برنامه شماره ۱۰۲۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #400, Divan e Shams
چون نظر کردی همه اوصافِ خوب اندر دل است
وین همه اوصافِ رسوا، معدنش آب و گِل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گِل می صد شود
مشکل این تَرکِ هوا و کاشفِ هر مشکل است
وین تَعَلُّل(۱) بهرِ ترکَش دافعِ صد علّت است
چون بشد علّت(۲) ز تو پس نَقْلِ منزل منزل است
لیک شَرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی
وَرنه علّت باقی و دَرمانْت مَحو و زایِل(۳) است
چونکه طَبْعَت خو کند با شَرطِ تُندش بعد از آن
صد هزاران حاصلِ جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دلِ آهن چُنانْک
هر دَمی رویی نماید رویِ آن کو کاهِل است
پس تو را مُطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانَت چونکه شد مَحمول(۴)، جان را حامل(۵) است
فارغ آیی بعد از آن، از شُغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بَس خامِل(۶) است
گرچه حَلواها خوری، شیرین نگردد جانِ تو
ذوقِ آن بَرقی بُوَد تا در دهانِ آکِل(۷) است
این طبیعت کور و کَر گر نیست، پس چون آزمود؟
کاین حِجاب و حائل(۸) است، آن سوی آن چون مایِل است؟
لیک طَبْع از اصلِ(۹) رنج و غُصّهها بررُسته(۱۰) است
در پِیِ رنج و بلاها، عاشقِ بیطایِل(۱۱) است
در تواضعهای طَبْعَت سِرِّ نَخْوَت(۱۲) را نِگَر
وَانْدَر آن کِبْرَش تَواضعهای بیحد شاکِلهست(۱۳)
هر حدیثِ طَبْع را تو پرورشهایی بِدَش
شرح و تَأویلی(۱۴) بکن، وادان(۱۵) که این بیحائِل است
هر یکی بیتی جَمالِ بیتِ دیگر دان که هست
با مُؤَیَّد(۱۶) این طَریقَت رهروان را شاغِل است
وَر تو را خوفِ مَطالِب باشد از اَشْهادها(۱۷)
از خدا میخواه شیرینی اَجَل(۱۸) کان آجِل(۱۹) است
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آنگه برو
جز به سوی بیسویها، کآن دگر بیحاصل است
تو وُثاقِ(۲۰) مار آیی، از پی ماری دگر
غصّهٔ ماران ببینی، زآنکه این چون سِلسِلهست(۲۱)
تا نگویی مار را از خویشْ عُذری زَهرناک
وآنگَهَت او مُتَّهَم(۲۲) دارد که این هم باطِل است
از حدیثِ شمسِ دین آن فَخْرِ تبریزِ صفا
آن مِزاجش گرم باید، کاین نه کارِ پِلْپِل(۲۳) است
(۱) تَعَلُّل: درنگ کردن
(۲) علّت: بیماری، مرض
(۳) زایِل: تباه، نابود، ناپدید
(۴) مَحمول: حملشده
(۵) حامل: حملکننده
(۶) خامِل: گمنام
(۷) آکِل: خورنده
(۸) حائِل: مانع و حجاب میان دو چیز
(۹) اصل: در اینجا یعنی ریشه
(۱۰) بررُسته است: روییده است.
(۱۱) طایل: وسیع، گسترده، فایده و سود؛ بی طایل، بیفایده، بیهوده
(۱۲) نَخْوَت: تکبر، خودستایی
(۱۳) شاکله: شکل، هیئت، صورت
(۱۴) تَأویل: بازگردانیدن، تفسیر کردن
(۱۵) وادانستن: بازدانستن، بازشناختن، تشخیص دادن
(۱۶) مُؤَیَّد: تأیید شده
(۱۷) اَشْهاد: جمعِ شاهد
(۱۸) اَجَل: مرگ
(۱۹) آجِل: تأخیر کننده، ضد عاجل به معنی باشتاب، کُند
(۲۰) وُثاق: خانه، اتاق
(۲۱) سِلسِله: زنجیر
(۲۲) مُتَّهَم: کسی که به او تهمت زده شده
(۲۳) پِلْپِل: فلفل
-----------
وین تَعَلُّل بهرِ تَرکَش دافعِ صد علّت است
چون بشد علّت ز تو پس نَقْلِ منزل منزل است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1061
پس لباسِ کبر بیرون کن ز تن
مَلْبسِ(۲۴) ذُل(۲۵) پوش در آموختن
علم آموزی، طریقش قولی است
حِرفَت آموزی، طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید، نه دست
دانشِ آن را، ستاند جان ز جان
نه ز راهِ دفتر و، نه از زبان
در دلِ سالک اگر هست آن رُموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرحِ آن سازد ضیا
پس اَلَمْ نَشْرَحْ بفرماید خدا
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیات ۱ تا ۳
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #1-3
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ. وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ. الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ.»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانَت را از پشتت برنداشتيم؟
بارى كه بر پشتِ تو سنگينى مىكرد؟»
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی؟
مَحْلَبی(۲۶ و ۲۷)، از دیگران چون حالِبی(۲۸)؟
چشمهٔ شیرست در تو، بیکنار
تو چرا می شیر جویی از تَغار(۲۹)؟
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر
ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۳۰)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۳۱)؟
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات(۵۱)، آیهٔ ۲۱
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #21
«وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»
«و نيز در وجود خودتان. آيا نمىبينيد؟»
قرآن کریم، سورهٔ واقعه(۵۶)، آیهٔ ۸۵
Quran, Al-Waaqia(#56), Line #85
«وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَٰكِنْ لَا تُبْصِرُونَ»
«ما از شما به او نزديكتريم ولى شما نمىبينيد.»
(۲۴) مَلْبس: لباس، جامه
(۲۵) ذُل: خواری و انکسار
(۲۶) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر؛
(۲۷) مِحْلَب: ظرفی که در آن شیر بدوشند.
(۲۸) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر
(۲۹) تَغار: ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست میریزند.
(۳۰) غدیر: آبگیر، برکه
(۳۱) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّیکننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۳۲) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۳۳) به یک تَک(۳۴) عَبَر کنند(۳۵)
(۳۲) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.
(۳۳) صَعب: سخت و دشوار
(۳۴) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۳۵) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1376
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب(۳۶) است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم(۳۷)، مکان ویران شود
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ(۳۸) بنیادِ این آب و گِلم
(۳۶) خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۳۷) رُستَن: روییدن
(۳۸) هادِم: ویرانکننده، نابودکننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون زِ زنده مُرده بیرون میکُنَد
نَفْسِ زنده سویِ مرگی میتَنَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #367, Divan e Shams
دل آمد و دی(۳۹) به گوشِ جان گفت
ای نامِ تو اینکه مینتان(۴۰) گفت
درّندهٔ آنکه گفت پیدا
سوزندهٔ آنکه در نهان گفت
(۳۹) دی: دیروز، روز گذشته
(۴۰) مینتان: نمیتوان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخِرزمان کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۴۱)
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی
(۴۱) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۴۲) و سَنی(۴۳)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۴۲) حَبر: دانشمند، دانا
(۴۳) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۴)
(۴۴) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۴۵)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۴۵) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۴۶)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۴۶) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۴۷)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۴۷) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست»
تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
« قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رُو ز نَفَخْتُ(۴۸) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۴۸) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣٢١۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3214
طالب است و غالِب(۴۹) است آن کردگار
تا ز هستیها برآرَد او دَمار
(۴۹) غالِب: چیره، پیروز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4876
و آن سِوُم کاهلترینِ هر سه بود
صورت و معنی به کلّی او ربود
آن امانَت چونکه شد مَحمول، جان را حامل است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #180
تا بِنَدْهی آن گواهی ای شهید
تو از این دهلیز کِی خواهی رهید؟
یک زمان کار است بگزار(۵۰) و بتاز
کارِ کوته را مکن بر خود دراز
خواه در صد سال، خواهی یک زمان
این امانت واگُزار و وارَهان
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۷۲
Quran, Al-Ahzaab(#33), Line #72
«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا
وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا.»
«ما اين امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، از تحمّلِ آن سر باز زدند
و از آن ترسيدند. انسان آن امانت بر دوش گرفت، كه او ستمكار و نادان بود.»
(۵۰) گزاردن: انجام دادن، ادا کردن
کاین حِجاب و حائل است، آن سوی آن چون مایِل است؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #384
وسوسهٔ این امتحان چون آمدت
بختِ بَد دان کآمد و گردن زدت
چون چنین وسواس دیدی، زود زود
با خدا گَرد و، در آ اندر سجود
سَجدهگَه را تَر کُن از اشکِ روان
کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان
آن زمان کِت(۵۱) امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُرخَرّوب(۵۲) شد
(۵۱) کِت: که تو را
(۵۲) خَرّوب: بسیار تخریبکننده؛ گیاه خَرنوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چون نظر کردی همه اوصاف خوب اندر دل است
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزل است
لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی
ورنه علت باقی و درمانت محو و زایل است
چونکه طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چونکه شد محمول جان را حامل است
فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است
گرچه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است
این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود
کاین حجاب و حائل است آن سوی آن چون مایل است
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها عاشق بیطایل است
در تواضعهای طبعت سر نخوت را نگر
واندر آن کبرش تواضعهای بیحد شاکلهست
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تاویلی بکن وادان که این بیحائل است
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با موید این طریقت رهروان را شاغل است
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل کان آجل است
جز به سوی بیسویها کان دگر بیحاصل است
تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زآنکه این چون سلسلهست
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وآنگهت او متهم دارد که این هم باطل است
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپل است
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
که درون سینه شرحت دادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی
چشمه شیرست در تو بیکنار
تو چرا می شیر جویی از تغار
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
درنگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
گفت نامت چیست برگو بیدهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصیت بود
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو اینکه مینتان گفت
درنده آنکه گفت پیدا
سوزنده آنکه در نهان گفت
یار در آخرزمان کرد طربسازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
در حرکت باش از آنک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها برآرد او دمار
و آن سوم کاهلترین هر سه بود
صورت و معنی به کلی او ربود
تا بندهی آن گواهی ای شهید
تو از این دهلیز کی خواهی رهید
یک زمان کار است بگزار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز
خواه در صد سال خواهی یک زمان
این امانت واگزار و وارهان
وسوسه این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کامد و گردن زدت
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و در آ اندر سجود
سجدهگه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وارهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پرخروب شد
Privacy Policy