برنامه شماره ۱۰۲۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #921, Divan e Shams
سخن که خیزد از جان، ز جان حجاب کند
ز گوهر و لبِ دریا زبان حجاب کند
بیانِ حکمت اگرچه شگرف مشعلهایست
ز آفتابِ حقایق بیان حجاب کند
جهان کف است و صفاتِ خداست چون دریا
ز صافِ بحر، کفِ این جهان حجاب کند
همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کفِّ بحر بِمَنگر که آن حجاب کند
ز نقشهایِ زمین و ز آسمان مندیش
که نقشهایِ زمین و زمان حجاب کند
برایِ مغزِ سخن، قشرِ حرف را بشکاف
که زلفها ز جمالِ بُتان حجاب کند
تو هر خیال که کشفِ حجاب پنداری
بیَفکَنَش که تو را خود همان حجاب کند
نشانِ آیتِ حقّ است این جهانِ فنا
ولی ز خوبیِ حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ارچه قُراضهایست وجود
قُراضهایست که جان را ز کان حجاب کند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1136
صورت از معنی، چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز، از اندیشه خاست(۱)
تو ندانی بحرِ(۲) اندیشه کجاست
لیک چون موجِ سخن دیدی لطیف
بحرِ آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش، موجِ اندیشه بتاخت
از سخن و آواز، او صورت بساخت
(۱) خاست: بلند شد.
(۲) بحر: دریا
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3316
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۳)
منتظر را بهْ ز گفتن، استماع(۴)
منصبِ تعلیم، نوعِ شهوتست
هر خیالِ شهوتی در رَه بُتست
گر به فضلش پی ببردی هر فَضول(۵)
کِی فرستادی خدا چندین رسول؟
(۳) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۴) استماع: شنیدن
(۵) فَضول: یاوهگو، کسی که به کارهای غیرِ ضروری میپردازد.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1388
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
این چنین انصاف از ناموس(۶) بِه
(۶) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتُوا(۷)
تا زبانْتان من شوم در گفتوگو
(۷) اَنْصِتُوا: خاموش باشید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۸) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۹) به یک تَک(۱۰) عَبَر کنند(۱۱)
(۸) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.
(۹) صَعب: سخت و دشوار
(۱۰) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۱۱) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۲)
(۱۲) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۱۳) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۱۴)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۱۳) تگ: ته و بُن
(۱۴) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۱۵)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۱۵) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1376
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب(۱۶) است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم(۱۷)، مکان ویران شود
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ(۱۸) بنیادِ این آب و گِلم
(۱۶) خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۱۷) رُستَن: روییدن
(۱۸) هادِم: ویرانکننده، نابودکننده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #387
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُر خَرُّوب(۱۹) شد
(۱۹) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون زِ زنده مُرده بیرون میکُنَد
نَفْسِ زنده سویِ مرگی میتَنَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #367, Divan e Shams
دل آمد و دی(۲۰) به گوشِ جان گفت
ای نامِ تو اینکه مینتان(۲۱) گفت
درّندهٔ آنکه گفت پیدا
سوزندهٔ آنکه در نهان گفت
(۲۰) دی: دیروز، روز گذشته
(۲۱) مینتان: نمیتوان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4055
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقلست و، خصمِ جان و کیش
یک نَفَس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل، او سوراخها دارد کنون
سَر ز هر سوراخ میآرد برون
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3706
مرغِ جانها را در این آخِرزمان
نیستْشان از همدگر یک دَم امان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #620
مرغِ فتنۀ دانه، بر بام است او
پَر گُشاده بستۀ دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه میکند
آن گِرِه دان کو به پا برمیزند
دانه گوید: گر تو میدزدی نظر
من همی دزدم ز تو صبر و مَقَر(۲۲)
(۲۲) مَقَر: جایگاه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1763
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شورهخاکی کاشتی
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۲۳)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۲۴)
(۲۳) غَبین: آدمِ سسترأی
(۲۴) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1032
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
دیدهیی کاندر نُعاسی(۲۵) شد پدید
کَی توانَد جز خیال و نیست دید؟
لاجَرَم سرگشته گشتیم از ضَلال(۲۶)
چون حقیقت شد نهان، پیدا خیال
(۲۵) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً به معنی خواب.
(۲۶) ضَلال: گمراهی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3222
کِی تراشد تیغ دستهٔ خویش را؟
رُو به جرّاحی سپار این ریش(۲۷) را
(۲۷) ریش: زخم، جراحت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴٩۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #496
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِهْ
در فرارِ لا یُطاق(۲۸) آسان بِجِهْ(۲۹)
(۲۸) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
(۲۹) آسان بِجِهْ: به آسانی فرار کن
عطار، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۴۱۳
Poem (Qazal) #413, Divan e Attar
زخم کآید بر منی آید همه
تا تو میرنجی منی داری هنوز
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3108
بادْ تُند است و، چراغم اَبْتَری(۳۰)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
(۳۰) اَبْتَر: ناقص و بهدردنخور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3112
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۳۱)
شمعِ فانی(۳۲) را به فانیّی دِگر
(۳۱) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بیخبری و غرور
(۳۲) فانی: زوالپذیر، هالِک، ناپایدار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2088
دُزد، شب خواهد، نه روز، این را بدان
شبْ نِیَم، روزم که تابَم در جهان
فارِقم(۳۳)، فاروقم(۳۴) و، غَلْبیروار
تا که از من کَه نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سُپُوس
تا نمایم کاین نُقوش است، آن نفوس
من چو میزانِ خدایم در جهان
وانمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوسالهیی
خَر خریداریّ و، درخور کالهیی
من نه گاوم، تا که گوسالهم خَرَد
من نه خارم، که اشتری از من چَرَد
او گمان دارد که با من جور(۳۵) کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گَرد
(۳۳) فارِق: فرقگذارنده میان حق و باطل
(۳۴) فاروق: بسیار فرقگذارنده
(۳۵) جور: ظلم و ستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3055, Divan e Shams
تو بی ز گوش شنو، بیزبان بگو با او
که نیست گفتِ زبان بیخلاف و آزاری
حافظ، دیوان غزليات ، غزل شمارهٔ ۲۱۶
Hafez Poem(Qazal) #216, Divan e Qazaliat
میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل(۳۶) نیست
تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز
(۳۶) حائل: مانع و حجابِ میان دو چیز
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #804
تو به هر صورت که آیی بیستی(۳۷)
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
(۳۷) بیستی: بِایستی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3107
هرچه اندیشی، پذیرایِ فناست
آنکه در اندیشه نآید، آن خداست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1357
گر چه صد چون من ندارد تابِ بحر
لیک من نشْکیبم(۳۸) از غرقابِ(۳۹) بحر
(۳۸) نشکیبم: صبر نکنم، طاقت نیاورم.
(۳۹) غرقاب: گرداب، قسمت عمیق دریا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3705
دانهجو را، دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجویْ را هر دو بُوَد
هم سلیمان هست اندر دورِ ما
کو دهد صلح و، نمانَد جورِ(۴۰) ما
(۴۰) جور: ستم
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا(۴۱)
تا زبانْتان من شوم در گفت و گو
(۴۱) اَنْصِتوا: خاموش باشید.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3745
حَیْثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است.
کورْمرغانیم و، بس ناساختیم
کآن سُلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جُغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایتِ(۴۲) جهل و عَمیٰ(۴۳)
قصدِ آزارِ عزیزانِ خدا
(۴۲) غایت: نهایت
(۴۳) عَمیٰ: کوری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2910
هر یکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب(۴۴) سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیهٔ ۵
Quran, Al-Masad(#111), Line #5
«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ»
«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
جز همان خاصیّتِ آن خوشحواس
که به شب بُد چشمِ او سلطانشناس
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کو ز شه آگاه بود
(۴۴) مَناصِب: جمع منصب، درجه، مرتبه، مقام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۴۵)
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر(۴۶)
عاشقِ مصنوع کی باشم چو گَبر(۴۷)؟
عاشقِ صُنعِ(۴۸) خدا با فَر بوَد
عاشقِ مصنوعِ(۴۹) او کافر بُوَد
(۴۵) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۴۶) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۴۷) گبر: کافر
(۴۸) صُنع: آفرینش
(۴۹) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوهٔ نو آرَد
شیرینتر و نادرتر، زآن شیوهٔ پیشینش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1640
کُلُّ اَصْباحٍ لَناٰ شَأْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم،
و هیچ کاری از حیطهٔ مشیتِ من خارج نمیشود.
قرآن کریم، سورهٔ رحمن (۵۵)، آیهٔ ۲۹
Quran, Ar-Rahman(#55), Line #29
«يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
«هركس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست، و او هر روز در كارى است.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #353
زان فراخ(۵۰) آمد چنین روزیِّ ما
که دریدن شد قبادوزیِّ ما
(۵۰) فراخ: وسیع، فراوان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1462, Divan e Shams
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقشِ تو را بینم، در آتشش اندازم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3457
اسم خواندی، رُو مُسمّیٰ(۵۱) را بجو
مَهْ به بالا دان، نه اندر آبِ جو
(۵۱) مُسمّیٰ: نامیده شده، نام کرده شده، صاحبِ نام
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3207
فکرْ آن باشد که بگشاید رَهی
راهْ آن باشد که پیش آید شَهی
شاه آن باشد که از خود شَه بُوَد
نه به مخزنها و لشکر شَه شود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1285
در گذر از صورت و از نام، خیز
از لقب وز نام، در معنی گُریز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1453
قبله کردم من همه عمر از حَوَل(۵۲)
آن خیالاتی که گم شد در اَجَل
حسرتِ آن مُردگان از مرگ نیست
زآنْسْت کاندر نقشها کردیم ایست
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جُنبَد و یابَد عَلف
(۵۲) حَوَل: دوبین شدن، در اینجا مراد دیدِ واقعبین نداشتن است.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1113
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زآن وسیلت، بحر دور اندازدش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1110
باز گِردِ شمس میگَردم عَجَب
هم ز فَرِّ(۵۳) شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مُطَّلِع
هم از او حبلِ(۵۴) سببها مُنْقَطِع(۵۵)
صد هزاران بار بُبْریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من و یا ماهی ز آب
(۵۳) فَرّ: شکوه و جلال
(۵۴) حبل: ریسمان، طناب
(۵۵) مُنْقَطِع: جداشده، بریده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4726
هرچه گویی ای دَمِ هستی از آن
پردهٔ دیگر بر او بستی، بدان
آفتِ ادراکِ آن، قال(۵۶) است و حال
خون به خون شُستن، مُحال است و مُحال(۵۷)
(۵۶) قال: گفتار، سخن
(۵۷) مُحال: غیر ممکن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4070
سِحْر، کاهی را به صنعت کُه کند
باز، کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز(۵۸) گرداند به فنّ
نغزها را زشت گرداند به ظنّ
کارِ سِحر اینَست کو دَم میزند
هر نَفَس، قلبِ حقایق میکند
(۵۸) نغز: خوب، نیکو، لطیف
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4064
بهر صورتها مکش چندین زَحیر(۵۹)
بیصُداعِ(۶۰) صورتی، معنی بگیر
(۵۹) زحیر: نالهای که از خستگی و آزردگی، برآید.
(۶۰) صداع: سردرد، زحمت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3670
تو به صورت رفتهیی، گمگشتهیی
زآن نمییابی که معنی هِشتهیی(۶۱)
(۶۱) هِشتهیی: رها کردهای
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #806, Divan e Shams
هر کسی در عجبی و عجبِ من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #301, Divan e Shams
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت(۶۲)
که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب(۶۳)
(۶۲) قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
(۶۳) مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٠١٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3013
لفظ در معنی همیشه نارسان
زآن پَیَمبر گفت: قَد کَلَّ لِسان(۶۴)
حدیث
«من عَرفَ اللّـهَ بِصِفاتِهِ طالَ لِسانُهُ،
وَ مَنْ عَرَفَ اللّـهَ بِذاتِه کَلَّ لِسانُهُ؛»
«هرکه خدا را به صفاتش بشناسد، زبانش گویا شود
و هرکه خدا را به ذاتش شناسد، زبانش خموش گردد.»
(۶۴) کَلَّ لِسان: زبان خاموش گردد، لال شود.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1463
در گداز این جمله تن را در بَصَر
در نظر رو، در نظر رو، در نظر
یک نظر، دو گز(۶۵) همیبیند ز راه
یک نظر، دو کَون(۶۶) دید و روی شاه
(۶۵) گز: واحد اندازهگیری
(۶۶) کَون: هستی و عالَمِ وجود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1027
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و، بنْمودت غبار
چون مَنارهٔ خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر عُلا(۶۷)؟
خاک را بینی به بالا ای علیل(۶۸)
باد را نی، جز به تعریفِ دلیل
کف همی بینی روانه هر طرف
کفّ بیدریا ندارد مُنصَرف(۶۹)
کف به حس بینیّ و، دریا از دلیل
فکرْ پنهان، آشکارا قال و قیل
(۶۷) عُلا: رفعت، بلندی
(۶۸) عَلیل: بیمار
(۶۹) ندارد مُنصَرف: گردش و حرکتی ندارد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4580
آفتابی در یکی ذَرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #341
هر که را پَر سوخت ز آن شمعِ ظَفَر(۷۰)
بِدْهدش آن شمعِ خوش، هشتاد پَر
جُوقِ(۷۱) پروانهٔ دو دیده دوخته
مانده زیرِ شمعِ بَد، پَر سوخته
میطَپَد اندر پشیمانیّ و سوز
میکند آه از هوایِ چشمدوز
شمعِ او گوید که: «چون من سوختم
کِی تو را بِرْهانَم از سوز و ستم؟»
شمعِ او گریان که: «من سَرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟»
(۷۰) شمعِ ظَفَر: مُرشد، انسانِ به حضور رسیده
(۷۱) جُوق: دسته، گروه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #346
«تفسیرِ یٰا حَسْرَةً عَلَی الْعِبٰاد»
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۳۰
Quran, Yaseen(#36), Line #30
«يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ ۚ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ»
«اى دريغ بر اين بندگان. هيچ پيامبرى بر آنها مبعوث نشد مگر آنكه مسخرهاش كردند.»
قرآن کریم، سورهٔ زُمَر (۳۹)، آیهٔ ۵۶
Quran, Az-Zumar(#39), Line #56
«أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسْرَتَا عَلَىٰ مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّـهِ وَإِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ»
«تا كسى نگويد: اى حسرتا بر من كه در كار خدا كوتاهى كردم، و از مسخرهكنندگان بودم.»
او همی گوید که از اَشکالِ(۷۲) تو
غِرّه گشتم، دیر دیدم حالِ تو
شمع، مُرده، باده رفته، دلربا
غوطه خورد(۷۳) از ننگِ کژبینیِّ ما
ظَلَّتِ(۷۴) الْاَرْبٰاحُ(۷۵) خُسْراً مَغْرَما(۷۶)
تَشْتَکی شَکْویٰ اِلَیاللهِ الْعَمیٰ
بر اثر کژبینی، سودها به زیانی سخت و پایدار مبّدل شد،
از کوردلی خود به خدا شکایت کن.
حَبَّذا اَرْواحُ اِخْوانٍ(۷۷) ثِقات(۷۸)
مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قٰانِتات(۷۹)
زهی به جانهای برادران مورد اعتماد
که آن جانها مسلمان و مؤمن و فروتناند.
هر کسی رویی به سویی بُردهاند
و آن عزیزان رو به بیسو کردهاند
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۱۵
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #115
«… فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّـهِ … .»
«… پس به هر جاى كه رو كنيد، همان جا رو به خداست… .»
هر کبوتر میپَرَد در مذهبی(۸۰)
وین کبوتر جانبِ بیجانبی
ما نه مرغانِ هوا، نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بیدانگی
زآن فراخ آمد چنین روزیِّ ما
که دریدن شد قبادُوزیِّ ما
(۷۲) اَشکال: شِکلها، صورتها، در اینجا به معنی ظاهر فریبنده و رنگارنگ است.
(۷۳) غوطه خوردن: فرورفتن در آب. در اینجا کنایه از مخفی شدن، چنانکه وقتی کسی زیر آب رود پنهان میشود.
(۷۴) ظَلَّت: در اینجا به معنی شد و گردید است.
(۷۵) اَرْبٰاح: جمعِ رِبْح، به معنی سود و منفعت
(۷۶) مَغْرَم: ثبوت و ملازمت
(۷۷) اِخْوان: جمعِ اَخْ و اَخُو به معنی برادر
(۷۸) ثِقات: جمعِ ثِقَه به معنی شخص مورد اعتماد
(۷۹) قٰانِتات: جمعِ قٰانِتَه به معنی زنِ فروتن، خداترس، پرهیزگار
(۸۰) مَذْهَب: محلّ رفتن، راه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1389
از پدر آموز ای روشنجَبین(۸۱)
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۸۲) پیش از این
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگارِ ما، به خود ستم كرديم
و اگر ما را نیآمرزى و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ(۸۳) مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
که بُدَم من سُرخرو، کردیم زرد
رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۸۴) تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و، کژ کم تنی
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْـمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم
و هم به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یکسو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۸۵) او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
(۸۱) جَبین: پیشانی
(۸۲) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۸۳) لِوا: پرچم
(۸۴) صَبّاغ: رنگرز
(۸۵) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1489
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۶۵)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد
و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
(۸۶) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #354
«سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی(۸۷) نهادند از اوّل»
صوفیی بدرید جُبَّه(۸۸) در حَرَج(۸۹)
پیشش آمد بعدِ بِدْریدن فَرَج(۹۰)
کرد نامِ آن دریده فَرَجی
این لقب شد فاش زآن مردِ نَجی(۹۱)
این لقب شد فاش و، صافش(۹۲) شیخ بُرد
مانْد اندر طبعِ خَلقان حرفِ دُرد(۹۳)
همچنین هر نام، صافی داشتهست
اسم را چون دُردیی بگذاشتهست(۹۴)
هر که گِلخوارَست، دُردی را گرفت
رفت صوفی سویِ صافی، ناشِکِفت(۹۵)
گفت: لابُد دُرد را صافی بُوَد
زین دلالت دل به صَفْوت(۹۶) میرود
دُردْ عُسر(۹۷) افتاد و، صافش یُسرِ(۹۸) او
صاف چون خرما و، دُردی بُسرِ(۹۹) او
یُسر با عُسر است، هین آیِس(۱۰۰) مباش
راه داری زین مَمات(۱۰۱) اندر معاش
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۵
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #5
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»
«پس، همانا با هر دشوارى آسانى است.»
رَوْح(۱۰۲) خواهی، جُبّه بشکاف ای پسر
تا از آن صَفْوَت برآری زود سر
هست صوفی آنکه شد صَفْوَتطلب
نه از لباسِ صُوف و خیّاطیّ و دَب(۱۰۳)
صوفیی گشته به پیشِ این لِئام(۱۰۴)
اَلْخِیاطَة و اللِّواطَة وَالسَّلام
تصوّف در نزد این فرومایگان خلاصه شده است
در دوختن و پوشیدن جامههای مُرَقَّع و لواط، والسّلام.
بر خیالِ آن صفا و نامِ نیک
رنگ پوشیدن نکو باشد، و لیک
بر خیالش گر رَوی تا اصلِ او
نی چو عُبّادِ(۱۰۵) خیالِ تُو به تُو(۱۰۶)
دورباشِ(۱۰۷) غیرتت آمد خیال
گِرد بر گِرد سراپردهٔ جمال
بسته هر جوینده را که: راه نیست
هر خیالش پیش میآید که بیست(۱۰۸)
جز مگر آن تیزگوشِ تیزهوش
کِش بُوَد از جَیْشِ(۱۰۹) نُصرتهاش جوش
نجْهد از تخییلها(۱۱۰)، نی شَه شود(۱۱۱)
تیرِ شَه بنماید، آنگه رَه شود
این دلِ سرگشته را تدبیر بخش
وین کمانهایِ دوتو را تیر بخش
جُرعهای برریختی ز آن خُفیه(۱۱۲) جام
بر زمینِ خاک، مِنْ کَأْسِ(۱۱۳) الْکِرام(۱۱۴)
هست بر زلف و رُخ از جرعهش نشان
خاک را شاهان همی لیسند از آن
جُرعهٔ حُسنَست اندر خاکِ کَش(۱۱۵)
که به صد دل(۱۱۶) روز و شب میبوسیاش
جُرعه خاکآمیز چون مجنون کند
مر تو را تا صافِ او خود چون کند؟
هر کسی پیشِ کلوخی جامه چاک
کآن کلوخ از حُسن آمد جُرعهناک
جُرعهیی بر ماه و خورشید و حَمَل(۱۱۷)
جرعهیی بر عرش و کُرسیّ(۱۱۸) و زُحَل(۱۱۹)
جُرعه گوییش، ای عجب، یا کیمیا؟
که ز آسیبش(۱۲۰) بُوَد چندین بها(۱۲۱)
جِدّ طلب آسیبِ او، ای ذُوفُنون
لا یَمَسُّ(۱۲۲) ذٰاکَ(۱۲۳) اِلَّاالْـمُطْهَرون
ای کسی که دارای چندین هنری، با سعی و جدّیّت خواهان تجلّی و نفخهٔ الهی شو.
اما جز پاکان از آن تجلّی برخوردار نشوند.
قرآن کریم، سورهٔ واقعه (۵۶)، آیهٔ ۷۹
Quran, Al-Waaqia(#56), Line #79
«لَا يَمَسُّهُ إِلَّا الْـمُطَهَّرُونَ»
«كه جز پاكان دست بر آن نزنند.»
جُرعهیی بر زرّ و بر لعل و دُرَر(۱۲۴)
جرعهیی بر خَمْر(۱۲۵) و بر نُقْل و ثَمَر(۱۲۶)
جرعهیی بر رویِ خُوبانِ لِطاف(۱۲۷)
تا چگونه باشد آن راواقِ(۱۲۸) صاف
چون همی مالی زبان را اندرین
چون شَوی چون بینی آن را بی ز طین؟
چونکه وقتِ مرگ، آن جرعهٔ صفا
زین کلوخِ تن به مُردن شد جدا
آنچه میمانَد، کُنی دفنش تو زود
این چنین زشتی بدآن چون گشته بود؟
جان، چو بی این جیفه(۱۲۹) بنماید جمال
من نتانم گفت لطفِ آن وصال
مَه چو بی این ابر بنماید ضیا(۱۳۰)
شرح نتوان کرد ز آن کار و کیا(۱۳۱)
حَبَّذا(۱۳۲) آن مطبخِ پُر نوش(۱۳۳) و قند
کین سلاطین کاسهلیسانِ(۱۳۴) ویاند
حَبَّذا آن خرمنِ صحرایِ دین
که بُوَد هر خرمن آن را دانهچین
حَبَّذا دریایِ عُمرِ بیغمی
که بُوَد زو هفت دریا شبنمی
جُرعهیی چون ریخت ساقیِّ اَلَسْت
بر سرِ این شوره خاکِ زیردست(۱۳۵)
جوش کرد آن خاک و، ما زآن جوششیم
جرعهٔ دیگر، که بس بیکوششیم
گر روا بُد، ناله کردم از عدم
ور نبود این گفتنی، نک تن زدم(۱۳۶)
این بیانِ بَطِّ(۱۳۷) حِرصِ مُنثنیست(۱۳۸)
از خلیل آموز کآن بَط کُشتنیست
هست در بط غیرِ این بس خیر و شر
ترسم از فوتِ سخنهایِ دگر
(۸۷) فَرَجی: نوعی قبای بیبند و گشاد و جلو باز و بییقه با آستینهای بلند.
(۸۸) جُبَّه: لباس گشاد و بلندی که روی جامههای دیگر میپوشند.
(۸۹) حَرَج: تنگنا، تنگی
(۹۰) فَرَج: گشایش
(۹۱) نَجیّ: نجاتیافته، رستگار
(۹۲) صاف: بیغل و غش
(۹۳) دُرد: هر آنچه از مواد رسوبی که از مایعات در ته ظرف میماند. در اینجا «حرفِ دُرد» یعنی ظاهر و صورت ظاهر آن اسم.
(۹۴) بگذاشتهست: باقی گذاشته است، به جا گذاشته است.
(۹۵) ناشِکِفت: بیصبرانه، بدون معطّلی
(۹۶) صَفْوت: خالصی، صفا
(۹۷) عُسر: سختی
(۹۸) یُسر: آسانی
(۹۹) بُسر: خرمای نارس، هرچیز تازه
(۱۰۰) آیِس: ناامید
(۱۰۱) مَمات: مرگ
(۱۰۲) رَوْح: آسودگی، آسایش
(۱۰۳) دَبّ: خرامیدن، با ادب و شرم راه رفتن
(۱۰۴) لِئام: جمعِ لِئیم، فرومایگان
(۱۰۵) عُبّاد: جمعِ عابِد، پرستشگران، پارسایان
(۱۰۶) تو به تو: لایه به لایه
(۱۰۷) دورباش: نیزهای دو شاخه دارای چوبی مرصّع که در قدیم پیشاپیش شاهان میبردهاند تا مردم بدانند که پادشاه میآید و خود را به کنار کشند.
(۱۰۸) بیست: مخفّفِ بایست، توقّف کن
(۱۰۹) جَیْش: لشکر
(۱۱۰) تخییل: انگیختنِ خیال، در اینجا معادل خیال است.
(۱۱۱) نی شَه شود: مانند شاه در بازی شطرنج کیش نمیشود.
(۱۱۲) خُفیه: پنهانی
(۱۱۳) کَأْس: جام، جامِ پُر
(۱۱۴) کِرام: جمعِ کریم به معنی بخشنده و بزرگوار
(۱۱۵) کَش: خوب و زیبا
(۱۱۶) به صد دل: با رغبت و شیفتگیِ کامل
(۱۱۷) حَمَل: ماه فروردین
(۱۱۸) عرش و کُرسی: کنایه از مجموعهٔ جهان هستی
(۱۱۹) زُحَل: کیوان، از سیارههای منظومهٔ شمسی
(۱۲۰) آسیب: آزار، گزند، رنج، کوب و ضربه. اما در اینجا مراد از آن تجلّی الهی است.
(۱۲۱) بها: روشنی
(۱۲۲) لا یَمَسُّ: لمس نمیکند.
(۱۲۳) ذٰاکَ: آن
(۱۲۴) دُرَر: جمعِ دُرّ به معنی مروارید
(۱۲۵) خَمْر: شراب
(۱۲۶) ثَمَر: میوه
(۱۲۷) لِطاف: جمعِ لطیف
(۱۲۸) راواق: شراب صاف و بدونِ دُرد
(۱۲۹) جیفه: مردار
(۱۳۰) ضیا: نور
(۱۳۱) کار و کیا: شکوه و جلال
(۱۳۲) حَبَّذا: خوشا، زهی
(۱۳۳) نوش: شیرین، مقابل تلخ
(۱۳۴) کاسهلیس: لیسندهٔ کاسه، آنکه ته ماندهٔ غذاها را میخورد، ریزهخوار، چاپلوس
(۱۳۵) زیردست: پَست و فرودست، خوار و ذلیل
(۱۳۶) تن زدم: خاموش ماندم، صبر کردم.
(۱۳۷) بَطّ: مرغابی
(۱۳۸) مُنثنی: دوتا، مضاعف، خمیده، در اینجا منحرف از راهِ حق
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگرچه شگرف مشعلهایست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کف است و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
که نقشهای زمین و زمان حجاب کند
برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
که زلفها ز جمال بتان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
نشان آیت حق است این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ارچه قراضهایست وجود
قراضهایست که جان را ز کان حجاب کند
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوتست
هر خیال شهوتی در ره بتست
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفتوگو
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
گفت نامت چیست برگو بیدهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصیت بود
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو اینکه مینتان گفت
درنده آنکه گفت پیدا
سوزنده آنکه در نهان گفت
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
در دل او سوراخها دارد کنون
سر ز هر سوراخ میآرد برون
مرغ جانها را در این آخرزمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
مرغ فتنه دانه بر بام است او
پر گشاده بسته دام است او
آن گره دان کو به پا برمیزند
دانه گوید گر تو میدزدی نظر
من همی دزدم ز تو صبر و مقر
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
دیده معدومبینی داشتیم
دیدهیی کاندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
زخم کاید بر منی آید همه
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانیی دگر
دزد شب خواهد نه روز این را بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
فارقم فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سپوس
تا نمایم کاین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
خر خریداری و درخور کالهیی
من نه گاوم تا که گوسالهم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینه من روفت گرد
تو بی ز گوش شنو بیزبان بگو با او
که نیست گفت زبان بیخلاف و آزاری
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنکه در اندیشه ناید آن خداست
گر چه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک من نشکیبم از غرقاب بحر
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عمی
قصد آزار عزیزان خدا
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زآن فنها مدد
جز همان خاصیت آن خوشحواس
که به شب بد چشم او سلطانشناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرینتر و نادرتر زآن شیوه پیشینش
کل اصباح لنا شان جدید
کل شی عن مرادی لایحید
در هر بامداد کاری تازه داریم
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمیشود
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
اسم خواندی رو مسمی را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زآنست کاندر نقشها کردیم ایست
کف ز دریا جنبد و یابد علف
زآن وسیلت بحر دور اندازدش
باز گرد شمس میگردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم از او حبل سببها منقطع
صد هزاران بار ببریدم امید
از که از شمس این شما باور کنید
هرچه گویی ای دم هستی از آن
پرده دیگر بر او بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر اینست کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
بهر صورتها مکش چندین زحیر
بیصداع صورتی معنی بگیر
تو به صورت رفتهیی گمگشتهیی
زآن نمییابی که معنی هشتهیی
هر کسی در عجبی و عجب من اینست
کاو نگنجد به میان چون به میان میآید
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
زآن پیمبر گفت قد کل لسان
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همیبیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون مناره خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف بیدریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
هر که را پر سوخت ز آن شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانه دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی تو را برهانم از سوز و ستم
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته
تفسیر یا حسره علی العباد
او همی گوید که از اشکال تو
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
تشتکی شکوی الیالله العمی
بر اثر کژبینی سودها به زیانی سخت و پایدار مبدل شد
از کوردلی خود به خدا شکایت کن
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مومنات قانتات
که آن جانها مسلمان و مومن و فروتناند
هر کسی رویی به سویی بردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانه ما دانه بیدانگی
زآن فراخ آمد چنین روزی ما
از پدر آموز ای روشنجبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخرو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی
همچو آن ابلیس و ذریات او
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد
و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
سبب آنکه فرجی را نام فرجی نهادند از اول
صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فرجی
این لقب شد فاش زآن مرد نجی
این لقب شد فاش و صافش شیخ برد
ماند اندر طبع خلقان حرف درد
همچنین هر نام صافی داشتهست
اسم را چون دردیی بگذاشتهست
هر که گلخوارست دردی را گرفت
رفت صوفی سوی صافی ناشکفت
گفت لابد درد را صافی بود
زین دلالت دل به صفوت میرود
درد عسر افتاد و صافش یسر او
صاف چون خرما و دردی بسر او
یسر با عسر است هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
هست صوفی آنکه شد صفوتطلب
نه از لباس صوف و خیاطی و دب
صوفیی گشته به پیش این لئام
الخیاطه و اللواطه والسلام
تصوف در نزد این فرومایگان خلاصه شده است
در دوختن و پوشیدن جامههای مرقع و لواط والسلام
بر خیال آن صفا و نام نیک
رنگ پوشیدن نکو باشد و لیک
بر خیالش گر روی تا اصل او
نی چو عباد خیال تو به تو
دورباش غیرتت آمد خیال
گرد بر گرد سراپرده جمال
بسته هر جوینده را که راه نیست
هر خیالش پیش میآید که بیست
جز مگر آن تیزگوش تیزهوش
کش بود از جیش نصرتهاش جوش
نجهد از تخییلها نی شه شود
تیر شه بنماید آنگه ره شود
این دل سرگشته را تدبیر بخش
وین کمانهای دوتو را تیر بخش
جرعهای برریختی ز آن خفیه جام
بر زمین خاک من کاس الکرام
هست بر زلف و رخ از جرعهش نشان
جرعه حسنست اندر خاک کش
که به صد دل روز و شب میبوسیاش
جرعه خاکآمیز چون مجنون کند
مر تو را تا صاف او خود چون کند
هر کسی پیش کلوخی جامه چاک
کان کلوخ از حسن آمد جرعهناک
جرعهیی بر ماه و خورشید و حمل
جرعهیی بر عرش و کرسی و زحل
جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا
که ز آسیبش بود چندین بها
جد طلب آسیب او ای ذوفنون
لا یمس ذاک الاالـمطهرون
ای کسی که دارای چندین هنری با سعی و جدیت خواهان تجلی و نفخه الهی شو
اما جز پاکان از آن تجلی برخوردار نشوند
جرعهیی بر زر و بر لعل و درر
جرعهیی بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعهیی بر روی خوبان لطاف
تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون شوی چون بینی آن را بی ز طین
چونکه وقت مرگ آن جرعه صفا
زین کلوخ تن به مردن شد جدا
آنچه میماند کنی دفنش تو زود
این چنین زشتی بدآن چون گشته بود
جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نتانم گفت لطف آن وصال
مه چو بی این ابر بنماید ضیا
شرح نتوان کرد ز آن کار و کیا
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند
کین سلاطین کاسهلیسان ویاند
حبذا آن خرمن صحرای دین
که بود هر خرمن آن را دانهچین
حبذا دریای عمر بیغمی
که بود زو هفت دریا شبنمی
جرعهیی چون ریخت ساقی الست
بر سر این شوره خاک زیردست
جوش کرد آن خاک و ما زآن جوششیم
جرعه دیگر که بس بیکوششیم
گر روا بد ناله کردم از عدم
ور نبود این گفتنی نک تن زدم
این بیان بط حرص منثنیست
از خلیل آموز کان بط کشتنیست
هست در بط غیر این بس خیر و شر
ترسم از فوت سخنهای دگر
Privacy Policy
Today visitors: 166 Time base: Pacific Daylight Time