برنامه شماره ۹۹۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۱۳ دسامبر ۲۰۲۳ - ۲۳ آذر ۱۴۰۲
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #237, Divan e Shams
یارِ ما، دلدارِ ما، عالِمِ اسرارِ ما
یوسُفِ دیدارِ(۱) ما، رونقِ بازارِ ما
بر دَمِ امسالِ(۲) ما، عاشق آمد پارِ(۳) ما
مُفلسانیم و تویی گنجِ ما، دینارِ ما
کاهلانیم و تویی حجِّ ما، پیکارِ ما
خفتگانیم و تویی دولتِ بیدارِ ما
خستگانیم(۴) و تویی مَرهمِ بیمارِ ما
ما خرابیم و تویی از کَرَم، معمارِ ما
دوش گفتم عشق را: ای شهِ عیّار(۵) ما
سر مکش، مُنکر مشو، بُردهای دستارِ(۶) ما
پس جوابم داد او: کز تو است این کارِ ما
هرچه گویی وادهد چون صدا کهسارِ ما
گفتمش: خود ما کُهیم، این صَدا گفتارِ ما
ز آنکه کُه را اختیاری نَبْوَد، ای مختارِ ما
گفت: بشنو اوّلاً شَمّهای ز اسرارِ ما
هر سُتوری لاغری کی کشانَد بارِ ما؟
گفتمش: از ما بِبَر زحمتِ اخبارِ ما
بُلبلی، مستی بِکُن، هم ز بوتیمارِ(۷) ما
هستیِ تو فخرِ ما، هستیِ ما عارِ ما
احمد و صدّیق(۸) بین در دلِ چون غارِ ما
میننوشد هر میی مستِ دُردیخوارِ(۹) ما
خور ز دستِ شَه خورَد، مرغِ خوشمنقارِ ما
چون بخسپد در لَحَد قالَبِ مردارِ ما
رَسته گردد زین قفس، طوطیِ طیّارِ(۱۰) ما
خود شناسد جایِ خود، مرغِ زیرکسارِ ما
بَعدِ ما پیدا کُنی، در زمین آثارِ ما
گر به بُستان بیتوایم، خار شد گلزارِ ما
ور به زندان با توایم، گُل بروید خارِ ما
گر در آتش با توایم، نور گردد نارِ ما
ور به جنّت بیتوایم، نار شد انوارِ ما
از تو شد بازِ سپید، زاغِ ما و سارِ(۱۱) ما
بس کُن و دیگر مگو: کاین بُوَد گفتارِ ما
(۱) یوسُفِ دیدار: یوسُفِ آشکار و پیدا
(۲) دَمِ امسال: لحظات امسال، زمان حال
(۳) پار: پارسال، زمان گذشته
(۴) خسته: زخمی
(۵) عیّار: جوانمرد، زیرک
(۶) دستار بُردن: بیخویش کردن، هستیِ مجازی را محو کردن
(۷) بوتیمار: نام مرغی است که او را غمخورک نیز گویند.
(۸) صدّیق: لقبِ ابوبکر، صحابی حضرت رسول
(۹) دُردیخوار: آنکه تهنشین شراب را خورد.
(۱۰) طیّار: پرواز کننده
(۱۱) سار: پرندهای است سیاه و خوش آواز که خالهای سفید ریزه دارد.
------------
یوسُفِ دیدارِ ما، رونقِ بازارِ ما
بر دَمِ امسالِ ما، عاشق آمد پارِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #707
کُشتن و مُردن که بر نقشِ تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است، او شد ناردانگ(۱۲)
وآنکه پوسیده است، نَبْوَد غیرِ بانگ
آنچه با معنی است، خود پیدا شود
وآنچه پوسیده است، آن رسوا شود
رُو به معنی کوش ای صورتپرست
زآنکه معنی، بر تنِ صورت، پَرَست
همنشینِ اهلِ معنی باش تا
هم عطا یابیّ و هم باشی فَتیٰ(۱۳)
جانِ بیمعنی در این تَن، بیخِلاف
هست همچون تیغِ چوبین در غِلاف
تا غِلاف اندر بُوَد، با قیمت است
چون برون شد، سوختن را آلت است
تیغِ چوبین را مَبَر در کارزار(۱۴)
بنگر اوّل، تا نگردد کار، زار(۱۵)
گر بُوَد چوبین، برو دیگر طلب
ور بُوَد الماس، پیش آ با طَرَب
تیغ، در زَرّادخانهٔ(۱۶) اولیاست
دیدنِ ایشان، شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته، همین
هست دانا رَحمَةً لِلْعالَمین
این دانایان برای همه جهانیان رحمت و برکت هستند.
قرآن کریم، سوره انبیا (۲۱)، آیه ۱۰۷
Quran, Al-Anbiyaa(#21), Line #107
«وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.»
«و نفرستاديم تو را، جز آنكه مىخواستيم به مردم جهان رحمتى ارزانى داريم.»
(۱۲) ناردانگ: آب انار، شربت ترش و شیرین خوشمزه
(۱۳) فَتیٰ: جوانمرد
(۱۴) کارزار: جنگ و نبرد
(۱۵) زار: خراب و نابسامان
(۱۶) زَرّادخانه: کارگاه اسلحه سازی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #760
حق، فِشانْد آن نور را بر جانها
مُقبِلان(۱۷) برداشته دامانها
و آن نثارِ نور را او یافته
روی، از غیرِ خدا برتافته
هر که را دامانِ عشقی نا بُده
ز آن نثارِ نور، بیبهره شده
(۱۷) مُقبِل: نیکبخت
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1713
غیرت آن باشد که او غیرِ همهست
آنکه افزون از بیان و دَمدَمهست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #123
هرکه با ناراستان هَمسَنگ(۱۸) شد
در کمی افتاد و، عقلش دَنگ(۱۹) شد
رُو اَشِدّاءُ عَلَی الْکُفّار باش
خاک بر دلداریِ اَغیار پاش
برو نسبت به کافران، سخت و با صلابت باش
و بر سر عشق و دوستی نامحرمانِ بَدنَهاد، خاک بپاش.
قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹
Quran, Al-Fath(#48), Line #29
«… أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ…»
«… بر کافران سختگیر و با خود شفیق و مهربان …»
بر سرِ اَغیار چون شمشیر باش
هین مکُن روباهبازی، شیر باش
(۱۸) هَمسَنگ: هموزن، همتایی، در اینجا مصاحبت
(۱۹) دَنگ: احمق، بیهوش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #499, Divan e Shams
بس بُدی بنده را کَفیٰ بِالله(۲۰)
لیکَش این دانش و کِفایَت نیست
(۲۰) کَفیٰ بِالله: خداوند کفایت میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢١٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3212
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمالِ(۲۱) خود، دو اسبه تاخت(۲۲)
(۲۱) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمالخواهی
(۲۲) دواسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنعِ(۲۳) حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
(۲۳) صُنع: آفرینش، آفریدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1468
جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار(۲۴)
لاجَرَم استادِ استادان صَمَد(۲۵)
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد
هر کجا این نیستی افزونتر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است
(۲۴) اِنکسار: شکستهشدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی
(۲۵) صَمَد: بینیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2634
حقِّ ذاتِ پاکِ اللهُ الصَّمَد(۲۶)
که بُوَد بِهْ مارِ بَد از یارِ بَد
مارِ بَد جانی ستاند از سَلیم(۲۷)
یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
(۲۶) صَمَد: بینياز، از صفات خداوند
(۲۷) سَلیم: سالم، درست، بیعیب
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۸۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat) # 1873, Divan e Shams
دلدارْ مرا گفت: زِ هر دلداری
گر بوسه خری، بوسه ز من خر باری(۲۸)
گفتم که به زر؟ گفت که زر را چه کنم؟
گفتم که به جان؟ گفت که آری، آری!
(۲۸) باری: سرانجام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2880
چون رهیدی، شُکرِ آن باشد که هیچ
سویِ آن دانه نداری پیچ پیچ(۲۹)
(۲۹) پیچ پیچ: خَم در خَم و سخت پیچیده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #881
صد جَوالِ(۳۰) زر بیآری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۳۱)
(۳۰) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه.
(۳۱) مُنحَنی: خمیده، خمیدهقامت، بیچاره و درمانده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۳۲)
هست آن سلطانِ دلها منتظر
(۳۲) بِرّ: نیکی، نیکویی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3567
با خود آمد، گفت: ای بحرِ خوشی
ای نهاده هوشها در بیهُشی
خواب در بنهادهیی بیداریی
بستهیی در بیدلی دلداریی
توانگری پنهان کنی در ذُلِّ(۳۳) فقر
طوقِ(۳۴) دولت بسته اندر غُلِّ(۳۵) فقر
ضِدّ اندر ضِد، پنهان مُندَرَج(۳۶)
آتش اندر آبِ سوزان مُنْدَرَج
روضه(۳۷) اندر آتشِ نَمرود، دَرج(۳۸)
دخلها رویان شده از بذل و خرج
تا بگفتهٔ مصطفی شاهِ نَجاح(۳۹)
اَلسَّماحُ یاٰ اُولِیالنَّعْمیٰ رَباح
ای صاحبان نعمت، بخشندگی مایهٔ سودمندی است
حدیث
«اَلسَّماحُ رَباحٌ وَ العُسرُ شُؤمٌ؛»
«بخشندگی، مایهٔ سودمندی است و تنگچشمی مایهٔ ناخجستگی»
مٰا نَقَص مالٌ مِنَ الصَّدْقاتِ قَط
اِنَّمَاالْخَیْراتُ نِعْمَالْـمُرْتَبَط
هرگز ثروت از دادنِ صدقات، کاستی نمیگیرد.
همانا دادنِ خیرات و مَبَرّات، با صاحب خود نکوپیوندی دارد.
جوشش و افزونیِ زر، در زکات
عصمت از فحشاء و مُنْکَر، در صَلات(۴۰)
قرآن کریم، سورهٔ عنکبوت (۲۹)، آیهٔ ۴۵
Quran, Al-Ankaboot(#29), Line #45
«… إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ …»
«… همانا نماز آدمی را از تبهکاری و زشتی بازمیدارد …»
آن زکاتت کیسهات را پاسبان
وآن صَلاتت هم ز گرگانت شبان
میوهٔ شیرین نهان در شاخ و برگ
زندگیِّ جاودان در زیرِ مرگ
زِبْل(۴۱)، گشته قوتِ خاک از شیوهای
زآن غذا، زاده زمین را میوهای
در عدم پنهان شده موجودیی
در سرشتِ ساجدی، مسجودیی
آهن و سنگ از برونش مُظْلِمی(۴۲)
اندرون نوریّ و، شمعِ عالَمی
دَرْج در خوفی هزاران ایمنی
در سوادِ چشم، چندان روشنی
اندرونِ گاوِ تن، شهزادهیی
گنج در ویرانهیی بنهادهیی
تا خری پیری گریزد زآن نفیس
گاو بیند شاه نی، یعنی بِلیس(۴۳)
(۳۳) ذُلّ: خواری
(۳۴) طُوق: گردنبند
(۳۵) غُلّ: زنجیر
(۳۶) مُندَرَج: درج شده، نهفته شده
(۳۷) روضه: باغ
(۳۸) دَرج: چیزی را در چیز دیگر پیچیدن، نهفتن
(۳۹) نَجاح: رستگاری، پیروزی
(۴۰) صلات: صلاة، نماز
(۴۱) زِبْل: کود، مدفوع، سرگین
(۴۲) مُظْلِم: تاریک
(۴۳) بِلیس: ابلیس، شیطان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2784
فکرها را اخترانِ چرخ دان
دایر اندر چرخِ دیگر آسمان
سعد دیدی، شُکر کن، ایثار کن
نحس دیدی، صَدْقه وَاستغفار کن
ما کیایم این را؟ بیا ای شاهِ من
طالعم مُقبِل کن و، چرخی بزن
روح را تابان کن از انوارِ ماه
که ز آسیبِ ذَنَب(۴۴)، جان شد سیاه
از خیال و وَهْم و ظَن، بازش رَهان
از چَهْ و جَورِ رَسَن، بازش رَهان
تا ز دلداریِّ خوبِ تو، دلی
پَر بر آرَد، بر پَرَد ز آب و گِلی
ای عزیزِ مصر و در پیمانْ دُرُست
یوسفِ مظلوم در زندانِ توست
در خَلاصِ او یکی خوابی ببین
زود، کَاللهُ یُحِبُّالْمُحْسِنین
قرآن کریم، سورهٔ آلعمران (۳)، آیهٔ ۱۴۸
Quran, Al-i-Imran(#3), Line #148
«فَآتَاهُمُ اللَّهُ ثَوَابَ الدُّنْيَا وَحُسْنَ ثَوَابِ الْآخِرَةِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.»
«خدا پاداش اينجهانى و پاداش نيک آنجهانى را
به ايشان ارزانى داشت و خدا نيكوكاران را دوست دارد.»
(۴۴) ذَنَب: از اصطلاحات نجومی است، ولی در اینجا مراد هشیارِ جسمی است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4637
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدین پرسش شکار
از نوازِ شاه، آن زارِ حَنید(۴۵)
در تنِ خود، غیرِ جان، جانی بدید
در دلِ خود، دید عالی غُلغُله
که نیابد صوفی آن در صد چِله(۴۶)
(۴۵) حَنید: دلسوخته، داغدیده
(۴۶) چِله: چِلّه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2252
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یارِ غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دَم مر او را آفرید
گفت: بیماری، مرا این بخت داد
کآمد این سلطان برِ من بامداد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4643
در نظرها چرخ، بس کهنه و قَدید(۴۷)
پیشِ چشمش هر دَمی خَلْقٌ جَدید
قرآن کریم، سورۀ واقعه (۵۶)، آیات ۶۰ تا ۶۳
Quran, Al-Waaqia(#56), Line #60-63
«نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ. عَلَىٰ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ وَنُنْشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ.
وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولَىٰ فَلَوْلَا تَذَكَّرُونَ. أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ.»
«ما مرگ را بر شما مقدّر ساختيم و ناتوان از آن نيستيم كه به جاى شما قومى
همانندِ شما بياوريم و شما را به صورتى كه از آنم بىخبريد از نو بيافرينيم.
شما از آفرينشِ نخست آگاهيد؛ چرا به يادش نياوريد؟ آيا چيزى را كه مىكاريد ديدهايد؟»
قرآن کریم، سورۀ ق (۵۰)، آیات ۱۵ و ۱۶
Quran, Qaaf(#50), Line #15-16
«أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ.
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.»
«آيا از آفرينشِ نخستين عاجز شده بوديم؟ نه، آنها از آفرينشِ تازه در شَکاند.
ما آدمى را آفريدهايم و از وسوسههاى نَفْسِ او آگاه هستيم، زيرا از رگِ گردنش به او نزديکتريم.»
قرآن کریم، سورۀ الرحمن (۵۵)، آیۀ ۲۹
Quran, Al-Rahman(#55), Line #29
«يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
«هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل
[و محتاجِ] درگاهِ اوست، و او هر روز در كارى [جدید] است.»
(۴۷) قَدید: گوشتی که در قدیم میخشکاندند و در زمستان مصرف میکردند. در اینجا مناسب معنی کهنه و فرسوده است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر برویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل درست
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4644
روحِ زیبا چونکه وارَست از جسد
از قضا بیشک چنین چشمش رسد
قرآن کریم، سورهٔ ق (۵۰)، آیهٔ ۲۲
Quran, Qaaf(#50), Line #22
«لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَٰذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ.»
«تو از اين غافل بودى. ما پرده از برابرت برداشتيم و امروز چشمانت تيزبين شده است.»
صد هزاران غیب، پیشش شد پدید
آنچه چشمِ محرمان بیند، بدید
آنچه او اندر کتب برخوانده بود
چشم را در صورتِ آن برگشود
از غبارِ مَرکبِ آن شاهِ نر
یافت او کُحلِ عُزیزی(۴۸) در بَصَر
بر چنین گُلزار دامن میکشید
جزو جزوش نعرهزن: هَلْ مِنْ مَزید؟(۴۹)
َ
گُلشنی کز بَقْل(۵۰) رویَد، یک دَم است
گُلشنی کز عقل رویَد، خُرّم است
گُلشنی کز گِل دمد، گردد تباه
گُلشنی کز دل دمد، وافَرْحَتٰاه(۵۱)
علمهایِ بامزهٔ دانستهمان
زآن گلستان یک دو سه گلدسته دان
زآن زبونِ این دو سه گُلدستهایم
که درِ گُلزار بر خود بستهایم
آنچنان مِفتاحها هر دمَ به نان
میفُتَد، ای جان دریغا از بَنان(۵۲)
(۴۸) کُحلِ عُزیزی: نوعی سرمه برای تقویت چشم
(۴۹) هلْ مِنْ مَزید؟: آیا بیشتر هم هست؟
(۵۰) بَقْل: سبزه و گیاهی که از زمین بروید.
(۵۱) وافَرْحَتٰاهُ: کلمهای است که در مقام اظهار شادی گویند؛ خوشا
(۵۲) بَنان: سرِ انگشت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4525
گفت: ای ستّار، برمَگْشای راز
سر بِبَسته میخرم، با من بساز
سَتْر کن تا بر تو سَتّاری کنند
تا نبینی ایمنی، بر کس مَخَند
بس درین صندوق چون تو ماندهاند
خویش را اندر بلا بنشاندهاند
آنچه بر تو خواهِ آن باشد پسند
بر دگر کس آن کن، از رنج و گزند
زآنکه بر مِرصاد(۵۳)، حق و اندر کمین
میدهد پاداش پیش از یومِ دین
قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیهٔ ۱۴
Quran, Al-Fajr(#89), Line #14
«إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ.»
«زيرا پروردگارت به كمينگاه است.»
آن عظیمُالْعَرش(۵۴)، عرشِ او محیط
تختِ دادش(۵۵) بر همهٔ جانها بسیط(۵۶)
گوشهٔ عرشش به تو پیوسته است
هین مَجُنبان جز به دین و داد(۵۷) دست
تو مراقب باش بر احوالِ خویش
نوش بین در داد و، بعد از ظلم، نیش
گفت: آری، اینچه کردم، اِستم(۵۸) است
لیک هم میدان که بادی(۵۹) اَظْلَم(۶۰) است
ضربالمثل عربی
«اَلْبٰادی اَظْلَمُ»
«آغازگر ستم، ستمکارتر است.»
گفت نایب: یک به یک ما بادیایم
با سوادِ وجه(۶۱) اندر شادیایم
همچو زنگی کو بُوَد شادان و خَوش
او نبیند، غیرِ او بیند رُخَش
ماجرا بسیار شد در مَنْ یَزید(۶۲)
داد صد دینار و آن از وی خرید
هر دَمی صندوقیی، ای بَدپَسند
هاتفان و غیبیانَت میخرند
(۵۳) مِرصاد: کمینگاه
(۵۴) عظیمُالْعَرش: صاحب عرش عظیم، منظور خداوند است
(۵۵) تختِ داد: عدالتی که همچون عرش بر همهکس احاطه دارد.
(۵۶) بسیط: فراخیافته، در اینجا یعنی عامّ و شامل
(۵۷) داد: عدل و انصاف
(۵۸) اِستم: ستم
(۵۹) بادی: آغازکننده
(۶۰) اَظْلَم: ستمکارتر
(۶۱) سوادِ وجه: سیاهی چهره، سیاهرویی
(۶۲) مَنْ یَزید: چه کسی میافزاید؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4483
من چه دارم غیرِ آن صندوق، کآن
هست مایهٔ تُهمت و پایهٔ گُمان؟
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من، زین ظُنون(۶۳)
صورتِ صندوق بس زیباست، لیک
از عُروض(۶۴) و سیم و زر خالی است نیک
چون تنِ زَرّاقِ(۶۵) خوب و باوقار
اندر آن سَلّه(۶۶) نیابی غیرِ مار
من بَرَم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میانِ چارسو(۶۷)
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود
(۶۳) ظُنون: جمع ظنّ، شک و گمانها
(۶۴) عُروض: کالاهای قیمتی، جمع عَرض
(۶۵) زَرّاق: بسیار حیلهگر
(۶۶) سَلّه: سَبَد
(۶۷) چارسو: چهارسُوق، چهارراهِ میانِ بازار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4436
حد ندارد این مثل، کم جو سخن
تو برو، تحصیلِ استعداد کن
بهرِ استعداد تا اکنون نشست
شوق از حد رفت و آن نآمد به دست
گفت: استعداد هم از شَه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد؟
لطفهایِ شَه غمش را درنَوَشت(۶۸)
شد که صیدِ شَه کند، او صید گشت
هر که در اِشکارِ چون تو صید شد
صید را ناکرده قید، او قید شد
هر که جویایِ امیری شد، یقین
پیش از آن او در اسیری شد رَهین(۶۹)
عکس میدان نقشِ دیباجهٔ جهان
نامِ هر بندهٔ جهان، خواجهٔ جهان
ای تنِ کژفکرتِ(۷۰) معکوسرُو(۷۱)
صد هزار آزاد را کرده گرو
مدّتی بگذار این حیلتپَزی(۷۲)
چند دَم پیش از اجل آزاد زی(۷۳)
ور در آزادیت چون خر، راه نیست
همچو دَلْوَت سِیر جز در چاه نیست
مدّتی رو ترک جانِ من بگو
رَو حریفِ دیگری جز من بجو
نوبتِ من شد(۷۴) مرا آزاد کن
دیگری را غیرِ من داماد کن
ای تنِ صد کاره، ترکِ من بگو
عمرِ من بُردی، کسی دیگر بجو
(۶۸) درنَوَشت: طی کرد، درنوردید، در هم پیچید
(۶۹) رَهین: مرهون، گرو نهاده شده
(۷۰) کژفکرت: کجاندیش
(۷۱) معکوسرُو: وارونهکار، کسی که معکوس حرکت میکند.
(۷۲) حیلتپَزی: نیرنگ آوردن، حیله انگیختن، نیرنگبازی کردن
(۷۳) زی: زندگی کن
(۷۴) شد: رفت، گذشت، سپری شد.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۷۵)
(۷۵) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۷۶)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۷۶) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۷۷)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۷۷) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۷۸)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۷۸) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۷۹) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۷۹) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2029, Divan e Shams
ای عاشقِ جَریده(۸۰)، بر عاشقان گُزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
(۸۰) جَریده: یگانه، تنها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2263
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #444
رو بخواهم کرد آخِر در لَحَد(۸۱)
آن بِهْ آید که کنم خو با اَحَد
(۸۱) لَحَد: قبر، گور
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #4, Divan e Shams
ای یارِ ما عَیّارِ ما، دامِ دلِ خَمّارِ ما
پا وامکش از کارِ ما، بِسْتان گرو دستارِ ما
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٠٣۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3038
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #807
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1298
چیزِ دیگر ماند، اما گفتنش
با تو، روحُالْقُدْس گوید بیمَنَش
نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نی من و، نی غیرِ من، ای هم تو من
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1937
گفته او را من زبان و چشمِ تو
من حواس و من رضا و خشمِ تو
رُو که بییَسْمَع و بییُبصِر(۸۲) توی
سِر تُوی، چه جایِ صاحبسِر تُوی
(۸۲) بییَسْمَع و بییُبصِر: به وسیلهٔ من میشنود و به وسیلهٔ من میبیند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #343, Divan e Shams
شما را بیشما میخوانَد آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2631
که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین(۸۳)
مبتلا گردی تو با بِئْسَ الْقَرین(۸۴)
قرآن کریم، سوره زُخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸
Quran, Al-Zukhruf(#43), Line #38
«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ»
«تا آنگاه که نزد ما آید، میگوید: «ایکاش دوریِ من و تو،
دوریِ مشرق و مغرب بود و تو چه همراه بدی بودی.»»
(۸۳) مُعین: یار، یاری کننده
(۸۴) بِئْسَ الْقَرین: همنشینِ بد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3406
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۸۵)
مانْد یوسف حبس در بِضْعَ سِنین(۸۶)
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۴۲
Quran, Yusuf(#12), Line #42
«وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ
فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.»
«و (یوسف) به يكى از آن دو كه مىدانست رها مىشود، گفت: مرا نزد مولاى خود ياد كن.
اما شيطان از خاطرش زدود كه پيش مولايش از او ياد كند، و چند سال در زندان بماند.»
(۸۵) مُعین: یار، یاریکننده
(۸۶) بِضْعَ سِنین: چند سال
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3635
اجتهادِ گَرم ناکرده، که تا
دل شود صاف و، ببیند ماجَرا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2266
آنچه گوید نَفْسِ تو کاینجا بَد است
مَشنَوَش چون کارِ او ضد آمدهست
تو خلافش کُن که از پیغمبران
این چنین آمد وصیّت در جهان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1365
میلِ شهوت، کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف، نار نور
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۹۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2955
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست
عکسِ آن کن، خود بُوَد آن راهِ راست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بیاختیار
سر بنه، شکرانه دِه، ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی، او کشیدت زامر ِکُن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2363
غفلت و کفرست مایهٔ جادُوی
مَشعَلهٔ(۸۷) دین است جانِ موسوی
(۸۷) مَشعَله: مَشعل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4069
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سِحرِ خویش، صد چندان کند
سِحْر، کاهی را به صنعت کُه کند
باز، کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز(۸۸) گرداند به فنّ
نغزها را زشت گرداند به ظنّ
کارِ سِحر اینست کو دَم میزند
هر نَفَس، قلبِ(۸۹) حقایق میکند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را، و آیتی
اینچنین ساحر درون توست و سِرّ
اِنَّ فی الْوَسواس سِحْراً مُسْتَتِرّ
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است،
همانا در وسوسهگری نفس، سحری نهفته شده است.
(۸۸) نغز: خوب، نیکو، لطیف
(۸۹) قلب: تغییر دادن و دیگرگون کردن چیزی، واژگون ساختن چیزی
خستگانیم و تویی مَرهمِ بیمارِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1489
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: «پروردگارا، ما به خود ستم کردیم.»
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«آدم و حوّا گفتند: پروردگارا به خود ستم کردیم.
و اگر بر ما آمرزش نیاوری و رحمت روا مداری، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۹۰)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد
و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: «پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی،
من نیز بر راه بندگانت به کمین مینشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»»
(۹۰) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3055, Divan e Shams
تو همچو وادیِ(۹۱) خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهرِ خرابی و ما چو معماری
(۹۱) وادی: بیابان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1502, Divan e Shams
زهی باغی که من ترتیب کردم
زهی شهری که من بنیاد کردم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #232, Divan e Shams
زهی جهان و زهی نظمِ نادر و ترتیب
هزار شور درافکنْد در مُرتَّبها
دوش گفتم عشق را: ای شهِ عیّار ما
سر مکش، مُنکر مشو، بُردهای دستارِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #711
جان فدا کردن برایِ صیدِ غیر
کفرِ مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیشِ طوطیان
بلکه زَهری شو شو، ایمن از زیان
یا برایِ شادباشی(۹۲) در خطاب
خویش چون مُردار کن پیشِ کِلاب(۹۳)
(۹۲) شادباش: کلمه تحسین به جای تبریک و تهنیت. امر به شاد بودن یعنی خوش باش، آفرین
(۹۳) کِلاب: سگان، جمع کَلب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #408
چون شکارِ خوک آمد صیدِ عام
رنجِ بیحد، لقمه خوردن زو حرام
آنکه ارزد صید را، عشق است و بس
لیک او کِی گنجد اندر دامِ کس؟
تو مگر آییّ و صیدِ او شَوی
دام بگْذاری، به دامِ او رَوی
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۹۴)
که بگویید از طریقِ اِنبساط
(۹۴) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
خِرَد نداند و حیران شود ز مذهبِ عشق
اگرچه واقف باشد ز جمله مذهبها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #65
گر بدیدی حسِّ حیوان شاه را
پس بِدیدی گاو و خر اَلله را
گر نبودی حسِّ دیگر مر تو را
جُز حسِ حیوان، ز بیرونِ هوا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4470
عاقلان، اشکستهاش از اضطرار
عاشقان، اشکسته با صد اختیار
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
اِئْتِیا کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیا طَوْعاً بهارِ بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید، افسار عاقلان است،
اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.
قرآن كريم، سورهٔ فصّلت (۴۱)، آيهٔ ۱۱
Quran, Fussilat(#41), Line #11
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت:
«خواه يا ناخواه بياييد.» گفتند: «فرمانبردار آمديم.»»
احمد و صدّیق بین در دلِ چون غارِ ما
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2133, Divan e Shams
این سینه را چون غار دان، خلوتگهِ آن یار دان
گر یارِ غاری(۹۵)، هین بیا، در غار شو، در غار شو
(۹۵) یارِ غار: مجازاً دوست بسیار صمیمی
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما
بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو بردهای دستار ما
پس جوابم داد او کز تو است این کار ما
هرچه گویی وادهد چون صدا کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
ز آنکه که را اختیاری نبود ای مختار ما
گفت بشنو اول شمهای ز اسرار ما
هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما
گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین در دل چون غار ما
میننوشد هر میی مست دردیخوار ما
خور ز دست شه خورد مرغ خوشمنقار ما
چون بخسپد در لحد قالب مردار ما
رسته گردد زین قفس طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما
کشتن و مردن که بر نقش تن است
آنچه شیرین است او شد ناردانگ
وآنکه پوسیده است نبود غیر بانگ
آنچه با معنی است خود پیدا شود
وآنچه پوسیده است آن رسوا شود
رو به معنی کوش ای صورتپرست
زآنکه معنی بر تن صورت پرست
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بیمعنی در این تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانه اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمه للعالمین
این دانایان برای همه جهانیان رحمت و برکت هستند
حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان برداشته دامانها
و آن نثار نور را او یافته
روی از غیر خدا برتافته
هر که را دامان عشقی نا بده
ز آن نثار نور بیبهره شده
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آنکه افزون از بیان و دمدمهست
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
برو نسبت به کافران سخت و با صلابت باش
و بر سر عشق و دوستی نامحرمان بدنهاد خاک بپاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی شیر باش
بس بدی بنده را کفی بالله
لیکش این دانش و کفایت نیست
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
کار حق و کارگاهش آن سر است
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بی قول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
گر بوسه خری بوسه ز من خر باری
گفتم که به زر گفت که زر را چه کنم
گفتم که به جان گفت که آری آری
چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ
صد جوال زر بیآری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
با خود آمد گفت ای بحر خوشی
ای نهاده هوشها در بیهشی
توانگری پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بسته اندر غل فقر
ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندرج
روضه اندر آتش نمرود درج
تا بگفته مصطفی شاه نجاح
السماح یا اولیالنعمی رباح
ای صاحبان نعمت بخشندگی مایه سودمندی است
ما نقص مال من الصدقات قط
انماالخیرات نعمالـمرتبط
هرگز ثروت از دادن صدقات کاستی نمیگیرد
همانا دادن خیرات و مبرات با صاحب خود نکوپیوندی دارد
جوشش و افزونی زر در زکات
عصمت از فحشاء و منکر در صلات
وآن صلاتت هم ز گرگانت شبان
میوه شیرین نهان در شاخ و برگ
زندگی جاودان در زیر مرگ
زبل گشته قوت خاک از شیوهای
زآن غذا زاده زمین را میوهای
در سرشت ساجدی مسجودیی
آهن و سنگ از برونش مظلمی
اندرون نوری و شمع عالمی
درج در خوفی هزاران ایمنی
در سواد چشم چندان روشنی
اندرون گاو تن شهزادهیی
گاو بیند شاه نی یعنی بلیس
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه واستغفار کن
ما کیایم این را بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان توست
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود کالله یحبالمحسنین
از نواز شاه آن زار حنید
در تن خود غیر جان جانی بدید
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
خوش نوازش کرد یار غار را
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
روح زیبا چونکه وارست از جسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند بدید
چشم را در صورت آن برگشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
بر چنین گلزار دامن میکشید
جزو جزوش نعرهزن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دم است
گلشنی کز عقل روید خرم است
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه
علمهای بامزه دانستهمان
زآن زبون این دو سه گلدستهایم
که در گلزار بر خود بستهایم
آنچنان مفتاحها هر دم به نان
میفتد ای جان دریغا از بنان
گفت ای ستار برمگشای راز
سر ببسته میخرم با من بساز
ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی ایمنی بر کس مخند
آنچه بر تو خواه آن باشد پسند
بر دگر کس آن کن از رنج و گزند
زآنکه بر مرصاد حق و اندر کمین
میدهد پاداش پیش از یوم دین
آن عظیمالعرش عرش او محیط
تخت دادش بر همه جانها بسیط
هین مجنبان جز به دین و داد دست
تو مراقب باش بر احوال خویش
نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش
گفت آری اینچه کردم استم است
لیک هم میدان که بادی اظلم است
گفت نایب یک به یک ما بادیایم
با سواد وجه اندر شادیایم
همچو زنگی کو بود شادان و خوش
او نبیند غیر او بیند رخش
ماجرا بسیار شد در من یزید
هر دمی صندوقیی ای بدپسند
هاتفان و غیبیانت میخرند
من چه دارم غیر آن صندوق کآن
هست مایه تهمت و پایه گمان
داد واگیرند از من زین ظنون
صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالی است نیک
چون تن زراق خوب و باوقار
اندر آن سله نیابی غیر مار
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو
حد ندارد این مثل کم جو سخن
تو برو تحصیل استعداد کن
بهر استعداد تا اکنون نشست
گفت استعداد هم از شه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد
لطفهای شه غمش را درنوشت
شد که صید شه کند او صید گشت
هر که در اشکار چون تو صید شد
صید را ناکرده قید او قید شد
هر که جویای امیری شد یقین
پیش از آن او در اسیری شد رهین
عکس میدان نقش دیباجه جهان
نام هر بنده جهان خواجه جهان
ای تن کژفکرت معکوسرو
مدتی بگذار این حیلتپزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی
ور در آزادیت چون خر راه نیست
همچو دلوت سیر جز در چاه نیست
مدتی رو ترک جان من بگو
رو حریف دیگری جز من بجو
نوبت من شد مرا آزاد کن
دیگری را غیر من داماد کن
ای تن صد کاره ترک من بگو
عمر من بردی کسی دیگر بجو
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روحالقدس گوید بیمنش
نی تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من ای هم تو من
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو که بییسمع و بییبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
شما را بیشما میخواند آن یار
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلا گردی تو با بئس القرین
پس جزای آنکه دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
آنچه گوید نفس تو کاینجا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمدهست
تو خلافش کن که از پیغمبران
این چنین آمد وصیت در جهان
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور
گر ندانی ره هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
غفلت و کفرست مایه جادوی
مشعله دین است جان موسوی
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر اینست کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
آدمی سازد خری را و آیتی
اینچنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است
همانا در وسوسهگری نفس سحری نهفته شده است
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد
و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتبها
جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
گفت بشنو اولا شمهای ز اسرار ما
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را
گر نبودی حس دیگر مر تو را
جز حس حیوان ز بیرون هوا
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید افسار عاقلان است
اما از روی رضا و خرسندی بیایید بهار عاشقان است
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
Privacy Policy
Today visitors: 299 Time base: Pacific Daylight Time