Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

Search
جستجو

Ganj e Hozour audio Program #530
برنامه صوتی شماره ۵۳۰ گنج حضور

Please rate this audio
Out of 153 votes | 9856 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  

Description

برنامه صوتی شماره ۵۳۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی


PDF ،تمامی اشعار این برنامه


مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۴۹


در غیب هست عودی، کاین عشق از او است دودی

یک هست نیست رنگی، کز او است هر وجودی

هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته

و آن غیب همچو آتش، در پرده‌های دودی

دود ار چه زاد ز آتش، هم دود شد حجابش

بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی

از دود گر گذشتی جان، عین نور گشتی

جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی

گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی

در نیست برشکستی، بر هست‌ها فزودی

بشکستی از نری او سد سکندری او

ز افرشته و پری او روبندها گشودی

ملکش شدی مهیا از فرش تا ثریا

از زیر هفت دریا دُرّ بقا ربودی

رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم

در عشق گشته محرم، با شاهدی به سودی

تبریز شمس دینی، گر داردش امینی

با دیده یقینی در غیب وانمودی


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳


هر چه صورت می وسیلت سازدش

زان وسیلت بحر دور اندازدش


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۷۵


آنچ تو گنجش توهم می‌کنی

زان توهم گنج را گم می‌کنی


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۸۲


بند چشم اوست هم چشم بدش

عین رفع سدِّ او گشته سَدَش


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۵


عقل هر عطار کاگه شد از او

طبله‌ها را ریخت اندر آب جو

رو کزین جو برنیایی تا ابد

لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد

ای مُزَوِّر چشم بگشای و ببین

چند گویی: می‌ندانم آن و این؟

از وبای زرق و محرومی بر آ

در جهان حی و قیومی در آ

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۸۴


هوش را توزیع کردی بر جهات

می‌نیرزد تَره‌ای آن تُرَّهات

آب هُش را می‌کشد هر بیخ خار

آب هوشت چون رسد سوی ثِمار؟

هین بزن آن شاخ بد را خو کنش

آب ده این شاخ خوش را نو کنش


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۳


تفسیر وَ هُوَ مَعَکُمْ

یک سبد پر نان ترا برفرق سر

تو همی خواهی لب نان در به در؟

در سر خود پیچ هل خیره‌سری

رو در دل زن، چرا بر هر دری؟

تا به زانویی میان آب‌جو

غافل از خود، زین و آن تو آب جو

پیش آب و پس هم آب بامدد

چشمها را پیش سَد و خَلْف سَد

اسب زیر ران و فارس اسب جو

چیست این؟ گفت: اسب، لیکن اسب کو؟

هی نه اسبست این به زیر تو پدید؟

گفت: آری لیک خود اسبی که دید؟

مست آب و پیش روی اوست آن

اندر آب و بی‌خبر ز آب روان

چون گهر در بحر گوید: بحر کو؟

وآن خیال چون صدف دیوار او

گفتن «آن کو؟» حجابش می‌شود

ابر تاب آفتابش می‌شود

بند چشم اوست هم چشم بدش

عین رفع سدِّ او گشته سَدَش

بند گوش او شده هم هوش او

هوش با حق دار ای مدهوش او


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹۸


مرغ کو ناخورده است آب زلال

اندر آب شور دارد پر و بال

جز به ضد، ضد را همی نتوان شناخت

چون ببیند زخم، بشناسد نواخت

لاجرم دنیا مقدم آمدست

تا بدانی قدر اقلیم اَلَست

چون ازینجا وا رهی آنجا روی

در شکرخانهٔ ابد شاکر شوی

گویی: آنجا خاک را می‌بیختم

زین جهان پاک می‌بگریختم

ای دریغا پیش ازین بودیم اجل

تا عذابم کم بُدی اندر وَحَل


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۱۸


در سیاهی زنگی زان آسوده است

کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود

گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

مرغ پرنده چو ماند در زمین

باشد اندر غصه و درد و حنین

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود

دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

زآنک او از اصل بی‌پرواز بود

وآن دگر پرنده و پرواز بود


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۳۳


قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست واین صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت...


آهوی را کرد صیادی شکار

اندر آخُر کردش آن بی‌زینهار

آخُری را پر ز گاوان و خران

حبس آهو کرد چون استمگران

آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت

او به پیش آن خران شب کاه ریخت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر

کاه را می‌خورد خوشتر از شکر

گاه آهو می‌رمید از سو به سو

گه ز دود و گرد کَهْ می‌تافت رو

هرکرا با ضد خود بگذاشتند

آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

تا سلیمان گفت کآن هدهد اگر

عجز را عذری نگوید معتبر

بکْشَمَش یا خود دهم او را عذاب

یک عذاب سخت بیرون از حساب

هان کدامست آن عذاب این مُعتَمَد؟

در قفس بودن به غیر جنس خَود

زین بدن اندر عذابی ای بشر

مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح بازست و طبایع زاغها

دارد از زاغان و جغدان داغها

او بمانده در میانشان زار زار

هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۱


حکایت محمد خوارزمشاه کی شهرسبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهرپیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید

(ادامه داستان)


صد جوال زر بیاری ای غنی

حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضیست دل من راضیم

ور ز تو معرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم

تحفه او را آر ای جان بر درم

با تو او چونست؟ هستم من چنان

زیر پای مادران باشد جنان

مادر و بابا و اصل خلق اوست

ای خنک آنکس که داند دل ز پوست

تو بگویی نک دل آوردم به تو

گویدت پرست ازین دلها قتو

آن دلی آور که قطب عالم اوست

جان جان جان جان آدم اوست

از برای آن دل پر نور و بر

هست آن سلطان دلها منتظر

leilasaharComment by: leilasahar
سلام با تشکر حدود یک ما ه است با برنامه خوبتون اشنا شدم من شب و روز تو ذهن بودم بیشتر از همه مردم دیگه یک ثانیه هم آرامش نداشتم همش فکر می کردم همه دنیا داره منو تحقیر می کنه فکر می کردم خدا منتظره هر لحظه منو تنبیه کنه فکر می کردم اگه اضطراب و درد هامو رها کنم بلایی سرم میاد الان در عرض یک ماه با نگاه کردن به 10 برنامه احساس می کنم زندگی یک چیزه دیگه ای بوده تونستم حدود نصف دردامو رها کنم


Back

Today visitors: 957

Time base: Pacific Daylight Time