مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2445, Divan e Shams
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خَمّارهای(۱)
چون فَرقَدی(۲)، عَرعَرقدی(۳)، شکّرلبی، مه پارهای
آن نرگس سرمست او، و آن طُرّه(۴) چون شستِ او
و آن ساغری در دست او، هر چاره بیچارهای
چنگ از شِمال(۵) و از یَمین اندر برِ حورانِ عِین(۶)
در گلشنی پر یاسمین بر چشمهء فَوّارهای
ای ساقی شیرین صَلا(۷)، جان علیّ و بوالعَلا
بر کف بنه ساغر هَلا، بر رَغم(۸) هر غم بارهای(۹)
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان
بر تشنگان و خاکیان در عالم غَدّارهای(۱۰)
ای ساحر و ای ذوفنون(۱۱)، ای مایهء پنجهء جنون
هنگام کار آمد کنون، ما هر یکی آن کارهای
چون ساغری پرداختم، جامه حیا انداختم
عشقی عجب میباختم با غَرّهء(۱۲) غَرّارهای(۱۳)
افلاکیان بر آسمان، زان بوی باده سرگران(۱۴)
ماهِ مرا سجده کنان، سرمست هر فَرّارهای(۱۵)
اَنهارِ(۱۶) باده سو به سو، در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو، بر رَغم هر خشم آرهای(۱۷)
رحمت به پستی میرسد، اِکسیر(۱۸) هستی میرسد
سلطان مستی میرسد، با لشکر جَرّارهای(۱۹)
خیمهء معیشت برکنی، آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی کنی در سابِقان(۲۰) نَظّارهای
مستی چو کشتی و عَمَد(۲۱)، هر لحظه کَژمَژ میشود
بر موجها بر میزند در قُلزُمی(۲۲) زَخّارهای(۲۳)
میگویم ای صاحب عمل، ای رسته جانت از عِلَل
چون رَستی از حبسِ اجل بیروزن و دَرسارهای(۲۴)
زین عالمِ تلخ و تُرُش زین چرخ پیر طفل کش
هم قصه گو و هم خمش، هم بنده هم اَمّارهای(۲۵)
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهای
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان مُمتَحَن(۲۶) از غیرت سَتّارهای(۲۷)
چون مَعبَرم(۲۸) خیره(۲۹) نگر، نی رِخنه(۳۰) پیدا و نه در
چون چشمهای برکرده سر، بیمعدنی از خارهای
ای چاشنی(۳۱) شِکَّران، درده همان رَطلِ گِران(۳۲)
شیرم بده چون مادران، بیرون کش از گهوارهای
ای ساز(۳۳) و ناز ناکسان، حیرت فزای نرگسان
ای خاک را روزی رسان، مقصودِ هر آوارهای
زان باده همچون عَسَس(۳۴)، ایمن کن هر دزد و خَس
سجده کنانند این نفس، هر فکر دل اَفشارهای(۳۵)
ای جام راحِ(۳۶) روح جو، آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو، خون ریز هر اِستارهای
ای روزی دلها رسان، جان کسان و ناکسان
تُرکاری(۳۷) و یاغی بِسان(۳۸) هموار و ناهموارهای
چون نَفخِ صوری(۳۹) در صُوَر(۴۰)، شورنده(۴۱) حَشر(۴۲) و حَشَر(۴۳)
زنجیر تو چون طوق زر تشریفِ هر جَبّارهای(۴۴)
بردی ز جان مَعقول(۴۵) را، وین عقل چون مَعزول را
کردی دِماغ(۴۶) گول را از علم، تو عَیّارهای(۴۷)
تا گردن شک میزند، بر میر و بر بَک(۴۸) میزند
بر عقل خُنبک(۴۹) میزند، یا بر فَن مَکّارهای
بس کن درآ در انجمن در اِنخِلاق(۵۰) مرد و زن
میساز و صورت میشکن، در خلوت فَخّارهای(۵۱)
چون گل سخن گوی و خمش، هرگز نباشد روتُرُش
در صدر و دل مانند هش، بر اوج چون طَیّارهای(۵۲)
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۷۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2744, Divan e Shams
تاریکی و غم تمام(۵۳) برخاست
چون شمع در این میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدحِ وفا که دادی؟
و آن عقل که کدخدای غم بود
از ما سِتَدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی
صد گونه درِ طَرَب گشادی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 821
مستیِ آن مستیِ این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 134
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذابِ مُنکرست آن جانِ او
کژدمِ غم در دلِ غَمدانِ او
از برون، بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون، ز اندیشهها او زارِ زار
و آن یکی بینی در آن دلقِ کهن
چون نبات اندیشه و شِکَّر سخن
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2868, Divan e Shams
تو یقینی(۵۴) و عَیان(۵۵)، بر ظَنّ(۵۶) و تقلید بخند
نظری جمله و بر نَقل و خبر میخندی
در حضورِ ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر میخندی
از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر میخندی
چون سگِ گرسنه هر خلق دهان بگشادست
تویی آن شیر که بر جوعِ بَقَر(۵۷) میخندی
قرآن کریم، سوره يونس(۱۰)، آیه ۶۲
Quran, Sooreh Younos(#10), Ayeh #62
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
آگاه باشيد! یقیناً، كه بر دوستان خدا بيمى نيست و غمگين نمىشوند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 338
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمانِ بَد، بدان سو میروی؟
من ز سهو و بیوفایی ها بَری(۵۸)
سویِ من آیی، گمانِ بد بری؟
این گمانِ بد بَر آنجا بَر، که تو
میشوی در پیشِ همچون خود، دوتُو(۵۹)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4054
ای ایاز اکنون نگویی کین گُهَر
چند میارزد بدین تاب و هنر
گفت افزون زانچه تانم گفت من
گفت اکنون زود خُردش در شکن
سنگها در آستین بودش، شتاب
خُرد کردش پیش او بود آن صواب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4071
چون شکست او گوهر خاص آن زمان
زان امیران خاست صد بانگ و فغان
کین چه بیباکی است؟ والله کافرست
هر که این پر نور گوهر را شکست
وآن جماعت جمله از جَهل و عَما
در شکسته دُرِّ امر شاه را
قیمتی گوهر نتیجهٔ مهر و وُد
بر چنان خاطر چرا پوشیده شد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4075
گفت ایاز: ای مِهترانِ نامور
امرِ شه بهتر به قیمت یا گُهَر
امرِ سلطان بِه بُوَد پیشِ شما
یا که این نیکو گُهَر؟ بهرِ خدا
ای نظرتان بر گُهَر بر شاه نه
قبلهتان غول ست و جادهٔ راه نه
من ز شه بر مینگردانم نظر
من چو مُشرِک(۶۰) روی نارم با حَجَر(۶۱)
بیگُهَر جانی که رنگین سنگ را
برگزیند، پس نهد شاهِ مرا
پشت سوی لُعبَتِ(۶۲) گلرنگ کن
عقل در رنگآورنده دَنگ(۶۳) کن
اندر آ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4083
سر فرود انداختند آن مِهتران
عذرجویان گشته زان نِسیان(۶۴) به جان
از دلِ هر یک دو صد آه آن زمان
همچو دودی میشدی تا آسمان
کرد اشارت شه به جَلّاد کهن
که ز صَدرم این خَسان را دور کن
این خَسان چه لایقِ صَدرِ مناند؟
کز پی سنگ امرِ ما را بشکنند
امرِ ما پیش چنین اهلِ فساد
بهر رنگین سنگ شد خوار و کَساد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 777
خِلعتِ طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعوی ها بدان؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1113
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
خویش را بینی در آن شهر کَهُن
(۱) خَمّار: می فروش
(۲) فَرقَد: ستاره، ستاره ای نزدیک قطب شما
(۳) عَرعَر قد: سرو قد، بلند قامت
(۴) طُرّه: دستۀ موی تابیده در کنار پیشانی
(۵) شِمال: چپ
(۶) عِین: چشم، چشمه، ذاتی و حقیقی
(۷) صَلا: دعوت عمومی
(۸) بر رَغم: با وجود، بر عکس
(۹) غَم باره: غم دوست، کسی که غم قسمتی از دل یا مرکز اوست
(۱۰) غَدّار: حیله گر
(۱۱) ذوفنون: صاحب فنون
(۱۲) غَرّه: فریفته، عشوه، فریب
(۱۳) غَرّاره: عشوه گر،بسیار مکار، بسیار فریبنده
(۱۴) سرگران: مست
(۱۵) فَرّاره: گریزان، سخت گذرا و موقتی
(۱۶) اَنهار: جمع نَهر
(۱۷) خشم آره: خشم آورنده، خشم آور
(۱۸) اِکسیر: کیمیا
(۱۹) جَرّاره: انبوه، بی شمار، کشنده
(۲۰) سابِق: پیشی گیرنده، ازلی
(۲۱) عَمَد: قایق، کشتی کوچک
(۲۲) قُلزُم: دریا
(۲۳) زَخّاره: پر آب، موّاج
(۲۴) دَرسار: سردر، درگاه، پردهای که در پیش در خانه بیاویزند
(۲۵) اَمّاره: امر کننده
(۲۶) مُمتَحَن: آزموده، محنت زده، رنج کشیده
(۲۷) سَتّار: بسیار پوشاننده
(۲۸) مَعبَر: گذرگاه
(۲۹) خیره: بیهوده
(۳۰) رِخنه: سوراخ، شکاف
(۳۱) چاشنی: مزه
(۳۲) رَطلِ گِران: قدح بزرگ
(۳۳) ساز: رونق
(۳۴) عَسَس: داروغه
(۳۵) دل افشاره: دل آزار
(۳۶) راح: شراب
(۳۷) تُرکار: مجازاً شدید و سخت گیر
(۳۸) یاغی بسان: نظم دهنده به یاغی، کوبنده طاغی، دشمن شکن
(۳۹) نَفخِ صور: شیپور اسرافیل
(۴۰) صُوَر: صورتها
(۴۱) شورنده: به شور آورنده
(۴۲) حَشر: قیامت
(۴۳) حَشَر: مردم
(۴۴) جبّاره: زورگو، خودکامه
(۴۵) مَعقول: پسندیده عقل
(۴۶) دِماغ: مغز
(۴۷) عَیّار: زیرک، دانا
(۴۸) بَک: بیگ، رئیس و سالار شهر
(۴۹) خُنبَک زدن: مجازاً مسخره کردن
(۵۰) اِنخِلاق: آفرینش، خلق پذیری
(۵۱) فَخّار: سفال پز، کوزه پز
(۵۲) طیّاره: پرواز کننده، مرغ، پرنده
(۵۳) تمام: به طور کامل
(۵۴) یقین: ایمان قلبی بدون هیچ شک و تردیدی
(۵۵) عَیان: یقین در دیدار، ظاهر، آشکار
(۵۶) ظَنّ: گمان بردن، گمان کردن، پنداشتن
(۵۷) جوعِ بَقَر: بیماری که بیمار از خوردن سیری احساس نکند.
(۵۸) بَری: بیگناه، پاک از گناه
(۵۹) دوتُو: دوتا
(۶۰) مُشرِک: کافر
(۶۱) حَجَر: سنگ
(۶۲) لُعبَت: پیکر، تمثال، عروسک
(۶۳) دَنگ: احمق، ابله
(۶۴) نِسیان: فراموشی