Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱ - خانم لادن از کانادا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱» - خانم لادن از کانادا


        


    برداشتی کوتاه از غزل شماره ۷۹۰ دیوان شمس

        

    مربوط به برنامه ۸۹۱ گنج حضور

     

    واقفِ سَرمَد تا مدرسه‌ی عشق گشود

    فِرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود

     

    آموزگار عشق یا زندگی در صحنه‌ی آموختن عشق که کاینات است، حاضر است. شاگرد همیشگی این مدرسه انسان است. درس عشق هر لحظه از جانب زندگی به انسان آموخته و باز پرسیده میشود: درس یادآوری الست.

     

    درس عشق، شناسایی ذات اصیل انسان و زنده شدن به آن است. ذات اصیل انسان شناسنده و جاوید است و توانایی زنده شدن به یکتایی را دارد. درس عشق در ذهن و از راه ابزارهای ذهن مانند مقایسه و افکارهای همانیده و دانش ذهنی آموخته نمی‌شود.

     

    مولانا میگوید در درس عشق هیچ بحث ذهنی یا فکرت تیزی راه ندارد. همچنین باورهای دینی همانیده و ساختن خدای ذهنی انسان را از درس عشق بازمی‌دارند.

    انسان ها با بردن درس عشق به ذهن به تفرقه افتادند، از زندگی تصویر ذهنی ساخته اند و از آموختن درس اصلی دور شده اند. زندگی برای بازگرداندن انسانها به مدرسه عشق، نور خود را به انسانها تابانده تا محدودیت ذهن و بی نهایت فضای گشوده درون را به انسان نشان دهد. اما انسان برای آموختن درس عشق و زنده شدن به آن، جز فانی کردن مرکز جسمی راهی ندارد. واهمانش و نفی مرکز جسمی، وجود انسان را محو در مستی شراب الهی و زنده به یقین میگرداند، هرچقدر که من ذهنی بزرگ باشد، در برابر آفتاب زندگی جز محو شدن راهی ندارد.

     

    محوْ سُکرست، پسِ محو بُوَد صَحوْ یقین

    شمس عاقب بُوَد ار چند بُوَد ظِلْ مَمدود

     

    این از آنست که یُطْوی به زبان لایُحْکی

    زانکه اثباتِ چنین نکته بُوَد نفیِ وجود

     

    این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی

    کشفِ چیزی به حجابش نَبُوَد جز مردود

     

    مولانا میگوید درس عشق که نفی منیت و زنده شدن به اثبات است به زبان در نمیاید. چشیدن طعم وصال در هیچ قالب ذهنی نمی‌گنجد. میگوید حتی در خواندن ذهنی این ابیات نیز نیست. آنچه که به زبان و ذهن درآید حجاب است و به وسیله حجاب نمیتوان به عشق زنده شد.

    همه را باید به جان نفی کنی. نه سخن گفتن در ذهن به تو کمک میکند و نه دید دویی من ذهنی.

     

    تو پس این را بِهِلی، لیک تو را آن نَهلد

    جان از این قاعده نجْهد به قیام و به قُعود

     

    جان قعود آرد، آنَش بکَشَد سویِ قیام

    جان قیام آرد، آنَش بکَشَد سویِ سجود

     

    هنگامی که از بند تایید و عدم تایید ذهن رها شدی، جانت در مقابل زندگی به تعظیم در میاید و در اثر قایم شدن بر هوشیاری اصیلش برمی‌خیزد و بر اثر صفر شدن به هوشیاری جسمی، به یکتایی زنده میشود.

    مولانا میگوید تو در این لحظه درس عشق را آموخته ای و برای ابد در آن جاوید میمانی. تو از ازل نیز در این مدرسه بوده‌ای زیرا درس عشق ابتدا و انتها ندارد. تو با آموختن درس عشق تا ابد بر فراز آسمان دل میرقصی و پرواز میکنی.

     

    با سپاس و احترام

    لادن از کانادا

    فایل متن «تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱» - خانم لادن از کانادا

    حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امید وعده معشوق - خانم پروین از مرکزی



    فایل صوتی «حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امید وعده معشوق» - خانم پروین از مرکزی


        


    حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امید وعده معشوق:

     

    مولانا در این داستان قصه عاشقی را بیان می کند که سالها در انتظار وصال معشوقش است و در این راه سعی و تلاش زیاد می کند تا اینکه معشوق به او پیغام می دهد که در فلان حجره منتظر باش تا من بیایم، عاشق بسیار خوشحال می شود و به سر قرار می رود ولی چون مدت انتظار او طول می کشد، از فرط خستگی به خواب می‌رود، معشوق دقایقی بعد به سر قرار می آید ولی عاشق را در خواب می بیند، به همین دلیل مقداری گردو در جیب او می ریزد و آنجا را ترک می کند.

     

    عاشق ما هستیم و معشوق زندگی. ما در این لحظه در اتاق ذهن مشغول بازی با همانیدگیها هستیم و خداوند هر لحظه به ما سر می زند تا ببیند ما بیدار هستیم و به این لحظه آگاهیم یا در خواب فکرها و همانیدگیها، و می‌بیند که نه، ما هنوز در خواب چیزهای این جهانی هستیم و علاقه به بازی با گردوها و مشغولیت‌های این جهانی داریم و علاقه ای به ملاقات با او نداریم.

    این نشان می دهد که محل ملاقات ما با خداوند در همین اتاق ذهن است و این کار در صورت بیداری ما و ناظر بودن بر ذهن و فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه صورت می گیرد.

     

    عاشقی بوده ست در ایام پیش

    پاسبان عهد اندر عهد خویش

     

    سالها در بند وصل ماه خود

    شاه مات و مات شاهنشاه خود

     

    عاقبت جوینده یابنده بود

    که فرج از صبر زاینده بود

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۳ تا ۵۹۵

     

     انسان در ذات خود عاشق خداوند است و از فراق و جدایی از او، در رنج و محنت به سر می برد و در جستجوی اوست و سالهاست که متوجه شده باید با خدا ملاقات کند. اما این جستجو را با ذهن انجام می دهد، او خدا را هم به جسم تبدیل می کند و به جستجوی ذهنی می پردازد. انسان می خواهد با احسان و انجام اعمال نیک و عبادتهای ظاهری به خداوند برسد، اما همه این کارها را با من ذهنی و هوشیاری جسمی انجام می دهد و هیچ حضوری در کارهایش نیست.

     دیدن بر حسب همانیدگیها و جدایی از زندگی، انسان را مات زندگی می کند و زندگی او تبدیل به مانع و مسئله و دشمن می شود.

    مولانا مژده می دهد که سرانجام انسان جوینده یابنده ست و او را خواهد یافت، زیرا فرج و گشایش از طریق صبر صورت می گیرد.

    اما جستجوی درست، از طریق فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه و صبر و تسلیم صورت می گیرد و با جستجوی ذهنی و عبادتهای من ذهنی نمی توان خدا را ملاقات کر د، بیداری در اتاق ذهن و صبر و تسلیم سرانجام انسان را به دیدار دوست می رساند و معشوق ما صادق الوعده هست و زمانی که هوشیاری حضور در ما بیشتر از هوشیاری جسمی شود او به سر قرار می آید و ما را به زندگی زنده می کند، بنابراین تا لحظه دیدار یعنی تا زمانی که فضا در درون ما کاملا باز شود باید کاملا بیدار باشیم و مراقب مرکزمان باشیم تا گردوهای جدید وارد مرکزمان نشود.

     

    گفت روزی یار او کامشب بیا

    که بپختم از پی تو لوبیا

     

    در فلان حجره نشین تا نیم شب

    تا بیایم نیم شب من بی طلب

     

    مرد، قربان کرد و نان ها پخش کرد

    چون پدید آمد مَهش از زیرِ گَرد

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 596 تا 598

     

    روزی معشوق به او می گويد که امشب شب ملاقات ماست یعنی شب ذهن. همه می دانند که درست است به خواب ذهن رفته ایم ولی قبل از مردن باید با خداوند هشیارانه ملاقات کنیم ولی هنوز این ملاقات را به صورت یک غذای خوشمزه در آورده ایم. معشوق به عاشق وعده دیدار می دهد و از او می خواهد که در اتاق ذهن تا نیمه شب بیدار بنشیند تا او بیاید و برای او لوبیا پخته. منظور از لوبیا تجسم ذهنی خداوند و نعمتهای این جهانیست که در فقدان هشیاری حضور، آن را به لوبیایی تبدیل می کند که ارزش زیادی ندارد. انسان وقتی در ذهن خدا و نعمتها را تجسّم می کند، از وصال با خدا فقط به دنبال بر آورده شدن خواسته هایش است و زندگی را در حد یک غذای نه چندان خوشمزه پایین می آورد.

    انسان عاشق، از شادی دیدار معشوق و ملاقات با خدا، شروع می کند به احسان کردن و نان پخش کردن و رسیدگی به فقرا، ولی همه عبادات و کارهای نیک انسان حاصلی ندارد چون در خواب ذهن و نبود هوشیاری حضور صورت می گیرد. او با من ذهنی دنبال خدا می گردد، اما ملاقات با خدا وقتی صورت می گیرد که من ذهنی نباشد و یا کوچک و ضعیف شده باشد.

    معشوق در نیمه شب به سر قرار می آيد ولی عاشق را خفته می بيند. منظور از نیمه شب زمانیست که در اثر فضاگشایی های پی در پی ما، هوشیاری حضور بیش از پنجاه درصد شود و بر هوشیاری جسمی غالب شود، در این صورت شب از نيمه گذشته و معشوق ما خواهد آمد و او صادق الوعده است. در این داستان معشوق یعنی زندگی عاشق را خفته می یابد و مقداری از آستین او را می برّد و تعدادی گردو در جیب او می گذارد. منظور از گردو همین مشغولیت های و بازیچه های این جهانی ماست که بشریت به طور جمعی مشغول آن هستند و متوجه نیستند که بازی با آنها چند صباحی کافی بوده است.

     

    گردکانی چندش اندر جیب کرد

    که تو طفلی، گیر این، می باز نرد

     

    چون سحر از خواب، عاشق بر جهید

    آستین و گردکان ها را بدید

     

    گفت شاه ما همه صدق و وفاست

    آنچه بر ما می رسد، آن هم ز ماست

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 602 تا 604

     

    کل بشریت می داند که باید به سوی خدا برگردد و به او زنده شود، اما متاسفانه علاقه به بازی با گردوها، بازی قدرت، مال دنیا، باورها و همانیدگی با دردها و جنگ و ستیزه بر سر این گردوها، انسان را از بازگشت به سوی معشوق و زنده شدن به او باز می دارد. همه انسانها می دانند که این کار غلط است ولی هنوز به این بازی ادامه می دهند.

    هر کس که به اندازه ی کافی بیدار شده می گوید که خداوند همه اش صدق و وفاست و هر چه به ما می رسد آن هم از من ذهنی ماست.

    عاشق در سحر از خواب می پرد و متوجه می شود که فرصت ملاقات با معشوق را از دست داده است. سحر می تواند دوران بلوغ پیری باشد که انسان متوجه می شود عمر ارزشمندش بیهوده تلف شده و حاصلی جز چند گردوی بی ارزش نداشته و یا می تواند زمان مرگ باشد که ذهن انسان متلاشی می شود و انسان متوجه می شود که خداوند همیشه با او بوده ولی بازی با گردوها و توجه به همانیدگیها، مانع از توجه و زنده شدن او به معشوق شده است.

     

    مولانا در ادامه به نتیجه گیری از داستان می پردازد و خطاب به دل خود می گوید، ای دل من که بیدار هستی و پاسبان الست هستی و مسئول کیفیت هوشیاری خودت در این لحظه هستی، ما از بازی با گردوها ایمن هستیم، گردوهای ما، یعنی همانیدگیهای ما در این آسیاب زندگی شکسته و ما به اندازه کافی درد کشیده ایم و دیگر حاضر نیستیم بیشتر از این درد بکشیم.

     

    ای دل بی خواب، ما زین ایمنیم

    چون حَرَس بر بام چوبک می زنیم

     

    گردکان ما در این مطحَن شکست

    هر چه گوییم از غم خود، اندک است

     

    عاذلا چند این صَلای ماجرا

    پند کم ده بعد از این دیوانه را

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 605 تا 607

     

    حَرَس: جمع حارس به معنی نگهبانان

    مطحَن: آسیا

    عاذ : سرزنش کننده، ملامتگر، در اینجا منظور من ذهنی است.

     

    عاذلا یعنی ای من ذهنی ستیزه گر، چقدر می خواهی مرا به ستیزه و مقاومت و بحث و جدل بکشانی، من دیگر از تو تبعیت نمی کنم، به من پند نده، چرا که من دیوانه عشق هستم، من نگهبان هوشیاری خودم هستم  گردوهای من در این آسیاب زندگی شکسته و من به اندازه کافی درد کشیده ام و هرچه از غم خود و سختی هایی که این راه داشت بگویم، اندک است. من تمام راهها و الگوهای من ذهنی را امتحان کردم و دیدم که این راه‌ها فقط به درد و جدایی بیشتر من از زندگی ختم می شود، بنابراین دیگر حاضر نیستم این راه‌ها را امتحان کنم، دیگر فریب جدایی را نمی‌خورم، الان میدانم غیر از فضاگشایی و شوریدن و قل قل زدن به زندگی و دیوانگی یعنی عکس رفتارهای من ذهنی را کردن، در این راه، یعنی در راه یکی شدن مجدد با خدا، دوری و بیگانگی است، پس زنجیر فضاگشایی و عدم را بر پایم بنه، برای اینکه سلسله عقل من ذهنی را من دریدم.

     

     

    من نخواهم قصه هجران شِنود

    آزمودم چند خواهم آزمود

     

    هر چه غیر شورش و دیوانگی ست

    اندرین ره دوری و بیگانگی ست

     

    هین بِنِه بر پایم آن زنجیر را

    که دریدم سلسله تدبیر را

     

    غیر آن جعد نگار مًقبلم

    گر دو صد زنجیر آری بَر دَرَم

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 608 تا 610

     

    مولانا می گويد غیر آن سلسله موی پیچیده خداوند نیک بخت، یعنی فضای گشوده درون،، اگر زنجیرهای فکر بیاوری، من این ها را خواهم گسست. پیچیدگی زلف معشوق به خاطر این است که با الگوهای من ذهنی نمی توان حدس زد که خداوند چگونه ما را در این لحظه تغییر مي دهد.

     

    عشق و ناموس ای برادر راست نیست

    بر در ناموس ای عاشق مَایست

     

    وقت آن آمد که من عریان شوم

    نقش بگذارم سراسر جان شوم

     

    ای عدوّ شرم و اندیشه بیا

    که دریدم پرده شرم و حیا

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 611 و 612

     

    مولانا می گوید فضاگشایی و یکی شدن با خداوند با ناموس و حیثیت بدلی من ذهنی که از کوچک شدن عار دارد، جور در نمی آید و این دو ضد هم هستند، زنده شدن به خداوند صدق و راستی می خواهد پس وقتش رسیده که از این ناموس بدلی و تصویر ایده آلی که در ذهن مردم ساختی و برای نگهداری آن همه کار می کنی، عریان شوی و این لباس دروغین را در آوری و دور بیندازی و خودت را آن طور که هستی به همه نشان دهی.

     

    ایمنی بگذار و، جای خوف باش

    بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۳۱

     

    ای عدوّ شرم و اندیشه بیا

    که دریدم پرده شرم و حیا

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳

     

    و حال ما خطاب به خداوند می گوییم : خداوندا بیا به مرکز من، فضا را باز کن که دشمن این شرم و اندیشه هستی، من فهمیدم که باید اين پرده را که بین من و توست بِدَرَم.

     

    انسان زنده به حضور هم شرم و حیا دارد، اما این شرم و حیای واقعی است که انسان حاضر نیست در برابر هیچ همانیدگی سر خم کند، این خم نشدن و عدم نیازمندی به جهان، نشان از غرور و آبروی زندگی است و با شرم و حیای دروغین من ذهنی که حتی گاهی از زنده شدن به زندگی شرم دارد و خودش را لایق خداوند نمی داند، تفاوت دارد.

    عاشق مست از کجا؟ شرم و شکست از کجا

    شنگ و وقیح بودیی، گر گرو الستیی

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۴۸۴

     

    عاشق مست کجا عاشق من ذهنی کجا؟ عاشق مست کسی است که دائما فضاگشاست و مرکزش عدم است، اما عاشق من ذهنی مرکزش جسم است و پر از محدودیت است و این انسان اگر گرو الست بود یعنی فضاگشا بود و به آنچه که ذهنش نشان می داد واکنش نشان نمی داد، شنگ و وقیح میشد.

    بی شرمی و بی حیایی زندگی، یعنی همیشه شاد بودن، در برابر هر چالشی فضاگشایی کردن و در برابر من ذهنی و وسوسه های آن وقیحِ خداگونه بودن.

     

    هین گلوی صبر گیر و می فشار

    تا خنک گردد دل عشق ای سوار

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۴

     

    می گوید ای خدا، تو گلوی تاخیر در ذهن را بگیر و فشار بده. یعنی من نمی خواهم در ذهن بمانم و نسبت به زنده شدن به تو صبر داشته باشم.

    در اینجا منظور از صبر، صبر منفی است که انسان زنده شدن به زندگی و تبدیل را به عقب بیندازد، چنانچه در دفتر چهارم می فرماید :

     

    چون فراق نقش، سخت آید تو را

    تا چه سخت آید ز نقاشش جدا

     

    ای که صبرت نیست از دنیای دون

    چونت صبرست از خدا؟ ای دوست، چون؟

     

    چونکه صبرت نیست زین آب سیاه

    چون صبوری داری از چشمه اله؟

     

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۱۱ تا ۳۲۱۳

     

    مولانا می فرماید تو طاقت دوری از این دنیای پست و این همانیدگیهای آفل را نداری، پس چطور برای دوری از خداوند که نقاش همه این نقش هاست، صبر می کنی، یعنی زنده شدن به زندگی را به تاخیر می اندازی و به اندازه کافی جهد و کوشش و طلب نداری.

     

    تا نسوزم، کی خنک گردد دلش؟

    ای دل ما خاندان و منزلش

     

    خانه خود را همی سوزی، بسوز

    کیست آنکس که بگوید: لا یجوز؟

     

    خوش بسوز این خانه را ای شیرِ مست

    خانه عاشق چنین اولیترست

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۷ تا ۶۱۹

     

    مولانا می گويد مرکز ما، منزل خداوند است و تا وقتیکه این همانیدگیها نسوزند و این پارک ذهنی به هم نریزد، دل او خنک نخواهد شد، پس ما به عنوان هوشیاری به خداوند می گوییم خانه خودت را بسوز، برای اینکه پر از همانیدگی است و من هیچ مخالفتی نمی کنم، دردهای مرا نشان بده و به من قدرت بده تا آنها را بیندازم، خانه عاشق اینگونه سزاوارتر است.

     

    بعد از این، این سوز را قبله کنم

    زانکه شمعم من به سوزش روشنم

     

    خواب را بگذار امشب ای پدر

    یک شبی بر کوی بی خوابان گذر

     

    بنگر اینها را که مجنون گشته اند

    همچو پروانه به وُصلَت کُشته اند

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۰ تا ۶۲۲

     

    ما به عنوان هوشیاری تصمیم می گیریم که پس از این لحظه، قبله ما و عبادت ما، شناسایی و سوزاندن این همانیدگیها باشد و ما می گوییم برداشتن هر همانیدگی از مرکز من مجاز است، چون من شمع هستم و هر همانیدگی ودرد که می سوزد و زندگی تله افتاده در آن آزاد می شود، من به زندگی زنده تر می شوم و شمع من پر نورتر می شود.

     

    بنگر این کشتی خلقان غرق عشق

    اژدهایی گشت گویی حلق عشق

     

    اژدهایی ناپدید دلربا

    عقل همچون کوه را او کهربا

     

    عقل هر عطار کاگه شد از او

    طبله ها را ریخت اندر آب جو

     

    رو کزین جو برنیایی تا ابد

    لم یَکُن حَقّا لَه کُفوَا اَحَد

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳ تا ۶۲۶

     

    همه ما در آغوش خداوند در فضای بی نهایت وسیع یکتایی هستیم، اما فعلا سوار کشتی تن، کشتی من ذهنی هستیم، اما اگر به انسان‌هایی چون مولانا نگاه کنیم، می بینیم که کشتی آنها غرق عشق شده و آنها با زندگی یکی شده اند و این عشق مانند اژدهایی است که می خواهد من ذهنی را ببلعد، اما این اژدهای عشق، دلرباست و هر قسمت از من ذهنی ما را که می بلعد، ما رها می شویم و شروع می کنیم به شادی. این اژدهای عشق عقل چون کوه من ذهنی را مانند کهربا به خودش می کشد و می بلعد و هر انسانی که آگاه شود که خداوند مثل اژدهایی می خواهد من ذهنی او را ببلعد، خودش داوطلبانه تمام صندوق های همانیدگی را در جوی آبی که در اثر فضاگشایی رد می شود، می ریزد.

    وقتی مرکزت عدم است و فضای درونت گشوده شده، جویی از شادی، پذیرش، آفرینندگی از این فضا به چهار بُعدت جاری می شود. وقتی به این جو رسیدی، از این جو تا ابد بیرون نخواهی آمد، در این جوی یکی بودن با خدا، خواهی ماند و با این فضای گشوده شده متوجه می شوی که چیزی در این جهان، شبیه تو نیست.

     

    ای مُزَوّر چشم بگشای و ببین

    چند گویی: می ندانم آن و این؟

     

    از وبای زَرق و محرومی برآ

    در جهان حَیّ و قیّومی درآ

     

    تا نمی بینم همی بینم شود

    وین ندانم هات، می دانم بود

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۷ تا ۶۲۹

     

    ای من ذهنی حیله گر تا کی می خواهی به این افسانه من ذهنی ادامه دهی و از زندگی محروم باشی، از بیماری مکّاری و حیله گری من ذهنی بیرون بیا و به جهان زنده و پایدار الهی قدم بگذار و به خداوند زنده شو، تا نمی‌بینم به می بینم مبدّل شود و ندانم های تو به می دانم تغییر یابد.

    مولانا در این ابیات به ما می گوید که دیگر در ذهن ماندن و خدا را در ذهن توصیف کردن را باید تمام کنی و از ذهن بیرون بیایی و عینا به او زنده شوی.

     

    بگذر از مستی و مستی بخش باش

    زین تلوّن نقل کن در اِستِواش

     

    چند نازی تو بدین مستی؟ بس است

    بر سرِ هر کوی چندان مست هست

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۰ تا ۶۳۱

     

     از مستی های کوچک و فانی دنیایی بگذر و مستی بخش باش، تا کی می خواهی به این مستی های کوچک دنیوی مغرور باشی و به آنها بسنده کنی زیرا به هر گوشه ای از این دنیا نگاه کنی مست من ذهنی زیاد است. یعنی فقط تو نیستی که مست داشته هات و همانیدگیهات هستی، مثل تو زیاد هست، بهتر که از جنس زندگی شوی و مستی بخش باشی. باید از این تلوّن یعنی رنگارنگی و دیدن بر حسب همانیدگیها نقل کنی و به بی نهایت ثبات الهی برسی یعنی در این لحظه بی نهایت ساکن شوی.

     

    گر دو عالم پر شود سر مست یار

    جمله یک باشند و، آن یک نیست خوار

     

    این ز بسیاری نیابد خوارای

    خوار، که بُوَد؟ تن پرستی، نارای

     

    گر جهان پر شد ز نور آفتاب

    کی بُوَد خوار آن تَفِ خوش التهاب؟

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۲ تا ۶۳۴

     

    اگر هر دو جهان از یار یعنی خداوند سرمست شود یعنی جهان پر از انسانهای به حضور رسیده شود، همه آنها یکی هستند و به یک هوشیاری مست می شوند و این یک هوشیاری خوار نیست، خسته کننده نیست و اگر همه انسانها هم به او زنده شوند، ارزش آن کم نمی شود.

     

     

    لیک با این جمله بالاتر خرام

    چونکه اَرضُ الله واسع بود و رام

     

    گر چه این مستی چو باز اَشهَب است

    برتر از وی در زمین قدس هست

     

    رَو سرافیلی شو اندر امتیاز

    در دَمَنده روح و مست و مست ساز

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۵ تا ۶۳۷

     

    اما هر چقدر که مست شوی باز هم بالاتر برو، زیرا زمین خداوند بی نهایت و رام است.

    زمین خداوند فضای گشوده درون است که بی نهایت وسیع است و رام است یعنی نرم و لطیف است، فضای عشقی است. برعکس زمین همانیدگی که نه واسع است و نه رام، بلکه ستیزه جو و واکنش گر و خشن است.

    اگرچه این مستی تو مانند باز سفید، زیبا و گرانقدر است، اما بدان که برتر از این مستی هم در سرزمین قدس الهی، یعنی فضای بی نهایت درون تو وجود دارد.

    منظور این است که در هر مرتبه ای از حضور و معنویت قرار داری و مست هستی، به آن بسنده نکن و از آن هم بالاتر برو، زیرا مستی های زیباتر و گرانقدر تری هم وجود دارد.

    شیخ محمود شبستری می گوید:

     

    کسی بر سِرّ وحدت گشت واقف

    که او واقف نشد اندر مواقف

     

    یعنی کسی از سرّ وحدت و یکی شدن با خداوند آگاه می شود که در هیچ منزلی از مراتب سلوک توقف نکند.

     

    و مولانا هم می فرماید:

     

    من غلام آنکه اندر هر رِباط

    خویش را واصل نبیند بر سِماط

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹

     

    من غلام آن کسی هستم که در هیچ منزل و مرتبه ای از سلوک فکر نکند که رسیده و کار روی خود را متوقف کند.

     

    تو برو و در ممتاز شدن و در دمیدن به کالبدهای من های ذهنی بی جان و در مستی و مستی بخشی به اسرافیل مبدّل شو.

    همانطور که اسرافیل روز قیامت عظیم در مردگان می دمد و آنها را زنده می کند، تو هم در احیا و زنده کردن من های ذهنی مرده و بی جان بِدَم و ممتاز شو.

     

    مست را چون دل مزاج اندیشه شد

    این ندانم و آن ندانم پیشه شد

     

    این ندانم وان ندانم بهر چیست؟

    تا بگویی آنکه می دانیم، کیست

     

    نفی، بهرِ ثبت باشد در سخن

    نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن

     

    نیست این و نیست آن هین واگذار

    آنکه آن هست است، آن را پیش آر

     

    نفی بگذار و همان هستی پَرَست

    این در آموز ای پدر زآن تُرکِ مست

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۸ تا ۶۴۲

     

    این نمی دانم آن نمی دانم بهر چه هست، برای اینکه بدانی آن که هستی چیست، یعنی دیگر باید از ذهن بیایی بیرون و به خدای حیّ و قیّوم زنده شوی و آنکه را هستی به نمایش بگذاری. مولانا می گوید باید از مرحله لا کردن ذهنی بگذری و با اثبات نفی کنی یعنی عملا فضا را باز کنی و به او زنده شوی.

     

     

    تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن

    خویش را بینی در آن شهر کُهُن

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱۳

     

    چشم من ذهنی را ببند و فضا را باز کن و خودت را تسلیم خداوند کن و یکدفعه خواهی دید که در آن شهر قدیمی و فضای یکتایی هستی.

     

    با تشکر و احترام

    پروین از استان مرکزی

    فایل متن «حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امید وعده معشوق» - خانم پروین از مرکزی

    فی التاخیر آفات - خانم فاطمه



    فایل صوتی «فی التاخیر آفات» - خانم فاطمه


        


    فی التاخیر آفات: (در تاخیر کردن ضررهایی هست.)

     

    اگر قرار بوده من در سنین ده دوازده سالگی به زندگی زنده شوم، متاسفانه حدوداً چهل سالی تاخیر کرده‌ام، به لطف زندگی هشت سالی میشه که بیننده ی برنامه گنج حضور هستم، اما هنوز در ذهن مانده ام و تاخیر می‌کنم. البته بگویم واقعاً نمی‌دانم وضعیت من چگونه است، و میزان حضورم را نمی دانم، اما هنوز از بعضی اتفاقات زندگی می خواهم. همانیدگی هایم را شناسایی کرده و می‌کنم و بعضی را هم انداخته ام اما هنوز تکان خوردن آنهایی که باقی مانده مرا می لرزاند:

     

    دلا بباز تو جان را، بر او چه می لرزی؟

    بر او ملرز فدا کن. چه شد؟ خدای تو نیست

     

    ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند

    به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست

    مولانا، دیوان شمس، غزل ۴۸۰

     

    بیشترین چیزی که این روزها، تمرکز روی آن دارم، زندگی نخواستن از اتفاقات است. متوجه شدم رمز رهایی و تاخیر نکردن، زندگی نخواستن است از اتفاق. چون فقط در این صورت است که می توانم اطراف اتفاقات فضا گشایی کنم و مرکزم را عدم کنم.

     

     قبلاً فکر می کردم توقع داشتن، معنایش محدود می شود به اینکه از انسانی چیزی بخواهم، اما حالا معنای توقع برایم گسترش یافته و متوجه شدم، چیزی خواستن، از هر اتفاقی معنای واقعی توقع است. حال خوب خواستن از یک رابطه با هر کسی که می خواهد باشد توقع داشتن از اتفاق این لحظه است. از هر موجودی که چیزی بخواهی چه زنده و چه ظاهرا غیر زنده، توقع است و زندگی خواستن است از اتفاق و درد هم به دنبال خودش حتما خواهد داشت چون این اتفاقات نیستند که به ما زندگی می بخشند زندگی خودش زندگی است و نیازی ندارد به یک چیز بیرونی که زندگی به او بدهد.

     

    هر چیزی در بیرون فقط یک اتفاق گذرا است. آن اتفاق زندگی لازم را گرفته و خرج خودش کرده تا بیفتد دیگر زندگی اضافه ای داخل آن نیست که من بخواهم آن را بگیرم و به خودم اضافه کنم. زندگی همین لحظه دست اول در اختیار من است مثل یک ماده ی اولیه در دسترس همه هست.

     

    من متوجه شدم، توقع و زندگی خواستن از هر اتفاق یا پدیده ای، آن چیز مورد توقع را هم نا کارآمد می کند و به صلح با هیچ چیز و هیچ کس نمی رسیم. روزی با پسرم صحبت می کردیم، در مورد دندان ها و خراب شدنشان. خردی را به من یاد آوری کرد، که در زندگی نخواستن از اتفاقات، به من کمک کرد. او به من گوشزد کرد که بله باید مراقب دندان ها بود اما ما حتی به هر عضو بدنمان با توقع و زندگی خواستن نگاه می کنیم و اگر دندانی خراب شود و یا عضوی از بدنمان بیمار شود با حس بد و متوقع که چرا بیمار شده به آن معترض می شویم (گویا ما با من ذهنیمان هیچ نقشی در بیمار شدنش نداشتیم) و به عنوان یک موجود زنده قدردانی نمی‌کنیم از کارهایی که برای ما انجام داده، سوای همه‌ی اینها فقط برای بودنش و زندگی درونش، حتی اگر دندانی پوسیده است شاکر باشیم و حس خوب به آن داشته باشیم. همسرم نیز گلخانه‌ای دارد که در آن صیفی جات پرورش می دهد.

     

    دیدم ما هر بوته خیار یا گوجه را زندگی نمی بینیم، فقط متوقعیم تندتند میوه بدهد و هزینه ای که کردیم را جبران کند. به هیچ چیز به دیده ی عشق و زندگی نگاه نمی کردم فقط می خواستم ببینم چه چیزی دارد به من بدهد. ببینم در اتفاق چه چیزی می توانم گیر بیاروم تا حال مرا خوب کند. و اتفاق پشت اتفاق افتاد سالها و سالها و تمام حواس و تمرکز من به اتفاقات بود. که ببینم چیزی دارد به من بدهد یا نه؟

     

    هیچ اتفاقی به من حس خوشبختی نداد که نداد. شاید بعضی اتفاقات مرا چند ساعتی یا حتی یک روز، خوشحال می کرد، اما مثل مستی شراب ماندگار نبود. دردها بعدش هجوم بیشتری می آوردند چون من با هر اتفاق همانیده هم می شدم و اکثر آنها را در مرکز دلم بایگانی می کردم تا به خاطره ی اتفاقات خوب و بدم که ذهنم آنها را اینگونه نامگذاری کرده بود، سر بزنم و اسمش را هم گذاشته بود تجربیات به درد بخور. آنها را مثل پولهایم می خواستم برای روز مبادا نگه دارم. صندوقچه ی پر از دردم را تجربه نام نهاده بودم. و چقدر هم استفاده های نا بجا می کردم از این خاطرات و چه سمی را با خود حمل می کردم که کل زندگی ام را آلوده کرده بود.

     

    اینقدر اعتماد داشتم به این آرشیو ذهنم که حتی سالها بعد از دیدن برنامه ی گنج حضور هنوز نمی توانستم کاملا پای صحبت بعضی دوستان که می نشینم تمام توجهم را به سخنان آنها بدهم و به اصطلاح هنوز فنجانم را خالی نکرده بودم و می دانم هایم هنوز موذیانه وجود داشتند. ولی لطف زندگی را انکار نمی کنم که از همان لحظه ی اول آشنایی با این برنامه خودم را لحظه ای بی نیاز به این آموزش ندیده ام حتی در بدترین شرایط نا امیدی هم متوجه بودم که برای من راه جز این نیست، چون بیشتر راهها را رفته و تجربه کرده بودم. اما این که می‌گویم تاخیر کرده‌ام حتی در این سالهای آشنایی با گنج حضور، همین بی توجهی به خرد دوستان را در خود شناسایی کردم چندی پیش که خانم بهار از ما خواستند به قوانین زندگی که خانم فریبا سال۹۷ آنها را خردمندانه بیان کرده بودند، توجه کنیم، که برای خانم بهار کمک کننده بوده است.

     

    من بعد از سه سال به این فایل گوش کردم. گرچه که در این سه سال، شاید خودم یکی ‌یکی این قوانین را مجبور به یادگیری اش شدم، اما می توانستم به جای سه سال با تمرکز و فروتنی اینها را زودتر از همسایه ی عشقی ام فرا بگیرم و راحت تر آنها را بکار ببرم. چون خرد زندگی در این تجربیات جریان داشت .می دانم ها ی من ذهنی ام، گاها سبب بی توجهی من به این گونه خرد دوستان می شود. و باعث تاخیر من در زنده شدن و بیشتر در ذهن ماندنم می شود. هر چند در این سالها خرد این دوستان بوده که بسیار به وقت، به فریاد من رسیده است. مثل همین چند روز پیش که فایل صوتی خانم یلدا و همچنین آقای نیما از کانادا بسیار برایم راه گشا و کمک کننده بود که از همگی دوستان بی نهایت سپاسگزارم.

     

    به هرحال این زندگی است که شفا می دهد واو خوب می داند شفای ما در چیست چون درد ما را خوب میداند شاید شفای ما در چیزی باشد که فکرش را هم نمی کنیم اگر زندگی می بیند مثلا من ترس از خرج کردن دارم شاید شفایم در پارک کردن در پارکینگ ساعتی باشد و کس دیگری با توجه به دردش و ترس هایش درمان های دیگری زندگی برایش در نظر می گیرد اما هرچه باشد با خرد تقلیدی من ذهنی نمی توانیم دردمان را شفا بدهیم و بگوییم شفای من در خواندن فلان کتاب یا شرکت در فلان کارگاه روانشناسی و یا حتی فلان برنامه گنج حضور یا خدمت به فلان شخص است. تنها با فضا گشایی زندگی در لحظه راه را جلوی رویمان می گذارد:

     

    آن را که شفا خوانی درد تو از آن باشد

    وآن را که وفا دانی آن مکر و فسون باشد

    دیوان شمس، غزل ۶۰۹

     

    به هرحال این راه مستقیم هم افت و خیزهای زیادی دارد نه که راه مشکل دارد، وسیله و ابزار را هر لحظه یادمان می رود وسط راه مثل پینو کیو یک دفعه هوس می کنیم از همان ابزارهای بازی قدیمی بهره ببریم و کمی هم وسط راه سری به این دانش کهنه بزنیم و با این وسایل مشغول بازی می شویم و در راه تا دلت بخواهد گربه نره و روباه مکار نیز هست که از جنس گربه و روباه من ذهنی خودمان هستند که بیایند و حواسمان را پرت کنند و تشویق به رفتن به صحرا:

     

    دیوان شمس، غزل ۵۱۰:

    باز به بط گفت که: صحرا خوش‌ست

     

    و آدم می خواهد، نه عروسک خیمه شب بازی، که محکم بایستد و بگوید نه نمی‌آیم :

     

    گفت: شبت خوش، که مرا جا خوش‌ست

     

    و معمولا این دردهای بسیار مان است که سبب می‌شود بالاخره متوجه شویم در همین چاه ذهن جایمان بهتر از وعده های دروغین من های ذهنی بیرونی است چون متوجه شده ایم که درد آگاهانه کشیدن، پرهیز و صبر و شکر بالاخره نتیجه خواهد داد اما گشتن در لجن زار همانیدگی جز دردهای پی درپی و بی نتیجه تا لحظه مرگ برایمان ارمغانی نخواهد داشت و باز همانیدگی ها در آخر، سر هوشیاری مان را خواهد خورد و به جایگاه شرف باز نخواهیم گشت:

     

    سر بنهم من که مرا سر خوش‌ست

    راه تو پیما که سرت ناخوش‌ست

     

    گرچه که تاریک بُوَد مسکنم

    در نظرِ یوسفِ زیبا خوش‌ست

     

    دوست چو در چاه بُوَد، چَهْ خوش‌ست

    دوست چو بالاست، به بالا خوش‌ست

     

    در بنِ دریا به تکِ آبِ تلخ

    در طلبِ گوهرِ رعنا خوش‌ست

     

    ذرّه شدی، باز مرو، کُه مشو

    صبر و وفا کن که وفاها خوش‌ست

     

    دیوان شمس، غزل ۵۱۰

     

    و اینکه پینوکیو را یک دفعه زندگی به خاطرم آورد شاید یادآوری برایم باشد که ماندن در همانیدگی ها و گول دنیا را خوردن همین قدر بچه گانه می نماید که ما در کارتن کودکانه ی پینو کیو می دیدیم و کارهای ما در ذهن به همان نا پختگی و احمقانگی کارهای اوست و چقدر ما آن روزها از دست پینوکیو حرص می خوردیم که چرا این قدر نادانی می کرد و گول حرفهای روباه و گربه را می خورد. نگو که داستان زندگی خودمان را می دیدیم و حرص می خوردیم!

     

    مفتی ضرورت میخواهد که مسئولیتش را گردن روباه و گربه نره نیندازد و جلوی ضرر را بگیرد و بداند پدر ژپتو از آن روز که پینوکیو از خانه رفته منتظر مانده تا ببیند بالا خره پینوکیو که حالا از بس ناراستی کرده با دماغ درازش رسوای زمانه شده، کی می فهمد این جهان مکار است. فریبی بیش نیست و باید به قدر ضرورت ازش بهره بُرد و چیزی را مرکز دل نگذاشت و سبک بال به خانه ی پر مهر پدری رجوع کرد.. پدری مهربان که فرشته ی مهربان و جینو پرنده ی کوچک هوشیاری مان را همراه ما کرده تا تماما در خدمت من ذهنی نباشیم و بفهمیم برای چه این قدر درد می کشیم و راه خانه را کاملا از یاد نبریم.

     

    حالا به گلخانه که سر می زنم فقط نظاره می کنم با بوته ها ارتباط می گیرم، و متوجه نظاره ی آنها می شوم. سعی می کنم به تمام موجودات و آدم ها همینگونه نگاه کنم. ناظری، ناظر نظاره‌کنندگان.

     

    ممنونم فرشته‌ها‌ی مهربان زندگی ام، زندگی جانم از تو و از تمامی پیام آورانت، از اول خلقت تا کنون سپاس گزارم و از مولانا و آقای شهبازی و تمامی دوستان گنج حضور بی نهایت سپاسگزارم که پیام عشق را به همسایگان عشقی خود می دهند و یاری مان می کنند تا بالاخره آدم شویم و آدمک چوبی دماغ دراز را دور بیندازیم.

     

    با عشق و احترام فاطمه

    خانم فاطمه

     

    فایل متن «فی التاخیر آفات» - خانم فاطمه

    تفسیر غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۸ - خانم زهرا از زاهدان



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۸» - خانم زهرا از زاهدان


        


    با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .

     

     برنامه ۸۹۸ غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی .

     

     به نام خداوند عشق

     

    صلا رندان دگر باره که آن شاه قِمار آمد

    اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    در این برنامه و غزل مولانای عزیز از طرف زندگی صلا و دعوت نامه عمومی می دهد و همگان را به سوی فضای یکتایی دعوت می کند .

     

    و از افراد آزاده و رها که روی خود متعهدانه کار می‌کنند و جدی هستند به عنوان رند یاد کرده و وضعیت ها و رویدادهای این لحظه را که ذهن نشان می دهد .به عنوان تلبیس یعنی لباس گوناگون که همواره در حال تغییر و دگرگونی می باشد .

     

    و پاره هم زمان روانشناختی گذشته است که لحظه به لحظه با رویدادهای متفاوت تغییر و حاوی یک پیغام واحد که در زیر آن خدایت است و ثابت و پایدار.

     

     مولانای عزیز می خواهد به ما یادآور شود که :

     هر لحظه زندگی نو به نو و تازه از طرف خداوند به ما می‌رسد و دوباره زندگی ما را بسوی خود دعوت می‌کند .

     

     و از زبان خداوند می‌گوید که :

     آیا فراموش کرده ای که هر رویدادی را من بوجود می آورم؟

     

     مرا ببین ‌و نا امید مباش. من از دستت عصبانی نمی‌شوم  چرا که شاه قمار بازم و آمده ام سر همانیدگی هایت قمار بازی کنم .و زندگی خام این لحظه را در اختیارت قرار بدهم فقط کافی است که تسلیم شوی .

     

    و این تلبیس های نو که هر لحظه از سوی من به تو می رسد و حاوی پیغامیست را بدون قید و شرط بپذیری. و در لحظه جاری شوی .

     

    گر تو مُقامر زاده ای در صَرفه چون افتاده ای

    صَرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۹۵

     

    اگر تو مُقامر زاده یعنی فرزند قمار بازی، چرا در من ذهنی خود را محافظه کار و خسیس ساخته ای؟

     

     و نمی خواهی همانیدگی هایت را در این رسالت عظیم از دست بدهی؟

     

     دون شان مقام رفیع انسانیت می باشد که قانون جبران را رعایت نکنی آن هم برای زیباروی ختنی خداوند مهربان که می خواهد عشقش را در تو جاری سازد و تو را به خودش زنده گرداند .

     

    ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره

    میان بندد دگر باره که اینک وقت کار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    و آیا در این لحظه اهل کار کردن متعهدانه روی خود با مرکز عدم هستی؟ و می توانی کمر همت و خواستن عالی را داشته باشی؟

     و مهمترین و بزرگترین همانیدگی هایت را در راه زنده شدن بدهی؟

     

    چرا که من آمده ام همانیدگی های خاص و دوست داشتنی‌ات را خریداری کنم و آنها را از تو بگیرم.

     

    مشتری ماست الله اشتری

    از غم هر مشتری هین برتر آ

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳

     

     تنها کسی که خریدار همانیدگی های توست خداوند مهربان می باشد که حاضر است آنها را بخرد .

     

    و بهشت و فضایی یکتایی این لحظه را به تو بدهد به هوش باش و آگاه که از غم مشتریان فاقد اعتبار که تو را در من ذهنی نگه می‌دارند و با خودشان همانیده می‌سازند بالاتر بیایی.

     

     اشاره دارد به آیه ۱۱۱ سوره توبه :

     خداوند جان و مال مومنان را به بهای بهشت خریده است .

     

    بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم

    به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    و آیا می توانی از قدرت اختیارت که عشق است استفاده کنی؟ و به سمت و سوی همانیدگی ها و جهان مادی نروی؟

     و متعهدانه پس از این فضای گشوده شده در اطراف اتفاق این لحظه را انتخاب کنی؟ و بگذاری که خردم در تو جاری شود؟

     

    و آیا تو به جان من قسم یاد می کنی که بالاتر از جان من نیست ؟ که مرا که ساقی خوش یمن و مبارکی هستم پذیرا باشی؟

     

     که اگر با من همکاری کنی اتفاقات خوب را برایت رقم میزنم .

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالک خود باشد اندر اتقوا

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم ۶۴۹

     

    و آیا میدانی که قدرت انتخابی که در وجودت نهادینه کرده‌ام همان مزیت تو نسبت به سایر مخلوقات عالم هستی و اراده آزاد تو می باشد؟

     

     و آن برکتی خجسته و مبارکیست که می توانی از آن استفاده نمایی و بدون اختیار از یک فکر به فکر دیگری نپری؟

     و ذهن ات را ساکت گردانی؟

     

    و آیا در فضای اتقوا و پرهیز مالک خودت هستی یا مالک همانیدگی هایت؟

    که تو را به تصرف در می آورند و در نقش‌های خود گم می سازند؟

     

    تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه

    نمی‌گویی کجا بودی که جان بی تو نزار آمد؟

    مولوی ، دیوان شمس ، غزل ، ۵۸۸

     

    حال شاها و خداوندا دانستم که :

     آن باشنده ازلی و ابدی و قدیمی تویی که همیشه در این لحظه بوده‌ای و خواهی بود و محل سکونت و اقامت تو سینه و درون من است .

     

    و خداوندا :

    تا الان کجا بودی و چرا خودت را به من نشان نمی‌دادی؟

     و من حیران و سرگردان به دنبال تو می گشتم و جان زنده ام از این جدایی با تو ضعیف و رنجور و ناتوان و لاغر شده بود .

     

    شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم

    نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    خداوند مهربان پاسخ می دهد :

    که ای بنده من :

     من همیشه کنار تو بوده ام و از رگ گردن به تو نزدیکتر تو شمشیر حضورت را با غلاف همانیدگی ها پوشانده بودی و در ذهنت با افکار توهم‌ زا خود را گیج و منگ ساخته.

     

    و مرا در اجسام و در رویدادها جستجو می کردی و سبب های گوناگون را دلیل و راهنمایی برای یافتنم می‌دانستی.

     باید از غلاف همانیدگی ها همراه با صبوری و پایداری و فضاگشایی و مرکز عدم بیرون بیایی. و بدون سبب های بیرونی مرا جستجو کنی و در این لحظه زنده شدن به من را انتخاب نمایی .

     

     تا با قانون قضا و قدر و کُن و فکان بتوانم شمشیر حضورت را از غلاف همانیدگی ها بیرون بکشم و گردن هم هویت شدگی هایت را بزنم.

     

    و تو را به خودم زنده گردانم که بدون سبب های بیرونی مرا ببینی .

     

    آنکه بیند او مسبب را عیان

    کی نهد دل بر سبب های جهان

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۷

     

    هر کسی که با یقین و بدون پوشش همانیدگی ها مسبب و خدایت درون خود را ببیند با مسبب و خدایت خود به وحدت می‌رسد .و به قضاوت های خوب و بد ذهن توجه نمی‌کند و ذهن نمی تواند آن را جذب کند و پس از آن با مرکز عدم به سبب ها و علت های جهان بیرونی دل نمی بندد .

     

    یک عنایت به ز صد گون اجتهاد

    جهد را خوفست از صد گون فساد

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۹

     

     در نتیجه:

    یک توجه ایزدی با فضای گشوده شده از هزار جور جد و جهد من ذهنی بهتر است .

     

     چرا که هر کوششی که از مرکز عدم نیاید با من ذهنی صورت می گیرد و این لحظه با عنایت و توجه ایزدی همراه نمی باشد .

     

    و در واقع عمل ما را فاسد می‌کند و صد نوع تباهی و فساد را به همراه می آورد و به سوی عشق و زندگی نمی‌رود.

     

    و در پایان:

    وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است، زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می‌کند.

     

     ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است

    چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷

     

    پر انرژی و سالم بمانید .

     خیلی ممنون ، خدا نگهدار شما .

     زهرا سلامتی، از زاهدان .

    فایل متن «تفسیر غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۸» - خانم زهرا از زاهدان

    تفسیر غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۸ - خانم زهرا از زاهدان



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۸» - خانم زهرا از زاهدان


        


    با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .

     

     برنامه ۸۹۸ غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی .

     

     به نام خداوند عشق

     

    صلا رندان دگر باره که آن شاه قِمار آمد

    اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    در این برنامه و غزل مولانای عزیز از طرف زندگی صلا و دعوت نامه عمومی می دهد و همگان را به سوی فضای یکتایی دعوت می کند .

     

    و از افراد آزاده و رها که روی خود متعهدانه کار می‌کنند و جدی هستند به عنوان رند یاد کرده و وضعیت ها و رویدادهای این لحظه را که ذهن نشان می دهد .به عنوان تلبیس یعنی لباس گوناگون که همواره در حال تغییر و دگرگونی می باشد .

     

    و پاره هم زمان روانشناختی گذشته است که لحظه به لحظه با رویدادهای متفاوت تغییر و حاوی یک پیغام واحد که در زیر آن خدایت است و ثابت و پایدار.

     

     مولانای عزیز می خواهد به ما یادآور شود که :

     هر لحظه زندگی نو به نو و تازه از طرف خداوند به ما می‌رسد و دوباره زندگی ما را بسوی خود دعوت می‌کند .

     

     و از زبان خداوند می‌گوید که :

     آیا فراموش کرده ای که هر رویدادی را من بوجود می آورم؟

     

     مرا ببین ‌و نا امید مباش. من از دستت عصبانی نمی‌شوم  چرا که شاه قمار بازم و آمده ام سر همانیدگی هایت قمار بازی کنم .و زندگی خام این لحظه را در اختیارت قرار بدهم فقط کافی است که تسلیم شوی .

     

    و این تلبیس های نو که هر لحظه از سوی من به تو می رسد و حاوی پیغامیست را بدون قید و شرط بپذیری. و در لحظه جاری شوی .

     

    گر تو مُقامر زاده ای در صَرفه چون افتاده ای

    صَرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۹۵

     

    اگر تو مُقامر زاده یعنی فرزند قمار بازی، چرا در من ذهنی خود را محافظه کار و خسیس ساخته ای؟

     

     و نمی خواهی همانیدگی هایت را در این رسالت عظیم از دست بدهی؟

     

     دون شان مقام رفیع انسانیت می باشد که قانون جبران را رعایت نکنی آن هم برای زیباروی ختنی خداوند مهربان که می خواهد عشقش را در تو جاری سازد و تو را به خودش زنده گرداند .

     

    ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره

    میان بندد دگر باره که اینک وقت کار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    و آیا در این لحظه اهل کار کردن متعهدانه روی خود با مرکز عدم هستی؟ و می توانی کمر همت و خواستن عالی را داشته باشی؟

     و مهمترین و بزرگترین همانیدگی هایت را در راه زنده شدن بدهی؟

     

    چرا که من آمده ام همانیدگی های خاص و دوست داشتنی‌ات را خریداری کنم و آنها را از تو بگیرم.

     

    مشتری ماست الله اشتری

    از غم هر مشتری هین برتر آ

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳

     

     تنها کسی که خریدار همانیدگی های توست خداوند مهربان می باشد که حاضر است آنها را بخرد .

     

    و بهشت و فضایی یکتایی این لحظه را به تو بدهد به هوش باش و آگاه که از غم مشتریان فاقد اعتبار که تو را در من ذهنی نگه می‌دارند و با خودشان همانیده می‌سازند بالاتر بیایی.

     

     اشاره دارد به آیه ۱۱۱ سوره توبه :

     خداوند جان و مال مومنان را به بهای بهشت خریده است .

     

    بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم

    به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    و آیا می توانی از قدرت اختیارت که عشق است استفاده کنی؟ و به سمت و سوی همانیدگی ها و جهان مادی نروی؟

     و متعهدانه پس از این فضای گشوده شده در اطراف اتفاق این لحظه را انتخاب کنی؟ و بگذاری که خردم در تو جاری شود؟

     

    و آیا تو به جان من قسم یاد می کنی که بالاتر از جان من نیست ؟ که مرا که ساقی خوش یمن و مبارکی هستم پذیرا باشی؟

     

     که اگر با من همکاری کنی اتفاقات خوب را برایت رقم میزنم .

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالک خود باشد اندر اتقوا

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم ۶۴۹

     

    و آیا میدانی که قدرت انتخابی که در وجودت نهادینه کرده‌ام همان مزیت تو نسبت به سایر مخلوقات عالم هستی و اراده آزاد تو می باشد؟

     

     و آن برکتی خجسته و مبارکیست که می توانی از آن استفاده نمایی و بدون اختیار از یک فکر به فکر دیگری نپری؟

     و ذهن ات را ساکت گردانی؟

     

    و آیا در فضای اتقوا و پرهیز مالک خودت هستی یا مالک همانیدگی هایت؟

    که تو را به تصرف در می آورند و در نقش‌های خود گم می سازند؟

     

    تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه

    نمی‌گویی کجا بودی که جان بی تو نزار آمد؟

    مولوی ، دیوان شمس ، غزل ، ۵۸۸

     

    حال شاها و خداوندا دانستم که :

     آن باشنده ازلی و ابدی و قدیمی تویی که همیشه در این لحظه بوده‌ای و خواهی بود و محل سکونت و اقامت تو سینه و درون من است .

     

    و خداوندا :

    تا الان کجا بودی و چرا خودت را به من نشان نمی‌دادی؟

     و من حیران و سرگردان به دنبال تو می گشتم و جان زنده ام از این جدایی با تو ضعیف و رنجور و ناتوان و لاغر شده بود .

     

    شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم

    نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۸۸

     

    خداوند مهربان پاسخ می دهد :

    که ای بنده من :

     من همیشه کنار تو بوده ام و از رگ گردن به تو نزدیکتر تو شمشیر حضورت را با غلاف همانیدگی ها پوشانده بودی و در ذهنت با افکار توهم‌ زا خود را گیج و منگ ساخته.

     

    و مرا در اجسام و در رویدادها جستجو می کردی و سبب های گوناگون را دلیل و راهنمایی برای یافتنم می‌دانستی.

     باید از غلاف همانیدگی ها همراه با صبوری و پایداری و فضاگشایی و مرکز عدم بیرون بیایی. و بدون سبب های بیرونی مرا جستجو کنی و در این لحظه زنده شدن به من را انتخاب نمایی .

     

     تا با قانون قضا و قدر و کُن و فکان بتوانم شمشیر حضورت را از غلاف همانیدگی ها بیرون بکشم و گردن هم هویت شدگی هایت را بزنم.

     

    و تو را به خودم زنده گردانم که بدون سبب های بیرونی مرا ببینی .

     

    آنکه بیند او مسبب را عیان

    کی نهد دل بر سبب های جهان

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۷

     

    هر کسی که با یقین و بدون پوشش همانیدگی ها مسبب و خدایت درون خود را ببیند با مسبب و خدایت خود به وحدت می‌رسد .و به قضاوت های خوب و بد ذهن توجه نمی‌کند و ذهن نمی تواند آن را جذب کند و پس از آن با مرکز عدم به سبب ها و علت های جهان بیرونی دل نمی بندد .

     

    یک عنایت به ز صد گون اجتهاد

    جهد را خوفست از صد گون فساد

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۹

     

     در نتیجه:

    یک توجه ایزدی با فضای گشوده شده از هزار جور جد و جهد من ذهنی بهتر است .

     

     چرا که هر کوششی که از مرکز عدم نیاید با من ذهنی صورت می گیرد و این لحظه با عنایت و توجه ایزدی همراه نمی باشد .

     

    و در واقع عمل ما را فاسد می‌کند و صد نوع تباهی و فساد را به همراه می آورد و به سوی عشق و زندگی نمی‌رود.

     

    و در پایان:

    وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است، زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می‌کند.

     

     ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است

    چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷

     

    پر انرژی و سالم بمانید .

     خیلی ممنون ، خدا نگهدار شما .

     زهرا سلامتی، از زاهدان .

    فایل متن «تفسیر غزل ۵۸۸ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۸» - خانم زهرا از زاهدان

    طلب حقیقی و غیرت زندگی - خانم فرزانه از همدان



    فایل صوتی «طلب حقیقی و غیرت زندگی» - خانم فرزانه از همدان


        


    باسلام

     

    داستان وامق و عذرا

    موضوع: طلب حقیقی و غیرت زندگی

     

    این داستان درباره دختری زیبا و هوشمند به نام عذرا و جوانی هنرمند و زیرک به نام وامق است، عذرا دختر حاکمی خود کامه به نام فَلُقراط است.

     

    وامق در کودکی مادر خود را از دست می دهد و پدرش با زنی دیو سیرت ازدواج می کند، او قصد هلاک وامق را دارد، وامق از بیم جان می گریزد و به خاطر زیرکی و هنرمندی اش در قصر حاکم مشغول کار می شود و توجهات زیادی را به خود جلب می کند.

    ولی توجه وامق به دختر حاکم است و عاشق او می شود و عذرا هم عاشق وامق می شود و دیدارهای نهانی بین آنها صورت می گیرد، ندیمه عذرا از روی موذی گری و خبر چینی موضوع را به اطلاع حاکم می رساند و حاکم آنها را از هم جدا می کند.

     

    مادر عذرا از ناراحتی دخترش دق می کند و می میرد، حاکم در جنگ کشته می شود و عذرا اسیر شده و به این ترتیب عمرش سپری می شود و این داستان عشق اندوه بار به پایان می رسد.

     

    عشق وامق به عذرا نماد عشق خداوند به انسانها و ما به خداوند است، ما هم گاهی نهانی با خدا دیدار می کنیم و به او زنده می شویم، همانطور که این داستان پایان دردناکی دارد، این قصه بین ما و خدا هم اتفاق می افتد.

    گر چه همدیگر را دوست داریم ولی وامق که ما باشیم به اندازه کافی بینش و جرات به خرج نمی دهیم و وقت تلف می کنیم و فرصتِ یکی شدن با خدا را از دست می دهیم و در بستر مرگ متوجه می شویم که او همیشه با ما بوده و ما بی لیاقتی کردیم و به دلیل جستجوی خداوند در ذهن او را ندیدیم.

    لیاقت ما بستگی به فضاگشایی ما دارد، هر کسی عدم را در مرکزش حس می کند و بیشتر تسلیم می شود، او وامقی ست که می خواهد کاری انجام دهد.

     

    اصل ما همیشه مست خدا بوده و هست ولی ما نمی گذاریم اصل ما با مستی اش عمل کند، برای اینکه ما یاد گرفتیم که مثل وامق از طریق عینک همانیدگی ها ببینیم.

     

    وامق هم کاری برای طرز دیدش نکرد و نخواست از طریق خدا ببیند و معشوقه اش را از دست داد.

     

    در دل معشوق، جمله عاشق است

    در دلِ عذرا همیشه وامق است

     

    در دلِ عاشق بجز معشوق نیست

    در میانشان فارق و فاروق نیست

    مثنوی، دفتر ششم، ٢۶٧٩ و ٢۶٨۰

     

    اگر خدا معشوق و ما عاشق باشیم، در دل خدا همیشه ما هستیم، همانطور که عذرا دایماً به وامق فکر می کرد، ولی وامق سراغش نرفت، ما هم در ذهن می خواهیم با خدا به وحدت برسیم ولی عملا کاری انجام نمی دهیم در حالی که همه تمرکز خدا روی ماست تا شاید لیاقتی بخرج بدهیم.

    در ذات ما عاشق خدا هستیم و جان ما طالب زنده شدن به خداست، اما هشیاری جسمی ما را در جهان مشغول عشق‌های آفل کرده است.

     

    موقعی ما از خدا بسیار دور می شویم که همانیدگی های ما شروع به تولید درد می کند و دردهای ما هشیاری ما را پایین می آورد و ما خدا را بسیار دست نیافتنی می بینیم، در اثر فضاگشایی مرکز ما عدم شده و عاشق و معشوق از بین می رود و عشق که وحدت ما با خداوند است متولد می شود.

     

    بر یکی اشتر بود این دو دَرا

    پس چه زُوغبَاً بگنجد این دو را

     

    پنج وقت آمد نماز و رهنمون

    عاشقان را فی صَلاهٍ دائمون

    مثنوی، دفتر ششم، ٢۶۶٩ و ٢۶٨۱

     

    وقتی ما می گوییم عاشق و معشوق، مانند دو زنگوله ایست که به گردن یک شتر بسته شده، و صدای آنها صدای ذهن ماست، در حالی که یک وحدت و یکتایی وجود دارد، اگر می گوییم خدا و ما عملا داریم به این دویی ادامه می دهیم پس به حال وامق دچار خواهیم شد.

     

    زُوغِبَا یعنی ما به عنوان من ذهنی دوستانمان را کمتر ببینیم تا دلمان تنگ شود، این مثال در مورد رابطه ما با خدا صادق نیست، ما نمی توانیم عاشق و معشوق را از هم جدا کنیم، برداشت ما در ذهن از عبادت و نماز این است که ما در مکان و یا زمان خاصی می توانیم به خدا وصل شویم، ولی انسانهایی که به خدا زنده می شوند در نماز دائمی هستند این وحدت و یکی شدن را هر لحظه با خود حمل می کنند و همان اتصال آنها را در جهان راهنمایی و هدایت می کند.

     

    نه به، پنج آرام گیرد آن خُمار

    که در آن سرهاست نی پانصد هزار

     

    نیست زوغبا وظیفه عاشقان

    سخت مُستَسقی ست جان صادقان

    مثنوی، دفتر ششم، ٢۶٧۰ و ٢۶٧٩

     

    این خمار عاشقی در سرِ ما به عنوان هشیاری مانده است و با پنج وقت و یا پانصد هزار آرام نمی گیرد.

    درد ثابتی که هر کدام از ما حمل می کنیم به خاطر همین فراق و جدایی ست، و این دستور که کمتر همدیگر را ببینیم، برای عاشقان صادر نشده، جان عاشقان صادق بسیار تشنه است و نمی توانند صبر کنند.

     

    چیست جنسیت؟ یکی نوع نظر

    که بدان یابند ره در همدگر

     

    آن نظر که کرد حق در وی نهان

    چون نهد در تو، تو گردی جنس آن

     

    شاه را غیرت بود بر هر که او

    بو گُزیند بعد از آنکه دید رو

    مثنوی، دفتر ششم، ٢٩٩٢ تا ٢٩٩۴

     

    جنسیت عبارت از این است که همه انسانها مرکزشان را عدم کرده و از جنس ناظر که خداوند است بشوند و از همان طریق با مرکز همدیگر ارتباط برقرار کنند.

    مثلا اگر زندگی از طریق یک عارف می بیند و در او پنهان است، و اگر او نگاهش را بر تو بنهد تو هم از همان جنس می شوی.

    خداوند نسبت به کسی که بارها مرکزش را عدم کرده و واقعاً ریشه دار شده غیرت نشان می دهد، یعنی اگر کسی به زندگی زنده می شود و خدا را می بیند دیگر نمی تواند به سوی رنگ و بو یا همانیدگی ها کشیده شود.

     

    غیرتِ حق در مثل گندم بود

    کاهِ هر خرمن غیرتِ مردم بود

     

    اصل غیرت ها بدارید از اِله

    آنِ خلقان فرعِ حق بی اشتباه

    مثنوی، دفتر اول، ۱٧٧۱ و ۱٧٧٢

     

    غیرت خدا مانند گندم اصیل و با ارزش است و غیرت مردم از روی من ذهنی نسبت به چیزی ست که نمی‌شناسند و تَعَصُب محسوب می شود.

    مولانا می گوید، اصل غیرت ها را از خدا بدانید، غیرت خلقان فرعِ غیرت حق است و در غیرت حق هیچ اشتباهی نیست.

    هر انسانی می تواند در اثر فضاگشایی این قانون را در خودش اجرا کند، و بگوید من مال خدا هستم، دیگر دلم را به چیز جدیدی نمی دهم و عینک همانیدگی به چشمم نمی زنم.

     

    آن سلیمان پیش جمله حاضر است

    لیک غیرت چشم بند و ساحِر است

    مثنوی، دفتر دوم، ٣٧٨٢

     

    آن سلیمان یعنی خدا پیش همه انسانها حاضر است، ولی غیرت او اجازه نمی دهد او را ببینیم او چشم بند و ساحر است، می گوید، تا زمانی که از طریق همانیدگی هایت می بینی مرا نخواهی دید، مگر اینکه تبدیل شوی و اجازه دهی من از چشم تو ببینم.

    هیچ کدام از عبادتها و کارهای معنوی ما فایده ندارد اصل دین فضاگشایی و مرکز عدم است، فقط در این صورت سِحرِ خدا گشوده می شود و گرنه غیرت زندگی ما را در حالت جدایی نگه می دارد.

     

    حَیثِ ما کُنتُم فَوَلَّوا وَجهَکُم

    نَحَوهُ هذا الَذی لَم یَنهَکُم

    مثنوی، دفتر دوم، ٣٧۴۵

     

     

    (در هر وضعیتی هستید روی خود را بسوی آن وحدت و یگانگی بگردانید که این چیزی ست که خدا شما را از آن باز نداشته است.)

     

    هر کسی باید به او تبدیل شود و در همه او صحبت کند و او گوش بدهد، تا اختلافات از بین برود، راه دیگری وجود ندارد.

     

    غیرتش بر عاشقی و صادقی ست

    غیرتش بر دیو و بر اُستور نیست

    مثنوی، دفتر ششم، ٣۶۴٧

     

    غیرت زندگی بر انسانهایی ست که نفاق نمی کنند و از جنس حضور هستند، غیرتش بر کسانی که به عنوان من ذهنی به هشیاری جسمی چسبیده اند نیست.

     

    زندگی هر لحظه می خواهد خودش را در انسانها زنده کند و مرتب کمک می کند که اگر کسی فضاگشایی می کند، او را زنده تر کند و عمق بیشتری به او بدهد.

     

    این جهان مانند پلی ست که محل عبور هشیاری به مرحله دیگری از تکامل خود است، غیرت زندگی به عاشقان اجازه برگشتن به من ذهنی و همانیدن با چیزها را نمی دهد، او نسبت به حضور ایجاد شده در آنها غیرت دارد و پلهای پشت سرِ عاشقان خود را خراب می کند تا نتوانند دوباره به جهان کشیده شوند.

     

    ابوسعیدابوالخیر

     

    آن دَم که حدیثِ عاشقی بشنودم

    جان و دل دیده را به غم فرسودم

     

    می پنداشتم عاشق معشوق دواند،

    چون هر دویکیست، من خود اَحول بودم

     

    باسپاس فراوان

    فرزانه از همدان

     

    فایل متن «طلب حقیقی و غیرت زندگی» - خانم فرزانه از همدان

    کارافزایی در مسیر تبدیل - خانم فرزانه از همدان



    فایل صوتی «کارافزایی در مسیر تبدیل» - خانم فرزانه از همدان


        


    باسلام

    موضوع: کارافزایی در مسیر تبدیل

     

    هشیاری به محض ورود به جهان و پوشیدن لباس فرم مرحله جدیدی از سفر خود را آغاز می کند و با پنج حس خود و توانایی فکر کردن شروع به شناخت جهان پیرامون خود کرده و با تصاویری که ذهنش برای او توصیف می کند همانیده می شود و کم کم از اصل خود جدا شده و ماموریتی که به خاطر آن آمده بود را فراموش می کند و من ذهنی او ساخته می شود.

    قرارِ او با خداوند این بوده که مدت کوتاهی برای شناختِ جهان و استفاده کردن از توانایی های جدیدش در ذهن بماند، ولی به دلیل نیروی جاذبه جهان و نبودن انسانهای عاشق و آگاه در اطراف خود اینکار به تعویق می افتد و او بدون آگاهی از قوانین خداوند که حاکم بر جهان فرم است شروع به کار می کند و هدایت او به وسیله عینکهایی که من ذهنی بر اساس قضاوت و خاصیت خواهندگی خود ساخته و هر لحظه یکی از آنها را به چشم او می زند، صورت می گیرد.

    غافل از اینکه کار با این دید غلط با گذر زمان برای او، مانع، مسئله و دشمن می سازد و انرژی او را تلف کرده و نتیجه کارهای او به کارافزایی در جهان می انجامد و هر چه جلوتر می رود دچار انقباض، نابسامانی و درد بیشتری می شود.

    من ذهنی برای بر طرف کردن حس نَقص و کامل کردن خود به فرمهای آفل و هر باور پوسیده ای چنگ می زند و روی هشیاری را می پوشاند، در حالی که هشیاری از روز ازل کامل بوده و نیازی به جهان ندارد.

    کارافزایی های من ذهنی مانند کشتِ جدیدی روی کشتِ اول یا خدائیت ما را می پوشاند و سبب گمراهی بیشتر می شود.

     

    کشت نو کارید بر کشتِ نخست

    این دوم فانی ست و آن اول درست

     

    کشتِ اول کامل و بگزیده است

    تخم ثانی فاسد و پوسیده است

     

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵٨ و ۱۰۵٩

     

    یکی از ابزارهای مهم من ذهنی که بوسیله آن خود را حفظ می کند ملامت است او همیشه به دنبال وضعیت یا شخص خاصی می گردد تا مشکلات خود و دردهای ایجاد شده را به گردن آن بیندازد.

    همه رنجشهای ما بازتاب اعمال خود ماست و این پهلوانی می خواهد که انسان اعتراف کند که همه بلاهایی که سرم آمده تقصیر خودم بوده و به دلیل دید غلط من بوجود آمده، این قانون عدالت زندگی ست که ذرّه ای بدی یا ذرّه ای نیکی را به سوی ما باز می گرداند، او قصد آسیب زدن به ما را ندارد و مسائل ما به خاطر بخت بد یا دشمنی خدا با ما نیست.

     

    جُرم بر خود نه، که تو خود کاشتی

    با جزا و عدلِ حق کن آشتی

     

    رنج را باشد سبب بد کردنی

    بَد زِ فِعلِ خود شناس از بخت نی

     

    مثنوی، دفتر ششم ، بیت ۴٢٧ و ۴٢٨

     

    از آنجایی که هدف زندگی برگشتِ ما به صورت هشیاری به این لحظه ابدی و قائم شدن بر ذاتِ اصلی خود بوده است، زندگی همه فکرها و اعمال ما را که بر اساس حفظ و هر چه بیشتر بهتر همانیدگی ها پیش می رود عقیم می کند، تا با فشارِ دردِ حاصل از همانیدگی ها ما را از زمان مجازی خارج کرده و توجه ما را بر روی این لحظه ابدی معطوف سازد.

    همه ما انسانها دارای خاصیتی به نام فضاگشایی هستیم که استفاده از آن فقط با موازی بودن با اتفاق این لحظه امکان پذیر است.

    ما با فضاگشایی بسیار شدید در این لحظه می توانیم به پیرخرابات که خود زندگی ست وصل شویم و جامِ شراب که چهارخاصیت مرکز عدم و مهمترین نیاز ماست را از خودِ زندگی بگیریم.

    در عین حال به تاخیر انداختن این امر سبب کارافزایی و ضرر و زیانهای جبران ناپذیری برای ما خواهد شد.

     

    بده یک جام ای پیر خرابات

    مگو فردا، که فی التَّأخیرِ آفات

    دیوان شمس، غزل شماره، ٣٣۶

     

    در واقع ما به عنوان انسان قبل از هر کاری در جهان باید همانیدگی ها را از مرکزمان بیرون کنیم و در خدمت زندگی در آییم.

    در خدمت زندگی بودن به معنی، نماز، عبادت، یا انجام کارهای به ظاهر معنوی نیست، مرکز را عدم کردن و دیدن با چشم خداوند و اجازه دادن که او از طریق ما فکر و عمل کند، در خدمت خدا بودن است.

    پس اولین حرفه ما در این جهان بی پیشگی ست و در درجه اولِ اهمیت قرار دارد، اگر ما با من ذهنی دنبال کسب مهارت، تشکیل خانواده، علم آموزی، و شناخت خداوند و معنویت هستیم کارافزا خواهیم بود و کارافزایی با من ذهنی سبب انتقال زنجیره ای از مشکلات و درد از نسلی به نسلِ دیگر خواهد شد، و تا زمانی که ما با تکیه بر هشیاری جسمی که بر اساس شک که از ترس از مرگ ناشی می شود و تقلید از جمع که پایه و اساس آن بر روی باورهای پوسیده گذشتگان بنا شده و تاکید بر تفاوتهای ظاهری که به جدایی بیشتر ما از جهان هستی می انجامد حرکت می کنیم، در زندان ذهن خواهیم بود.

     

    هر آدمی را در جهان آورد، حق در پیشه ای

    در پیشه بی پیشگی کرده ست ما را نامزد

    دیوان شمس، غزل شماره، ۵٣٧

     

    مولانا در دفتر ششم مثنوی به داستان یوسف اشاره می کند.

    یوسف که به امر زندگی از چاه نجات یافته بود به دلیل مخالفت با زلیخا در زندان به سر می برد، او از کسی که برای دیدنش آمده بود درخواست می کند که پیش عزیز مصر وساطت او را بکند، تا ایشان هم زودتر آزاد شود، به همین دلیل زندگی او را تنبیه می کند و یوسف سالهای بیشتری را در زندان می ماند.

    در اینجا یوسف نماد انسانی ست که تا حدودی به زندگی زنده شده و طعم حقیقت را چشیده است و در موقعی مناسب من ذهنی او موفق می شود یکی از عینکهایش را به چشم او بزند و او نا آگاهانه دوباره طلب کمک و حس نیاز از جهان می کند، به همین دلیل خارج شدن از ذهن و زنده شدن کامل او به زندگی به تعویق می افتد.

    در اینجا مولانا به زیبایی کارافزاییِ من ذهنی در مسیر تبدیل را برای ما توضیح می دهد و می گوید اگر ما غیر از مرکز عدم از چیز دیگری کمک بگیریم باید جریمه آن را بپردازیم تا یاد بگیریم که بر ستونهای پوسیده این جهان که عقل خودمان و عقلِ من ذهنی جمعی ست تکیه نکنیم، بنابراین متوجه می شویم تنها راه و تنها وسیله ای که ما در دست داریم فضاگشایی و وصل شدن به مرکز عدم است.

     

    پس جزایِ آنکه دید او را مُعین

    ماند یوسف حبس در بِضعَ سنین

     

    پس ادب کردش بدین جُرم اوستاد

    که مَساز از چوب پوسیده عماد

     

    مثنوی، دفتر ششم، ٣۶۰۶، ٣۶۱٣

     

    عارفان و پیامبران برای جبران کارافزایی و یا پرداخت جریمه به دلیل ایجاد درد در خانواده و جامعه به ما پیشنهاد می کنند ، خِساست و خواستنهای من ذهنی را ترک کنیم و راه فراوانی اندیشی و بخشندگی براساس مرکز عدم را در پیش بگیریم و این دست گیره محکم را رها نکنیم، تا این طناب تسلیم و فضاگشایی ما را هم مثل یوسف از چاه همانیدگی ها بالا کشیده و به اصل خویش برساند، و وای به حال کسی که در محدودیت ذهن بماند و این طناب را رها کند.

     

    این سَخا، شاخی ست از سَرو بهشت

    وای او کز کف چنین شاخی بهشت

     

    غُروهُّ الوثقی ست این ترک هوا

    بر کشد این شاخ، جان را بر سَماع

     

    تا برد شاخِ سَخا ای خوب کیش

    مر تو را بالا کِشان تا اصلِ خویش

     

    مثنوی، دفتر دوم، بیت، ۱٢٧٣، ۱٢٧۴، ۱٢٧۵

     

     

    هر کسی در این لحظه فکر و عمل سازنده می کند، حتما در حال صبر و شکر و فضاگشایی ست،

    یعنی اگر ما فضاگشایی می کنیم و زندگی یک همانیدگی را به ما نشان می دهد ما برای این شناسایی شکر و برای انداختنش صبر می کنیم.

    این صبر و شکر واقعی ست و بدون فضاگشایی و نور آن فضا و حضور زندگی در مرکز ما ، نمی‌توان این دو راه ِ صبر و شکر را تشخیص داد.

     

    این دو ره آمد در روش، یا صبر یا شکرنعم

    بی شمعِ روی تو نتان، دیدن مرین در راه را

    دیوان شمس، غزل شماره، ٢۱

     

    هر چقدر ما در زندگی با این دید غلط درد ایجاد کردیم و در مسائلِ پیچیده گرفتار هستیم، نباید نگران باشیم، ما از جنس زندگی و امتداد او هستیم، باید مسئولیت حالمان را در این لحظه به عهده بگیریم و فضا را باز کنیم، تا زندگی این پرده های همانیدگی را از جلوی چشمان ما بردارد و بسوزاند، صبر کردن و کشیدن درد هشیارانه مانند دارویی بسیار مهم برای برداشتن همانیدگی ها از مرکز ما اهمیتِ اساسی دارد.

     

    پرده های دیده را داروی صبر

    هم بسوزد هم بسازد شَرحِ صَدر

    مثنوی، دفتر دوم، ٧٢

     

    کسی که در این لحظه مرکز عدم را تجربه کرده باشد، او فهمیده که پایان کار او زنده شدن به زندگی و یکی شدن با آن فضاست، بنابراین جِدّی تر کار خواهد کرد، چون خردِ زندگی به همه کارهای او جاری می شود، او می داند که این جهان، جهان کاشتن است و وقتی به زندگی زنده شود حاصل کارهای خود را خواهد دید، بنابراین او خوشبختر است، همانطور که یوسف از پایان کار خود آگاه بود و به همین دلیل سالهایی که در زندان ماند با همه توان برای خدمت به زندانیان دیگر و آبادانی زندان تلاش می کرد.

     

    هر که پایان بین تر او مسعود تر

    جدتر او کارد که افزون دید بر

     

    زآنکه داند کین جهانِ کاشتن

    هست بهرِ مَحشر و برداشتن

     

    مثنوی، دفتر چهارم، ٢٩٨٨، ٢٩٨٩

     

     

    خداوند در آیه: ۶٣ تا ۶٧ سوره واقعه می فرماید؛

    (آیا آنچه را کشت می کنید، دیده اید؟ شما آن را می رویانید یا ما رویاننده ایم؟

    اگر بخواهیم آن را خار و خاشاک می‌گردانیم، پس شما از روی تعجب می گویید، ما زیان دیده ایم، بلکه از محروم شدگانیم.)

     

    هزاران سال است انسان دنبال سایه خود یعنی من ذهنی دویده و هنوز هم می دود و مسائل غیر لازمی بوجود آورده و نمی تواند قبول کند که مُقَصّر است، ما قدرت مسئله سازی من ذهنی را دست کم گرفته ایم، من ذهنی مسئله ایجاد می کند و مسائل ایجاد شده را انکار می کند و چون زیر بار نمی‌رود ما را به دردسر و کارافزایی می اندازد.

    اگر ما جلوی من ذهنی را نگیریم و دنبال او بدویم در آخرین لحظه زندگی خواهیم دید که او جلو ایستاده و برای ما تصمیم می گیرد، پس با دویدن پشتِ سرِ سایه از او جدا نخواهیم شد و تا زمانی که من ذهنی داریم همه خدمت ها و عبادتهای ما به گناه تبدیل می شود و همه نعمتهای خدا برای ما تبدیل به درد خواهد شد، چون ما آنها را تبدیل به مسئله می کنیم، و از روشنایی شمع حضور در تاریکی ذهن محروم می‌مانیم.

    شناخت خدا یا خودمان در من ذهنی بر حسبِ جسم است بنابراین این نوع جستجو سبب بسته شدن بندهای بیشتری به دست و پای هشیاری ما می شود.

    کافی ست خاصیت فضاگشایی را در خود بکار بیندازیم، در اثر فضاگشایی و درد هشیارانه همه گناهانِ ما به عبادت تبدیل می شود و نعمتهای زندگی به ما برکت می دهد و تاریکی ذهن تبدیل به روشنایی حضور می شود و جست و جوی ما با مرکز عدم سبب پاره شدن بندهای محدودیت ذهن می شود.

    کارو تلاش، عبادت و خدمت با مرکز عدم، عدم را زیادتر کرده و ما را به اصل‌مان زنده می کند، مرکز عدم همانیدگی های ما را تبدیل به نور کرده و گناهان ما را تبدیل به خدمت می کند و هر لحظه از زندگی ما با مرکز عدم تبدیل به عبادت می شود.

     

    ور دو هزار سال تو در پی سایه می دوی

    آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او

     

    جُرم تو گشت خدمتت، رنج تو گشت نعمتت،

    شمع تو گشت ظلمتت، بندِ تو گشت جُست و جو

     

    دیوان شمس، غزل شماره ٢۱۵۵

     

    مولانا می گوید، بیان و درکِ این موضوع با ذهن بسیار سخت است، من نمی دانم اگر تو می دانی تو بگو، مرکز جسمی جسم را جستجو می کند و ما را بیشتر در انقباض قرار می دهد و مرکز عدم، عدم را جستجو می کند و فضای درون بازتر می شود و ما را به زندگی تبدیل می کند و این جست و جویی ست از ورای جست و جو، وقتی مرکز عدم می شود ما در جمالِ خداوند غرق می شویم و این حال و قالی ست از ورای حال و قالِ من ذهنی که به زیاد و کم شدنِ همانیدگی ها بستگی دارد، در حالت مرکز عدم حال ما فقط به باز شدن آن فضا بستگی دارد نه چیزِ دیگر و این غرق شدن در جمال خدا غرقه ای نیست که ما از آن رهایی پیدا کنیم، کسی که به اینجا رسیده باشد می رود و با دریا یکی می شود و تنها خداوند و انسانهایی که از جنس دریا شده باشند او را خواهند شناخت.

     

     

    جست و جویی از وَرای جست و جو

    من نمی دانم، تو می دانی بگو

     

    حال و قالی از وَرایِ حال و قال

    غَرقه گشته در جمالِ ذولجلال

     

    غَرقه ای نی که خَلاصی باشدش

    یا به جُز دریا، کسی بشناسدش

     

    مثنوی، دفتر اول، ابیات ٢٢۱۱ تا ٢٢۱٣

     

     

     

    صِفَتِ خدای داری، چو به سینه ای درآیی

    لَمَعانِ طور سینا تو ز سینه وانمایی

     

    صِفَتِ چراغ داری، چو به خانه شب درآیی

    همه خانه نو گیرد، ز فروغِ روشنایی

     

    صِفَتِ شراب داری، تو به مجلسی که باشی

    دو هزار شور و فتنه، فکنی زِ خوش لِقایی

     

    دیوان شمس، غزل شماره ٢٨٣٨

     

     

    شاد و پیروز باشید

    فرزانه از همدان

    فایل متن «کارافزایی در مسیر تبدیل» - خانم فرزانه از همدان

    مهارتِ گوش دادنِ موثر - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی «مهارتِ گوش دادنِ موثر» - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام

     

    مهارتِ گوش دادنِ موثر، یکی از مهارت های ضروری برای هر رابطه ای است.

     

    گوش دادنِ موثر و فعّال (Effective Listening) با شنیدن (Hearing) فرق دارد.

    شنیدن یک امرِ فیزیولوژیک است که وقتی امواجِ صوتی به گوش می رسد، خود به خود رخ می دهد امّا گوش دادن یک نوع مهارت است که نیاز به تمرکز و تحلیلِ ذهنی دارد یعنی باید با توجّه کامل به سخنانِ طرفِ مقابل گوش دهیم تا متوجّه معنا و مفهومِ سخنانش بشویم.

    چند لحظه فکر کنید و ببینید در چه موقعیت هایی تجربه ای از شنیده نشدن داشته اید؟ یا تاکنون چند مرتبه دیگران را به درستی نشنیده اید؟

     

    شاید یکی از دلایلی که مولانا داستان های مثنوی را در قالبِ دیالوگ یا گفت و گوهای سه نفره ارائه می دهد این باشد که می خواهد به خواننده مهارتِ گوش دادنِ موثر را بیاموزد تا خواننده از همه ی شخصیت های داستان، نکاتی را یاد بگیرد نه اینکه با جانبداری از یک طرف، کاراکترِ دیگر را کنار بزند. کما اینکه گاهی حرفِ درست را از زبانِ شیطان منتقل می کند. از آنجا که حکمت، گمشده‌ی مومن است، آن را از هرکس بشنود بدان ایمان می آورد.

     

    پس چو حکمت ضالّه‌ی مومن بُوَد

    آن ز هر که بشنود، موقِن بُوَد

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۹۱

     

    امّا برای مهارت در گوش دادنِ موثر چه کارهایی می توان انجام داد؟

    یک: برای اینکه بفهمیم مخاطب درحالِ انتقالِ چه پیامیست، نیاز است تا صبورانه به حرفهایش گوش دهیم.

     

    دو: عجله کردن در پاسخگویی نمی گذارد به اصلِ صحبت های مخاطب پی ببریم. به عبارتی خیلی وقتها، ما قبل از شنیدن، آماده‌ی جواب دادن هستیم.

     

    و در آخر، مهمترین مانع در راهِ گوش دادنِ موثر، قضاوت و پیش داوری است. یعنی ما با قضاوتِ خودمان، یکطرفه به قاضی می رویم و راضی هم برمیگردیم. بدونِ اینکه متوجه نیازِ واقعیِ طرفِ مقابل شده باشیم.

     

    مولانا مثال می زند که یک معلم شطرنج میخواست به شاگردش بازیِ شطرنج را یاد بدهد و به او می گوید که این خانه، خانه ی رخ است، شاگرد به جایِ اینکه به نحوه ی بازی توجه کند و منظورِ معلم را متوجه شود، می پرسد: رخ این خانه را از کجا آورده ؟ خودش خریده یا به ارث برده؟

     

    گفت: در شطرنج کین خانه‌ی رخ است

    گفت: خانه‌اش از کجا آمد به دست؟

     

    خانه را بخْرید یا میراث یافت؟

    فرّخ آن کس که سویِ معنی شتافت

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۶۲۷ و ۳۶۲۸

     

    در این مثال، شاگرد بدلیل خوب گوش نکردن از یادگیری محروم ماند.

     

    اما مولانا به موضوع گوش سپردن، نگاهِ دیگری هم دارد و می گوید اینکه افرادی در طولِ تاریخ سخنِ حق را از زبانِ پیام آوران شنیدند بدلیلِ سنخیّتِ روحی‌شان با آنان  بود. این افراد با دیدنِ چهره و صدایِ پیامبران به آنها ایمان آوردند، چرا که این جنس صدا را تا بحال از من های ذهنی در این دنیا نشنیده بودند. و چون آنها در منِ ذهنی، جدایی از زندگی را تجربه کرده بودند، صدایِ پیامبران را شنیدند که می گویند شما امتدادِ خداوند هستید و خداوند فرموده است که من نزدیک ام.

     

    در دلِ هر امّتی کز حق مَزه‌ست

    روی و آوازِ پیمبر، معجزه‌ست

     

    چون پیمبر از برون بانگی زند

    جانِ امّت در درون سَجده کند

     

    زآنکه جنسِ بانگِ او اندر جهان

    از کسی نشنیده باشد گوشِ جان

     

    آن غریب از ذوقِ آوازِ غریب

    از زبانِ حق شنود انّی قریب

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۵۹۸ تا ۳۶۰۱

     

    پس آنچه که موجبِ نزدیکی افراد به یکدیگر می شود، تنها سخن گفتن و آوردن دلیل و منطق نیست بلکه سنخیّتِ روحی است. در حدیثی آورده شده: «روح ها، لشکریانی بسیج شده اند. هر کدام از آن ارواح که با دیگری آشنا باشد، همبسته می شود و هر کدام که با دیگری بیگانه باشد، گسسته.»

    ( آقای کریم زمانی این حدیث را در شرح بیت ۱۰۵۰ دفتر دوم آورده اند.)

     

    چون شناسد جانِ من جانِ تو را

    یاد آرد اتّحاد و ماجرا

     

    موسی و هارون شدند اندر زمین

    مختلط خوش، همچو شیر و انگبین

     

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۸۳۰ و ۳۸۳۱

     

    این آشنایی به نسبت های فامیلی و خانوادگی هم بستگی ندارد، چه بسا افرادی که سالیانِ سال در کنارِ هم زندگی میکنند ولی متوجه حرفهای هم نمی شوند و حرفِ مشترکی با هم ندارند.

     

    مرد را صد سال عمّ و خالِ او

    یک سرِ مویی نبیند حالِ او

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۴۹

     

    و چه بسیار اوقات که دو نفر ظاهراً هم زبان نیستند، ولی همدلی دارند و حرف های یکدیگر را درک می کنند. چون درونِ آنها عدم شده است و آنها به سکوت زنده اند. سکوت تنها زبانی است که قابلِ ترجمه کردن نیست بلکه فقط باید به آن زنده شد.

     

    ای بسا هندو و ترکِ هم زبان

    ای بسا دو تُرک چون بیگانگان

     

    پس زبانِ محرمی خود دیگر است

    هم دلی از هم زبانی بهتر است

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۲۰۶ و ۱۲۰۷

     

    در نهایت منظور مولانا از این ابیات این نیست که ما به ذهن برویم و بینِ خودمان و دیگران جدایی احساس کنیم و بگوییم ما در یک گروه هستیم و بقیه در گروهِ دیگر.

     

    بلکه مولانا میخواهد ما به این موضوع توجه داشته باشیم که آگاهیِ افراد با هم متفاوت است و از یک طرف به اهمیّتِ قرین اشاره می کند و از طرفِ دیگر می گوید تا زمانیکه تو نتوانی یک حرفِ مخالفِ نظرت را بشنوی و بپذیری، تا نتوانی مقاومت ها و بی تفاوتی هایِ دیگران نسبت به گفته هایت را در خودت جای بدی، پس هنوز فضایِ درونت تماماً باز نشده و تو به انسانِ کامل تبدیل نشده ای چرا که مجموعِ عالَم اجزایِ یک کس است و اگر انسان نتواند افرادی که منِ ذهنی دارند را در خود جای دهد، او کُل نباشد.

     

    جزوِ درویشند جمله نیک و بد

    هر کی نَبوَد او چنین، درویش نیست

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۲۵، برنامه ۴۸۶ گنج حضور

     

    با سپاس فراوان

    سمانه-تهران

    فایل متن «مهارتِ گوش دادنِ موثر» - خانم سمانه از تهران

    ابیاتی در مقام توکل - خانم سرور از گلستان



    فایل صوتی «ابیاتی در مقام توکل» - خانم سرور از گلستان


        


    با سلام و احترام فراوان

     

    ابیاتی در مقام توکل:

     

    توکل، یعنی تمام امور را به خداوند سپردن، از همه چیز و همه کس قطع امید کردن و فقط به خدا امید بستن،

    توکل، یعنی به قضا و قدر و خواست خداوند اعتماد داشتن و به مسب‌الاسباب یعنی خداوند متکی بودن که همان تسلیم است.

     

    وقتی به خدا توکل می‌کنیم معنی‌اش این نیست که کارها را به خدا بسپاریم و خودمان یک گوشه‌ای بیکار بنشینیم، نه، کار را به کارساز یعنی خداوند می‌سپاریم و خودمان هم نهایت سعی و تلاش‌مان را به کار می‌گیریم تا به بهترین نحو هر کاری را به انجام برسانیم.

     

    همه چیز زیر قدرت و نفوذ کن‌فکان یعنی خداوند است، کن‌فکان می‌گوید بشو و می‌شود، پس در این لحظه ما تسلیم زندگی می‌شویم، همانیدگی‌ها را شناسایی کرده و می‌اندازیم، مرکز مان را عدم می‌کنیم، به زندگی، خداوند، پناه می‌بریم و با توکل به او پیش می‌رویم:

     

    در حذر، شوریدنِ شور و شر است

    رُو توکل کن، توکل بهتر است

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۰۹

     

     احتیاط و ترس من‌ذهنی، باعث اضطراب و نگرانی ما می‌شود، همه من‌های ذهنی می‌ترسند و توکل ندارند، با بدبینی و شک زندگی می‌کنند، من‌ذهنی مرتب می‌خواهد و به خواستن زنده است، اما چیزهایی را که من‌ذهنی ما می‌خواهد نمی‌تواند آنها را به دست آورد یعنی خدا آنها را به ما نمی‌دهد بلکه می‌خواهد چیزهابی را هم که در مرکز ماست، آنها را از ما بگیرد، می‌خواهد ما همانیدگی‌ها را شناسایی کنیم و بیندازیم و چیزی جز خودش در مرکز ما نباشد.

     پس جناب مولانا می‌فرماید: برو توکل کن، که توکل بهترین کار است، تا به سبب توکل به آرامش و شادی بی‌سببِ درونی، دست یابی.

     

    نیست کسبی از توکل خوبتر

    چیست از تسلیم خود محبوبتر؟

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶

     

     هیچ کسب و تلاشی از توکل و اعتماد به قضا و خواست خداوند بهتر نیست، چه چیزی از تسلیم، پذیرفتن بی‌قید و شرط اتفاق این لحظه پسندیده‌تر است؟

     پس هر اتفاقی را قبل از قضاوت می‌پذیریم و تسلیم اراده خداوند می‌شویم.

     

    گفت از ضعف توکل باشد آن

    ور نه بدهد نان کسی که داد جان

     

    مولوی مثنوی دفتر پنجم بیت ۲۳۸۸

     

    ( این بیت از داستان خر و روباه است )

    خر به روباه گفت: سعی و تلاش در راه به دست آوردن رزق و روزی ناشی از ضعف توکل است، وگرنه کسی که جان به ما عطا کرده نان هم به ما می‌دهد،

    پس اگر به خدا ایمان داشته باشیم، با تمام وجود در اطراف اتفاقات فضاگشایی کنیم خداوند نیز رحمت و برکاتش را نثار ما می‌کند.

     

    گر توکل می‌کنی در کارکن

    کِشت کن، پس تکیه بر جبار کن

     

    مولوی مثنوی دفتر اول بیت ۹۴۷

     

    باید در کار تبدیل و زنده شدن به خدا توکل داشته و تسلیم باشی، ناامید نشوی و با توکل به کار روی خود ادامه دهی، ابتدا با مرکز عدم و خرد زندگی، کشت را می‌کاری یعنی روی خودت کار کرده و سپس به خداوند جبار توکل می‌کنی، در چنین حالتی موفقیت حتمی است، چون با مرکز عدم از جنس خدا شده و به زندگی زنده خواهی شد، از نظر مادی هم برکات فراوانی نصیبت می‌شود.

     

    جز توکل، جز که تسلیم تمام

    در غم و راحت همه مکر است و دام

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸

     

    انسان جز اینکه به خدا توکل کند و تسلیم قضا و خواست خداوند باشد چاره‌ی دیگری ندارد که این بهترین کار است یعنی وضعیت زندگی ما در این لحظه هر جوری هست باید به خدا توکل کنیم و تسلیم باشیم، فضا را در اطراف اتفاقات باز کنیم تا خرد آن فضای گشوده شده مشکلات ما را حل کند و به ما آرامش ببخشد.

     باید در همه امور، چه در غم و چه در شادی، پذیرش داشته باشیم، اگر در برخورد با اتفاقات غیر از توکل و تسلیم، کار دیگری انجام دهیم، همه مکر و دام من‌ذهنی است.

     

    برگرفته از برنامه‌های گنج‌‌حضور

     

    با سپاس و احترام، سرور از:

    گلستان - گرگان

    فایل متن «ابیاتی در مقام توکل» - خانم سرور از گلستان

    تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲ - خانم شکوه



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲» - خانم شکوه


        


    با سلام،

     

    انسانی که از حقیقت وجودی خود بی خبر است و خود را با نفس خود می شناسد و تعریف می کند، همواره در پی راضی کردن «من ذهنی» است. غافل از اینکه هر چه بیشتر مراعاتش را بکند، او‌ بیشتر و بیشتر می خواهد. چرا که ذهن انسان اینگونه است که نه تنها زیاده خواه است، تنوع طلب نیز هست. به این معنی که ممکن است ابتدا آنچه هوس و درخواست می کند بسیار بی ضرر بنظر برسد و انسان به شوق تجربه ی لذتی بی ضرر به سمت آن کشیده شود. اما پس از مدتی آن چیز عادی می شود و دیگر انجام آن نه تنها لذتبخش نیست، بلکه کسالت بار نیز هست. از طرفی انجام ندادنش با درد روانی و یا جسمی همراه است. یعنی ترک کردن آنچه عادت شده مشکل می شود. در نتیجه انسان به دنبال راههایی می گردد که تجربه ی هیجان انگیز تری داشته باشد و این راهها دیگر از روال طبیعی و بی خطر دور می شوند و این داستان تکرار می شود، بطوریکه انسان بیشتر و بیشتر خود را در منجلاب درد و افسردگی می اندازد. تا جایی که ممکن است دیگر زندگی کردن برایش مشکل شود.

     

    مولانا در غزل شماره ی ۲۸۰۸ دیوان شمس، موضوع برنامه ی ۸۹۲ گنج حضور، مشکل انسان را در پیروی از خواسته های من ذهنی و شکل گرفتن عادت و‌ درد حاصل از ترک عادت توصیف می کند. مولانا تو‌ضیح می‌دهد که ترک این عادت ها به قدری مشکل است که انسان برای درد هشیارانه نکشیدن، حتی ممکن است خواسته های مادی خود را از نظر معنوی توجیه کند و سعی کند دیگران را با ظاهر معنوی اغفال کند، تا به این خواسته ها برسد. مولانا راه رهایی را کشیدن درد هشیارانه به یاری زندگی، همنشینی با انسانهای به حضور رسیده، و خلوت کردن با خود می داند.

     

    گر چه در مستی خَسی را تو مراعاتی کنی

    و آنکه نفیِ محض باشد، گرچه اثباتی کنی

     

     گیرم که در عدم هشیاری، به خواسته های ذهن اهمیت بدهی و مراعات بعد مادی خود را کنی که در مقایسه با بعد معنوی تو همچون کاهی بر سطح اقیانوس است.

     

    و برای اثبات «بودن» خود، آنچه را که نفی محض وجود تو است، یعنی بعد مادی خود را تقویت کنی، یعنی برای رسیدن به زندگی، آنچه زندگی را از تو می رباید را بیشتر و بیشتر جستجو کنی.

     

    آنکه او ردِّ دل‌است از بَد درونی‌های خویش

    گر نفاقی پیشَش آری، یا که طاماتی کنی

     

     گیرم که خواسته های نفس که بخاطر عواقب شومی که دارند، مورد قبول دل، مورد تایید زندگی نیستند، را با پوشاندن جامه ی معنوی، و با لاف و گزافه در مورد کرامت های معنوی خود، موجه جلوه دهی و دنبال کنی.

     

    ور تو خود را از بَدِ او کور و کَر سازی دَمی

    مدحِ سرِّ زشتِ او، یا تَرکِ زَلّاتی کنی

     

    گیرم که چشم خود را بر بدی های من ذهنی ببندی، و هر چه بخواهند تو را از این بدی ها آگاه کنند، نشنوی، و تازه این زشتی ها را زیبا ببینی و به مدح آنها بپردازی، ‌یا بخواهی به خیال خود از لغزش دوری کنی، و عادت مخربی را با عادت دیگری جایگزین کنی.

     

    آن تکلّف چند باشد، آخر آن زشتیِّ او

    بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی

     

     فکر می کنی تا کی می توانی به این ظاهر سازی معنوی ادامه بدهی؟ بالاخره چهره ی واقعی، عاقبت زشت این کار، آثار منفی آن در زندگی تو آشکار می شود و تو از من ذهنی می گریزی و افسوس می خوری.

     

    او به صحبت‌ها نشاید، دور دارَش ای حکیم

    جز که در رنجَش، قضا گو، دفعِ حاجاتی کنی

     

    ای خردمند، من ذهنی در خور و شایسته ی همصحبتی تو نیست، او را از خود دور کن. اگر چه ترک من ذهنی ‌و پاسخ ندادن به نیازهایش آسان نیست، ولی با طلب کمک از زندگی، می توانی نیازهای او را از خود دفع کنی.

     

    مر مناجاتِ تو را با او نباشد همدم او

    جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی

     

    و البته من ذهنی در این مناجات، در این طلب کمک برای رهایی، با تو همراه نمی شود و به تو کمک نمی کند. یعنی نه تنها تو را همراهی نمی کند، بلکه تو را باز هم خواهد داشت. چرا که نفس تنها وقتی در مناجات و دعا با تو همراهی می کند که چیزی برای او بخواهی، نه اینکه بخواهی از او رها شوی.

     

    آن مراعاتِ تو، او را در غلط‌ها افکنَد

    پس مُلازِم گردد او، وز غصّه ویلاتی کنی

     

    و اگر تو مراعات من ذهنی را بکنی و به خواسته هایش تن بدهی، این کار تو وی را به اشتباه می اندازد و او دیگر تو را رها نمی‌کند، و هر روز بیشتر و بیشتر می خواهد، هر روز بیشتر در همه ی کارهای تو دخالت می کند، نقص می بیند، اعتراض می کند، و هزار دلیل و مدرک می آورد تا تو را قانع کند که غمگین شوی، بطوریکه تو دیگر از انجام کارهایی که باعث خوشنودی‌ات می شدند، از زندگی، از کارت، از روابطت لذت نمی‌بری، افسرده می شوی و آرزوی مرگ می کنی.

     

    آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولَنج ماند

    تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی

     

    می بینی که آن لذت اولیه زودگذر است و تا عامل لذت در دسترس نباشد، دچار درد روانی و جسمی می شوی، و این درد برای این بوجود می آید تا تو را از خواب ذهن بیدار کند، تا تو از قفس ذهن بیرون بیایی و چاره ای بیاندیشی.

     

    آن کسی را باش، کاو در گاهِ رنج و خرّمی

    هست همچون جنّت و چون حور کِش هاتی کنی

     

    پس بیا بجای همدم بودن با من ذهنی، همدم زندگی، همدم «او» باش که در خوشی و غم، تو را در بهشت آغوش خود با عشق پرورش می دهد، و تو در دامانش به معنای واقعی، عیش و‌ شادی بی سبب و بی درد را تجربه می کنی.

     

    از هواخواهانِ آن مَخدوم شمس‌الدّین بُوَد

    شاید او را گر پرستی یا که چون لاتی کنی

     

    اگر می توانی با هواداران زندگی، با عارفان معاشرت کن، که شایسته است اگر چنین انسانهایی را عاشقانه عزیز بداری و ستایش کنی.

     

    ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریزِ صفا

    تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی

     

    و اگر چنین افرادی در دسترس تو نیستند، از غیر «او» و هواخواهان «او»، به گوشه ی خلوت خود، به آغوش سکوت پناه ببر تا مست حضور شوی و شادی اصیل را لمس کنی.

     

    با احترام،

    شکوه

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲» - خانم شکوه