Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    تفسیر غزل ۳۰۸ دیوان شمس از برنامه ۹۰۵ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۳۰۸ دیوان شمس از برنامه ۹۰۵» - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام، تفسیر غزل این هفته را به اشتراک می‌گذارم...

     

    مولوی / دیوان شمس / غزل شماره‌ی ۳۰۸ / برنامه‌ی ۹۰۵ گنج حضور...

     

    ۱) خوابم بِبَسته‌یی، بِگُشا ای قَمَر نِقاب

    تا سَجده‌هایِ شُکر کُند پیشَت آفتاب

     

    در خوابِ ذهن بودم که ناگهان، لحظه‌ای به خود آمدم! من در این لحظه‌ی ابدی، متوجه‌ام که می‌باید از چنین خوابی جَست. پس تو این را شنیدی و خوابم ببستی! ببستی تا آگاه گَردانی مرا از حقیقت. ای قمر نقاب، پرده بِگُشا و دیده‌ی چشمِ این دل شو... تا آفتاب در این دل، پیشِ حضورِ تو سجده‌هایِ شُکر کند.

     

    ۲) دامانِ تو گرفتم و دستم بِتافتی

    هین دست دَرکَشیدم، روی از وَفا مَتاب

     

    من غرق در این خواب، دامانِ تو را گرفتم؛ ولی دست را کنار زدی؛ پس متوجه گشتم که ”چشمْ بسته“ نَتوان تو را در آینه‌ی دل دیدن؛ پس دست درکشیدم و چشمِ دل گُشودم. هین رویْ از وفا مَتاب.

     

    [ در این بیت، به نکته‌ی مهمی اشاره شد: من با ذهنی که به خواب رفته، به عنوان یک فکر، می‌خواهم چنگ به دامانِ عشق زنم! اما تمامیِ کوشش‌هایِ من، با دیوارِ ذهن مواجه می‌گردند! زیرا کوششِ من، از خِرَدِ خواب رفته به فعل درآمده؛ نه از خِرَد... در رهایی و آزادگی‌اش...[

     

    ۳) گفتی: مَکُن شتاب که آن هست فِعْلِ دیو

    دیو او بُوَد که می‌نکُند سویِ تو شِتاب

     

    پس بشتاب به سوی عشق؛ ولی نه با خِرَدی که در گردشِ ذهن، با شتاب می‌آید! که شتاب با چشمِ بسته، فعلِ دیود است! اما در مقابل، آن خِرَدی که در آزادگیِ مطلق، چشمِ دل را گُشوده، تو را در بیداری‌اش می‌گوید: دیو او بُوَد که در فعلِ بیداری، به سویِ عشق شتاب نکُند.

     

    پس در گوشه‌ای نشستن، به امیدِ بیداری از چنین خوابی، فعلِ خِرَدی‌ست که گرفتار در ذهن گشته. حال چگونه این خِرَدِ خواب رفته، می‌باید از گردش‌هایِ پی‌درپی (در این ذهنِ خاکی)، رهایی یابد؟ چاره این است که حقیقتِ این گردش‌ها را بتوان در خود به دیده درآورد؛ که من خود، آن گردش‌هایم؛ و چون رهایی بیابم، در آزادگی‌ام بشتابم به سویِ حق...

     

    ۴) یا رَب کُنم، بِبینَم بر دَرگَهِ نیاز

    چندین هزار یا رَب، مُشتاقِ آن جواب

     

    من در خواب، به جایِ نیاز، فعل ناز را پیشه گرفتم و می‌گویم می‌دانم! اما به محض آنکه چشم دل باز شُد، در فضایِ گُشوده شده‌ی دل، در آزادگی‌ام یا رَب کُنان به سویِ دَرگَهِ نیاز آمدم؛ چرا؟ چون دیده‌ی حق بین، بداند که در عالم هستی، به او نیاز دارد: که بِبینَم بر دَرگَهِ نیاز، چندین هزار یا رَب، مُشتاقِ آن جواب؛ و چون این بار... یا رَب را دلی صاف گُفت، جواب بر دل، چون نور آمد.

     

    ۵) از خاکْ بیش تر دل و جان‌هایِ آتشین

    مُسْتَسْقیانه کوزه گرفته که: آب! آب!

     

    از خاکْ بیشتر، این دل و جان‌هایِ آتشین، همچو تشنگان کوزه به دست گرفته، در پیِ آب. حال اگر دل پاک باشد، دیده‌ی حق بین در کار است و هشیاری بِداند که این «تشنگی» از برای چه آمده‌ست... و بنابراین، او کوزه را در بی‌سویی، به پیش چشمه‌ی حیات بَرَد. اما اگر در این خواب، ”چشم بسته“ گام برداری، به هر سو می‌روی و کوزه‌ات را از هر چیزی پُر می‌کنی، جُز آب حیات!

     

    ۶) بر خاکْ رَحم کُن که از این چار عُنصر او

    بی دست و پاتَر آمد، در سَیر و انقلاب

     

    حال متوجه‌ام که در این خواب، به این سو و آن سو رفتن، مرا «آب» نمی‌شود! پس بر خاک رَحم کُن که در سَیر و انقلاب (در پویایی و در حرکت)، اوست از هوا، آتش و آب، بی دست و پاتَر. پس این خاکْ را شاملِ رحمَتِ خود قرار ده که اوست نیازمند به حرکتِ تو!

     

    ] این چند بیتِ بعدی، رازِ او که بی دست و پا، با دلی گشوده به حرکتِ عشق درآمده را بیان می‌کند.[

     

     

     

    ۷) وقتی که او سَبُک شود، آن باد، پایِ اوست

    لَنْگانه بَرجَهَد دو سه گامی پِیِ سَحاب

     

    ۸) تا خنده گیرد از تَکِ آن لَنْگْ بَرق را

    وَنْدَر شَفاعَت آید، آن رَعْدِ خوش خِطاب

     

    ۹) با ساقیانِ ابر بگوید که: بَر جَهید

    کَزْ تشنگانِ خاکْ بِجوشید اِضْطِراب

     

    ۱۰) گیرم که من نگویم، آخِر نمی‌رَسَد

    اَنْدَر مشامِ رَحْمَت، بویِ دلِ کباب؟

     

    ۱۱) پس ساقیانِ ابر همان دَم رَوان شوند

    با جَرِّه و قِنینه و با مَشکِ پُر شراب

     

    برای جلبِ رحمت او، باید هیچ شُد. پس در مقابل او، مانند خاک بی‌دست و پا شوم... که بی‌دست و پا، دل را در فضایِ عَدَم یابم. در نیستی سَبُک شوم؛ که در سَبُکی به پرواز درآیم. البته در ابتدا، لَنْگان برجهم پیِ ابرِ رحمتِ الهی و دو سه گامی بیش، نتوانْ برداشتن؛ پس چون عجز خود بِدیدَم، دست از تمامیِ حرکاتِ غیره برداشتم؛ که ناگه حرکت او مرا فرا گرفت.

     

    پس می‌باید به عجزِ خود پی بُرد، تا عشق روی بُگْشاید؛ که اگر رحمتِ او در عالمِ هستی، شاملِ حال ما نمی‌شد، لنگان بر جایْ می‌ماندیم. پس حرکتِ هشیاری در ذهن، محدود است و با «پی بُردنِ قلبی» به عجزِ خود، دل به فضایِ نیستی درآید و جرقه‌هایی از نور وی، بر ضمیرِ دل آید: وانْدَر شَفاعَت آید، آن رَعْدِ خوش خِطاب؛ که نورِ او، نشانه‌ی جاری شدنِ بارانِ رحمتِ اوست.

     

    پس به ساقیانِ ابر، عشق بگوید: برجَهید! که از تشنگانِ خاک، بجوشید اضطراب. ساقیانِ ابر آنان‌اند که از نور عشق، بهره بُرده‌اند؛ همانان که از دلهایِ پاکشان، آب حیات شده‌ست جاری؛ و چون از تشنگانِ خاکْ بجوشید اضطراب، بارانِ رحمت شامل حال تشنگان شد. هر که او صادقانه در طلبِ حقیقت به حرکت درآمد، از «فروتنی» به جوشش درآمد.

     

    حال گیرم که من، نگویم که در آتشِ طلب، این دل کباب گشته! آخِر نمی‌رَسَد اَنْدَر مشامِ رَحْمَت، بویِ دلِ کباب؟! آری... بی‌شک می‌رسد. پس با چرخاندن زبان، مرا چه سود؟! دلی که کباب گشته، بویِ کباب از آن آشکار است! پس در خَموشی، نیازِ دلْ هست عیان؛ و چون از دل، بویِ طلب برخاست (نه از زبان)، ساقیانِ ابر با جَرِّه و قِنینه و با مَشکِ پُر شراب، به سویِ دل رَوان شوند.

     

    حال، چرا با جَرِّه و قِنینه و با مَشک، که اینها هر کدام در حجم، با هم فرق دارند؟! این از آن روست که هر دلی، را اندازه‌ای باشد. برای مثال، گنجایشِ دلی که عدم گشته... با دلی که خود را به گردشِ فضایی محدود در ذهن درآورده، یکی نیست. این وسعتی بی‌کران دارد و آن محدود و یکی دگر هم، میان این و آن.

     

    ۱۲) خاموش و، در خراب هَمی جویْ گنجِ عشق

    کین گنج در بهار بِرویید از خراب

     

    پس خاموش باشم که در خاموشی، دیوارِ ذهن باشد خراب! و در آن خراب، عشق باشد جویایِ عشق (نه ذهن جویایِ عشق)؛ که این گنج در بهار بِرویید از خراب.

     

    با احترام، آزاده از آمریکا

    فایل متن «تفسیر غزل ۳۰۸ دیوان شمس از برنامه ۹۰۵» - خانم آزاده از آمریکا

    تیم فوتبال عشق - آقای پویا از آلمان



    فایل صوتی «تیم فوتبال عشق» - آقای پویا از آلمان


        


    فوتبالِ عشق

     

    فوتبال بازیی است بسیار محبوب و شناخته شده. این بازی از دو تیم یازده نفره تشکیل شده است. هر تیم در زمین خود دروازه‌ای را دارد و تیم دیگر باید سعی کُند با تنها توپی که در زمین است دروازه‌ی حریف را باز کُند. علاوه بر آن هر تیم هم باید سعی کُند تا از باز شدن دروازه‌اش جلوگیری کُند. در زندگی روزمره هم ما این بازی را در هر لحظه یا بهتر است بگویم در این لحظه تجربه می‌کنیم. نیروی همانیدگی و هم‌هویت‌شدگی برتر با کمک من‌ذهنی و من‌تقلبی درون ما هر لحظه در تلاش‌ است تا دروازه‌ی حضور ما را با ضربات توپ‌های خود بگشاید. در برابر این تاکتیک تیم «هم‌هویت‌شدگی» ما تیم فوتبالی را در درون خود داریم از جنس عشق که می‌تواند در مقابل این حملات طاقت بیاورد و اسم آن تیم  تیم عشق» است. بازیکنان تیم ما (تیم عشق) در غزل ۵۹۶ تفسیر شده در برنامه ۹۰۴ گنج‌حضور به ترتیب به شرح زیراند:

     

    در خط حمله ما دو مهاجم داریم به نام‌های «همی‌زاید» و «همی‌خاید». مهاجم «همی‌زاید» به عنوان مهاجم نوک بازی می‌کند و مهاجم «همی‌خاید» با کمی فاصله در عقب‌تر او را حمایت می‌کند. در پشت مهاجمان دو هافبک داریم که یکی هافبک چپ به نام «بننماید» و هافبک راست به نام «بنگشاید» می‌باشند. در خط میانی بازیکنان «نمی‌شاید»، «بِنَبساید»، «بِنَفزاید» و «بنگزاید» هستند. در خط دفاع هم تنها دو مدافع داریم به نام‌های «بیاساید» و «بربایَد».

     

    حال اجازه بدهید که بازیکنان را کمی معرفی کنم.

     

    مهاجم نوک «همی‌زاید»   

    آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید

    جان از مزه‌ی عشقش بی‌گُشن همی‌زاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    آن خداوند و آن یک زندگی که در همه‌ی ما جاری است اگر تنها اسیر فکرها و الگوهای دردآفرین سابقمان باشیم در نظرمان هیچ‌گونه نخواهد آمد. زندگی و عشق آن ماهی هستند که به این چشمان مادی ما نمی‌آیند. زندگی و عشق را تنها می‌توان مزه کرد. بازیکن «همی‌زاید» این جاست که به ما نشان بدهد و یادآوری کُند که خداوند در این لحظه در همین لحظه‌ای که دارم من این متن را برای شما می‌خوانم در کار است تا مرکز ما را پاک کند و ما را از درد و همانیدگی و از تیم «هم‌هویت‌شدگی» رهایی بدهد. خداوند در کار است تا آن هُشیاری اصیلمان را که به چیزی حامله نمی‌شود و نشده است را از ذهن ما بزایاند. بازیکن «همی‌زاید» یک تکنیک بی‌نظیر دارد و آن مزه‌ی عشق است. او فهمیده برای آن‌که بتواند دروازه‌ی تکرار فکرهای تکراری را باز کُند تنها باید تسلیم شود و آن‌چه ذهن سخت جلوه می‌دهد را بپذیرد تا مزه‌ی عشق را بتواند تجربه کُند.

     

    مهاجم دوم «همی‌خاید»

    عقل از مزه‌ی بویش وز تابشِ آن رویش

    هم خیره همی‌خندد، هم دست همی‌خاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    لحظه‌ای فضا را گشودیم. لحظه‌ای با اتفاق این لحظه ستیزه نکردیم و ذهن از کار افتاد. در مسیر معنوی دُرُست است که هنوز کامل به حضور نرسیده‌ام ولی زمان‌هایی هم شده است که از فضاگشاییِ من، ذهنم خیره مانده است و از حیرانی و تعجب تنها دست به دهان ایستاده است. بازیکن «همی‌خاید» به ما یادآوری می‌کُند که کار تمام نشده است و من کاملاً حضوری نشده‌ام. بلکه یادآوری می‌کُند آن مزه‌ی انرژی و آگاهی‌ای که ما از فضای گشوده شده با خود می‌آوریم چگونه ذهن را و عقل را خیره می‌کند و به خنده وامی‌دارد. حضور آن‌قدر توصیف نشدنی است که مولانا تنها برای شناسایی اندکی در ما آن را در ترکیباتی چون مزه‌ی بویش و تابشِ آن رویش می‌گنجاند.

     

    هافبک چپ «بننماید»

    هر صبح ز سیرانش، می‌باشم حیرانش

    تا جان نشود حیران، او روی بننماید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    هر صبح یعنی هرلحظه یعنی این لحظه که ما زندگی را از هیچی شروع می‌کنیم دو انتخاب داریم یا تسلیمیم کاملاً و می‌گذاریم زندگی از طریق ما عمل کُند که آن را مولانا سیران زندگی می‌نامد و یا نه در مقابلِ تمامِ آن خواسته‌های نرسیده‌مان در مقابل تمام سختی‌های زندگی در مقابل تمام آن اتفاقاتی که به‌نظرمان ناخوشایند می‌آیند مقاومت می‌کنیم و قضاوت. قضاوت کردن بی‌آن‌که ما بفهمیم پیش می‌آید. مثلاً فرض بگیرید که کارمان در جهان گیر کرده است و جلو نمی‌رود و ظاهر قضیه این‌طوری است که یک مدرک خاص کم است و تا نباشد کار ما از نظر ذهن ما جلو نمی‌رود. مولانا می‌گوید این چه حیرانی و سیرانی‌ای است که ما فضا را نمی‌گشاییم بدون هیچ قضاوتی و فقط با فضابندی می‌گوییم که این مدرک و آن یکی باید باشد تا کار جلو برود. این قضاوت است که قدرت بی‌نهایت و حیرانی نحوه‌ی عمل کردن زندگی از طریق ما را بخواهیم به ذهن آوریم. مولانا می‌گوید اگر بخواهی تکنیک‌های بازیکن «بننماید» را با ذهنت بفهمی خداوند آن را به ذهنت نشان نخواهد داد. حیران شو و هیچ قضاوت نکن تا زندگی از طریقت بی‌آن‌که خودش را به چشمان ظاهریت بنماید به چشمان عدمت نشان دهد.

     

    هافبک راست «بنگشاید»

    هر چیز که می‌بینی، در بی‌خبری بینی

    تا باخبری والله او پرده بنگشاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    هر حس شادی و امنیتی که می‌کنی در بی‌خبری است که به تو دست داده است. یعنی تو من «می‌دانم» ذهنت را خاموش کرده‌ای و در بی‌خبری رفته‌ای. یعنی به زندگی می‌گویی ای زندگی بابا کار من گیر است من نمی‌دانم چطوری باید دُرُست شود تو بیا و مرا نجات بده. این خضوع و تضرع و بندگی نسبت به زندگی است که ما را نجات می‌دهد. بازیکن «بنگشاید» این جاست که به ما یادآوری کند که ما تا باخبریم یعنی ذره‌ای هم با خود می‌گوییم چه کار این دنیایی و چه کار معنوی‌مان می‌دانیم کجایش گیر دارد، خدا پرده را نخواهد گشود. «نمی‌دانم» واقعی شدن یعنی این‌که همه چیز را دست خدا بسپاری که خدایا من حتی نمی‌دانم که گیر کارم هم کجاست تو روی من کار کُن و من تنها چیزی که می‌دانم فضاگشایی و تسلیم است تا بتوانم بی‌خبر بشوم.

     

    بازیکن «نمی‌شاید» در خط میانیِ تیم «عشق»

    دم همدمِ او نَبْوَد، جان محرمِ او نَبْوَد

    و اندیشه که این داند، او نیز نمی‌شاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    آن دم یعنی این لحظه‌ای را که ما با در ذهن رفتن و در تکرار غرق شدیم باید بدانیم که بازیکن «نمی‌شاید» به ما یادآوری می‌کُند که شایستگی همدم شدن با خدا و انرژی بی‌نهایت این لحظه و زندگی را نداریم. آیا ما واقعاً به این موضوع آگاهیم که فکرهایمان، الگوهای عملمان و انتخاب کلماتمان وقتی که اسیر ذهن هستیم چقدر تکراری است! شناسایی این موضوع که ما در ذهنمان یک رنجش را چگونه نوشخوارگونه تکرار می‌کنیم می‌تواند ما را تا حدی رهایی دهد. بازیکن «نمی‌شاید» می‌گوید که جان تقلبی و یا همان من‌ذهنی محرم اسرار بی‌کران هستی نیست. اصلاً همین شناسایی که من الآن هم بیان کردم این هم با ذهن است. این‌ها در فضای حضور راه ندارند. تو ای شنونده تنها تبدیل شو!

     

    بازیکن «بِنَبساید» در خط میانیِ تیم «عشق»

    تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده

    با این دو مخالف دل بر عشق بِنَبساید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    بازیکن «بِنَبساید» اسمش کمی سخت است. ولی معنی اسمش یعنی لمس نمی‌کند. این بازیکن به ما می‌گوید که ما در این لحظه دچار خشمی، نگرانی، ترسی، و بگومگویی با کسی می‌شویم و پرده می‌دوزیم بین خودمان و حضور. از طرفی جان اصلی ما به کمک زندگی وقتی فضا را باز می‌کنیم از آن چیزهایی که ما در آن‌ها به تله افتاده‌ایم آزاد می‌شود. اما اگر ما دوباره به همانیده شدن با اقلام این دنیایی دست بزنیم و اصرار بورزیم این روندِ رفت و برگشتی ما هیچ موقع به ما اجازه‌ی لمس کردن عشق را نمی‌دهد. بازیکن «بِنَبساید» به وضوح می‌گوید که لمس عشق و یا همان تبدیل واقعی تنها در دوباره برنگشتن و مسیر کار بر روی خود را رها نکردن است.

     

    بازیکن «بِنَفزاید» در خط میانیِ تیم «عشق»

    دو لشکرِ بیگانه تا هست در این خانه

    در چالش و در کوشش جز گرد بِنَفزاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    این دو لشکر بیگانه که توضیح داده شد یعنی حضور جمع کنیم و از طرف دیگر آن حضور جمع شده‌مان را در چیزی و یا کسی خرج کنیم، تا این دو لشکر یعنی این تکنیک را تیم «هم‌هویت‌شدگی» عمل می‌کند ما موفق نخواهیم شد. بازیکن «بِنَفزاید» به ما یادآوری می‌کند که این‌گونه عمل کردن تنها یک چیز را در مسیر کار کردن ما روی خود افزایش می‌دهد و آن گرد است. گرد که بلند شود تیم «عشق» به دردسر می‌افتد تا چند قدمی خود را بیشتر نمی‌تواند ببیند. در همین زمان است که تیم «هم‌هویت‌شدگی» خطرناک‌ترین و مرگ‌بارترین حملاتش را روانه می‌کند.

     

    بازیکن «بنگزاید» در خط میانیِ تیم «عشق»

    خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی

    در خدمتِ تریاقی تا زهر بنگزاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    می‌خواهی بدانی که تیم عشق بهترین بازی‌اش برای رها شدن از دست زهر ریختن من‌ذهنی خودش چیست؟ بهترین بازی‌اش پناه بردن به خداوند است. چگونه پناه ببریم؟ کافی است توپ را به خداوند پاس دهیم. یعنی فضا را که بازی کردیم می‌گوییم خدایا من نمی‌دانم چه‌جوری بازی کنم این توپ را بگیر و خودت به سمت دروازه مرا راهنمایی کُن. به‌راستی ما چند بار در طول روز به پادزهر سلطان یا همان زندگی پناه می‌بریم. بازیکن «بنگزاید» هم اسم کمی سخت دارد. معنی اسمش این است که یعنی نگزد شما را. او این جاست تا به ما یادآوری کُند که پناه بردن به راه‌حل‌های تکراری و منفعل ذهن زهر است و ما را تنها می‌گزد.

     

    مدافع اوّل «بیاساید»

    در زیرِ درختِ او، می‌ناز به بختِ او

    تا جانِ پر از رحمت تا حشر بیاساید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    بازیکن «بیاساید» معنی اسمش یعنی آرام گیرد و آسایش یابد. او برای این که بتواند دروازه‌ی تیم «عشق» را به‌خوبی دفاع کند به زیر درخت خداوند می‌نازد و می‌خرامد. یعنی ای تماشاگران بازی «فوتبال عشق» برای این‌که جان پُر از رحمت و مهربانی خداوند شما بتواند تا پایان عمرتان آسوده زندگی کند به زیر درخت مولانا و دیگر بزرگان ادبیات این سرزمین پارسی بنازید و پناه بگیرید. بیایید برای بزرگان ادب این کشور ارزش شایسته را قائل شوید و پول و زمان خرج کنید. تلویزیون بزنید برای فردوسی و عطار و حافظ و غیره. تلویزیون گنج‌حضور را دریابید و تنها بر روی خود کار کُنید. دوهزار و پانصد سال انواع پادشاهان را امتحان کردیم و در کشورمان به آن خوشبختی که می‌خواستیم نرسیدیم. بیاید ۱۰۰ سال تنها و تنها بر روی خود کار کنیم و هی شاه عوض نکنیم تا بتوانیم آن آرامش و سعادتی را که بزرگانمان برایمان می‌گویند دست یابیم و به جهانیان هم ببخشیم. سخت است و کار می‌برد و زمان و صبر می‌خواهد؟ بله! ولی با همدیگر کشیم این بار را که ما یک تیم هستیم. 

     

    مدافع دوم «بربایَد»

    از شاه صلاحالدّین چون دیده شود حق‌بین

    دل رو به صلاح آرد، جان مشعله بربایَد

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    بازیکن «بربایَد» این جاست تا به ما بگوید که اگر ما دیده‌مان را به آب آموزه‌های مولانا و دیگر شاعران بشوریم دیده‌مان حق‌بین می‌شود. دیده‌مان از شاه صلاح‌الدّین نور خواهد گرفت و ما فرق زندگی پُر از درد با همانیدگی را با زندگی پُر از شادی و عشق حضور تشخیص خواهیم داد. این تنها صلاح ما است. وقتی این را بفهمیم خداوند مشعل حضور را در دستانمان می‌گذارد و می‌گوید برو در زمین «فوتبال عشق» تنها عشق بیآفرین و لاغیر. تو که با بی‌حاملگی زاده شدی بدان که آن بی‌حاملگی عشق است. عشق به خود، عشق به بشیریت و عشق به زمین.

     

    چیزی را فراموش نکردیم! تیم فوتبال که گفتیم ۱۱ بازیکن دارد ولی غزل ۵۹۶ تنها ۱۰ بیت داشت. دروازه‌بان را فراموش کردیم. ولی نه صبر کنید دروازه‌بان دارد می‌آید. اسم دروازه‌بان ما «بی‌طلب» است. او دروازه‌بانی است که می‌داند و به ما هم یادآوری می‌کُند که تا هنگامی که آدمی طلب زنده شدن و تبدیل شدن و چشیدن مزه‌ی عشق را نداشته باشد، تبدیلی هم در کار نخواهد بود. او دروازه‌بانی است که می‌داند بی‌کلید هیچ دروازه‌ای باز نمی‌شود و دروازه‌ی تیم «هم‌هویت‌شدگی» هم قطعاً اگر ما طلب واقعی نداشته باشیم گشوده نخواهد شد. سنت خدا در این بازی فوتبال عشق این است که به بی‌طلبان نانی نخواهد داد.

     

    بی‌کلید این در گشادن راه نیست

    بی‌طلب نان سنت الله نیست

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷

     

    پویا - آلمان

    فایل متن «تیم فوتبال عشق» - آقای پویا از آلمان

    پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی - خانم زهره از کانادا



    فایل صوتی «پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی» - خانم زهره از کانادا


        


    «پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی»

     

    امروز در طول روز من‌ذهنی به عناوین مختلف و از دریچه‌های مختلف وارد شد. در جلسه با همکارانم، جلسه با رییسم و کار روی گزارش خیلی مهمی که در دستم دارم. من به طور عینی دیدم که من‌ذهنی چطور در هر قدم دام پهن می‌کند و اگر پرهیز و حزم نداشته باشم چه راحت ممکن است در این دام بیفتم. کما اینکه چندباری هم افتادم.

     

    حزم آن باشد که ظن بد بری

    تا گریزی و شوی از بد بری

     

    حزم سوالظن گفته‌ست آن رسول

    هر قدم را دام می‌دان ای فضول

    -مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷

     

    در ادامه بخشی از مچ‌گیری‌هایم از من‌ذهنی را که امروز به سراغم آمد و سوالظن‌هایم را به من‌ذهنی به اشتراک میگذارم:

     

      در انجام این گزارش احساس ترس و استرس می‌کنی ؟! پس داری من‌ذهنی‌ات را با تزریق ترس و استرس بزرگتر می‌کنی.

     

     احساس بی‌کفایتی می‌کنی و فکر می‌کنی از پس این کار برنمی‌آیی؟! پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

     برایت مهم است که تایید و توجه بگیری؟! پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

     خودت را با دیگران مقایسه می‌کنی؟! پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

     کسی از تو تعریف می‌کند و تو خوشحال می‌شوی؟! پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

       در شبکه‌های اجتماعی الکی می‌چرخی؟! پس داری به من‌ذهنی‌ات فرصت می‌دهی تا بالا بیاید و خودش را بزرگ کند.

     

    ا ز موفقیت و خوشحالی دیگران خوشحال نمی‌شوی؟! پس حسودی و داری با حسادت من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

    نظر دیگران برایت مهم است؟! پس داری کارافزایی می‌کنی و من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

    وقتی یک کار خوب و باکیفیت انجام می‌دهی سریع به خودت افتخار میکنی و کردیت می‌دهی؟! می‌گویی به‌به چه کاری کردم؟! پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

    به برنامه گنج‌حضور گوش نمی‌کنی؟! پس داری به من‌ذهنی‌ات فرصت می‌دهی که بالا بیاید و خودش را بزرگ کند.

     

    به درس‌ها و نکات برنامه گنج‌حضور توجه عمیق نمی‌کنی؟! به توصیه‌های آقای شهبازی عمل نمی‌کنی؟ ابیات را تکرار نمی‌کنی؟ روی ابیات تامل نمی‌کنی؟ پس داری کارافزایی می‌کنی و من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

    می‌گویی وقت ندارم روی خودم کار کنم؟! پس داری کارافزایی می‌کنی و من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

    داری فکر می‌کنی کارهای مهم زیادی داری و گنج‌حضور بس است؟! پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی.

     

    گر مراقب باشی و بیدار تو

    بینی هر دم پاسخ کردار تو

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ۲۴۶۰

     

    برای بار صد هزارم به خودم یادآوری می‌کنم که اگر می‌خواهی به مرکز عدم متعهد باشی و متعهدانه روی خودت کار کنی، هر لحظه و هر لحظه باید حواست روی خودت و کارهایت باشد که آیا کارم، عملم، نیتم، در این لحظه دارد به کوچک شدن من‌ذهنی‌ام کمک می‌کند یا کوچک شدن جان اصلی‌ام؟ آیا جذب ذهن شده‌ام و کارافزایی می‌کنم و من‌ذهنی را بزرگتر می‌کنم یا نه فضاگشا هستم و ناظر ذهنم هستم که در تله‌اش نیفتم؟

     

    کار آن کار است ای مشتاق مست

    کاندر آن کار، ار رسد مرگت، خوش است

     

    شد نشان صدق ایمان ای جوان

    آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن

     

    گر نشد ایمان تو ای جان چنین

    نیست کامل، رو بجو اکمال دین

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸

     

    با تشکر و احترام

    زهره از کانادا

    فایل متن «پس داری من‌ذهنی‌ات را بزرگ می‌کنی» - خانم زهره از کانادا

    برنامه‌ ۹۰۴، غزل ۵۹۶ - خانم سرور از شیراز



    فایل صوتی «برنامه‌ ۹۰۴، غزل ۵۹۶» - خانم سرور از شیراز


        


    به نام خدا

    با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

     

    برنامه‌ی ۹۰۴، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    آن مَه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید

    جان از مزه‌ی عشقش بی‌گُشن همی زاید

     

    قرآن کریم، سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۱۰۳

    «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ.»

    «او را هیچ چشمی درک ننماید و او همه‌ی بینندگان را مشاهده می‌کند و او لطیف و (به همه چیز خلق) آگاه است.»

     

    شدت ظهور خداوند در جهان، آشکار ولی چشم جسم‌بین از مشاهده‌ی این نور محروم که همواره با چشم علت‌بین می‌بیند و عینک همانیدگی‌ها مانع و حائل این مشاهده.

     

    پنبه‌ی آن گوش سِر، گوش سَر است

    تا نباشد این کَر آن باطن کر است

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۶۶

     

     و حال باید این دیده‌ی بیمار را بی‌‌هیچ واسطه در دید دوست رها کرد.

     

    دیده‌ی ما چون بسی علت در اوست

    رو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوست

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱

     

     و با توکل و تسلیم، بی‌ دخالت خرد کافرکیش ذهن، امور را به دست زندگی سپرد تا آینه‌ی نقص و نیستی که ارمغان ما برای خداوندست، در این تسلیم محض، صیقلی یابد و محل تابش انوار الهی گردد.

     

    نیستی و نقص هر جائی که خاست

    آینه‌ی خوبی جمله پیشه‌هاست

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۴

     

    نقص‌ها آیینه‌ی وصف کمال

    وآن حقارت آینه‌ی عزّ و جلال

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰

     

     و در این حالت یعنی اقرار به عجز و ناتوانی خود در ذهن و اظهار بندگی و تسلیم، آنگاه بی‌دخالت اسباب ذهن و هر صورت که در آن نقش می‌بندد، هوشیاری خود در انسان به جستجوی خود می‌پردازد و تمام همانیدگی‌ها را زیروزبر می‌سازد و از خرابه‌ی این ویرانی، دوباره از نو متولد می‌شود و شروع زیستنی راستین و حقیقی در سفر انسان به امر قضا و کن‌فکان رقم می‌خورد.

     

    چون بسته نبود آن دَم در شش جهت عالم

    در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۶۱۳

     

    پس با گشودن فضا و استقرار در این لحظه، از رفتن به شش جهت عالم بازآمده و آنگاه زندگی خود، هشیاری به تله افتاده در جهات را آزاد کرده و خبر و حقیقت بزرگ، به وقوع می‌پیوندد و هشیاری از هشیاری آگاه می‌شود.

     

    عقل از مزه‌ی بویش وز تابش آن رویش

    هم خیره همی خندد هم دست همی خاید

     

    و آنگاه در اثر این بیداری، عقل ذهن با فضاگشایی و بیکار ماندنش، پرتویی از نور را تجربه می‌کند و حلاوت و شیرینی‌اش را مزمزه و بدین طریق به ره می‌شود و از وسعت این فضا در حیرت و شگفتی و مغموم و نادم که کاش جزو گروهی بودم که می‌دانستم.

     

    قرآن کریم، سوره‌ی یاسین، آیه‌ی ۲۶

    «قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ.»

    « گفته شد: داخل بهشت شو، گفت: ای کاش ملّت من هم (از این نعمت بزرگ) آگاه بودند و می‌دانستند.»

     

    یعنی بیداری از خواب ذهن، در اثر تجربه‌ی حقیقت وجودی خویش از شدت نزدیکی و یکی بودن به ذات انسان، آنقدر خوشایند و دلنشین است که حسرت به همراه دارد که ای کاش جزو غافلین نبودم و زودتر از این می‌دانستم. اما نه حسرتی بازدارنده که شوق و ذوق سالک را در پیمودن این راه و شناسایی تمام موانع و علل بازدارنده دوچندان می‌کند.

     

    هر صبح ز سیرانش، می‌باشم حیرانش

    تا جان نشود حیران او روی بننماید

     

    و تا این اشتیاق و ذوق به نهایت خود نرسد، معشوق پرده از نقاب برندارد.

     

    جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش

    نگرفته هیچ کامی جان از بدن درآید

     

    از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

    خود کامِ تنگدستان کی زآن دهان برآید

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۲۳۳

     

    یعنی جان از این بیداری سرمست و اما کوله بار همانیدگی‌ها همچنان بر دوش؛ نه یارای ترک کامل این همانیدگی‌ها و نه دوست را اجازه‌ی دیدار، قند لبش را در فضاگشایی و تسلیمی نه چندان درخور حضور حضرتش چشیده و حال باید قدرت نفس کشیدن در جهات را از خود بازپس گیرد تا جان به تنگ آمده را اجازه‌ی دیدار باشد.

     

    هرچیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی

    تا باخبری والله، او پرده بنگشاید

     

    تمام افعال صادره از انسان، توسط آن یک هشیاری انجام می‌شود؛ اما انسان غافل، همچنان از دیدن او غایب و همواره در تصاویر نقش بسته در ذهن به توصیف خود می‌پردازد و از آن حقیقت بزرگ محروم و بی‌نصیب و مادام که در نقطه‌چین همانیدگی‌ها در اخبار و تصاویر می‌غلطد محروم از شنیدن پیغام سروش.

     

    تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشوی

    گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۲۸۶

     

    دم همدم او نبود، جان محرم او نبود

    و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید

     

    و غرض از تمام حرف و صوت و گفت‌ها برای آگاهی و بیداری از خواب ذهن و هرچند در ابتدا دانستن ذهنی مفاهیم عرفانی برای آگاهی و بیداری سالک لازم است، اما کافی نیست و باید در مرحله‌ی عمل فراتر از ذهن، پرده‌های گفت و حرف و صوت در هم تنیده شود که در این مرحله بیان و به تصویر کشیدن و به توصیف درآمدن، همان مقاومت است و خاری است روییده بر دیوار معنا.

     

    حرف چه بود تا تو اندیشی از آن

    حرف چه بود خار دیوار رزان

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۲۹

     

    حرف و صوت و گفت را برهم زنم

    تا که بی این سه با تو دم زنم

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۰

     

    تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده

    با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

     

    و زندگی همچنان در کار بیداری انسان، هرچند انسان در نهایت غفلت از یک سوراخ همانیدگی، هزاران بار گزیده می‌شود و پیغام زندگی را نادیده می‌گیرد، اما حقیقت این است که تمام پرده‌های بافته به دست ذهن، به دست خداوند سوزانده و ویران خواهد شد و فرقی نیست که این پرده‌ها در راه تعلقات این دنیایی باشد یا نه، با یادگیری سطحی ذهن درباره‌ی مفاهیم عرفانی و عمل نکردن بدان، پرده‌‌ی دیگری بر پرده‌ی جهل و نادانی ذهن افزوده و در هرحال تمام این نقش‌ها توسط قضا و کن‌فکان به آتش کشیده خواهد شد و راههای ارتباطی با مشترک مورد نظر همچنان مسدود.

     

    دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه

    در چالش و در کوشش جز گَرد بنفزاید

     

    خانه‌ی دل انسان‌ در اثر افکار پی‌درپی و قضاوت و مقاومت بی‌وقفه در هر رویداد و اتفاق، که حتماً باید آن را خوب و بد کند و نتواند به عنوان هشیاری نظر، از دور، آرام، نظاره‌گر وقایع باشد؛ همان گرد و غبار به‌پا شده در وجود اوست که اگر چاره‌ی کار نیندیشد از شدت این گرد و خاک، به هلاکت خواهد رسید و شمع حضورش رو به خاموشی و جسمش در معرض انواع آفات و بلاها.

     

    خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی

    در خدمت تَریاقی تا زهر بِنَگزاید

     

    و حال در این گرد و خاک به پا شده، باید چاره‌ی نجات اندیشید؛ باید به سلطانی پناه برد، باید به محضر بزرگان و واصلین پناه برد، باید تسلیم شد و دهان بست و هیچ نگفت و آینه‌ی ناتراشیده‌‌ی خود را در کمال ادب و فروتنی و اقرار به عجز و ناتوانی خویش که از مرکز همانیده عمل کرده‌‌ام، پیش زندگی برد تا همان آینه‌ی ناصاف در اثر تسلیم و ادب، محل تابش انوار الهی گردد و آنگاه:

     

    در زیر درخت او، می‌ناز به بخت او

    تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

     

    در زیر درخت تسلیم و فضاگشایی، از جام رحمت خداوند نوشانده می‌شوی؛ اما هشدار که کمال ادب را فرو نگذاری، عهد الست را پیوسته به‌جا آوری و چارق ایاز خود، پیش رو که راه بسیار طولانی و وسوسه‌های ذهن هردم به شگردی نو در کار.

     

    از شاه‌صلاح‌ُالدین چون دیده شود حق‌بین

    دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید

     

    همنشینی و قرین شدن با بزرگانِ زنده به عشق و در پرتو فضای گشوده زیستن، خلق و خوی ناپسند ذهن را تبدیل می‌کند؛ ولی مبادا مکر پنهان ذهن، این‌بار به نوعی دیگر آن را به خود نسبت دهد که تا زمانیکه زنده هستیم از شر آن هر لحظه باید به خدا پناه بریم و از حضور زندگان به عشق توسل جوییم که خداوند در قرآن کریم در سوره‌ی ناس می‌فرمایند:

     

    «قل أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ» ﴿۱

    «بگو پناه مى برم به پروردگار مردم.» (۱)

    «مَلِكِ النَّاسِ.» ﴿۲

    «پادشاه مردم.» (۲)

    إِلَهِ النَّاسِ ﴿۳

    «معبود مردم.» (۳)

    مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿۴

    «از شر وسوسه‏ گر نهانى» (۴)

    یعنی مادام که از ذهن آگاه نیستی و خود را با آن یکی می‌پنداری و براساس آواز غول‌مانندش عمل می‌کنی، در امان نیستی و آسیب خواهی دید.

     

    پس عشق کاریست که موقوف هدایت است و در پرتو راهنمایی پیر راه‌دان پر فطن و ارتعاش نور دل زندگان به عشق این آتش شعله می‌گیرد و جهان ذهن را می‌سوزاند. ان شاءالله.

     

    زاهد ار راه به رندی نبرد معذورست

    عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

     

    بنده‌ی پیر مغانم که ز جهلم برهاند

    پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد

    حافظ، غزلیات، غزل شماره‌ی ۱۵۸

     

    والسلام

    با احترام؛ سرور از شیراز

    فایل متن «برنامه‌ ۹۰۴، غزل ۵۹۶» - خانم سرور از شیراز

    غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی - خانم نرگس از نروژ



    فایل صوتی «غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی» - خانم نرگس از نروژ


        


    با سلام و عرض ادب 

     

    آن مَه که زپیدایی در چشم نمی‌آید

    جان از مزه عشقش بی‌گُشن همی زاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    ما به عنوان انسان ۹۹.۹۹ درصدمان را عدم تشکیل می‌دهد که قادر به شناسایی و دیدن با پنج حس جسمی و ذهن نیستیم ولی با عدم کردن مرکز و مراقبه، من‌ذهنی رو به خموشی گذاشته و دست خود را از هشیاری و روح ما شُل کرده و می‌‌شوید و هشیاری از سلطه ذهن خارج شده و تولدی دوباره می‌یابد.

     

    عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش

    هم خیره همی‌خندد، هم دست همی‌خاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    از تاثیر ترجمان هشیاری حضور بر من‌ذهنی، من‌ذهنی خیره و گیج می‌شود و بی حس شده و کنترل را رها می‌کند و از این حالت بی‌وزنی، خود ذهن نیز شادی و آرامشی می‌گیرد و با اینکه آگاه از ریشه و اصل این شادی و آرامش نیست به خود نهیب می‌زند که کاش زودتر دست از کنترل و زُمختی بر می‌داشتم.

     

    هر صبح ز سَیرانش، می‌باشم حَیرانش

    تا جان نشود حَیران، او روی بننماید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    در هر مراقبه و عدم شدن مرکز و عمیق‌تر شدن، خالی تر شدنِ مرکز، از رباطی به رباط دیگر، در منزلگاههای مختلف در مسیر تکامل هشیاری، از روند بیداری از ذهن توسط زندگی و انعکاسات در درون و بیرون شگفت زده می‌شویم و در این ندانستن و حیرانی ساکن می‌شویم تا زندگی روی خود را بر ما بنمایاند. تا من‌ذهنی و یا ما به صورت هشیاری حیرانِ زندگی نشویم، یعنی مرکز را عدم نکنیم و دید همانیدگی ها را رها نکنیم، زندگی خود را به ما نشان نمی‌دهد.

     

    هر چیز که می‌بینی، در بی‌خبری بینی

    تا باخبری والله او پرده بنگشاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    برای دیدن با چشم عدم باید کاملا به ذهن و پنج حس جسمی بی خبر شویم، از الگوهای شرطی شده، قضاوت و مقاومت دست برداشته و به حالت بی مقاومتی و قضاوت صفر برویم، اگر ذره‌ای مقاومت و قضاوت و دید همانیده در ما باشد زندگی پرده از چشمان ما بر نمی‌دارد. سکون یعنی استقرار در این لحظه ابدی و عدم فعالیت ذهن، راحتی در خاموشی و عدم تحلیل و دانستن، حالتی بی‌وزن و مراقبه‌ای.

     

    دم همدم او نبود، جان محرم او نبود

    واندیشه که این داند، او نیز نمی‌شاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    حضورِ ذهن من دار، و یا هر نشانه‌ای از فعالیت ذهن برابر است با عدم حضور و طبق قانون غیرت، با بروز هر خاصیتی از ذهن، تحلیل، مقاومت، قضاوت یا دیده همانیده، فکر و عدم خاموشی، حضور خود را به ما نشان نمی‌دهد. این لحظه ابدی و حضور را با فکر نمی‌توان تجسم کرد یا به چون و چندی در آورد و عقل ذهنی شایسته و توانایی درک حضور را ندارد.

     

    تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده

    با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    در این پروسه معکوس که ذهن هر لحظه همانیده شود و زندگی پرده همانیدگی را بِدرَد ، هشیاری نمی‌تواند بر خود آگاه شود و این پروسه باید متوقف شود و با چیز جدید یا قدیمی همانیده نشویم و مرکز را عدم نگه‌داریم.

     

    دو لشگر بیگانه تا هست در این خانه

    در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    تا زمانی که دردهای مختلف غذا می‌خواهند، همانیدگی‌های متفاوت خواهش اضافه شدن دارند و از طرفی دیگر هشیاری همانیدگی‌ها را نشانه می‌گیرد تا ما واهمانیده شویم و در این چالشها فکر ها و دردها بر می‌خیزند و ذهن ما پشت سر هم شروع به حرف زدن می‌کند، هشیاری نمی‌تواند به هشیاری قائم شود.

     

    خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی

    در خدمت تریاقی تا زهر بنگزاید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    اگر می‌خواهیم از این چالشها و دردها و گرد و غبارهای افکار نجات پیدا کنیم، به پناه عدم، بزرگان و مولانا باید بگریزیم و در خدمت راه حل و ابیات آنها باشیم، آنها را تکرار و عمل کنیم، تا زهر همانیدگی ها و دردها ما را نگزند.

     

    در زیر درخت او، می‌ناز به بخت او

    تا جانِ پُر از رحمت تا حَشر بیاساید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    در زیر تعالیم بزرگان و قرین بودنِ هر لحظه با آنها و تکرار ابیات و جملات آنان، بخت و خوشبختیِ واقعی می‌یابیم و جانمان پر از رحمتِ زندگی می‌شود و می‌توانیم در این لحظه ابدی با آرامش واقعی ساکن شویم.

     

    از شاه صلاح‌الدین چون دیده شود حق بین

    دل رو به صلاح آرد، جان مشعله برباید

    -مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

     

    با عدم کردن مرکز در حضور بزرگان و قرین شدن با ابیات و جملات آنان، چشم عدم ما باز می‌شود و صلاح درون و بیرون خود را از آنان دریافت می‌کنیم و جانمان خرد، عقل، امنیت و قدرت و هزار ترجمانی که برای زنده شدن نیاز دارد را دریافت می‌کند.

     

    شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مکن

    گوش دار و هیچ خود بینی مکن

    -مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷

     

    این نوری که می‌تابد و دل و زندگی ما روشن می‌شود، همه از قرین شدن با بزرگان است، پس شکر کنم، مغرور نشوم و تعهد خود را محکم تر کنم و با تمام دل و جان گوش دهیم و من‌ذهنی خود را صفر کنیم و اجازه ندهیم من‌ذهنی کمال‌گرا این روشنایی و نور را از خود بداند.

     

    کرده حق ناموس را صد من حَدید

    ای بسی بسته به بندِ ناپدید

    -مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۰

     

    به نقص ها و ایرادهای خود اقرار کنیم تا در زیر درخت بزرگان از تریاق آنان بهره‌مند شویم.

     

    کای محبّ عفو از ما عفو کن

    ای طبیبِ رنج ناسور کَهُن

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۳

     

    بزرگانی که دوستدارِ عفو هستند و طبیب دردهای هزارساله ما از نسلی به نسل دیگر هستند.

     

    کی تراشد تیغ دسته خویش را؟

    رو به جرّاحی سپار این ریش را

    -مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲

     

    چراکه من‌ذهنی ما هیچ ‌گاه خودش به دست خودش ساده و بی‌من نمی‌شود.

     

    گویدش کای مَزبَله تو کیستی؟

    یک دو روز از پرتوِ من زیستی

    -مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۸

     

    قسمتهای از من‌ذهنی نرگس که مزبله است و باید در تابش زندگی سوزانده شود:

     

    ۱- تصویری از کودکی که نظاره‌گر خشونت‌ها بین پدر و مادر، خواهر و برادرهای خود بوده.

     

    ۲- رنجشهایی که از گوش کردن درد و دل‌های مادرم هنگام تعریف کردن به بقیه از افرادی که مادرم را اذیت کرده‌اند.

     

    ۳- حس نقص‌ها و حقارتهایی که از خواهران و برادران رسیده.

     

    ۴- استرس‌ها و نگرانی‌هایی که بر اساس درس خواندن های غیر اصولی در سن کودکی به خود وارد کرده.

     

    ۵- درس خواندنی‌هایی از روی جبران حس خود کم بینی، گرفتن تایید از مادر و خانواده و حس کسی شدن بوده، نه از روی عشق و آرامش.

     

    ۶- حس‌های تنهایی درکودکی و بی عشقی، بدون داشتن همبازی.

     

    ۷- دیدن فیلم هایی که در خانواده بدون توجه به سن کودک پخش می‌شده و حک شدن آن تصویرها در من و علاقه شدید پیدا کردن به دیدن فیلم های ترسناک در سن ۱۳ و ۱۴ سالگی، طوری که فیلم ترسناکی نبود که تا سن ۱۸ سالگی من ندیده باشم.

     

    ۸- تلاش برای تحصیل و دختر و خوب و مودبی بودن فقط برای پیدا کردن همسری که من را خوشبخت خواهد کرد و از من حمایت خواهد کرد و شروع یک زندگی رویایی، در نتیجه همانش با همسری که هنوز وجود نداشت از سالها قبل، بدون هیچ دانش و علمی برای همسر داری.

     

    ۹- آشنا شدن با همسرم و همانش ۱۰۰ درصد و محبت بیش از اندازه و توقع بیش از اندازه و آسیب‌های دوطرفه، هم افزایی دردها و تازاندن در صحرای فراخ مانند بز کوهی و تا حلق در من‌ذهنی پر از رنجش، کینه، حس گناه و خبط و توقع و به حسرت افتادن.

     

    ۱۰- بالا آمدن دردها و قدرت گرفتن آنها، دعواها و خشونت ها و تشکیل یک دیو تمام عیار که اگر به خواسته‌اش می‌رسید آرام بود وگرنه به اژدهایی تبدیل می‌شد.

     

    ۱۱- محبت کردن به خانواده همسر و اقوام با هزار توقع برای احترام و برگشت.

     

    ۱۲-کنترل کردن و مثل سایه‌ای بر سر همسر افتادن.

     

    ۱۳- خرابی رابطه و عدم توانایی درست کردن آن با عقل من‌ذهنی و خراب‌تر و خراب‌تر شدن آن و شکستن دیوارهای اعتماد.

     

    ۱۴- پشیمانی و حس خبط و وابستگیِ بیشتر و بچه دار شدن به امید بهتر شدن زندگی، بدون هیچ دانش و قابلیتی برای مادر بودن.

     

    ۱۵- افسردگی و خشونت و عدم مسئولیت‌پذیری و فرار از خود و آسیب زدن به خود، و کودکان خردسالی که از داشتن چنین مادری که گاهی بسیار مهربان و گاهی افسرده است، افسرده شدند.

     

    گر ندیدی دیو را، خود را ببین

    بی جنون نَبْوَد کبودی بر جَبین

    -مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۴

     

    هر که او را برگِ این ایمان بُوَد

    هم چو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد

     

    بر بِلیس و دیو از آن خندیده‌ای

    که تو خود را نیکِ مردم دیده‌ای

    -مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۸۹و ۳۲۹۰

     

    با دیدن گنج حضور و کمکهای استاد نازنین و یاران معنوی زندگی و روابطم رو به بهبودی گذاشت و بسیار شاکر و قدر دانم.

     

    از چراغهای کمک کننده به من برگرفته از برنامه ۶۶۳ گنج حضور، شناسایی الگوهای ذهنی بود که می خواستم با یاران معنوی خود به اشتراک بگذارم، به امید اینکه شناسایی آنها در من قویتر و پایدار شود.

     

    چراغ جای دگر بودن، با مطلع غزل ۳۰۲۵ :

     

    جای دگر بوده‌ای زانک‌ تهی روده‌ای

    آب دگر خورده‌ای، زانک گل‌آلوده‌ای

    -مولوی،دیوان شمس، غزل ۳۰۲۵

     

    جای دگر؛ در ذهن بودن و خوردن آبهای کثیف همانیدگی و الگوهای ذهنی است.

     

    هشیاری که به تصاویر ذهنی چسبیده و یک بافت ذهنی تشکیل داده، این بافت ذهنی دارای دو جنبه است: یکی جنبه ساختار ، یکی جنبه  محتوا. مانند ساختمانی که دارای نقشه است به عنوان ساختار و آجرهای سیمانی و یا گلی به عنوان محتوا. بافت ذهنی نیز دارای ساختارها و الگوهایی است که پرهیز از آنها و شناسایی آنها به میزان زیادی به آزاد شدن هشیاری کمک می‌کند.

     

    قدم اول این است که بدانیم جای غلطی هستیم و آب بدی می‌خوریم، مخصوصا علائم نیازمندی به جهان را در خود ببینیم، مثلا حرص به همه چیز، حسادت، رنجش و...

     

    این الگوها عبارتند از:

     

    ۱- الگوی حس نقص؛ که بر هر محتوایی می‌تواند اجرا شود، پول، حس بزرگی، تایید، مقام.

    حس نیازمندی ذهن، برای اینکه من‌ذهنی از برکت زندگی قطع می‌شود و به جدایی می‌افتد و به جهان نگاه می‌کند و خودش را با دیگران مقایسه می‌کند. حس نقص موقعی که ما از دیگران برتر می‌آییم نیز هم وجود دارد و آدم را راحت نمی‌گذارد، و اضطراب و نگرانی و عدم آرامش، ما را رها نمی‌کند، که من بالاخره کی کامل می‌شوم و دچار فعالیتهای حریصانه می‌شویم.

     

    ۲- الگوی شکایت؛ که منجر به خشم، سپس رنجش و بعد کینه می‌شود. با همسرمان برخورد می‌کنیم و میل به شکایت و ایراد گرفتن از چیزی داریم و این شکایت ربطی به میزان یا کیفیت موضوع ندارد. شکایت از وضع مالی، همسر، بچه، رئیس، هوا، ترافیک و این جلوی عبور خرد زندگی را به چهار بعدمان می‌گیرد.

     

    ۳- الگوی ملامت؛ مربوط به سرزنش دیگران برای اشتباهات یا خود، که از ابزارهای ذهن برای قوا و ساختن خودش است، باز جلوی خرد زندگی برای سامان دادن زندگی را می‌گیرد. ملامت خود، انسان را گیج می‌کند و یک شکنجه است؛ بلکه باید یادبگیریم و تکرار نکنیم و در این کار صداقت داشته باشیم. در حالیکه ملامت جلوی مسئولیت پذیری و صداقت را می‌گیرد، در صورتیکه باید به اشتباه اعتراف کنیم و از دیگران بخواهیم کمکمان کنند.

     

    ۴- الگوی خواستن و میل شدید به محتوا دیدن؛ که من چیزهای بیرون را می‌خواهم و میل شدید به محتوا دارم که باعث هشیاری جسمی می‌شود و من ذهنی بیشتر به خواستن زنده است تا از دیگران بهتر باشد و حس هویت کند.

     

    ۵-الگوی توقع؛ که حالت خاصی از الگوی خواستن است و باید توقع را صفر کنیم از همسر، فرزند و دوست، از هوا که آفتابی باشد، از ترافیک که شلوغ نباشد. هر ساختاری که در آن من است، ایجاد ناراحتی و ایجاد ناخشنودی می‌کند و این عدم رضایت زمینه هر کجا که برویم با ما هست و نمی توانیم درست فکر و عمل کنیم.

     

    ۶- ساختار مالِ من؛ خانه، فرزند، همسر، مقام یا سوادِ من، مال با کسره ی من یک خاصیتی در ما بوجود می‌آورد که توجه ما را به عنوان من‌ذهنی جلب می‌کند، نگران می‌کند، اضطراب بوجود می‌آورد و مخدوش می‌کند و هشیاری ما را با یک ارتباط نامرئی به چیزی وصل می‌کند و آن را به خودش اضافه می‌کند و منبع نگرانی است چون هر چیز مال ماست در خطر از بین رفتن است. بچه و همسر مال ما نیست، ما با همسرمان زندگی می‌کنیم و باید با عشق و زیر زمینه عشق بچه‌هایمان را بزرگ کنیم و بچه‌هایمان هم انسان هستند و وظیفه ما خدمت دادن و عشق دادن به آنهاست.

     

    ۷- الگوی حق با من است؛ الگوی حق با من است به این علت است که ما از زندگی جدا می‌شویم در ذهن معیاری برای درست بودن خودمان و هماهنگ با قانون زندگی با اصلِ بودنمان نداریم، در نتیجه در جدایی و ذهن با مردم مراوده فکری داریم و اگر حق با ما نباشد و با آنها باشد حس کوچکی و حس عدم امنیت می‌کنیم که می‌توانیم بشناسم و پرهیز کنیم از وارد بحث و جدل شدن، خیلی از دعواها در خانواده، در جامعه از این الگوست و ربطی به محتوا ندارد، خواه باور، خواه رفتار، خواه آداب زندگی، عبادی، و من ذهنی از این موضوع سواستفاده می‌کند که یا مای بزرگ‌تری بسازد یا پوسته خود را برای ستیزه سفت تر کند و اگر مردم حرف بزنند، هیچ کدام را نشنود و ستیزه کند.

     

    ۸- الگوی عدم پذیرش؛ که ذهن می‌گوید نمی‌پذیرم، اگر بپذیرد، مقاومتش کم می‌شود، زورش کم می‌شود. چراکه با مقاومت خودش را می‌سازد و اگر مقاومت نکنیم، ذهن فشار می‌آورد.

     

    بر اساس تمام این الگوهای ذکر شده ناخشنودی و دلخوری زمینه و هشیاری جسمی ایجاد می‌شود و راه خرد زندگی بسته می‌شود. اما با شناسایی و پرهیز از این الگوها خشنودی و شادی اصیل در اثر حضور حاصل می‌شود و انسان قابلیت فضاداری و فضاگشایی و‌ عمق زیاد پیدا می‌کند که حالت طبیعی ماست.

     

    باعشق و احترام

    نرگس از نروژ

    فایل متن «غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی» - خانم نرگس از نروژ

    برندهٔ همیشه بازنده - خانم مرضیه از نجف‌آباد



    فایل صوتی «برندهٔ همیشه بازنده» - خانم مرضیه از نجف‌آباد


        


    سلام خدمت آقای شهبازی عزیز

    و دوستان همراه گنج حضور

     

     

    غزل ۵۸۸ برنامه‌ی ۸۹۸

     

    برنده‌ی همیشه بازنده

     

     

    صلا رندان دگرباره، كه آن شاهِ قمار آمد

    اگر تلبيس نو دارد، همانست او كه پار آمد

     

    زندگی بی‌نظیر مهربان تو را در‌‌ این‌‌لحظه به قماری جدید دعوت می‌کند، دوباره یک‌لحظه از عمر عزیز که تنها سرمایه‌ی نقد توست، روی میزِ بازی این‌لحظه انداخته شده و پول قمارت جور می‌شود. نتیجه‌ی بازی در کنترل تو نیست و این بهترین قسمت بازی‌ست، با اعتماد به حریفانِ فضای یکتایی (قضا و کن‌فکان و جان‌های پاک که خود را در بندِ دنیا برای بازی با ما نگه داشته‌اند) بازیِ باختنِ همانیدگی‌ها را شروع می‌کنم.

    همواره در آگاهیم نگه می‌دارم که من باید این همانیدگی را ببازم و از جای خالیِ آن فضای بازشده در درون دریافت کنم.

    پس همین آگاهی، هوسِ قمارِ دیگر را همواره در دلم زنده نگه می‌دارد.

     

    خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

    بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۰۸۵

     

    در هر اتفاق درونی و بیرونی می‌دانم که شاهِ قمار، پولِ «این‌لحظه زنده بودن» را برایم جور کرده تا من هم درعوض بازیِ «شناسایی و انداختن همانیدگی» را انجام دهم و آنچه که توجّهم را می‌بلعد ببازم، یعنی مهم و جدی ندانسته و اجازه‌ی رفتن توجّهم روی آن‌چیز را ندهم. پس دارم آن را از دستِ «توجّه و اهمیت» می‌دهم، می‌بازم.

     

    تا کجا؟ تا کی؟ جا و نقطه‌ی امن و آسایش برای فرار از بازی نداریم، تمام شدنی نیست، تا در این‌تن هستی و این‌لحظه‌‌ها را سپری می‌کنی، قدرت همانش داری، پس پولِ قمارت جور شده و قدرتِ واهمانش و باختن را هم پیدا می‌کنی.

    چون جا تا بی‌نهایت شدن هنوز هست، «بی‌نهایت یعنی هنوز یکی بعدش هست.» پس من هیچ‌وقت بی‌نهایت نمی‌شوم و کامل شدن تنها یک پندار و توهّم است: «این را فقط ذهنِ من نشان می‌دهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آن نیست.» گرچه همواره باید تلاش کنم به‌سمت بی‌نهایت مِیل کنم.

     

    لحظه‌ی بعد زندگی مهربان لباس وضعیت را عوض کرده تا همانیدگی دیگری را براساسِ لباس جدید، جلوی دید هشیاریت قرار دهد. اگر آنچه ذهن نشان می‌دهد برایت مهم نباشد و تابلویی که من‌ذهنی از این وضعیتِ جدید نقاشی می‌کند را سریع -قبل از اینکه وارد فکر و عمل شوی- پاک کنی، نقاب و لباس و پرده کنار رفته و شاهِ قمار را به‌صورت آرامشِ زیر فکرها و شادی بی‌سبب، در درون ملاقات می‌کنی، آشنای قدیمی را، همه‌چیز و همه‌کس‌ات را، خود اصلی‌ات را.

     

     

    ز رندان كيست اين كاره؟ كه پيشِ شاهِ خون‌خواره

    ميان بندد دگرباره كه اينك وقتِ كار آمد

     

    اگر ادعای رِندی دارم و اولویت زندگی‌ام توجّه به آموزش‌های مولانا و گنج‌حضور است، باید بیایم وسطِ بازیِ این‌لحظه -هرچه که هست راضی و شاکر- و کمر همّت ببندم به خدمتِ زندگی.

    هیچ از خون‌خواریِ شاهِ وجودم و فرستادنِ ناخوشایندها برای من‌ذهنی نَهَراسم و میدان را خالی نکنم. چون این‌لحظه و هرلحظه از عمر عزیز، وقتِ کارِ کاهشِ جانِ من‌ذهنی و افزایشِ هشیاری‌ست.

    جنگی خونین بین هشیاری جسمی و هشیاری حضور، بر سرِ اتفاقِ لحظه و قرار دادن توجه، درمی‌گیرد. از ریختن خون‌ من‌ذهنی و کشیدن درد هشیارانه نمی‌ترسم و همه را چون جان می‌خَرم.

     

     

    بیا ساقی سَبُک دستم، كه من باری میان بستم

    به جانِ تو كه تا هستم مرا عشق اختیار آمد

     

    هشیاری در درونم جان گرفته و بالا می‌آید و ندای دعوت ساقیِ سبک‌روح را لبیک می‌گوید که: بیا ببین من کمرِ همّت به شناسایی و انداختن بسته‌ام.

    چراغِ این جان هشیار که در درونم روشن شده را در دست می‌گیرم و راه عشق و یکی شدن با تو را انتخاب می‌کنم، نه یکی شدن با فکر و ذهن و خود را من‌ذهنی دانستن.

    راه عشق مرا به گلزارِ هشیاری‌ها می‌رساند:

     

     

    چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گل بروییدم

    چو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمد

     

    وقتی حاظرِ ناظرِ ساکت می‌شوم، خار و گل را در کنار هم می‌بینم، «خارِ من‌ذهنی» که در سَرم دارد فکرها و قضاوت‌ها و راه‌حل‌های خودش را جلوی هشیاریم نمایش می‌دهد، در کنارِ «گلِ نفسِ آرام‌یافته‌ی خشنود و پسندیده»

    همه‌ی خارهایی را که با حضورِ ناظر می‌بینم و بابتشان درونم آشفته است و درد دارد، آتشِ عشقِ یکی شدن و گذاشتن توجّه روی منِ اصلی، می‌سوزاند.

     من هم لایقش هستم، من هم می‌توانم و نیاز است که بیدار و هشیار و زنده به او شوم، پس قدردانِ این بیداری هستم و گلِ وجودم -نفسِ آرام‌یافته‌ی خشنودِ پسندیده- را تقدیمِ خدا یعنی: «خداییتِ درونِ اطرافیانم و وضعیت‌های درونی و بیرونیم» می‌کنم.

    آن‌ها منتظرِ گلِ وجودم هستند تا از برکاتِ آن بهره‌مند شده و سامان بیابند، دردهای خار باید درمان شود با مرهمِ حضورِ کارگُشایم.

    هرچیز و هرکسی که اطراف و درونم هست، باید گلِ حضورِ مرا بدون خارِ درد و دردسازی، در کنار خود تجربه کند.

     

     

    پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی

    و لیك این بار دانستم كه یارِ من عیار آمد

     

    «پیاپی فتنه انگیزی» پشت‌ِ سرِ هم لحظات عمر می‌آیند و می‌روند و باهمان ترتیب پشت‌ِ سرِ هم فتنه و آشوب درونی و بیرونی برایم می‌فرستی. هیچ‌لحظه‌ای نیست که فتنه‌ای در دلش نداشته و فرصتی برای زنده شدن در آن نَنَهاده باشی.

    این هم لطف زندگی مهربان‌ است که تا در این تن روزگار می‌گذرانی، برایت فرصتِ بزرگ کردن روح و کِش آمدن فضای درون و میل به بی‌نهایت شدن را فراهم می‌کنم. پس من هم قدردان بوده و از فتنه‌هایی که تو برایم به‌پا می‌کنی فرار نمی‌کنم، چون من از جنس تو هستم و قرار است در این‌لحظه خودم را بر تو -که در درون همه‌کس و همه‌چیزِ اطرافم هستی- نثار کنم؛ نه اینکه خودم را که توجّهِ زنده در این‌لحظه هستم، بر نفسِ طنّازِ بهانه‌جو و تنبل نثار کرده و من‌ذهنی را بزرگ کنم.

     

    ولی حالا دیگر دنبال مقصر و عامل فتنه و سبب بیرونی و دلایل ذهنی و حل مسئله نیستم؛ چون می‌دانم ذهنِ ساکتم در این‌لحظه، بهترین کمک به خدا و مردم و وضعیت‌هاست.

    پس در بازیِ این‌لحظه حاضرِ ناظرِ ساکت را فراخوانده و به‌سلامتیِ تمامیِ جان‌های پاک، از شرابِ حضور نوشیده و به نظاره‌ی این غارتِ مبارک و شیرین می‌نشینم.

     

     

    اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم

    ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد

     

    فتنه‌ها گاه‌گاهی که من‌ذهنی بر وجودم حکمرانی می‌کند، دردناک بوده و لازمه‌ی نگریختن از آن‌ها کشیدنِ دردِ هشیارانه است. دردش را به جان می‌خرم و متواضعانه شاکر و راضی بر سیلیِ خدا هستم؛ همین که حواسش به من هست برایم کافی‌ست.

    شیرینیِ «کوتاه شدنِ قد سه‌متری من‌ذهنی تا نزدیک به صفر» مرا همواره آماده می‌کند برای سیلی خوردنِ بعدی از دستِ زندگی مهربان. جای پنجه‌های قدرتمندش را روی صورتِ جانم حس می‌کنم که آبرویم را نزد جان‌های پاک می‌خَرد.

     

     

    تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه

    نمی گویی كجا بودی؟ كه جان بی‌تو نزار آمد

     

    در درونی‌ترین لایه‌های درونم حضورش را حس می‌کنم که «او همواره با شماست»:

     

    تو شاهِ وجودم هستی، آشنای قدیمی، همه‌چیز و همه‌کَس‌ام.

    این دل و مرکز توجّه من جایگاه توست که هرگاه راه را بر غیر از تو می‌بندم، امن و امان و آرامشِ حسِ یکتایی با تو، جانِ نزارم را نوازش داده و التیام می‌بخشد.

    گله و شکایتِ من‌ذهنی هیچ جایگاهی ندارد که هرگاه بابت خرابکاری‌ها دردش می‌آید، سر به آسمان بلند کرده و فریاد می‌زند که:

    کجایی؟ پس چرا به‌دادم نمی‌رسی؟ اصلاً هستی؟ پس کو؟ این‌ اوضاعِ خراب کی درست می‌شود؟ ...

    این‌ها همه حس جداییِ خفّاشِ کور من‌ذهنی‌ست که نمی‌تواند مثبت‌های وضعیت‌ها و افراد را ببیند و تنها در تاریکیِ شبِ جدایی، سیاهی و درد را می‌بیند و حس ناامیدی را بر جانم تحمیل می‌کند.

     

    حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان

    حِسِّ دُرْپاشت، سویِ مشرق روان

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷

     

    هرچه بیشتر در درونم اجازه‌ی حس کردن به او بدهم، مرا به‌سوی غروبِ تاریک‌ترِ خورشیدِ حضور می‌دَواند. جانِ بدونِ حس یکتایی، ضعیف و ناتوان شده و ارزش خود را به اجسام کاهش می‌دهد. قربانیِ کارافزایی‌ها و دردپراکنی‌های من‌ذهنی می‌شود.

    باید در یک‌لحظه دیدم را از منفی‌ها روی مثبت‌ها بیندازم تا حسِ خفّاش و ناامیدی و ارتعاشِ درد، به حسِ دُرپاش و امید و ارتعاش شادی تبدیل شود.

    آقای شهبازی: «شادی بی‌سبب خیلی مهم است، که شما همیشه حالتان خوب باشد.»

     

     

    شهم گوید در این دشتم، تو پنداری كه گم گشتم

    نمی‌دانی كه صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد

     

    زندگی بی‌نظیر مهربان، یاری‌کننده‌ی پشت و پناه، می‌گوید: من که همیشه همین‌جا -در درونِ مرکزِ توجّه‌ات- ساکن و آرام نشسته و منتظرِ توجّه تو هستم، تا از حضورِ من آگاه شده و هشیاری بر هشیاری منطبق شود.

    کافی‌ست رویت را از ذهن و آنچه می‌گوید و نشان می‌دهد، برگردانی به‌سمتِ دیگر، به‌سمتِ درونت، تا مرا بیابی.

    همین صبر بر نرفتن در تصویر ذهن و همراه نشدن با قضاوت‌ها و حرف‌های من‌ذهنی، شمشیر حضور را از غلاف خارج کرده و ترا تبدیل به حاضر ناظر می‌کند.

     

     

    مرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد

    برید از من صلاح الدّین، به سویِ آن دیار آمد

     

    مقداری از صبرِ درونم را که از صبرِ خدا سرچشمه می‌گیرد، خرج اتفاق این‌لحظه کردم و شمشیر حضور از غلاف بیرون آمد.

    این شمشیر تیز حضور تا اعماق جانم را برّید و نفوذ کرد و هرچه خون زندگی در بیت‌بیت غزل بود به جانم ریخت.

    بالاخره لایقِ هدیه‌ی خداوند شدم و خدا قسمتِ گل بدون خارم را چید و به‌سوی دیار یکتایی برد تا باعث افزایش جان خداییت شود.

     

    چقدر مهم است بیدار و حاضر بودنم در این لحظه، در هرلحظه. من اجازه‌ی حضور به‌عنوان نماینده‌ی خدا در جسم را پیدا کرده‌ام، باید خودم را لایقِ این هدیه کنم و بارِ امانتِ «اختیار» را تا رسیدن به منظورِ اصلی زندگی به‌دوش بکشم. با کمک گرفتن از سلاح پرهیز، از اختیارم درست استفاده کنم: در جهت مالکِ فکر و ذهن و حرف و عملِ خود بودن.

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹

     

     

    شاد و سلامت باشید.

    مرضیه از نجف‌آباد

     

    فایل متن «برندهٔ همیشه بازنده» - خانم مرضیه از نجف‌آباد

    برگرفته از برنامه ۹۰۳ - خانم خورشید از مهاباد



    فایل صوتی «برگرفته از برنامه ۹۰۳» - خانم خورشید از مهاباد


        


    به نام خدا

     با سلام خدمت جناب آقای شهبازی که راه و روش درست زندگی کردن را به ما آموزش میدهید و سلام خدمت تمام گنج حضوری های عزیزم خدا را شاکر و سپاسگزارم که این برنامه را سر راه من قرار داده است. و همچنین از مولانای جان نیز سپاسگزارم. و از تمام اعضای گنج حضور که مطالب خود را به اشتراک میگذارند و ما در زندگی خود از آن استفاده میکنیم، کمال تشکر را دارم. میخواهم دو بیت بر گرفته از برنامه‌ی 903 را به اشتراک بگذارم:

     

    اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را

    فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟

     

    بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود

    اگر از تابش عقشقش نبودی تاب و تب ما را

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل 71

     

    این دو بیت واقعا کلید است.

     

    این لحظه عشق شمس الدین که عشق خداست؛ عشق زندگیست با فضا گشایی در ما خودش را نشان می دهد. و این امکان رهایی ماست. این دو بیت میگوید اگر عشق خدا و زندگی و تبدیل شدن نبود، آن موقع ما همیشه در من ذهنی می ماندیم و در اثر دردهای خودش ما را بیچاره میکرد و دمار از روزگار ما در می آورد.

    وقتی سبب به ما درد انداخت، فضا را باز میکنیم و سبب ساز را می بینیم تا درد برود، سبب ساز خداوند است که با قضا و کن فکان پایش را در دل ما میگذارد و کار ما را درست می کند.

     

    ارادتمند شما خورشید از مهاباد.

    فایل متن «برگرفته از برنامه ۹۰۳» - خانم خورشید از مهاباد

    عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند - خانم زهرا سلامتی از



    فایل صوتی «عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان


        


    با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .

     

     برنامه ۹۰۳ بخش چهارم ، همراه با ابیات انتخابی .

     

    موضوع:

     عواملی که سبب می‌شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی بشوند .

     

      به نام خداوند عشق

     

     اولین عامل:

     

     عدم احساس نیاز به آموزش‌ معنوی و ندیدن ایراد خود و تلاش نکردن برای رفع ایراد .

     

     که مستلزم شناسایی و درک عمیقی است که من بدانم در درون خودم نقص و اشکالاتی وجود دارد .

    نه در دیگران و نه در عوامل بیرونی .

     

     و ایراد خود را انکار نکنم و بدنبال جستجوی ایراد در دیگران نباشم و بصورت حضور ناظر به درونم رجوع کنم.

     

     و بدانم که آن ایرادی که در دیگران می بینم مانند آن در درونم نهفته است .

     

    و از آموزش‌های معنوی بزرگان برای رفع اشکالات درونم استفاده نمایم .

     

    چرا که من ذهنی دائماً به ضرر خودش کار می‌کند و هیچ دشمنی بدتر از من ذهنی نیست .

     

    که مولانای عزیز از زبان انبیا می‌فرماید که :

     

     انبیا گفتند : در دل علتی ست

    که از آن در حق شناسی آفتی ست

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت، ۲۶۷۷

     

     پیامبران گفتند: که در مرکز هر یک از ما انسانها مرضی وجود دارد که نمی‌گذارد ما در مسیر خودشناسی و خداشناسی روی خود کار کرده و خودمان را به صورت خدایت شناسایی کنیم .

     

     هر که نقص خویش را دید و شناخت

    اندر استکمال خود دو اسبه تاخت

     

     ز آن نمی پرد به سوی ذو الجلال

    کو گمانی می برد خود را کمال

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۱۲ و ۲۳۱۳

     

     هر کسی که نقص خود را ببیند و شناسایی کند برای رفع آن دو اسبه با سرعت زیاد می شتابد و در من ذهنی تعلل نمی‌کند و درصدد رفع ایراداتش بر می آید .

     

     ولی کسی که به صورت حضور ناظر به خود نگاه نمی‌کند و نقص ها حاصل از همانیدگی ها و آثارش را در ذهن نمی بیند، احساس بی‌نیازی کرده و خود را کامل می داند و برای زنده شدن به خداوند هیچ گونه کوشش و تلاشی انجام نمی دهد .

     

     تا به دیوار بلا ناید سرش

    نشنود پند دل آن گوش کرش

     

    مولوی، مثنو ، دفتر پنج ، بیت ۲۰۶۳

     

    و این افرادی که احساس عدم نیاز به کمک و یاری دیگران و استفاده از آموزشهای بزرگان را در خود نمی بینند.

     

    و نمی توانند ایراد خود را شناسایی کنند باید سرشان به دیوار بلای حوادث برخورد کند که تا بدانند که نقص و ایراد در خودشان وجود دارد .

     

    و دیگران را مورد ملامت و سرزنش قرار ندهند و آگاه باشند که بلاها از طرف خودشان است و برای رفع آن بکوشند .

     

     ناز کردن خوشتر آید از شکر

    لیک کم خایش که دارد صد خطر

     

     ایمن آبادست آن راه نیاز

    ترک نازش گیر و با آن ره بساز

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴ و ۵۴۵

     

     ناز کردن یعنی :

     

    من به خداوند و کمک او محتاج و نیازمند نمی‌باشم و عقلم کامل است و می تواند به من کمک کند .

     

     و این دردی را که حمل می کنم به خاطر قبول نکردن ایراد خودم است .

     

     که وضعیت ها و آدم های اطرافم را مقصر می‌دانم باید بپذیرم که راه آبادانی و راه زنده شدن به خداوند این است که اقرار کنم که نقص دارم و هوشیارانه همانیدگی هایم را شناسایی کنم و در رفع آنها فعالانه بکوشم .

     

     عامل دوم :

     

     پوشانیدن دردهای خود و بی حس کردن خود نسبت به دردی که در زیر نهفته است از طریق مشغولیت بیهوده و کار افزا .

     

     و یا پریدن از فکری به فکر دیگر و همینطور عدم تحمل دردهای هوشیارانه .

     

     ما دردهای خود را می‌بینیم ولی تاب و توان تحمل آن را نداریم که درد حاصل از آن را پذیرا باشیم و بدانیم که درد کشیدن های هوشیارانه برای صیقل دادن و عدم کردن مرکزمان است .

     

    ولی به ناچار برای خود مشغولیت های روحی و روانی و فیزیکی ایجاد کرده تا شاید تسکینی برای دردهایمان باشد و بی هدف و بیهوده به دنبال کار افزایی های مستمر بوده که هیچگونه ثمره و نتیجه ای را در بر ندارد .

     

    و غافل از آنیم که راه زنده شدن به خداوند را طولانی تر می کنیم .

     

     آن بهاران مُضمرست اندر خزان

    در بهارست آن خزان مگریز از آن

     

     همره غم باش و با وحشت بساز

    می‌طلب در مرگ خود عمر دراز

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴ و ۲۲۶۵

     

     مضمر: پنهان کرده شده ، پوشیده

     

     بهار حضور ما در خزان همانیدگی هاست .

     

     پس اگر همانیدگی هایمان پژمرده شود و از بین برود از آنها نباید بگریزیم و درد هوشیارانه را بکشیم .

     

    و از غم هجران آنها نترسیم و نهایت رعایت قانون جبران را که کار کردن روی خود است را انجام دهیم.

     

     و بایستی نسبت به مُردن در من ذهنی طلب داشته باشیم چرا که عمر جاودان و زندگی در لحظه و زنده شدن به خدایت درون را برایمان به ارمغان می آورد .

     

     ای برادر صبر کن بر درد نیش

    تا رهی از نیش نفس گبر خویش

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۰۲

     

     مولانای عزیز می‌گوید که :

     

    ای برادر من هوشیارانه صبر کن تا از دردهای نفس کافر خود که تو را به همانیدگی ها سوق می‌دهد و وادار به درد کشیدن های بیهوده من ذهنی می‌کند رهایی یابی .

     

     عامل سوم :

     

    دچار جبر من ذهنی شدن با عدم اعتقاد به این مسئله که می توان خود را تغییر داد و از این دردها رها شد که قضا و سرنوشت ما در این است که همیشه این زندگی پر درد را ادامه دهیم و راهی برای رهایی ما وجود ندارد .

     

    در این قسمت مولانای عزیز به دو نوع جبر اشاره دارد و آن را به زیبایی بیان می‌کند .

     

    یکی جبر من ذهنیست که :

     

     ما خود را مجبور می دانیم و اعتقاد داریم که نمی‌توانیم تغییر کنیم و دلایل و علت ها و سبب های بیرونی را عامل تغییر نیافتن خود می‌دانیم .

     

    به عنوان مثال می‌گوییم که :

     

     ژن خانوادگی ما این گونه است که نمی‌توانیم تغییر یابیم و یا جامعه و شرایط موجود و وضعیت های کنونی مانع تغییر ما می شوند و ما محکوم هستیم که در این جبر من ذهنی زندانی باشیم و همان گونه به زندگی مان ادامه دهیم .

     

     و جبر دیگر جبری الهیست که :

     

    هر انسانی طبق قانون قضا و قدر کن و فکان الهی هر چه سریعتر با فضاگشایی و مرکز عدم بایستی از من ذهنی خارج شود و به خدایت خود زنده گردد .

     

     هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبر

    او همین داند که گیرد پای جبر

     

     هر که جبر آورد خود رنجور کرد

    تا همان رنجوری اش در گور کرد

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸ و ۱۰۶۹

     

    و حال باید بدانیم که :

     

     دیدن بر حسب همانیدگی ها ما را تنبل می‌کند و تحرک و پویایی را که همان‌ کار کردن روی خود است را از ما می گیرد و سبب می شود که شکر و صبر الهی را نشناسیم .

     

    و پای جبر تنبلان را گرفته که ما محکومیم که به این روش زندگی ادامه داده و خود را در گور من ذهنی قرار دهیم .

     

     در حالی که خداوند و زندگی لحظه به لحظه به دنبال تغییر دادن ماست .

     

     ترک کن این جبر را که بس تهی ست

    تا بدانی سِرّ سِرّ جبر چیست

     

     ترک کن این جبر جمع منبلان

    تا خبری یابی از آن جبر چو جان

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷ و ۳۱۸۸

     

    و حال باید بدانیم که :

     

    آیا ما قبول داریم که می توانیم تغییر یابیم ؟

     

    و آیا دارای پذیرش تغییر می باشیم؟

     

     و آیا می توانیم نسبت به من ذهنی مان بمیریم تا به خدایت درون مان زنده شویم؟

     

    پس باید جبر من ذهنی مان را ترک کنیم و در اطراف اتفاق لحظه فضا را باز که تا متوجه شویم که سِرّ من ذهنی این بوده است که ما نیازمند به زندگی و خداوندیم .

     

     و همه ما انسان ها مجبوریم که به بی نهایت او زنده گردیم و هیچ راهی غیر از آن وجود ندارد .

     

    یا باید در من ذهنی مان بمیریم و از بین برویم؟

     

     یا از سِرّ جبر چون جان که همان زنده شدن به خداوند است آگاه شویم که جبر تنبلان آمده است که جبر فضا گشایی را بفهمیم .

     

    چرا که فضاگشایی جبر است و عاشق باید همیشه فضا را باز کند .

     

     چهارمین عامل :

     

    این است که بدانیم :

     

     طرح زندگی این گونه بنا شده است که به خداوند زنده شویم و ابدیت او که هوشیاری این لحظه است جبر الهیست .

     

    و حال سوال مهم و اساسی این است که :

     

    چقدر در این راه صادق و راستین هستیم؟

     

    و آیا این مسئله مهم و اساسی را سطحی و پیش پا افتاده فرض می‌کنیم؟

     

    یا عمیقاً درک کرده و با کمال صداقت و یکرنگی و بدون ریاکاری و دورویی و نفاق به نمی دانم های خود صادقانه اقرار می کنیم؟

     

    و از نیرو و خرد زندگی در این راه کمک و یاری می طلبیم؟

     

     و آیا با صداقت کامل در این راه فضا گشایی کرده؟

     

     چون نبودش تخم صدقی کاشته

    حق بر او نسیان آن بگماشته

     

     گرچه بر آتش زنه ی دل می زند

    آن ستاره ش را کفِ حق می کُشد

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵ و ۳۵۶

     

     و حال باید بدانیم که:

     

    با فضا گشایی ذهنی دردهای ناهوشیارانه را می کشیم که هیچگونه ثمره و نتیجه‌ای را در بر ندارد و از روی صداقت نیست.

     

     بنابر این:

     جرقه آن نمی‌تواند شمع حضور ما را روشن کند چرا که دست خداوند آن را می کُشد و خاموش می گرداند .

     

    و همچنین ما را در کار فضاگشایی و در کار اعتراف و اقرار کردن به پیمان عهد الست فراموشکار می کند .

     

      و عامل پنجم :

     

    عدم طلب حقیقی :

     

     و آیا ما طلب حقیقی داریم که به خداوند زنده شویم؟

     

    و آیا رسالت خود را می‌دانیم که برای چه به دنیا آمده ایم؟

     و هدف از آفرینش ما چیست ؟

     

     در طلب زن دایماً تو هر دو دست

    که طلب در راه نیکو رهبر است

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

     

    یعنی باید بدانیم که :

     

     برای به دست آوردن هر چیزی قانون جبران را رعایت کنیم و زحمت فراوانی بکشیم و طلب واقعی داشته باشیم.

     

    و لحظه به لحظه طلب خود را به نمایش بگذاریم و فعالانه پرهیز و تقوا از همانیدگی ها .

     

     زیرا که خود این طلب واقعی و زنده شدن به خداوند است که بهترین راهنمای ما می باشد .

     

     کین طلب در تو گروگان خداست

    ز آنکه هر طالب به مطلوبی سزا ست

     

    جهد کن تا این طلب افزون شود

    تا دلت زین چاه تن بیرون شود

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۴ و ۱۷۳۵

     

     

     پس در نتیجه :

     

     طلب در ذات وجودی ما نهادینه شده است و یک مکانیسمی است که ما را به سوی زندگی و خداوند می کشد.

     

    و اصل ما طالب زنده شدن به خداوند است .

    نه اینکه اصل ما میل به همانیدن و رفتن به جهان مادی داشته باشد .

     

    و هر طالبی سزاوار مطلوب خودش است .

     

    در حالی که من ذهنی طالب چیزهای مادی این جهان است و می‌خواهد که به آنها برسد .

     

    ولی انسان عاشق میل و گرایش به زنده شدن به خداوند را دارد و کوشش می کند تا این طلب روز به روز در آن زیاد تر گردد .

     

    و با فضاگشایی بیشتر از جنس زندگی و خداوند می شود و طلب او افزون تر .

    که می تواند او را از چاه تنِ همانیدگی ها بیرون آورد .

     

     و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می‌کند .

     

     ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است

    چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷

     

     پر انرژی و سالم بمانید .

    خیلی ممنون، خدا نگهدار شما .

     زهرا سلامتی، از زاهدان .

    فایل متن «عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان

    غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم زهرا از تهران



    فایل صوتی «غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم زهرا از تهران


        


    فایل متن «غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم زهرا از تهران

    کارافزایی - خانم افسانه از اصفهان



    فایل صوتی «کارافزایی» - خانم افسانه از اصفهان


        


    با درود خدمت جناب شهبازی و عزیزان گنج حضور

     

    غزل ۶۱۳

    زین مردم کار افزا، زین خانه پر غوغا

    عیسی نخورد حلوا، کاین آخُر خر آمد

     

    مردم کار افزا هستند چون من ذهنی دارند. ما به طور فردی من ذهنی درست کردیم و از فکری به فکر دیگر می رویم و همنشینی با من های ذهنی دیگران، من ذهنی ما بزرگ و بزرگتر میشود در نتیجه غوغایی در سر ما به وجود می آید و قدرت تشخیص و انتخاب خود را از دست می دهیم و تنها نشط باریکی از آب زندگی به ما می‌رسد در حالی که درون ما چشمه ی برکت و شادی وجود دارد ولی به دلیل کار افزایی مردم و خودمان آن را بسته ایم. ما اجازه نمی دهیم با فضا گشایی زندگی خردش را به فکر و عمل ما بریزد در نتیجه زندگی را تبدیل به مانع، مسئله، دشمن و درد ها سرمایه گذاری می کنیم و روز به روز حالمان، روابطمان، اوضاع مان بد و بدتر می شود.

     

    مثنوی، سوم، بیت ۴۲۹۸

    گفت: مادر تا جهان بوده ست از این

    کار افزایان بدند اندر زمین

     

    هین تو کار خویش کن ای ارجمند

    زود کایشان ریش خود بر می‌کنند

     

    مادر به کره اسب می گوید: تو توجه به سوت دیگران نکن. انسان هایی که می خواهند حواس تو را پرت کنند و تو را بترسانند، کارافزایانی هستند که همیشه بوده اند. اینها روزگار خود را تلف می کنند. وقتی کره اسب خودش بلد است آب بخورد دیگر احتیاج به سوت زدن ندارد. در اینجا ما باید قدرت تشخیص و انتخاب خود را به کار بیندازیم که آیا می گذارم توجه زنده این لحظه را سوی کارافزایان بگذارم و من هم کار افزا شوم یا به انها اهمیت نمی دهم و کار درست خود را انجام می دهم. مولانا می فرماید چرا حرفی را که نباید بزنی و ضرورتی ندارد را می زنی که باعث رنجش خودت یا دیگران شوی؟ چرا کاری که به تو مربوط نیست را انجام می دهی و چون از پسش بر نمی آیی ان کار خراب می شود و تو ناراحت می شوی؟ کاری که در عرض پنج دقیقه می شود انجام داد را پنجاه دقیقه طول می دهی؟

     

    چرا می گویی بلدم و می دانم؟ سالها است که افسانه به کار افزایان توجه داشته و از آن کاری که می دانست درست است دست کشیده و خود نیز یک کارافزای تمام عیار شده بود ولی خوشبختانه مولانا مرا آگاه کرد.

     

    وقت تنگ و می‌رود آب فراخ

    پیش از آنکه هجر گردی شاخ شاخ

     

    فهمیدم فرصت های زیادی را از دست دادم حدود هفت سال است مولانا و جناب شهبازی همراه من شده اند، چراغ من شده اند، گرچه هنوز کار افزا هستم ولی کار افزایی خود را می بینم و مقصر را خود می دانم از دست خودم ناراحت می شوم نه از دیگران.

     

    شهره کاریز است پر آب حیات

    آبکش، تا بردمد از تو نبات

     

    افسانه شهره کاریز را یافته است. برنامه گنج حضور با ابیات مولانا مرا چشمی دیگر، بینشی دیگر داد تا جهان را با دیدی که تا به حال تجربه نکرده بودم ببینم.

    گیاهانی سبز از من رویید، یکی از آنها اینکه از کسی بدم نمی آید حتی اگر از طرف او توهینی بشنوم و این به نظر من معجزه است که همان زیر و رو شدن مرکزم است.

    اگر این را به یک من ذهنی بگویم، می گوید چه طور ممکن است یا بی غیرتی یا بی خیال و دنده پهن ولی این را من میدانم که مولانا مرکز مرا زیر و رو کرده. چه‌طور ممکن است کسی که با مولانا قرین شده و زیر و رو شدن مرکزش را دیده بخواهد از این راه دست بکشد و دوباره به من ذهنی پر از ایراد و اشکال و نفرت و خشم و رنجش و کینه و حسادت و... برگردد که مولانا می فرماید چنین مرکزی آخر خر است.

     

    مثنوی، دفتر سوم بیت ۴۶۰۸

    کار آن کار است ای مشتاق مست

    کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است

     

    کار واقعی که کمترین ضرر به ما و دیگران وارد می شود این است که، صبح که بیدار می شویم هر لحظه در مقابل هر کاری، هر حرفی، هر اتفاقی که برای ذهن خوش آیند و نا خوش آیند است فضا باز کنیم بدون قضاوت، خوب و بد نکنیم. من ذهنی از بی واکنشی کوچک میشود و در اثر ادامه می میرد و ما آزاد می شویم. بی واکنشی نشان صادق بودن ماست و این کار سخت است، درد هوشیارانه را با کمال میل بکش. به حرف کارافزایان دوستان و خویشان گوش نده. چون می دانی آنها من ذهنی دارند و بدان حرف مردم همان طوفان نوح است که تو را غرق خواهند کرد. بزرگانی مثل مولانا را راهنمای خود کن زیرا آنها به تو کمک می کنند سوار کشتی یکتایی شوی.

     

    مثنوی، دفتر ششم بیت ۲۲۲۵

    هر ولی را نوح و کشتیبان شناس

    صحبت این خلق را طوفان شناس

     

    کم گریز از شیر و اژدرهای نر

    ز آشنایان و ز خویشان کن حذر

     

    راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست

     

    با سپاس فراوان،

     افسانه از اصفهان

    فایل متن «کارافزایی» - خانم افسانه از اصفهان

    گپی خودمانی با خویشان عشق ام - خانم رضوان از تهران



    فایل صوتی «گپی خودمانی با خویشان عشق ام» - خانم رضوان از تهران


        


    به نام خدا

    سلام و عرض ادب خدمت استاد عشق و همراهان عزیز

     

    «گپی خودمانی با خویشان عشق ام»

     

    دوستان عزیز آقای شهبازی پدر مهربانمان می فرمایند ؛مولانا غزلهایش را بسیار ساده و روان سروده اند و کاملا درست می فرمایند؛ ولی من با عذر خواهی از مولانای جان بدون اغراق می گویم اگر تفسیرهای زیبا و کاربردی و رمزگشائیهای بی‌نظیر آقای شهبازی نبود بنده حقیر هیچ درکی از این ابیاتِ ناب نداشتم و بدون شک نمی‌توانستم چندین ساعت بی وقفه پای برنامه های زنده بنشینم و مطالب را با وجود وِزوِزهای من ذهنی که می گوید تکراری هستن بنویسم. دوستان اعتراف میکنم که روی آوردن من به این برنامه برای کم شدن دردهای من ذهنی ام بود ،متاسفانه از خداوند همه چیز میخواستم الا خودش و با بیت زیر کاملا بیگانه بودم !!

     

    از خدا غیر خدا را خواستن

    ظن افزونی ست و کُلی کاستن

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

     

    پدر مهربانم دستان پُر مهرتان را می بوسم و همیشه قدر دان زحماتتون هستم که راه درست زندگی کردن را به ما می آموزید. اگر این برنامه نبود نمی دانم که زندگی ام چه وضعیتی می داشت، فقط می دانم که غرق در غم و اندوه و رنج و عذاب من ذهنی می بودم .چون از آن دسته آدمهایی بودم که همیشه منتظر زمان و مکان خاصی بودم که پیش بیاید و با ناله و زاری به درگاه خدا دعا کنم آنهم از فضای مسموم و همانیده من ذهنی که خدایا اینو بده اونو بگیر، این همانیدگی همیشه پایدار بماند اون همانیدگی زیادتر شود و به اصطلاح پارکِ من ذهنی ام اونجوری که دوست دارم چیده شود، غافل از اینکه زندگی قانون جنگل هست و هرطور که دلش بخواهد با نیروی کن فکان خود همانیدگیهای ما را مورد حمله قرار میدهد.

     

    من اگر نالم اگر عذر آرم

    پنبه در گوش کند دلدارم

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۷۸

     

    قبل از آشنایی با برنامه گنج حضور اگر به یکی از نقطه چینهای مرکزم آسیبی می رسید دنبال علل و اسبابهای بیرونی بودم فکر می کردم چه گناه بزرگی کرده ام که خدا دارد از من انتقام می گیرد. نمی دانستم که بزرگترین گناه مرکز همانیده است و فراموش کردن پیمان الست می باشد. گرچه که هر روز افتان و خیزانهای زیادی را تجربه میکنم اما به شکرانه آشنایی با مفاهیم عمیق معنوی این راه را ادامه می دهم.

     

    لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب

    سوی او می‌غیژ و او را می طلب

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰

     

    چرا که ایمان دارم خداوند این فضاگشایی ناقص و آشفتگی مرا از مرکز همانیده دست نخورده بیشتر دوست دارد.

     

    دوست دارد یار این آشفتگی

    کوشش بیهوده بِه از خفتگی

    مولوی ، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹

     

    اکنون سپاسگزار و شاکر خداوند هستم که بر من منت نهاد و مرا به این برنامه دعوت کرد. شکر بابت این برنامه و آقای شهبازی. شکر بابت ریب المنونی که یکی از تیرکهای زندگی ام را کشید و با بینش امروزم آن را از طرف خدا می دانم برای بیداری من. شکر بابت تغییرات خواهرم که از ارتعاش او من که غرق در همانیدگیها بودم به این برنامه روی آوردم. شکر که اندکی از منجلاب من ذهنی بیرون آمده ام. شکر که تا حدودی دست از حبر و سنی کردن خانواده ام برداشته ام. شکر که قانون انصتوا را همیشه بیاد دارم و اجازه نمیدهم من ذهنی ام بجای هرکس حرف بزند و اظهار نظر کند.

     

    شکر بابت اینکه دست از دروغهای مصلحتی برداشته ام. شکر که وقتی گول من ذهنی ام را میخورم و به غیبت و قضاوت می افتم، بعد از آن حالم بد می شود و درد هشیارانه زیادی می کشم. شکر بابت اینکه در خیلی از موارد مچ من ذهنی ام را میگیرم و رسوایش میکنم. شکر که از زرنگ بازیهای من ذهنی ام بیزارم. و شکرهای زیادی که زبانم قاصر از بیان آنهاست. به قول مولانای جان:

     

    گر سر هر موی من یابد زبان

    شکرهای تو نیاید در بیان

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۱۵

     

    با تشکر از استاد عشق و این برنامه انسان ساز و دوستان همراه

     

    با احترام،

    رضوان از تهران

    فایل متن «گپی خودمانی با خویشان عشق ام» - خانم رضوان از تهران

    نکات مهمی از برنامه ۹۰۳ - خانم مهردخت از چالوس



    فایل صوتی «نکات مهمی از برنامه ۹۰۳» - خانم مهردخت از چالوس


        


    به‌ نام خدا و عرض سلام و ارادت خدمت همه همراهان عزیز.

     

    نکات مهمی از بیانات پدر بزرگوار در برنامه ۹۰۳.

     

    ۱) منظور از آمدن ما به این جهان زنده شدن ما به بی‌نهایت و ابدیت خداست؛ یعنی باید از هشیاری جسمی به هشیاری حضور تغییر کنیم. پس اگر ابیات مولانای عزیز را می‌خوانیم و یا به برنامه گنج حضور گوش می‌دهیم، صرفاً برای تغییر وضعیت‌های بیرونی ما نباشد. چون به‌محض درست شدن اوضاع بیرونی و یا خوب شدن حالمون دست از کار روی خود می‌کشیم.

     

    ۲) من‌ذهنی ما ممکن است بیدار شدن به زندگی را به حساب خودش بگذارد و یک پارک ذهنی درست کند و معنویت را هم جزو پارک خود کند، در‌حالی‌که ما باید بکوشیم این پارک من‌ذهنی را خراب کنیم.

     

    ۳) با مقاومت کردن به آن‌چه ذهن در این لحظه نشان می‌دهد، قربانی اتفاق نشویم و تصور نکنیم که زندگی گرفتن از وضعیت‌ها همان منظور اصلی خداوند است. در‌این‌صورت هشیاری جسمی را تقویت می‌کنیم و به زمان مجازی گذشته و آینده می‌رویم که از خاصیت من‌ذهنی است.

     

    ۴) وقتی ما فضاگشایی می‌کنیم، مرکز عدم چون در جستجوی خودش هست شروع به وسیع شدن می‌کند؛ درنتیجه به سوی جهات مختلف در دنیا که همان جهاتی است که فکرهایمان و همانیدگی‌ها ما را به آن جهات می‌کشند نمی‌رویم. درنهایت من‌ذهنی ما بهم می‌ریزد و ما به زندگی زنده می‌شویم.

    اما اگر به‌سوی جهاتی که فکرها نشان می‌دهند برویم، خداوند آن سو را می‌بندد؛ یعنی ما با مواجه شدن با دردها متوجه می‌شویم که زندگی در آن جهات نبود و نباید آن افکار همانیده در مرکز ما قرار می‌گرفت.

    پس آگاه باشیم که به هر جهاتی کشیده شویم دچار بلا می‌شویم تا خدا ما را به‌سوی بی‌جهات که خودش هست بکشاند.

     

    ۵) اگر ما به آن‌چه ذهن نشان می‌دهد توجه نکنیم و چیزی نخواهیم، دم ایزدی که به‌سوی ما می‌آید را می‌گیریم و این دم همه‌چیز به ما می‌دهد؛ نه از طریق علت‌های بیرونی، بلکه با کن‌فکانش. و بدانیم که هر علتی را که ذهن نشان می‌دهد سبب است و ما را به دام ذهن بیشتر می‌اندازد.

     

    ۶) خداوند در هر انسانی به‌صورت خاصی که مختص اوست، خودش را آشکار می‌سازد. بناراین هر کسی باید ناظر من‌ذهنی خودش باشد و روی خودش کار کند. باید اقرار کند که همانیدگی دارد و اشتباه کرده‌است و این دردها را ایجاد کرده‌؛ نه این‌که خود را با دیگران مقایسه کند و ببیند که چقدر به خدا زنده شده است. چون در‌این‌صورت بیشتر در ذهن می‌ماند.

     

    ۷) دردها و گرفتاری‌های ما مهمان ما هستند. ما نباید به‌عنوان هشیاری با آن‌ها ستیزه کنیم؛ زیرا به‌محضی که اعتراض می‌کنیم، ممکن است مدت اقامت این مهمان‌ها را تمدید کنیم.

     

    ۸) عواملی که سبب می‌شوند ما دچار جبر من‌ذهنی شویم و تغییر کردن ما سخت شود عبارتند از:

     ما به علت «می‌دانم‌های» خود حس نیاز به دانش معنوی نداریم؛ درنتیجه ایرادهای خود را نمی‌بینیم و در رفع آن‌ها هم نمی‌کوشیم.

     

     ما با کار افزایی و مشغول شدن به کارهای بیهوده دردهای خود را می‌پوشانیم و خود را به بی‌حسی می‌زنیم؛ یعنی در‌واقع ایرادهای خود را انکار می‌کنیم و برای رفع این ایرادها درد هشیارانه نمی‌کشیم.

     

    ما تصور می‌کنیم همیشه باید به این زندگی پر از درد ادامه دهیم و راهی برای نجات ما وجود ندارد. حتی این دردها و وضعیتهای ما به‌خاطر جامعه، خانواده و علت‌های بیرونی است. پس دچار جبر من‌ذهنی هستیم و اعتقادی به تغییر در خود نداریم.

     

    صادق نبودن در این راه معنوی.

     

    چون نبودش تخمِ صدقی کاشته

    حق بَرو نسیانِ آن بگماشته

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵

     

    طلب حقیقی نداشتن.

     

    در طلب زن دایماً تو هردو دست

    که طلب در راه، نیکو رهبر است

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

     

    جهد کن تا این طلب افزون شود

    تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۵

     

    همان‌طور که برای امور مادی و به‌دست آوردن چیز‌های مادی طلب داریم و موفق می‌شویم، در راه معنویت هم باید طلب واقعی داشته باشیم و قانون جبران را رعایت کنیم و از تمام امکانات مادی و ذهنی و جسمی استفاده کنیم تا به خدا زنده شویم.

     

    ۹) علت ناامیدی ما در راه معنوی این است که از طریق من‌ذهنی خود می‌خواهیم از دست من‌ذهنی‌مان آزاد شویم؛ مثلاً فقط صرف خواندن کتاب‌ها و رفتن به کلاس‌های معنوی مختلف یا هر کار ذهنی دیگر نمی‌توان تغییر کرد، بلکه باید با فضاگشایی درستو پرهیز و تسلیم واقعی از دردها و من‌ذهنی خلاص شویم.و چون مقاومت و قضاوت داریم رها نشده و نا‌امید می‌شویم.

     

    ۱۰) ما نباید موضوع زنده شدن به بی‌نهایت خدا را جزو اهداف زمانی خود بدانیم و نباید این عمل را به تأخیر بیندازیم. این کار یک موفقیت در زمان مجازی نیست، بلکه کاری است که باید این لحظه صورت بگیرد و یک تبدیل شدن هست. باید در این راه صادق باشیم، تسلیم کامل شویم، ایرادهای خود را ببینیم و اقرار کنیم، از درد هشیارانه فرار نکنیم و طلب حقیقی داشته باشیم.

    حال باید اقرار کنم که خودم خیلی وقت‌ها درد هشیارانه نکشیدم و کارهایم را عجولانه انجام دادم و دریافتم که طلب من هم ذهنی بود. خیلی وقت‌ها کارافزایی می‌کنم و کارهایم طولانی می‌شود و حتی به جسمم هم آسیب می‌رسانم. مثلاً در این هفته مهمان داشتم و با کارهای بیهوده قضا هم اتفاقاتی را سر راهم گذاشت ولی خوشبختانه صبرم خوب بود و غم به خودم راه ندادم.

     

    با سپاس فراوان.

    مهردخت از چالوس

    فایل متن «نکات مهمی از برنامه ۹۰۳» - خانم مهردخت از چالوس

    شمع و کبریت - آقای فرشاد



    فایل صوتی «شمع و کبریت» - آقای فرشاد


        


    با سلام خدمت همه دوستان

    با تشکر و سپاس از آقای شهبازی به‌خاطر تمثیل شمع و کبریت

     

    در برنامه ۹۰۲، آقای شهبازی فرمودند:

    «درست است که کبریت داریم و می‌خواهیم شمع را روشن کنیم، ولی کبریت‌های ما یا روشن نمی‌شود، نم کشیده است، یا نزدیک می‌کنیم چراغ روشن نمی‌شود.

     

    ۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

    ۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

    ۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هِی می‌زنند، نم دارد.

    ۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن هم نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.»

     

    ۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

     

    چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

    نفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَنَد

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

     

    وقتی از بچگی زندگی با من‌ذهنی را شروع می‌کنیم، از همان ده دوازده سالگی شروع می‌کنیم به ضرر زدن به خودمان و مدام درد درست می‌کنیم. وقتی بچه هستیم، درونمان پاک است و عقلمان عقل زندگی است، چشم و گوش دلمان باز است و شاد هستیم. هی که بزرگتر می‌شویم و من‌ذهنی را بزرگتر می‌کنیم، روزبه‌روز عقلمان، عقل اجسام می‌شود و کورتر می‌شویم. بنابراین نباید اجازه بدهیم به جایی برسیم که دیگر به‌طور کامل چشم و گوش دلمان کور شود و هیچ‌گونه عقل و خردی برایمان نماند. نباید بگذاریم به جایی برسد که در افکارمان چنان گیج شویم، به‌طوری که درست و غلط را اصلاً تشخیص ندهیم و فقط با یک سری باورها و شرطی‌شدگی‌هایِ تقلیدی عمرمان را سر کنیم.

     

    هین مگو فردا، که فرداها گذشت

    تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹

    می‌گوید فردا فردا نکنید. با من‌ذهنی جلو نروید به امید این‌که فردا به خوشبختی برسی. معطل نکن، نگذار به جایی برسد که پیر شوی، فرسوده شوی، آسیب ببینی.

     

    دِه مَرو، دِه مرد را احمق کند

    عقل را بی نور و،‌ بی رونق کند

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۷

     

    دِه نماد جهان همانیدگی‌ها و من‌ذهنی است و شهر نماد فضای یکتایی است.

    می‌گوید دِه نرو. این‌قدر دنبال همانیدگی‌ها و خوشبختی خواستن از آن‌ها نرو. این باورهایی که از بچگی در سَرَت کرده‌اند را بریز و جدی نگیر. چون این‌ها آدم را احمق می‌کنند و عقل را کور می‌کنند.

     

    قولِ پیغمبر شنو ای مُجتَبی

    گورِ عقل آمد وطن در روستا

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۸

     

    سخن پیامبر را بشنو که فرمودند اقامت کردن در روستا یعنی من‌ذهنی، گورِ عقل است. یعنی باعث مردن عقل می‌شود.

    وآنکه ماهی باشد اندر روستا

    روزگاری باشدش جهل و عَما

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۲۱

     

    کسی که یک ماه یعنی مدت طولانی، با دید من‌ذهنی زندگی کند، در کل عمرش دچار نادانی می‌شود.

     

    اندک اندک آب را دزدد هوا

    دین چنین دزدد هم احمق از شما

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢۵٩۶

     

    هوا تدریجاً آب را می‌دزدد، یعنی آب را بخار می‌کند و از مقدار آن می‌کاهد. همین‌طور احمق یعنی من‌ذهنی، کم‌کم عقل و دین را از شما می‌دزدد. بنابراین نباید زندگی کردن با دید من‌ذهنی را تا جایی ادامه بدهیم که دیگر هیچ عقلی نماند.

     

    ۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

    من می‌دانم که اشتباه کردم، می‌دانم که من‌ذهنی عقل درستی ندارد و به‌درد زندگی نمی‌خورد، می‌دانم که تمام بدبختی‌هایم به‌خاطر من‌ذهنی است، فهمیدم که من‌ذهنی به‌عنوان کبریت برای روشن کردن شمع حضور است، ولی هرچه کبریت روشن می‌کنم و فضاگشایی می‌کنم، شمع حضور روشن نمی‌شود.

     

    اطراف فتیله‌ی شمع را یک لایه‌ی بزرگ از یخ و سرما محاصره کرده است. این یخ‌ها دردهای پنهان‌شده در درون ماست که انباشته شده است. این یخ‌ها، باورهای خرافاتی است که سال‌ها در وجود من انباشته شده‌اند. این یخ‌ها شرطی شدگی‌های من هستند. شرطی‌ شدگی به گرفتن تأیید و توجه و برتر بودن، شرطی شدگی به مقایسه و حسادت، شرطی شدگی به زندگی خواستن از چیزها و آدم‌ها. کبریتِ فضاگشایی‌ام آن‌قدر شعله ندارد که بتواند تمام کوه یخ را یک‌جا بسوزاند. باید این‌قدر فضاگشایی کنم، این‌قدر کار کنم روی خودم، این‌قدر کبریت روشن کنم تا این یخ‌ها آب شوند و ذوب شوند. بنابراین باید صبر کنم و فقط فضاگشایی کنم تا این یخ‌ها آب شوند و شمع حضور روشن شود.

     

    عادتِ خود را بگردانم به وقت

    این غبار از پیش، بنشانم به وقت

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۷

     

    این بیت می‌گوید عجله نکن، فضاگشایی کن و به ذهنت توجه نکن. فقط فضاگشایی کن، کاری نداشته باش.

    از طرفی من‌ذهنی، علاوه بر یخ‌هایی که از قبل انباشته کرده است، الآن هم ما را ول نمی‌کند. من‌ذهنی الآن هم بادهای سرد می‌فرستد و کبریت‌های فضاگشایی را بی‌اثر می‌کند. هِی ما گندم جمع می‌کنیم، هِی من‌ذهنی می‌دزدد.

    گر نه موشی دزد در انبار ماست

    گندم اعمال چل ساله کجاست

    مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۲

     

    ما درست است که متوجه شده‌ایم که من‌ذهنی داریم و می‌خواهیم آن را بسوزانیم، ولی به این معنی نیست که من‌ذهنی هم بیکار می‌نشیند.

    من‌ذهنیِ خودمان براساس شرطی شدگی‌های قبلمان مدام می‌آید گندم می‌دزدد. مثلاً وارد این کار می‌شود و می‌خواهد این‌دفعه از این روش تأیید و توجه بگیرد. از طرف دیگر، دیگران هم من‌ذهنی دارند و چون ما با آن‌ها قرین هستیم، مدام باد سرد تولید می‌کنند و فضاگشایی را بی‌اثر می‌کنند.

    اگر توجه کرده باشیم، وقتی در خلوت خود هستیم و شعرهای مولانا را می‌خوانیم، ذهنمان ساکت است و مرکزمان خالی  می‌شود، ولی همین‌که از خلوت خود در می‌آییم، چشم‌های حسیِ ما باز می‌شود، گوش‌های ما باز می‌شود، در بیرون اجسام مختلف می‌بینیم، آدم‌های مختلف می‌بینیم، درد درست کردن‌ها را می‌بینیم، حرف‌های مختلف آدم‌ها را می‌بینیم، و چون همه‌ی این‌ها مربوط به ذهن است، باعث می‌شود که فضاگشایی ما کم‌نور شود و باز هم باد سرد ایجاد شود.

     

    بنابراین مسئولیت کیفیت هشیاری‌مان را باید بر عهده بگیریم و تمام انرژی‌مان را برای این کار بگذاریم که من‌ذهنی باز هم ضرر نزند‌. اگر واقعاً از ته دل می‌خواهیم شمع روشن شود، دیگر حداقل الآن که هشیار شدیم، باید تمام تلاشمان را بکنیم که نگذاریم من‌ذهنی بادهای سرد تولید کند.

     

    کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود

    تا بُوَد کارَت سلیم از چشمِ بَد

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱

     

    خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد

    وانگه از خود بی ز خود چیزی بدُزد

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲

     

    ۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هی می‌زنند، نم دارد.

     

    گاهی اوقات کبریت ما روشن نمی‌شود، یعنی نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم، چون باز هم ذهن را دخالت می‌دهیم و به‌طور ذهنی فضاگشایی می‌کنیم. می‌ترسیم همانیدگی‌ها را رها کنیم، می‌ترسیم از کنترل چیزها دست برداریم. بحث و گفتگو و منطق را رها نمی‌کنیم، تمرکزمان را از روی دیگران برنمی‌داریم و این‌ها باعث می‌شود در ذهن بمانیم. تلاش زیادی برای روشن کردن کبریت می‌کنیم، ولی روشن نمی‌شود. و یا گاهی جرقه می‌خورد و نور بسیار کمی دارد، که آن هم به راحتی با کوچکترین باد خاموش می‌شود و نمی‌تواند کوهِ یخِ من‌ذهنی را آب کند.

    شاید یکی از علت‌هایی که کبریت ما روشن نمی‌شود و ما نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم این است که ما این کار را بسیار آسان می‌دانیم و می‌گوییم «حالا فرصت هست، کاری ندارد که». مطالب را تأیید می‌کنیم و عمل نمی‌کنیم و یا فکر می‌کنیم بلد هستیم. بنابراین خیلی تلاش نمی‌کنیم، زحمت نمی‌کشیم.

    یا شاید علت دیگرش این است که ما صادقانه قصد روشن کردن کبریت و فضاگشایی را نداریم. فقط این را به همانیدگی‌هایمان اضافه می‌کنیم و سعی داریم با مولانا تأیید و توجه بگیریم.

     

    ۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.

     

    تصور کنید یک کارخانه بزرگ پُر از کبریت داریم و از هیچ کدام از کبریت‌ها استفاده نمی‌کنیم، به چه دردِ ما می‌خورد؟ فلسفه کبریت برای این است که بسوزد.

    ما به دنیا آمدیم که شمع حضور را روشن کنیم، ولی برای این کار به کبریت نیاز داریم. من‌ذهنی کبریت ماست و برای همین ما من‌ذهنی می‌سازیم. ولی ما من‌ذهنی را نگه داشتیم و بزرگ کردیم و برای چیزی که ساخته شده بود استفاده نکردیم.

    قانون زندگی هم این است که با این کبریت، شمع حضور را باید روشن کنیم. ولی ما گفتیم حیف است بسوزد و می‌خواهیم نگه داریم و زیادش کنیم. زندگی هم گفت اگر کبریت را نسوزانید، مجبورتان می‌کنم با درد. علت خرابی زندگی ما هم همین است.

    چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

    نَفْس زنده سوی مرگی می‌تند

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

     

    ما به جای این‌که کبریتِ من‌ذهنی را بسوزانیم و شمع حضور را روشن کنیم، کبریت‌ها را زیاد کردیم و با تعداد کبریت‌های دیگران مقایسه کردیم و وقتی بیشتر بود، احساس برتری و پیروزی می‌کردیم!!

    آیا منظور زندگی زیاد کردن این کبریت‌هاست؟ بزرگ کردن من‌ذهنی است؟ یک کارخانه کبریت بدون این‌که قرار باشد بسوزد به چه درد ما می‌خورد؟ آیا کبریت زیاد داشتن، باعث ارزش و برتری می‌شود؟ مدرک و پول و مقام باعث ارزش و برتری می‌شود؟ نه نمی‌شود. فقط باعث درد بیشتر می‌شود، چون زندگی اجازه نمی‌دهد کبریتِ من‌ذهنی را نگه داریم. همانیدگی با مدرک و پول و برتری و تأیید و توجه، باعث یخ زدنِ بیشتر شمعِ حضور می‌شود، بنابراین درد ما هم مرتب بیشتر می‌شود.

     

    یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

    زَهر مار و کاهش جان می‌خوری

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷

     

    با تشکر

    فرشاد

    فایل متن «شمع و کبریت» - آقای فرشاد

    پیغام عشق - خانم طاهره از بندرعباس



    فایل صوتی «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس


        


    به نام عشق

     

    گر قضا پوشد سیه همچون شبت

    هم قضا دستت بگیرد عاقبت

     

    قضا و تقدیر الهی اینطور طراحی کرده که انسان برای مدتی به جهان فرم برود و عینک های هم هویت شدگی به چشمش بزند و جدایی را تجربه کند. این تجربه ی جدایی همراه با درد است. تا انسان را بیدار کند و دوباره آگاهانه به سمت او بر گردد و با عینک بی فرمی دنیا را تماشا کند. ولی اگر متوجه قضای الهی نشود یا متوجه شود ولی مقاومت و قضاوت کند دردها شدید و شدید تر می شوند. در حقیقت قضای الهی با ایجاد دردهای بیشتر، قصد کمک به انسان را دارد. زندگی مشتاق ماست. میخواهد ما مرکزمان را خالی از همانیدگیها کنیم تا به ما دسترسی پیدا کند و خرد خود را از طریق ما بیان کند. هر چه خواب همانیدگیهای ما عمیق تر، تیرهای زندگی دردناک تر.

     

    از کرم دان این که می ترساندت

    تا به ملک ایمنی بنشاندت

     

    خدا شما را می ترساند تا به شما بفهماند به چیزهای آفل چسبیده اید. غصه ها، دردها و ترسها آمده اند تا به من بگویند اشکال دارم، زرنگم، صادق نیستم، در خواب همانیدگیها فرو رفته ام، وجودم سرد و سنگین شده است. اگر تیرهای قضا به من نخورد من چگونه متوجه کج کاری خودم شوم. چگونه به سرزمین امن سفر کنم. چگونه اعتیاد به جهان فرم را ترک کنم و چگونه تسلیم شدن را یاد بگیرم.

     

    پس شکر گزار می شوم و هر لحظه منتظرم تا تیر قضا همانیدگیهایم را به من نشان دهد. دردها از راه نمی رسند تا مرکز ما باشند و تا ابد ما را به رنج و غم گرفتار کنند. دردها آدرس خانه ی امن خداوند را به ما می دهند. شرط ورود به خانه ی امن دوست، فضاگشایی و پذیرش بی قید و شرط اتفاق این لحظه قبل از قضاوت است. ستیزه و مقاومت با فرم این لحظه مانع گشوده شدن در خانه ی دوست میشود و ما را دوباره در کوچه پس کوچه های ذهن سوزان سرگردان و غم زده می کند. پس بهتر است هر چه زودتر دست از شیطنت های خود برداریم و تسلیم امر او شویم تا شیره ی زندگی نصیبمان شود و از درد و رنج فراق رهایمان کند .

     

    با سپاس فراوان طاهره از بندرعباس

    فایل متن «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس

    همت - آقای فرشاد

    Posted 02-19-2022 همت - آقای فرشاد


    فایل صوتی «همت» - آقای فرشاد


        


    با سلام خدمت همه دوستان

    همت

    همت یعنی چه؟ همت یعنی این‌که من واقعاً، خالصانه و صادقانه می‌خواهم دید قبلی‌ام را کنار بگذارم و از تمام چیزهایی که مثل وزنه به پایم بسته شده است و از آن‌ها خوشبختی می‌خواهم، خودم را آزاد کنم. همت یعنی این‌که من صادقانه می‌پذیرم که اشتباه کرده‌ام. همت یعنی تردیدی ندارم، شکی ندارم که اشتباه کرده‌ام و الآن دیگر نمی‌خواهم خود را ملامت کنم و وقت را باز هم تلف کنم.

     

    هین مگو فردا، که فرداها گذشت

    تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹

     

    همت یعنی این‌که از ته دل می‌خواهم همانیدگی را بیندازم و این‌طور نیست که یک امیدی هم به بهبود وضعیت همانیدگی‌ها داشته باشم. اگر در یک رابطه پر از درد هستم، واقعاً از ته دل می‌خواهم بیندازم، نه این‌که شصت درصد می‌خواهم بیندازم ولی چهل درصد امید به بهتر شدن همانیدگی داشته باشم. همت یعنی این‌که اگرچه من می‌دانم انداختن همانیدگی‌ها سخت است و درد دارد، ولی من می‌خواهم درد هشیارانه بکشم تا پخته شوم و آزاد شوم.

     

    بانگ می‌زد آتش ای گیجانِ گول

    من نیَم آتش، منم چشمۀ قبول

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۵

     

    همت یعنی این‌که من دیگر خسته شدم. از این زندگیِ توهمی با دید من‌ذهنی خسته شدم. خسته شدم از بس دنبال چیزها و آدم‌ها دویدم و از آن‌ها خوشبختی خواستم و آن‌ها ندادند. خسته شدم از این‌که هر کاری می‌کنم و هر حرفی می‌زنم، منجر به درد می‌شود. خسته شدم از رابطه‌هایی که براساس من‌ذهنی بود. خسته شدم از این‌که با هر بادی که می‌وزد، به این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شوم.

     

    باز خَر، ما را ازین نفس پلید

    کاردَش تا استخوانِ ما رسید

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۴۵

     

    همت یعنی این‌که من واقعاً الآن می‌پذیرم که درونم پر از همانیدگی‌ست. می‌پذیرم که هرلحظه به دنبال تأیید و توجه گرفتن و بهتر بودن هستم، می‌پذیرم که حسود هستم، می‌پذیرم که دوست ندارم دیگران بهتر از من باشند، می‌پذیرم که درونم انواع دردهاست، ولی الآن می‌خواهم فضا را باز کنم، می‌خواهم تسلیم شوم و از هیچ چیزی نمی‌ترسم. همت یعنی این‌که دیگر رویِ خوش به همانیدگی‌ها نشان نمی‌دهم.

     

    اگر خواب آیَدَم امشب، سزایِ ریشِ خود بیند

    به‌جای مَفْرَش و بالین همه مُشت و لَگد بیند

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۸۲

     

    همت یعنی این‌که دیگر به من‌ذهنی رو نمی‌دهم و اجازه نمی‌دهم که دوباره، کار کردن روی خود و خواندن ابیات مولانا را تبدیل به یک همانیدگی کند و از آن تأیید و توجه بگیرد. دیگر اجازه نمی‌دهم که من‌ذهنی از معنویت هم یک تصویر ذهنی بسازد و بخواهد از آن هویت بگیرد، بلکه در این کار صادق هستم.

     

    همت یعنی این‌که دیگر نمی‌خواهم دید من‌ذهنی را مراعات کنم. وقتی من‌ذهنی می‌گوید برو در کار دیگران دخالت کن، دیگر نمی‌خواهم مراعات کنم. چون مراعات کردن باعث می‌شود همراه من بماند، و اگر همراه من بماند، آرزوی مرگ خواهم کرد.

     

    آن مراعاتِ تو، او را در غلط‌ها افکَند

    پس مُلازِم گردد او، وز غصّه وَیلاتی کنی

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۰۸

     

     

    همت از درون می‌آید، از فضای بازشده می‌آید، این‌طوری نیست که ذهناً بگوییم از شنبه شروع می‌کنم. اگر تمام تمرکزمان را روی خودمان بگذاریم و حواسمان را جمع کنیم و به ‌صورت ناظر ذهنمان را نگاه کنیم و ببینیم که چه فکرهایی می‌کند و چه کارهایی می‌کند، در این‌صورت روز به روز همت ما بیشتر می‌شود. چون وقتی فضا را باز می‌کنیم و ذهن را می‌بینیم، متوجه می‌شویم که این من‌ذهنی ما نیستیم، و ارزش یک ثانیه نگه داشتن هم ندارد، ارزش مراعات کردن ندارد، در انداختنش یک درصد هم شک نمی‌کنیم.

     

    چون جَوالی بس گرانی می‌بَری

    زآن نباید کم، که در وی بنگری

    مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۴

     

    که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟

    گر همی ارزد کشیدن را، بکَش

    مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۵

     

    این دو بیت می‌گوید که اگر کیسه‌ی بسیار سنگینی از همانیدگی‌ها و دردها را در مرکزمان حمل می‌کنیم، حداقل باید آن را باز کرده و به محتویات آن نگاه کنیم و بدانیم که با خود چه چیزی را حمل می‌کنیم و اگر ارزش حمل کردن دارد آن را به دوش بکشیم.

     

    وقتی اشعار مولانا را می‌خوانیم، فضا در درونمان باز می‌شود و همت پیدا می‌کنیم. چون مولانا می‌گوید زندگی با من‌ذهنی یعنی مورد تجاوز قرار گرفتن، یعنی مرده صید کردن، یعنی بازی که موش شکار می‌کند.

     

    مولانا در جاهای مختلف درباره‌ی همت صحبت کرده است. در دفتر ششم، ابیات ۱۳۴ تا ۱۳۶ می‌گوید پرنده با پر به آشیانۀ خود می‌پرد. پرِ انسان همت است، تو به همت انسان‌ها نگاه کن. می‌گوید باز اگر بی‌نظیر هم باشد، اگر صیدش موش باشد حقیر است.

     

    مرغ با پَر می‌پرد تا آشیان

    پَرِّ مردم همّت است ای مردمان

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۴

     

    عاشقی کآلوده شد در خیر و شر

    خیر و شر منگر، تو در همّت نگر

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵

     

    باز، اگر باشد سپید و بی‌نظیر

    چونکه صیدش موش باشد شد حقیر

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶

     

    ما هم به‌عنوان انسان باز هستیم، بی‌نظیر هستیم، ولی اگر چیزها و همانیدگی‌ها شکار ما باشند، حقیر می‌شویم. وقتی یک نفر یک حرف بدی به ما می‌زند و ما تا بیست سال آن حرف را فراموش نمی‌کنیم، شکارمان موش است. وقتی سلامتی‌مان، شادی‌مان، عقلمان و چیزهای باارزشمان را به‌خاطر همانیده بودن با یک نفر از دست می‌دهیم، شکار موش کرده‌ایم. وقتی به یک نفر صرفاً به‌ خاطر همانیدگی‌هایش احترام خاص می‌گذاریم، صید موش کرده‌ایم. وقتی مدرک لیسانس، فوق لیسانس یا دکتری داریم و فکر می‌کنیم که به‌خاطر این مدرک‌ها از دیگران برتر هستیم، در این‌صورت صید موش کرده‌ایم. بازی هستیم که موش صید کرده‌ایم، چون از مدرک ارزش قرض کرده‌ایم، وگرنه خودمان می‌دانیم که چیزی بلد نیستیم.

     

    همین‌طور در بیت ۱۴۳۸ دفتر سوم داریم که تو به ضعیف بودنت که من‌ذهنی القا می‌کند نگاه نکن، بلکه به همتت توجه کن که تو یک انسان شریف هستی.

     

    منگر آن که تو حقیری یا ضعیف

    بنگر اندر همّت خود ای شریف

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۸

     

    همت یعنی این‌که من درک کرده‌ام که همۀ ما انسان‌ها یکسان هستیم و فرقی با هم نداریم و ارزش به همانیدگی‌ها نیست، بنابراین به این چیزها توجه نمی‌کنم و فقط در طلب آب حیات هستم، چراکه می‌دانم سخت خشک لب هستم.

     

    تو به هر حالی که باشی می‌طلب

    آب می‌جُو دایماً ای خشکْ‌لب

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹

     

    با تشکر

    فرشاد

    فایل متن «همت» - آقای فرشاد

    برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳ - خانم سرور از شیراز



    فایل صوتی «برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳» - خانم سرور از شیراز


        


    با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

    برنامه‌ی ۹۰۳، غزل شماره‌ی ۶۱۳

     

    ای خواجه‌ی بازرگان از مصر شکر آمد

    وان یوسف چون شکّر، ناگه ز سفر آمد

     

    ما انسان‌ها به ‌عنوان امتداد خداوند، پس از سفر طولانی خود که به ذهن رفته و هوشیاری را در نقطه‌چین‌ها به تله انداختیم، حال در اثر فشار دردها و جستجوی اصل خویش در چیزها که به ما زندگی نداد و همچنان سرگردان و ناکام، در دایره‌ی همانیدگی‌ها در غم بیش و کم آفلین، فسرده و منجمد شدیم، حال، ناگهان به امر قضا و کن‌فکان، زمان بیداری خود را دریافتیم و با کمک بزرگان و زندگان به عشق که همواره زکات روی خوب را از دیدار با یگانه معشوق ازلی و ابدی می‌پردازند، آگاه شدیم و پی به حقیقت گنج حضور بردیم؛ حقیقتی که وجود ما انسان‌ها، سالها منتظر درک و دریافت آن بود و اما انبوه همانیدگی‌، با عینک‌های حاصل از دید آن، مانع این خِرد و بینش؛ و پس از پیمودن این سفر طولانی و تجربه‌های گوناگون در ذهن و چشیدن خوشی‌های آفل و زودگذر، با حقیقتی دیگر، ورای آنچه ذهن بتواند آن را دریابد، شادی و حقیقتی را تجربه کردیم که در این شادی خود را منبع زندگی یافتیم؛ که هریک از ما انسان‌ها به چشمه‌ی کوثر خداوند وصل است و بی‌هیچ مانع و واسطه خود عین او؛ خلیفه و جانشینش در زمین.

     

    روح آمد و راح آمد، مَعجون نَجاح آمد

    ور چیز دگر خواهی، آن چیز دگر آمد

     

    و در این بیداری، معجون و عصاره‌ی تمام رستگاری و نجات انسان، در مرکز خالی از چیزها، در دل ساده و بی‌نقش، در مرکز عدم، در بودن و زیستن در این لحظه‌ی ابدی تجربه شد.

     

    آن میوه‌ی یعقوبی وان چشمه‌ی اَیّوبی

    از منظره پیدا شد، هنگام نظر آمد

     

    یعقوب در هجران یوسف، چشمانش نابینا شد و با آمدن یوسف، سو گرفت و بینا گشت؛ دل ما یعقوبیان نیز در هجران یوسف حضور، از درد فراق نالان و همواره رنجور، اما چاره‌ی کار را جستجو در این چیز و آن چیز دیدیم و این دل، هر روز غمگین‌‌تر و افسرده‌تر، تا جایی که گاه بارها به خود گفتیم، خدایا، همه‌چیز ظاهراً خوب است، پس چرا اینقدر دل‌تنگم و بی‌قرار، و این همان درد اصلی انسان، درد دوری از اصل خویش، درد بی‌پدر بودن و یتیم ماندن، درد فراق و هجران از پروردگار و خالق و معبودمان، که همه‌ی ما انسان‌ها در ذهن، علی‌رغم هیاهویی که اطراف خود به‌پا کرده‌ایم، خودمان خوب می‌دانیم که چقدر تنهاییم و دلمان از این تنهایی در رنج و از این فراق و دوری در تب‌و‌تاب!

     

    اما با آگاهی از این خبر بزرگ که ما صدای پیچیده در ذهن نیستیم، که ما هیچ‌یک از  تصاویر و صورت‌ها نیستیم، که ما افکار از پی‌هم‌آینده نیستیم، ناگهان با شکاف میان افکار در فاصله و فضای میان دو فکر، درسکوت و آرامش درون، جایی که هوشیاری از هوشیاری آگاه می‌شود، خبر بزرگ برملا می‌‌گردد و دل انسان آرام می‌گیرد و چون یعقوب دست از جستجو می‌کشد، تسلیم می‌شود و رضا به قضا و کن‌فکان الهی می‌دهد و چون ایوب در دیدن مصیبت‌های به بار آمده در ذهن، با هشیاری نظر می‌نگرد و صبر می‌کند و  همواره با پذیرش هرلحظه و بودن در حقیقت بزرگ همان لحظه و اقرار به پیمان دیرینه‌ی الست، آنگاه یوسفِ در هجر رخ می‌نماید، چشمانش بینا می‌شود و روی مبارک خویش عشقی خود را می‌بیند؛ و چشمان کور ما نیز آنگاه که دست از تکاپوی ذهنی برداریم، صبور باشیم و تسلیم، یوسف حضور را می‌بیند و بینا می‌شود.

     

    خِضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد

    نَک زهره غزل‌گویان در بُرج قمر آمد

     

    کرم و لطف خداوند در هرحال همراه انسان که همواره خداوند در کار اوست تا بیدار شود و از ظلمات ذهن، راهی دیار یکتایی و آب حیات را بنوشد و چه اتفاقی در جهان ازین مبارک‌ و فرخنده‌تر که طالع شوم ذهن، به یمن مبارک یوسف حضور، همه سعد شود و غرق در شادی و نور.

     

    آمد شه معراجی، شب رَست ز محتاجی

    گردون به نثار او با دامن زر آمد

     

    آنگاه پادشاه زندگی، آماده تا روحش را در بیکرانِ آسمان گشوده به پرواز درآورد و  فلاح و رستگاری خویش را ببیند که بی‌هیچ علت و سبب، بدون چشم‌داشت نوازشی و خواهشی از نقطه‌چین‌ها، پادشاه دو عالم است و تمام کائنات، کمر به خدمتش بسته و در کارش تا او را آنگونه که شایسته‌ی خلیفه‌ی خداوند است، تکریم کنند و اَرج نهند.

    موسی نهان آمد، صد چشمه روان آمد

    جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد

     

     و آنگاه جان خویش را در انبوه بی‌شمار همانیدگی چون موسی می‌بیند که در سرزمین مقدس بیداری و آگاهی، کفش‌های همانیدگی را از پا درآورده و معجزه می‌کند که در پرتو فضای عدم و تسلیم، سیاهی‌ها را می‌شکافد و نور بیرون می‌آورد؛ سنگ‌های غرور و کبر و مَنیت و خودخواهی و تعصب و عصیان و قضاوت و مقاومت ذهن را می‌شکافد و پذیرش و صبر، شکر و تسلیم، عشق و مِهر بیرون می‌‌آورد و هزاران برکت و خلاقیت از خود در جهان می‌پراکند و جهان و جهانیان را مست اعجاز خود می‌کند.

     

    زین مردم کاراَفزا، زین خانه‌ی پرغوغا

    عیسی نخورد حلوا، کاین آخُر خَر آمد

     

    دیگر عیسی جانش که از مرده‌ی ذهن بیرون آمده، جذب هیچ نقطه‌چین همانیدگی نمی‌شود؛ از آخُر این دنیا نمی‌خورد که شادی او را چشیده و خوشی آفل هیچ همانیدگی کششی برایش ندارد که جذب عنایت و رحمت عالم‌گستر پروردگار و خالق بی‌نظیر و یکتای خویش گشته‌‌!

     

    چون بسته نبود آن‌دَم، در شش جهت عالم

    در جُستن او گردون، بس زیر و زِبر آمد

     

    دیگر دم زنده کننده‌ی او در نقطه‌چین‌ها به تله نمی‌افتد و با تعهد به عهد اَلَست و خالی کردن مرکز از غیر، همواره همه‌چیز را جز زنده شدن به بی‌نهایت و ابدیت خداوند، نااصل‌کار می‌پندارد و بازیچه می‌گیرد و از هر اتفاق و پیش‌آمدی برای گشودن فضا و تسلیم محض و از سر رضا و آشتی با وضعیت درآمدن، مدد می‌جوید و متوسل به خواست قضا و کن‌فکان الهی می‌شود و این هشیاری با این آگاهی و بینش در او به جستجوی خود می‌پردازد، تا آن ذره ناگهان دهان بگشاید و تمام آفلین و لاشه‌های به‌جا مانده از همانیدگی‌ها را به یکباره، به امر قضا و کن‌فکان ببلعد.

     

    آفتابی در یکی ذره نهان

    ناگهان آن ذره بگشاید دهان

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

     

    ذره‌ذره گردد اَفلاک و زمین

    پیش آن خورشید چون جَست از کَمین

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۱

     

    آن کاو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز

    چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد

     

    و آنگاه انسان، تاج «کَرَّمنا» را بر سرش می‌بیند که از هنگام خلقت و عزیمتش بر زمین، اینچنین باشکوه، با انبوهی از سپاهیان زمین و آسمان، برای یاری او در به‌جا آوردن امانت و ودیعه‌ی الهی بسیج شده‌اند؛ آنگاه درمی‌یابد و خود را می‌بیند که خود او نیز از همان ابتدای خلقت، کمر به بندگی او بسته و هرچند به اشتباه راه را رفته و جذب ظلمات ذهن شده، اما در برابر خالقی مهربان خود را می‌بینید که وجود نتراشیده و نخراشیده‌اش را مژده‌ی آینه‌ای صاف می‌دهد و اینچنین با تضرع و زاری و  اقرار به این جهل و نادانی به سوی او و در پناه او می‌گریزد.

     

    در عشق بود بالغ، از تاج و کمر فارغ

    کز کرسی و از عرشش، مَنشور ظفر آمد

     

    و آنگاه از خرد و حکمت خداوند، چشمه‌ها در درونش جوشیدن می‌گیرد و از شتاب‌زدگی و عجله و بی‌صبری خود را در پناه این مرکز، صبور و آرام می‌‌یابد که از نیازهای روان‌شناختی رسته و بر کرسی و سماوات او تکیه زده و عقل، قدرت، هدایت و امنیت را از خالق خویش دریافت می‌دارد و شب را پیش او به روز می‌رساند.

     

    حدیث:

    «إِنِّي أَبِيتُ عِنْدَ رَبِّي يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِي.»

    «من در نزد پروردگارم، بیتوته می‌کنم و او به من غذا می‌دهد و مرا سیراب می‌کند.»( یعنی انسان زنده به زندگی، از اجسام زندگی نمی‌گیرد و تمام احتیاجش بودن در این  لحظه‌‌ی ابدی و آگاهی هشیاری از هشیاری است و از هر جهت سیراب.)

     

    بیتوته: شب را به صبح آوردن، شب‌ نخفتن، بیدار ماندن

     

    باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوت‌خو

    زو پرس خبرها را کاو کان خبر آمد

     

    حقایق عالم گشوده را از زندگان به عشق می‌شنوم و همچنان در کار می‌شوم و در کار تا پرده‌ها درافتد و محرم شوم و خود از دهانش، رازها بشنوم؛ ان شاءالله

     

    والسلام

    بااحترام، سرور از شیراز

    فایل متن «برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳» - خانم سرور از شیراز

    دسته کلید مولانا (۲)- خانم دیبا از کرج



    فایل صوتی «دسته کلید مولانا (۲)»- خانم دیبا از کرج


        


    به نام خدا

    با اشتیاق تمام شیرجه ای به دریای، مثنوی، و غزلیات مولانای جان، این پیر خرد می زنم تا کلیدهای دیگری را پیدا کنم، زیرا می بینم پشت درهای بستۀ زندگی گیج و سرگردانم، باشد که امانت دار کلیدهای مولانا باشم.

     

    بی کلید این در گشادن راه نیست

    بی طلب، نان سنّت اللّه نیست

    دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۳۸۷

     

    ۲۶_ کلید عشق:

    عشق یعنی خود را به عنوان زندگی شناختن، یعنی عنایت، هدایت، یعنی فضاگشایی

     

    عشق جز دولت و عنایت نیست

    جز گشاد دل و هدایت نیست

    غزل ۴۹۹ ، دیوان شمس

     

    ۲۷_ کلید شادی بی سبب و نشاط عاشقی:

    ما خلق شدیم برای گسترش شادی و فضاگشایی درون، ما این گنج پنهان را نشناختیم و زندگی را باختیم.

     

    نشاط عاشقی گنجی ست پنهان

    چه کردی؟ گنج پنهان را چه کردی؟

    غزل ۴۵۵ ، دیوان شمس

     

    ۲۸_ کلید نظر و دید خدا:

    این هوشیاری جسمی و دید من ذهنی باید بسوزد تا چشم عدم بین ما باز شود و در نظر و دید خدا برویم.

     

    در گداز این جمله تن را در بصر

    در نظر رو، در نظر رو، در نظر

    دفتر ششم، مثنوی، بیت۱۴۶۳

     

    ۲۹_ کلید مُخرِجُ الْحَیّ الْصَمَد:

    به من ذهنی بمیریم تا مُخْرِجُ الْحَیّ الْصَمد زندگی زنده را از نفس مردۀ ما بیرون بکشد.

     

    چون ز زنده مرده بیرون می کند

    نفْس زنده سوی مرگی می تند

    مرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیّ الْصَمد

    زنده ای زاین مرده بیرون آورد

    دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۵۵۰_ ۵۵۱

     

    ۳۰_کلید سنگ امتحان:

    نمی شود با مرکز همانیده دکان باز کنیم و ادعا کنیم طلای هوشیاری ما خالص است، زیرا حوادث زندگی سنگ مَحَک‌ و امتحان دارد و طلای ما را می‌سنجد.

     

    بر دکان هر زرنما خندان شده است

    زانکه سنگ امتحان پنهان شده است

    دفتر اول، مثنوی، بیت ۳۳۰۵

     

    ۳۱_ کلید خلوت با خدا:

    وقتی با خدا در خلوتیم و راز و نیاز می کنیم، نباید هیچ فکری، هیچ شخصی و یا هیچ انسان برگزیده ای را به خلوت خود راه دهیم.

     

    لی مَعَ اللّه وقت بود آن دم مرا

    لا یَسعْ فیه نبی مجتبی

    دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۲۹۶۰

     

    ۳۲_ کلید کامل جان آمده ایم:

    ما انسانها همه عارفی هستیم که به غیر از زندگی استادی نداریم. با فضاگشایی نوبت خوش اقبالی خود را می زنیم.

     

    خواجه تو عارف بُده ای، نوبت دولت زده ای

    کامل جان آمده ای دست به استاد مده

    غزل ۲۲۸۴ ، دیوان شمس

     

    ۳۳_ کلید با ذهن خدا را جستجو نکنیم:

    خدا را نمی توان با ذهن فهمید و یا در جایی جستجو کرد، با آزاد کردن هوشیاری از تلۀ من ذهنی باید به خدا تبدیل شد، مولانا می گوید: من نمی دانم، اگر تو مرکزت را عدم کرده ای و می دانی بگو.

     

    جست و جویی از ورای جست و جو

    من نمی دانم، تو می دانی بگو

    دفتر اول، مثنوی، بیت ۲۲۱۱

     

    ۳۴_ کلید شادی به جای غم با نیشکر کوبیدن:

    نیشکر کوبیدن یعنی فضاگشایی کردن، یعنی شاد و شاکر بودن، یعنی بخشش و روا داشتن زندگی برای همه.

     

    نیشکر کوبید، کار این است و بس

    جان بر افشانید، یار این است و بس

    دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۵۳۰

     

    ۳۵_ کلید مشتری واقعی:

    بخاطر مشتری های بی شکوه دنیایی زندگی را می بازیم و در آخر می بینیم تنها مشتری واقعی ما خدا بوده و بس.

     

    مشتری ماست اللّه الشتَری

    از غم هر مشتری هین برتر آ

    دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۱۴۶۳

    اشاره به سورۀ توبه آیۀ ۱۱۱

     

    ۳۶_ کلید نَفَخْتُ:

    مواظب روح باش و دَم ایزدی را هدر نده و به جهت‌های دنیا و علت‌هایی که ذهن نشان می دهد نرو، همۀ انها عاریه و بیهوده هستند.

     

    جز نَفَخْتُ که آن ز وهّاب آمده ست

    روح را باش، آن دگرها بیهُده ست

    دفتر ششم، مثنوی، بیت ۳۵۹۴

     

    دَم او جان دهدت رو زِ نَفَخْتُ بپذیر

    کار او کُن فیکون است نه موقوف عِلل

    غزل ۱۳۴۴ ، دیوان شمس

     

    ۳۷_کلید بی جهات و عالم الهی:

    من ذهنی ما را به جهت های دنیا می کشاند تا با پول بیشتر، مقام بالاتر و یا از همه بهتر بودن «من» خود را حفظ کنیم، اما نیروی زندگی با حوادث رَیب المنون ما را دچار بلا می کند تا بفهمیم سوی ما بی سویی و عدم است.

     

    از هر جهتی تو را بلا داد

    تا باز کشد به بی جهاتت

    غزل ۳۶۸ ، دیوان شمس

     

    ۳۸_کلید نقد کن فکان:

    اتفاق این لحظه هدیۀ نقد زندگیست که نیروی کن فکان برای ما پیش می آورد تا الگوی همانیدگیها را شناسایی کنیم و آزاد شویم، و گوش به وعده های دروغین من ذهنی ندهیم.

     

    چون بوَد ای دلشده چون؟

    نقد بر از کن فیکون

     

    نقد تو نقد است کنون

    گوش به میعاد مده

    غزل ۲۲۸۴ ، دیوان شمس

     

    ۳۹_ کلید ترازو:

    درون هر انسانی ترازویی ست که اگر فضا را باز کنیم، هم کفۀ همانیدگیها را می بینیم و هم کفۀ روشنی حضور خود را می بینیم که چقدر با زندگی روشنیم و چقدر همانیده می شویم و از ترازو کم می کنیم.

     

    از ترازو کم کنی ، من کم کنم

    تا تو با من روشنی، من روشنم

    دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۱۹۰۰

     

    ۴۰_ کلید استفاده از تجربۀ ثِقات:

    ثقات انسانهای مورد اعتمادی مثل مولانا هستند  که چراغ هدایت را برای بشر روشن کردند و فرمودند: اگر عنایت خدا را می خواهید به نفسانیات خود بمیرید.

     

    وان عنایت هست موقوف ممات

    تجربه کردند این راه را ثقات

    دفتر ششم، مثنوی، بیت ۳۸۴۰

     

    ۴۱_ کلید فراغت از دام و سبب:

    هر علتی که ذهن نشان می دهد از بیرون آمده است تا ما سببها را ببینیم و به دام ذهن بیافتیم، اگر تابش نور و عشق خدا نبود، شهوت  بت ها دمار از ما در می اورد.

     

    اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را

    فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

     

    بت شهوت بر آوردی دمار از ما ز تاب خود

    اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

    غزل ۷۱ ، دیوان شمس

     

    ۴۲_ کلید مسبب:

     فضاگشایی و تسلیم ما را به سلطان دانای زندگی وصل می کند و خرد الهی در این فضای گشوده می ریزد و غیر ممکن ها را ممکن می کند.

     

    تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین

    آنچه ممکن نبوَد در کف او امکان بین

    غزل ۲۰۰۲ ، دیوان شمس

     

    ۴۳_ کلید تضرع و نیاز به زندگی:

    برای نیازهای من ذهنی به چیزهای دنیایی هر لحظه به درگاه خدا تضرع کنیم و بگوییم: خدایا تنها به تو نیاز دارم که هادی زیستی و بندهایی که مرا به دنیا بسته تو می توانی مثل روز الست باز کنی.

     

    پس تضرع کن کای هادی زیست

    باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟

    دفتر ششم، مثنوی، بیت ۷۶۹

     

    ۴۴_ کلید خورشید عدم:

    آشتی با اتفاق این لحظه روزنی از تاریک خانه ذهن باز می کند و خورشید عدم از همان روزن می تابد و ترس و شرم و ناموس من ذهنی را ذوب می کند.

     

    هر که از خورشید باشد پشت گرم

    سخت رو باشد، نه بیم او را نه شرم

    دفتر سوم، مثنوی، بیت ۴۱۳۹

     

    ۴۵_ کلید جهد و تلاش:

    در برابر اتفاقاتی که ما را به واکنش وا می دارد، سکوت و فضاگشایی کنیم، این تنها کوششی است که سنگی دل ما را به معدنی از نور تبدیل می کند.

     

    جهد کن تا سنگی ات کمتر شود

    تا به لعلی، سنگ تو اَنور شود

    دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۰۳۸

     

    ۴۶_ کلید آشتی:

    این لحظه که همیشه این لحظه است با زندگی آشتی کنیم و دیگران را مقصر و مسئول وضعیتهای زندگیمان ندانیم، اگر با زندگی در صلح باشیم این جهان برای ما بهشت می شود.

     

    جرم بر خود نِه که تو خود کاشتی

    با جزا و عدل حق کن آشتی

    دفتر ششم، مثنوی، بیت ۴۲۷

     

    من که صلحم دایمٱ با این پدر

    این جهان چون جنّت استم در نظر

    دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۳۲۶۳

     

    ۴۷_ کلید حیرانی:

    مولانا کلید حیرانی را به ما می دهد و می گوید: الگوهای زیرکی من ذهنی را بفروشیم تا با حضور ناظر حیران شگفتیهای هستی شویم.

     

    زیرکی بفروش و حیرانی بخر

    زیرکی ظن است و حیرانی نظر

    دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۱۴۰۷

     

    ۴۸_ کلید دل نبستن به بی وفایان:

    من ذهنی بی وفاست و بی وفایان و همانیدگیها را به مرکز ما می آورد، مرکز و ریشۀ ما در خاک عدم است، ما نباید این خاک را آلوده کنیم چون در آخر به همان خاک عدم پناه می بریم.

     

    روی به خاک آریم کز وی رُسته ایم

    دل چرا در بی وفایان بسته ایم؟

    دفتر ششم، مثنوی، بیت ۴۴۷

     

    ۴۹_ کلید کِشتۀ اله:

    کشت خداوند مرکز عدم است و ما نباید روی کشت خدا چیزی بکاریم، ولی ما تخم همانیدگیها را روی کشت خدا کاشتیم و این تخم ها همه فاسد و پوسیده بودند.

     

    کشت اول کامل و بُگزیده است

    تخم ثانی فاسد و پوسیده است

    دفتر دوم، مثنوی، بیت ۱۰۵۹

     

    ۵۰_ کلید خدا برای ما کافیست:

    تسلیم شویم تا گور من ذهنی را بشکافیم و از چاه همانیدگیها بالا بیاییم و دلمان را میدان نور بکنیم.

     

    کافیم بی داروَت درمان کنم

    گور را و چاه را میدان کنم

    دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۳۵۲۰

     

    با سپاس از برنامه انسان ساز گنج حضور و همیاران گرامی

    دیبا از کرج

    فایل متن «دسته کلید مولانا (۲)»- خانم دیبا از کرج

    انسانیت - خانم شکوه



    فایل صوتی «انسانیت» - خانم شکوه


        


    یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

     

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ی ۱۶۹

     

    عشق، دوستی، و صمیمیت که از ارکان اصلی آنچه آنرا «انسانیت» می نامیم، هستند، گویی از میان مردمان رخت بربسته اند. گویی آدمی فراموش کرده است که برای چه منظور به عرصه ی این دنیا پا گذاشته است. حتی آداب و رسومی که روزی روزگاری از برای پراکندن عشق آغاز شده بودند، به آدابی دست و پاگیر تبدیل شده اند و تنها از برای رفع تکلیف و گاه از روی چشم و هم چشمی انجام می شوند. گویی «معنا» فراموش شده است و تنها «ظاهر » باقی مانده است.

     

    پیروی از دستورات دینی که بنا بود به آدمی کمک کند با آرامش و حس امنیت زندگی کند، تبدیل شد به انجام وظیفه ی شرعی از روی ترس از آتش دوزخ و خود مایه ی عدم آرامش. چرا که آدمیان آنچنان در فرع عبادت ها گم شدند که اصل را که وصل شدن به «او» بود گم کردند.

     

    به همین گونه گویی آدمی در همه ی ابعاد زندگی بدون توجه به اصل و معنا فعالیت می کند و پیش می رود، تنها از روی تقلید. از طرفی در دنیای امروز که عصر ارتباطات نامیده شده است، سیل اطلاعات به ذهن وارد می شود و آدمی را که از معنا بی خبر باشد دچار سردرگمی و تضاد می کند. نوعی گیجی که از که و چه تقلید کند و مدام نه تنها در مورد مهم‌ترین پرسش های ذهن، مانند چرایی آفرینش جهان، که حتی برای کوچکترین کار روزمره از این و آن در طلب پاسخ است.

     

    مولانا در غزل شماره ی ۴۹۲ دیوان شمس، تفسیر شده در برنامه ی ۸۹۶ گنج حضور، شاید در یک لحظه ی گمگشتگی از خود و یا از نوع آدمی می پرسد که: «چه شده است؟»:

     

    ز دام چند بپُرسی و دانه را چه شده‌ست؟

    به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟

     

    آخر چند بار در مورد دام، ظاهر، فرع، سوال می کنی؟ پس دانه، معنا، اصل، چه می شود؟

     

    چقدر به بالای بام، می روی؟ چقدر در سطح هستی؟ پس خانه، عمق، چه می شود؟

     

    در طریق معرفت، عده ای معتقد هستند که به جا آوردن یکسری آداب و احکام برای رسیدن به حضور ضروری است، و آنچنان در جزییات چگونگی به جا آوردن این آداب غرق می شوند که از اصل قضیه که «بودن» در لحظه است دور می شوند. به یک معنا این آداب برایشان دامی می شود که آنها را از طی طریق، از دانه، باز می دارد. مولانا می خواهد ما بجای درگیر کردن خود در نحوه ی انجام این آداب، به آنچه این آداب به بهانه ی آن انجام می شوند توجه کنیم. و‌ بجای توجه به ظاهر، بجای به بام رفتن، به عمق و معنی توجه کنیم، به درون خانه برویم.

     

    آنچه قفلی شده است بر در خانه ی معنا، و زنجیری بر پاها، «آرزو»ست. با تبدیل «منظور» که «بودن» است و در این لحظه قابل دسترسی است، به «هدف»، آدمی می پندارد به وسیله ای برای رسیدن به هدف نیاز دارد و خود را گرفتار این وسیله کرده است و از منظور دور مانده است.

     

    فسرده چند نِشینی میانِ هستیِ خویش؟

    تنورِ آتشِ عشق و زبانه را چه شده‌ست؟

     

    تا کی می خواهی سرد و منجمد و افسرده، غرق در فکر های «من» دار بنشینی؟

     

    پس چه شد آن تنور آتش عشق ، آن زبانه ی آتش شورو شوق زندکی که در دل تو بود؟

     

    آدمی که «هستی» خود را با هم هویت شدگی ها و فکر های «من» دار و باورهای شرطی شده تعریف می کند، افسرده می شود. چرا که دایم در حال مقایسه و قضاوت است، چه در بعد مادی و چه در بعد معنوی. تنور عشق در دل چنین آدمی گویی در زیر خروارها باور پنهان شده است. و گرمای آن به وجودش نمی رسد. مولانا می پرسد، چرا باز غرق در اندیشه ها افسرده شده ای؟ چه بلایی به سر عشق آمده است؟

     

    به‌گِردِ آتشِ عشقش ز دور می‌گَردی

    اگر تو نقرۀ صافی، میانه را چه شده‌ست؟

     

    تو از دور به دور آتش عشق زندگی می گردی، اگر نقره ی خالص هستی چرا با شهامت پای در آتش نمی گذاری؟

     

    انسان معنوی که عاری از هم هویت شدگی ها باشد، از زندگی کردن هراسی ندارد و پای تسلیم در آتش قضا می گذارد و می داند رسوا نمی شود، همچون نقره ی خالص که اگر به درون آتش وارد شود، هیچ نوری تولید نمی کند. اما اگر انسان تنها به ظاهر معنوی باشد، دم از معنویت می زند ولی تا در زندگی اتفاقی می افتد که هم هویت شدگی هایش را تهدید می کند، متلاطم می شود و چهره ی واقعی خود را نشان می دهد. همانند نقره ناخالص در شعله ی آتش، که رنگ نور مخصوص ناخالصی ها را نشان می دهد.

     

    توضیح: در قدیم برای شناسایی فلزات از آزمون شعله استفاده می شد. هر فلزی نوری رنگی در شعله نمایان می کند که می تواند برای شناسایی آن فلز استفاده شود. نور تولید شده مربوط به برانگیخته شدن الکترون ها در انرژی شعله، از تراز پایه به تراز انرژی بالاتر و برگشت به تراز پایه است. به عنوان مثال، مس دو ظرفیتی نوری به رنگ سبز تولید می کند(شکل ابتدای متن را ملاحظه کنید). اما این اتفاق در فلزات نجیب مثل طلا و نقره نمی افتد، یعنی انرژی شعله برای برانگیختن الکترون های این فلزات برای تولید نور مرئی کافی نیست. این بیت را با این فرض که مولانا به آزمون شعله اشاره می کند معنی کرده ام که ممکن است درست نباشد.

     

    ز دُردیِ غم و اندیشه سیر چون نشَوی؟

    جمالِ یار و شرابِ مُغانه را چه شده‌ست؟

     

    چطور می توانی شراب لحظه را که با دُرد غم و اندیشه های من دار کدر شده است بنوشی؟

     آیا از غم و حسرت خوردن سیر نشدی.

     

    بر سر شراب ناب حضور که از فرط صافی می شود چهره ی زیبای یار را در آن دید چه آمده است؟

     

    وقتی بجای گرفتن شادی اصیل و پاک از زندگی، در این لحظه ی ناب، دل مشغول خاطره ها و آرزوها می شویم تا به ما شادی بدهند، حتی خاطرات و آرزوهای شیرین ما با غم آلوده می شوند چرا که در دسترس نیستند. واقعیت ندارند، زنده نیستند. مولانا می گوید چرا این لحظه ی نقد را گذاشته ای و در گذشته و آینده به دنبال خوشبختی می گردی؟

     

    اگرچه سرد وجودیت گَرم درپیچید

    به ره کُنَش به بهانه، بهانه را چه شده‌ست؟

     

    اگر چه من ذهنی افسرده، سخت با تو درآویخته است، اما بیا و به بهانه ای او را از سر باز کن، چه بر سر بهانه ی حضور آمده است؟

     

    ذهن در مقابل تغییر مقاومت می کند و جلوی پیشرفت انسان را می گیرد. به همین خاطر است که بسیاری از هدف های حتی مادی ما دست نیافتنی می شوند. اگر زبان ذهن را بدانیم راحت‌تر می توانیم تغییر کنیم. به طور مثال روانشناسی می گفت، وقتی می خواهید وزن کم کنید، ذهن مقاومت می کند چون با «کم شدن» احساس خطر می کند، بجای اینکه بگویید می خواهم وزن کم کنم، بگویید می خواهم وضعیت سلامتی خودم را بهبود ببخشم. در واقع هدف یکی است اما با بکار نبردن کلماتی که در ذهن ایجاد مقاومت می کند می توان ذهن را گول زد. همینطور یادم می آید مادرم همیشه برای اینکه من را در بچگی راضی کند کاری را انجام بدهم، وعده ی یک کاری که دوست داشتم را به من می داد. بطور مثال با مهربانی می گفت: بیا غذایت را بخور که بتوانیم زودتر با هم به پارک برویم. یعنی به بهانه ای سرم را گرم می کرد تا آنچه برایم خوب بود و دوست نداشتم را انجام بدهم. در کار روی بعد معنوی هم می شود بجای سختگیری، با مهربانی با من ذهنی نابالغ صحبت کرد. نگوییم می خواهم هم هویت شدگی ها را بیاندازم، بگوییم، می خواهم حضورم را زیاد کنم. هر دو یکی است اما ذهن در مقابل کم شدن مقاومت می کند و از زیاد شدن خوشحال می شود!

     

    شکایت ار ز زمانه کند، بگو تو ورا

    زمانه بی‌تو خوش است و زمانه را چه شده‌ست؟

     

    و اگر ذهن از بدی زمانه شکایت کند، به او بگو که اگر از درون چشمان عیب جوی تو به زمانه نگاه نکنیم، اگر بر روی آنچه این لحظه در دست داریم تمرکز کنیم، و به گذشته و آینده نرویم، روزگار خوب و بر وفق مراد پیش می رود. بیا بگو زمانه، این لحظه را چه شده است؟

     

    درخت‌وار چرا شاخ‌شاخِ وسوسه‌ای؟

    یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده‌ست؟

     

    چرا فکر های تو مانند شاخه های درخت پراکنده شده اند و فکر، حرف و عمل تو با هم در تضاد هستند؟ بیا و همچون ریشه ی درخت تمامیت خود را حفظ کن. چه بر سر هماهنگی ابعاد وجودی تو آمده است؟

     

    در آن خُتَن که در او شخص هست و صورت نیست

    مگو فلان چه‌کس است و فلانه را چه شده‌ست؟

     

     در شهر عشق، که در آن انسانها از هر صفتی عاری هستند، از تجزیه و تحلیل انسانها دست بردار، چرا دیگر زندگی را در انسانهای دیگر نمی بینی؟

     

    نشانِ عشق شد این دل ز شمسِ تبریزی

    ببین ز دولتِ عشقش نشانه را چه شده‌ست؟

     

    از برکت حضور دوست این دل من نشان عشق

    شد. بیا ببین که از دولت عشق چه بر سر دل آمده است.

     

    با احترام، 

    شکوه

    فایل متن «انسانیت» - خانم شکوه

    چراغِ دیگر، برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱ - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «چراغِ دیگر، برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱» - خانم سارا از آلمان


        


    چراغِ دیگر

     

    برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱ گنج حضور

     

    پادشاه‌ به خواب رفته در ذهن انسان:

     

    پادشاهی داشت یک بُرنا پسر

    باطن و ظاهر مُزَیَّن از هنر

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۵

     

    پادشاهی پسر جوان و برنایی داشت. این پسر انسان است و پادشاه نماد زندگی‌ یا خداوند.

    انسان از جنسِ خداوند، از جنس عدم است. او توانمند است و ظاهر و باطنش با هنر آراسته شده. این انسان است که با دستها و ذهن خلاقش زیباترین آثار را می‌آفریند، مانند موسیقی‌، علم و همه‌ی حرفه‌ها.

     

    خواب دید او کآن پسر ناگه بمُرد

    صافیِ عالَم بر آن شَه گشت دُرد

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۶

     

    پادشاه درونِ انسان به خواب می‌رود و این خواب مثل مردن است. او نسبت به اصلِ خودش میمیرد. این زمانی ‌اتفاق می‌افتد که انسان حقیقتِ خود و حسِ وجود را در ذهنش جستجو می‌کند. وقتی‌ انسان به دنیا می‌آید پدر و مادرش به او می‌گویند: این اسمِ تو است، این پدر و مادرِ تو هستند و بعد‌ها، این مدرسه تو است، تو باید درس بخوانی تا موفق و با ارزش شوی....اینگونه انسان به خواب می‌رود و خود را آن‌ چیزی تجسم می‌کند که ذهنش نشان می‌دهد.

     

    در مصرع دوم عواقب این به‌خواب رفتن را بیان می‌کند. شرابِ صافِ عالم برای او تبدیل به یک شرابِ کدر و نامرغوب ‌‌شد. اینکه می‌گوید صافیِ عالم نشان می‌دهد که این عالم، این تجربه زندگی‌ در اصل شرابی صاف و گوارا است. ذات زندگی‌ از جنسِ شادی است. اما این شادی با رفتنِ انسان به خوابِ ذهن مثل یک آبِ گل‌آلود می‌شود. انسان‌ پس از تولد ابتدا پر از شادی و جنب و جوش است ولی‌‌ با بزرگ شدن و رشد در بعد جسمی‌ و ذهنی ‌جدی‌تر و نگران‌تر شده و از شادی و شفافیتش در عشق دادن و عشق گرفتن کم می‌‌شود. او یاد می‌گیرد که باید دائماً در فکر وضعیت‌ها و نگران تغییر آنها باشد. او خود را در ذهنش توصیف می‌‌کند. پدر، پادشاه و ذاتِ اصلی‌ِ خود را در این خواب دیگر به یاد نمی‌‌آورد.

     

    خشک شد از تابِ آتش مَشکِ او

    که نمانْد از تَفِّ آتش، اشکِ او

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۷

     

    مولانا باز هم آثار آن مردن در خواب را به تابلو می‌کشد. اینبار از آتش می‌گوید. مردن در خوابِ ذهن مثل آتشی بود که چشمِ پادشاه را خشک کرد و دیگر اشکی برای او نماند. اشک نماد ‌جاری شدنِ لطافت به بیرون است. انسان و زندگی‌ در اصل از جنس لطافت و عشق هستند و آن را به جهان جاری می‌کنند. مانند کودکانِ نورسیده که در اطرافِ خود عشق و شادی را می‌گسترانند.

     

    آنچنان پُر شد ز دُود و دَرد، شاه

    که نمی‌یابید در وَی راه آه

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۸

     

    این بیت تابلویی است از سرانجامِ انسان در افسانه‌ی منِ ذهنی‌. او در خوابِ ذهن پر از دود و درد شده که از درونش به بیرون ارتعاش می‌کند.

     

    در این ابیات مولانا تاکید می‌کند که تجربه‌ی زندگی‌در فرم فیزیکی‌ِ انسان در اصل تجربه‌ی شاه یعنی‌ آن یک زندگی‌ یا خداوند است. این ما و منِ تجسمی در ذهن اصلاً وجود ندارد، انسانها از هم جدا نیستند و یک زندگی‌ خودش را در انسانها تجربه می‌کند. جستجویِ زندگی‌ در ذهن درد و گرفتگی ایجاد کرده و دیگر آهی به او راه ندارد. یعنی‌ انسان آرزومندی و اشتیاق نسبت به عشق و اصلِ بی‌نهایتِ خودش را دیگر به یاد نمی‌آورد و آن را حس نمی‌کند.

     

    خواست مُردن، قالبش بی‌کار شد

    عُمر مانده بود، شه بیدار شد

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۹

     

    این پوچی و دردِ زیاد انسان را به جایی‌ رساند که خواست بمیرد ولی‌ مردن امکان نداشت، زیرا هنوز در بدنش زنده بود و عمرش تمام نشده بود. پس چاره‌ای نماند جز بیدار شدن. دردها سببِ بیداریِ انسان و فضاگشایی او شدند.

     

    شادیی آمد ز بیداریش پیش

    که ندیده بود اندر عمرِ خویش

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۰

     

    بیداری از خوابِ ذهن تجربه شادی که همان جنس اصلی‌ِ زندگی است را پیش آورد. و این شادیی بود که مثل آن را

     تابحال تجربه نکرده بود. شادی بینظیری. انسان آگاه شد که تجسمِ ذهنی‌ِ زندگی‌، داشتنِ چیزها و وضعیت‌ها شادی ندارد بلکه شادی حقیقت خود اوست.

     

    که ز شادی خواست هم فانی شدن

    بس مُطَوَّق آمد این جان و بدن

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۱

     

    انسان با تجربه‌ی این شادیِ بی‌سبب و بیداری می‌خواست فانی‌ شود. دیگر مشتاق مرگِ منِ ذهنی‌بود، دیگر نمی‌خواست در ذهنش زندگی‌کند.

     

    از دَمِ غم می‌بمیرد این چراغ

    وز دمِ شادی بمیرد اینْت لاغ

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۲

     

    مولانا خوابِ ذهن، خودِ تجسمیِ انسان در ذهن را به یک چراغی تشبیه می‌کند که هم از طریق شادی و هم غم از بین میرود و آفل است. دردهای هشیارانه و شادیِ بی‌سببِ زندگی‌ منِ ذهنی ‌را از بین می‌برند. اما چراغ منِ ذهنی‌ در انسانی که بیدار نمیشود هم از طریقِ دردها و خوشی‌های فانی ‌میمیرد. و اینکه این چراغِ هم از غم و هم از شادی میمیرد خنده‌دار است، مثل شوخی می‌ماند.

     

    در میانِ این دو مرگ، او زنده است

    این مُطَوَّق شکل، جایِ خنده است

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۳

     

     ولی ‌در میانِ این مرگ‌ها یک زنده‌ای‌هست که فانی‌نمی‌شود و زنده می‌ماند. آن یک زنده چراغِ دیگر است.

    هیچ بادِ تندی آن چراغ را خاموش نمی‌کند.

     

     

    چراغِ دیگر:

     

    مولانا در ادامه با تابلوهای گویایی به مرگِ فیزیکی‌ِ انسان می‌پردازد. به یادِ ما می‌آورد که هر انسانی‌ بالاخره روزی میمیرد. تنِ فیزیکی‌ و ذهنِ انسان فانی‌است. مرگِ جسمی‌از هزاران در به سوی ما راه دارد. انسانی ‌که با حرص در فکرهایش گم شده صدای جیغ جیغ این درهای مرگ را نمی‌شنود. جانِ جسمی‌ِ انسان و حس وجودِ او در ذهن مثل یک چراغ است. اما این چراغیست ناقص و ناپایدار که در میان بادِ تند قرار گرفته و هر لحظه امکان دارد که باد نورش را خاموش کند. می‌گوید جانِ سر بیا به فهرست کتابِ پزشکان نگاه کن، لیست بیماری‌هایی را که می‌تواند باعث مرگِ انسان شود را بخوان. همه‌ی این مرض‌ها هر لحظه به درونِ ما راه دارند. در هر دو قدمی‌ که برمیداریم چاه‌های پر از عقرب سرِ راهمان هستند. وقتی‌ من ذهنی‌ و همانیدگی فکر و عملِ ما را تعیین می‌کند در هر قدم دامها و دردهای بسیاری ما را تهدید می‌کنند.

     

    و اینجاست که مولانا درس بزرگ و کلیدیش را به ما می‌دهد: در میان این بادِ تند از فرصت استفاده کن و با چراغ فانی ذهن و تن خاکیت چراغِ دیگری را روشن کن. چراغِ فانی‌ تن و ذهن فقط به این کار می‌آید که تا باد خاموشش نکرده با آن چراغِ دیگری را برافروزی. و آن چراغِ باوفا شمع دلت است که در اصل خورشیدیست. می‌گوید عارفان، انسان‌های بیدار این کار را کرده‌ا‌ند. آنها آسوده‌خاطر شدند، از مرگ‌ دیگر نگرانی ندارند زیرا چراغِ جاودان را روشن کرده‌ا‌ند و پیشِ چشمِ هشیاریشان گذشته‌ا‌ند. و در بیت پایانی به ما هشدار می‌دهد که اگر این آگاهیی را که بیان کردم عمیقاً درک نکرده و به آن عمل نکنی چاره‌ای نخواهی داشت جز اینکه در دام‌های آفلین گیر بیفتی و یک چراغِ فانی‌ را با چراغ فانی دیگری عوض کنی‌، چاره‌ای نخواهی داشت جز اینکه در طول عمرت یک خودِ تجسمی و فانی‌ را با یک خود تجسمی و فانی‌ِ دیگر، یک وضعیت فانی‌ را با یک وضعیت فانی‌ِ دیگر عوض کنی‌.

     

    جانِ سَر برخوان دَمی فهرستِ طِب

    نارِ علّت‌ها نظر کن مُلْتَهِب

     

    زآن همه غُرها درین خانه رَه است

    هر دو گامی پُر زِ کژدم‌ها چَه است

     

    باد، تُندست و چراغم اَبْتَری

    زو بگیرانم چراغِ دیگری

     

    تا بود کز هر دو یک وافی شود

    گر به باد، آن یک چراغ از جا رود

     

    همچو، عارف کز تنِ ناقص چراغ

    شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ

     

    تا که روزی کین بمیرد ناگهان

    پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان

     

    او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر

    شمعِ فانی را به فانیّی دِگر

     

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۶ تا ۳۱۱۲

     

    - با عشق و احترام، سارا از آلمان -

    فایل متن «چراغِ دیگر، برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱» - خانم سارا از آلمان

    جبران - ناشناس

    Posted 02-16-2022 جبران - ناشناس


    فایل صوتی «جبران» - ناشناس


        


    با سلام و درود خدمت آقای شهبازی عزیز

    و دوستان گنج حضوری جان.

     

    آن بنده‌ی آواره باز آمد و باز آمد

    چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۴

     

    از وقتی که با برنامه گنج حضور آشنا شدم با این که معجزاتی را با چشم دل و چشم سر دیدم که چطور دردهای عضلانی و جسمی و روحی، روانی‌ام بکلی مثل آب روی آتش برطرف شد. با این‌که پیش چندتا دکتر رفته بودم و نمی‌توانستند تشخیص بدهند که این دردهای عضلانی و جسمی‌ام بخاطر چه چیزی است؟

    پنج ماه که برنامه را نگاه کردم حالم به کلی خوب شد، و دردهای جسمی و روحی، روانی‌ام برطرف شده بود. برنامه را رها کردم و رفتم دنبال حبر و سنی کردن تا حال دیگران را هم مثل حال خودم خوب کنم.

     

    تا کنی مر غیر را حَبر و سَنی

    خویش را بد خو و خالی می‌کنی

     

    مُتّصل چون شد دِلَت با آن عَدَن

    هین بگو مَهراس از خالی شدن

     

    اَمرقُل زین آمدش کای راستین

    کم نخواهَد شد بگو دریاست این

     

    انْصتوا یعنی که آبت را بلاغ

    هین تَلف کم کن که لب خشکست باغ

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۲۰۸ تا ۳۲۰۵

     

    بنابراین دیگر از برنامه خیلی دور شده بودم، و موفق نمی‌شدم، بتوانم با ابیات حضرت مولانا و حرف‌های آقای شهبازی عزیز ارتباط برقرار کنم.دیگر شرایط برایم مهیا نمی‌شد که بتوانم دوباره برنامه را ببینم، چون رفته بودم با همانیدگی‌هایم سر گرم شده بودم و همانیدگی‌های جدیدی هم جایگزین قبلی‌ها درست کرده بودم.

    مثل آشنایی با فرد دیگر و ازدواج مجدد.

     

    باز این در را رها کردی زحرص

    گِردِ هر دکان همی گردی چو خرس

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۴

     

    بعد از شش سال جدایی از این برنامه و تجاوز های این جهان و اتفاقات و ریبُ المَنُون.زندگی دوباره لطفش را شامل حالم کرد. شرایطی و امکاناتی برایم پیش آمد تا بتوانم پای برنامه بنشینم. سه سال فقط برنامه را نگاه می‌کردم. هیچ چیزی از برنامه متوجه نمی‌شدم و نمی‌فهمیدم که آقای شهبازی چه می‌گویند. حتی صدای ایشان را هم نمی‌شنیدم. فقط نگاه می‌کردم. فقط از زندگی می‌خواستم که دل سنگم را نرم و لطیف کند، تا متوجه‌ ابیات حضرت مولانا و حرف‌های اقای شهباز عزیز بشوم.

    ولی انگار دلم از سنگ هم سِفت‌تر و سخت‌تر شده بود.

     

     گوش‌هایم کَر و چشمانم کور! ولی ناگفته نماند در طول این شش سال که از برنامه دور بودم تنها چیزی که یک نیم تعهدی روی برنامه داشتم هر ماه مبلغ خیلی کم به برنامه بخاطر معجزاتی که دیده بودم واریز میکردم. این هم از لطف زندگی بود. من در این سال‌های دور از برنامه چه ناسپاسی ها که نکردم خودم با دست خودم، خودم را از این اقیانوس بیکران جدا کردم و رفتم تا خودم را به نمایش بگذارم تا از این طریق حبر و سنی کردن تا‌ییید و توجه بگیرم.

     

    ناسپاسی و فراموشی تو

    یاد نآورد آن عسل نوشی تو

     

    لاجَرم آن راه بر تو بسته شد

    چون دل اهل دل از تو خسته شد

     

    زودشان دریاب استغفار کن

    همچو ابری گریه‌های زار کن

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم ابیات ۳۱۲ تا ۳۱۰

     

    من قدر این برنامه و حضرت مولانا و آقای شهبازی را ندانستم.

     

    ناز کردن خوشتر آید از شکر

    لیک کم خایش که دارد صد خطر

     

    ایمن آبادست آن راه نیاز

    ترک نازش گیر و با آن ره بساز

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۵۴۵ _ ۵۴۴

     

    چند وقت پیش متوجه شدم چقدر در من ذهنی خنگ و خام هستم. برنامه را نگاه می‌کنم تا این‌که شرایط مالی و بیرونی‌ام بهبود پیدا کند! یا اینکه همسرم مرا دوست داشته باشد، یا اخلاقش باهام بهتر شود، یا... . و بالاخره متوجه شدم که منظور و مفهوم این برنامه خیلی بزرگتر و عمیق‌تر و پر معناتر از این حرف‌هاست،که من بخواهم با این ابیات فقط حالم را خوب کنم؟

     

    عاشق حالی نه عاشق بر منی

    بر امید حال بر من می‌تنی

     

    آنکه یک دَم کم، دَمی کامل بُوَد

    نیست معبودِ خلیل آفل بُوَد

     

    وانکه آفل باشد و گَه آن و این

    نیست دلبر، یا اُحِبُّ الافلین

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۴۳۰ تا ۱۴۲۸

     

    ولی خدا را هزاران بار شکر که زندگی این بار گوشم را جانانه گرفت و مرا پای برنامه نشاند.

     

    آمده‌ام که تا بخود گوش کشان کشانمت

    بی دل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت

     

    آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل

    تا که کنار گیرمت، خوش خوش و می‌فشانمت

     

    آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا

    همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۲۲

     

    الهی شکر و سپاس که با دوستانی از جنس عشق و خانم فریبا جان عزیز آشنا شدم، و فایل‌های صوتی ایشان مکملِ بسیار قوی است در کنار برنامه‌ی گنج حضور.

    به لطف زندگی شناسایی کردم این ذهن من است که این همه مقاومت دارد و اجازه نمی‌دهد که ابیات در قلبم نفوذ کند.

     

    از خدا غیر خدا را خواستن

    ظن افزونیست و کلی کاستن

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

     

    به لطف زندگی متوجه شدم باید در این راه تکرار، تعهد، مداومت داشته باشم. رعایت قانون جبران مالی و معنوی را اجرا کنم. و قانون مزرعه را هم رعایت کنم.

    به لطف زندگی مدتی هست که هر ماه مبلغی برای پیشرفت‌هایم اضافه می‌کنم. مبلغی هم برای دختر عزیزم صدف که چقدر، خشم، کینه، نفرت، بخل حسادت، رنجش، درد، در وجودش ناخواسته، و نادانسته تزریق کردم، و یوسفیتش را در قعر چاه حبس کردم.

     

    الهی شکر و سپاس از اینکه زندگی دوباره این فرصت طلایی را برایم مهیا کرد تا بتوانم با جدیت بیشتر، سعی و تلاشم را بکار گیرم. این بار دیگر از بیرون و چیزهای بیرونی چیزی نمی‌خواهم مخصوصا از این جهان و من ذهنی! البته می‌بینم که چطور ذهن بی‌رحمانه مرا می‌کشد و حرص خواستن چیزها را دارد ولی به لطف زندگی بیشتر اوقات متوجه می‌شوم، کارِ ذهن است. اول خودش را می‌خواهم. کمتر از خودش را نمی‌خواهم و فقط تبدیل شدن و زنده شدن به زندگی برایم مهم است. آیینه شوم، و خودش را در خودم ببینم، و از زندگی می‌خواهم که آتش عشقش را در وجودم شعله‌ور کند، و بر من متجلّی شود و ذهنم را متلاشی گرداند.

     

    من تاج نمی‌خواهم، من تخت نمی‌خواهم

    در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۶۹

     

    با سپاس از شما

    ناشناس

    فایل متن «جبران» - ناشناس

    مسجد مهمان کُش - خانم رضوان از تهران



    فایل صوتی «مسجد مهمان کُش» - خانم رضوان از تهران


        


    به نام خدا

    سلام و عرض ادب خدمت استاد عشق و دوستان همراه

     

    «مسجد مهمان کُش»

     

    مولانا داستان مسجد مهمان کش را بعد از قصه وکیل صدر جهان آورده و می خواهد به ما بگوید که عشق حیات بخش است نه هلاک کننده.

    مولانا در این قصه پر رمز و راز وصف حالِ کسی را بیان می کند که از مردن به من ذهنی و انداختن همانیدگیها هیچ ترسی ندارد، و این حال انسانهای زنده به حضور می باشد که با شناسایی همانیدگیها و انداختن آنها و کشیدن درد هشیارانه با انتخاب و اختیارِ خود قدم به فضای یکتایی می گذارند تا مجددا به عشق که همان وحدت با خدا هست زنده شوند.

     

    خلاصه داستان:

    نقل است که در اطراف شهر ری مسجدی بود که اگر کسی در آن می خوابید از ترس می مُرد، بنابراین هیچکس جرات نداشت که پای به آن مسجد بگذارد. تا اینکه شبی مردِ غریبی به آنجا می رود و سراغ مسجد را می گیرد و می گوید که قصد خوابیدن در مسجد را دارد، اهل محل به وحشت افتاده و او را می ترسانند که مگر از جانت سیر شده ایی و با ترفندهای زیادی قصد پشیمان کردن او را دارند اما مردِ غریبه می گوید که من از مردن هیچ ترسی ندارم و اصرار دارد که شب در آن مسجد بخوابد.

    داستانهای مولانا پر از نکات باریک و مهم معنوی می باشند که با نماد آنها را بیان می کند.

     

    در این قصه مسجد نماد فضای یکتایی، اهل محل منهای ذهنی هستند که همانیدگیهای خود را شناسایی نکرده و از ترسِ حاصل از کم و زیاد شدن همانیدگیها و انداختن آنها حاضر نیستند پا به مسجد بگذارند، چرا که لازمه ورود به مسجد رد شدن از باب صغیر می باشد.

    مردِ غریبه انسانی است که از بابِ صغیر رد شده و بی نیاز از همانیدگیها قصد دارد هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد و مرکز خود را برای بار دوم عدم کند.

     

    مولانا بیان می کند مردِ غریبه شبانه سراغ مسجد را می گیرد، شاید این معنا را میدهد که در میان اهالی محل (منهای ذهنی )که از جنس جسم و همانیدگیها هستند مرد، غریبه و از جنس حضور است، و شبانه یعنی اینکه تا در این دنیای تاریک و محدود ذهن و تن خاکی هستیم فرصت داریم که از ذهن همانیده رها شویم و وارد فضای یکتایی شویم تا بتوانیم خدا را ملاقات کنیم.

     

    در ابتدای قصه مولانا به ما انسانها هشدار می‌دهد که صبح نزدیک است و باید هرچه زودتر از خواب همانیدگیها بیدارشویم.

    خویشتن را نیک از این آگاه کن

    صبح آمد، خواب را کوتاه کن

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۵

     

    در قصه وقتی که مرد عاشق در مسجد دراز می کِشد تا چُرتی بزند چندین بار صداهای هولناکی می شنود، و این بدان معناست که ماندن در فضای یکتایی آسان نیست، اما از انجائیکه مردِ غریبه قصد داشت هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد نه تنها نترسید بلکه خوشحال هم شد چون می دانست که اگر بخواهد به گنج معارف و اسرار الهی دست یابد لازمه آن درد هشیارانه کشیدن و نترسیدن از انداختن همانیدگیها می باشد.

     

    مولانا می گوید ؛ای انسان تو نیز در این مسجد دنیا ساکنی که مهمانان خود را می کُشد یعنی فرصت اندک است و باید هر چه زودتر به منظور آمدنمان به این جهان آگاه شویم.

    به عبارتی ذهن و مرکز همانیده به طُرُق مختلف هشیاری ما را مورد حمله قرار میدهد و انرژی زنده آن را که دست اول از آنطرف آمده را با شمشیرهایِ کُند خود می کُشد یعنی دردهای من ذهنی ذره ذره هشیاری ما را تکه تکه می کنند و به تله همانیدگیها می اندازند.

     

    تنها راه نجات انسان از تنگنای ذهن فضاگشایی راستین و تسلیم بی قید و شرط در مقابل زندگی و آشتی با اتفاقاتی می باشد که خدا برای بیداری ما پیش می آورد. چون اگر شناسایی کنیم و ذهن را خاموش کنیم می توانیم بدون قضاوت و مقاومت حالت سکون خود را حفظ کرده و آنوقت به گوش عدم شنو ما از طریقِ فضای گشوده شده راهکار لازم الهام می شود و ما اجازه می دهیم خِردِ کل وارد عمل شود .

     

    البته باید آگاه باشیم و بپذیریم که خاموشی ذهن، نخواستن تائید و توجه از اطرافیان و جهان بیرون، مقایسه نکردن خود با دیگران حتی از لحاظ معنوی که بدنبال خود حسادت دارد، نداشتن توقع که تله ی خطرناکی هست و بدنبال خود رنجش می آورد و بطور کلی انداختن همانیدگیها قطعا درد هشیارانه زیادی به همراه دارد اما با توکل بخدا و رعایت قوانینِ معنویِ زندگی و داشتنِ صبر، شکر و پذیرفتنِ شرایط زندگیِ خود با رضایتمندیِ درونی،کم کم روزنِ بسته ی درون ما باز می شود و شادی بی سبب را تجربه خواهیم کرد.

     

    سپاس بیکران از استاد عشق و برنامه گنج حضور

    با احترام، رضوان از تهران

    فایل متن «مسجد مهمان کُش» - خانم رضوان از تهران