Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    ظهور و بروز آن یک زندگی - خانم پریسا از کانادا



    فایل صوتی ظهور و بروز آن یک زندگی - خانم پریسا از کانادا


        


    با سلام


    موضوع: ظهور و بروز آن یک زندگی


    خدا و زندگی خالق است. هر چه در این دنیا به صورت فُرم فیزیکی میبینیم، ظهور و بروز آن یک زندگی است. ما انسانها، به عنوان امتداد زندگی قابلیت خلق در جهان ماده را داریم، اراده آزاد داریم، و دو گونه حق انتخاب داریم:

     

    ۱ - هوشیاری را در فُرمها و دردها به گره بیندازیم.

     

    ۲ - اجازه دهیم هشیاری به بروز خود آزادانه ادامه دهد، فُرمهایی که چه از طریق ما و چه از طریق دیگران خلق میشوند برقصند، و ما در این میان تنها «شاهد» و «ناظر» باشیم.

     

    مورد اول سنگینی به همراه دارد، و مورد دوم سبکی و رهایی.

     

    مقصود زندگی، بیدار کردن هوشیاری انسانی است، به گونه ای که هوشیاری در ما، آگاهانه به صورت ناظر و شاهد در آمده و آزادانه و با سبکی کامل به خلق فُرمها و بروز و ظهور زندگی در ما ادامه دهد.

     

    بیدار شدن تمام انسانها، قطعا به این معنا نخواهد بود که همه انسانها به یک شکل و فُرم ظاهر شوند، به یک‌ سبک و مدل زندگی کنند، یک جور لباس بپوشند و یک جور جشن بگیرند، کارهای مشابه انجام دهند و سلیقه ها و اولویتهای یکسان داشته باشند. خالقی که بینهایت است، بینهایت گزینه برای بروز و ظهور خود دارد. اما به نظر میرسد که در جامعه انسانی که همه به حضور زنده باشند، همه در یک چیز مشترکند، و آن این است که به صورت ناظر و شاهدی در می آیند، که میدانند اصل چیست و فرع چیست. میدانند باطن و اصل ما زندگی است که جدّی جدّی است، و ظاهر ما این فُرمها هستند که بازی هستند.

     

    یار در آخِر زمان، کرد طرب سازیی

    باطنِ او جدِّ جِد، ظاهر او بازیی

     

    انسانهای زنده به حضور اجازه میدهند که این فرمهایی که خلق میشوند، برقصند و تغییر پیدا کنند، و سپس از هم بپاشند و به همان خاستگاه فنا که از آن بر آمده بودند، برگردند.

     

    لحظه ای که جامعه بشری بداند که چه جدّی است و باطنِ «او» است و چه بازی است و ظاهرِ «او» است، دیگر میداند که سر آنچه بازی است نباید جدل کند. باید هم خودش آزاد و رها زندگی کند، و هم بگذارد دیگران آزاد و رها به خلق در این دنیا با توجه به قابلیتهای خود بپردازند. در این حالت انسانها به جای آنکه به کنترل کردن یکدیگر بر اساس ظاهر که بازی است، بپردازند، به صورت شاهدی در می آیند که تنها ناظر خواهند بود بر آنچه که جدی است (باطن «او») و آنچه که بازی است (ظاهر «او».)

     

    یار در آخِر زمان، کرد طرب سازیی

    باطنِ او جدِّ جِد، ظاهر او بازیی

     

    در اینجا اختلاف و جدال بر اساس ظاهر به پایان میرسد و انسانها در آخر زمان (یعنی لحظه ای که زمان روان شناختی به پایان میرسد) به خلق زیبایی ها و بروز آن یک زندگی همراه با طرب و شادی بی سبب ادامه خواهند داد.

     

    با احترام،

    پریسا از کانادا

    فایل متن ظهور و بروز آن یک زندگی - خانم پریسا از کانادا

    تفسیر غزل ۳۰۱۳ از برنامه ۸۷۱ - خانم آزاده از آمریکا





    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

    [پیام عشق...]

     

    غزل شمارۀ ۳۰۱۳ برنامه شمارۀ ۸۷۱:

     

    ۱) یارْ در آخِر زمان، کرد طَرَب سازیی

    باطِنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او باز‌یی

     

    با به پایان رسیدنِ حرکتِ «زمان» در ذهنِ خاکی (رهایی یافتن از حرکتِ نَفْسِ دُروغین)، حرکتِ عشقْ در جانْ، به طَرَب سازی درآمد. این طَرَب سازی که از «حرکتِ عشقْ» در جانْ برخاسته، ظاهری شوخ دارد ولی در عین حال، باطِنَش (در کار) بَس جِدّ است.

     

    ۲) جُمله عُشّاق را یارْ بدین عِلْم کُشت

    تا نکُند هان و هان! جَهْلِ تو طَنّاز‌یی

     

    جُملۀ عُشّاق را (یعنی همۀ آنان که می‌خواهند به حرکت عشقْ درآیند را)، عشقْ از همین طریق به حرکت خود درآورد: با به پایان رساندن زمان در ذهنِ خاکی، با به پایان رساندن آن نَفْسِ دُروغین؛ زیرا تا آن دَمی که «نَفْس» در ضمیر جولان می‌دهد و وانمود می‌کند که «می‌داند»، تَوَهُمِ زمان در ذهن به درازا می‌کشد.

     

    ۳) در حَرَکت باش ازآنْک، آبِ رَوان نَفْسُرد

    کَزْ حَرَکت یافت عشق، سِرِّ سَرانداز‌یی

     

    عشقْ چگونه سِرِّ انداختَنِ سَرِ دروغینِ هُشیاری را در جانْ جاری می‌گرداند؟ با به حرکت درآوردنِ حرکتِ ذاتْ. حرکتِ عشقْ تنها هرکتی‌ست که در به پایان رسیدن تمامی حرکاتِ دیگر، به میان راه می‌یابد؛ چرا؟ چون حرکت عشقْ آغازی و پایانی ندارد. حرکتِ عشقْ حرکتی‌ست «مُطلقْ» و روان (و آبِ رَوان، هَرگز نَفْسُرد.)

     

    ۴) جُنبشِ جان کِی کُند، صورتِ گَرمابه‌یی؟

    صَف شِکَنی کِی کُند، اسبِ گداغاز‌یی؟

     

    حرکتِ نَفْسِ دروغین، در گَرمابۀ ذهن نَقش و نگار می‌بافد و لذا، زمان بِپا می‌کُند. تنها حرکت عشقْ است که در تجربۀ هستی، در گَرمابۀ ذهنْ نقش نمی‌بافد؛ چرا؟ چون حرکت عشق در این لحظۀ ابدی در حرکت است؛ پاک و خالص از زمان و مکان. لذا، تجربه در عالمِ هستی مُجَهَز به حرکت عشقْ، هشیاری را در این لحظۀ ابدی به حرکت درآورده.

     

    ۵) طَبْلِ غَزا کوفتند، این دَم پیدا شود

    جُنبشِ پالانیی، از فَرَسِ تاز‌یی

     

    اتفاقِ این لحظه، از خِرَدِ زندگی به میان آمده تا «نابسامانی» این لحظه را «سامان» دهد. از آنجا که حرکتِ نَفْسِ دُروغین در ذهنِ خاکی، آن اتفاق را تبدیل به «نَقش» در ذهن می‌کند، نابسامانی همچنین ادامه می‌یابد. اما، او که بی‌قضاوت ناظر بر اتفاق گشته، خَموشیِ ذات، او را فرا گرفت؛ لذا، نور و خرد عشق، به میان آمد و از آن، امتدادِ عشق به حرکت درآمد و سامانْ به اتفاق بخشید.

     

     

    ۶) می‌زَن و می‌خور چو شیر، تا به شهادت رَسی

    تا بِزَنی گَردنِ کافَرِ اَبْخاز‌یی

     

    پس ای «شِنَوا» و ای که در مقابل اتفاق این لحظه («بازیِ» این لحظه که «خِرَدِ جِّدِ عشقْ» آن را مَصلحتِ این لحظه دانسته)، ناظر در «توجه» ایستاده‌ای؛ این نظارتِ خالص از ذاتْ برخاسته. حرکتِ ذاتْ، گَردَنِ نِفْسِ دُروغین را بُرید؛ لذا «زمان» در ذهنِ خاکی به پایان رسید و جانْ به طرب سازی درآمد.

     

    ۷) بازیِ شیرانْ مَصاف، بازیِ روبَهْ گُریز

    روبَهْ با شیرِ حَق، کِی کُند اَنْباز‌یی؟

     

    آری، اگر دیدی از این بازی داری می‌ترسی، بدان که نَفْسِ دروغین در کار است؛ اما اگر در این بازی، نظارت تو را در خَموشیِ مُطلق فرا گرفت، آنگاه عشقْ در کار «روان» است و عَملی هم که روان از عشقْ می‌گردد، آن بازی را سامان دهد.

     

    ۸) گَرم رُوان از کجا، تیره دِلان از کجا

    مَروَز‌‌‌‌یی اوفتاد در رَهْ با راز‌یی

     

    آنان که از حرکتِ عشقْ «روان» گشته‌اند کجا، آنان که از حرکتِ نِفْسِ دُروغین در ذهنِ خاکی به حرکت درآمده‌اند کجا! این دو حرکت خیلی با هم فرق دارند؛ یکی از خِرَدِ کامل و نَظمِ عشق «روان» گشته، دیگری از خردی که در زمانِ بپا شُده در ذهن (از دانشِ محدود آن ذهن) برخاسته، قضایِ این لحظه گشته!

     

    ۹) عشقْ عَجَب غاز‌‌‌‌ییست‌، زنده شود زو شَهید

    سَر بِنِه ای جانِ پاک، پیشِ چُنین غاز‌یی

     

    تمامی این حرکات، در اصل از عشقْ برمی‌خیزد. همه بر این است که امتداد اش در تجربۀ هستی، از خِرَد و نظم کامل برخوردار گردد و لذا از خِرَد محدود در ذهن خاکی رها شَوَد. پس این سَرِ دروغین را آگاهانه «بِنِه» در این حقیقتی که آشکار گشته (جُدایی و دویی، یک تَوَهُم است که در زمانِ بپا شده در ذهنِ خاکی به میان آمده.)

     

    ۱۰) چَرخِ تَنِ دلْ سیاه، پُر شود از نورِ ماه

    گَر بِکُند قَلْبِ تو، قالَبْ پَرداز‌یی

     

    در تَوَهُمِ بِپا شُده، چَرخِ تَنِ دلْ سیاه گشته؛ اگر ذاتْ حرکتِ نآآگاهانۀ خود را در ذهنِ خاکی شناسایی کُند، دست از آن حرکت بردارد. خَموشی، ذاتْ را فَرا گیرد. در آن خَموشی، نوری به میان راه یابد؛ آن نور در تجربۀ هستی جاری شود و تجربه را پُر نور

     

    ۱۱) مُطرب و سُرنا و دَف، باده بَرآوَرْده کَف

    هر نَفَسی زان لَطَف، آرَد غَمّاز‌یی

     

    از آن نور، برکاتِ عشق به جریان درآید

     

    ۱۲) ای خُنُک آن جانِ پاک، کَزْ سَرِ میدانِ خاک

    گیرد زین قَلْبگاه، قالَبْ پَرداز‌یی

     

    خوشا به حال آن جانِ پاک که از سَرِ میدانِ خاکی و در این تجربۀ هستی، «حقیقت» را آشکارا در ذاتْ گِرِفت: من در آزادگیِ مطلقْ از زمانِ بپا شُده در ذهنِ خاکی، خود حرکتِ عشق‌ام در تجربۀ هستی؛ امتدادِ عشقْ روان و آزاد.

     

    با احترام،

    آزاده

    فایل متن تفسیر غزل ۳۰۱۳ از برنامه ۸۷۱ - خانم آزاده از آمریکا

    پندار کمال - خانم پریسا از کانادا





    با سلام،

     

    Belief of Perfection

    پندار کمال

     

    I am imperfect, and I am not supposed to be perfect. Perfectionism is an obstacle in spiritual awakening, hindering our growth in many different ways.

     

    من کامل نیستم، و قرار هم نیست که کامل باشم. کمال طلبی و پندار کمال یکی از موانع مسیر معنوی است که به طرق مختلف ما را از پیشرفت معنوی باز می دارد.

     

    When we are at the beginning of our path to enlightenment, we may think that after passing a certain point, we will be so spiritual that we have no faults; we become innocent, and whatever we do is so perfect. We do not get angry; we are at complete peace; we live peacefully with others, and everything is just in place in a perfect way. This belief is such a big obstacle in our spiritual awakening.

     

    وقتی که ما در ابتدای مسیر زنده شدن به زندگی هستیم، ممکن است تصور کنیم که از یک جایی به بعد، اینقدر معنوی خواهیم بود که دیگر هیچ خطایی از ما سر نمیزند، معصوم و بی گناه و خطا میشویم، و هر کاری که میکنیم در نهایت کامل بدون، و بدون هیج نقص و خطایی است. ما دیگر عصبانی نخواهیم شد، در آرامش کامل به سر خواهیم برد، با دیگران در صلح کامل و آسایش خواهیم بود، و همه چیز در زندگی ما درست در جای خود و در نهایت کامل بودن خواهد بود. اینگونه باور، مانع بزرگی در رشد معنوی ما است.

     

    1 - Because it is an IMAGE OF SPIRITUALITY, which is far from REALITY. How can we get into the trap of an image or a belief and yet think we are free?

     

    اولا، چون این تنها یک تصویر از حضور است، و با حقیقت حضور فاصله زیادی دارد. چطور ممکن است که ما در دام تصویر حضور باشیم و همچنان فکر کنیم آزاد و رها هستیم؟

     

    2 - The belief in perfection may hinder our growth; because we may lose our hope when we see our faults. We may think that "I am far from enlightenment, so why should I continue?" We may even question the Path itself and think it does not work for us. Therefore, we may stop there.

     

    ثانیا، پندار کمال میتواند مانع پیشرفت ما شود، چرا که وقتی ما ایرادها و خطاهای خود را میبینیم، ممکن است امید خود را از دست بدهیم. ممکن است با خود فکر کنیم که «من بسیار از حضور دور هستم، پس چرا ادامه دهم؟» ما حتی ممکن است که خود «راه معنوی» را به زیر سوال ببریم و فکر کنیم که این راه یا مسیر برای ما کار نمیکند، و در نتیجه متوقف بشویم.

     

    3 - We may set unrealistic expectations for our fellow spiritual friends. If they fail passing the standards we have set in our mind - due to our perfectionism mindset - we may judge them and think they are not good enough.

     

    سوما، ممکن است پندار کمال، انتظارات غیر معقولی از دوستان معنوی در ما ایجاد کند، به طوریکه اگر آنها در مواردی استانداردهایی که ما به خاطر پندار کمال گذاشته ایم، را نگذرانند، شروع به قضاوت کردن آنها بکنیم و فکر کنیم که به اندازه کافی خوب و پیشرفته (به لحاظ معنوی) نیستند.

     

    4 - Perfectionism may trigger unwanted emotions in us. For example, when we see others do not fit in well with our perfect standards, we become angry or judgemental, react to them and fall into an unconscious trap.

     

    مورد چهارم اینکه، کمال طلبی میتواند هیجانات ناخواسته ای را در ما ایجاد کند. به عنوان مثال اگر ببینیم دیگران از استانداردهای کامل ما برخوردار نیستند، آن وقت عصبانی بشویم و آنها را قضاوت کنیم، به آنها واکنش نشان دهیم، و در یک دام ناهوشیارانه بیفتیم.

     

    5 - With a perfectionist mindset, we not only set expectations for ourselves and other people but also for the events and happenings. We build an image of a perfect park in our mind, and will do whatever we can to keep that perfect beautiful park. However, Life does not like the limitations of a park. The creatures follow the rules of a forest, meaning that the Creator sees the big picture and does not care about our little limited imaginary park. Life has a big purpose for us. Life wants to awaken all beings (with humans being the first). He does not mind destroying our little imaginary perfect park, in order to get to his purpose. Therefore, events may seem imperfect in our little mind, but they are just in their most perfect ways in the eyes of God, who knows what he does and what is right for us.

     

    با پندار کمال، ما نه تنها انتظارات و توقعاتی از خود و دیگران داریم، بلکه از اتفاقات هم انتظار کامل بودن را داریم. ما تصویر یک پارک کامل را در ذهن خود میسازیم، و هر کاری که بتوانیم انجام میدهیم تا این پارک زیبای کامل را حفظ کنیم. غافل از اینکه، زندگی محدودیتهای پارک را دوست ندارد. مخلوقات از قوانین جنگل تبعیّت میکنند، به این معنا که خالق یا زندگی، تصویر بزرگ را میبیند، و برایش مهم نیست که این پارک کوچک و محدود خیالی ما را حفظ کند. زندگی مقصود بزرگی را برای ما در نظر گرفته است. زندگی میخواهد که همه موجودات (و قبل از همه انسان) را به خود زنده کند. برای زندگی اهمیتی ندارد که این پارک خیالی کامل ما را به هم بریزد تا به مقصود خود برسد. بنابراین، اتفاقات ممکن است در ذهن محدود ما ناکامل و ناقص به نظر برسند، اما با دید خدا یا زندگی، که میداند چه کار میکند و چه چیز برای ما خوب است، همین اتفاقات در نهایت کامل بودن و درست بودن هستند.

     

    We, humans, as long as we live in this body, are imperfect, and we are supposed to be that way. This path is endless. We have an infinite capacity to grow, and we can never ever be perfect. Only Life is perfect.

     

    ما انسانها تا زمانی که در این بدن خاکی هستیم، کامل نیستیم، و قرار هم است که کامل نباشیم. مسیر زنده شدن به خدا انتهایی ندارد. ما به اندازه بینهایت ظرفیت و جا برای رشد و پیشرفت داریم، و هیچ وقت نمیتوانیم کامل باشیم. تنها خدا و زندگی است که کامل است.

     

    با احترام،

    پریسا از کانادا

    فایل متن پندار کمال - خانم پریسا از کانادا

    تفسیر «كهيعص» - خانم فرح از شهر اندیشه تهران



    فایل صوتی تفسیر «كهيعص» - خانم فرح از شهر اندیشه تهران


        


    باسلام، عرض ادب و احترام خدمت جناب شهبازی گرامی و دوستان عزیز و هزاران شکر از زندگی برای این هدیه و موهبتی که در سایه حضور مولانای دل، بر ما عنایت نموده

     

    آخِر بشنید آن مَه، آه سَحَرِ ما را

    تا حَشْر دگر آمد، امشب، حَشَرِ ما را

    دیوان شمس، غزل۷۶

     

    می گوید: با آه سحری درست یعنی فضاگشایی کامل، یک نیرویی ورای نیروی فضای بستگیِ من ذهنی، در مرکز ما ظاهر می شود، آن نیرو نیازی به واسطه و شفیع و رسول ندارد، بی سبب و بی علت جاریست و امیری و پادشاهی می دهد، برکت و شادی و هدایت دارد، قدرتی بی نهایت می بخشد:

     

    کافِ کافی آمد او بهر عِباد

    صدق وعدۀ «کهیعص»

     

    کافیَم بدْهم تو را من جمله خیر

    بی سبب، بی واسطۀ یاریَ غیر

     

    کافیَم بی نان تو را سیری دهم

    بی سپاه و لشکرت، میــــــری دهم

     

    بی بهارت نرگس و نسرین دهم

    بی کتاب و اوستا تلقین دهم

    مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۵۱۶ تا ۳۵۱۹

     

    سوره زمر ،ایه ۳۶:

    « ...الیس الله بکاف عبده...»

    ایا خدا برای بنده اش کافی نیست؟!!

     

    در این مسیر، یعنی ظهورِ خرد در مرکز ما، آنچه بیش از هر راهکاری كارآمد و مد نظرِ زندگیست، گشایشِ درون و دیدِ نظر یعنی بصیرت و گشودگی درونمان در برابر هر اتفاقی، بدون سنجش آن اتفاق و بی مقاومتی در برابر آن است:

     

    تَرک جلدی کن، کزین ناواقفی

    لب ببند، «اﷲ اعلم بالخفی»

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۵۳

     

    در برابر اتفاق خاموشیِ هوشیارانه را بگزین و ترک زیرکی و زرنگی کن و هر لحظه چون نمی‌دانی در اتفاقات یا قضا چه تدبیری از زندگی نهفته، خاموش باش که خدا عالِم به خفیات یا نیروی مخفی یا پنهان در زیر هر اتفاق است.

     

    کهیعص:

    کافِ «کافی» را «کمان انداز» می دانم:

     

    گر بپّرانیم تیر، آن نه ز ماست

    ما کمان و تیراندازش خداست

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶

     

    های «هادی» را «گردانندۀ خویش»:

     

    اگر چرخ وجود من ازین گردش فرومانَد

    بگردانَد مرا آنکس، که گردون را بگردانَد

    دیوان شمس، غزل۵۹۲

     

     

    یای« یدش» یعنی دست خدا، دست گشایش و فتوح است در همۀ امورم:

     

    بعد از این از اجر ناممنون بده

    هر که خواهد، گوهرِ مکنون بده

     

    رو، یدالله فوق ایدیهم تو باش

    همچو دست حق، گزافی رزق باش

    مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۲۷۹۴ و ۲۷۹۵

    پاداش بی پایان و غیرممنون از آن کسانیست که او را کافی در امورشان می دانند و غیر او را نمی‌طلبند (سوره تین، ایه ۶)، و فراوانی قسمت کسانیست که تبدیل شدند و دست خدا در امورشان کار میکند و نورافشانی میکند. یعنی کارهایشان درست پیش می‌رود و مطابق زندگی آفریننده و شاد و سلامتند و امنیت و هدایت و قدرت زندگی مددکارشان شده.

     

    و یا در غزل ۴۱۵ نیز با بیانی دیگر مولانای عزیز این عدم شدن و تبدیل و خیزِشِ خرد زندگی را اینگونه می سُراید:

     

    طُرفه قفال، کز انفاسْ کند قفل و کلید

    من دکان بستم، کاو «فاتح ابواب» شده ست

     

    خداوند قفل ساز شگفت انگیزیست که مرکز انسان را گاه قفل میکند، گاه می گشاید و در این مسیر، منِ انسانِ مختار و پند گیرنده، وقتی تسلیم هستم و مرکزم را مطابق رفتار زندگی، همساز و همنوا پیش می برم تا بالاخره عدم در من ساکن شود، فاتح درها، گشایندۀ امورم در درون و بیرونم میشود.

     

    عین «علمش» در «نمی‌دانم های» من:

    چون بر ما علوم زندگی که سبب بردار نیستند و خود مسبب و ایجاد کنندۀ بی علتند، بر ما معلوم نیست! لازم است که خویش را در هر اتفاق بی عقل و بی فکرت کنیم:

     

    چون مبارک نیست برتو این علوم

    خویشتن گُولی کُن و بگذر ز شوم

     

    چون ملائک گو «لا عِلْمَ لَنا»

    یا الهی، غَیْرَ ما عَلِّمْتَنا

    مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۱۷۴ و ۳۱۷۵

     

    عمر و ذَکا و زیرکی داد به هندوان اگر

    حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن

    دیوان شمس، غزل ۱۸۳۸

     

    می گوید: عمر که در من ذهنی، در زمان بودن است، و در فن و زیرکیست، اما در مقابل، شاهد یا زیباروی ختنی، یعنی کسی که مرکزش را «عدم» نموده و فوت و فن ذهنش را در حاشیه رانده و بسان سگ اصحاب کهف، رامِ خود نموده، خدا در این فضا، هزاران زیبایی را براو می بخشد. و عالِم بودن خدا، هر لحظه در وی کار میکند:

     

    یار در آخِر زمان کرد طربسازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهر او بازیی

     

    جملۀ عشّاق را او بدین علم کُشت

    تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی

    دیوان شمس، غزل ۳٠۱۳

     

    پس می بینیم که علم طربناکی خدا هر لحظه، ما را به فضا گشایی دعوت میکند تا در ما کار کند، و به ما بفهماند که ظواهر دنیا بازیی بیش نیستند و اصل و ریشه ما، هوشیاری و بی‌دست و پایی ذهن و عمل ماست؛ و چه نیکوست که در این بازی به خدا یا زندگی ببازیم:

     

    همه صیدها بکردی، هله میر! بارِ دیگر

    سگِ خویش را رها کن که کند شکارِ دیگر

    دیوان شمس، غزل ۱۰۸۵

     

    یک عمر صیدهای متعدد کردی، حالا دیگر بیا و به این منِ ذهنی صیـــــــــادِ دام گستر و سبب بین و نارجو، بمیـــــــر و این من ذهنی سگ صفت را رهاکن.

     

    خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش

    بِنَماند هیچش الّا هوسِ قمار دیگر

    دیوان شمس، غزل ۱۰۸۵

     

    بهترین کار در من ذهنی پس از باختهای مکرری که در بدست آوردن های حرص آلود که از بط وجودش برمی‌خیزد، این است که: به بازی زندگی عامدانه و هوشیارانه ببازد و تنها طلبش در زندگی، دردِ زنده شدن به حضور و بیداری باشد.

     

    و در آخِر در باب «صاد» عبارت کهیعص:

     قول و وعده ی زندگی است که هرگز خلاف آن عمل نمیکند و خدا «صادق الوعده ای» سریع الحساب است:

     

    توبه کن، مردانه سر آور به ره

    که فَمَنْ یَعْمَل بِمِثقالٍ یَرَه

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۱

     

    مردانه توبه كن و به هدايت در آی، زیرا هر کس عملی را به اندازه ذره ای انجام دهد جزای آن را می بیند.

     

    در فُسونِ نفس کم شو غِرّه‌ای

    که آفتابِ حق نپوشد ذرّه‌ای

     

    هست این ذرّاتِ جسمی ای مفید

    پیشِ این خورشیدِ جسمانی پدید

     

    هست ذرّاتِ خَواطِر و افتِکار

    پیشِ خورشید حقایق آشکار

    مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۳۲ تا ۴۳۴

     

     در یک بیان کلی، منظور از ابیات مذکور، همان بیت معروفِ:

     

    ☆☆ذره یی گر جهد تو افزون بود

    در ترازوی خدا، موزون بود☆☆

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۱

     

    ، است و نیز سریع الحسابی خدا را تاکید دارد...

     

    اما باید مرتب و متعهدانه، در پرهیز و اِتقوا یا اِحذروا بسر ببریم تا آمِرِ کن فیکون در ما زیر و زبر ایجاد کند،

    فراغت بشر امروز، پس از گذر از قرنها انباشتن و سلطه گری و شهوترانی، تنها تابش خورشید زندگیست، به راستی اگر عشق شمس الدین نبود، بشرِ مفلوک و بخت زده ی نیک انگار و توهم مآب چگونه از این چاه شهوات میرهید؟!

     

    هست این دکان کرایی، زود باش

    تیشه بستان و تکش را می تراش

     

    تا که تیشه ناگهان، بر کان نهــــــــی

    از دکان و پاره دوزی وارهـــــــــــی

    مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۵۵۱ و ۲۵۵۲

     

    اگر نه عشق شمس الدین، بُدی در روز و شب ما را

    فراغت ها کجا بودی، ز «دام» و از «سبب» مارا؟؟!!

    دیوان شمس، غزل ۷۱

     

    این تواناییِ شناسایی همانیدگیها در اگر نبود، هرگز مولانا و بزرگان و وارستگان از نفس، این همه خالق آثاری نفیس و پر آموزه نمی شدند!

    بین انسانها تفاوتی نیست، وقتی جلال الدین، مولانا شد و قلاووز و پیشوای بشر، ما نیز چنین استعدادی را داریم پس اینکه، زنده شدن به خدا را مخصوص عده ای خاص بدانیم و در جبرِ مجبوری و مزدوریِ ذهن نوکری و بندگی و گدایی کنیم، مطابق طرح زندگی نیست:

     

    چشمْ بَند ار نَبُدی، کِی گروِ شمع شُدی؟

    كآفتابِ سحری ناسِخِ مهتاب شُدست!

    دیوان شمس، غزل ۴۱۵

     

    آفتاب و نور زندگی مدتهاست می تابد، اما بشر امروزی چه غم انگیز می گوید: من این شمع را نیاز دارم!!! یعنی همانیدگی را بجای حقیقت خویش اصل می‌پندارد و اصرار در حفظ آن دارد!!

     

    اینجاست که این بیت در مورد این نوعِ بشر صادق است:

     

    آه که آن صدرِ سرا، می ندهد بار مرا

    می نکند محرمِ جان، مَحرمِ اسرار مرا

    دیوان شمس، غزل ۳۹

     

    صدرِ سرا، سَروری خدا یا زندگیست یا سروری ما زمانی که فضا گشا هستیم و عدم را در خود می پروریم، وقتی در آن حال نیستیم و حقیقت وجودی خود را تمییز نمی دهیم و به محدودیت شمع و همانیدگیها بسنده میکنیم، لایق سروری زندگی و آگاهی به راز آن نخواهیم شد.

    تنها راهِ بار یافتن به حریم امن و سلامت و شاد و پر هدایت و آفرینندگی زندگی، باز کردن مرکز خویش و انبساط درونیست:

     

    حکم حق گسترد بهر ما بساط

    که بگویید از طریق «انبساط»

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰

     

    که درون سینه شرحت داده ایم

    «شرح» َاندر سینه ات بنهاده ایم...

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷

     

    مُرده شو تا مخرج الحی الصمد

    زنده ای زین مرده بیرون اورد...

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۱

     

    یعنی خدا اجازه دهد که به بارگاه امنش راه یابیم.

     

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


    در غم ما روزها بیگاه شد

    روزها با سوزها همراه شد

    روزها گر رفت، گو رُو باک نیست!

    تو بمان، ای آنکه جز تو پاک نیست...

     

    الهــــــــی شکر و صدها مرتبه شکـــــر، که توفیق تلاش بر روی خود را یافتم و در باقیمــــــانده ی عمـــــــر، در مسیر حضور قرار گرفتم.

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    با سپاس، فرح، از شهر اندیشه تهران.


    فایل متن تفسیر «كهيعص» - خانم فرح از شهر اندیشه تهران

    تفسیر غزل ۲۹۷۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم آزاده از آمریکا





    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...

    [پیام عشق...]

     

    مُقَدمه:

     

    دِل به سویِ عشقْ (زندگی/خُدا) اشارتی می‌کُند؛ این اشارت می‌تواند یکی از این دو حالَت را دَربَر گیرد:

     

     * حالَتِ اول، حالِ مؤمن است:

     - در این حالَت، هُشیاریْ بی سر‌ است؛ او در ذاتْ به یاد دارد که خود، امتدادِ عشقْ است در تجربۀ هستی.

     - پس امتدادِ عشقْ در این لحظۀ ابدی، بی‌کلام در ذاتْ می‌گوید: در خوابِ جهانِ هَستی‌ام، ولی دَم به دَم از اصلِ خود آگاه.

     - همچنین در این حالَت، روزِ اَلَست (با جاری شُدنِ «بلی»)، دَم به دَم در ذاتْ به تجربه می‌رِسَد.

     - خِرَدِ هُشیاری در این حالَت، از یک نَظمِ خاصی برخوردار است (و آن نظم، در کارِ هستی جاری‌ست.)

     

    حال، از خود می‌پُرسم:

    آیا این خِرَدی که هُشیاریِ بی‌سَر را دَربَر گرفته (و از او، در تجربۀ هستی جاری شُده)، همان خِرَدی‌ست که «مُحیط بَر عالم» است؟

     

    مَنظور از «جاری شُدنِ خِرَدِ عشقْ» (در جهانِ هستی) چیست؟ از آنجا که نِمی‌توانْ «حقیقت» را به تَعریف درآورد، برایِ اینکه شَمه‌ای بَریم، از یک مِثال کُمک می‌گیریم:

     

    مَثَل... شما هنگامِ شَب، به بَستَر می‌رَوید؛ خوابِ شَب، شما را فَرا می‌گیرد. بعد از مُدِّت زمانی، شما شروع به دیدنِ خواب می‌کُنید؛ اما در این خوابِ بِخُصوص، شما کاملاً «آگاه» هستید که خواب می‌بینید؛ لذا، می‌توانْ گُفت: خِرَدِ بیداریِ شما، در «این خواب» جاری‌ست.

     

     پس در این خوابِ خاص، به جایِ آنکه «خِرَدِ خواب»، خواب را هِدایت کُند، خِرَدِ «بیدار شُدۀ» شما، خواب را هدایت می‌کُنَد.

     


    ** حالَتِ دوم، حالِ کافَر را (یعنی همان هُشیاریِ با سَر را) بازگو می‌کُند:

     - در این حالَت، هُشیاری در تجربۀ هستی، ذاتِ خود را فراموش کرده. او برای خود، یک «سَر» بَرگُزیده (یک سَرِ دُروغین)؛ پس او می‌گوید: یکی من، یکی خدا.

     - بنابراین، او خود را جُدا از زندگی/عشقْ می‌پِندارد؛ پس اشارات به عشقْ هم، از همانْ سَرِ دُروغین سَرچشمه گرفته است.

     - هُشیاریِ باسَر، روز اَلَست را از یاد بُرده. البته، شاید «دانشِ» روز اَلَست، در ذهنِ خاکی به گَردش درآمده باشد؛ اما آن سَرِ دُروغین (با محتویاتَش)، پَرده‌ای‌ست بر رویِ حقیقتِ این لحظۀ ابدی...

     - پس هُشیاریِ با سَر، حرکتِ خود را در ذهنِ خاکی، به عنوانِ اصلِ خود گرفته.

     - او در ذهنِ خاکی، به طور مداوم... در حالِ «خوب و بد» کَردن در «کار» است.

     

    [امتدادِ عشقْ در آزادگی از فِعلِ «خوب و بد»، اتفاقِ این لحظه را بی‌قضاوت پَذیرُفته. در این پذیرش، او «ناظر» بر رویدادِ این لحظه گَشته. در این نظارتِ خالص است (در خَموشی، در فضایِ عدم، در فضایِ گشوده شُدۀ دل...)، که نورِ آگاهی به میان راه می‌یابد. در آن دَم که هُشیاری... غَرقْ در خِرَدِ عشقْ است، هر عَملی که وارد «کار» می‌گَردد، مَصلَحَتِ این لحظۀ ابدی‌ست.]

     

    غزل ۲۹۷۴:

    [پیامِ عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۴]

     

    ۱) آن دَم که دل کُند سویِ دِلْبَر اشارتی

    زآن سَر رَسَد به بی‌سَر و باسَر اشارتی

     

    ۲) زان رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود

    کآمَد به جانِ مؤمن و کافَر اشارتی

     

    ۳) زیرا که قَهْر و لُطف، کَز آن بَحْر دَررَسید

    بر سنگ اشارتی‌ست و به گوهر اشارتی

     

    در آن دَم که دِل در تجربۀ هستی، «اشارتی» به سویِ عشقْ/زندگی/خدا می‌کُند، آن اشارت... بَر حَسبِ جِنسِ آن دِل، به سویِ همان دل، به گونه‌ای خاص... برمی‌گردد.

     

    اشارتی که از ضَمیرِ دلِ بی‌سَر برمی‌خیزد، در اصل از ذاتْ برخاسته؛ لذا، آن اشارت بی‌وقفه به ذاتْ بازمی‌گردد. در مقابل، اشارتی هم که از هُشیاریِ باسَر برمی‌خیزد، در اصل از یک مَنِ دروغین (از حرکتِ ناآگاهانیِ هُشیاری در ذهنِ خاکی) برخاسته؛ لذا، آن اشارت در همان ذهنِ خاکی، بلافاصله دَفع می‌گردد.

     

    آن اشارتی که بر جانِ مؤمن و کافر آمد (بر دلِ بی‌سَر یا باسَر...)، از رَنگْ و بویِ همان اِشارتی بود، که در روزِ اَلَست، بی‌کلام بر جانْ خوانده شُد:

     

     - مؤمن (هُشیاریِ بی‌سَر)، در خوابِ هستی، بیدار و آگاه به ذات است. پس او در این لحظۀ ابدی، بی‌کلام... دَم به دَم «بلی» را جاری کرده؛ زیرا او در ذاتْ...، اصلِ خود را به یاد دارد.

     

     - کافَر (هُشیاریِ با سَر)، نَفْسِ دُروغین را به جایِ «اصل خود» گرفته (اوست ناآگاه از ذات...). پس او حتی اگر «بلی» هم بگوید، چون بلیِ او از آن نِفْسِ دُروغین (تنها به صورتِ دانش در ذهنِ خاکی) برمی‌خیزد، آن بلی (بی‌آنکه «به برکت» درآید) به همان نَفْسِ دُروغین بازگردد.

     

    بنابراین... اشارتِ گوهَر به گوهَر، از نور و برکتِ عشقْ برخوردار است و به آن آغشته. اشارتی هم که به نَفْسِ دُروغین رسیده (از سَنگ... به سنگ)، آلوده به خِرَدِ مَحدود (که در ذهنِ خاکی جمع آوری شُده) می‌باشَد...

     

    حال، این قَهْر و لُطفْ، کَز آن بَحْر دَررَسیده... با خود چه پیامی را حامل است؟

     

    ۴) بر سنگ اشارتی‌ست که بر حالِ خویشْ باش

    بر گوهر است هر دَم، دیگر اشارتی

     

     - اگر می‌خواهی حرکت خود را در ذهنِ خاکی، به عنوانِ اصل خود نگاه داری، نگاه دار و در تَوَهُمِ بِپا شُده در آن، بِمان!

     - ولی، اگر می‌خواهی در ذاتْ، به «یاد آوری» که در آزادگی‌ات، تو خود گوهری، پس به «خود...آ» و بلی را در این لحظۀ ابدی، با پذیرشِ اتِفاقَش (بدونِ نَفْسْ بِپا کردن...)، بِپَذیر.

     

    اشارتی که به ضمیر سنگ می‌رسد: سنگ بمان!

    اشارتی که بر ضمیر گوهر جاری می‌گردد را... نمی‌توان به کلام درآورد! لذا می‌گوید: هر دَم گوهر را، دیگر اشارتی‌ست (عشقْ گوهر را هر دَم به «کارِ عشقْ» درآورد...)

     

    [اجازه بده تا اتفاق این لحظه، حرکتِ نَفْسِ دروغین را به تو نشان دهد و در شناسایی‌اش، از بَندِ نَقشِ آن رهایی یاب...]

     

    ۵) بر سنگ کرده نَقْشی و آن نَقْش بَنْد اوست

    هر لحظه سویِ نَقْش، زِ آزَر اشارتی

     

    ۶) چون در گُهَر رَسید اشارت، گُداخت او

    اَحْسَنْت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی

     

    سنگ دارایِ یک نَقش است؛ همان «نَقش»، بَندِ او شُده. سنگ هر لحظه به نقشِ سَنگیِ خود، نفش‌هایی اضافه می‌کُند (این نقش‌ها را، نَفْسِ دُروغینَش، به عنوان دانشِ دنیوی...، به خود می‌چَسبانَد). کار و بارِ نَفْسِ دُروغین، همین است: بافتن نَقش، به دورِ آن خودِ دُروغین.

     

    حال در مُقابل، آن دَمی که در گوهَر اشارتی راه می‌یابد، چون آن اشارت... آغشته به نورِ و خِرَدِ عشقْ است، گوهَر بی‌کلام می‌گوید: اَحْسَنْت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی... (آن اشارت، مَصلَحَتِ این لحظۀ ابدی‌ست...)

     

    ۷) بعد از گُداز، کرد گُهَر صد هزار جوش

    چون می‌رَسید از تَفِ آذر اشارتی

     

    آن اشارتی که مانند «نور» به ضمیر گوهَر وارد شُده، همراه با گرمی و خِرَدِ عشقْ (نور و آتشِ آگاهی)، ناخالصی‌ها را بِسوزانْد.

     

    ۸) جوشید و بَحْر گشت و جهانْ در جهان گرفت

    چون آمَدَش زِ ایزدِ اَکْبَر اشارتی

     

    حرکتِ عشقْ (از لامکان)، در تجربۀ جهانِ هستی، به جوشش درآمد؛ از آن جوشش، بَحْرِ عشقْ از لامکان به مکان جاری شد. پس، «چون امتدادِ عشق را آمَد زِ لامکان اشارتی،» امتدادِ عشقْ در تجربۀ هستی، از خِرَدِ بیدارِ خود بَهرهمَنْد شُد: خِرَدِ بی‌پایانِ عشقْ از لامکان، شاملِ جهانِ هستی شُد: جهانْ در جهان گرفت...

     

    [حال، قرار است دَعوَتی نِکو مَرا فِرا رَسَد! آیا در مُقابِلِ این دعوت، جِنسِ سنگ شِنَواتر است یا ضَمیرِ گوهَر؟! پس از خود می‌پُرسم: آیا واقعاً تشنۀ بَحرِ عشقْ گَشته‌ام؟ آیا در «کارِ عشقْ» و لذا در باطِن، «جدِّ جدَّم»؟ آیا تماماً «گوش» در توجه ایستاده‌ام؟]

     

    ۹) ما را اشارتی‌ست زِ تبریز و شَمسِ دین

    چون تشنه را زِ چَشمه کوثَر اشارتی

     

    از خَموشیِ فضایِ یکتایی، و از دلِ عَدم شُدۀ انسانِ بیدار، ما را اشارتی‌ست (دعوت): که چشمۀ کوثَر از ما جاری‌ست؛ اگر تشنۀ بَحرِ عشقْ گَشتی، بیا!

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

    فایل متن تفسیر غزل ۲۹۷۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم آزاده از آمریکا

    خانه خیالی - آقای علی از دانمارک



    فایل صوتی خانه خیالی - آقای علی از دانمارک


        


    با درود و‌ تقدیم احترام


    «خانۀ خیالی»

     

    مولانا در غزل شماره ۵۹۲ دیوان شمس، از یک بافت ذهنی سخن به میان آورده است.

    این بافت ذهنی را خودِ هشیاری، پس از ورود به این جهان به صورت موقتی ساخته است و هدف از تشکیل آن اینست که هر کس خودش را به عنوان یک فرد مستقل بشناسد.

     

    این فرآیند تشکیل زهدان موقتی ذهن و دیدن از طریق هشیاری جسمی در ابتدا برای ادامۀ حیات مادی انسان، ضروری است. ولی تاریخ مصرف هشیاری جسمی، پس از چند سال اولیه عمر به پایان میرسد و پس از آن باید هشیاری حضورِ ما، از پوسته نازکی که برای خودش بافته است، خارج شود تا بتواند جاودانگی و بی نهایت خداوند را در این فرم جسمی تجربه کند.

     

    ولی اِشکال اساسی عموم ما اینست که به دلایل متعددی از جمله عدم توجه به آموزش های معنوی بزرگان، این خانۀ خیالی ذهن را جای همیشگی برای ماندن در نظر گرفته ایم.

     

    در دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳ داریم:

     

    دل، تو این آلوده را پنداشتی

    لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی

     

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳

     

    در چند بیت اول غزل، مولانا در مصرعهای اول، از جملات شرطی که با «اگر» شروع می شوند، استفاده کرده است و در مصرعهای دوم، پاسخ شرط را آورده است.

    در واقع از زبان خدا، خطاب به ما می گوید، تو با انباشتگی همانیدگیها در مرکزت، آن را تبدیل به بتخانه ای کرده ای که دائم حول محور آنها می‌گردی و به جای اینکه مرکز را از این بتها خالی کنی تا مورد عنایت و جذبه من واقع شوی، به بت پرستی مشغول شده ای.

    حال اگر به صورت مسئله ای که در آن گیر افتاده ای پی ببری و عمیقاً درک کنی، که فقط باید با من هم هویت باشی و فقط باید با من عشق بازی کنی، آنگاه میتوانی از عقل، هدایت و قدرت من برخوردار شوی.

     

    در دفتر ششم، بیت ۳۰۹۶، مولانا در بیان عشق ورزی میفرمایند:

     

    عشق ورزی، آن دریچه کردن است

    کَز جمالِ دوست، سینه روشن است

     

    پس هماره روی معشوقه نگر

    این به دستِ توست، بشنو ای پدر

     

    مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۹۶ و ۳۰۹۷

     

    پس متوجه می شویم، اگر می‌خواهیم عقل کل در اختیار ما قرار بگیرد، باید عشق ورزی کنیم؛ یعنی مرتب در سلسلۀ فکرهایمان روزنی ایجاد کنیم، تا نور خداوند از آن روزنها عبور کند و ما بتوانیم با این نور، هم هویت شدگیها را ببینیم و از آنها آزاد شویم. و این کار هم با فضاگشایی لحظه به لحظه صورت می‌گیرد. و این کار به خواست ما انجام می شود، یعنی طلب ما، شرط اول عشق ورزی است.

     

    خدا منتظر است که ما احساس نیاز کنیم و این طلب در ما گروگان خداست، یعنی اگر واقعاً طالب او باشیم، باید هر لحظه ای که می‌گذرد فضای درون را باز کنیم و اندکی به او نزدیکتر شویم.

    به عبارت دیگر اگر طالب حقیقی خدا باشیم، یعنی اگر درست تسلیم شویم و هر لحظه از طریق فضاگشایی پیش رویم باید به مطلوبمان برسیم، اگر نمی‌رسیم پس ما درست عمل نمی‌کنیم، در همان خانۀ خیالی که ساخته ایم داریم فکر و عمل می‌کنیم.

     

    در ادامۀ غزل، مولانا به باغی که ما در ذهن ساخته ایم اشاره می‌کند.

    ما در ذهن یک پارک زیبا ساخته ایم که در آن همانیدگیهایمان را کاشته ایم و همۀ حواسمان به این است که هیچ آسیبی به آنها وارد نشود.

    ولی طرح خدا اینست که مرتب به این همانیدگیها آسیب برساند و مانند ابراهیم که بتهای کعبه را در هم شکست، خدا می خواهد بتهای زیبایی را هم که ما ساخته ایم بشکند و به همین خاطر تیر حوادث را به سمت آنها پرتاب میکند.

    یعنی قضا یا حکم خداوند این است که با طرح اتفاقات ما را از خواب ذهن بیدار کند. چرا که در این خانۀ خیالی بیش از حد مانده ایم و باید رَخْت و اسبابمان را جمع کنیم و از این خانۀ پرنقش و نگار برویم.

     

     

    ای نشسته تو در این خانۀ پر نقش و خیال

    خیز از این خانه برو رَخْت ببر هیچ مگو

     

    دیوان شمس، غزل ۲۲۱۹

     

    پس با تعمق در ابیات غزل در می یابیم که مولانا از قوانین مهم زندگی از جمله قانون جبران، قانون تعهد، قانون قضا و کن فکان و قانون مزرعه سخن به میان آورده است.

     

    با کمی دقت در غزل متوجه می شویم که شرط اصلی دریافت کمکهای خداوند، همکاری ما با اوست، این یعنی رعایت قانون جبران.

    به عبارت دیگر، تا ما با تسلیم و فضاگشایی اجازه ندهیم خداوند همانیدگیهایمان را از مرکزمان بردارد، او نمی‌تواند قدم به دل ما بگذارد و زمام امور ما را به دست گیرد.

    یعنی در این بازار، سود واقعی با کسی است که از ضرر رسیدن به همانیدگیها نترسد و سرِ من ذهنی را ببازد.

     

    خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان

    زانکه در این بیع و شری این ندهی آن نبری

     

    دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۵

     

    قانون قضا و کن فکان را هم مولانا در غزل یادآور شده است. در این بیت غزل که میفرماید:

     

    اگر باد زمستانی کُنَد باغِ مرا ویران

    بهارِ شهریارِ من ز دی انصاف بِستاند

     

    دیوان شمس، غزل شماره ۵۹۲

     

    یعنی قانون غیرت خدا اجازه نمیدهد، ما با کشتهای دوم که روی کشت اول می‌کاریم، یک باغ به ظاهر زیبا درست کنیم. باد زمستانی می آید و این باغ را می‌خشکاند.

     

    ردّپای قانون تعهد و مزرعه را هم میتوان در بیت زیر پیدا کرد:

     

    شمارِ برگ اگر باشد یکی فرعونِ جبّاری

    کفِ موسی یکایک را به جایِ خویش بِنشاند

     

    دیوان شمس، غزل شماره ۵۹۲

     

    یعنی اگر چه ما همانیدگیهای زیادی را در مرکز انباشته کردیم، ولی با تعهد و صبر و کار مداوم روی خود، این امکان وجود دارد که تک به تک شناسایی شده و از میان بروند.

    فقط نباید با دیدن همانیدگیها و دردهای زیاد، بترسیم و میدان را ترک کنیم و با خود بگوییم حالا من چطور اینها را بیندازم، چرا که آب حیات بخش و دَمِ زنده کننده زندگی، شفا بخش دردهای ماست.

     

    دم او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذیر

    کار او کُنْ فَیَکون است نه موقوف علل

     

    دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴

     

    در غزل هم داریم :

    مترسان دل، مترسان دل، ز سختیهایِ این منزل

    که آبِ چشمۀ حیوان بُتا هرگز نَمیراند

     

    دیوان شمس، غزل ۵۹۲

     

    پس از اینکه ما با فضاگشاییهای پی در پی و رعایت قوانینی که در بالا ذکر شد، خودمان را لایق دریافت هدیه خداوند کردیم و از جنس او شدیم آنگاه مورد عنایت و جذبه او قرار میگیریم. به عبارت دیگر وقتی از کاشتن تخمهای ثانی دست برداشتیم و با پذیرش اتفاق این لحظه، اجازه دادیم کشت اول یا همان خدائیت در ما رشد کند، آنگاه در معرض دید خدا قرار می‌گیریم، یعنی خدا گنجهای مخفی اش را از طریق ما آشکار خواهد کرد.

     

    در غزل داریم:

    رَأَیْناکُم رَأَیْناکم و اَخْرَجْنا خَفایاکُمْ

    فَاِن لَمْ تَنْتَهوا عَنها فَاِیّانا وَ اِیّاکُمْ

    دیوان شمس، غزل ۵۹۲

     

     همچنین در دفتر دوم، بیت ۳۶۴ داریم:

    کُنتُ کَنْزاً رَحْمَةً مَخْفیَّةً

    فَابْتَعَثْتُ اُمَةً مَهْدیَّةً

     

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴

     

    در ادامه غزل مولانا از زبان زندگی میگوید که اگر حول محور زندگی یا خدا بگردیم، یعنی هر لحظه و با هر اتفاق، حواسمان و توجه مان به فضای اطراف آن باشد، نه به خود اتفاق و عملاً وفادار به پیمان اَلَست باشیم، و در اینصورت است که نور چشم خداوند هستیم، یعنی خدا از چشمان ما به جهان می‌نگرد.

     

    همچنین یادآور می‌شود که از رحمت خدا ناامید نشویم و در هر وضعیتی از لحاظ همانیدگیها هستیم، رو به سوی او بکنیم و خدا تنها ما را از این کار منع نکرده است.

     

    وَاِنْ طُفْتُمْ حَوالینا وَاَنتُم نورُ عَیْنانا

    وَلا تَسْتَیأسوا مِنّا فَاِنَّ الْعَیْشَ اَحْیاکُمْ

     

    دیوان شمس، غزل ۵۹۲

     

    گویدش: رُدّوا لَعادُوا کارِ توست

    ای تو اندر توبه و میثاق، سست

     

    لیک من آن ننگرم رحمت کنم

    رحمتم پُرَّست بر رحمت تَنم

     

    ننگرم عهد بَدَت بِدْهم عطا

    از کَرَم این دَم چو میخوانی مرا

     

    دفتر سوم مثنوی، ابیات ۳۱۵۸ تا ۳۱۶۰

     

    با تشکر

    علی از دانمارک

    فایل متن خانه خیالی - آقای علی از دانمارک

    عشق و طرب - خانم زهرا از مشهد



    فایل صوتی عشق و طرب - خانم زهرا از مشهد


        


    با سلام و آرزوی سلامتی برای دوستان گنج حضور

     

    آه که آن صَدرِ سَرا، می‌نَدَهَد بار، مرا

    می‌نکُند مَحْرمِ جان، مَحْرمِ اسرار، مرا

     

    نَغْزی و خوبیّ و فَرَش، آتشِ تیزِ نَظَرش

    پُرسشِ همچون شَکَّرَش، کرد گرفتار مرا

    دیوان شمس، غزل شماره 39، برنامه873

     

    آه و افسوس از اینکه از ان فضای گشوده شده، می ناب و آب حیات، شادی بی‌سبب را دریافت نمی‌کنم و خدا مرا محرم اسرارش نمیکند و من حس امنیت، هدایت، عقل و قدرت را از او نمی‌گیرم. چرا؟ چون مرکز همانیده دارم و با خیلی چیزها هم هویتم، چاره کار اینست که انها را شناسایی کرده، فضا گشایی کرده و بی‌مقاومت و بی‌قضاوت باشم تا مرکزم عدم شده و آن صدر سرا، به من می ناب و شادی بی‌سبب و فراوانی و کوثرش را عطا کند.

     

    با این فضای گشوده شده، لایق و شایسته فر وشکوه و پاکی و نیکی او خواهم شد.

    آن موقع است که با دید نظر او می بینم و عینک هم هویت شدگیها را کنار می زنم، و شیرینی‌ای که از این فضای گشوده شده و صدر سرا به من می رسد، مرا گرفتار خودش می‌کند، و من خودم را لایق و شایسته تبدیل شدن دانسته صبر و شکر و پرهیز میکنم، و با ناظر بودن لحظه به لحظه ذهنم و تکرار ان از این لحظه ابدی بیرون نمی‌روم.

     

    اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را

    فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

     

    بُتِ شهوت بر آوردی، دَمار از ما ز تابِ خود

    اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را

    دیوان شمس، غزل شماره 71، برنامه شماره872

     

    اگر عشق شمس الدین (خدا) نبود، چگونه می توانستم از دام و سبب های ذهنی که خودم درست کردم رهایی پیدا کنم؟

    در من ذهنی و با دید هم هویت شده همیشه در دام انها بوده و هر اتفاق و رویداد را به یک سبب نسبت داده و می‌گویم این اتفاق را فلان چیز یا فلان کس به وجود آورده و اینگونه است که هیچ وقت از این دامها رها نشده و همیشه گرفتار سبب های ذهنی هستم و مسبب الاسباب را که خداوند است و همین طور قانون قضا و کُن فَکان را از یاد می‌برم.

     

    این بت شهوت، هم هویت شدن با انسانها، پول، مقام، و حرص به دست اوردن و نگه داشتن انها، دمار از روزگارم در آورده، طوری که همیشه نگران و مضطرب هستم و درد دارم و دنبال سبب ها در این جهان می گردم، غافل از این که فقط با فضا گشایی و تسلیم بی چون و چرا و پذیرفتن قانون قضا، عشق شمس الدین با تابش نورش می تواند مرا به خودش زنده کرده و از این دام و سبب برهاند.

     

    یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

    باطن او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

     

    جمله عشّاق را یار بدین عِلم کُشت

    تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی

    دیوان شمس، غزل شماره 3013، برنامه شماره871

     

     

    وقتی که از زمان روانشناختی گذشته و آینده جمع شده و در این لحظه حاضر و ناظر ذهنم شده و با فضا گشایی و تسلیم بدون قید و شرط و قبل از قضاوت، مرکزم را عدم کرده و صبر و شکر و پرهیز میکنم، یار (خدا) باطرب سازیش، مرا غرق در شادی و عشق میکند، آن موقع است که میفهمم، فقط زنده شدن به او و بی‌نهایت فضا داری اصل و جدی است، و بقیه چیزها ظاهر و بازی هستند، و تا کنون من به خاطر هم هویت شدگیها و زندگی خواستن از چیزها، انها را جدی گرفته بودم.

     

    اگر بخواهم که خدا مرا با علم طرب و شادی بی‌سبب، به من ذهنیم بکشد، باید فضا را باز کرده، تسلیم بی چون وچرا باشم، و اجازه ندهم من ذهنیم با جهل و نادانی خودش طنازی کند .

     

    فقط زمانی آن صدر سرا، به من می ناب می دهد، و عشق شمس الدین در من جاری می شود، و شایسته طرب خداوند می شوم که فضا گشایی کرده، و انصتوا را رعایت کنم، به اَلَست وفادار بمانم، تا خدا با قانون قضا و کُن فَکانش، آنچه را که میداند انجام دهد.

     

    با احترام :زهرا از مشهد

    فایل متن عشق و طرب - خانم زهرا از مشهد

    عقل کلی و حس جزئی - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی عقل کلی و حس جزئی - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام 

     

    در هر برنامه گنج حضور، آقای شهبازی با توجه به ابیات مولانا، مساله انسان را مطرح می کنند. اینکه انسان به عنوانِ امتدادِ زندگی و هوشیاریِ عدم واردِ این جهان می‌شود، برای بقا در این جهان جدایی را یاد می گیرد و منِ ذهنی اش ساخته می شود. پس از مدت خیلی کوتاه می‌بایست دوباره به مرکزِ عدم و جنس اولیه اش برگردد.

    این فرآیندی طبیعی و طرح زندگی است و تا اینجای کار مشکلی ایجاد نمیشود.

    مشکل از جایی شروع می شود که انسان سعی در حفظِ این مرکزِ جسمی و به تَبَعِ آن دیدِ ذهنی و همانیده اش می کند و با ادامه دادنِ این کار از فضای یکتاییِ این لحظه دور و دورتر می شود.

     

    در این جا انسان ها به دو دسته تقسیم می شوند : عده ای یا با دردِ زیاد یا با اختیارِ خودشان متوجه می شوند که دیدِ جسمی کار نمیکند و باید این دید را کنار بزنند. در این پذیرش، رهاییِ زیادی نهفته است. در این مرحله است که ما بدنبالِ راه حل هستیم و اینجاست که آمادگیِ پذیرشِ سخن بزرگانی چون مولانا را داریم و اگر این پیغام هنوز جذبِ جانمان نمیشود، صبر میکنیم تا تغییر کنیم نه اینکه با دیدِ ذهنی به بزرگان ایراد بگیریم.

     

    مولانا می گوید رحمت و کمک خداوند همراه این افراد است. آنهایی که با تسلیم و فضاگشایی، سعی در کنار زدنِ عقلِ جزئی و دیدِ همانیده شان می‌کنند. و داستان بلقیس و حضرت سلیمان را نقل می کند. بلقیس (ملکه سرزمین سبا) کنایه از انسانی است، که آمادگیِ پذیرش پیغام را دارد و کلامِ زندگی و پیام آورش را سریعا درک می کند و از سر اخلاص، تسلیمِ او می شود.

     

    رحمتِ صدتو بر آن بلقیس باد

    که خدایش عقلِ صد مَرده بداد

    هدهدی نامه بیاورد و نشان

    از سلیمان چند حرفی با بیان

    خواند او آن نکته های با شُمول

    با حقارت ننگرید اندر رسول

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 1601 تا 1603

     

    پیغام های زندگی از راه های متفاوتی به ما می رسد :

    گاهی از طریق مولانا و آقای شهبازی

    گاهی در سکوتِ ذهنِ ما

    گاهی از زبانِ یک کودک

    گاهی از طریقِ یک نوشته که در خیابان به چشم می خورد

    گاهی از طریق یک حرفِ تند

    گاهی با یک رفتار خصمانه توسط کسیکه گمان میکردی دوستِ توست

    و همه ی اینها یک حرف دارند و آن اینکه زندگی می گوید: ظاهر را کنار بزن و معنا را بگیر و یقین داشته باش

     که «خداوند دشمنان شما را بهتر می شناسد و دوستی او شما را کفایت خواهد کرد و یاریِ او شما را بسنده است.» سورۀ نساء - آیۀ 45

     

    چشم هدهد دید و جان، عنقاش دید

    حس چو کفی دید و دل دریاش دید

    عقل با حس زین طلسماتِ دو رنگ

    چون محمد با ابوجهلان به جنگ

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 1604 و 1605

     

    پس وجودِ آدمی دو جنبه دارد: یکی جنبه ی مادی که همان حواس جزئی و چشم ظاهری است که دیدی بسیار محدود و ناقص دارد و به ابوجهل تشبیه شده و دیگری عقلِ کلی و چشمِ عدم بین است که بعدِ معنویِ ما را تشکیل می دهد و به حضرت محمد مانند شده است.

    در هر لحظه این دو جنبه در درونِ ما با هم روبرو می شوند و ما تنها با فضاگشایی و تسلیم است که می توانیم از پسِ من ذهنی و دیدِ جزئیِ حاصل از آن برآییم.

     

    خاک زن در دیدۀ حس بینِ خویش

    دیدۀ حس، دشمنِ عقل است و کیش

    دیدۀ حس را خدا اعماش خواند

    بت پرستش گفت و ضدِّ ماش خواند

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 1607 و 1608

     

    دیدِ منِ ذهنی و عقلِ جزئیِ آن را خدا نابینا خوانده، چراکه فقط اجسام را می بیند و آنها را در مرکزش گذاشته و می پرستد. از این رو بت پرست و دشمنِ زندگی و فضای گشوده شده است.

    این بیت اشاره است به قسمتی از آیۀ 179 سوره اعراف :

    ایشان را دل هایی است که بدان حق را درنیابند، و ایشان را دیدگانی است که بدان حق را نبینند و ایشان را گوش هایی است که بدان حق را نشنوند و ایشان ستوران اند بلکه گمراه تر.

     

    زآنکه او کف دید و، دریا را ندید

    زآنکه حالی دید و، فردا را ندید

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۰۹

     

    عقلِ من ذهنی فقط اتفاق را می بیند و از امرِ قضا، بازی های قضا، کن فکان و فضای اطرافِ اتفاق بی خبر است.

    پس گروهِ دیگر افرادی هستند که همین دیدِ جزئی و ظاهر اتفاقات را اصل می دانند و برای حفظِ آن، مقاومت و قضاوت می کنند.

    مولانا داستان حضرت موسی و فرعون را مثال می‌زند که با وجود راهنمایی های موسی، همسرش آسیه و ساحران که به موسی ایمان آوردند، فرعون حاضر نشد عقلِ جزئی را کنار بزند و تسلیمِ زندگی شود و عقل و دیدِ او را بگیرد. در نهایت در افسانۀ منِ ذهنی اش غرق شد.

     

    سربرآر و مُلک بین زنده و جلیل

    ای شده غِرّه به مصر و رودِ نیل

    گر تو ترکِ این نَجِس خرقه کنی

    نیل را در نیلِ جان غرقه کنی

    هین بدار از مصر ای فرعون دست

    در میانِ مصرِ جان صد مصر هست

    مثنوی معنوی، دفترپنجم، ابیات1425 تا 1427

     

    اگر در ما نیز، دیدِ فرعونی هست باید از همین لحظه شروع به تسلیم کنیم و قدم به قدم با فضاگشایی، صبر و شکر پیش برویم، تا خداوند مرکزِ همانیده را به مرکزِ عدم تبدیل کند و این کار مستلزمِ تلاش، همت و تعهد ماست. همانطور که انسان های کامل و زنده به زندگی در این راه تلاش بسیار کردند.

     

    چند بت بشکست احمد در جهان

    تا که یا رب گوی گشتند امتان

    گر نبودی کوشش احمد تو هم

    می پرستیدی چو اجدادت صَنَم

    این سرت وارست از سجدۀ صَنَم

    تا بدانی حقِّ او را بر امم

    گر بگویی، شکرِ این رستن بگو

    کز بتِ باطن هَمَت برهاند او

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 366 تا 369

     

    پس زندگی در هر لحظه منتظرِ بازگشتِ هوشیارانه ماست، تا از پرستیدنِ بت های درونی دست بکشیم و در این راه تمامِ جدّ و جهدمان را به کار ببریم و بارِ دیگر پیمانِ اَلَست را اجابت کنیم.

     

    چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد

    احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب

    مولوی، دیوان شمس، غزل 310

     

    با سپاس فراوان

    سمانه از تهران

    فایل متن عقل کلی و حس جزئی - خانم سمانه از تهران

    عشق و حضور - آقای حسام از مازندران



    فایل صوتی عشق و حضور - آقای حسام از مازندران


        


    در بابِ عشق و حضور و الگوهای من ذهنی برای شکایت، ملامت، تعجیل و مانع تراشی‌ و افسانه سازی در راهِ پیشرفتِ معنوی:

     

    همین که ما دائماً خدا را صدا می‌زنیم، همین عینِ حضور است؛ حضور اتصالِ با خدا و آگاهی از این است که ما فقط این جسم نیستیم بلکه از جنسِ شعورِ پشتِ این فُرم و قدرتِ اداره و به حرکت در‌آوردنِ این فُرم هستیم.

     

    همین اتصالِ ما با خدا عشق است؛ حتماً که نباید اتفاقِ خاصی بیفتد؛ همینکه چیزهای بیرونی ما را راضی نمی‌کند، اینکه به این ایمان رسیدیم که شادی در وضعیت‌ها و چیزها نیست و همین سلسله احوالاتی که باعث شده است، ما هر لحظه به یادِ خدا باشیم و او را صدا بزنیم خودِ عشق است.

     

    باید راضی باشیم و ادامه بدهیم و ایمان داشته باشیم که در مسیرِ درستی قرار گرفته‌ایم.

     

    غزل ۱۰۹۷ دیوان شمس مولانا

     

    عشق را از کَس مَپُرس، از عشق پُرس

    عشق ابرِ دُرفِشان است ای پسر

     

    ترجمانیِّ مَنَش محتاج نیست

    عشق خود را ترجمان است ای پسر

     

    عشق حقیقتی‌ست که مولانای عاشق برای شرحش ورود نمی‌کند و به دادنِ کُدهایی بسنده می‌کند، چون عاشق به یقین می‌داند که عشق را هر کسی باید شخصاً تجربه کند و کیفیتِ آن به شرح و بیان نیاید و عشق نچیزی‌ست که در زمان و مکان نگنجد.

     

    غزل شماره ۵ دیوان شمس مولانا

     

    ای عشق پیشِ هر کَسی نام و لقب داری بسی

    من دوش نامِ دیگرت کردم که دردِ بی دوا

     

    هر که عاشق شد خودش دوایی ندارد به جز محو و فنا اما حاملِ درمانِ همه دردها و کلیدِ همه قفل‌هاست.

     

    غزل ۲۳۳۶ دیوان شمس مولانا

     

    یک دسته کلید است به زیرِ بغلِ عشق

    از بهرِ گشاییدنِ اَبواب رسیده

     

    مولانا در غزل ۲۳۰۹ به صورت تلویحی می‌گوید:

     

    انسان امتدادِ خداست که به اقتضا در جسم مستقر شده است و دیر یا زود به جایگاهِ اصلیِ خود برخواهد گشت اما باید هوشیارانه از این حقیقت با خبر شود و با رضایت و صبر تن به این سفر دهد.

     

    گفتم ز کجایی تو؟ تَسخُر زد و گفت ای جان

    نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فَرغانه

     

    نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل

    نیمیم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه

     

    به قول آقای شهبازی: انسان فُرم است به علاوه انکارِ فُرم.

     

    پس ما باید بدانیم که یک جسم داریم که یک سری نیازهای مادّی دارد و یک سری گرفتاری‌‌ها هم به همراه خواهد داشت اما اصلِ ما خدائیتِ ماست که ناظر بر این فرم و اتفاقاتی‌ست که پیشِ روی این جسم قرار می‌گیرد. زندگی اینگونه رقم زده است و هرگونه قضاوت و مقاومت در برابرِ این جریان بی‌ادبی و ناسپاسی نسبت به زندگی‌ست.

     

    جسمِ ما هم با ابعادِ گوناگونی که دارد به دنبال غذا و مقتضیاتِ خودش است که غریزی است اما روحِ ما باید ناظر بر اعتدال در خواستنها و تشخیصِ نیاز و ضرورتِ آن باشد و اگر خدائیت که اصلِ است به حاشیه برود حالتی پیش می‌آید که مولانا در غزل ۱۹۷۲ می‌گوید:

     

    بی تو باشد جِیش و عِیش و باغ و راغ و نقل و عقل

    هر یکی رنجِ دِماغ و کُنده‌ای بر پای من

     

    و در غزل ۳۹ دیوان شمس که در برنامه ۸۷۳ مطرح شد می‌گوید:

     

    مُلکَت و اسبابِ گُزین، ماهْ رُخانِ شِکَرین

    هست به معنی، چو بُوَد یارِ وفادار مرا

     

    یعنی امکانات مادّی و جایگاهِ اجتماعی و قدرت همه خوب و به جا هستند اگر مرکزِ ما عدم باشد و با آنها همانیده نباشیم و با عقل و خردِ زندگی برای خدمتِ به خودِ زندگی آنها را به کار بگیریم.

     

    اما هدفِ اصلی ما در زندگی به عنوانِ روحی که با جسم در هم آمیخته است باید مانندِ یک ورزشکار باشد که عضلاتِ خود را با چالشِ وزنه‌ها تقویت می‌کند؛ او با رضایت و صبر عضلاتی قدرتمند و زیبا می سازد اما در نهایت این خودش است که قدرتمند شده است نه عضلاتِ تنها؛ پس درست است که ما در جهانِ جسم و فُرم اتفاقات را تجربه می‌کنیم اما این حقیقت و ذاتِ اصلیِ ماست که از دلِ آن زاییده می‌شود و تبدیل اتفاق می‌افتد، نه جسمِ ما که موقّتی و فانی‌ست.

     

    باید پیش رفت و هر لحظه دعا کرد نه از برای خواستنِ چیزهای مادّی و یا حتّی معنوی و نه از غمِ بیش و کم، بلکه از پی هر لحظه به یادِ خدا بودن.

     

    دعا نه از برای تصویری از حضور یا عشق، بلکه دعایی در عین عشق و محبّت، از جنسِ رضایت به همین لحظه و اعتماد و یقین به خداوندِ نو پدیدآورنده خلّاق که درست‌ترین و نیکوترین را پدید می‌آورد.

     

    گر چه که حالِ دلِ هر یک از ما را با هر کیفیتی خواهد پذیرفت‌.

     

    دیوان شمس، غزل ۵۸

     

    بکِن آنجا مناجاتت بگو اَسرار و حاجاتت

    سلیمان خود همی داند زبانِ جمله مرغان را

     

    مولانا در بیانِ نوعِ دعایی که موردِ نظر دارد در غزل ۹۰۳ می‌گوید:

     

    ز بس که دعا بکردم، دعا شده‌ست وجودم

    که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرَد

     

    دعایی برای وصل و برای مناجات و برای بودن و از روی رضایت و برای شکر.

     

    درست مانندِ شُکرباره بودن که: شُکرباره کی سوی نعمت رَوَد.

     

    در مسیرِ زایش و تبدیل باید دُعا‌باره و شُکر‌باره بود و به یقین رسید که دَرِ حضور از پیش گشوده است و حضور در همه حال برقرار است اما مسئولیت و اختیارِ انجامِ وظیفه و خدمت را زندگی به عهده خودمان گذاشته است وگرنه:

     

    دیوان شمس، غزل ۲۷۳۳

     

    من خود چه کَسَم که وصل جویم؟

    از لطف، تو‌اَم همی کَشانی

     

    راهی‌ست پر از کشش و جذبه و پر از راز و رمز و بازیِ بازگونه که پشتِ دربِ آبَش، آتش و اندرونِ خانه آتشش گلستان است.

     

    دیوان شمس، غزل ۱۶۸۶

     

    حلقه زدم به در بَر، آواز داد دلبر

    گفتا که نیست اینجا، یعنی بِدان که هستم

     

    معشوق و زندگی ناز دارد، غیرت دارد بر درِ او رفتن با غیر بی‌ادبی‌ست و ممکن است با درِ بسته پیغامی برای ما داشته باشد که برو خانه دل را صافی کن و همه من، به نزدِ من بیا.

     

    غزل شماره ۵ دیوان شمس مولانا

     

    آیم کُنم جان را گِرو، گویی مَده زحمت برو

    خدمت کنم تا وا رَوَم، گویی که ای ابله بیا

     

    آگاه باشیم و فراموش نکنیم که اکثرِ ما از دلشکستگی‌ها و بی‌مرادی‌های دنیوی به مکتبِ مولانا راه پیدا کرده‌ایم و در ادامه پس از آگاهی از بازیچه بودن و پست و مُضحک بودنِ دلیلِ سرخوردگی‌هایمان قِید بیشترِ آنها را زده و مشتاقِ حضور و اتّحادِ دوباره با خدا گشته و این بار بی‌قرارِ حضوری خیالی و تصویری در تب و تابِ چنان گشت و چنین گشت می‌سوزیم.

     

    ذهن هیچ وقت راضی نیست، زمانی انگیزه دعا و نیایش مان یار و کار و نام و نان بود و حالا حضور و کمال و دیدارِ خداست که چرا پس افتان و خیزان است و ثبات برقرار نیست؟

     

    انگیزه من ذهنی منحرف کردنِ تمرکزِ ما از روی این لحظه و نداشتنِ صبر و شُکر است.

     

    این است دلیل تاکیدِ آقای شهبازی بر روی فضاگشایی که کلید است.

     

    یعنی رضایت به این لحظه برای جاری کردنِ خواستِ خدا که هر آنچه خواهد بی‌درنگ خواهد شد، در نیکوترین ساختار و نیکوترین آهنگ.

     

    مقاومت و قضاوتِ ما فقط خودِ ما را از این ساختار و ریتمِ هماهنگ بیرون خواهد انداخت.

     

    غزل ۲۲۵۷ دیوان شمس مولانا

     

    جهتِ مصلحت بُوَد نه بَخیلی و مُدخِلی

    به سوی بامِ آسمان پنهان نردبانِ تو

     

    به اَمینان و نیکُوان بِنِمودی تو نردبان

    که روان است کاروان به سوی آسمانِ تو

     

    خَمُش ای دل، دگر مگو، دگر اسرارِ او مَجو

    که ندانی نهانِ آن، که بداند نهانِ تو

     

    تاخیر در اجابتِ دعا یا متوجه نشدنِ نشانه‌های حضور معنی‌اش نشنیدنِ خدا یا حاضر نبودنِ ما نیست، شاید دلیلش رسیدن به مقامِ رضا و تسلیم است. رسیدن به تمکین و ثبات است، دلیلش پختگیِ ما و تنیده شدنِ ریشه بی‌نهایت و اتّصالِ ناگسستنی با زندگی و ارتعاشِ شادی و خِرَدِ پیوسته است.

     

    ذاتِ دعا، یادِ خدا و وصل و اتّحادِ با خداست نه طلب کردنِ چیزی ذهنی؛ دعا هر لحظه بله گفتن به اتفاقِ این لحظه است و تمکین و رضا بر آن چیزی‌ست که قلمِ خداوند این لحظه رقم می‌زند.

     

    در غزل ۲۲۵۹ مولانا در بیانِ بی‌صبری ما بر امتحانِ خداوند و عطش و تعجیلِ ما برای رسیدنِ ذهنی به حضور می‌گوید:

     

    نه مرا وعده کرده‌ای؟ نه که سوگند خورده‌ای

    که به هنگامِ بَر شدن برسد نردبانِ تو

     

    چو بِدان چشمِ عَبهری به سوی بنده بنگری

    بِپَرَد جانش از مکان به سوی لامکانِ تو

     

    بنوازیَش کِاِی حَزین، مخور اندوه بعد از این

    که خُروشید آسمان ز خُروش و فغانِ تو

     

    منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر

    جهتِ پختگیِ تو برسید امتحانِ تو

     

    بِکُنم باغ و جنّتی و دوایی ز دردِ تو

    بِکُنم آسمانِ تو، بِهْ از این از دُخانِ تو

     

    همه گفتیم و اصل را، بِنَگُفتیم دلبرا

    که همان بِهْ که رازِ تو، شنوند از دهانِ تو

     

    مولانا در دفتر ششم هم داستانِ کوتاهی راجع به عشقبازی و روشِ تربیتیِ خداوند بر روی امتدادش و شکارِ عاشقانه او برای مقصود و منظوری مبارک دارد که مانندِ همیشه کشفِ آن و تجربه عملیِ حقیقتِ این مقصود را به طالبانِ حقیقیِ عشق او می‌سپارد.

     

    دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۴۲۲۲ و ۴۲۲۳ و ۴۲۲۴ و ۴۲۲۶ و ۴۲۳۶ و ۴۲۳۷

     

    حق بفرماید که نه از خواریِّ اوست

    عینِ تاخیرِ عطا یاریِّ اوست

     

    حاجت آوردش ز غفلت سوی من

    آن کشیدش مو کشان در کوی من

     

    گر بر آرم حاجتش او وا رَوَد

    هم در آن بازیچه مُستَغرَق شود

     

    خوش همی‌آید مرا آوازِ او

    وآن خدایا گفتن و آن رازِ او

     

    که مرا کاریست با تو یک زمان

    منتظر می‌باش ای خوبِ جهان

     

    بی‌مرادی مومنان از نیک و بد

    تو یقین می‌دان که بهرِ این بُوَد

     

    ارادتمند شما، حسام از مازندران

     

    فایل متن عشق و حضور - آقای حسام از مازندران

    اصل سبب - خانم ساناز از کرج





    باعرض سلام و احترام خدمت آقای شهبازی و دوستان گنج حضور

     

    هفته گذشته اتفاقی برایم پیش امد که باعث شد معنای اتفاق، تسلیم، فضاگشایی، صبر، پرهیز، شکر و درد هوشیارانه را درک کنم. و متوجه شدم که بین گوش کردن گه گهی برنامه تا جدی بودن و پیوسته کار کردن روی خود، فاصله بسیار است. من فقط نظاره گر برنامه بودم و جدی نبودم.

    تا اینکه به طور اتفاقی پیام خانم مریم از اورنج کانتی که مربوط به برنامه ۸۷۱ بود را گوش کردم. و جمله ای در پیام ایشان توجه من را به خود جلب کرد:

     

    «مبادا که در ظاهر اتفاقات جذب و اسیر هیجانات و دردهایی چون خشم و ترس، رنجش و کینه و حسادت شد». این جمله را بارها خواندم و همینطور کل پیام ایشان را. با اینکه معنای جمله ها را درک نمی‌کردم اما انگار چیزی فراتر از ظاهر کلمات در این پیام من را به خود جذب می کرد. کل پیام را روی کاغذ نوشتم و شروع به خواندن کردم.

    جمله ای دیگر نظرم را جلب کرد:

     

    «ماندن و ساکن شدن در آخر زمان بازی شیران مصاف و جنگجویی است که با فضاگشایی و تسلیم حرکت سازنده انجام می دهند

    «شیران مصاف و جنگجو»، فهمیدم اگر بخواهم جدی روی خودم کار کنم باید مثل یک جنگجو باشم چرا که راه آسان نیست. انگار زندگی داشت برایم حرف می‌زد.

    یاد حرف اقای شهبازی افتادم که همیشه می فرمایند به پیام دوستان توجه کنید، آنها را یادداشت کنید. متوجه شدم که چرا ایشان می گویند همه باید خودشان را از این طریق بیان کنند؛ چون زندگی ممکن است از طریق پیام هر فردی با ما سخن بگوید.

    فهمیدم زندگی دارد با پیام هایش من را برای اتفاق پیش رو حاضر می کند پیام را گرفتم و با خودم عهد بستم که مثل یک جنگجو وارد بازی شناسایی همانیدگی ها شوم و نترسم چون سلیمان زنده است. از لحظه ای که تصمیم جدی گرفتم روی خودم کار کنم خداوند اتفاق لحظه را بر اساس وضعیت موجود من، برایم پیش آورد. همانیدگی های عمیق و نهفته درونم را با اتفاق این لحظه به من نشان داد. من ذهنی هیاهو به راه انداخته بود و من گیج شده بودم، من که تا به حال من ذهنی را نمی شناختم کم کم متوجه وجود او شدم.

    اتفاق لحظه برایم «سبب» شده بود و از آن زندگی می خواستم. مات شده بودم و «مسبب الاسباب» را نمی دیدم.

    تنها کاری که کردم برنامه اخیر، ۸۷۳ را گوش کردم در زیر، چند بیتی که در این برنامه به من بسیار کمک کرد را می نویسم:

     

     

    بیش مزن دَم زدوی، دو دو مگو چون ثَنَوی

    اصلِ سبب را بطلب، بس شد از آثار، مرا

     

    یار در آخر زمان کرد طَرَب سازی

    باطن او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

     

    چشمِ حس اَفْسُرد بر نقشِ مَمَرّ

    تُش مَمَر می بینی و، او مُسْتَقَرّ

     

    پیشِ چوگان های حکمِ کُنْ فَکان

    می دویم اندر مکان و لامَکان

     

    ایمن آبادست آن راهِ نیاز

    ترک نازش گیر و، با آن ره بساز

     

    آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان

    کی نهد دل بر سبب های جهان؟

     

    با سلیمان، پای در دریا بنه

    تا چو داوود آب سازد صد زره

    (این بیت را وقتی می ترسیدم خواندم)

     

    و در هیاهوی من ذهنی و گیج شدنم، جمله ای از پیام اقای پویا از المان که در مورد دام نوشته بودند، برایم بسیار راهگشا بود:

     

    «دام یعنی ندانی که مجلس بالامانه است

     

    من هنوز در اول راه هستم ولی خدا رو شکر که راه را شناختم. و یاد گرفتم که باید در راه شناخت هم هویت شدگی هایم جدی باشم.

     

    در پایان از اقای شهبازی و همه دوستان تشکر و قدردانی می کنم.

     

    ساناز از مهرشهر کرج

    فایل متن اصل سبب - خانم ساناز از کرج

    تفسیرغزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی تفسیرغزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

    پیام عشق...

     

    چه کَسی اجازه دارد مَحْرمِ اَسرار باشد؟ مُسَلَمَاً او که «از خود» است؛ پس چرا عشقْ (که مَحْرمِ جانْ است) در حال فعلی، امتدادِ خود را در این تَن، «مَحْرمِ اَسرار» به حِساب نمی‌آورد؟

     

    آیا می‌تواند دلیل، این باشد که هُشیاری در تجربه هستی، خود را ”گرفتارِ تَوَهُمِ دویی“ کرده و بنابراین، ناآگاهانه در آن می‌گوید: یکی من یکی خُدا؟

     

    اگر دلیل همین باشد، چه باید به میان آید تا امتدادِ عشقْ در تجربه هستی، ”تمام کمال“ از این تَوَهُم رهایی یابد و بنابراین، مَحْرم به حساب آید؟

     

     

    این را خوب متوجه شُده‌ام:

    شناسایی، باید «هُشیارانه» به فعل درآید تا رهایی، تمام کمال صورت پَذیرَد. حال، چگونه می‌توانْ دریافت که شناسایی در بَرابَرِ دویی، هشیارانه به فعل رسیده است یا نه؟*

     

    * آیا در مُقابلِ شناسایی، یک خَموشی به میان آمده (بدونِ آنکه ذهنِ خاکی، در به میان آمدنِ آن، دست داشته باشد)؟ همچنین، آیا دَر این خاموشی، «توجهِ آزاد» رَوان است یا نه؟

     

    ** چرا «توجهِ آزاد»؟ چون اگر توجهِ آزاد، تبدیل به تَمَرکُز یا اِنتِظار شَوَد، یا مَثل من بِگویم: حالا بِبینَم در این خاموشی ”چه پیش خواهد آمد؟!،“ آنگاه بی‌شَک رهایی از حرکت در ذهنِ خاکی، هنوز صورت نَپَذیرُفته. اگر اینچنین باشد، هشیاری زیرِ حِجابِ دویی‌ست و لذا در بَرابَرِ حقیقت، اوست نامَحْرَم.

     

     

    دیوان شمس، غزل ۳۹:

     

    ۱) آه که آن صَدرِ سَرا، می‌نَدَهَد بار، مرا

    می‌نکُند مَحْرمِ جان، مَحْرمِ اسرار، مرا

     

    آه که در تجربه هستی، او که «مُحیط بَر عالم» است، مرا «خودی» به حساب نمی‌آورد؛ او که خود مَحْرمِ این جانْ است، آن نور را که حاملِ اسرار است، تابانْ نمی‌گَردانَد.

     

     

    ناظر بَر کارِ خود می‌گردم:

    - چه باید رُخ دهد (یا به میان آید) تا عشقْ از لامکان، امتدادِ خود را در تجربه هستی، مَحْرمِ اسرار دانَد؟ جَوابی را هم که در ذهنِ خاکی بخواهد از یک مَنِ دُروغینْ بَرخیزد، نخواهم پَذیرُفت! زیرا مُتِوَجه‌ام، که همین حرکت است که دویی را واردِ کار کرده.*

     

    * در اُمورِ دنیوی، حرکت در ذهنْ مُجاز است (و می‌توانَد مُفید باشد)؛ ولی در شناختِ حقیقت (یعنی بیداری به ذات)، از حرکتِ هشیاری در ذهن، یک نَفْسِ دُروغین برمی‌خیزد (که خود را «اصل» می‌پندارد و لذا، دویی به میانِ کار وارد می‌گَردَد).

     

    در راهِ مَعرِفَت، کوچکترین حرکت در ذهنْ (و هدایت یا کُنتُرُلِ آن به سو و یا عَمَلی خاص)، هشیاری را به دام می‌اندازد. دام هم، هشیاری را از وُرود به فَضایِ یکتایی (عدم/خاموشی) بازمی‌دارد. حال آیا این دام، «هشیارانه» به شناسایی درآمده است تا دوباره هشیاری گرفتارَش نَشَوَد؟

     

    اگر توانستم «هشیارانه» این را به شناسایی درآورم، آنگاه آن «خَموشی»، خود، به سبَبِ خود بر ضَمیرِ هشیاری می‌نِشینَد؛ به عبارت دگر، هشیاری بدونِ هیچ سَبَب، در آزادگیِ مُطلق، خود را در فضایِ عَدَم می‌یابد

     

     

    پس حال در این خَمُشی (که از رویِ آزادگیِ مطلق برخاسته)، حرکتی نو وارِدِ «کار» شُد:

     

    ۲) نَغْزی و خوبیّ و فَرَش، آتشِ تیزِ نَظَرش

    پُرسشِ همچون شَکَّرَش، کرد گرفتار مرا

     

    آن حرکتِ نِکو و یگانه، همراه با «نوری» که بی‌واسِطه به میان آمد؛ و آن دیده خالص و آتَشین (آتشِ آگاهی)، همراه با آن پُرسشِ همچون شَکَّرَش (پُرسِشِ پُر حِکمت، که بی‌وَقفه جَوابَش در ضمیر باز شُد)؛ مرا جَذب کَرد جَذبِ حرکتِ عشق.

     

    ۳) گفت مرا: « مِهرِ تو کو؟ رَنگِ تو کو؟ فَرِّ تو کو؟»

    رَنگ، کجا مانَد و بو، ساعتِ دیدار مرا؟!

     

    آتَشِ آگاهی، ضَمیرِ دِل را روشن کَرد؛ بنابراین، زندگی/عشقْ بی‌کلام در گوشِ خود خواند: این عشقْ است که از لامکان، امتدادِ خود را در تجربه هستی، مِهر و رَنگ و فَر می‌بَخْشَانَد.*

     

    * با این نگاهِ آتَشین (در آتش آگاهی)، نَفْسِ دُروغین به خاکِستَر نِشَست.

     

    در فضایِ عَدَم شُده / در آن خَموشیِ مُطلق، با به میان آمدنِ نورِ آگاهی، دگَر از رَنگ و بویِ آن مَنِ دُروغین، خَردَلی هم باقی نَمانْد؛ لذا، آبِ حیات به میانِ تجربه هستی، جاری شُد:

     

    ۴) غَرقۀ جویِ کَرَمَم، بندۀ آن صُبحَدمَم

    کان گُلِ خوشبویْ کَشَد جانبِ گُلزار، مرا

     

    در تجربه هستی (و در این دَم)، غَرق در آن حرکتِ یگانه‌ام؛ بنده آن «نورَم» که از لامکان به مکانِ هستی تابان شُد. از برکَتِ آن صُبح‌دَمَم، «توجه» در حرکتِ عشقْ روان شُد.

     

    ۵) هرکِه به جوبار بُوَد، جامه بَرو بار بُوَد

    چند زیان است و گِران خِرقه و دَستار، مرا!

     

    ۶) مُلْکَت و اَسْبابِ گُزین، ماه‌رُخانِ شِکَرین

    هست به معنی، چو بُوَد یارِ وَفادار، مرا

     

    ۷) دَستگَه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را

    شیر تو را، بیشه تو را، آهویِ تاتار مرا

     

    برای مثال، هرکه با لباس واردِ جویبار شَوَد، بی‌شَک جامه بر او سَنگینْ آید. بر همین حساب، او که بخواهد با نَفْسِ دُروغینْ واردِ فضایِ یکتایی شَوَد، اضافه بارَش (تمام چیزهایی که به آن نَفْسِ دُروغینْ چسبیده، مانَندِ رَنج، دَرد، حسادت و)، او را از وُرود به فضایِ عَدَم باز دارَد؛ لذا از نورِ آگاهی (که در خِموشیِ عدم به میان راه می‌یابد)، محروم می‌گردد.

     

    مُلْکَت و اَسْبابِ گُزین، ماه‌رُخانِ شِکَرین، در آن دَم معنی، شکوه و جلالْ دارد، که خِرَدِ عشقْ از لامکان، در جانْ جاری باشد. پس بِدان که این نَفسِ دُروغین، مُلْکَت و اَسْبابِ گُزین و ماه‌رُخانِ شِکَرین را، جامه خود کرده. هرکِه هم بخواهد به فضایِ عدم/یکتایی درآید، «جامه» بَر او سَنگین بُوَد. پس این جامه را باید انداختَنْ (جامه در اصل، نَفْسِ دُروغین است...)

     

    در ناآگاهی، ”دَستگَه و پیشه و دانش و اندیشه و شیر و بیشه،“ معنیِ راستینِ خود را از دست می‌دهند؛ فقط او که به عشقْ درآمده، جایگاه راستینِ این برکاتِ دُنیوی را، در تجربه هستی می‌داند. از همین رو، عشقْ فقط انسانِ بیدار را، «آهویِ تاتار» خوانده است؛ لذا، عطرِ خوشِ عشق، فقط از وِی جاری گردد از آهویِ تاتار از انسانِ بیدار.

     

    ۸) نیست کُند، هَست کُند، بی‌دل و بی‌دست کُند

    باده دَهَد، مَست کُند، ساقیِ خَمّار مرا

     

    [او که به «کارِ عشقْ» درآمد، خود نیست شُد؛ هست شُد؛ بی‌دل و بی‌دست شُد؛ و از برکتِ عشقْ، ساقیِ خَّمّار شُد.]

     

    حال می‌گوید: هَمو (یعنی انسانِ کامل)، باقی را هم که سَراپا، در خَموشی و در توجه، ایستاده و گوش را تیز کرده‌اند، نیست کُند، هَست کُند، بی‌دل و بی‌دست کُند باده دَهَد، مَست کُند

     

    ۹) ای دل! قَلّاش مَکُن، فِتْنه و پَرخاش مَکُن

    شُهره مَکُنْ، فاش مَکُن، بر سَرِ بازار، مرا

     

    ۱۰) گَر شِکَنَد پَندِ مرا، زَفْت کُند بَندِ مرا

    بر طَمَعِ ساختنِ یارْ خریدار، مرا

     

    بی‌کلام، بر دلِ بیدار خوانده شُد:

    ای دل! در این آگاهی و بیداری، به هوش باش و حیله مَکُن؛ فِتْنه و پَرخاش مَکُن؛ شُهره مَکُنْ؛ و بر سَرِ هر بازار، اَسرار را فاش مَکُن

     

    زیرا، اگر از رویِ طَمَع، دُنبالِ پیروانی باشم و بر سَرِ بازارِ جهان، بازارگرمی پیشه کُنَم، بی‌شکْ این عَمَل گِرانْ آید. اَسرار، به گوشِ آن دلی خوانده شُد، که جامه گران را انداخت؛ این جامه را دگر، بر دل نَخواهم پوشانیدن!

     

    ۱۱) بیش مَزَن دَم زِ دُوی، دو دو مَگو چون ثَنَوی

    اصلِ سَبَب را بِطَلَب، بَس شُد از آثار مرا

     

    بیش از این، دَم از دویی مَزن (استفاده از زبان، می‌تواند دویی بِپا کُند)؛ پس مانند ثَنَوی، دو دو مَگو!

     

    حال، در این خاموشی که به میان راه یافت، رو، اصلِ سَبَب را که در کار است، بِطَلَب؛ زیرا این نِشانه‌ها، می‌تواند قسمتی از آن جامه سنگین شَوَد؛ پس دگر، دَم از آثار بَس است.

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

    فایل متن تفسیرغزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم آزاده از آمریکا

    دام و دانه - آقای جعفر از شیراز



    فایل صوتی دام و دانه - آقای جعفر از شیراز


        


     با سلام خدمتِ پدرِ معنوی و سایرِ دوستانِ گنجِ حُضوری ام...

    تشکّر می کنم از پدرِ معنوی ام، جنابِ آقایِ شهبازی به خاطر زحماتِ بی وقفه اشان و بقیه دوستان گنجِ حضوری ام که با پیامهایِ معنوی اشان، زندگی و حال و هوایِ مرا عوض می کنند و مرا در مسیرِ حضور و زنده شدن به خُداوند، قرار می دهند.

     در این تحقیق میخواهم اَبیاتی از مولانا، در مورد دام، دانه و فتنه های مَنِ ذهنی را با شما دوستان، مرور کنم تا با تکرارِ این اَبیاتِ ناب، در شناسایی فتنه های من ذهنی، بیدارتر و هُشیارتر گردیم.


     مولوی، مثنوی، دفترِ اول، ابیاتِ ۳۷۴ تا ۳۷۶

     صد هزاران دام و دانه ست ای خُدا

    ما چو مُرغانِ حریص و بی‌نوا

     دم به دم ما بسته دامِ نُویم

    هر یکی گر باز و سیمرغی شویم

     می رَهانی هر دمی ما را و باز

    سویِ دامی می‌رویم ای بی‌نیاز

    در مسیرِ حضور و زنده شدن به خُداوند، دام های فراوانِ منِ ذهنی وجود دارد و ما هم اگر متّصل به خداوند و مراقب نباشیم، ضعیف و ناتوان هستیم و هر لحظه گرفتار دام جدیدی از من ذهنی می شویم، هر چند هم که نورِ حضور بر جانِ ما تابیده باشد. و ای خُداوند، شما با رحمتِ خودت ما را از این فتنه های منِ ذهنی، نجات می دهی. باز دوباره، ما خودمان را گرفتار میکنیم.


     مولوی، مثنوی، دفترِ پنجم، ابیات ۳۱ تا ۳۴

     تو خلیلِ وقتی ای خورشیدهُش

    این چهار اَطیارِ رَهزَن را بِکُش

     زانکه هر مرغی از اینها، زاغ‌وَش

    هست عقلِ عاقلان را دیده‌کش

     چار وصفِ تن، چو مرغانِ خلیل

    بِسمِلِ ایشان دهد جان را سبیل

     ای خلیل اَندر خلاصِ نیک و بد

    سر بِبُرشان، تا رَهَد پاها زِ سَدّ

    ‌‌‌‌ ای انسان، تو که دنباله رویِ خداوند و هُشیاریِ اصیل هستی، گرفتارِ دامهایی که شما را از مسیرِ حضور، دور می کنند، نشو. چرا که هر هم هویت شدگی، عقلِ حُضور را از انسان می‌گیرند و آن آب حُضوری که انسان به وسیله مراقبت به دست آورده است، خشک می کنند.

    ای انسان، تو هم برایِ رهایی از قضاوت و نیک و بند کردن، از حیله های منِ ذهنی دوری کن تا از آفتهای منِ ذهنی در اَمان باشی.


     مولوی، مثنوی، دفترِ ششم، اَبیاتِ ۳۷۸ و ۳۷۹

     این جهان دامست و دانه ‌ش، آرزو

    در گُریز از از دام ‌ها، روی آر، زو

     چون چنین رفتی، بدیدی صد گُشاد

    چون شدی در ضدِّ آن، دیدی فساد

     هر هم هویت شدگی، مانند دامی ست که ثمره آن، آرزو و رفتن به زمان است. بنابراین از این دام ها دوری کن و به فضای یکتایی و حُضور برو. و هر وقت از هم هویت شدگی ها دوری کردی، هزاران برکت و خردِ ایزدی، وارد چهار بُعدِ شما می گردد. ولی اگر دوری نکردی و هم هویت شدگی هایت را زیاد کردی، هزاران بلا و بیچارگی، خواهی دید.


     مولوی، مثنوی، دفترِ ششم، اَبیاتِ ۳۸۳ و ۳۸۴

     دم به دَم چون تو مُراقِب می شوی

     داد می بینی و داور، ای غَوی

     ور ببندی چشمِ خود را زِ احتجاب

    کارِ خود را کی گذارد، آفتاب؟

     وقتی که ما هر لحظه ساکن در این لحظه می شویم و فضاگُشایی می کنیم، خرد و دَمِ ایزدی، دریافت می کنیم؛ چون ما گمراه هستیم و چاره ای جُز تسلیم و فضاگُشایی نداریم. و اگر چشم مان را ببندیم و در اطراف اتفاق این لحظه فضاگشایی نکنیم و  هم هویت شدگی هایمان را زیاد کنیم، خداوند هر لحظه کار خودش را می کند و برکات خودش را می فرستد؛ در صورتی که ما به خاطر هم هویت شدگیها، قادر به دریافتِ آن نیستیم.

     و در آخر تحقیقم از خداوند می خواهم که به ما قدرتِ تسلیم و فضاگُشایی، عنایت بفرماید تا بدین وسیله از هر دام و دانه ای و از هر فتنه من ذهنی، نجات پیدا کنیم.


     ارادتمندِ شما، جعفر هستم از شیراز

    فایل متن دام و دانه - آقای جعفر از شیراز

    کمال‌گرایی - خانم ناهید از اهواز



    فایل صوتی کمال‌گرایی - خانم ناهید از اهواز


        


    کمال‌گرایی

     

    با سلام خدمت استاد شهبازی عزیز و همه دوستانم

     

    انسانِ کمال‌گرا نسبت به زحمتِ دیگران ناسپاس است و کار و لطفِ آ‌ن‌ها را ناقص و بی‌ارزش می‌داند.

     

    من‌ با گنج‌حضور متوجه‌ شدم که نسبت به همسرم و فررندانم ناسپاس و ناراضی هستم و‌ هنوز هم درصدی از آن در من هست و کاملاً جدا نشده.

     

    من قبلاً فقط دنبالِ عیب ‌و نقص در خودم و اطرافیانم و وضعیت‌های زندگی‌ام و همه‌چیز بودم.

     

    چند سال پیش یک‌روز که داشتم غُر می‌زدم که چرا خانه ما این‌طوری هست و آن‌طوری نیست، پسرم -- که آن‌موقع نوجوان بود -- به من گفت:

     

    ماما چرا این‌قدر غُر می‌زنی و ناشکری؟ می‌دانی همین‌ الآن نصفِ بیشترِ خانم‌های ایرانی دوست دارن آشپزخانه‌ای به بزرگی و زیبایی آشپزخانه تو داشته‌باشن و‌ در شرایطی که تو‌ زندگی می‌کنی زندگی کنن؟ چرا قدرِ شرایط و زندگیت رو نمی‌دونی؟

     

    با تعجب و حیرت نگاهش کردم، انگار از خواب بیدار شده بودم. تازه متوجه شدم چقدر ناشکر و ناسپاس هستم.

     

    قبلاً باید هر کاری را به نحوِ اَحسن انجام می‌دادم. اگر نود درصد خوب انجام می‌شد، قبولم نبود و راضی نمی‌شدم و دَه درصد خطا یا نقصِ آن را می‌دیدم.

    خیلی خودم‌ را اذیت می‌کردم، سرزنش می‌کردم و به خودم سخت می‌گرفتم. در مورد دیگران هم‌ همین‌طور بودم اما خیلی کمتر.

     

    وقتی فرزندانم کوچک بودند به شدت آن‌ها را کنترل می‌کردم. یادم هست اولین روزی که دخترم به دبستان رفت، آرام و قرار نداشتم و دلم می‌خواست او را در کلاس هم کنترل کنم و بدانم چه رفتاری دارد تا مبادا اشتباهی از او سَر بزند.

     

    « خدایا این من‌‌ذهنی با ما چه کارها که نمی‌کند. »

     

    قضاوت بدترین کاری‌ست که هنوز هم‌ من‌ذهنیِ کمال‌گرایِ من انجام می‌دهد. به نظرم بدترین و قوی‌ترین خاصیتِ کمال‌گرایی، قضاوت و عیب‌بینی‌ست و باعث می‌شود برکات را در زندگی‌مان نبینیم و قانون جبران را زیرِ پا بگذاریم و رعایت نکنیم. هر کسی هم که قانون را رعایت نکند باید جریمه‌اش را بپردازد.

     

    مولانای عزیز چقدر زیبا فرموده که:

     

    علتی بَتّر زِ پندارِ کمال

    نیست اندر جانِ تو، ای ذودلال

     

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴

     

    بیماری از این بدتر برای من‌ذهنی نیست. شاید قوی‌ترین و مهم‌ترین خصلت‌های من‌ذهنی، همه با هم در کمال‌گرایی و پندار کمال جمع باشد.

     

     

    از دل و از دیده‌اَت بَس خون رَوَد

    تا زِ تو این مُعجِبی بیرون شود

     

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۵

     

    واقعاً درد ناآگاهانه و آگاهانه زیادی باید بِکِشیم تا پندارِ کمال از ما بیرون بشود.

     

     کمال‌گرایی یک‌ مارِ سیاه بزرگ است که خیلی به من صدمه زده و زندگی مرا بلعیده. برای من‌ذهنیِ من، یک رویِ سکه، کمال‌گرایی و رویِ دیگرش حسِ نقص است. یا از اینور بام می‌افتد یا از آنور بام .

     

    من‌ذهنیِ من یا همه‌چیز را می‌داند و‌ عقلِ کل است یا هیچ‌چیز نمی‌داند و بی‌لیاقت و ناتوان است. حسِ نقص، حسِ بی‌ارزشی و بی‌لیاقتی، بسیار مُخَرب است.

     

     با گنج‌حضور متوجه‌ شدم که هیچ اشکالی ندارد که من آدمِ متوسط و معمولی باشم یا حتی در خیلی از موارد آدم ضعیفی باشم.

     

    یاد گرفتم که از خودم سؤال کنم و روی سؤال تأمل کنم.

     

    چرا اینقدر خودم و عزیزانم را تحتِ فشار می‌گذارم و‌ اذیت می‌کنم؟

     

    چه اشکالی دارد که من هم اشتباه کنم؟

     

    چرا برای هر اشتباهِ کوچکی اینقدر خودم را سرزنش می‌کنم؟

     

    چرا نمی‌توانم خودم را ببخشم؟

     

    چرا ا اینقدر نسبت به خودم سخت‌گیر هستم؟

     

    و‌ ده‌ها پرسش دیگر...

     

    با گنج‌حضور یاد گرفتم خودم را زیر نورافکن بگذارم و ادا و اصولِ من‌ذهنی را ببینم. خیلی چیزها یادگرفتم که واقعاً در زندگیِ روزمره به کارم می‌آید و استفاده می‌کنم.

     

    با گنج‌حضور متوجه شدم که همه عیب و نقص‌ها از من‌ذهنی‌ست و اصلِ من، بی‌عیب و نقص و کامل است، خودِ زندگی‌ست.

     

    گنج‌حضور یک برنامه تلویزیونیِ ساده نیست که هنگامِ بی‌کاری با آن سرگرم شوم و چند بیت شعرِ مولانا یاد بگیرم.

     

    من‌ با گنج‌حضور متوجه شدم که چگونه انسان در دامِ من‌ذهنی گرفتار شده و چگونه باید رها بشود. انشاء‌الله.

     

    خدایا متشکرم، گنج‌حضور متشکرم، 

     

    دوستون دارم خیلی زیاد

     

    ناهید --- اهواز

    فایل متن کمال‌گرایی - خانم ناهید از اهواز

    ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۲ - خانم زهره قاسمی





    باسلام و خدا قوت خدمت آقای شهبازی و رهروان گنج حضور

     

    غزل ۷۱ از دیوان شمس برنامه ۸۷۲

     

    اگر نه عشقِ شمس‌الدین بُدی در روز و شب ما را؟

    فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟

     

    بتِ شهوت بر‌آوردی، دَمار از ما ز تابِ خود

    اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب ما را

     

    ما انسانها که در امتداد خدایت هستیم؛ اگر عشق شمس‌الدین، عشق خداوندی، در خلاء درونی ما نبود، و اگر نمی‌توانستیم فضا گشایی کنیم که با یکی شدن مجدد از جنس او شویم؛ منِ ذهنی با دام و سبب سازی کارکرده، و زندگی ما را تعیین می‌کرد، که در این حالت فراغت و آسایشی نداشتیم و از خرد و برکات ایزدی در این لحظه محروم می‌شدیم، و بتِ منِ ذهنی با تابش مخربی که روی حضور و زندگی روز مره ما دارد، دمار ما را در می‌آورد. ولی با کمک تابش عشق زندگی؛ تابش گرما و نور او برای شناسایی و دیدن همانیدگی‌ها بصورت حضور ناظر جلویِ تابشِ مخربِ منِ ذهنی گرفته شده و ما به آسایش می‌رسیم.

     

    در تبین ابیات بالا به فرموده آقای شهبازی:

    گوید سلیمان مَر تو را بشنو لسانُ الطّیر را

    دامی و مُرغ از تو رَمد، رو لانه شو، رو لانه شو

     

    از سلیمان، از طریق زبانِ خدا و زندگی باید شنید:

    تو بر اثر مقاومتی که در این لحظه ایجاد می‌کنی، نیروی زندگی را به مانع و مساله تبدیل می‌کنی و دامی می‌شوی که مرغِ هشیاری از تو می‌گریزد. اگر در فضای گسترده درونت برای هشیاری خود مأمنی آسوده، دور از دام منِ ذهنی باشی، درد و کنترل برای تو معنی نداشته و اتفاق این لحظه را بازی می‌گیری.

     


    مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۴۳ و۴۴

    بطّ و طاوس ست و زاغ است و خروس

    این مثال چار خُلق اندر نفوس

     

    بَطّ، حرص ست و خروس آن شهوت است

    جاهْ چون طاووس و، زاغ اُمنیّت است

     

    چهار خُلق و خوی منِ ذهنی که بسیار مخرب هستند، و در دام و سبب کار می‌کنند:

     

    مرغابی، طاوس، زاغ و خروس، نمادِ دردِ‌های منِ ذهنی هستند.

     

    مرغابی یعنی حرص ورزیدن برای به دست آوردن یک همانیدگی و مدام حول و حوش آن فکر کردن؛ و خروس، شهوت جنسی است؛

    طاوس نماد زیبایی، جاه و مقام است؛ مثلا کسی که برای خود‌نمایی، حُسنی از خود را از زیبایی گرفته تا دانش، و مقام‌های اجتماعی، در معرض نمایش می‌گذارد و هدفی جز پُز ندارد، در دام منِ ذهنی اسیر می‌شود؛

    و زاغ هم آرزو‌های طول و درازی‌ست که موکول به زمان روانشناختی در آینده است و با مشغول شدن به فکر‌ها و رویای آرزوها، از اصل زندگی دور می‌شود.

     

     

    مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۱ تا ۳۴

    تو خلیلِ وقتی ای خورشیدْ‌هُش

    این چهار اَطیار رهزن را بکُش

     

    زآنکه هر مرغی از اینها زاغ‌وَش

    هست عقلِ عاقلان را دیده‌کَش

     

    چار وصفِ تن، چو مرغانِ خلیل

    بِسملِ ایشان دهد جان را سَبیل

     

    ای خلیل اندر خلاص و نیک و بد

    سَر ببُرشان، تا رَهد پاها ز سَد

     

    در فضای گشوده، در حالیکه انبساط خاطر داری؛ دیده ادراک و عدم بینی، که خاص هشیاری‌ست را بیرون می‌آوری و مثل خورشید، منبع عقل و اندیشه‌ خلیل وقت و ابراهیم دورانی؛ چهار خوی بد خود را می‌توانی شناسایی کنی و از بین ببری؛ زیرا این چهار خوی بد مثل زاغ عمل می‌کنند.

    تنها راهِ رستگاری و به حقیقت وجودی انسان دست یافتن، از بین بردن چهار نفس همانیده‌ست، که با تاباندن نور ایزدی از درونی چون آیینه‌ای صاف صورت می‌گیرد، و چون به عنوان هشیاری در امتداد خدا و زندگی هستی برای اینکه از خاصیت نیک و بد ذهن رها شوی، این خوی‌های بد در تمثیل چهار مرغ خلیل را در درون خودت بکش، تا پای هشیاری تو با عقل زندگی از دام برهد.

     

     

    مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۷۶ تا ۳۷۹

    در عدم بودی، نَرَستی از کَفَش

    از کَفِ او چون رَهی ای دستخَوش؟

     

    آرزو جُستن، بُوَد بگریختن

    پیشِ عدلش خونِ تقوی ریختن

     

    این جهان دام است و دانه‌اش آرزو

    در گریز از دام‌ها، رویْ آر، زُو

     

    چون چنین رفتی، بدیدی صد گشاد

    چون شدی در ضدّ آن، دیدی فِساد

     

    در خلقت و آفرینش انسانی که از نظم عدم بر‌خوردار بوده، خدا او را در منِ ذهنی هم به حالِ خود رها نمی‌کند، چون او می‌خواهد در ما به خودش زنده شود، منِ ذهنی را متلاشی می‌کند. ولی اگر شروع زندگی کردن و یا رسیدن به زندگی را، بر آوردن خواسته و یا آرزویی در آینده بدانی، از این لحظه می‌گریزی، و این پیش اراده و عدلِ الهی که شکوفایی کن‌فکان است خون تقوی ریختن است.

    زیرا تسلسل فکری برای بدست آوردن یک همانیدگی، دام دنیوی‌ست. گریز از این دام در فضایی که گسترده و وسیع شده،‌ و با دیدی که بصورت حضور ناظر است به وقوع می‌پیوندد. پس هشیارانه از دامی که دانه‌اش همان یک خواسته همانیده و یا حتی یک خواسته توهمی است، باید ‌فرار کرد.

    با فضا گشایی در حالیکه کاملا درونی منبسط داری و با زندگی موازی هستی؛ حتما صد جور گشایش در کارهایت می‌بینی؛ بر عکس با فضا بندی خرد زندگی و قوه تشخیص را از دست می‌‌دهی.

     

    پس پیمبر گفت: اِسْتَفْتُوا ‌القُلوب

    گرچه مُفتی‌تان برون گوید خُطوب

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۰   

     

    پس پیغمبر فرمود: شما از قلبتان که منعطف شده و از فضای گشوده شده، در حالیکه در مرکزتان عدم حاکم است، فتوا بخواهید، گرچه من‌های ذهنی، سخنی در قالب فتوا به شما ارایه کنند.

     

    حدیث

    « اِسْتَفتِ قَلْبُکَ و اِنْ اَفْتاکَ الْمُفْتونَ؛ »

    « از قلب خود با تسلیم و فضای گشوده؛ فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان ( من‌های ذهنی بیرونی) به تو فتوی دهند. »

     

    با احترام

    زهره قاسمی

    فایل متن ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۲ - خانم زهره قاسمی

    تفاوت فضاگشایی و تحمل - خانم نصرت از سنندج



    فایل صوتی تفاوت فضاگشایی و تحمل - خانم نصرت از سنندج


        


    باسلام؛

     

    تفاوت فضاگشایی و تحمٌل

     

    گر شکند پندِ مرا، زَفت کند بندِ مرا

    بر طمعِ ساختنِ یارِ خریدار، مرا

    دیوان شمس، غزل ۳۹

     

    روابط من و همسرم با کار روی خود و مداومت در راهِ معنوی گنج حضور و قبول اینکه مسؤلیت سهم ِخود را در تخریب روابط بعهده گرفتم، با کمک زندگی بهبود یافت.

     

    با فضاگشایی تا حدودی من به زوایای تیره من ذهنی ام در تخریب این روابط، پی بردم.

     

    اخیراً من ذهنی ام با نارضایتی به من گفت:

    «همه اش تو داری فضاگشایی می‌کنی و همسرت یاد گرفته که از تو سو استفاده بکنه، و به انتظارات و توقعات به حق تو توجهی نداره!»

     

     این افکار را، من ذهنی به کرٌات به من تلقین میکرد، ولی جوابش را نمی‌دادم، و به نظرم فضاگشایی در مقابل همسرم را ادامه میدادم. ولی نمی‌توانستم توقعات و انتظاراتم را از او به «صفر» برسانم.

     

    در زمانی که اصلا انتظار نداشتم، و برخلاف میل درونیم به فضاگشایی و بی توجهی به انتظارات، به همسرم واکنش نشان دادم... و او هم واکنش شدیدتری نشان داد!

     

    آیا آن زمان من دنبال«خریدار» بودم؟... بله... می خواستم همسرم مرا ببیند و به من توجه کند!

     

    خدا را شکر که با پذیرش این لغزش، تا حدودی تفاوت بین فضاگشایی و تحمل را متوجه شدم و شناسایی کردم که من بیشتر تحمل میکردم تا فضاگشایی!!

     

    این عجب نَبود که کور اُفتد به چاه

    بوالعجب افتادن بینای راه

     

    این قضا را گونه گون تصریف هاست

    چشم بندش یفعلُ اللٌه ما یشاست

     

    هم بداند، هم نداند دل فَنَش

    موم گردد، بهرِ آن مُهر، آهنش

     

    گوییی دل گویدی که میلِ او

    چون درین شد، هرچه افتد، باش گو

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۷۵۹ تا ۲۷۶۲   

     

    بله، برخلاف میل درونیم، و با حکم قضا، لغزش من صورت گرفت!... تا سختی این چالش آنقدر باشد، که دیگر دنبال خریدار نباشم!

     

    و اما آنچه به نظر من و طبق تجربیاتم، تفاوت بین فضاگشایی و تحمٌل را متوجه شدم:

    ۱- فضاگشایی را ما انجام نمی دهیم، بلکه خود زندگی انجام می دهد!... به عبارتی در هنگام فضاگشایی حضور ناظر، بسیار قوی است.

     

    ۲- در فضاگشایی خواسته ای را در زمان دنبال نمی کنیم،‌ بلکه خاصیتی را انجام می دهیم، که باعث رویش مجدد جنس اصلی مان میشود.

     

    ۳- فضاگشایی با شادی و رضایت همراه است.

     

    ۴- در فضاگشایی من ذهنی در فضای باز شده، کوچک و کوچکتر میشود.

     

    ۵- فضاگشایی حد و حدود و انتهایی ندارد.

     

    ۶- فضاگشایی تسلسل فکر را می‌خواباند.

     

    ۷- در فضاگشایی به دنبال تایید و توجه دیگران نیستیم.

     

    ۸- اراده و عقل من ذهنی در فضاگشایی کار نمی کند و فضاگشایی به نظر عاقلان دیوانگی می آید.

     

    ۹- در فضاگشایی ایمان داریم، خطری از من ذهنی مان و منهای ذهنی دیگر به ما نمیرسد.

     

    نیست کند، هست کند، بی دل وبی دست کند

    باده دهد، مست کند ساقی خمٌار مرا

    دیوان شمس، غزل ۳۹

     

    و امّا تحمل که نوعی مقاومت درونی است، وقتی اشتباهاً به جای فضاگشایی، تحمٌل میکنیم:

    ۱- تحمل را من ذهنی انجام میدهد.

     

    ۲- ما تحمل میکنیم تا اوضاع،افراد و موقعیت ها را به نفع خود تغییر دهیم.

     

    ۳- تحمل با کدورت و رنجش و سختی همراه است.

     

    ۴- تحمل باعث بزرگ شدن من ذهنی معنوی نما میشود.

     

    ۵- تحمٌل، تسلسل فکر را زیاد میکند.

     

    ۶- تحمل حد و حدودی دارد و زمان انفجار من ذهنی می رسد!

     

    ۷- در تحمل از تدبیر من ذهنی استفاده میکنیم.

     

    ۸- تحمل شاید تایید و توجه و قدر دانی، دیگران را به همراه داشته باشد.

     

    ... و در نهایت با تحمل به خود میگوییم:

     

    آه!، که آن صدرِ سرا، می ندهد بار مرا

    می نکند محرمِ جان، محرمِ اسرار، مرا

    دیوان شمس، غزل ۳۹

     

    چه کنیم که بتوانیم، فضاگشایی واقعی بکنیم؟

     

     

    به نظر می‌رسد باید این آزمون و خطا را بپذیریم، و بدانیم... تبدیل به وسیله ما صورت نمیگیرد... بلکه ما درختی هستیم که، زندگی در تمام وجود ما ریشه کرده است... باید با او موازی باشیم... او کارمی‌کند و ما نگاه میکنیم... اگر مقاومت کنیم و منقبض شویم، او نمی‌تواند در جریان باشد... او بسیار تمایل دارد که ما را به آب حیات برساند که دیگر خودمان رشد کنیم... در جریان کار زندگی روی ما، چشم حس را به اطراف دادن و تمرکز روی دیگر درختان، مقاومت محسوب شده و مانع کار زندگی میشود.

    به نظر می رسد، فضاگشایی در دنیای معنوی مانند اکسیژن در جهان مادیست و زندگی معنوی بدون آن امکانپذیر نیست.

     

    که درون سینه شرحت داده ایم

    شرح اندر سینه ات بنهاده ایم

    مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱   

     

    با تشکر.نصرت.سنندج

    فایل متن تفاوت فضاگشایی و تحمل - خانم نصرت از سنندج

    کارخانه شیره‌کشی - خانم سمانه از ملایر





    کارخانه شیره‌کشی

     

    در برنامه ۸۷۱ باتوجه به بیت اول غزل شماره ۳۰۱۳ دیوان شمس

     

    یار در آخرزمان کرد طَرَب‌سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

     

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۱۳)

     

    آموختم، که تنها منظور و موضوع اصلی در این دنیا طرح تکاملی هشیاری، یعنی زنده شدن انسان به زندگی و زاییده شدن او از رحم ذهن و تولد دوباره‌اش به جهان یکتایی و حضور است. و برای درک عمیق‌تر این موضوع حدود ده روز را به‌طور مستمر و مراقبه‌گون به ذهنم نگاه می‌کردم که چگونه فکرها را جدی می‌گیرم، متوجه شدم تنها چیز مهم و جدی برای من در من‌ذهنی تسلسل فکرها به‌صورت زنجیروار، بدون فاصله و محتوای آن‌هاست که قطعاً موضوع همانیدگی‌های من هستند. شروع کردم به فضا‌گشایی بیشتر، تا خودم را متقاعد کنم فقط و فقط این سکوت و فضای بین دو فکر است که از دید عدم و زندگی، خدا، جدی و مهم است. هر فکری می‌آمد با خود تکرار می‌کردم: «هیچ فکری جدی نیست.» بلافاصله پرهیز، صبر، حس امنیت و شکر را حس می‌کردم. و چندین چالش کوچک و بزرگ را با قدرت نازل شده از فضای بین دو فکر به آرامی و رقص‌کنان پشت سر گذاشتم. تا این‌که در برنامه ۸۷۲ بر اساس یکی از نکات کلیدی برنامه، ریشه و عامل اصلی جدی گرفتن فکرها و اتفاقات برایم مسجل شد. آن نکته طلایی و بیدارکننده این بود

     

    «ما همیشه از اتفاق این لحظه یک چیزی می‌خواهیم. شما بگویید من از اتفاق این لحظه هیچ‌چیز نمی‌خواهم. این اتفاق می‌اُفتد من فقط باید در اطراف آن فضا باز کنم

     

    (از نکات طلایی برنامه ۸۷۲)

     

    و همچنین شاه‌بیت غزل شماره ۷۱ همین برنامه، 

     

     

    اگر نه عشقِ شمس‌الدین بُدی در روز و شب ما را

    فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

     

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۷۱)

     

    تمام هفته را با دوستان و همراهان معنوی‌ام روی این نکته کار کرده و مراقبه کردیم، هر لحظه چراغ مسیرمان بود و به یکدیگر یادآوری می‌کردیم.

    تا باز پیغام آمد. پیغام زندگی این بود که علت جدی گرفتن این سر و صداهای من‌ذهنی و فکرهایش این است که ما عمیقاً و به‌طور پنهان از همه آن‌ها زندگی می‌خواهیم، آن‌ها را سبب زندگی‌بخشی به خود می‌دانیم، در دام آن‌ها افتاده و از فکر همانیدگی‌ها زندگی می‌خواهیم. حتی ما می‌ترسیم آن زندگی ذهنی که جمع کرده‌ایم با اتفاقی از ما دزدیده شده و برود. کسی بیاید و هر لحظه آن را از ما بگیرد. دلیل بسیاری از واکنش‌ها و خشم‌های ما هم همین است. من به وضوح شیره کشیدن از اتفاقات و فکرها را دیدم، دیدم که چگونه با شیوه‌ای ظریف و جالب ذهن من از اتفاقات شیره می‌کشد یعنی زندگی، حس وجود، خوشی، اعتبار، ارزش، قدرت، بزرگی و برتری می‌کشد. همه این‌ها مصداق شیره هستند در کارخانه ذهن تولید شده و از ما به‌عنوان هشیاری و کارگران این کارخانه، بیگاری می‌کشد. شیره‌ای تولید می‌کند که اصلاً ما نیازی به آن نداریم. ما به‌عنوان هشیاری، اصل شیره و عصاره و اسانس زندگی هستیم، جنسی که کم نمی‌شود و نیستی‌ناپذیر است.

    در پایان با صدای بلند در حضور زندگی و استاد عزیزم تعهد می‌دهم که به حول و قوه خداوند، به‌عنوان زندگی زنده این لحظه و آن نه‌چیزی که برای بودن نیازی به چیزی در بیرون ندارد دیگر من از اتفاق این‌ لحظه هیچ‌چیز نمی‌خوام، من از هیچ‌کس و هیچ‌چیز و هیچ فکری زندگی نمی‌خوام، آدم‌ها و وضعیت‌ها نه می‌توانند به من زندگی بدهند، نه می‌توانند زندگی زنده درون مرا از من بگیرند. چون زندگی در من نمی‌میرد و من فقط فضا باز می‌کنم. دهان گشاد من‌ذهنی را با انصتوا از زندگی خواستن‌های آزمندانه‌اش می‌دوزم.

     

    مُسْتَفْعِلُن مُسْتَفْعِلُن مُسْتَفْعِلُن مُسْتَفْعِلُن

    بابُ البَیانِ مُغْلَقٌ، قُلْ: صَمْتُنا اَوْلی بِنا

     

     (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸)

     

    باسپاس:

     

    سمانه از ملایر

    فایل متن کارخانه شیره‌کشی - خانم سمانه از ملایر

    طبلِ غزا کوفتند - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی طبلِ غزا کوفتند - خانم سارا از آلمان


        


    طبلِ غزا کوفتند

     

    غزلِ ۳۰۱۳ که در برنامه ۸۷۱ گنجِ حضور تفسیر شد حال و هوایی پر از حرکت، پویایی و قوتِ قلب دارد. به نظر می‌رسد مسیر تبدیلِ هوشیاری ابعادِ بیشماری دارد. و این غزل آن بعدی را در بر می‌گیرد که حالتِ مصاف کردن و زور‌آزمایی را نشان میدهد. تابلو‌یی که در آن ما به عنوانِ هوشیاری مثل یک جنگ‌جوی بسیار قوی و شجاع حرکت می‌کنیم. زمانی‌ که منِ ذهنی‌ در آنِ واحد چندین الگوی دردساز را بالا می‌آورد و با خنجر ملامتِ خود به سمت ما حمله می‌کند و میگوید ببین چقدر بدبختی، این همه روی خودت کار کردی ولی‌ هنوز از پسِ من بر نمیایی. یکی‌ از پیغام‌های این غزل این است که مولانا به ما مدلِ عمل کردن میدهد.

     

    میگوید بلند شو، تو میتونی‌، قد علم کن در برابر همانیدگیها، گرز پولادین را بی‌ اینکه از همانیدگیها اجازه بگیری بر سرشان بکوب. عشقِ شمس الدین، مهمترین نیرو در جهان با ماست.

     

    طبلِ غزا کوفتند، این دَم پیدا شود

    جنبشِ پالانیی، از فَرَسِ تازیی

     

    مولانا از حرکت میگوید و از جنبش جان.

     

    در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد

    کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی

     

    جنبشِ جان کی کند صورتِ گرمابه‌یی؟

    صف شِکَنی کی کند اسبِ گداغازیی

     

    اما حرکت چیست؟ جنبش جان چیست؟

     

    زندگی‌ این لحظه با به وجود آوردنِ چالش‌ها برای ما فرصتِ فضا گشایی، شناسایی و تبدیلِ هوشیاری فراهم می‌کند. ولی‌ استفاده از این فرصتها و در نتیجه آن تبدیل از حرکت حاصل میشود. این حرکت خودش را از طرفی‌ در این نشان میدهد که ما کارهای عملی‌ِ بیرون و تصمیمگیری‌های مربوط به آن را از روی ترسِ منِ ذهنی‌ عقب نیندازیم. عمل نکردن از روی ترسِ منِ ذهنی‌ با اتقو یعنی‌ پرهیزِ هشیارانه متفاوت است. منِ ذهنی‌ از مواجه شدن با چالشی که زندگی‌ این لحظه در برابرش گذاشته فرار می‌کند و این کار در غزل با نماد روباه ‌ بیان میشود.

     

    بازیِ شیران مَصاف، بازی روبَه گریز

    روبه با شیرِ حق کی کند انبازیی؟

     

    آیا وقتی‌ چالشی می‌آید به سوراخِ موش فرار می‌کنیم و از منِ ذهنی‌ مان محافظت می‌کنیم که نکند دردش بیاید یا اینکه با اتکا به شیر که نماد زندگی‌ِ زنده در درونِ ماست بر ترس غلبه کرده و در برابر چالش قد علم می‌کنیم.

     

    کلمه "جنبش جان" و همچنین "این دم" این پیغام را میدهند که حرکت اصلی‌ مربوط به حالت و فضای درونی‌ِ ما در این لحظه می‌باشد. آیا من این لحظه به سوراخِ موش فرار کرده‌ام یا مثل شیر در برابرِ تحریکات و تهدیداتِ من ذهنی‌ قد علم کرده‌ام؟ و این در نفسی که این لحظه میاید و میرود برگزار میشود. در هر نفس یک زور‌آزمایی بینِ هوشیاریِ فضا‌گشا و فکرهای همانیده برگزار میشود. و هر لحظه کارِ ما این است که به صورتِ شیرِ زندگی‌ از روی فکرهای شرطی شده بلند شویم و فضا را باز کنیم.

     

    پس بنه بر جای هر دَم را عِوَض

    تا ز وَاسْجُدْ واقتَرِبْ یابی غرض

     

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷

     

    مولانا ما را از قبل آگاه می‌کند که در این مصاف یا جنگِ مقدسِ درونی‌ چه اتفاقی خواهد افتاد.

     

    میگوید:

     

    می‌زن و می‌خور چو شیر، تا به شهادت رسی

    تا بزنی گردنِ کافرِ اَبخازیی

     

    میزن و می‌‌خور چو شیر: یعنی‌ با پندارِ کمال جلو نرو، وقتی‌ مثل شیر جلوی همانیدگی‌ها قد علم میکنی‌ و دیدِ آنها را رد میکنی‌ ممکن هست که چند تا مشت هم بخوری و دردت هم بیاید و این هیچ اشکالی‌ ندارد، اصلا ناامید نشو، ادامه بده و مطمئن باش این بهترین کار است و نهایتاً تو به صورتِ زندگی‌ گردنِ همانیدگیها را میزنی و زنده میشوی.

     

    ممکن است نتونی کاملاً فضا را باز کنی‌ و در لحظاتی فضای درونت را غم اشغال کرده باشد ولی‌ همچنان هر چی‌ میتونی‌ برای فضا‌گشایی تلاش کن و از درد کشیدنِ منِ ذهنیت خوشحال باش.

     

    به منِ ذهنیت بگو:

     

    تو مکن تهدید از کُشتن که من

    تشنه زارم به خونِ خویشتن

     

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۳

     

    اگر منِ ذهنی‌ جهانِ بیرون یا رفتارِ انسانهای دیگر را مقصر می‌کند  به او بگو:

     

    گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان

    ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو

     

    دیوان شمس، غزل ۲۱۴۴

     

    در بیت اول غزل ۳۰۱۳ مولانا میگوید:

     

    یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

     

    هر آنچه که ما با پنج حس‌مان تجربه می‌کنیم، از جمله درد کشیدن یا خوشحال شدنِ منِ ذهنی‌ جزو ظاهر است. و باطن خودِ زندگیست.

     

    کلماتِ "جدِّ جد" و "بازی" می‌گویند، آنچه که برای تو با هشیاری جسمی‌ جدی است، آن جدی نیست بلکه تنها یک بازی است، ظاهر آفل است و هر لحظه تغییر می‌کند اما یک باطن و مقصود بسیار جدی وجود دارد که آن تبدیلِ هوشیاریِ تو می‌باشد.

     

    در غزل ۱۶۵۵ میگوید:

     

    کی شود بحرِ کیهان زیرِ خاشاک پنهان؟

    گشته خاشاک رَقصان، موج در زیر و در بَم

     

    -دیوان شمس، غزل ۱۶۵۵-

     

    تو باید با فضا‌گشایی اجازه دهی‌ زندگی‌ ظاهرِ تو را برقصاند و با زنده کردن تو به خودش طرب سازی کند یعنی‌ شادیِ اصیل را به کائنات جاری کند.

     

     

     

    در این ساز و کار لازم است که تو مثل شیر شجاع و مثل اسبِ یک جنگ‌جو پر از حرکت باشی‌. اما شجاعت و حرکتِ هوشیاری آن غرور و سر و صدایی نیست که منِ ذهنی‌ میشناسد. بلکه آن شجاعت و حرکت اتفاقاً خودش را در سکون و سکوت، در رضا و تواضع، در اِشکسته دستی‌ و اعتمادِ کامل به زندگی‌ نشان میدهد، در اینکه اختیار را کاملاً به دستِ زندگی‌ بدهیم و در بیرون با خردِ زندگی‌ بهرین عمل را انجام دهیم

     

    آنچه که برای شیر بودن احتیاج داریم دیدهٔ سیر است، یعنی‌ اینکه ما نخواهیم چیزی از جهان که آن را در ذهنمان مجسم کرده‌ایم، مثلاً اتفاقی در آینده به ما زندگی‌ و خوشبختی‌ بدهد. هر چقدر دیدهٔ ما سیرتر میشود طرب و شادیِ زندگی‌ بیشتر از درونِ ما میتابد.

     

    وقتی‌ که ما در مسیرِ زنده شدن قدم برمیداریم میتوانیم با انکارِ پندارِ کمال بپذیریم که هنوز دیدهٔ کاملاً سیر ندارم ولی‌ همه تلاشم را می‌کنم تا دیده‌ام هر روز سیرتر شود و از اینکه میتوانم تجربه کنم که نیازمندی‌ام به جهان روز به روز کمتر میشود شکر گذر باشم.

     

     به تهدیدات منِ ذهنی‌ بگوییم آنچه که تو از نیازمندی به این جهان و تجسمات ذهنی‌ نشان میدهی‌ دروغ است.

     

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴

     

    خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا

    که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا

     

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹

     

    نعره لاضَیْر بر گردون رسید

    هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید

     

     

    دیوان شمس، غزل ۱۳۹۳

     

    دیده سیر است مرا، جانِ دلیر است مرا

    زَھره شیر است مرا، زُھره تابنده شدم

     

    با احترام، سارا از آلمان-

    فایل متن طبلِ غزا کوفتند - خانم سارا از آلمان

    تفسیر غزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم سرور از شیراز





    با سلام خدمت پدر عزیز و‌ مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار

    برنامهٔ ۸۷۳، غزل شماره ۳۹

     

    آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا

    می‌نکند محرم جان، محرم اسرار مرا

     

    جان‌جانان را دلی قابل دریافت عنایات و برکات است که جز او را در میان نبیند؛ پس مرا که در سبب‌ها آویخته، به دویی افتاده و غیر را اصل پنداشته، اصل اصل را بازی گرفته‌ام، اجازه‌ی ورود نیست و‌ آه می‌کشم!

     

    نَغزی و خوبی و فَرش، آتش تیز نظرش

    پُرسش همچون شِکَرش کرد گرفتار مرا

     

    عنایات و برکات خداوند که سراسر شگفتی، تازگی و نیکی است، در این‌لحظه جاریست و همواره با توجه تیزش مرا که از نقطه‌چین‌ها هویت می‌گیرم، با پرسشی شیرین، مواجه می‌سازد و به من یادآوری می‌کند که تو از جنس من هستی، تو امتداد من هستی!

     

    گفت مرا:«مِهر تو؟! رنگ تو‌ کو؟! فرِّ تو کو؟

    رنگ‌کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا؟!

     

    زندگی در این لحظه از من، مِهر و رنگ و بوی خودش را می‌خواهد تا از تابش فر و شکوه ایزدی‌اش، مِهر گُسترم و در بی‌رنگی او تمام رنگ‌ها را درهم شکنم و بی‌رنگ و بو، فارغ از غیر، با او یکی شوم.

     

    غرقه جوی کرمم، بنده آن صبحدمم

    کان گُل خوشبوی کشد جانب گلزار مرا

     

    الطاف بی‌نهایت خداوند، چون جوی روان و‌ جاری! خوش آن دمی که بی‌رنگ و بی‌بو، گلستان او به‌ناگاه دررُبایدم.

     

    هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود

    چند زیان است و‌ گران، خرقه و دستار مرا

     

     چه زیانها که از به دوش کشیدن بار همانیدگی‌ها متحمل شده و خود را از عنایات و برکات و رحمت او محروم کرده‌ام!

     

    ملکت و اسباب گُزین، ماه‌رخان شِکَرین

    هست به‌معنی چو بود یار وفادار مرا

     

    خوشی حقیقی، این‌لحظه‌ای است که خالی از غیر، چشم در چشمان زندگی دوخته و هشیاری بر هشیاری منطبق شده باشد.

     

    دستگه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را

    شیر تو را بیشه تو را، آهوی تاتار مرا

    شکوه و‌ جلال بدلی ذهن و هر آنچه با آن، ذهن قوی می‌شود و بر مَنیّت خود می‌افزاید، قربانی این دم که جز او در این فضا نیست و سراسر مهر است و لطافت و‌ تابش فرِّ ایزدی او با رایحه‌ی خوشش، تمام امور را سامان می‌دهد و صفا می‌بخشد.

     

    نیست کند، هست کند بی‌دل و بی‌دست کند

    باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا

     

    این دم که هستی توهمی ذهن را انکار کرده و از چیزها و اتفاقات، زندگی نمی‌خواهم و دست سبب‌های ذهن را با توجه به مُسبب می‌بُرم، خداوند از جام خود می‌نوشاند و شادی حقیقی از درون می‌جوشد.

     

    ای دل قَلاش مکن، فتنه و پرخاش مکن

    شُهره مکن، فاش مکن، فتنه و پرخاش مرا

     

    ای ذهن مکار من، با چیزها همانیده نشده، دست از مقاومت بردار، بگذار زندگی روی تو‌ کار کند، با خودت صادق باش و اینقدر، نکوش تا به هر طریق خود را مطرح کنی، مشهور شوی و توجه دیگران را بدزدی و بدان که تو هیییچ نیستی و تا تو در میانی از دوست نشانی نیست، پس لاف دروغین مزن و خود را در معرض نمایش مگذار!

     

    گر شِکَند پند مرا، زَفت کند بند مرا

    بر طمع ساختن یارِ خریدار مرا

     

    ای ذهن پر حیله و فن، تو را به هزار جهد در بند کردم، اما ندانستم که عهد مرا با زندگی، با حرص به گرفتن تأیید و توجه از دیگران، خواهی شکست و کار مرا سخت خواهی کرد، پس در این لحظه در پیشگاه زندگی اقرار می‌کنم که هیچ توجهی از هیچکس نمی‌خواهم.

     

    بیش مزن دم ز دوی، دو دو‌ مگو چون ثَنَوی

    اصل سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا

     

    از چرخش در فکرها و پرسه زدن در خیالات ذهن، بیرون بپر، سبب‌ها را بسوز و به مُسب‌الاسباب و علت تمام علت‌ها، با گشودن فضا در این لحظه وصل شو و خود را‌ حیاتی دوباره بخش، ان شاءالله

     

    والسلام

    سرور از شیراز

    فایل متن تفسیر غزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم سرور از شیراز

    شادی بی‌ سبب - خانم بهار از تهران



    فایل صوتی شادی بی‌ سبب - خانم بهار از تهران


        


    «شادیِ بی‌سبب»

     

    چرا من شادیِ بی‌سبب را احساس نمی‌کنم؟

     

    سؤالی که ممکن است پس‌از مدتی کار روی خود، ما را به چالش دعوت کند و تلاش برای اثباتِ آن ما را به بی‌راهه و ناامیدی کشانَد و از ادامه دادنِ کار روی خود باز دارد و ‌با خود بگوییم چون من شادیِ بی‌سبب را احساس نمی‌کنم پس این برنامه، یعنی برنامه گنج حضور روی من کار نمی‌کند

     

    واژه‌ها و عبارات، علاوه‌بر مفهومِ اصلیِ خود یک مفاهیمِ ثانویه و تعریف ‌شده‌ای را حمل می‌کنند و ذهن به‌واسطهٔ آن بارِ معنایی، شرطی‌شده و هر چیزی را در یک قالبِ مشخص تأیید یا رد می‌کند.

     

    آن‌چه که ذهن آن را شادی می‌خوانَد شاید یک عکس‌العملِ شرطی‌شده و‌ یک‌ سِری رفتارهای خاصِ اجتماعی‌ست مثل خندیدن، رقصیدن، 

    پای‌کوبی کردن، به وَجْد آمدن، حسِ خوب داشتن، لطیفه گفتن و مزاح کردن و خنداندنِ دیگران باشد؛ درحالی‌که شادیِ ذهنی با شادیِ اصیلِ زندگی فرق دارد

     

    ۱شادیِ بی‌سبب همان انرژی‌ست که در اعماقِ وجودِ ما می‌جوشد و به‌صورت‌های مختلف خودش را نشان می‌دهد و هرکسی به‌صورتی آن را تجربه می‌کند.

     

    ۲شادیِ بی‌سبب همان حسِ رضایت‌مندیِ کاملِ ما در این لحظه است

     

    ۳شادیِ بی‌سبب همان مستیِ زندگی‌ست که مُنجَر به شناسایی همانیدگی‌ها شده و ما را وادار به انداختن آن‌ها می‌کند

     

    ۴شادیِ بی‌سبب جوششِ خردی‌ست که از فضای گشوده‌شده، راه‌بینِ ما می‌شود و‌ به ما قدرت تشخیص و تمییز می‌دهد.

     

    ۵شادیِ بی‌سبب نیرویی‌ست که ما را ترغیب به فضاگشایی می‌کند.

     

    ۶شادیِ بی‌سبب همان دیدی‌ست که دلیلی برای مقاومت و ستیزه با فرمِ این لحظه نمی‌شناسد و ما را به پذیرشِ اتفاق این لحظه دعوت می‌کند.

     

    ۷شادیِ بی‌سبب همان حسِ امنیت، قدرت و ثباتی‌ست که ما را به پرهیز، صبر، رهاکردنِ رنجش‌ها و دردها دعوت می‌کند.

     

    ۸شادیِ بی‌سبب همان زندگیِ پویا و جاری‌ست که ما را از جهان بیرون بی‌نیاز کرده، توقع و انتظار را به صفر می‌آورَد، دیگر تأیید و‌ توجه نخواسته و از هیچ انسان یا وضعیتی زندگی نمی‌خواهد.

     

    ۹شادیِ بی‌سبب همان حسِ سپاسگزاری و قدرِ چیزها را دانستن است. همان عاملی‌ست که ما را به رعایت قانون جبران وادار می‌کند.

     

    ۱۰شادیِ بی‌سبب همان شکری‌ست که در تک‌تک سلول‌های ما مرتعش است.

     

    ۱۱شادی‌ِ بی‌سبب همان نیرویی‌ست که ما را تشویق می‌کند عقل و دانشِ شرطی‌شده را کنار گذاشته و در مقاومت و قضاوتِ صفر باشیم.

     

    ۱۲شادیِ بی‌سبب همان خاموشیِ ذهن، سکوت، سکون، تواضع، لطافت، مهربانی، بخشش و انعطافِ توست.

     

    ۱۳شادیِ بی‌سبب همان لذّتِ درد‌ِ هشیارانه کشیدن است. از آتشِ دردها رد شدن و با حضورِ ناظر به بهشتِ یکتاییِ این لحظه وارد شدن است.

     

    ۱۴شادی بی‌سبب رها کردنِ گذشته و بی‌ارزش دانستنِ آینده توهُمی و قرین شدن با زندگی در این لحظه است.

     

    ۱۵شادیِ بی‌سبب صدای پرندگان را شنیدن، نسیمِ صبحگاهی را حس کردن، فرزندِ خود را در آغوش گرفتن، به صدای او گوش کردن و نیازِ واقعیِ او را فهمیدن است.

     

    ۱۶شادیِ‌ بی‌سبب یقین داشتن به قانون قضا، جدّی نگرفتن اتفاقات، بازی کردن با بازیِ زندگی بر سرِ انداختنِ همانیدگی‌هاست.

     

    ۱۷شادیِ بی‌سبب، منِ‌ذهنی را باختن است.

     

    ۱۸شادیِ بی‌سبب ایمانِ واقعی به قدرتِ  «کُن‌فکان؛ بشو و می‌شود» زنده شدن و زنده بودن در این لحظهٔ ابدی‌ست.

     

    ۱۹شادیِ بی‌سبب عشق است و عشق، یکی شدنِ آگاهانه با زندگی و رها کردنِ همانیدگی‌ها و دل‌خوش نبودن به آن‌هاست و در جهتِ هرچه بیش‌تر بهتر، زندگی را نباختن است.

     

    ۲۰شادیِ بی‌سبب تَجَلّیِ فکر و عملی‌ست که از فضای گشوده‌شده به انجام می‌رسد.

     

    ۲۱شادیِ بی‌سبب ساعت‌ها پای برنامه گنج‌ حضور نشستن، تعهد داشتن، خود را به‌حساب‌آوردن و «نمی‌دانم» را زندگی کردن است.

     

    ۲۲شادیِ بی‌سبب یک آغازِ بی‌پایان، یک شروعِ دوباره، و یک اتصالِ آگاهانه با ذاتِ شادیِ اصیلِ زندگی در این لحظه ابدی‌ست.

     

    با تشکر: بهار

    فایل متن شادی بی‌ سبب - خانم بهار از تهران

    طرب انگیزی و مقصود جدی زندگی‌ - خانم لادن از کانادا





    یار در آخر زمان کرد طرب سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

     

    مولانا در غزل ۳۰۱۳ که در برنامه ۸۷۱ گنج حضور تفسیر شد، سفر انسان در این جهان را به بازی طرب انگیزی تشبیه میکند که طیآن قرار است انسان به مقصودی جدی، که مقصود خداوند از خلقت است، جامه عمل بپوشاندبازی ای که در آن هشیاری انسان ازذهن باز پس گرفته میشود و وجود انسان، ساز خوش آهنگی میشود که زندگی از طریق آن، نغمه های زنده کننده را در کائنات مینوازداین بازی داستان گذر انسان از بند مکان و زمان به لامکان و لا زمان استبازی فرو ریختن طنازی جهل، و سَر اندازی انسانعاشق.

     

    جمله عشاق را یار بدین علم کشت

    تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی

     

    در حرکت باش ازآنک آب روان نفسرد

    کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی

     

    مولانا راه سَر دادن را از حرکت میداندحرکت، طلب داشتن در این لحظه، مردن به من ذهنی و به حرکت دراوردن نیروی هوشیاریحضور استاز این حرکت عشق یا زندگی میتواند انسان را زنده کندسر اندازی، انداختن عقل من ذهنی، کاری است که فقط از عهدهزندگی بر میاید، اما انسان به وسیله باز کردن فضا برای زندگی، خاموشی و نداشتن قضاوت و مقاومت، در این حرکت با زندگیهمکاری میکند.

    شرط این بازی، حاضر بودن هر لحظه در میدان بازی استتا زمانی که زندگی با همه جلال و شکوهش قدم به میدان بازی یا خانه دلانسان میگذارد، انسانِ عاشق، آماده تسلیم همانیدگی و دریافت خلعت حضور باشد.

     

    لیک حاضر باش در خود ای فتی

    تا به خانه او بیابد مر ترا

     

    ورنه خلعت را بَرَد او باز پس

    که نیابیدم به خانه‌ هیچ کس

    -مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۶۴۴ - ۱۶۴۳

     

    شرط دیگر این بازی، صف شکنی استهمانیدگیها و دردها و فکرها در ذهن انسان، صف کشیده اند، از نیروی هوشیاری انسانتغذیه میکنند و پرده ای میان انسان و زندگی ساخته اندهوشیاری حضور در انسانی که طلب دارد و فضا را میگشاید، مانند اسبتازی میتازد، نور می اندازد و این صف را در هم میشکند

     

     

    جنبش جان کی کند صورت گرمابه‌ای

    صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی

     

    می‌زن و می‌خور چو شیر تا به شهادت رسی

    تا بزنی گردن کافر ابخازیی

     

    در داستان هفت خوان رستم در شاهنامه، رستم که نماد هوشیاری حضور است از ایران زمین یا فضای یکتایی برای نجات کیکاووسکه نماد انسان در ذهن مانده است به راه افتادههمانطور که زندگی هر لحظه در صدد است تا انسان در ذهن مانده را نجات دهد

    رستم سوار بر رخش یا مرکبِ حضور است، تمامی خطرات و گذرگاههای این مسیر را میشناسدبرای جنگ با دیو سفید او را دراعماق تاریکی های غارِ ذهن می یابد و از پای در میاورد.

    کیکاووس، پادشاه ایران زمین، اسیرِ دیو سفید شده و ناتوان از دیدن آسمان گشوده استو تنها راه نجات و دوباره بینا شدنش، درریختن خون دیو سفید استدیو سفید نماد من ذهنی است و ریختن خونش یعنی باز پس گرفتن هوشیاری انسان که در ذهن سرمایهگذاری شده استآزاد شدن هوشیاری از ذهن، چشم عدم بین انسان را به نورِ زندگی بینا میکند و انسان معشوق ازلی و ابدی خویشرا که مدتهاست از دیدنش محروم مانده، به چشمِ جان مینگرد.

    انسان در ذات رستم یا به روایت این غزل شیر است، قدرتمند در نبرد با تاریکی استنیرویش را از عشق یا یکی شدن با زندگیمیگیردمولانا میگوید عشق عجب جنگجویی است..  باید پیشش سر نهادیعنی تسلیم، تنها راه یکی شدن است

     

    عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید

    سر بنه ای جان پاک پیش چنین غازیی

     

    وقتی که پس از جنگ با دیو، هشیاری از ذهن بیرون کشیده شد و مرکز انسان به نور زندگی زنده شد، ساز وجود انسان آماده نواختنزندگی میشودساز سُرنا و دَف، مست از می ایزدی، آماده برای نواخته شدن توسط مطرب زندگی، تا نغمه ی لطافت و مهر در جهانسر دهد.

     

    مطرب و سرنا و دف باده برآورده کف

    هر نفسی زان لطف آرد غمازیی

     

    با سپاس و احترام،

    -لادن از کانادا


    تفسیر غزل ۸۲۳ (برنامه ۸۶۸) - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی تفسیر غزل ۸۲۳ (برنامه ۸۶۸) - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

     

    برداشت از غزل شماره ۸۲۳ برنامه ۸۶۸:

     

    در جهانِ مادی، برای انجام کارهای دنیوی، «زمان» لازم است. به عنوان مثال، شما به دوست خود می‌گویید:

     

    من امید به گرفتن دیپلم دارم؛ بنابراین، چند سالِ آینده را باید حسابی درس بخوانم!“

     

    حال بر همین حساب، هشیاری ناآگاهانه برای بیداری به ذات هم، «زمان» را به کار بسته؛ برای مثال، ما در ذهن می‌گوییم:

     

    من می‌خواهم در آینده‌ای نزدیک (یا دور)، به ذات/زندگی/عشقْ بیدار شَوَم!!!“ غافل از اینکه «زمان» در اینجا، پرده‌ای‌ست بر روی حقیقت.

     

    برای کسب دانش دنیوی، «زمان» نه تنها جایز، بلکه واجب است. اما برای نمایان شُدنِ نورِ حقیقت (یعنی بیدار شدن به ذات)، «زمان» دُشمن هشیاری‌ست! زمان پرده‌ای‌ست بر روی این لحظه ابدی

     

    «زمان» در ذهنِ خاکی، باید به پایان برسد (تا نور حقیقت در تجربه هستی، بر هشیاری نمایان گردد). این «به پایان رسیدن» را، مرگِ قبل از مرگ گویند (بیداری به ذات، قبل از تَرکِ جِسم؛ پیوستن به حرکتِ عشقْ، قبل از پایانِ عُمر در جهان هستی).

     

     

    در غزل می‌گوید:

     

    ۱ ) عُمر بر اومیدِ فردا می‌رَوَد

    غافلانه سویِ غوغا می‌رَوَد

     

    هشیاری بر این امید که «روزِ» بیداری (روز وصال) «فردا» خواهد رسید، غافلانه این «لحظه ابدی» را، تبدیل به زمانْ در ذهنِ خاکی می‌کند؛ لذا، این چند صَبا که هشیاری در تجربه هستی دارد، بر ”حرکتِ امید به فردا،“ به هَدَر می‌رَوَد.

     

    هشیاری در زمانِ بِپا شُده در ذهن، به سویِ نَفْسِ دُروغین و غوغایِ بِپا شده در آن می‌رود (نه به سویِ ذات).

     

    ۲ ) روزگارِ خویش را امروز دان

    بِنْگَرَش تا در چه سودا می‌رَوَد

     

    «تجربه زندگی»، در این لحظه ابدی‌ست؛ حال، بِنْگَر که هشیاری در ناآگاهی و بی‌توجهی، به ”کجا“ می‌رود

     

    ۳  )  گَهْ به کیسه گَهْ به کاسه عُمر رفت

    هر نَفَس از کیسه ما می‌رَوَد

     

    در ناآگاهی، «توجه» گاه به جمع آوری ”هر چه بیشتر بهتر“ می‌رود و گاه به ارضا کردن خواسته‌های نَفْسانی که در ذهنِ خاکی بِپا شده؛ لذا هر دَم، از «کیسه» هشیاری کم می‌شود.

     

    حال، آیا من می‌توانم این اشتباه را در کار، بی‌قضاوت و بدون داستان بافی، هشیارانه در خود به شناسایی درآورم؟ به عبارت دگر، آیا می‌توانم در خَمُشیِ عدم، ناظر بر «کارِ خود» باشم تا جایی که نورِ آگاهی، از درونْ نمایان گردد و زمانِ بِپا شُده در ذهن، به پایان برسد؟

     

    ۴ )  مرگْ یک یک می‌بَرَد وَزْ هَیْبَتَش

    عاقلان را رَنگ و سیما می‌رَوَد

     

    آن هشیاری که قبل از مرگِ جِسْم (لباس مُوَّقَت هشیاری در تجربه هستی)، مرگِ نَفْسِ دُروغین را ناظر شُد، هرگز از مرگ، رنگ و سیما نَباخْت. رنگ و سیما باختن، کارِ غافلان و عاقلان است!

     

    ۵) مرگْ در رَهْ ایستاده مُنْتَظِر

    خواجه بر عَزمِ تماشا می‌رَوَد

     

    هشیاری، این لباسِ مُوَّقَت را در پایانِ تجربه هستی تَرک گوید؛ حال در جهان مادی، یا هشیاری در توجه ایستاده و هشیارانه ناظر بر کارِ عشقْ است (یعنی قبل از مرگِ جسم، غرق در حقیقت/ذات/عشقْ است)، یا در ناآگاهی به عزم تماشا می‌رود (از مرگی که در انتظار است، به خود نمی‌آید؛ لذا فقط به عزم تماشا، به سوی مُرده(ها) می‌رود).

     

    ۶ ) مرگْ از خاطِر به ما نزدیک تَر

    خاطِرِ غافِلْ کجاها می‌رَوَد

     

    پس این «بیداری» که هشیاری در ”اومیدِ“ آن، عُمر را تلف کرده، از هر آنچه در ذهن خاکی پرورانده، به او نزدیکتر است! هشیاری خود به تنهایی و در آزادگی، «حقیقت» است. حال بنگر که هشیاری در ناآگاهی، به کجا می‌رود.

     

    ۷ )   تَنْ مَپَروَر زان که قُربانی‌ست تَنْ

    دل بِپَروَر دل به بالا می‌رَوَد

     

    هشیاری، در خَمُشیِ عَدَم، «دل» می‌پَرورانَد و در غوغایِ ذهنْ، ”تن

     

    تَن در آخرِ کار، قُربانیِ زمانْ است؛ ولی دل در توجه («او» که توجهِ آزاد را، هشیارانه در خَمُشیِ عَدَم، جاری کرده)، به حرکتِ فناناپذیر عشقْ می‌پیوندد؛

     

    ۸ )   چَرب و شیرین کَم دِهْ این مُردار را

    زان کِه تَنْ پَروَرْد رُسوا می‌رَوَد

     

    پس هشیاری را به گردش در ذهنِ خاکی مَبَر؛ زیرا آن هشیاری که خود را گرفتارِ زمان و لذا تشکیلِ نَفْس در ذهنْ می‌گرداند، از دَردِ بِپا شُده تَوَسُطِ آن نَفْسِ دُروغین، به سویِ رسوایی می‌رود

      

    ۹ ) چَرب و شیرین دِهْ زِ حِکْمَت روح را

    تا قَوی گردد که آن جا می‌رَوَد

     

    حکمتی‌ست در جاری کردنِ تَوَجُهِ آزاد در خمُشیِ عدم؛ هشیاری در خَمُشیِ مطلق، از حرکتِ زمانْ آزاد می‌گردد (مرگ قبل از مرگ، صورت می‌گیرد)؛ در آن آزادگی، نور حقیقت نمایان و لذا، حرکتِ عشق در تجربه هستی، جاری می‌گردد

     

    ۱۰)   حِکْمَتَت از شَهْ صَلاحُ الدّین رَسَد

    آن که چون خورشیدْ یکتا می‌رَوَد

     

    پس حِکْمَتَت از شَهْ صَلاحُ الدّین رَسَد؛ از آن که بیدار به عشق، در جهان هستی چون خورشید، یکتا می‌رَوَد

     

    با احترام، آزاده (از آمریکا)

     

    فایل متن تفسیر غزل ۸۲۳ (برنامه ۸۶۸) - خانم آزاده از آمریکا