ابیات انتخابی از برنامه ۸۸۰ - مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «ابیات انتخابی از برنامه ۸۸۰» - مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۸۸۰
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
غزل شماره ۲۸۳۴ از دیوان شمس مولانا:
انتخاب آگاهانه و تجربه مبارک انسان نیازمندی که بدون واسطه بیرونی و ذهنی به اصل خود زنده، و از چهار میخ هرگونه تلخکامی، و حجاب همانیدگی رها شده است.
زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نی منفصل نی ای کمال
بلکه بی چون و چگونه و اعتلال
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰
-عایل = نیازمند
اتصالی بدون کیفیت قابل توصیف و بدون چون و چگونگی و توصیف وصل و جدایی.
شادی بی سبب و مبارکی که با ذهن تجسم و سنجیده نمی شود و تنها با ناظر بودن بر ذهن و شناسایی دید اشتباه آن، شوق و طلب رهایی در انسان زنده می شود.
تا بود کز لطف آن وعده حسن
سست گردد چار میخ کفر من
بو که زآن خوش وعده های مغتنم
بر گشاید قفل کفر صد منم
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۱۵ و ۲۵۱۶
باشد که با شناسایی مرکز همانیده و با تشخیص دردهایی چون کینه و رنجش و حسادت و پرهیز از آنها، با صبر و شکر، چهار میخ کفر و جدایی در ذهن سست گردد.
جدایی را چرا می آزمایی
کسی مر زهر را چون آزماید
مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۸۲
باشد که وعده رهایی از قفل ذهن به واسطه شراب تسلیم و فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه، به حقیقت پیوندد.
یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۱
قطره ای از شراب تسلیم و فضاگشایی انسان را از تلخی مستیهای بیرونی و از تلخی مقاومت و قضاوت می رهاند و به شیرینی بی خویشی زنده می کند بطوریکه انعکاس آن از طریق ارتعاش، سازنده و طرب انگیز است.
چه شکر فروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر، روزی که برو شکر ندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۲۰
شکر و سپاس از این شراب معرفت و شناسایی که شوق و نیاز واقعی انسان به زندگی و فضاگشایی را زنده و به این لحظه ابدی و مبارک آگاه می کند.
رحمتی، بی علتی، بی خدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴
شکر و سپاس از جام شرابی که تجربه فضاگشایی و ذوق و شوق طلب شناسایی هر چه بیشتر و فضاگشایی هر چه بیشتر را به انسان چشانیده و از هر گونه نیاز به اتفاق بیرون و هر گونه کام و تلخ کامی رهایی می بخشد.
برکنم من میخ این منحوس دام
از پی کامی نباشم تلخ کام
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۲
شکر و سپاس از شراب تسلیم که به واسطه آن، تجربه شیرین نظارت بر ذهن و فضاگشایی به انسان نیازمند چشانیده میشود.
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
خیام، رباعی شماره ۱۳۲
با احترام مریم از اورنج کانتی
فایل متن «ابیات انتخابی از برنامه ۸۸۰» - مریم از اورنج کانتی
شیرگیر - آقای نیما از کانادا
فایل صوتی «شیرگیر» - آقای نیما از کانادا
این منِ ذهنیِ تو و آن دِماغِ مستِ ما
هر دو شیرگیرند، اما این کجا و آن کجا
جهانِ ذهن، جهان دویی و دوگانگی است. یعنی هر چیزی که ذهنا بیان، نوشته، خوانده و یا مطرح میشود بالقوه قابلیت این را دارد که برداشتی متفاوت از آن شود و یا متضادی از جنس حرف، صوت و گفت برای آن ایراد گردد.
شیرگیر به دو معنا است:
۱- شجاع و یا آنکه شیر جنگل را میتواند شکار کند.
۲- آنکه شیر مینوشد و یا به عبارتی غذایش شیر است و از شیر انرژی میگیرد.
منذهنی این قابلیت را دارد که یک کلمه و یک مفهوم را به نفعِ خود و در راستای همانیدگیهای خود معنی کند و به کار بگیرد. مولانا، از آنجا که از ایوان و کنارِ بام به کائنات مینگرد، به این موضوع کاملا واقف است و کلمات، مفهومات و حتی معانی عرفانی را از زبان هر شخصی و با برداشتی متفاوت بیان میکندکه این ساختار را بشکند. مثلا میگوید که آقای نیما تو که چیزی مینویسی و در این راه معنوی شاگردی میکنی و چیزکی یاد گرفتی و آگاهی پیدا کردی، دور بَرَت ندارد که کسی شده ای:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه مانَد در نِبِشتن شیر و شیر
مثنوی، دفتر اول بیت ۲۶۳
حضرت مولانا میگوید که این من ذهنی تو تا موقعی که دچار منیت و خودبینی است، از شیرِ شیطان مینوشد. اگر میخواهی شیری که تغذیهی منِ ذهنیات است، مانند غرور، کبر، خودبزرگبینی، تایید، توجه و تحسین مردم، تو را به خزان نکشاند، سریع از این شیر، خود را بگیر و بِبُر و از شیر خدا دِماغ و خِرَدت را مست کن. آن موقع است که مستِ خدایی میشوی و غم از تو جدا میگردد:
طفلِ جان از شیرِ شیطان باز کن
بعد از آنش با مَلَک انباز کن
مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۴۰
وقتی فقط یک جرعه از این شیرِ الهی بنوشی، تازه آگاه میشوی که چی به چیست. پیام عشق را با گوشِ جان میشنوی و با چشمِ عدم میبینی. آن موقع یک قدح به دست، مینوشی و با قدح دیگر در دست دیگر، کائنات را نیز از غم جدا و مستِ میِ عشق خواهی کرد:
قَدحی دو چون بخَوردی، خوش و شیرگیر گَردی
به دماغِ تو فرستَد شه و شیرِ ما پیامی
دیوان شمس، غزل ۲۸۳۴
خیلی هم مهم است که بدانی نباید با منِذهنی قدح را برداری و بگویی آی ایها الناس من قدح دارم بیایین بخورین حالش رو ببرین. باید فقط روی خودت کار کنی و اول خودت مست و سرمست شوی. مست و سرمستِ خدا دیگر نه دوستیِ ذهنی برایش تعریف شده است، نه دشمنی. در همه چیز تجلّیِ همان یگانه آفریدگار عشق و آگاهی را میبیند. همهی کائنات بالقوه به سوی این عشق میآیند حتی اگر صدهزار سال به خشم از او دور شده باشند. زیرا که منتهای همه چیز اوست.
پس میبایستی همیشه این نکته را به خودم یادآوری کنم که من چه بودم و چگونه از خون و چرک همانیدگیهایم تغذیه میکردم. اکنون به لطف خدا و آموزشهای بزرگان، از شیر الهی مینوشم و فقط با پرهیز و حزم، مفتیِ ضرورت تمامی رفتار و اعمال و گفتارم هستم تا لقمهی عشق را در دهان خودم و کائنات بگذارم:
از فِطامِ خون غذااش شیر شد
وز فِطامِ شیر، لقمهگیر شد
مثنوی دفتر سوم، بیت ۵۱
- فِطام: مَجازاً جدا کردن چیزی از چیز دیگر
خیلی خیلی مهم است که صبر داشته باشم و هی نگویم که: چه شد؟ چرا خون شیر نمیشود؟ چقدر درد بکشم؟ چرا من شادی بیسبب را تجربه نمیکنم؟
مدتی این مثنوی تاخیر شد
مهلتی بایِست تا خون شیر شد
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱
اگر با صبر و شُکر و پرهیز در این لحظهی ابدی ساکن و روان بمانم و نگذارم دیوِ منِ ذهنی، مرا از این لحظه جدا کند و به جای سرمستی، درد را جایگزین آن کند، نعمتها خودشان سرازیر میشوند. اگر در زندگی نعمتی نمیبینم و به جای نعمت، نقمت و رنج دارم، حتما حتما از شیرِ دیو دارم مینوشم. این را باید با تلاش و صبر، خودم در خودم پیدا کنم. سوال نپرسم. درد هشیارانه بکشم. پرهیز کنم و تقوا پیشه کنم؛ تا از شرِّ اعتیاد به شیرِ شیطان رهایی یابم:
گر ز شیرِ دیو، تن را وابُری
در فِطامِ او بسی نعمت خوری
مثنوی، دفتر سوم، ۳۷۴۸
- فِطام: مَجازاً جدا کردن چیزی از چیز دیگر
الان دیگر میفهمم که شیرگیر و شجاع بودنی که منِ ذهنی به من القا میکرد، پشیزی ارزش نداشت. از اینکه به خاطر مقام و یا قدرت فیزیکی، از من حساب ببرند و بادی در غبغب بیاندازم، به من بگویند شجاع و شیرگیر، دوری میجویم. با ذهنم هم دنبال حضور و خداییت نخواهم بود. به نفی آنچه که نیستم میپردازم تا این مَنیَّتها از من بروند. آری باید خودم را اول از خون ببُرم. باید بسی از دل و دیدهام خون برود تا این خودبینی محو گردد. زیرا که تا موقعی که در این آهوی تن و ذهن هستم، شیرِ خدا مرا به جنگلِ حضور راه نمیدهد:
شیر بگفت مر مرا: نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز؟ که بردرانمت
دیوان شمس، غزل ۳۲۲
ناامید شدن، شیر شیطان است. با بریدن از شیرِ شیطان و پشت گرم بودن به شیرِ زندگی و آموزشهای بزرگان، از این آهوی تن رهایی پیدا میکنم. شیر بودنم را آن موقع مییابم. آگاه میشوم که فقط لطف و عنایت خداست که مرا از این حجاب و پردهی پندار رهایی میدهد. آن موقع است که میفهمم که یک زمان کار است. باید این منذهنی را بشناسم و بگذارم زمین تا کار کوتاهم، به درازا نکشد.
نی که تو شیرزادهای در تن آهوی نهان؟
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت
دیوان شمس، غزل ۳۲۲
از همهی همانیدگیها و آنچه که ذهن ثروت نشان میدهد و میگوید که از آن زندگی بگیرم، فقیر میشوم. آن موقع است که در صراط مستقیم قدم بر میدارم و نعمت و نعمت دهنده، آن من است. من اویم و او من:
چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صید شیر، خود آن شماست
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۳۹
اگر هم لحظاتی به عشق الهی زنده شدم، نباید بگویم که تمام شد و من به حضور رسیدم. اینها تلهی شیطان است. منتظر وایساده تا به ما شیر بدهد. هرگز نباید از آموزشهای بزرگان و خدمت در راهِ آنها و خدا باز بمانم. باید همیشه در زیر سایهی آنها باشم:
گرچه شیری چون رَوی ره بیدلیل
خویشبین و در ضلالی و ذلیل
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۴۳
-دلیل: رهنما
-خویشبین: خودبین و مغرور
-ضلال: گمراه
-ذلیل: پست
و اِلا که هرچقدر هم حرف و حدیث بیاورم، نه دانشمند هستم و نه محدث. همانطور که اگر روی چهارپا کتاب بگذارند، دلیل بر عِلم او نخواهد بود. باید اگاه به فنِّ خاموش کردن ذهن، فضاگشایی، راهیابی به آسمانِ درون و شنیدنِ پیام الهی شوم. اگر نه که میتوانم مثل بالش روی آنها در خواب ذهن بروم و شیر همان شیرِ دیو، و کاسه همان کاسه:
گرچه مقصود از کتاب آن فن بوَد
گر توَش بالش کنی هم میشود
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۸۹
بزرگان و آموزشهای آنها و لطف و عنایتشان را فراموش نکنم و هر لحظه به خودم بگویم: «ادب داشته باش و هیچ نگو و نپرس. اطاعت کن و شیرگیر شو.» انسانهای به حضور رسیده، بار را از دوش چهارپای ذهنت برداشتهاند. سبُک شدهای. عشق کن، برقص و قدح بنوش و قدح بنوشان. بگذار آهوی تنت هم بنوشد و باد بهاری را حس کنی. آنوقت یگانه آفریدگار عشق خودش را در دام خودش که دامِ مزد است، میاندازد. ای انسان تو لایقش هستی؛ نوش جانت؛ گوارای وجودت. شُکر یادت نرود ...
رفته رهِ درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورَد ز شیر من
آن که منم شکارِ او، گشته بوَد شکارِ من
دیوان شمس، غزل ۱۸۳۷
با عشق و احترام
نیما از کانادا
فایل متن «شیرگیر» - آقای نیما از کانادا
تفسیر بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید - آقای حسام از مازندران
فایل صوتی «تفسیر بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید» - آقای حسام از مازندران
تفسیری از حدیث «بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید» از دفتر ششم مثنوی مولانا:
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۲۴:
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بی کمالِ نردبان نایی به بام
مولانا میگوید تا نسبت به من ذهنی و همانیدگیها بی واکنش نشوی نمیتوانی به بامِ سعادت درآیی و به منظورِ خداوند از خلقتات زنده شوی.
نردبان هر چقدر هم که بلند باشد اگر فقط دو پایه کم داشته باشد تو را به بام نخواهد رساند و در کارِ معنوی آن دو پایه مردن به من ذهنیست.
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۳۰:
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمعِ طَراز
ما چون به من ذهنی نمردیم هر چقدر هم که عمرِ مادّی کنیم همه جان کندن و زجر کشیدن است و زندگیِ بی کیفیت با دردهای فراوان است، پس باید همچون شمع که با رسیدنِ روشنایی صبح بی رونق و بیفروق میشود من ذهنی را در نورِ حق مات کنیم، به وسیله پذیرشِ بی قضاوتِ اتفاقات و صبر و پرهیز.
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۳۱:
تا نگشتند اخترانِ ما نهان
دانکه پنهان است خورشیدِ جهان
تا زمانی که آسمان پر از ستاره باشد یقین بدان که شب است. وقتی که ستارهها بیفروغ و خاموش شوند خورشید خودش را به ما نشان خواهد داد. پس باید این ستارههای همانیدگی را بیندازیم و دل را بر آنها سرد کنیم که آفلین بیوفایند.
دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۳۶ و ۷۳۷:
نفی، ضدّ هست باشد بیشکی
تا ز ضد، ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفیِ ضد، اعلام نیست
اندرین نَشأت دَمی بیدام نیست
خداوند میگوید من ذهنی بدونِ شک ضدّ حضور است اما شکلگیری آن در تو برای شناساییِ حقیقتِ زندگی لازم بوده است.
اما در این زمان و مرحله از تکامل راهی جز نفی من ذهنی ندارم تا تو را به منظورِ اصلی از آفرینش آگاه کنم. تو مقاومت نکن تا من این پرده و حجاب را از جلوی چشمانت کنار بزنم که ادامه زندگی با من ذهنی از این به بعد دیگر لحظهای بدونِ دام و خطر نخواهد بود.
دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۳۸ و ۷۳۹:
بیحجابت باید آن ای ذولُباب
مرگ را بگزین و بردر آن حجاب
نه چنان مرگی که در گوری رَوی
مرگِ تبدیلی که در نوری رَوی
مردن به منیّت و نفسانیت قبل از مرگِ جسمی و مرگِ اختیاری به هم هویت شدگیها آغازِ زندگی حقیقی و تبدیل است.
نه مردنِ جسمی بلکه مردن به واکنشهای شرطی شده ذهنی.
یعنی برداشتنِ کنترل از روی پدیدهها، اشخاص و وضعیتها.
یعنی پذیرشِ اتّفاقات بدونِ قید و شرط و پذیرشِ نظمِ جنگلِ زندگی.
یعنی واقف شدن به اینکه من نمیدانم و خداوند است که همه چیز را در نیکوترین ساختار رقم میزند و اداره هستی را بهتر از هر کسی میداند.
این مرگیست که سرآغازِ حیاتِ نورانی و خداییِ ماست.
مولانا در ادامه این داستان و از ابیات ۷۶۱ به بعد اشاره میکند که همه انسانها و بطورِ کل همه پدیدهها و فرمها لحظه به لحظه در حالِ مرگ و فرسایش هستند و هر جسمی همزمان با تولّدش، مرگش هم شروع میشود.
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۱:
در همه عالَم اگر مرد و زناند
دَم به دَم در نَزع و اندر مردناند
میگوید همه مردم و بطور کل همه موجودات در حال تحوّل و دگرگونی و به خصوص در حالِ مرگند.
دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۶۲ و ۷۶۳:
آن سخنشان را وصیتها شُمَر
که پدر گوید در آن دَم با پسر
تا برویَد عبرت و رحمت بدین
تا بِبُرّد بیخِ بغض و رَشک و کین
میگوید سخنانی را که از انسانها میشنوی فرض کن آخرین صحبتشان است که میشنوی درست مانندِ پدری که در لحظه مرگ پسرش را وصیت میکند.
تا باعث عبرتِ تو بشود که لحظهای دیگر ممکن است هم خودت و هم اطرافیانت در این جسم نباشید. پس بدان که چه میگویی و چگونه رفتار میکنی.
همچنین آثار و امراضِ نفسانی در تو کمرنگ میشود و در دلِ تو نسبت به آنها مهر و محبت ایجاد میشود. تو اگر بدانی حتّی کسی که دشمنِ خود فرض میکنی لحظاتی دیگر خواهد مرد قطعاً این قدر به سخنان و رفتارش واکنش نشان نخواهی داد.
دفتر ششم مولانا، بیت ۷۶۴:
تو بِدان نیّت نگر در اَقرِبا
تا ز نَزعِ او بسوزد دل تو را
میگوید تو به این نیّت به دوستان و نزدیکانت نگاه کن که در حالِ مرگند و آخرین لحظاتِ زندگیِ خود را سپری میکنند تا دلت برایشان بسوزد و به رحم بیاید.
یکی از چالشهای روزمره و مشکلتراشیهای من ذهنی برای ما این است که دیگران چگونه با ما رفتار میکنند. کمترین درسی که مولانا به ما میدهد این است: میگوید تو فرض کن آنها در حالِ مردن و سپری کردنِ آخرین لحظاتِ عمرشان هستند تا دلت برایشان بسوزد و از کردارشان ناراحت نشوی.
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۵:
کُلّ آتٍ آت، آن را نقد دان
دوست را در نَزع و اندر فَقد دان
میگوید هر چیز که آمدنی باشد قطعاً خواهد آمد، پس چنین تصوّر کن که دوستانت همین لحظه مردهاند و تو هم در حالِ مرگی. آیا دیگر برای چیزی ناراحت میشوی یا حرصِ مال دنیا را میزنی؟
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۶:
ور غَرَضها این نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جِیب
اگر دیدی الگوهایی مانند توقّع، حرص و حسادت باعث میشود که به مردم و خودت اینگونه نگاه نکنی، این غرضها را از قلبت بیرون بریز تا حجابِ دیده عدم بینِ تو نگردد.
دفتر ششم مولانا، ابیات ۷۶۷ و ۷۶۸:
ور نیاری، خشک بر عَجزی مَایست
دان که با عاجز گُزیده مُعجِزیست
عَجز زنجیری است، زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنِه باید گشاد
اگر به خاطرِ واکنشها و قضاوت و مقاومت با من ذهنیات عاجز شدی و نتوانستی فضاگشایی کنی ناامید نشو و مانندِ چوبِ خشکی منفعل و بیکار نباش و بدان با هر عاجزی یک عاجز کننده است و در اینجا یک مُعجِزِ قاهری به نامِ زندگی وجود دارد.
معجزه آنقدر قدرتمند است که انسان در لحظه وقوعِ آن چارهای جز پذیرش و تسلیم ندارد اما هدفِ زندگی فقط نشان دادنِ کاری خارق العاده نیست بلکه برای این است که ما را متوجهِ ناتوانیِ عقلِ جزوی و قدرت و توانایی و اراده زندگی کند.
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۹:
پس تَضَرّع کن که ای هادیِ زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
پس ناله کن و بگو ای هدایتگرِ هستی من خوب بودم چطور شد در برابرِ این اتفاق یکدفعه واکنش نشان دادم و فضا را بستم؟
دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۷۰ و ۷۷۱:
سختتر افشردهام در شر قدم
که لَفی خُسرم ز قهرت دَم به دَم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بُتگر بودهام
خداوندا چرا در زیانکاری گامها را محکمتر فشردهام؟
چرا وقت را تلف کردم و فکر کردم مرگ هیچوقت به سراغِ خودم و عزیزانم نمیآید.
گوشم از نصیحتهای تو سنگین بوده و خیال میکردم که میتوانم با چیزها همانیده نشوم. همیشه دیگران را ملامت میکردم که چرا برای مال و مقامِ دنیا شرافت و انسانیت را زیرِ پا میگذارند، نگو که خودم یک پا بت تراش بودهام و برای خودم بتهای سنگینی ساختهام که کمترینشان از جنسِ فکر و باور و نقش و درد بودهاند و فقط ادّعای بتشکنی میکردهام.
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۲:
یاد صُنعَت فَرضتر یا یادِ مرگ؟
مرگ مانندِ خزان، تو اصلِ برگ
یادِ این کشتهای ثانویه و این ساختههای دست و ذهنِ ما واجبتر است یا یاد اینکه همه این چیزها عاقبت از بین خواهند رفت و نباید هوشیاری را زندانیِ این چیزها کنیم؟
به این ترتیب که ما پیش میرویم، بادِ قضا برگهای پارکِ ما را خواهد سوزاند!
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۳:
سالها این مرگ طَبلَک میزند
گوشِ تو بیگاه جنبش میکند
مولانا میگوید سالها این مرگ دارد هشدار میدهد.
وقتی که نزدیکان و خویشاوندانِ ما فوت میکنند، وقتی جسمِ ما در طول زمان تغییر میکند و پیر و شکسته میشود، در واقع مرگ طبلِ بیدار باش را برای ما به صدا در آورده است اما گوشِ ما دیر متوجهِ پیغامش میشود.
دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۷۴ و ۷۷۵:
گوید اندر نَزع از جان، آه، مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ؟
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبلِ او بشکافت از ضربِ شِگِفت
آنقدر صدای هشدارِ مرگ را نادیده میگیریم که هنگامِ جان دادن میگوییم ای وای مثلِ اینکه نوبت ما هم رسید و باید برویم اما دیگر خیلی دیر شده است.
غزل شماره یک حافظ:
مرا در منزلِ جانان، چه امنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد میدارد که بربندید مَحمِلها
غزل شماره ۲۰۲۱ دیوان شمس مولانا:
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
رخت بربند و بِرَس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خُفتهای؟
در زیانی، در زیانی، در زیان
دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۶:
در دقایق خویش را دربافتی
رمزِ مردن این زمان دریافتی
آنقدر مشغولِ امورِ بی اهمیت و سطحی میشویم و مو به مو و با ظرافت دستوراتِ من ذهنی را اجرا میکنیم و برای انباشتنِ مرکز از همانیدگیها برنامه ریزیِ دقیق میکنیم که یادمان میرود این جسم و حیاتِ مادّی فرصت و امکانی برای تبدیل از هوشیاریِ جسمی به هوشیاریِ حضور بوده است.
ارادتمند شما، حسام از مازندران
فایل متن «تفسیر بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید» - آقای حسام از مازندران
این جهان درون آن جهان است - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «این جهان درون آن جهان است» - خانم نرگس از نروژ
با سلام و عرض ادب،
چراغی که این هفته برایم خیلی روشن بود، در رابطه با جمله آقای شهبازی عزیز بود که فرمودند:
«این جهان درون آن جهان است.»
یعنی جهانی که با ذهن تجربه میکنیم، درون جهان یکتایی است. در واقع ما فقط با ذهن در حال تجربه اتفاقات هستیم، حتی بودن خود در این چهار بعد را هم با ذهن دریافت میکنیم. ولی هنگامیکه مراقبه میکنیم، تجربه می کنیم که این لحظه شراب الهی حاضر است و ما میتوانیم از آن بچشیم. کافیست که با صبر، شکر، فضاگشایی و شناسایی و واهمانش، انداختن درد و همانیدگیای که اتفاق این لحظه به ما نشان میدهد، آن شراب را بچشیم.
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۳۴
این لحظه کدام الگو؟ کدام باور؟ کدام همانیدگی؟ اوقات ما را تلخکام کردهاست؟ بهعنوان عوض بدهیم و شراب شادی بیسبب را دریافت کنیم.
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد از او بستان، امیر داد باش
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۵۸
این که این لحظه زندگی ما را تماماً در برگرفته است و حاضر است که ما را غرق در رحمتِ خودش کند، پیام بسیار آرامبخش و امیدبخشی برای همه انسانها است.
زیر دستِ تو سرم را راحتی است
دستِ تو در شکر بخشی آیتی است
سایه خود از سر من بر مَدار
بیقرارم، بیقرارم، بیقرار
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۷۴۱
اینکه ما در جهان یکتایی هستیم و کائنات و انرژیهای نورانی، حضرت مولانا و تمام انسانهای به حضور رسیده، هم اکنون به صورت نور، حضور دارند و ما میتوانیم با فضاگشایی به خرد و فضای یکتایی وصل بشویم و این شراب مست کننده که به ما خرد، آرامش و امنیت را میدهد، بنوشیم، واقعاً امید بخش است و عطش طلب را در ما شعلهورتر میکند.
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصّلا
جان گفت ای نادی خوش اهلاً و سهلاً مرحبا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷
این شراب مست کننده به صورت ندایی از درون ما است که به ما بشارتِ وحدت میدهد.
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیم؟ گفتا برون از جان و جا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷
این شراب مست کننده به صورت مهمانی میرسد که ما را بیقرارِ وصل میکند و طلب را این لحظه، برای عدم کردن مرکز ، در ما بیشتر و بیشتر میکند.
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان بر آید بر عُلا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷
این شراب مست کننده، وقتی حتی ذرهای از آن بچشیم، این نوید را میدهد که تبدیل در انسان صورت میگیرد و امری غیر ممکن نیست.
خلقی نشسته گوش ما، مست و خوش و بیهوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا
مولوی، دیوان شمس، غزل۱۷
این جهان درون جهان یکتایی است، مملو از نور که هر لحظه با عدم کردن مرکز میتوانیم تجربهاش کنیم. نداهایی که ما را هدایت میکنند و نوید وصل به ما میدهند که ما این چهار بعدمان نیستیم، که ما متعلق به لامکان و لازمان هستیم، چیزی که قابل درک با ذهن نیست و ذهن ساکت میشود.
تجربه شخصیای که این هفته داشتم:
- تمرکز بیشتر بر روی خودم، تماشای قضاوتهای ذهن و خاموش کردن آن و جایگزین شدن آن با شکر.
- تماشای مقاومتهای ذهن در مقابل اتفاقات خوب و بد و یادآوری این نکته که اتفاق، سبب نیست و فقط برای فضاگشایی در این لحظه است، باید بگذارم و بگذرم و در دام ذهن نیافتم.
-تماشای نتیجه طلبی ذهن، و جایگزینی آن با نمیدانم و سکوت، قرار نیست من بدانم بعد فضاگشاییِ این لحظه، چه نتیجهای حاصل خواهد شد.
-تماشای سخنان منفی منذهنی، و جایگزین کردن آن با سکوت و تماشا کردن به صورت ناظر و دریافت پیغام مهمان ناخوانده افکارم.
- تماشای قضاوتهای ذهن بر اتفاق و سکوت و برگرداندن پیام بر روی خودم، یعنی سعی کردنِ گرفتنِ پیام اتفاق و دیدن همانیدگی در خودم، نه عیبی در بیرون.
در پایان میخواستم از زحمات آقای شهبازی عزیز و یاران معنوی، نهایت سپاسگزاری را داشته باشم و خدا را شکر کنم که این سعادت را داریم که در حضور شما باشیم و به بزرگواری خودتان کوتاهی ما را ببخشید.
️با عشق و احترام️
نرگس از نروژ
فایل متن «این جهان درون آن جهان است» - خانم نرگس از نروژ
تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم پردیس کسرایی
با سلام و ارادت: دوباره مولانا مرا مجبور کرد بنویسم حس کردم این غزل بسیار گرم است. پس دوست داشتم ببینم چه می شود؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۲۰:
چو به شهرِ تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهرِ تو برفتم، به وداعیم ندیدی
معشوق من، پروردگارم، وقتی تو را ملاقات کردم تو از من کناره گرفتی وقتی من از کنارت می رفتم، خداحافظی نکردی یا من یادم نمی آید تو با من خداحافظی کرده باشی.
لفظِ جبرم، عشق را بیصبر کرد
وآنکه عاشق نیست، حبسِ جبر کرد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١۴۶٣
وقتی جبر را می شنوم من عاشق هستم نمی توانم به سوی او نروم عشق مرا بی صبر کرده و آنکه عاشق نیست از جبر استفاده می کند. تو همیشه درون منی و جدائی من و تو محال است.
چند بگفتم که خوشم، هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر، ره ز عُلی تا به ثُری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۸
خداوندا من گفتم نمیخواهم سفر بروم این سفر بسیار مشکل است از بالاترین سطح می افتم به همانیدگی.
اما در جواب گفت: هیچ خطری تهدیدت نمیکند.
لطفِ تو بفْریفت مرا، گفت: برو هیچ مَرَم
بدرقه باشد کرمم، بر تو نباشد خطری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۸
تو اگر لطف گزینی، و اگر بر سرِ کینی
همه آسایشِ جانی، همه آرایشِ عیدی
معشوق من، تواگر لطف ومهر را انتخاب کنی یا با من ناراحتی کنی همه برای آرامش و آسایش جانم هست پس همه چیز منظم طبق آنچه معشوق می خواهد چیده می شود .پس من فضا را بازمی کنم تا لطف و صفای معشوقم را ببینم.
بر ضربِ دَف حُکمت این خلق همیرقصند
بیپرده تو رقصد یک پرده نپندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۵۸
همه کائنات رو به سوی شادی دارند و تو دف می زنی و کل کائنات با صدای دف تو و حکم کن فکان تو می رقصند. پس بیائید نظم معشوقمان را رعایت کنیم و پرده من ذهنی را کنار زنیم.
سببِ غیرتِ توست آنکه نهانی و اگر نی
همه خورشیدِ عیانی که ز هر ذرّه پدیدی
به دلیل غیرت توست که ما از جنس تو نمی شویم و ما فقط با عینک عدم خدا را می توانیم ببینیم معشوق من، تو مثل خورشید هستی به صورت خورشید از هر ذرّه خودت را بیان میکنی و هر ذره وجود من به تو ارتعاش می کند.
در حدیث:
«کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَی اُعْرَفَ.»
من گنجی نهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدم آفریدگان را تا شناخته شوم.
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
و اگر پرده دَری تو، همه را پرده دَریدی
معشوق من، تو هسته اصلی مرکزی من هستی, امیر و تصمیم گیرنده من تو هستی. من پرده همه را می درم و من ذهنی را رسوا می کنم خداوندا تو گفتی من خود تو هستم. شادی و عنایت تو و قدرت آفرینندگی تو را و همچنین خلاقیت تو را من هم دارم. پس فضا گشائی می کنیم, مرکز را عدم می کنیم پس احتمالا خودش را به ما نشان خواهد داد.
و باز در ابیات مثنوی 138 و 139 داریم: باید برهنه شویم و لخت با خداوند عشق بازی کنیم پس ما از همانیدگی ها لخت می شویم و اگر عریان شویم (عریان از من های ذهنی) او خودش را به ما نشان خواهد داد.
همه گلها گروِ دِی، همه سَرها گروِ می
تو هم این را و هم آن را ز کفِ مرگ خریدی
پس بیائید از زمستان عبور کنیم و تا گل حضور ما در بهار شکفته شود. همچنین در بیت بعد : تماماً، صد در صد به تو توکل میکنیم. که تو ستونی هستی که ما میتوانیم به تو متّکی باشیم و امیری هستی که با خِرَدت میتوانی ما را اداره کنی.
اگر از چهره یوسف نفری کَف بِبُریدند
تو دو صد یوسفِ جان را ز دل و عقل بریدی
پس ما فضا گشا می شویم و فقط به تو توکل می کنیم و همه همانیدگی ها را کنار می نهیم. آیه 31 از سوره یوسف :
«چون افسونشان را شنید، نزدشان کس فرستاد و برای هریک تا تکیه دهد متکایی ترتیب داد و به هریک کاردی داد، و گفت: بیرون آی تا تو را بنگرند. چون او را دیدند، بزرگش شمردند و دست خویش ببریدند و گفتند: معاذ اللّه، این آدمی نیست، این جز فرشتهای بزرگوار نیست.»
کُنیَش طُعمه خاکی، که شود سبزه پاکی
بِرَهد او زِ نجاسَت، چو دَرو روح دمیدی
ما از پلیدی ها و نجاست رها می شویم او با باد کن فکان بر روی ما اثر گذارد و اجاره می دهیم دم او وارد شود. در ادامه در بیت بعد می خوانیم از همانیدگی ها قطع امید می کنیم و می بریم و فضا گشائی می کنیم.
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
مولانا، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
تو خَمُش کن، که خداوندِ سخن بخش بگوید
که همو ساخت دَرِ قفل و همو کرد کلیدی
پس خاموش می شویم و همه چیز زا به دست خودش می سپاریم کار ما صرفا فضا گشائیست و بس.
عمیقا لذت بردم.
با سپاس از جناب شهبازی بزرگوار
شاگرد همیشگی شما: پردیس کسرائی
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹» - خانم پردیس کسرایی
تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - آقای حسام از مازندران
فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹» - آقای حسام از مازندران
غزل ۲۸۲۰ دیوان شمس مولانا:
چو به شهرِ تو رسیدم، تو ز من گوشه گُزیدی
چو ز شهرِ تو برفتم، به وداعیم ندیدی
خدایا همینکه به مرحله فرم و جسمِ انسانیام رسیدم تو خودت را از من پنهان کردی اما نگذار وقتی که این جسم را ترک میکنم تو را ندیده باشم، نه به چشمِ سَر که به حقیقتِ تو زنده شده باشم. این فاصله آنقدر کوتاه است و این فِراق به چشم بر هم زدنی میگذرد که تو با من حتّی وداع هم نکردهای چون زمان برای تو معنا ندارد و همیشه حیّ و حاضری.
اما نگذار در این عمرِ کوتاهِ مادّی در هیاهو و تکاپوی هر چه بیشتر بهتر از یاد و حضور و حقیقتِ تو غافل شوم.
تو اگر لطف گُزینی و اگر بر سرِ کینی
همه آسایشِ جانی، همه آرایشِ عیدی
خداوندا اگر اتفاقاتِ تو را به بد و خوب تقسیم میکنم بر من ببخشای که عقلِ جزوی را فهمِ چیزی بیشتر از این نیست.
تو هر لحظه برای آسایش و بیداریِ من میکوشی و همه این تکاپوها و انگیزههایی که به واسطه اتفاقات در من ایجاد میکنی به سببِ مهیّا شدن و آماده شدن برای بهارِ حضور است.
سببِ غیرتِ توست آنکه نهانی و اگر نی
همه خورشیدِ عیانی که ز هر ذرّه پدیدی
پنهان شدهای و نظاره میکنی که من تلاشی برای دیدارِ تو میکنم یا نه؟
بیقرارِ وصلی و به مصلحت شکیبایی میکنی تا پرورده شوم.
تو دوست نداری که تصوّر شوی و به وصف درآیی، به خاطرِ این است که قابلیتِ درکِ خود را از ذهن سَلب کردهای وگرنه پیشِ چشمِ جان، هر ذرّه فریاد میزند که خدا هست و آفرینشِ همه آسمانها و زمین با اوست و همه مطیعِ فرمانِ او هستند.
تو اگر گوشه بگیری تو جگرگوشه و میری
و اگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
ما اگر در من ذهنی به چیزهای پست و رفتنی چسبیدهایم این در شأنِ ما نیست که امتداد خدا هستیم و توسّطِ او گرامی داشته شدهایم. اگر فعلاً در پرده پندار و فکرهای سلسلهوار پوشیده شدهایم سرنوشتِ نهایی و عالیِ ما در نهایت ارتعاش و بیانِ خدائیَت در جهانِ فرم است.
دلِ کفر از تو مُشَوّش، سرِ ایمان به مِیَت خَوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
کسی که فضا را میبندد و این لحظه خدا و زندگی را انکار میکند در دامِ افسانه سازیِ من ذهنی گرفتار میشود و خاطرش پر از تشویش و فکرهای پریشان میشود و کسی که به حقیقتِ وجودِ خود در این لحظه ایمان میآورد مرکزش پر از برکاتِ زندگی و سرمستِ می حق میشود.
اما هر دو را خداوند به سوی خویش فرا میخواند، آن یکی را به تنبیه و تشویش، و این یکی را به لطف و تشویق.
یکی را با گرفتاریهایی که برای خود درست کرده است آگاه میکند راهی که میرود اشتباه است و باید هر چه زودتر به سوی خدا برگردد و یکی را که مرکزش را برای پذیرشِ اتفاقات گشوده است با شادی و عشق به راهی که انتخاب کرده است تشویق و امیدوار میکند.
همه گُلها گرو دِی، همه سَرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کفِ مرگ خریدی
چو وفا نَبْوَد در گُل، چو رهی نیست سویِ کُل
همه بر توست توکّل، که عمادی و عَمیدی
وقتی همه فرمها در گرو مرگ هستند و بزرگترین عقلهای این جهانی هم عقلِ جزوی هستند و در برابرِ قضای الهی گیج و سردرگم میشوند، بنابراین هیچ راهی توسّطِ آنها به سویِ زندگی برای ما گشوده نخواهد شد.
هم اداره فرمها و جسمها و وضعیتها به دستِ خداست و هم زنده کردنِ دوباره ما به زندگی دستِ خداست، پس توکّلِ ما باید بر روی اراده قدرتمند و استوارِ خداوند متمرکز شود نه بر روی چیزهای گذرا.
اگر از چهره یوسف نفری کف بِبُریدند
تو دو صد یوسفِ جان را ز دل عقل بُریدی
میگوید یوسف که جلوه زیبایی خداوند و هوشیاریِ نابِ ایزدیست، عقل و دلش را خداوند برده است و با عقل و قدرتِ زندگی فکر و عمل میکند. به طورِ کل همه بزرگان و زیبا سیرَتانِ معنوی مانندِ خود مولانا در فضایِ میانِ ما و زندگی جا نمیشوند؛ ما باید راهنمایی و کمکِ بزرگان را سرمایه شناساییِ خدائیت در درونِ خودمان کنیم.
دفتر چهارم مثنوی مولانا، بیت ۲۹۶۰:
لی مَعَ الله وقت بود آن دَم مرا
لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجتَبی
ز پلیدی و ز خونی، تو کُنی صورتِ شخصی
که گریزد به دو فرسنگ وی از بویِ پلیدی
خداوندی که از نطفه و خونِ نجس و متعفّن صورتِ زیبای انسان را میسازد که خودِ آن انسان از نزدیک شدن به این دو چیز کراهت دارد آیا نمیتواند از من ذهنیِ ما خودش را متولد کند؟
ما برای بیانِ شکرگزاری و برای سنجش و چگونگیِ روندِ تبدیلیِ خداوند انگار چارهای نداریم که فرم و وضعیتها را مثال بزنیم.
برای مثال ما این مدّتی که از راهنماییهای گرانبهای مولانا، گنج حضور و بزرگان استفاده کردیم چقدر عوض شدهایم؟ آیا حاضریم به آن دورانِ فلاکت بار که جهنّمی سوزان با من ذهنی برای خود ساخته بودیم برگردیم؟
حالا آن فضای گشوده شده و برکتی که به مرکزِ ما آمده است و قابلِ وصف و بیان کردن نیست چه کیفیتی دارد که همه این وضعیتهای به سامان از درونِ آن شکل میگیرد و به چشم میآید و در شمارِ کوچکترین محصولِ آن است.
کُنیَش طعمه خاکی، که شود سبزه پاکی
بِرَهَد او ز نجاسَت چو درو روح دمیدی
انسانِ آگاه شده به اینکه این جسم نیست، بلکه آن روح و امتدادِ خداست رفته رفته میرود که از آزار و اذیتِ من ذهنی و گرفتاریهای مادّی رها شود و مرکزش زمینه پاکِ بُروز و بیانِ برکتهای لطیفِ خداوند میشود.
هَله ای دل به سما رو، به چراگاهِ خدا رو
به چراگاهِ سُتوران چو یکی چند چَریدی
اندک اندک باید برای سفرِ آسمانی آماده شویم، هر چقدر که باید از همانیدگیها برداشتهایم. حالا در هر سنّی و هر وضعیتی که هستیم وقتی این پیغام را به وسیله مولانا از زندگی شنیدیم باید به سوی خوانِ آسمانی شتاب کنیم و روی خود را به طرفِ خداوند برگردانیم.
تو همه طَمْع بر آن نِه، که درو نیست امیدت
که ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوندِ سخن بخش بگوید
که همو ساخت درِ قفل و همو کرد کلیدی
مولانا میگوید تو همه طمع و امیدت را به سوی آن منظوری معطوف کن که من ذهنی تو را از آن دلسرد میکند که این کار در حدّ و توانِ تو نیست و تو لیاقتِ زنده شدن به خدا را نداری.
این فقط برداشت و برآوردِ ذهنی و محدودِ ماست که ما لیاقت و تواناییِ زنده شدن به خداوند را نداریم.
مگر این ناامیدی ها و سرخوردگیهای ما از راههایی که رفتهایم ما را به مدرسه عشقِ مولانا نکشانده است؟
پس بارِ دیگر امید را زنده میکنیم و شکرِ خدا را به جا میآوریم که خداوندِ سخن بخش و باز کننده دربها دری را که به مصلحتی بسته شده بود و کلیدش را در مرکزِ خودمان قرار داده بود تعلیممان دهد که در این عرصه تبدیل و تولّد بر چه سان رویم.
ارادتمند شما، حسام از مازندران
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹» - آقای حسام از مازندران
تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - آقای حسام از مازندران
فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - آقای حسام از مازندران
غزل ۲۸۱۴ دیوان شمس مولانا
خُنُک آن دَم که ز رحمت سَرِ عُشّاق بِخاری
خُنُک آن دَم که برآید ز خزان بادِ بهاری
آن دم همین لحظه است و عشاق همه ما انسانها هستیم که عشق را در اغیار یعنی پول، مقام، شهرت و تایید و توجهِ انسانهای دیگر جستجو کردهایم و چون از اساس راه را اشتباه رفتهایم به خزانِ زندگی رسیدهایم.
اما خزان فصلی از سال و مرحلهای از نظمِ جنگلِ زندگیست و بهار قطعاً از پیِ خزان خواهد آمد؛ مولانا چقدر امیدبخش میگوید خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری... یعنی به این خزان نیاز بوده است جای ملامت و شکایت نیست، خزان برای شناساییِ بهار لازم بوده است. ما از شناساییِ اینکه منِ ذهنی و خزان نیستیم متوجهِ اصل خداییِ خود و بهار میشویم.
در اوایلِ دفتر پنجم مثنوی هم مولانا در داستانِ مهمان شدنِ آن عربِ پرخور بر حضرت رسول گفت که ما هر چه در من ذهنی بیشتر بخوریم یعنی همانیدگیهای بیشتری به مرکز بیاوریم ممکن است بیشتر در ذهن زندانی شویم و این لحظه که بسترِ خداست را با دردهای مُتِعَفّن به گند میکشیم و در نهایت پافشاری ما در دلبستگی و همانیدگی با بتهایمان ما را رسوا خواهد کرد.
یعنی زندگی اتفاقات را جوری میچیند که عاقبت به خانه خدا برگردیم اما ما میتوانیم با درد و هزینه کمتری برگردیم و ننگِ رسوایی را هم به جان نخریم.
کار از جایی خراب میشود که ما در نظامِ دقیقِ زندگی دخالت میکنیم یعنی خزان را طولانی میکنیم؛ مثلاً بدنی که در طولِ روز خسته شده است، به صورتِ طبیعی در شب نیاز به خواب و استراحت دارد اما ما بر اثرِ فکرها و نگرانیهای پی در پی خواب را از آن میگیریم.
خُنُک آن دَم که بگویی که بیا عاشقِ مِسکین
که تو آشفته مایی سَرِ اَغیار نداری
همین لحظه زندگی از ما دلجویی میکند؛ میگوید ای عاشقِ بیچاره که کوله بارت خالیست یعنی ممکن است همه چیز داشته باشی اما زنده به زندگی نیستی و احساس میکنی که شادی و قرار نداری، تو دلت پیشِ من گیر است.
غزل ۳۲۳، دیوان شمس مولانا:
جمله بیقراریَت از طلبِ قرارِ توست
طالبِ بیقرار شو تا که قرار آیَدَت
تو قرار و ثبات را از این چیزها طلب کردهای که آشفته و بیقرار شدهای.
دفتر پنجم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۳:
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظَنّ افزونی ست و کُلّی کاستن
تو از زندگی غیر از خدا را خواستهای که به این روز افتادهای و مسکین شدهای.
بادِ بهاری از جانبِ زندگی خواهد وزید؛ طالبِ بادِ بهاری خداوند شویم و فقط او را طلب کنیم که بینیازمان کند و فقط خودِ او ما را کافیست.
خُنُک آن دَم که بگوید به تو دل کِشت ندارم
تو بگویی که بِرویَد پیِ تو هر چه بِکاری
خوشا آنوقتی که من به خدا بگویم خدایا میدانم چه میگویی اما وضعیتها خراب است؟ روابطم ویران است، وضع مالی ام خراب است و جسمم بیمار شده است یعنی هیچ ندارم!
با این همه تخریب چه کنم؟
مولانا در غزل ۲۲۱۹ میگوید:
گفتم ای عشق من از چیزِ دگر میترسم
گفت آن چیزِ دگر نیست دگر، هیچ مگو
یعنی ما همه چیز را بهانه میکنیم که کارِ معنوی را به تعویق بیاندازیم. میدانیم راهی که میرویم اشتباه است و به وسیله بزرگان آگاه شدهایم که راهِ درست چیست اما در عمل نمیخواهیم کاری انجام دهیم.
مولانا میگوید خوشا آن دَمی که تو بگویی که بس نیست این همه با منِ ذهنی کاشتی و هیچ حاصلت نشده است؟
عمر رفت و کیسه خالی پر تعب؟
و باز هم تو بگویی که از همین لحظه شروع کن، با من بکار که هر چه بکاری چندین برابر و یک خوشه صد خوشه محصول دهد.
میگویم خدایا هیچ ندارم یا اگر دارم همه بابت اشتباهاتم تباه شده است اما جانم تشنه و امیدوار به این شده است که میگویی تو نکاشتهای که توقّعِ محصول داری یا کاشتهای اما دانه پوک کاشتهای.
ای عاشق مسکینِ من، اشکالی ندارد خوش است این لحظه، ملامتی بر تو نیست، این لحظه از نو بکار…
ارادتمند شما، حسام از مازندران
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - آقای حسام از مازندران
چارهی آن قبض کن - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «چارهی آن قبض کن» - خانم سارا از آلمان
چارهی آن قبض کن:
در این متن چهار نکتهی کلیدی را در موردِ قبض و تبدیل به اشتراک میگذارم.
مولانا در دفترِ سومِ مثنوی در بیت ۳۶۲ میگوید:
قبض دیدی، چارهی آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میرویَد ز بُن
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
نکتهی اول: قبض قابل قبول نیست و باید برای آن چاره کنیم:
قبض دیدی، چارهی آن قبض کن
این مصرع آشکارا میگوید که اولاً باید قبض را در درونِ خودمان ببینیم و آن را شناسایی کنیم. بعد به ما میگوید این قبض به هیچ وجه قابل قبول نیست و ما باید فعالانه برای آن چاره کنیم.
نکتهی دوم: قبض را دیدن! قبض چیست و چگونه آن را می شناسیم:
یک راهِ راستین و ساده برای شناسایی قبض توجه به بدنِ فیزیکی ماست. همانطور که اشک ریختن و گریه کردن دروغ نمیگوید و نشان از هیجان یا احساسِ لطیفی در ما دارد قبض هم اثرش را آشکارا روی بدنِ ما نشان
می دهد. مثلا در ناحیهی شکم منقبض می شویم، حس میکنیم که هیجاناتمان این لحظه لطیف و از جنسِ شادی نیستند. قبض از احساساتِ سخت، سنگین و دردآلود برمیخیزد، مثل احساسِ اینکه به من ظلم شده، به من توهین شده، به من آسیب رسیده، حس خشم، ترس و نگرانی.
مولانا میگوید «قبض دیدی، چارهی آن قبض کن» زیرا قبض همیشه از قضاوت و مقاومت یعنی از من ذهنی ساخته می شود. قبض محصولِ مانع بینی، مساله سازی و دشمنسازیِ منِ ذهنی است. قبض محصولِ کفر نسبت به زندگی است.
این موضوع در داستانِ دلقک و زاهد که در برنامههای۸۷۵ و۸۷۶ گنجِ حضور بیان شد هم دیده میشود.
قبض یعنی میِ زندگی را این لحظه به زمین ریختن، یعنی به عنوانِ دلقک جدّی شدن، از پادشاه ناراضی بودن و در کارِ پادشاه دخالت کردن.
نکتهی سوم: چارهی قبض چیست؟
آنچه که مرا در درون آزار می دهد و در مرکز من قبض می سازد به یک همانیدگی، مثلاً همانیدگی با یک باور یا یک انسانِ دیگر اشاره میکند. برای چاره کردن باید فضا را باز کنم و به سوی فکر و عملی که از آن قبض برمیخیزد کشیده نشوم. این ناظر بودن و چاره کردن کاریست عملی که باید لحظه به لحظه و در جزئیات فکر و عملِ ما در طولِ روز جاری باشد.
نکتهی مهم این است که آگاه باشیم که قبض یعنی نیروی همانیدگی جاذبه دارد و میخواهد ما را با شتاب به فکر و عملی که از درد میاید بکشاند و با این کار درد را بیشتر کند. ما در حالتی که تهِ دلمان قبض است به راحتی به این فکر میافتیم که کسی را راهنمایی کنیم، از کسی ایراد بگیریم. ممکن است ظاهرش دوستی و حرفهای معنوی باشد ولی اگر به بدن و هیجاناتمان خوب توجه کنیم، می بینیم آن حرفهای به ظاهر خوب از قبض میآیند نه از فضایِ عشق. فکر، حرف و عملی که از قبض میآید گذشته از اینکه ظاهرش چیست نهایتا درد را در ما و دیگران زیاد میکند.
پس نکته اینجاست که وقتی قبض را حس میکنیم و می بینیم فقط با شادی به فکر چاره برای مرکزِ خودمان باشیم نه به فکر چارهجویی برای دیگران و انتقاد کردن از آنها.
چاره یعنی با خاموشی و فضاگشایی همانیدگی مرکزمان را شناسایی کنیم، از زندگی عذر بخواهیم، فضا را باز کرده، راضی شویم و این لحظه را از فضای انبساط و شادیِ حداکثر شروع کنیم. یعنی کاملا برعکسِ آن چیزی را که قبض میخواهد انجام دهیم.
مثلا اگر قبض میگوید از رنجش بگو ما یا چیزی نگوییم یا اینکه بر عکسِ آن را بگوییم یعنی فضا را باز کرده و شادی و رضایتمان از این لحظه را بیان کنیم.
حافظ در غزل ۳۷۴ میگوید:
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
«اگر غم لشکر انگیزد» اشاره میکند به این پدیده که منِ ذهنی، الگوهای شرطی شده بسیار زیادی دارد که از جمع یاد گرفته. آنها حقیقتاً لشکر راه میاندازند و تلاش می کنند به مرکزِ ما بیایند. ولی اگر هشیار باشیم و به باطن زندگی که جدّی است و این لحظه به ما میِ شادی و عشق می دهد توجه کنیم زندگی به مرکزِ ما قدم میگذارد و قبضها تبدیل به بسط میشوند. قبضها هم بستههایِ لطفِ زندگی هستند که شناسایی و تبدیل را به همراه دارند.
نکتهی چهارم: هیچ از قبض باقی نگذاشتن تا دیدمان روشن شود، بوی خدا و شیرینی زندگی را حس کنیم:
مولانا می گوید هیچ هیجان و دردِ منِ ذهنی نباید در مرکزِ ما بماند زیرا ما از جنس شادی هستیم.
هیچ مگذار از تب و صَفرا اثر
تا بیابی از جهان، طعمِ شِکَر
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۶
این به این معنی نیست که با پندارِ کمال خود را ملامت کنیم یا بخواهیم همهی دردهایمان را یک دفعه بیندازیم. پندارِ کمال خودش از جنسِ نارضایتی و درد است.
اینکه هیچ از انقباض و درد باقی نگذاریم به این معنی است که به کمی فضاگشایی راضی نشویم و نگوییم همین خوب است بلکه آگاه باشیم که باید همیشه در حالِ فضاگشایی و بیرون راندنِ هر قبض و دردِ منِ ذهنی از مرکزمان باشیم.
از آنجایی که ما در جمع عادت کردهایم به اینکه درد داشتن عادی هست باید به یاد داشته باشیم که از دیدِ عشق، از دیدِ مولانا هیچ رنجش و قبض و دردی در مرکزِ انسان قابل قبول نیست، توجیه ندارد و به یک همانیدگی در مرکزِ ما اشاره میکند. باید آیینهی عشق و فضاگشایی را به آن بتابانیم تا میِ شادیبخش زندگی از دریچهی همان قبض به چهار بعدِ ما جاری شود.
مولانا در دفتر دوم مثنوی از بیت ۱۹۴۴ میگوید:
پاک کن دو چشم را از مویِ عیب
تا ببینی باغ و سَروِستانِ غیب
دفع کن از مغز و از بینی زُکام
تا که ریحُ الله در آید در مَشام
هیچ مگذار از تب و صَفرا اثر
تا بیابی از جهان، طعمِ شِکَر
با عشق و احترام، سارا از آلمان
فایل متن «چارهی آن قبض کن» - خانم سارا از آلمان
خزان در بهار، بهار در خزان - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «خزان در بهار، بهار در خزان» - آقای علی از دانمارک
خزان در بهار، بهار در خزان
خزان یعنی پاییز و منظور از خزان در اشعار و نوشته های بزرگان و مخصوصاً مولانا اینست که انسان به صورت هشیاری به این جهان می آید و چیزهای مختلفی را در مرکزش میگذارد و با آنها هم هویت می شود. به تدریج با انباشته شدن آنها و به تله افتادن زندگی زنده در آنها، درد ایجاد می شود و من ذهنی که عاشق هرچه بیشتر بهتر است، دردها را هم زیاد می کند و انباشتگی دردها در مرکز انسان، یواش یواش او را پژمرده و بی جان می کند.
تن چو با برگ است روز و شب از آن
شاخِ جان در برگ ریزست و خزان
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۴
در سنین نوجوانی و جوانی که در واقع بهار عمر ماست، من ذهنی تمام رشد و شکوفایی ما را در جنبه های مختلف غصب می کند و ما نیز با دید من ذهنی با همۀ آنها هم هویت میشویم. یعنی در حالیکه شاخ و برگ من ذهنی در حال زیاد شدن است و ما تصور می کنیم که این ازدیاد آفلین به نفع ماست و ما داریم بسوی خوشبختی پیش می رویم، در همین حال، جان زندۀ ما در حال کاهش و شاخ و برگ آن در حال خشک شدن است.
خداوند ما را در نیکوترین حالت آفریده است، در هر جنبه ای چه از لحاظ جسمی و ابعاد چهارگانه و چه از لحاظ روحی، که دل ما عدم بوده است.
ولی بتدریج که عینکهای رنگی روی چشم هشیاریِ ما گذاشته شد ما شروع کردیم به خرابکاری و آسیب رساندن به ابعاد وجودی مان و برهم زدن نظم و اعتدالی که خدا به ما ارزانی داشته است.
در آیۀ ۵-۴ سورۀ تین آمده است:
لَقَدْ خَلَقْنَاالْاِنْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلینَ.
« براستی که آدمی را در نیکوترین هنجار بیافریدیم و سپس (به سبب هم هویت شدگی و گناهکاری) باز آریمش به فروترین مرتبت.»
بنابراین، خدا ما را در حالت بهاری یعنی اعتدال آفریده است ولی این نفْسِ زندۀ مرگ اندیش آنرا تبدیل به خزان
میکند و اگر متوجه خرابکاری هایش نشویم ما را به زمستان خواهد کشاند و به سوی مرگ هدایت خواهد کرد.
چون ز زنده مرده بیرون می کند
نفس زنده سوی مرگی می تند
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
پس متوجه می شویم که علت بروز دردها و گرفتاریهای ما بخاطر نگه داشتن من ذهنی و پوشیدن زندگی در درون ماست و خاصیت اصلی این نفس مرگ اندیش، ناشکری و عدم رضایت است.
اگر خوب شاهد افکار و رفتارمان در من ذهنی باشیم می بینیم که به هیچ وجه قادر به دیدن این همه نعمت و فراوانی که زندگی در اختیار ما گذاشته است نیستیم و در حالیکه زندگی ما را به ضیافتی باشکوه در باغ سرسبز دنیا دعوت کرده است، این جغد شوم دائماً به فکر خرابه است و با دیدِ گدا اندیش و محدودش ما را لایق بودن در این باغِ همیشه بهارِ زندگی یعنی فضای یکتایی نمی داند.
جغد بُوَد کو به باغ، یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار، یاد کند از خزان
دیوان شمس، غزل ۲۰۵۹
حال که دردها و خرابکاریهای این جغد بداندیش به ما فهماند که در خزان هستیم و به سمت زمستان در حرکتیم، باید چاره ای بیندیشیم و جلوی زیانکاری در خرابۀ ذهن را بگیریم.
برای این کار، طبق آموزشهای مولانا باید دست به تسلیم و فضاگشایی بزنیم تا خدا با باد بهاری و نیروی کن فکانش، خزان ما را تبدیل به بهار کند و با دیدن همانیدگیهایمان، وحشت نکنیم و درد هشیارانه بکشیم تا دمِ او به ما جانِ تازه ای ببخشد.
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان، مگریز از آن
همره غم باش و با وحشت بساز
می طلب در مرگِ خود عمرِ دراز
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴
اگر موفق شویم با دید عدم ببینیم، در می یابیم که یارِ ما خداوند است که همیشه در پی آنست که به ما لطفش را برساند و مرکز ما را از وجود اغیار پاک نماید.
متوجه می شویم که برای زنده شدن به خدا، باید پرهیز کنیم؛ یعنی خیلی از کارهایی را که با دیدِ جان مرگ اندیش فکر می کنیم به ما زندگی میدهد، انجام ندهیم.
به عبارت دیگر، با لا کردن خواهش ها و زیاده خواهیهای نفس مرگ اندیش، به سرای الااللّه خواهیم رسید.
کم ز خاکی؟ چونکه خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکُفت
در خزان چون دید او یارِ خلاف
درکشید او رو و سَر زیرِ لحاف
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳
با تشکر
علی از دانمارک
فایل متن «خزان در بهار، بهار در خزان» - آقای علی از دانمارک
رواق آبگون - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «رواق آبگون» - آقای علی از دانمارک
رواق آبگون
مولانا در ابیات متعددی از « آسمان » سخن به میان آورده است. با تعمق در این ابیات و همچنین ابیات پیرامون آنها، در می یابیم که صحبت از وجود یک فضای وسیع و بی نهایت در درون انسان است که در صورت فضاگشایی پی درپی، این آسمان و فضای بی نهایت در او نمایان می شود.
البته همه ما از نعمت وجود این فضای بی نهایت، بالقوه برخورداریم و خداوند این خاصیت را که خصوصیت اصلی خودش هم می باشد، در وجود ما به ودیعه گذاشته است.
در دفتر پنجم بیت ۱۰۶۷ داریم:
که درون سینه شَرحَت داده ایم
شرحْ اندر سینه ات بنهاده ایم
در سوره الذاریات، آیه ۴۷ هم آمده است:
وَالسّماءَ بَنَیْناهَا بِأَیْدٍ وَ إِنَّا لَموسِعُونَ
و آسمان را قدرتمندانه بنا کردیم و ما البته وسعت دهنده ایم.
در غزل ۱۹۴۸ دیوان شمس داریم:
بانگ آید هر زمانی زین رواقِ آبگون
آیتِ اِنّا بَنَیْناهَا وَ اِنّا موسِعون
پس در این لحظه از آسمان درونمان این ندا به ما میرسد که تو از جنس این فضای بی نهایت هستی، یعنی از جنس منی، چرا توجهت را روی آفلین گذاشته ای؟ چرا به این آسمان که همه چیز را در خود جای داده است از جمله فرم و من ذهنی تو، توجه نمی کنی؟
حال چطور شده است که ما این بانگ و صدا را نمی شنویم؟
جواب را مولانا در بیت ۵۶۶ دفتر اول داده است:
پنبه اندر گوش حسِّ دون کنید
بند حسّ از چشم خود بیرون کنید
پنبه آن گوش سِر، گوش سَر است
تا نگردد این کر، آن باطن، کر است
بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید
تا خطاب اِرجِعی را بشنوید
پس تا وقتی که در ذهن مشغول شنیدن صدای خواهشهای من ذهنی هستیم، گوش باطنی ما که قادر به شنیدن ندای برخاسته از آسمان درون ماست، کر است.
حال چگونه می توانیم ندای درونمان را بشنویم؟ و یا به عبارت دیگر چه کسانی قادر به شنیدن این بانگ آسمانی هستند؟
باز هم در غزل، جواب آمده است:
کی شْنَود این بانگ را بی گوشِ ظاهر دم به دم
تایِبونَ الْعابِدونَ الْحامِدونَ السَّایِحون
تایبون چه کسانی هستند؟
همان توبه کنندگان هستند، کسانی که در این لحظه از همانیدگیها روی برمی گردانند و با لا کردن آنها به الاّ اللّه میرسند.
عابدون چه کسانی هستند؟
کسانی هستند که با ستایش حقیقی و خالی کردن مرکزشان از بت های دروغین، مورد عنایت و جذبه پروردگار واقع میشوند و در این لحظه از جنس خدا می شوند.
حامدون چه کسانی هستند؟
همان سپاسگزاران هستند که قدر گوهر درونی خود را می دانند و به کرّمنا و کوثر دست یافته اند و سرمایهی عمر خود را در راه جمع کردن شَبّه و قراضه های این دنیا هدر نمی دهند، بلکه آنرا صرف رسیدن به گنج ارزشمند حضور نموده و از این طریق سپاسگزار حقیقی این نعمت اصیل می باشند.
و سایحون هم کسانی هستند که دهان را از خوردن غذاهای چرب و شیرین حیوانی بسته اند و جان را از شیر شیطان گرفته اند و با پرهیز از طعام و شراب زهرآلود یعنی همانیدگی و درد ناشی از آن، بر سر سفرهی آسمانی، مهمان خداوند می باشند.
در دفتر سوم بیت ۳۷۴۷ داریم:
این دهان بستی، دهانی باز شد
کو خورنده لقمه های راز شد
گر ز شیرِ دیو، تن را وابُری
در فِطام او، بسی نعمت خوری
حال باید ببینیم کاربرد عملی بیت غزل که مولانا از زبان خدا میگوید که ما آسمان را بنا نهادیم و ماییم که آنرا وسعت میدهیم، در ما چیست؟
برای درک بهتر مطلب، از یک چراغ دیگری که مولانا در غزل ۳۰۱۳ برایمان روشن کرده است کمک می گیریم:
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جدّ جدّ، ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کُشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنّازیی
از مهمترین نکاتی که در ابیات فوق باید بعنوان چراغ از آنها استفاده کنیم تا در ظلمت و جهل من ذهنی راه ما را برای رسیدن به منظور اصلی مان روشن کنند یکی اینست که جوهر وجودی ما یعنی باطن خداوند، همین آسمان و فضای بی نهایتی است که باید وسعت یابد تا جایی که عمل تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری حضور صورت گیرد.
این طرح تکاملی خداست که جدّ جدّ است و منظور خدا از خلقت ما هم همین بوده و هست.
نکته دوم با توجه به آیه قرآن اینست که خدا می گوید «ما این آسمان و فضا را وسعت می دهیم».
یعنی تلاشهای ما با جهل من ذهنی برای باز کردن این فضا کاملاً بیهوده و عبث است.
تنها کار مفید و سازنده ما در این راه، نبستن این فضا و خاموش کردن ذهن و سپردن خود به جریان تکاملی زندگی است.
صبح نزدیک است خامش کم خروش
من همی کوشم پی تو، تو مکوش
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱
با تشکر
علی از دانمارک
فایل متن «رواق آبگون» - آقای علی از دانمارک
ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۹ - مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۹» - مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۸۷۹
چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی
غزل شماره ۲۸۲۰ از دیوان شمس مولانا:
همراهی و مشرف بودن خداوند بر انسان، و اما کوته بینی و حسادت انسان در ذهن همانیده شده از این همراهی و معیت.
شناسایی دید اشتباه انسان در ذهن و اینکه مقصود زندگی را در نیافته و از همراهی و وحدت با زندگی غافل مانده است. خداوند در امر همراهی انسان هیچ غفلت نکرده و با انسان وداع نکرده است.
«سوگند به روشنایی روز و سوگند به شب هنگامی که همه چیز را در آرامش فرو می برد که پروردگار هرگز تو را وداع نگفته».
سوره والضحی آیات ۱ الی ۳
کی کنم من از معیت فهم راز؟
جز که از بعد سفرهای دراز
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۷۹
این معیت و همراهی خداوند موقوف شناسایی و تغییر دید مقاومت و قضاوت است.
این معیت جلوه ای از حضور و ظهور حق در جهان به واسطه صبر و شکر و پرهیز است.
این معیت باحق است و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست
مثنوی، دفتر اول ، بیت ۱۴۶۴
این همراهی جبر نیست بلکه مانند تجلی و حضور ماه، روشن و صریح بدون هیچگونه ابر ظن و گمان است.
هر چند که انسان از این تجلی و حضور غفلت کرده و آنرا جایز ندانسته، اما زندگی هیچگاه از انسان غفلت و خداحافظی نکرده.
کان شهی که می ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش
چون خرد با توست مشرف بر تنت
گر چه زو قاصر بود این دیدنت
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۷۷ و ۳۶۷۸
این همراهی و معیت خداوند بطور پنهان مانند عقل در جسم انسان است که، بر وجود تصرف و تسلط دارد اما چشم ظاهر از دیدن آن کوتاه و عاجز است.
نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان
مثنوی، دفتر جهارم، بیت ۳۶۷۹
عقل از دیدن ما غافل نیست بلکه تمام سکنات و جنبش انسان یعنی هر گونه فکر و عمل انسان را دیده و سنجیده و مورد امتحان قرار می دهد.
چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد؟ چون نه ای تو مستجیز؟
پس جای شگفتی نیست که خالق عقل نیز با تو و در تو باشد. و چرا خود را جایز این امر نمی دانی؟
تو شدی غافل ز عقلت، عقل نی
کز حضورستش، ملامت کردنی
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۸۲
پس این انسان است که با مقاومت و قضاوت در برابر اتفاق این لحظه و با چشم بر اسباب و علل بیرونی دوختن، از زندگی غفلت ورزیده.
در واقع ملامت و نکوهش عقل نشان بر حضور عقل کل است تا با پذیرش و تسلیم و رضایت از این لحظه به سوی زندگی برگردیم که:
خداوند از آنچه می کنید غافل نیست.
سوره بقره، آیه ۸۵
نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیز تر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم به لطف بر دارم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۲۳
با احترام، مریم از اورنج کانتی
فایل متن «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۹» - مریم از اورنج کانتی
ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۸ - مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۸» - مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۸۷۸
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که بر آید ز خزان باد بهاری
غزل شماره ۲۸۱۴ از دیوان شمس مولانا:
لحظه نوازش و رحمت خاص زندگی به سر عاشقان و تغییر دید و شناسایی آگاهانه و هوشیارانه.
خوشا به این لحظه ابدی که در آن با دید زندگی، و با عقل و خرد زندگی، باد خزان که باد سرد و ویران کننده است از باد بهاری که حیات بخش و زنده کننده است تشخیص داده شود.
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۹۸
دم نوازش و رحمت زندگی، لحظه تسلیم و فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه و لحظه تغییر دید مقاومت و قضاوت است.
دم نوازش و رحمت خاص زندگی، دیدن مقاومت و قضاوت در خود و پرهیز کردن است. نوازش و رحمت خاص زندگی شناسایی خزان و باد غرور همانیدگی هایی است که عقل زندگی و قدرت شناسایی و تشخیص را پژمرده می کند. طوریکه عقل انسان از عقل جمادات هم کمتر می شود.
در جمادات از کرم عقل آفرید
عقل از عاقل به قهر خود برید
در جماد از لطف عقلی شد پدید
و ز نکال از عاقلان دانش رمید
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۲۰ و ۲۸۲۱
نوازش و سر خاریدن و لطف و رحمت زندگی، شناسایی عقل محدود هشیاری جسمی است که هنگام همانیده شدن از عقل جمادات هم کمتر است.
تا بدانی پیش حق تمییز هست
در میان هوشیار راه و مست
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۱۷
تا بدانیم که زندگی قدرت تشخیص و تمییزی خاص دارد و بین کسی که این لحظه از طریق تسلیم و پذیرش راهش را پیدا می کند با کسی که مست و سرمست همانیدگی هاست، فرق می گذارد.
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنونست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۵
نوازش و رحمت زندگی، دعوتی است به این لحظه که به لطف آن در بهشت پذیرش و رضایت که بی پایان و ناگسستنی ست باز می شود.
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۵
جهد کن تا این لطف و رحمت بی دریغ زندگی افزون شود.
جهد کن تا این تغییر دید، این رضایت و پذیرش و فضاگشایی که همان لطف و رحمت و نوازش است، زیاد تر شود. جهد کن تا عقل پژمرده ذهن همانیده شده را هر چه زودتر شناسایی و از آن پرهیز کنی که جز ضرر و زیان به همراه ندارد.
با احترام، مریم از اورنج کانتی
فایل متن «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۸» - مریم از اورنج کانتی
رعایت ادب نسبت به زندگی - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «رعایت ادب نسبت به زندگی» - خانم سمانه از تهران
با سلام
موضوع : «روح، اصولِ خویش را کرده نکول»
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 450
* نکول : فراموش کردن
آیا روحِ ما اصولِ ذاتیِ خودش را فراموش کرده است؟
اصل یکم: رعایت ادب نسبت به زندگی
۱. یک وجه ادب، ادا کردن امانتِ عشق است. خداوند در سوره احزاب آیه 72 می فرماید:
«ما امانت خود را بر آسمان ها ، زمین و کوهها عرضه داشتیم، ولی از برداشتن آن سر باز زدند. در حالیکه انسان، این بار امانت را بر دوش کشید که انسان هم در اداء امانت بسی ستمکار و نادان است».
منظور از امانتِ عشق، تبدیل هوشیاری است. یعنی انسان آمده تا هوشیارانه با زندگی یکی شود و اگر این امانت را ادا نکند در ذهن می ماند و به منظورِ آمدنش به این جهان نمی رسد. ستمکاری و نادانی انسان بدین دلیل است که او از طریق همانیدگی ها می بیند و به عهد الست وفا نمی کند.
خواه در صد سال، خواهی یک زمان
این امانت واگزار و وا رهان
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت 182
۲. معنای دیگر ادب، شکرگزاری است. ذاتِ انسان به عنوان امتدادِ خدا، شکر را می شناسد و شکر در ذاتِ عدم است. انسانی که به سکون و عدم زنده هست، شکرِ واقعی را در بودن یافته نه در شدن. در مقابل، اگر در مرکزِ انسان همانیدگی باشد، تنها به جهت زیاد شدن نعمت های بیرونی شکر می کند و گاهی اوقات حتی قادر به دیدن همین نعمات هم نیست و دائما در یک حسِّ نقص و کمبود بسر میبرد.
در این رابطه به داستانِ قوم موسی اشاره شده که رزق و روزیِ الهی بی هیچ رنج و زحمتی از آسمان بر آنها فرو می بارید اما این قوم به ناسپاسی افتادند و به موسی گفتند این نعمت ها کافی نیست.
مایده از آسمان در می رسید
بی صُداع و بی فروخت و بی خرید
در میانِ قومِ موسی چند کس
بی ادب گفتند: کو سیر و عدس؟
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 80 و 81
قدر هر چیز را که ندانیم از ما گرفته میشود. اگر این رزق، مادی باشد به سبب ناسپاسی عمرش کوتاه می شود. اگر هم رزقِ معنوی باشد یعنی ناسپاسی نسبت به بودن و اتصال به مبدا هستی در این لحظه، موجب میشود تا دوباره به زندان ذهن بیوفتیم. پس رعایت قانون جبران چه مادی و چه معنوی یکی از ابعاد رعایتِ ادب نسبت به زندگیست.
منقطع شد نان و خوان از آسمان
ماند رنجِ زرع و بیل و داسمان
مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 82
مورد سوم : کسیکه به هوشیاریِ حضور و اصلِ خودش زنده شده است و با نیروی ایزدی به رقص درمیاد، به هیچ چیز در جهان نمیچسبد و هم هویت نمیشود. این انسان ادب و علم و عملش را این لحظه از زندگی می گیرد در حالیکه منِ ذهنی به یکسری اصول و آدابِ هم هویت شده چسبیده است و رعایت آنها را ادب می داند.
شتران مست شدستند ببین رقص جمل
ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل
علم ما داده ی او و ره ما جاده ی او
گرمیِ ما دمِ گرمش نه ز خورشید حَمَل
مولوی، دیوان شمس، غزل 1344
۴. وجه دیگر ادب، از خدا، غیرِ خدا را نخواستن و به غیر خدا پناه نبردن است. مولانا در این رابطه به داستان حضرت یوسف اشاره می کند. زمانیکه یکی از زندانیان در حال آزاد شدن از زندان بود، از او کمک خواست تا نزد پادشاه مصر از یوسف یاد کند و از طرف زندگی پیغام آمد که ما در هیچ حالی تو را تنها نگذاشتیم پس چه شد که از یک زندانی کمک خواستی.
کی دهد زندانیی در اقتناص
مردِ زندانیِ دیگر را خلاص
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3403
و یوسف به سببِ این کمک خواستن از غیر، تنبیه می شود و چند سال بیشتر در زندان می ماند. یعنی ما هم که برای رهایی از ذهن، به چیزهای پوسیده تکیه میزنیم و از اتفاق این لحظه زندگی می خواهیم، تنبیه می شویم و اقامتمان در ذهن به طول می انجامد.
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوبِ پوسیده عماد
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3413
نکته پایانی: طبیعت و سایر موجودات در حالت وحدتِ ناهشیارانه با خداوند هستند، یعنی در همه حال مطیع فرمان زندگی میباشند.
از ادب پر نور گشته است این فَلَک
وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک
مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 91
اما انسان قدرتِ انتخاب دارد، در این لحظه می تواند انتخاب کند که در ذهن باشد یا در فضای یکتایی. و از آنجا که متنساب با انتخاب انسان قلم خداوند کار می کند، وضعیت بیرونی نشاندهندهی انتخابِ اوست. اگر وضعیتِ بیرونیِ جمع خراب است این بدین معناست که انسان ها در این لحظه مقاوت و قضاوت دارند و جلویِ بادِ کن فکان را گرفته اند یعنی به صورت جمعی ادب را رعایت نکرده ایم.
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذرهای گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت، بداند فضل رب
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3138 تا 3140
بنابراین، دنیا همانند یک مجلسی هست که ما در آن مهمان زندگی هستیم. مولانا می فرماید مجالس امانت هستند (شنیدستی مجالس بالامانة ... غزل 2346) پس امانتِ مجلس را باید رعایت کنیم یعنی سعی در حفظِ مرکزِ عدم داشته باشیم و رفتار و گفتارِ ما هم جهت با نظم زندگی باشد.
از خدا جوییم توفیقِ ادب
بی ادب محروم گشت از لطفِ رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 78 و 79
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «رعایت ادب نسبت به زندگی» - خانم سمانه از تهران
بهار منذهنی خزان زندگی است - خانم مهردخت از چالوس
فایل صوتی «بهار منذهنی خزان زندگی است» - خانم مهردخت از چالوس
به نامخدا. سلام بر پدر بزرگوار و همه دوستان همراه.
بهار منذهنی خزان زندگی است.
بهار من ذهنی همان شکوفا شدن زندگی بیرونی انسان بر حسب دید منذهنی است. مثل شکوفایی مال و اموال، داشتن همسر عالی، فرزند موفق، موفقیتهای اجتماعی و غیره. همه این مادیات لازمه زندگی دنیوی ماست ولی نباید نبودن و بودن آنها باعث ایجاد درد در ما شود. چون با آنها همانیده میشویم و مرکز ما قرار میگیرند. در حالی که مرکز ما جایگاه خداست.
در واقع این همانیده شدن با چیزهای آفل در اوایل زندگی (تا سیسالگی) و برحسب آنها دیدن از نظر زندگی خزان است. پس قبل از اینکه به سوی زمستان برود و درد ایجاد شود باید این خزان را رها کرد و اجازه داد تا باد بهاری که دم خداست در چهار بُعد ما جاری شود و بهار زندگی ما آغاز شود.
حال آیا ما در خزان هستیم و بهسوی زمستان میرویم یا به سوی بهار زندگی پیش میرویم؟
اگر در برابر اتفاقات واکنش نشان میدهیم و قضاوت میکنیم، اگر در این لحظه انرژی زنده کننده زندگی را به مسئله و مانع تبدیل میکنیم، از چیزها و انسانها زندگی میخواهیم، مسئولیت اشتباه خود را نپذیرفته و به گردن دیگران میاندازیم، خود را مطرح کرده و پز میدهیم، تقلید میکنیم و خلاقانه فکر خود را نمیکنیم، از دیگران توقع و انتظار داریم، بهدنبال تایید و توجه و احترام گرفتن از مردم هستیم، خواستههای ما برحسب ضروریات زندگی نبوده بلکه خواستههای نفسانی است، دیگران را ملامت میکنیم، خود را با دیگران مقایسه کرده و برتر در میآییم و در خزان بودن خود را انکار میکنیم، پس ما واقعاً در خزان هستیم. اما جای ناامیدی نیست. چون پایان شب سیه سپید است. هر لحظه میتوانیم به سوی خدا برگردیم. یعنی فضاگشایی را الگوی زندگی کنیم و اقرار به همانیده بودن و خزان زندگی کنیم. اشکالات خود را بپذیریم و متعهدانه روی خود کار کنیم. آنوقت متوجه میشویم که در هر خزانی باد بهاری است که به سوی ما میآید. این باد بهاری همان کاری را با جان ما میکند که با درختان میکند. همانطور که آنها را سبز و زیبا میسازد، جان ما را هم زنده میکند. یعنی بادی که از طرف زندگی و از طریق کنفکان میآید ممکن است از نظر یک منذهنی سرد و سخت باشد ولی در اصل زنده کننده و جانبخش است.
بنابراین این منذهنی (نفس) و تمام خواستههایش نزد خدا خزان است.
و فقط این عقل و جانی که از فضای گشوده شده درون ما بر میخیزد عین بهار است و باقی و جاویدان. در نتیجه با عقل جزوی من ذهنی و عاجز بودن آن خود را ارزیابی نکنیم و نگوییم که با این همه درد و باورهای خرافی چگونه میتوانیم به خدا زنده شویم. بلکه به قدرت و عنایت خدا توجه کنیم که همیشه جاری است. این ما هستیم که باید همیشه تسلیم باشیم و طلب رسیدن به منظور اصلی زندگی را داشته باشیم.
آن بهاران مُضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان، مگریز از آن
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴
گفت پیغمبر زسرمای بهار
تن مپوشان ز یاران زینهار
زآنکه با جانِ شما آن میکند
کآن بهاران با درختان میکند
مثنوی، دفتر اول، ابیات ۲۰۴۶ و ۲۰۴۷
آن خزان، نزد خدا نَفْس و هواست
عقل و جان عین بهارست و بقاست
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۵۱
با کمال تشکر و احترام
مهردخت از چالوس
فایل متن «بهار منذهنی خزان زندگی است» - خانم مهردخت از چالوس
تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم پروین از مرکزی
فایل صوتی تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم پروین از مرکزی
با سلام
برداشتی از برنامه ۸۷۷ و غزل ۸۳۷
هر کجا بوی خدا می آید
خلق بین بی سر و پا می آید
دیوان شمس، غزل 837
بوی خدا از مرکز انسانی به مشام می رسد که سر و پای من ذهنی را از دست داده و سر و پای زندگی را به دست آورده و با عقل و خرد زندگی عمل می کند .
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
حافظ، غزل ۴۸۷
بوی خدا دم ایزدیست، ارتعاش زنده زندگیست، بوی عشق است، بوی شادی بی سبب، که تنها از مرکز عدم و فضای گشوده درون به مشام می رسد. خداوند در این لحظه می خواهد بوی خوشش را از فرم انسانها متصاعد کند .
بوی خدا از درون انسانهایی می آید که دیوار منیّت و خودخواهی خود را خراب کرده اند، آنجا که عشق فرمانروایی می کند و انسانها با مهر و محبت با هم رفتار می کنند و شکوفایی و آبادانی هست.
هر جا حیاتی بیشتر، مردم در آن بی خویش تر
دیوان شمس، غزل ۱۳۸۷
انسانهایی که سر و پای من ذهنی دارند و مقاومت و قضاوت می کنند، ناسپاس و ناراضی هستند، غم و غصّه دارند، حقوق یکدیگر را زیر پا می گذارند، بوی خدا را نمیتوانند بدهند، بلکه بوی بد درد و همانیدگی را پخش می کنند و جهان را تخریب میکنند .
کسی که بوی خدا را پخش می کند، انسانها را به زندگی مرتعش می کند و آنها را به صبر و شکیبایی ترغیب می کند و در نتیجه در جهان آبادانی بوجود می آورد، ولی کسی که بوی درد و خشم و خودخواهی و طمع را در جهان پخش می کند، انسانها را منقبض تر کرده و به درد مرتعش می کند .
می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صلاح و کینه ها
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
زانکه جانها همه تشنه ست به وی
تشنه را بانگ سَقا می آید
دیوان شمس، غزل ۸۳۷
جان ما تشنه خداوند است، تشنه زندگیست، تشنه خوشیهای کاذب و بی دوام این جهان نیست، ما عاشق خداوند هستیم ولی به دلیل همانیدگی با جسمها، موقتاً از جنس جسم شده ایم و عشق جسمها را در مرکزمان گذاشته ایم .
با انداختن همانیدگیها و اندوختن هوشیاری حضور، مرکز ما دوباره به سمت زندگی کشیده می شود و ندای آب دهنده را که خود زندگیست می شنویم و در انداختن دیگر خشت های همانیدگی مصمم تر می شویم
بر سَر دیوار هر کو تشنه تر
زودتر بر می کَنَد خشت و مَدَر
هر که عاشق تر بُوَد بر بانگ آب
او کلوخ زفت تر کَند از حجاب
مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۲۱۲ و ۱۲۱۳
بر سر دیوار منیّت و همانیدگی، هر انسانی که به آب زندگی و پیغام ایزدی که از فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه به انسان می رسد، تشنه تر باشد، زودتر از دیگران خشت های همانیدگیهای سخت را از خودش جدا می کند و به زندگی زنده می شود .
جانی که تشنه زندگی نیست و از روی ترس، و یا به طمع پاداش و بهشت عبادت می کند، بوی خدا را نمیتواند حس کند و صدای آب زندگی را نمیشنود، با نگهداشتن دردها و همانیدگیها و تظاهر به دینداری، نمیتوان بوی خدا داد، و بوی بد من ذهنی از انسانهای زنده به زندگی پنهان نمی ماند، چرا که بوی مرکز آلوده تا آسمان می رود و در تمام کائنات پخش می شود و برهمه موجودات اثر می گذارد .
آنکه یابد بوی حق را از یمن
چون نیابد بوی باطن را ز من
هم بیابد لیک پوشاند ز ما
بوی نیک و بد بر آید بر سَما
تو همی خُسپی و بوی آن حرام
می زند بر آسمان سبز فام
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
مثنوی، دفترسوم، ابیات ۱۶۱ تا ۱۶۶
حضرت رسول که نماد یک انسان کامل بود بوی حق را از سوی یمن از اویس قرنی حس می کرد، چگونه ممکن است که بوی بد من ذهنی را از ما حس نکند، چرا که بوی مرکز آلوده به درد مانند بوی سیر و پیاز در سخن گفتن کاملا آشکار است. یعنی یک عارف حتی از راه دور ارتعاش مرکز ما را حس می کند و هیچ چیز بر او پوشیده نیست .
خنک آن هوش که در گوش دلش
ز آسمان بانگ صلا می آید
خوشا به حال انسانی که فضای درونش را باز کرده و پیغام آسمان را که او را به سمت خود می خواند با گوش دلش می شنود .
گوش آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا می آید
دیوان شمس، غزل ۸۳۷
گوش هوشیاریی که آلوده به همانیدگیها ست فقط صدای همانیدگیها را می شنود، برای اینکه شایسته شنیدن صدای زندگی شوی، باید آغوشت را به اتفاق این لحظه باز کنی و مرکزت را از آلودگیهای همانیدگی پاک کنی.
دفع کن از مغز و از بینی زُکام
تا که رَیحُ الله در آید در مشام
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۵
مغز و بینی هوشیاری ما در اثر همانیدگیها دچار زکام شده، برای اینکه بوی خدا را حس کنی، باید بینی هوشیاری را از همانیدگیها پاک کنی .
خُنک کسی که چو بو بُرد، بوی او را بُرد
خُنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود
خُنک کسی که ازین بوی کُرته یوسف
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
دیوان شمس، غزل ۹۱۴
خوشا به حال کسی که وقتی بوی زندگی به مشامش رسید، بوی او را با خودش برد، یعنی مست زندگی شد و همانیدگیها را از مرکزش پاک کرد .
خوشا به حال کسی که فضای درونش باز شد و چشم عدم بین پیدا کرد .
خوشا به حال کسی که وقتی بوی خدا را از پیراهن یوسف حس کرد، یعنی بوی خدا را از مولانا و استاد شهبازی حس کرد، چشم دلش مانند چشمان یعقوب بینا شد و به زندگی زنده شد .
با تشکر
پروین از استان مرکزی
فایل متن تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم پروین از مرکزی
چَرای چِرا، چِرای چَرا - آقای نیما از کانادا
فایل صوتی «چَرای چِرا، چِرای چَرا» - آقای نیما از کانادا
چَرای چِرا، چِرای چَرا
چَرا از مصدرِ چَریدن به معنیِ علف خوردن حیواناتِ علفخوار در علفزار است و چِرا هم به معنیِ برای چه و به چه جهت و در کل نماد سوال و پرسش است. در ادبیات گنج حضوری چَریدن به معنای گرفتن زندگی از چیزهای این دنیایی و کسب هویت و ارزش از همهویت شدگیها؛ و چِرا گفتن، به معنای با ذهن ارزیابی کردنِ اتفاقات و سوال پرسیدن با ذهنِ همانیده است.
چرای چِرا (چَریدنِ چرا گفتن و سوال پرسیدن):
از بزرگترین گردنههای راهِ سلوکِ معنوی، سوال پرسیدن است. زیرا ذهن چَراگاهِ سوال است. هر چقدر هم جواب بیابد و از جوابها بچَرَد، باز هم سیری ندارد. حتی اگر به مرحلهای برسد که احساس اشباع کند، از چیزی رهایی پیدا نمیکند که هیچ، بلکه دچار بیماریِ میدانم و سپس کمال طلبی میشود که خود، از دیدِ حضرتِ مولانا بدترینِ علتها و بیماریهاست.
چَرا مکُن تو در اینجا مگو چِرا نکنم؟
که چشم جان را بستهاست، این چرا پرده
دیوان شمس، غزل ۲۴۱۴
میفرمایند که در این دنیای فانی دنبال چَریدن از همانیدگیها و گرفتن هویت از آنچه که با ذهن از آنها ارزش میخواهی نباش. در ذهن هم هی سوال و جواب نکن. خودت را با ذهن ارزیابی نکن. پیشرفت معنویت را با ذهن نسنج. با غرور و منیت هم نگو: «چرا نکنم؟ خب سوال دارم. یکی بیاد به سوالهای من جواب بده تا من به حضور برسم.» تازه حضور هم یه چیزی تو ذهنم تصور کردهام و در حال چَریدن از آن هستم. حضرت مولانا میفرمایند که این چشمِ جان، همان چشمِ عدم بین، همان چشمی که نور خدا را میبیند، همان چشمی که دوگانگی در خلقت ندارد، در همهچیز زندگی را میبیند، توسط چَریدن از چیزهای آفل، و چِرا گفتن و سوال پرسیدنهای ذهنی، بسته شده است. همانیدگی با چیزهای این دنیایی و سوال پرسیدن، پردهای شده است بر آن چشمِ جان.
حال راه حل:
هله ای دل به سَما رو، به چَراگاهِ خدا رو
به چَراگاهِ سُتوران چو یکی چند چَریدی
دیوان شمس، غزل ۲۸۲۰
حضرت مولانا میگوید که به جای اینکه هی بخواهی بدانی و با ذهن دانش افزوده کُنی و منِ ذهنی خودت را فربه کُنی، به کسبِ آگاهی بپرداز. هله، یعنی آگاه باش. به سما برو. به آسمانِ دلت رجوع کن. به فضای گشوده شده برو. فضاگشایی و رفتن به درون است که تمامی سوالاتت را پاسخ میدهد. به عبارتی همانگونه که کسی از مریخ نیامده که به انسان ساخت دوچرخه را یاد بدهد، تو نیز جواب سوالاتت را خودت از درون بجو. مانند ستوران که بار میبرند، تو نیز بار ذهنیِ انسانهای دیگر را به دوش نکش. تقلید نکن. محقق باش. نگو دیگران از چیزهای این دنیایی ارزش میگیرند و باارزش هستند، پس من هم مثل آنها باید بچَرم.
ره آسمان درونست، پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند
دیوان شمس، غزل ۷۷۱
چون ملائک گوی لا عِلمَ لَنا
تا بگیرد دست تو عَلَّمتَنا
مثنوی دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
چون ملائک گو که لا عِلمَ لَنا
یا الهی غیرَ ما عَلَّمتَنا
مثنوی دفتر دوم، بیت ۳۱۷۵
مانند فرشتگان سوال نپرس. صفر باش. من ذهنیات را بگذار و به آسمانِ درونت رجوع کن. پرِ عشقت را بگشا و بگذار که خدا دستت را بگیرد و از تو خِردش را به جهان بریزد. بگذار او بپرسد و خودش هم جواب دهد. آن موقع است که ذوق آفرینش را میچشی. آن موقع است که دسترسی به آگاهیای داری که کل کائنات را کنترل میکند.
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغِ صبر از جمله پرّانتر بود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بیصبریَت مشکل شود
مثنوی دفتر سوم، ابیات ۱۸۴۷ و ۱۸۴۸
پس این مرغ صبر است که پر عشق را میجنباند. صبر میکنم که عقل جزوی فروکش کند؛ پرده از دیدهی جانم برود؛ چَراگاهِ ذهن ناپدید و چَراگاهِ خدا پدیدار گردد.
چِرای چَرا (چِرایی و دلیلِ چَریدن):
الدّارٌ من لا دارَ لَه، والمالُ من لا مالَ لَه
خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم
دیوان شمس، غزل ۱۳۷۶
خانه برای کسی است که خانه ندارد و همچنین مال و منال برای کسی است که مال و منال ندارد. پس وقتی به این خِرد کل دسترسی دارم که عقل جزویِ منِ ذهنیام را به کنار بگذارم. فقط یک سوال را مجازم آن هم فقط از خودم بپرسم؛ که آیا من خود را لایق میدانم؟ آیا من حرفهای مولانا را بر روی خودم اعمال میکنم؟ آیا من اگر استادِ معنویای دارم، حرفش را گوش میکنم یا مانند موسی، خضر را سوال باران میکنم؟ آیا من ذهنم را خاموش میکنم که خدا علمش را به من دهد و از زبانِ من حرف بزند؟ آیا یک بیت که میخوانم، آن را بر خود اعمال میکنم یا میخواهم هی بروم بیتهای جدید بخوانم و از آنها بچَرم؟ آیا موشِ انبار درونیام را میبینم؟ آیا این همه وقت گذاشتهام و کار معنوی و عبادت کردهام، حاصلی داشته و گندمی اندوختهام؟ این چِراییِ چَریدن را باید پاسخ بگویم؛ آن هم خودم با عقل کلی. با فضای عدم و علم خدا. با عین ادب و رهایی از دانستگی.
من و مقام رضا بعد از این و شُکر رقیب
که دل به دَردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بندهی مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
دیوان حافظ، غزل ۸۸
پس دائم تقوا پیشه میکنم. رضایت و شکر دارم و با ذهنم ارزیابی نمیکنم. تسلیم بیقید و شرط هستم. دنبال درمانِ این دَرد، با ذهن نیستم. باید به این دَردِ هجران خو کرد. با این رقیبِ منِ ذهنی هم ستیزه نمیکنم. با همان چشمِ جان نظارهاش میکنم و هرگاه میخواهد مرا به چَرا از همانیدگیها و یا سوال پرسیدن وا دارد، ضرورتِ آن را با پرسیدن چِرایی از فضای گشوده شده میسنجم. میگویم آیا واقعا ضرورت دارد که من با این چیز همانیده شوم و یا اصلا ضرورت دارد من این چیز را بگویم و بپرسم؟ آن وقت شُکر و پرهیز و صبر، پَرِ عشقم را میجنبانند و به سما میبرند. آنجا دیگر از چون و چرا خبری نیست. هرچه که گویند سر میجنبانم که بلی و جز که به سر هیچ نخواهم گفت.
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
دیوان شمس، غزل ۲۲۱۹
هله بنشین تو بجنبان سَر و میگوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرارِ غزل
دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴
با عشق و احترام
نیما از کانادا
فایل متن «چَرای چِرا، چِرای چَرا» - آقای نیما از کانادا
تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...
[پیام عشق...]
[برگرفته از غزل شمارۀ ۲۸۲۰ / مولوی، دیوان شمس / برنامه شمارۀ ۸۷۹ گنج حضور]
چو به شهرِ تو رَسیدم، تو زِ من گوشه گُزیدی
چو زِ شهر تو بِرَفتم، به وَداعیمْ نَدیدی
هشیاری از لامکان به تجربۀ هستی درآمده؛ میلیونها سال، ”شَهر به شَهر“ رفته: از جَماد به نَبات، از نَبات به حِیوانْ... تا سرانجام این تجربه را، در انسان به فِعل درآورده.
حال در این سَفَر، نُکتۀ مُهِم این است که تَحتِ شَرایِطِ مُناسِب، «ضمیرِ هشیاری» در انسان، میتواند به حرکتِ عشقْ درآید؛ بنابراین، میتوان گُفت: در تجربۀ هستی، «ضَمیرِ هشیاری» در انسان... ”شهرِ عشق“ است.
پس بالاخره هشیاری در جهانِ ماده، به شهرِ عشقْ درآمد (در این هیچ شَکی نیست)؛ اما در حالِ فعلی، در «شَهر...» از حرکتِ عشقْ خَبری نیست! عشقْ گوشه را در این دَم گُزیده؛ چرا؟ چون عشقْ دارایِ غیرت است؛ این به چه معنیست؟ به این معنی که فقط «عشقْ»، عشق را قرار است دیدن. فقط «حقیقت»، قرار است حقیقت را شناختن.
البته ”نومید“ نباید شُد؛ زیرا، در آن «لازمانی» که هشیاری از «لامکانِ عشقْ» به تجربۀ هستی درآمد، عشقْ او را «بِدرود» نَگُفت! آخر مگر امکان دارد که خود به خود... برای رفتن به سَفَر، بِدرود گوید «خود» را؟! لذا، این نشانۀ قَطعیست که چَرخ، به نَفْعِ هُشیاری میچَرخَد (حتی اگر در این لحظه اینگونه به پندار نَیاید.)
پس «چرخ» در این لحظۀ ابدی، به مَصلَحَتِ هشیاری میگَردَد. سوال این است که آیا «ضَمیرِ هشیاری» در این لحظه با حرکت آن، مُوازیست یا نه؟ «ضَمیر» را در تجربۀ هستی، یا میتوان در ناآگاهی و بیتوجُهی (لذا، همراه با دَرد)، دَرگیر در حرکتِ زمان در ذهنِ خاکی نِمود؛ یا میتوان آن را آزاد و مُستَقِل، در خَمُشی عَدَم جاری کَرد و به این «لحظۀ ابدی» درآمد.
حال، آیا من به عنوانِ هشیاری، میلیونها سال ”شهر به شهر“ رفتهام که «خود» را دَرگیرِ حرکتِ خود، در ذهنِ خاکی کُنم؟!! یا من این «سَفَر» را به حرکت درآوردهام که «غرق در عشقْ»، تجربۀ هستی را به فِعل درآورم؟ خوب... من به عنوانِ هشیاری در انسان، در شَهر عشقْ هستم! پس چرا در این تجربه، از عشقْ خبری نیست؟! چون عشقْ را غیرت است...
این ذهنِ خاکی... در ابتدایِ کارِ هستی، کاربُرد و «حِکمتی» داشته (حکمتش را در «ابتدایِ ورود به عالم هستی» بنگَر)؛ حالا هم، حِکمَتی در «به پایان رَساندَنَش» هست که باید آن را به فِعل درآورد تا «حقیقت» آشکار گردد.
اما قبل از هر چیز، اگر من بِخواهم «حقیقت» را دَریابَم، باید با «جان و دل» مایل باشم، نه با سَر و ذهنِ خاکی. اینجا دِگر باید متوجه شُد که حرکتِ هشیاری در ذهنِ خاکی، آن نَفْسِ دُروغین را، در ابتدایِ کار برای بَقا بِپا کرده. حال آن (نَفْسِ دُروغین) باید از میان بِرَود تا حقیقت آشکارا به میان درآید. توجهِ پاکْ و دَست نَخوردۀ هشیاری کلید در کار است، نه هوا و هوسهایِ نَفْسِ دُروغین!
زندگی میگوید: نِدا را بِشنو
آیا هشیاری، مایل است در خَموشی، توجه آزاد را جاری کُند و «شِنَوا» گَردد؟ آن خَموشیِ «جعلی» که من ذهنی میخواهد آن را با زور بِسازد، کار را انجام نَدَهَد! برایِ رهایی از سَر و صِدایِ ذهنِ خاکی، «حرکت در ذهنْ» را که نمیتوان به کار بَست! پس چاره چیست؟
تو خَمُش کُن، که خداوندِ سُخَن بَخش بگوید
که هَمو ساخت دَرِ قُفل و هَمو کرد کلیدی
هشیاری به تنهایی... مُستقل و آزاد، خود را... در «خَموشیِ فضایِ یکتایی»، مییابد؛ در عُمقِ این خَموشی هشیاری از نامحرم و زمانِ بِپا شُده در ذهن، پاک میگَردَد؛ عشقْ غیرت دارد و تنها خود را محرمِ اسرار کُند؛ عشقْ «حقیقت» را در آینۀ دلِ پاک شُده، بر خود (بَر عشق) آشکار گرداند.
با احترام،
آزاده از آمریکا
فایل متن تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم آزاده از آمریکا
نظمِ بینظیرِ جنگلِ زندگی - آقای حسام از مازندران
فایل صوتی «نظمِ بینظیرِ جنگلِ زندگی» - آقای حسام از مازندران
نظمِ بینظیرِ جنگلِ زندگی
چند روز پیش در حالِ صحبت با دخترم بودم راجع به این بیت از غزل ۶۰۹ مولانا که:
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
داشتیم میگفتیم که چیزهایی که ما بابتِ آنها شاد یا غمگین میشویم و حالاتِ ما با تغییر کردنِ آنها تغییر میکند خودمان را در حدّ آنها کاهش میدهیم و اینکه زندگی حتماً همانیدگیهای ما را به وسیله قضا در حدّ توان و تحمّلِ ما به چشمانمان خواهد آورد.
همینکه صحبتم تمام شد و آمدم از اتاقِ دخترم به سمتِ راهرویی که کنار اتاقش هست عبور کنم، به مجسمهای که در سفری به کاشان خریده بودیم برخورد کردم و هر کاری کردم موفق نشدم که جلوی شکستنِ آن را بگیرم.
توضیح اینکه همسرم خیلی از این مجسمه خوشش میآمد و بسیار ناراحت شد چون یکی دو بار به آن برخورد کرده بودم که نیفتاده بود و به من گوشزد کرده بود مواظب باشم که نشکند.
شروع کردم به جمع کردن تکّه های آن و اینکه ببینم میتوانم یک جوری با چسب درستش کنم که مشخص نشود که به یادِ بیتِ ۲۵۵۰ از دفتر چهارم مثنوی مولانا افتادم که:
پاره دوزی میکنی اندر دُکان
زیرِ این دُکّانِ تو مدفون دو کان
و در ادامه مشغولِ توضیحِ این بیت به دخترم شدم و بلافاصله بقایای آن مجسمه را به زمین کوبیدم تا بیشتر بشکند و در ادامه توضیح دادم که ببین بابا، من و مامان به این فکر میافتیم که یک مجسمه به جای آن بخریم تا جایش خالی نباشد، با خودم گفتم جالب است من که اینقدر خوب به صورت تئوری ابیات مولانا را به دخترم توضیح میدهم آیا بتهایی که در من به وسیله زندگی شکسته میشود شناسایی میکنم و در برابرِ آنها فضاگشایی میکنم؟
یا فقط حرف میزنم و دیگران را قضاوت میکنم؟
خدایا در این اتفاقِ کوچک چقدر درس نهفته بود!
خوش به حالِ همسرم که همانیدگیهایش در حدّ مجسمهای ساده است اما بتهای من اغلب در ذهنِ من هستند و بسیار در رقابتِ با همدیگر و در حالِ زاد و ولد و قدرتمند شدن هستند و من ناخواسته در حالِ تقویت کردن آنها هستم.
پس باید کاری کنم.
مولانا گفته است:
تیشه بردار و تَکَش را میتراش
در انتها به یاد بیت ۷۷۱ دفتر ششم مثنوی مولانا افتادم که:
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگَر بودهام
انگار کلّ این اتفاق برای یادآوری این بیت به من بود، مثل یک نشانه باعث شد تا دفتر ششم را باز کنم و ابیات حول و حوشِ آن را بخوانم که اَلْحَق دوای درد این روزهای من بود.
درسی که از آن ابیات گرفتم را ان شاءالله در پیغامی جداگانه برای شما ارائه خواهم کرد.
اما بعد از تفکر و تأمل در این داستان به یاد بیتی از شعرِ ناقه گمگشته عزمِ خانه کن افتادم که یک بیتش این است:
صحنه گرداند چنین آن کردگار
تا که پرورده شَویّ و مردِ کار
زندگی چقدر زیبا و چقدر هماهنگ اتفاقات را در نیکوترین ساختار رقم میزند تا ما را بیدار کند.
این هماهنگی که در ذاتِ هستی هست اگر گوش و چشمِ باطنِ ما به کمک بزرگان کمی حساس بشود پیغامهای بینظیری برای ما به همراه خواهد داشت.
به قول حضرت مولانا در غزل ۱۴۶۲
صورتگرِ نقّاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیشِ تو بگدازم
چقدر ابیاتِ مولانا وحدت بخش است انگار هم ما داریم به خدا میگوییم که ما با ذهن هزار تصویرِ ذهنی میسازیم که به آنها میدمیم و قدرتِ به کنترل درآوردنِ خودمان را میدهیم اما باید یک جایی همه آنها را در محضرِ خدا ذوب کنیم و همینطور میتواند از طرفِ زندگی به ما باشد که میخواهد با فُرمها بازی کند و هر لحظه فرمی میسازد و بعدش میخواهد به وسیله اتفاقات و به واسطه یَفْعَلُ الله ما یشاء بودن تغییرشان دهد و جلوی چشمانِ ما به رقص درآورد.
اشاره به قسمتی از آیه ۱۸ سوره حج:
خداوند هر چه بخواهد همان میکند.
پس هیچ فرم و جسمی نیست که تغییر نکند و نظمِ بینظیرِ زندگی که تازه تازه و نو به نو میآفریند بر پایه رقص و بازیست و ما از جنسِ آن حقیقتِ ابدی و تغییرناپذیری هستیم که باید نظارهگرِ این رقصِ زیبا باشیم.
ارادتمند شما، حسام از مازندران
فایل متن «نظمِ بینظیرِ جنگلِ زندگی» - آقای حسام از مازندران
خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش چهارم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها
فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش چهارم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها
خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۷ گنج حضور، بخش چهارم
آبِ زور و آبِ شهوت، مُنقَطِع
او ز خویش و دیگران نامُنتَفِع
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢٢)
*منتَفِع: سودبَرنده؛ نفعبَرنده.
در هنگام پیری، آبِ توانایی و شهوت و میل به همانیدگی با چیزهای ایندنیایی و جدا شدن از آنها کاهش مییابد. بنابراین پیر نمیتواند از خودش و دیگران سودی ببرد.
ابروان چون پالدُم زیر آمده
چشم را نَم آمده، تاری شده
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۲۳)
*پالدُم: تسمهای که در عقب اسب و الاغ میدوزند و زیرِ دُم حیوان میافتد.
ابروان پیر، مانند دوالِ چارپایان، پهن میگردد و روی چشم را میگیرد؛ از چشمانش آب می ریزد، تاریک شده و درست نمی بیند. همانند عینکهای همانیدگی که جلوی چشمان هشیاری ما را میگیرد و هشیاری را از کار میاندازد.
از تَشنّج رُو چو پشتِ سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢۴)
*تَشنّج: در اینجا یعنی چینخوردگیِ پوست.
بر اثر چین و چروک فراوان، صورتش مانندِ پشتِ سوسمار شده است. بهدلیل پایین بودن هشیاریاش، قدرتِ بیان زندگی، تواناییِ چشیدن طعمِ زندگی و دندانهایش نیز از کار افتاده است. [مولانا میخواهد بگوید که هشیاری ممکن است در پیری قوت تبدیل شدن و یکی شدن با خدا را نداشته باشد.]
روز، بیگه، لاشه لَنگ و ره دراز
کارگه ویران، عمل رفته ز ساز
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢۵)
برای پیر، روز دارد به آخر میرسد، به پایان عمرش نزدیک میشود، جسم به لاشهای لنگ تبدیل میگردد و راه طولانی است. کارگاهش ویران شده و اعمال و حرفهایش، دارای خرد الهی نمی باشد و با هم سازگاری ندارند. [به عبارتی دیگر نمیتواند فکر و عملی کند که خرد زندگی در آن بریزد و آن را باردار کند و راه دُرُست را نشانش دهد. این ابیات نشان میدهند که برای زنده شدن به خدا هرچه جوانتر، بهتر.]
بیخهای خویِ بد محکم شده
قوّتِ برکَندنِ آن کم شده
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢۶)
ریشه عادات و خصلتهای همهویتشدگی، درونش بسیار محکم شده و توانش برای کندن آنها بسیار کم شده است.
در نُغولی بود آب، آن تشنه رانْد
بر درختِ جوز، جوزی میفشانْد
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۴۵)
*نُغول: ژرف؛ عمیق.
آب در گودال عمیقی بود. شخصی تشنه از درختِ گردو بالا رفت و شروع کرد به تکاندنِ گردو. گودال عمیق در اینجا نماد زندگی و آب درون آن نماد آب حیات است. انسان تشنه و علاقهمند به میوههای ایندنیایی، از درختِ گردوی همانیدگیها بالا رفته آنها را میچیند و در گودال زندگی میاندازد.
میفتاد از جَوزبُن جوز اندر آب
بانگ میآمد، همیدید او حباب
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۶)
*جَوزبُن: درخت گردو.
از درخت گردوی دنیا، گردوهای همانیدگی به درون آب میافتاد. در آن هنگام شخص براثر برخورد گردو با آب، صدای آب را میشنید و حبابهای روی آب، یعنی فضای گشودهشده، را مشاهده میکرد.
عاقلی گفتش که بگذار ای فَتیٰ
جوزها، خود تشنگی آرَد تو را
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۷)
یک شخصی با عقل منذهنی که از تشنگی و طلب رسیدن به فضای یکتاییِ آن مرد خبر
نداشت، به او گفت: ای جوان، خوردنِ گردو تو را تشنهتر میکند، این کار را رها کن.
بیشتر در آب میافتد ثمر
آب در پستیست، از تو دُور در
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۸)
زیرا بیشترِ گردوها در میانِ آب میافتد و آب نیز در گودالی عمیق است و از دسترس تو دور .
تا تو از بالا فرو آیی بهزور
آبِ جُویَش بُرده باشد تا به دُور
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۹)
تا تو بخواهی با سختی و مشقّت از درخت پایین بیایی آبِ جوی، گردوها را با خود به نقطۀ دوردست بُرده است .
گفت: قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر، برین ظاهر مَایست
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۵۰)
شخصِ تشنه گفت: هدف من از چیدن این میوههای همانیدگی از درخت دنیا، جمع کردن و برداشتن آنها نیست. آنها را میچینم که در آب اندازم؛ لازم است دقیقتر نگاه کنی و فقط به ظاهر و سطح امور نپردازی.
قصدِ من آنست کآید بانگِ آب
هم ببینم بر سرِ آب این حُباب
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۵١)
منظور اصلی من اینست که هنگام انداختن همانیدگیهایم در آب زندگی، صدای آن به گوشِ مرکز من برسد و با چشمانم حبابهای روی آب، فضای گشودهشده حاصل از آن را تماشا کنم.
تشنه را خود شُغل چهبْوَد در جهان؟
گِردِ پایِ حوض گشتن جاودان
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۵٢)
هرکسی که تشنۀ زندگی است و طلب رسیدن و زنده شدن به خدا را دارد، کارِ او در این
جهان چیست؟ مسلماً تا عمر دارد به جای گشتن دورِ همانیدگیها، باید گردِ حوضِ فضاگشایی بگردد تا روزی به درون آن، فضای یکتایی، بیفتد.
گِردِ جُو و گِردِ آب و بانگِ آب
همچو حاجی طایفِ کعبهیْ صواب
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۵٣)
کار انسانی که روی خودش کار میکند اینست که پیرامون جوی آب، فضای گشودهشده، و صدای آب، خردی که از فضای گشودهشده میآید، بگردد. چنانکه حاجیان، کعبه راستی و درستی را طواف میکنند و گرد آن میگردند.
کِی آب شور نوشد با مرغهای کور؟
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد
(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۷۸)
آن مرغی که عقل هشیاریاش از فراوانی خدا خبر میدهد و دارای شادی، امنیت و خرد الهی میباشد، چطور از آبِ شورِ همانیدگیها و دردها مینوشد؟
سیل بود آنکه تنم را درربود
بُرد سیلم تا لبِ دریایِ جُود
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۰)
با انداختنِ چند همانیدگی، سیلی که از فضای گشودهشده میآید، تنم را به سمت ساحلِ دریای بخشش و کرم الهی برد.
من به بویِ آب رفتم سویِ سیل
بحر دیدم، دُر گرفتم کَیْلکَیْل
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۱)
*کَیْل: پیمانه.
من به امیدِ نوشیدنِ آبِ سیل به سوی آن رفتم و مقداری فضا را باز کردم ولی همان فضای گشودهشده باعث شده دریای بخشش و خرد الهی را ببینم و پیمانهپیمانه از آن مروارید گرفتم.
طاس آوردش که اکنون آب گیر
گفت: رَو، شد آبها پیشم حقیر
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۲)
*طاس: کاسه.
سبطی ظرف آب را به قبطی داد. [سبطی انسانِ زنده شده به زندگیست و قبطی انسانیست که به دلیل همانیدگیها وقتی میخواهد آب زندگی را بخورد، تبدیل به خون میشود] سبطی گفت: زود باش، آب بردار و بنوش. برو که آبهای اینجهانی، پیشِ من حقیر شدهاند.
شربتی خوردم ز اَللهُاشْتَری
تا به محشر تشنگی نآید مرا
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۳)
*اَللهَ اشْتَری: اشاره به آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: خداوند همۀ همهویتشدگیها را درازایِ بهشت خریدهاست.
من از آیۀ «اللّهَ اشْتَری» شرابی نوشیدم که تا الی الابد، دیگر تشنۀ این جهان و همانیدگیها نخواهم بود.
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ... ؛»
«خداوند جان و مالِ مؤمنان [یعنی همه همانیدگیهای آنها] را بهبهایِ بهشت خریدهاست ...»
(قرآن کریم، سوره توبه (۹)، آیه ۱۱۱)
آنکه جوی و چشمهها را آب داد
چشمهای در اندرونِ من گشاد
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۴)
آن خدایی که به جویباران و چشمه.ها آب داده است، چشمۀ شادی را بهوسیلۀ انداختنِ همانیدگی ها در درونم روان ساخته است.
این جگر که بود گرم و آبْخوار
گشت پیشِ همّتِ او آب، خوار
(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۵)
جگر من که قبلاً آبخوار بود، یعنی مرکز من که مشغولِ طلب همانیدگیها بود و از آنها انرژِی میگرفت، اکنون به دلیل فضاگشایی و انداختن همانیدگیها، چیزهای اینجهانی، در برابرش حقیر و خوار شده است.
با تشکر،
زهرا
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش چهارم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها
خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها
فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها
خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۷ گنج حضور، بخش سوم
آن ز سَر مییابد آن داد، این ز دُم
قومِ دیگر پا و سَر کردند گم
(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣٧۵٨)
آن یکی، عطایای الهی را با فضاگشایی از سر، یعنی از خداوند دریافت میکند، ولی این یکی که همانیدگیها را میپرستد، عطایای الهی را از طریق دُم، منذهنی میگیرد، یعنی درد او را از خواب ذهن بیدار میکند.
اما گروهی دیگر، آنچنان در کار تسلیم، سجده کردن، فضاگشایی و یکی شدن با خدا پیش رفتهاند که پا و سرِ خود، منذهنی را گم کردهاند یعنی به مقام شکر و بیخویشی و نمیدانم، رسیدهاند و زندگی با خِرَدش، آنها را هدایت میکند.
چونکه گم شد جمله، جمله یافتند
از کمآمد، سویِ کُل بشْتافتند
(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣٧۵٩)
وقتی که همه همانیدگیها و وجود توهمی منذهنی بهکلی گم و محو شد، حقیقتِ همهچیز را به دست آوردند. اینان از طریق فنا، کم آمدن و کوچک شدن نسبت به منذهنیِ خود، بهسوی کل، خداوند شتافتند.
بر لبِ جُو بود دیواری بلند
بر سرِ دیوار، تشنهیْ دردمند
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٢ )
بر لب جویبار زندگی، از همان ابتدا، برای همۀ انسانها دیوار بلند منیت بوده و بر سرِ آن دیوار، تشنهای پر از درد نشسته بود. یعنی همۀ ما دردمند هستیم که باید به آب حیات برسیم ولی دیوار منیتی درست کرده و رویِ آن نشستهایم.
مانعش از آب، آن دیوار بود
از پیِ آب، او چو ماهی زار بود
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۳ )
آن دیوارِ بلند منیت، مانع شده بود که انسان تشنه به آب حیات برسد، در حالی که در ذهن و همانیدگیها دلِ او مانند ماهی که از آب جدا شده باشد، در هوایِ آبِ حیات زار بود و در حال مرگ، دستوپا میزد.
ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگِ آب آمد به گوشش چون خطاب
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩۴)
آن انسانِ منذهنیِ تشنه، ناگهان خشتی از همانیدگیها را کَند و در میانِ آب حیات انداخت. صدای آب به گوشِ دلش یعنی به آن فضایِ گشودهشده، مانند ندایی از سویِ زندگی آمد.
چون خطابِ یار شیرینِ لذیذ
مست کرد آن بانگِ آبش چون نَبیذ
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩۵)
*نَبیذ: شرابی که از خرما و کشمش سازند.
آن صدای آب حیات که از آسمان درون میآمد، مانند پیغام یارِ شیرین، لذتبخش بود بهطوری که مانندِ شراب، منذهنیِ او را بیاَثر و مست به زندگی کرد.
از صفایِ بانگِ آب، آن مُمْتَحَن
گشت خشتانداز از آنجا، خشتکَن
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩۶)
از خلوص و نابیِ صدای آب، یعنی مرکز خالی شده از همانیدگی، آن منذهنی تشنه و رنج کشیده، خشتهای دیوار، همانیدگیها را میکند و در آب حیات میانداخت و از جایِ خالی آن، صفا، مرکزِ عدم، فضایِ گشودهشده و شادی بیسبب در درونش پیدا شده و از درون به او پیغام میداد. [وقتی که یک همانیدگی را از خودمان جدا میکنیم، مثلاً کسی را میبخشیم، یک مستی، آزادی و شادیِ بیسبب از درون ما ساطع میشود.]
آب میزد بانگ، یعنی: هَی تو را
فایده چه زین زدن خشتی مرا؟
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٧)
آب، زندگی، مرکز عدم بانگ میزد که: ای تشنهکام، از این خشت کندنها، انداختنِ همانیدگیها و شنیدن صدای آب چه سودی به تو میرسد؟
تشنه گفت: آبا، مرا دو فایدهست
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٨)
انسان تشنه گفت: ای آب، من از این کارِ کندن و انداختنِ همانیدگیها در آب حیات، دو فایده
میبرم و هرگز دست از این کار برنمیدارم.
فایدهیْ اوّل سماعِ بانگِ آب
کو بُوَد مَر تشنگان را چون رَباب
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٩)
اولین فایده، شنیدن صدایِ آبِ حیات است؛ زیرا شنیدن صدای آب، برای تشنگان، مانند شنیدن صدایِ دلنشین و خوشایندِ سازِ موسیقی است.
بانگِ او چون بانگِ اسرافیل شد
مُرده را زین زندگی تحویل شد
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٠)
فضاگشایی در اطراف اتّفاق این لحظه، کَندن یک همانیدگی، انداختن آن درون آب حیات و شنیدنِ صدا یا پیغامی که از طرف زندگی میآید مانند شیپور اسرافیل است که مردگان، منهای ذهنی را زنده میکند، یعنی انسان با انداختن همانیدگیها از مردگیِ ذهن به زندگی زنده، خدا، تبدیل میشود.
یا چو بانگِ رعدِ ایّامِ بهار
باغ مییابد ازو چندین نگار
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠١)
یا شبیه صدای رعد و بارش باران در فصل بهار است که باغ و بوستان، این همه نقشونگار را از او مییابند و زیبا میشوند.
بهعبارتی، هر همانیدگی را که کنده و در آب زندگی میاندازیم و رها میکنیم از طرف زندگی، از آن فضای گشودهشده، برای ما پیغامی میآید و زندگیِ درون و بیرون ما را آبادان و زیبا میکند.
یا چو بر درویش، ایّامِ زَکات
یا چو بر محبوس، پیغامِ نجات
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٢)
یا مانند فرا رسیدن وقت پرداخت زکات است که برای درویش بینوا که محتاج نان شب است نویدِ نجات یافتن از گرسنگی را میدهد و یا مانند پیغام و حکم آزادی برای یک زندانی است.
چون دَمِ رحمان بُوَد کآن از یَمَن
میرسد سویِ محمّد بی دَهَن
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت١٢٠٣)
برای تشنه، صدای آب، همچون دَمِ الهی است که از جانب یمن، بیواسطۀ دهان، بهسوی حضرت محمد میرسید.
بهعبارتی، همینطور که حضرت رسول، پیغام معنوی را از اُویسِ قَرَنی میشنید، ما هم در درون صدای زندگی را میشنویم که از ذهن آزاد شده و زندگی درونی و بیرونی ما بهتر میشود.
حدیث
«إنّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمانِ مِنْ قِبَلِ الْيَمَنِ.»
«من نَفَسِ خدایِ رحمان را از جانبِ یَمن میشنوم.»
یا چو بویِ احمدِ مُرسَل بُوَد
کآن به عاصی در شفاعت میرسد
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠۴)
یا اینکه آن صدای آب، همانند بویِ رحمت، ارتعاش زندۀ زندگیِ حضرت رسول است که با ارتعاش زنده خود به زندگی، سبب شفاعت گناهکاران، منهای ذهنی و تبدیل آنها به زندگی میگردد.
یا چو بویِ یوسفِ خوبِ لطیف
میزند بر جانِ یعقوبِ نحیف
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠۵ )
یا همچون بوی یوسفِ نازنین و زیباست که به جان و روحِ یعقوبِ زار و نزار میرسد. یعنی ارتعاش زندۀ زندگی، بدون حرف زدن از راه دور، از انسانی که بوی خدا را میدهد به انسانی دیگر میرسد و سبب شفاعت و ارتعاش او به زندگی میشود.
«وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ ۖ لَوْلَا أَنْ تُفَنِّدُونِ؛»
«چون كاروان بهراه افتاد، پدرشان گفت: اگر مرا ديوانه نخوانيد بوى يوسف مىشنوم.»
(قرآن کریم، سوره یوسف (۱۲)، آیه ۹۴)
فایدهیْ دیگر، که هر خشتی کزین
برکَنَم، آیم سویِ ماءِ مَعین
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠۶)
فایده دیگرش این است که هر خشت همانیدگی که از دیوار منّیت برمیکَنم، دیوار کوتاهتر شده و به آبِ صاف و گوارا، آب حیات، نزدیکتر میشوم.
«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ؛»
«بگو: اگر آبتان در زمين فرو رَود، چه كسى شما را آبِ روان خواهد داد؟» [با نگهداشتن دیوار منّیت و همانیدگیها، نمیشود به آبِ روان رسید، بلکه این خود زندگی است که با کندنِ خشتِ همانیدگیها، ما را به آب حیات میرساند.]
(قرآن کریم، سوره مُلک (۶۷)، آیۀ ۳۰)
کز کمیِّ خشت، دیوارِ بلند
پَستتر گردد به هر دفعه که کَند
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۷)
زیرا هر دفعه که با فضاگشایی خشت همانیدگیها از دیوار منّیت کنده شود، ارتفاع دیوار کمتر و کوتاهتر شده و صدای آب حیات، شنیدن پیغام زندگی، نزدیکتر میشود.
پَستیِ دیوار قُربی میشود
فصلِ او درمانِ وصلی میبوَد
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٨)
کوتاه شدن دیوار منّیت و انداختن خشتِ همانیدگیها، راهی بهسوی قرب و نزدیکی به خداوند میشود و فصلِ او یعنی جداشدن از همانیدگیها، درمان وصل به زندگی میشود و درد ما که جدایی از زندگیست را درمان میکند.
سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب
موجبِ قربی که وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ
«کندن این سنگهای چسبنده همانند سجده آوردن است و سجود موجبِ قربِ بنده به حق میشود.»
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٩)
*لَزِب: چسبنده.
سجده کردن یعنی فضاگشاییِ کامل در اطراف اتفاق این لحظه و مقاومت صفر، همانندِ کندن این خشتهایِ چسبنده، همانیدگیها است که سبب قرب و نزدیکیِ انسان به خدا میشود. سجده کن، یعنی تسلیم شده، فضای درون را باز کن و به خدا نزدیک شو.
تا که این دیوارْ عالیگردن است
مانعِ این سَر فرود آوردن است
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٠)
تا وقتی که این دیوار منّیت، دیوار همانیدگیها گردنش عالی، یعنی بلند و افراشته است، این بلندی مانعِ فضاگشایی، سجده کردن، تسلیم و سر فرود آوردن میشود.
سجده نتْوان کرد بر آبِ حیات
تا نیابم زین تنِ خاکی نجات
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١١)
تا از این جسمِ خاکی، یعنی منذهنی با فضاگشایی و درد هشیارانه نجات پیدا نکنم نمیتوانم بر آبِ حیات، سجده کرده و برکات زندگی یعنی (خرد، قدرت، حسامنیت و شادیِ بیسبب) را دریافت کنم.
بر سَرِ دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکَند خشت و مَدَر
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٢)
*مَدَر: کلوخ؛ گل سخت.
هرکسی که بر سَرِ دیوار منیت، از انرژی و شادی که از همانیدگیها میگیرد، خسته شده و حقیقتا، تشنه آب حیات، زندگی باشد، خشت و کلوخ، یعنی همانیدگیهای سخت را زودتر میکند و آزاد میشود.
هرکه عاشقتر بُوَد بر بانگِ آب
او کلوخِ زفتتر کَند از حجاب
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٣)
هرکسی که بر صدای آب، همان پیغام ایزدی که از فضای گشودهشده در اطراف اتفاق این لحظه میآید، عاشقتر باشد؛ او کلوخ، همانیدگیهای بزرگتر را زودتر از این حجاب و دیوار منّیت میکَنَد و به درونِ آب حیات میاندازد.
او ز بانگِ آب، پُرمَی تا عُنُق
نشْنود بیگانه جز بانگِ بُلُق
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١۴)
*عُتُق: گردن.
*بُلُق: آواز آب هنگامی که سنگ در آن میاندازند.
آن کسی که همانیدگیها را میکَنَد و در آب زندگی میاندازد، از بانگِ آب، از شرابی که از فضای گشودهشده میآید، بسیار مست میشود، اما بیگانه، منذهنی که همانیدگیها را نگه میدارد، جز صدای خشت که به آب میخورد، یعنی صدای ذهن، چیزی نمیشنود.
ای خُنُک آن را که او ایّامِ پیش
مُغتَنَم دارد، گزارَد وامِ خویش
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١۵)
خوشا به حال آن کسی که او ایّامِ پیش یعنی زمانِ جوانی و تازگی را غنیمت بداند و این وام و بدهی خود (همانیدگیها) را به زندگی بپردازد.
اندر آن ایّام کِش قدرت بُوَد
صحّت و زورِ دل و قوّت بُوَد
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١۶)
در آن ایامِ جوانی که حجابِ همانیدگیها ضخیم نشده و چهار بعُدِ انسان قدرتمند بوده، دارای سلامتی، نیرو و قدرت فضاگشایی است و دلش، نیرو و انرژی زندگی را جذب میکند.
وآن جوانی همچو باغِ سبز و تَر
میرسانَد بی دریغی بار و بَر
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٧)
و اگر انسان، در جوانی با تسلیم و فضاگشایی هرچه سریعتر همانیدگیها را کنده و به آب حیات بیندازد، زندگی درون و بیرونش سبز و آبادان شده و شادی بیسبب، خرد زندگی و حسامنیت به زندگیاش میآید و بیدریغ، فکرهایش، باردار شده، میوه میدهد و هیجاناتی مثل ترس، رنجش و حسادت تبدیل به عشق، لطافت و شادی زندگی میشود.
چشمههایِ قوّت و شهوت، روان
سبز میگردد زمینِ تَن بِدآن
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٨)
در وجود جوان، چشمههای قوتِ معنوی و شهوت چسبیدن و جدا شدن از همانیدگیها و درد هشیارانه کشیدن، روان است و زمینِ تن، یعنی چهار بُعدش به سبب آن چشمهها سبز و آباد میگردد.
خانهای معمور و سقفش بس بلند
معتدلارکان و بی تَخلیط و بند
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٩)
*تَخلیط: در اینجا یعنی خرابی و تباهی.
*بند: ستون، تیر.
ایامِ جوانی در مَثَل، مانند خانهای است که سقف آن بسیار بلند و افراشته است و پایههای آن، یعنی چهاربعد (جسم، فکر، هیجان و جان حیوانیِ) او با هم هماهنگ است و هیچگونه خرابی و رخنهای در آن پدید نیامده و هیچگونه ستونی به آن نزدهاند.
پیش از آن کَایّامِ پیری دَررسد
گردنت بندد به حَبلٍ مِنْ مَسَد
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت١٢٢٠)
پیش از آنکه زمانِ پیری فرا رسد و پیری، گردنت را با طناب همانیدگیها و دردهای منذهنی، محکم ببندد، باید فرصت جوانی را غنیمت شمرده و خشت همانیدگیها را از دیوار منّیت کنده و در آب زندگی بیندازی.
«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ؛»
«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما [طناب همانیدگیها و دردهای منذهنی] دارد.»
(قرآن کریم، سوره لهب (۱۱۱)، آیه ۵)
خاکْ شوره [خاکِ شوره] گردد و ریزان و سُست
هرگز از شوره، نباتِ خوش نَرُست
(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢١)
بدن پیر که پر از درد و همانیدگی است مانند خاکِ شوره میریزد و سست میشود، هرگز، از شورهزار درد و همانیدگیها، گیاهِ خوب نمیروید.
با تشکر،
لیلا
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها