Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    والله تو آن نیستی! - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «والله تو آن نیستی!» - خانم سارا از آلمان


        


    والله تو آن نیستی‌!

     

    شناسایی‌های خود را در ارتباط با بیت۸۰۴ از دفتر چهارم مثنوی، که در برنامۀ ۸۷۴ گنجِ حضور تفسیر شد، به اشتراک می‌گذارم.

     

    این بیتِ طلایی می‌گوید:

     

    تو به هر صورت که آیی بیستی

    که، منم این، والله آن تو نیستی

     

    ترکیبِ کلمات در این بیت بسیار شگفت انگیز و بیدار کننده هستند.

     

    تو به هر صورت که آیی بیستی

     

    کلماتِ آمدن و ایستادن به کاری فعالانه اشاره میکنند، گویی کسی‌ تلاشی می‌کند، با صورتهای مختلف می‌آید و جلوی کسِ دیگری می‌ایستد. کلمۀ «هر صورت» به تعدادِ زیاد صورت یعنی‌ چیزی که آن را با ذهن می‌توان درک کرد اشاره می‌کند.

     

    تو به هر صورت که آیی بیستی

    که، منم این، والله آن تو نیستی‌

     

    مصرع دوم نشان می‌دهد که قصدِ آن شخصی‌ که می‌آید و با صورتهای مختلف می‌ا‌یستد این است که به شخصِ بیننده بگوید من این صورت هستم. و آن بیننده از زبانِ مولانا قسم میخورد که تو آن نیستی‌. این قسم خوردن، «والله آن تو نیستی‌» نشان می‌دهد که آگاهی‌ از این موضوع که هیچ صورتی‌ نمی‌تواند ما باشد یعنی‌ ما را تعیین کند بسیار جدی و پراهمیت است.

     

    در خود شناسایی کردم که منِ ذهنی‌ دائماً تلاش می‌کند تا صورتهای ذهنی‌ِ مثبت را به خودش اضافه کند طوری که انسانهای دیگر دربارۀ او خوب فکر کنند. این دقیقاً کاری است که مصرع اول به آن اشاره می‌کند و حیطۀ بسیار گسترده‌ای دارد.

     

    برای مثال از حیطۀ خرید کردن، مانند خریدِ لباس شروع می‌شود. چرا انسانها، به خصوص خانمها اینقدر به خرید لباس و موضوعاتی مثل مد و ظاهرِ خوب داشتن علاقه مند هستند؟ زیبایی از جنسِ زندگیست و ایرادی ندارد اما حرصِ انسان برای اینکه ظاهرش زیبا و کامل به نظر آید صورت سازییِ منِ ذهنیست که دنبالِ خریدارِ این جهانی‌ می‌گردد و از زمینۀ ترس و احساسِ حقارت می‌آید.

     

    صورت سازییِ منِ ذهنی‌ یعنی‌ ساختنِ یک صورت و هویت خواستن از آن. این همان نفسِ قبیحه خو می‌باشد که کارهایش اصالتی ندارند و خودش را در حدِ یک جسم پایین می‌آورد.

     

    زندگی‌ خواستن از صورت هایی که ذهنمان می‌سازد در ابعاد و لایه های مختلفی‌ نمایان می‌شود.

     

    مثلاً ما از معلوماتِ خودمان صحبت می‌کنیم. میگوییم من اینقدر دانش در فلان زمینه دارم و این کارها را کرده ام. حتی صحبت دربارۀ تجربه های معنوی می‌تواند صورت سازیِ منِ ذهنی‌ باشد و آن را تقویت کند.

     

    منِ ذهنی‌ عینِ همین کار را با دیگران هم می‌کند. از آنها صورت می‌سازد و بر عکس دیدِ مولانا در مصرع دوم به طرفِ مقابل می‌گوید تو این صورتی هستی‌ که من الان دیدم و تو را مثلِ یک مجسمه میگذارم در ویترینِ ذهنم. حتی اگر آن صورت مثبت هم باشد ما با این کار فضا را می‌بندیم، آن شخص را محدود کرده و جلوی رقصِ زندگی‌ را می‌گیریم.

     

    صورتی‌ که در ذهنِ انسان در مورد انسانِ دیگری ساخته می‌شود همیشه به مرکزِ بیننده بستگی دارد. بنابراین به تعداد آدمهایی که ما می‌شناسیم تصویرِ ذهنی‌ از ما وجود دارد. تنها انسانهای زنده به حضور هستند که زندگی‌ و اصل را در ما شناسایی میکنند و به ما نشان می‌دهند. اصلِ خودمان را در آیینۀ مولانا می‌توانیم ببینیم. در نقطه مقابل انسانهایی‌ که منِ ذهنی‌ دارند تصویری آغشته به دردهای منِ ذهنی‌ منعکس می‌کنند ما با آن تصویر نباید بالا و پایین شویم ولی‌ می‌توانیم با فضاگشایی پیغامِ زندگی‌ را بگیریم. حتی از دشنامی که کسی‌ به ما می‌دهد چیزی یاد بگیریم.

     

    شناساییِ این موضوع که ما و دیگران هیچ کدام صورتهایی نیستیم که به ذهنمان می‌آید موجبِ فضا گشایی و رقصِ فرمها می‌شود. این باعث می‌شود که در عمل خودمان و دیگران را زیاد توصیف نکنیم، مثلاً پرهیز کنیم از گفتنِ اینکه فلان شخص این طور است و آن طور است! یا اینکه تو این طور یا آن طور هستی‌.

     

    زندگی‌ از جنس فرم یا صورت نیست، انسان هم از جنس فرم نیست. فرمها می‌توانند کامل نباشند و این هیچ اشکالی ندارد. دانشِ ما لازم نیست کامل باشد، زیبائیِ ما هم لازم نیست حتماً کامل باشد. ما به آنها برای حسِ وجود و جلبِ خریدار احتیاج نداریم، زیرا خریدارِ ما تنها زندگیست که نظرش فقط به جنس خودش است.

     

    رها کردنِ فرمها و خاموشی اطرافِ آنها باید لحظه به لحظه باشد.

     

    صورتگرِ نقّاشم، هر لحظه بُتی سازم

    وانگه همه بُتها را در پیشِ تو بُگدازم

    دیوان شمس، غزل ۱۴۶۲

     

    اینکه ما فرمها را لحظه به لحظه رها کنیم و مثلاً از ظاهرِ خود هویت نخواهیم کارِ آسانی‌ نیست و احتمالاً ما نمی‌توانیم آن را به صورت کامل انجام دهیم. اما همین که شروع می‌کنیم خوب است و تنها راه هم همین آغازِ به فضاگشایی است، بدونِ پندارِ کمال.

     

    عشق گزین عشق و دَرو کوکبه می‌ران و مترس

    ای دلِ تو آیتِ حق، مُصْحَفْ کژ خوان و مترس

    دیوان شمس، غزل ۱۲۰۴، برنامۀ ۸۶۹ گنج حضور

     

     

    و در پایان این بیت طلایی را تکرار می‌کنم!

     

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴، برنامۀ ۸۷۴ گنجِ حضور

     

    تو به هر صورت که آیی بیستی

    که منم این، والله آن تو نیستی‌

     

     

    -با احترام، سارا از آلمان-

    فایل متن «والله تو آن نیستی!» - خانم سارا از آلمان

    دام و سبب - خانم فائزه از آمریکا



    فایل دام و سبب - خانم فائزه از آمریکا


        


    اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما را،

    فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

    -مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۱

     

    در برنامه ۸۷۲ گنج حضور، تاکید و توجه ما برای شناسایی من ذهنی، از دیدگاه دام و سبب بود.

     

    یاد گرفتیم که در من ذهنی، ما حتما با دام «درگیر» هستیم... از آن «فراغت» نداریم... یا خود را به دام می‌اندازیم، و یا با حیله و تزویر دامی برای کسی یا چیزی پهن کرده‌ایم... در جهان علت و اسباب، دلیل «درگیری» ما با دام، چه وقتی به دام می‌افتیم، چه وقتی دام پهن می‌کنیم، حرص و شهوت است! اگر صیاد در حرص مرغ نباشد،‌برایش دام نمی‌اندازد... مرغ هم اگر در حرص دانه نباشد، به دام نمی‌افتد و اسیر نمی‌شود...

     

    ما کی از «درگیری» با دام رها می‌شویم؟ کی «فراغت» و «رهایی» پیدا می‌کنیم؟ فراغت و رهایی از دام، با فرار کردن از آن، از زمین تا آسمان فرق دارد... فرار کردن از دام، با مقاومت، یا حیله‌های من ذهنی است که اتفاقا ما را در دام بیشتر گیر می‌اندازد. یا حتی اگر از یک دام ذهنی فرار کنیم، حتما خود را به دام دیگری می‌اندازیم.

     

    مولانا در غزل ۷۱ به زیبایی می‌فرماید، که رهایی و فراغت «فقط» ازنوازش‌های عشق شمس‌الدین، از عنایت‌های ربانی است. وقتی که ما در حالت طلب و عین ادب، دست از حیله‌گری بر‌می‌داریم، و از عشق شمس‌الدین، یعنی این فضای گشوده شده در مرکز خود، بهره‌مند می‌شویم...

     

    و اما سبب:

    ما انسان‌ها در جهان علت و اسباب، روند همانیده شدن هشیاری را طی کرده‌ایم و به علت و اسباب عادت کرده‌ایم... به آن ها شرطی شده‌ایم...

    حتی در راه معنویت هم، مخصوصا در اوایل کار، غالبا با اسباب پیش می‌رویم...

    مثلا در همین نوشته،‌من اتفاقاتی را سبب یک‌دیگر بیان کرده‌ام...گفتم چون حرص دانه داریم، در دام می‌افتیم... یعنی علت و سبب در دام افتادن، حرص و خواستن ما است.... در حیطه زبان، و کوشش‌های ذهنی ما در راه معنویت، ما به ناچار از این سبب‌سازی‌ها استفاده می‌کنیم، و این تا اندازه‌ای درست است. ولی در حیطه عیان و دیدن، در فضای گشوده شده عدم، این‌طور نیست.

     

     

    هرچه خواهد آن مُسبِّب آورد

    قدرتِ مطلق سبب ها بَردَرد

     

    لیک اغلب بر سبب رانَد نَفاذ

    تا بداند طالبی جُستن مراد

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، از بیت ۱۵۴۷

     

    گاهی و گویا بیشتر مواقع، تجربیات ما، براساس اسباب و عللی که در ذهن می‌شناسیم، هماهنگ در می‌آید تا ما در مراحل اولیه بتوانیم با همان هشیاری جسمی قدمهایی برداریم. ولی این به معنی نیست که قضا و کن فکان این تجربه ما را با آن اسباب و علتها ایجاد کرده است؛ اصلا این طور نیست.

     

    اسباب و علل تنها ساخته ذهن شرطی شده، و کشت ثانی است...

     

    در این لحظه، هر کدام از ما با توجه به کیفیت هشیاری خود، از تغییرات عالم فرم، یک اتفاقی را «تجربه می‌کنیم». و این اتفاق، نه تنها به ما مربوط است، بلکه تمام ابعاد و ذرات هستی را، در یک‌پارچگی کائنات، تحت تاثیر قرار می‌دهد... خداوند یا زندگی، با قضا و امر کن فکان، در این لحظه یک اتفاق را برای تبدیل کل هشیاری و تغییر فرم متناسب با آن، ایجاد می‌کند. اتفاقی که کل هستی را بسیار حساب شده و دقیق اداره می‌کند...

     

    دیده‌یی باید، سبب سوراخ کُن

    تا حُجُب را بَرکَند از بیخ و بُن

     

    تا مُسبِّب بیند اندر لامکان

    هرزه داند جهد و اَکساب و دکان

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، از بیت ۱۵۵۲

     

    شاید خیلی از ما به تجربه دیده‌ایم که وضعیت این لحظه براساس انتظارات ما که مطابق اسباب و علل ذهنی ما است، پیش نرفته... برای ما همین امر، به جای سرخوردگی، یک فرصت طلایی برای بیرون آمدن از ذهن و دید سبب سازی آن، است.

     

    عاشقان از بی‌مرادی هایِ خویش

    باخبر گشتند از مولایِ خویش

    -مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶

     

     

     

    اما یک بازبینی دیگر هم برای ما شایسته است... آیا ما از دانش معنوی، به عنوان سبب استفاده می‌کنیم، که با رعایت آن، اوضاع زندگیمان را درست کنیم؟.. مثلا جف‌القلم را یاد گرفته ایم و حالا در من ذهنی می خواهیم با استفاده از آن، و با ایجاد یک تصویر ذهنی از حضور، اتفاقات خوش‌آیند برای خود رقم بزنیم؟!

    من این حالت را در خود شناسایی کرده‌ام که مثلا درسی از یک اتفاق که ناخوش‌آیندم بوده، می‌گیرم. ذهن بلافاصله آن درس و پیام را «دلیل» رخ دادن اتفاق می‌داند و می‌گوید: خوب، دلیل این اتفاق، بیداری من بود. من درسم را گرفتم، بیدار شدم. پس، حالا اتفاق ناخوش‌آیند باید جبران شود، یا به اتفاقی خوش‌آیند تغییر کند....یا اگر درک کند که اتفاق به هیچ عنوان قابل بازگشت و جبران نیست، ملامت و حسرت دست می‌گیرد.

    این طرز فکر چندین الگوی من ذهنی را همزمان فعال کرده است. این اشتباه در من ذهنی، بر اساس جدی گرفتن اتفاق رخ می‌دهد... منظور آمدن ما به این جهان فرم، و تجربه زندگی زنده در ما، هیچ ارتباطی با چگونگی اتفاق ندارد؛ بلکه به فضاگشایی اصیل ما، برای اتفاق ارتباط دارد؛ هر اتفاقی که می‌خواهد، باشد....

     

    ما به اشتباه، خود را برمبنای اتفاقات زندگی خود تعریف می‌کنیم.... فکر می‌کنیم آمده‌ایم که اتفاقاتی را به وجود بیاوریم یا از اتفاقاتی جلوگیری کنیم. در حالی که اتفاقات بازی زندگی است. منظور زندگی این است که ما با حضور ناظر، با تسلیم و فضاگشایی برای اتفاق این لحظه، طرب سازی او را در این بازی و رقص اتفاقات تجربه کرده؛ و هزاران برکت زندگی را با امر کن فکان به جهان فرم جاری کنیم.

     

    یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

    -مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳

     

    خیلی ممنونم

    -فائزه

    فایل متن دام و سبب - خانم فائزه از آمریکا

    چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی - آقای فرشاد از خوزستان



    فایل صوتی چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی - آقای فرشاد از خوزستان


        


    با عرض سلام

     

    «در برنامه ۸۷۱، در مورد این‌که چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی است صحبت شد.»

     

    یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

    باطن او جدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳)

     

    در من‌ذهنی، انسان پُر از شک است، نمی‌داند باید چگونه زندگی کند، با هر بادی که می‌آید به طرفی کشانده می‌شود؛ نمی‌داند چه چیزی جدی و چه چیزی بازی است.

    در من‌ذهنی، انسان چیزهای این‌جهانی را جدی می‌گیرد و از آن‌ها زندگی و خوشبختی می‌خواهد؛ مثلاً شروع به درس خواندن می‌کنیم ولی با جدی گرفتن آن و در مرکز قرار دادن آن، مدام در استرس و نگرانی هستیم و حتی دوست نداریم دیگر درس بخوانیم. یا مثلاً خودمان و شخصیت‌مان را جدی می‌گیریم و کل انرژی‌مان را هدر می‌دهیم تا آن تصویرِ ایده‌آلِ ذهنی را که از خودمان داریم نگه داریم.

    اکنون می‌بینیم که با جدی گرفتن این چیزها نه‌تنها به زندگی نرسیدیم، بلکه پُر از درد و ناراحتی و نارضایتی هستیم. علتش این است که چیزی که بازی بود را جدی گرفتیم.

     

    نیست انگارد پَرِ خود را صَبور

    تا پَرَش در نَفکند در شرّ و شور

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۲)

     

    حال چه چیزی جدی است؟

    از این برنامه و مولانا یاد گرفتیم چیزی که مهم است و جدی است، این است که ما در برابر اتفاق این لحظه فضاگشایی کنیم و تسلیم باشیم و اتفاقات را بازی بگیریم.

     

    یاد گرفتیم که تسلیم و فضاگشایی آسان نیست، چون من‌ذهنی هر لحظه می‌خواهد فضا را ببندد و به جای فضاگشایی مقاومت کند. بنابراین داشتن حزم و سوءظن نسبت به من‌ذهنی جدّ است.

     

    حَزْم آن باشد که ظَنِّ بَد بَری

    تا گُریزیّ و، شَوی از بَد، بَری

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷)

     

    حَزْم، سوءُ الْظَّنِّ گفته‌ست آن رَسول

    هر قَدَم را دام می‌دان ای فَضول

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸)

     

    حزم عبارت از این است که ما ظَنِّ بد ببریم که الآن ممکن است به اتفاق این لحظه مقاومت کنیم، ممکن است از چیزهای این‌جهانی زندگی بخواهیم، ممکن است در تله من‌ذهنی بیفتیم.

    حضرت رسول فرموده است که حزم یعنی بدگمانی نسبت به من‌ذهنی. حزم یعنی این‌که ما آگاه باشیم که هر لحظه که می‌گذرد، ممکن است ما قضاوت و تفسیر کنیم.

     

    حَزم، آن باشد که نفریبد تو را

    چرب و نوش و دام های این سَرا

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۹)

     

    که نه چربش دارد و نی نوش، او

    سِحر خوانَد، می‌دمد در گوش، او

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰)

     

    که بیا مهمانِ ما ای روشنی

    خانه، آنِ توست و تو آنِ منی

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۱)

     

    حزم این است که اتفاقات و چیزهای این‌جهانی که به‌صورت فکر به ما ارائه می‌شوند و به نظر ذهن چرب و نوش هستند، ما را نفریبند؛ چونکه این‌ها نه چربش دارند و نه نوش. این‌ها ما را سِحر می‌کنند و در گوش ما می‌گویند که: «بیا، تو مهمان ما هستی، ما مال هم هستیم، همانیده شو.»

     

    حزم آن باشد که چون دعوت کنند

    تو نگویی: مست و خواهانِ من‌اند

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۰)

     

    حزم یعنی این‌که ما خودمان را گول نزنیم که ما هیچ مشکلی نداریم، فکر نکنیم بهترین هستیم. حزم یعنی این‌که من به خودم نگاه کنم و اشکالاتم را پیدا کنم و با سبب‌سازی گردن دیگران نیندازم. حزم یعنی این‌که آگاه باشم که من من‌ذهنی دارم و اگر حالم خراب است، به‌خاطر همانیدگی‌های خودم است. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که من‌ذهنی هر لحظه می‌خواهد فضا را ببندد و ما را به واکنش وا دارد، پس بنابراین مدام حواس‌مان به آن باشد.

     

    ممکن است من‌ذهنی هر لحظه یک عینکی به چشم ما بزند و یا یک فکر منفی در ما ایجاد کند و باعث درد و غصه ما شود. حزم یعنی این‌که در این موقع بدانیم سیستمِ من‌ذهنی دارد در ما کار می‌کند و ما آن نیستیم و فضا را باز کنیم. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که وقتی فکر تأیید و توجه و حسادت و رقابت در ما بالا می‌آید، سیستم من‌ذهنی دارد کار می‌کند.

     

    حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که این من‌ذهنی خیلی مرموز است و هر لحظه می‌خواهد ما را به شک بیندازد و بگوید که ما من‌ذهنی هستیم. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که اگرچه ما روی خود کار می‌کنیم، ولی من‌ذهنی‌مان ما را با وعدۀ زندگی گرفتن از چیزها فریب می‌دهد و می‌خواهد ما از ته دلمان نخواهیم از من‌ذهنی جدا شویم.

    حزم یعنی این‌که ببینیم که وقتی یک اتفاق خوب در بیرون برایمان می‌افتد مثلاً پولمان زیاد می‌شود، من‌ذهنی خیلی خوشحال می‌شود و در مرکز قرار می‌دهد و بنابراین وقتی عکس آن اتفاق افتاد یعنی پولمان کم شد، سریع گرفتار من‌ذهنی می‌شویم. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که این فکر «که یک انسان می‌تواند به ما زندگی بدهد»، از من‌ذهنی است.

     

    پس آن چیزی که جدی است این است که مراقب باشیم در این لحظه چیزی در مرکز ما قرار نگیرد. این موضوع آنقدر جدی است که مولانا می‌گوید شما فرض کنید که در دهان یک شیر گیر هستید و هر لحظه ممکن است شما را بخورد. مطمئناً چیزی که جدی است این است که ما خودمان را از دهان شیر نجات دهیم. حال، ما تجربه کرده‌ایم که همین‌که یک چیز را جدی می‌گیریم و در مرکز ما قرار می‌گیرد، فوراً غصه و درد سراغ ما می‌آید و شیر قضا به همانیدگی ما حمله می‌کند.

     

    آنچنانکه ناگهان شیری رسید

    مرد را بربود و در بیشه کشید

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰۲)

     

    فرض کنید که ناگهان شیری برسد و یک انسان را با دندان‌هایش بگیرد و به بیشه ببرد.

     

    او چه اندیشد در آن بُردن؟ ببین

    تو همان اندیش ای استادِ دین

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰۳)

     

    وقتی او را می‌برد، به چه می‌اندیشد؟ به این می‌اندیشد که خود را نجات دهد. یعنی باید حواسمان‌ باشد چیزی نیاید مرکزمان.

     

    با تشکر

    فرشاد از خوزستان

    فایل متن چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی - آقای فرشاد از خوزستان

    دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا



    فایل صوتی دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا


        


    دریایی از جنس آگاهی

     

    وقتی که آقای شهبازی نازنین و آموزش‌های مولانا وارد زندگی‌ام شد، «رنگ» و «بوی» زندگیم تغییر کرد. البته تغییر که نکرد، بلکه «دگرگون» شد. یعنی چیزی بود که نظیرش را نمی‌شناختم.

     

    قدیم‌ترها برخی غذاها و میوه‌ها را نمی‌خوردم. آن هم بدون دلیل. مثلا بادمجان، بامیه و یا انبه از آن قبیل خوراکی‌ها بود که نمی‌دانم چرا نمی‌خوردم. حتی امتحان هم نمی‌کردم. برای تحصیل که آمدم کانادا دیگر غذای آماده و مورد علاقه و انتخابم در دسترس نبود. چون مادری هم در کنارم نبود که اراده کنی، سفره‌ی رنگین و سنگین برایم آماده باشد. خودم بودم و خودم. دیگر دست به «کار» شده بودم و برای خودم آشپزی می‌کردم. اولین باری که بادمجان سرخ کردم و خوردم انگار دنیا یه جور دیگه شد. بادمجان در زیر دندان‌هایم خیلی نرم و راحت مثل موم آب شد و مزه‌ای که هنوز هم نمی‌توانم به قلم در آورمش با بزاقم مخلوط شد و تازه «آگاه» شدم که چه چیزِ نابی را از دست داده بودم. به قول آقای شهبازی، توضیحِ عسل، عسل نمی‌شود.

     

     آموزش‌های معنوی که فقط و فقط لطف و عنایت خدا بود که شامل حالم شده بود، سبب شد که مزه‌ی خدا را حس کنم. یک روزی را یادم است که یکهویی از چیزی «آگاه» شدم. آن روز همه‌چیز در من می‌گنجید، حس و حالی که آن روز داشتم را یادم هست، ولی این‌که چجوری بودم و چطوری شدم را نه.

     

    این «آگاهی» بسیار با «دانستن» فرق دارد. اصلا نمی‌شود مزه‌ی بادمجان را دانست. نمی‌توان هزار بار هم مثل پدرم که هی به من می‌گفت: «پسرم ، یکبار امتحان کن، خوشت نیامد نخور»؛ کسی را با بادمجان آشتی داد. بایستی خودش «آگاه» شود. چجوری‌اش را خودِ «او» می‌داند. ولی جنس آگاهی بسیار با دانش فرق دارد:

     

    چه دانستم که این دریای بی‌پایان چنین باشد

    بخارش آسمان گردد، کفِ دریا زمین باشد

    )دیوان عطار، غزل ۲۶۴(

     

    از همان اول حضرت عطار می‌گوید که باید «می‌دانمِ» خود را بگذاری زمین و وارد دریا شوی. تازه «آگاه» می‌شوی که این زمین و هشیاری جسمی، کم ارتعاش‌ترین و گذرا ترین قسمت دریای عشق و آگاهی است. همانطور که بخارِ آب ارتعاشش از حالت جامد و مایع، بیشتر است و همچنین هرچقدر فضا داشته باشیم، آن را اشغال می‌کند، افکار و کلا باشندگانِ با ارتعاش بالا، از جنس فضا هستند. هم‌چنین آسمانِ دل و یا حتی ذهن هم ارتعاش بالاتری دارند ولی ما با ریختن افکار و چیزهای همانیده در آنها، به زور از بخار به کف تبدیل می‌کنیم که منجر به کشیدن دَرد می‌شود.

     

    هله بَحری شو و در رو، مکن از دور نظاره

    که بُوَد دُر تَکِ دریا، کف دریا به ‌کناره

    )دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲(

     

    حضرت مولانا هم می‌گوید «هله»! یعنی آگاه باش. نمی‌گوید «بدان». می‌گوید که اگر آگاه باشی، از جنس بحر هستی. یعنی اینکه آقای نیما، آگاه باش که بحری هستی. حالا از جنس کف و یا آسمان؛ دست خودت است. هر چیزی و هر جوری که باشی، بحری هستی. این را آگاه باش. با ذهنت جست و جو نکن. از دور هم فقط نظاره گر نباش. یعنی نگو من ویژگی‌های حضور را می‌دانم و تصویرسازیِ معنویَت می‌کنم و خدا اینجوری است و عشق آنجوری است و غیره. می‌فرماید با ذهن یک چیزهایی را فقط ندان، بلکه از ویژگیِ انسان بودنت استفاده کن. این انسان، اشرف مخلوقات، تنها باشنده‌ای است که می‌تواند از آگاه‌ بودنِ خود، آگاه باشد. می‌گوید کمی نزدیک‌ تر بیا. از دور فقط نظاره نکن. خودت را از کائنات جدا نبین. «خودت» را بگذار دمِ ساحل، بیا توی دریا. نگو من جنسم بخارِ دریا‌ست و معنوی‌ام و دیگران کف هستند و به درد نخور. هیچی ندان؛ روی پای منِ ذهنی‌ات بلند نشو و نگو که می‌دانم. توی دریا که بپری، خودت را دست دریای بی‌انتها میسپاری، هرچه که پیش آید خوش‌ آید. تسلیم بدون شرط و قبل از رفتن به ذهن هستی. افکارِ همانیده‌ات را کنار ساحل گذاشته‌ای. زیرا می‌دانی که کفِ دریا به ساحل می‌آید. آن موقع است که دریا تو را در خودش غرق می‌کند. از غرق شدن، نمی‌ترسی. زیرا تو می‌دانی که بحری هستی. یک ذره، فقط یک ذره از لذت غرق شدن آگاه شوی، دیگر شوق رسیدن به تکِ دریا و گوهرِ دریا را یافتن، همیشه تو را به تکاپو وامی‌دارد. آن موقع دیگر نظاره نمی‌کنی. نمی‌گویی به من مربوط نیست. همه را دریایی می‌بینی؛ حال چه کف، چه بخار. همه را از جنس آگاهی می‌بینی. از مزه‌اش آگاه شدی. دیگر با آن غریبه نیستی. زیر دندان‌هایت رفته‌است. مزه‌اش را چشیده‌ای. دیگر نمی‌گویی دوست ندارم. بلکه با عشق و ولع به دنبال چشیدنش هستی و چه بسا لبالب پُر.

     

    دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف

    این زمان دریا شدم، دریا خوش است

     

    وای عجب تا غرق این دریا شدم

    بانگ می‌دارم که استسقا خوش است

    )دیوان عطار، غزل ۷۱(

     

    -استسقا: بیماری‌ای که انسان هرچقدر آب می‌نوشد، باز تشنگی‌اش رفع نمی‌شود.

     

     

    دیگر برای باشنده‌ای، بدی نمی‌خواهی. رواداشتت به همه بی‌نهایت است. دوست داری همه خوش‌حال باشند. همه عشق کنند، همه بخندند، همه برقصند. دیگر با گیاهان و حیوانات بیگانه نیستی. همه را دوست داری. همه را هم‌جنس خودت می‌دانی. تازه مزه‌ی این دریای کوثر را چشیده‌ای و از آن آگاه شده‌ای. تازه متوجه می‌شوی که این آگاهی از آگاهی، همان «کَرَّمنا» است. فقط و فقط و فقط هم تمرکز بر روی خودت است. به زور قاشق بر نمی‌داری آب کوثر را بریزی تو حلق دیگران. همانگونه که یک قطره‌ی آب خودش برای بخار شدن، ارتعاشاتش بالا و بالاتر می‌رود تا از حالتِ مایع به حالت گاز تبدیل شود، فقط به بالا بردن ارتعاشات خودت مشغول می‌شوی. اگر قطره‌ی ضعیف دیگری درکنارت باشد، توسط ارتعاشات تو، ارتعاشاتش بالاتر می‌رود تا او هم خودش از این ارتعاشات «آگاه» شود تا شاید به بحری بودن خود پی ببرد.همانگونه که خودِ من هم از قرین شدن با گنج حضور و مولانا و آقای شهبازی و دیگر خویشان عشقی، کمی با بضاعت هرچند اندک، کورسویی از این نور عشق را دیده‌ام. اگر هم شخصی به زور نخواهد ارتعاشاتش بالا برود و به زور کف بماند، توسط خود دریا به لب دریا و کناره رانده‌ خواهد شد.

     

    لب دریا همه کُفر است و دریا جمله دین‌داری

    ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

    )دیوان عطار، غزل ۲۶۴(

     

    کسی که نظاره می‌کند، آن هم از دور، دیده‌ی خود را پوشانده است. حجابی بر اگاه شدنِ خود نهاده است. خود دریا هم تماما فضاگشایی و ایجاد روزنه برای غرق شدن و دستیابی به گوهر است. دین هم به این معنی نیست که یکسری باور را بگذارم مرکزم و با آن‌ها هویت مجازی پیدا کنم و با آن‌ها «بدانم». دین‌داری یعنی انصتوا و سراپا گوش شدن به تعالیم بزرگان و اجرای بی‌چون و چرای نصایح آن‌ها. یعنی رها کردن دانش خود برای به دست آوردن گوهر. یعنی جَستن از این‌که دایم بگویم:« آیا بپرم توی دریا؟ نپرم؟ چه کنم؟ چه نکنم؟» دین‌داری یعنی دل به دریا زدن. یعنی من خودم را سپردم به خدا و کن فکان. هرچه بادا بادا، خوش بادا.

     

    دوزخ است آن خانه که بی روزن است

    اصلِ دین ای بنده روزن کردن است

    )مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴(

     

    شنیدستی که الدّینُ النَّصیحه؟

    نصیحت چیست؟ جستن از میانه

    (دیوان شمس، غزل ۲۳۴۶)

     

    کسی که از میانه می‌جهد، دیگر از دور نظاره نمی‌کند. خودش را برای غرق شدن آماده کرده است. البته نه ‌آماده‌ی ذهنی، بلکه آگاه از این‌که خودش بخشی از این دریاست و باید با دریا یکی شود.

     

    اگر این گوهر و دریا به هم هردو به دست آری

    تو را آن باشد و این هم، ولی نه آن، نه این باشد

     

    یقین می‌دان که هم هردو بُوَد، هم هیچیک نبُوَد

    یقین نبوَد گمان باشد، گمان نبوَد یقین باشد

    (دیوان عطار، غزل ۲۶۴)

     

     وقتی هم غرق در این دریای آگاهی شوم، تازه آگاه می‌شوم که این تعاریف هم همه‌ ذهن بودند. این گوهر و دریا و دین‌داری و کف و آسمان، همه فقط برای این بودند که من آگاه شوم که بحری هستم و از رها کردن همانیدگی‌ها و از همه مهم‌تر هویت‌های کاذبم، نترسم. آن موقع است که یقین پیدا می‌کنم که این لحظه‌ی ابدی، لحظه‌ی یکی شدن من با بحر است. لحظه‌ی غرق شدن است. لحظه‌ی به دست آوردن گوهر است. لحظه‌ای است که من با خدای خودم یکی شوم به طوری که نه دریا، نه کف، نه آسمان، نه کناره، نه کفر، نه دین داری که هیچ؛ بلکه هیچ پیامبر برگزیده‌ای هم نباید وارد آن شود:

     

    لی مَعَ الله وقت بود آن دَم مرا

    لا یَسَع فیهِ نَبیٌّ مُجتبی

    (مثنوی دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰)

     

    فقط و فقط با آگاه شدن از این آگاهی به این امر پی خواهم برد. باید یقین حاصل کنم. باید زیر دندان‌هایم برود. باید با بزاقم مخلوط شود و آن را خودم بچشم. هر چقدر هم کتاب بخوانم و از دور فقط نظاره‌گر باشم و منتظر باشم که کسی بیاید و مزه‌ی بادمجان را برایم شرح دهد، نخواهد آمد. باید پا شَوَم با تلاش خودم، با رها کردن دانش محدودِ عقلِ جزوی‌ام، بادمجان را سرخ کنم و نمک بزنم بگذارم لای نان، در دهانم بگذارم و حالش را ببرم. این یعنی عین الیقین. و اِلا که کوچکترین شکی، کوچکترین گمانی، مرا از این زمانِ یکی شدن باز می‌دارد.

     

    درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

    نداند هیچکس این سِر مگر آن کو چنین باشد

    (دیوان عطار، غزل ۲۶۴)

     

    وقتی که با یگانه دریای عشق و آگاهی یکی می‌شوم و غرق در آن. تازه آگاه می‌شوم که همه‌ی این نوشته‌ها هم تومنی دوزار ارزش ندارد. باید مثل حضرت عطار و مولانا و دیگر بزرگان، خود دریا شد. این همان سِری است که فقط آن‌ها بدان آگاه شده‌اند و اگر به صورت نوشته توسطِ منِ نیما، با عقلِ ناقصم در‌آمده‌اند، پس یقین بدانم که فقط حدس و گمانی است از اصل. باید «چنین» باشم تا «چنین» را آگاه شوم. اگر چنین و چنان را با ذهنم هی بخواهم تجزیه و تحلیل کنم، از دور مشغول نظاره‌ی دریا هستم و این منِ ذهنی است که می‌خواهد حضور و دریای آگاهی را با حیله‌های خود به ذهن دربیاورد:

     

    چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید

    مدانید که چونید مدانید که چندید

    (دیوان شمس، غزل ۶۳۸)

     

    آگاهی با دانستن فرق‌ها دارد آن هم از کف تا آسمان

     

    آری، چه دانستم که این دریای بی‌پایان چنین باشد

     

    با عشق و احترام،

     

    -نیما از کانادا  :)

    فایل متن دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا