برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، برنامه ۸۸۹ - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، برنامه ۸۸۹» - خانم لادن از کانادا
-برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، مربوط به برنامه ۸۸۹ گنج حضور
در غزل ۵۳۷ دیوان شمس، مولانا با اقتباس از سوره بَلَد در قرآن، انسان را متوجه ابدیت و بینهایت این لحظه میکند.
«قسم به شهر یکتایی که تو ساکن آن هستی.»
یادآوری و بیداری عظیمِ زندگی برای انسان که تو از جنس جهان جسم، از جنس زمان و از جنس ذهن نیستی.
این آگاهی چشم انسان را به دیدار زندگی بینا میسازد. و او را به شهر شاهدان و زیبارویان میبرد.
مولانا میگوید با لحظه به لحظه فضاگشایی، بر گردِ شهر زیبای دلِ عدم شده ات بگرد.
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کشمکش
میخوان تو لااُقسِم نهان تا حَبَّذا هذا البَلَد
انسان همیشه ساکن این شهر بوده است، تنها پرده ای از جنس ذهن میان او و شهر یکتایی، که وطن اصلی و مبدا و مقصدش است، کشیده شده.
خداوند در سوره بلد میفرماید تو همواره در شهر یکتایی هستی اما با ساختن پرده من ذهنی، مانند یتیمی که پدرش را از دست داده است از زندگی دور شده ای و مانند مسکینی که در قحطی است، از دریافت شراب الهی محروم شده ای و مانند بنده ای به اسارت ذهن در آمده ای.
میگوید تو در گذرگاه سخت انتخاب میان یکتایی و من ذهنی، راه اشتباه رفته ای، به سختی ها گرفتار شدی و بر از دست دادن همانیدگیهایت احساس حسرت و زیان داری.
توصیف انسانی که هوشیاری اش در ذهن است در این آیات، بیان شده است. تمامی هیجاناتی که انسان در من ذهنی تجربه میکند، احساس جدایی، محروم ماندن از انرژی زندگی، اسارت در ذهن دردمند، و احساس حسرت و زیان. در حالیکه آیات بعدی این آگاهی را میدهند که در تمام این لحظات زندگی شاهد و ناظر انسان و در پی زنده کردن او بوده است.
در آیات بعدی خداوند میفرماید: من هر لحظه شاهد تو و منتظر بیداری تو بوده ام. همه لحظاتی که در ناآگاهی ذهن غرق بودی و در گذرگاههای سخت قرار داشتی، تو را می دیده ام. از تو خواستم که با فضاگشایی و صبر، به هوشیاری اصیلت زنده شوی و گرد شهر یکتایی با شاهدان بگردی و بخوانی:
لا اُقسِم ُبه هذا البَلَد
-قرآن کریم، سوره بلد، آیه ۱
انسان هنگامی میخواند «لا اُقسِم ُبه هذا البَلَد»، که به خدمت ساقی درآید. در ابتدای غزل مولانا به انسان یادآوری میکند که کار و پیشه اصلی او خدمت به ساقی است. «کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود.»
خدمت ساقی در رهایی از اسارت ذهن و بیخود شدن صورت میپذیرد. انسان نمیتواند هم منیت خود را نگه دارد و هم در خدمت ساقی باشد. قانون زندگی این است که انسان به عدم زنده شود. بیت دیگری از غزل میفرماید: «در پیشهای بیپیشگی کردست ما را نامزد». پیشه بی پیشگی یا رهایی از من ذهنی از ازل به نام انسان زده شده است. اما انسان هر لحظه تصمیم میگیرد که انتخابش فضاگشایی باشد یا نه. انتخاب فضاگشایی یعنی انسان در خدمت ساقی درآید.
مولانا میگوید اگر در این لحظه فضا باز است و نور روی معشوق را میبینی، مانند ذرّه ای هستی که در ستون نوری میرقصد و فارغ از جاذبه جسمی بالا میرود. و اگر در شب چالش با من ذهنی قرار گرفتی و از دیدار نور محروم بودی، یادت نرود که کار تو طواف یار ماهرویت است. آنقدر با تسلیم و فضاگشایی بر گرد خانه معشوق که دل عدم شده ات است بگرد تا به درون خانه راهت دهند.
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طوّاف یارِ ماهخد
به خدمت ساقی درآمدن، انسان را لایق دریافت شراب الهی میکند. شراب یکتایی انسان را از قضاوت و مقاومت من ذهنی رها میکند. جان انسان به حیات جاودان زنده می شود و انسان را تا بی نیازی کامل میبرد. «مستی سغراق احد با تو درآید در لَحَد». این شراب رایگان است و هر انسانی در ذات، آنرا میشناسد. زندگی و انسانهای به حضور رسیده با مهربانی و شفقت این مِی زنده کننده را در این جهان جاری میکنند.
مولانا میگوید هنگامی که شراب یکتایی بر وجودت جاری شد هم خودت از آن مست شو و هم جهان را از آن مست کن. این تنها راهی است که جهان سامان می یابد. هیچ راه حل ذهنی نمیتواند نابسامانی های ایجاد شده از مسئله سازی های من ذهنی را حل کند.
در این مسیر، اگر در کنار انسانهای زنده به حضور قرار گرفتی، مانند آیینه باش که زیبایی روی معشوق در مرکز شما انعکاس بینهایت یابد و اگر با انسانهای در ذهن رو به رو شدی، با فضاگشایی، فضا را باز نگه دار و ناظر و مراقب مرکز عدم شده ات باش.
آنقدر به سرمستی و فضاگشایی لحظه به لحظه ادامه بده و در صبر و شکر و خاموشی بمان تا به بودن در شهرِ خوش یکتایی زنده شوی و بخوانی «تو لااُقسِم نهان تا حَبَّذا هذا البَلَد.»
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
فایل متن «برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، برنامه ۸۸۹» - خانم لادن از کانادا
عصای عشق - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «عصای عشق» - آقای علی از دانمارک
با درود و تقدیم احترام،
«عصای عشق»
دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷، برنامهی ۸۸۷:
ای گشته دلت چو سنگِ خاره
با خاره و سنگ چیست چاره؟
این بیت، عارضه ای که ما به مرور زمان به آن مبتلا شده ایم را بیان می کند و آن گذاشتن اجسام مختلف در دلمان می باشد؛ دلی که در اصل جایگاه عدم و خداست.
ما متوجه نبوده ایم که با این کار، دچار قهر خدا می شویم، چرا که داریم بر خلاف طرح تکاملی زندگی حرکت می کنیم که بر اساس آن، باید پس از اینکه اندکی با اقلام این جهانی هم هویت شدیم و از لحاظ ادارهی خودمان مستقل شدیم، بعد از آن، مرکز را از هرگونه دلبستگی، خالی کنیم و سکان هدایتمان را به دست زندگی بسپاریم.
گفت: رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاست
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۲
پس از درک این موضوع، اگر عنایت خدا و زندگی شامل حالِ ما شود و بتوانیم این عیب بزرگ را در خودمان شناسایی کنیم، آن وقت است که بطور جدی درصدد رفع آن برمی آییم.
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمالِ خود دو اَسبه تاخت
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲
با استفاده از ابیات مولانا و تمرکز روی خودمان، پی میبریم که ریشهی همه درد و رنجهایمان خواستن های بی حد و اندازهی من ذهنی ماست که از چیزهای بیرونی هویت و شادی طلب می کند، در صورتی که باید شادی و آب حیات از درونمان بجوشد و چهار بعدمان را سیراب کند.
چشمهی شیرست در تو، بی کنار
تو چرا می شیر جویی از تغار؟
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۹
طبق بیت فوق، این چشمهی آب حیات در درون ما وجود دارد ولی ما بخاطر گذاشتن آجرهای منیت با ملات درد روی هم، چنان آنرا کور کرده ایم که هیچ منفذی برای خروج آب، باقی نمانده است.
به عبارت ساده تر، ما که امتداد خداییم و در هنگام ورود به این جهان اتصالمان با سرچشمهی زندگی برقرار بوده است، به تدریج از آن جدا شده ایم تا جایی که بکلی ارتباطمان با خدا قطع شده است.
راه حلی که مولانا ارائه میدهد تا مجدداً این اتصال برقرار شود، توبه و بازگشت ما بسوی اوست.
ولی با این دل سفت و محکم چطور این کار امکان پذیر است؟
تنها راه چاره، عشق است؛ یعنی وحدت مجدد ما با خدا. در غزل ۲۵۰۲ مولانا می فرماید:
عصایِ عشق از خارا کند چشمه روانْ ما را
تو زین جوعُ الْبَقر یارا، مکن زین بیش بقّاری
شرطِ اینکه بتوانیم بطور واقعی توبه کنیم اینست که حرص و خواستن های سیری ناپذیرِ من ذهنی را متوقف کنیم.
لازمهی این کار هم شناسائی و درکِ عمیق این موضوع است که هر چیزی که با ذهن بتوانیم تصور کنیم نمی تواند به ما زندگی بدهد.
تجربهی شخصی من مهر تأیید بر آموزه های مولانا و این برنامه می زند و برایم عملاً ثابت شده است که با فهمیدن ذهنی این مطلب که مثلاً تماشای بسیاری از برنامه های تلویزیون می تواند روی من اثرات مخربی داشته باشد، نتوانستم این خواستن را ترک کنم.
بعد از اینکه توانستم این آگاهی را در هشیاریم نگه دارم، این خودِ زندگی بود که این میل را بکلی از دلِ من جدا کرد بطوریکه الان حدود هفت سال است که ما در خانه تلویزیون نداریم.
بسیاری از عادتهایی را که ذهن ما آنرا یک ضرورت نشان میدهد پس از ترک آن متوجه می شویم که نه تنها یک ضرورت نبوده است بلکه نبودنش فواید زیادی برایمان دارد.
بقیهی خواهشها و امیال هم به همین صورت از دل ما کنده می شود. این کارِ عشق است؛ هشیاری، خودش شناسائی می کند و خودش، خودش را از هم هویت شدگی جدا می کند.
کاری ز درونِ جانِ ما می باید
کَز عاریه ها تو را دری نگشاید
یک چشمهی آب از درونِ خانه
بِهْ زان جویی که آن ز بیرون آید
دیوان شمس، رباعی ۷۷۷
اگر واقعاً خواهان آن هستیم که عشق در مرکز ما مستقر شود، باید تحت فرمان آن فرمانروای حقیقی باشیم.
فرمان او در این لحظه اینست که دلت را از هرچه غیر من است خالی کن تا من فرمانروای سرزمین تو باشم.
طبلِ ذهن هم که می کوبد نشانِ اینست که امیری مقتدر از پی آن در حرکت است و قصد دارد هرآنچه غیرخودش است را غارت کند و به این فراق بین ما و خودش پایان دهد؛ جدایی بزرگ که از وصف آن، زبانِ ذهن از حرکت می ایستد.
اَلعِشقُ حَقیقةُ الاِماره
وَالشِّعرُ طَبالَةُ الاَماره
اِحْذَر فَأَمیرُنا مُغیرٌ
کُلُّ سَحَرٍ لَدَیْهِ غاره
اُتْرُکْ هذا وَ صِفْ فِراقاً
تَنْشَقُّ لِهَوْلِهِ الْعِبارَه
دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷
با تشکر،
علی از دانمارک
فایل متن «عصای عشق» - آقای علی از دانمارک
از برون نشنید کَس از دفزنان - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «از برون نشنید کَس از دفزنان» - خانم سارا از آلمان
از برون نشنید کَس از دفزنان
شمع را هنگام خلوت زود کُشت
ماند هندو با چنان کِنگِ درشت
هندُوَک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کَس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن
کرد پنهان نعرۀ آن نعرهزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۵
این ۳ بیت از داستانِ غلامِ هندو که در برنامۀ ۸۸۳ گنجِ حضور تفسیر شد برایم بسیار تاثیرگذار بودند. برداشتهای خود از این ۳ بیت را به اشتراک میگذارم.
خلاصه داستان:
خواجه که نمادِ زندگی یا خداوند است غلامی را در خانۀ خود پرورش میدهد. غلام که نامش فرج است عاشق دخترِ خواجه شده و از شدت حرص و طمع به دست آوردنِ دختر بیمار میشود. غلام نمادِ منِ ذهنیِ انسان است. این منِ ذهنی از زندگی قطع شده و در عالمِ مجاز و توهم زندگی میکند. او زندگی را به فکر یک فرم مجازی که در اینجا دخترِ خواجه میباشد تبدیل کرده و به مرکزش میآورد. غلام خیال میکند که با به دست آوردنِ آن تجسمِ مجازی که ذهنش ایجاد کرده به زندگی میرسد. خواجه از روی لطف برای بیرون آوردنِ این فرمِ ذهنی از دلِ غلام تدبیری میکند. یک صحنه عروسیِ مجازی ترتیب داده میشود که در آن قرار است دختر با غلام ازدواج کند. غلام از اینکه قرار است به مرادش یعنی عروسی با دختر برسد بسیار خوشحال است و سلامتی به او باز میگردد. در شبِ زفاف جمعیتی شروع به دف زدن و جشن و پایکوبی پر سر و صدا میکنند در حالی که میدانند که این جشن عروسی حقیقی نیست. وقتی غلام به حجله وارد میشود و از دید خودش قرار است که حقیقتاً به مرادش که همان وصل شدن به دختر است برسد، ناگهان شمع خاموش میشود و یک نامردِ ستبر و قوی هیکل به او تا صبح تجاوز میکند. غلام از درد نعره میکشد اما از شدت سر و صدای بیرون کسی صدای نعرهای او را نمیشنود.
نگاهِ مولانا در داستانهای مثنوی از بالای کائنات است. او هم فرد تکنفری هم کلِّ بشریت را فرا میخواند. کلِّ بشریت یک هوشیاری میباشد.
خاموش کردنِ شمع:
شمع را هنگام خلوت زود کُشت
ماند هندو با چنان کِنگِ درشت
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۵
این بیت وضعیتی را بیان میکند که در آن ما به عنوان انسانِ منِ ذهنی ظاهراً به کامِ دلِ همانیدهمان یعنی به وضعیتی که در ذهن تجسم کرده بودیم که در آن زندگی هست رسیدهایم. ما با آن فرمِ مجازی تنها مانده و میخواهیم از آن کام بگیریم. اما تجربهای که میکنیم دقیقاً برعکس است. دنیا یا آن وضعیتِ مجازی انسان را مسخ کرده و او را به یک جسم کاهش میدهد. شمع یا همان نور زندگی در انسان که او را به خرد و شادیِ اصلش وصل میکرد پوشانیده میشود به طوری که انسان دیگر به آن نور دسترسی ندارد. سپس دنیا ما را با خشونت اسیر و بردۀ خودش میکند و از ما کام میگیرد یعنی همه سرمایه زندگی ما را غارت میکند. ما ناهشیارانه میشویم بردۀ دنیا و این میوهای بجز درد ندارد. ما که به امیدِ کام گرفتن به دنیای مجاز رفته بودیم پیر و فرسوده میشویم، تنها میشویم، همۀ نیروی زندگی مان را از دست میدهیم، در حالی که همانیدگیها به ما فقط درد دادند و هیچ کامی نگرفتهایم.
هندُوَک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کَس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن
کرد پنهان نعرۀ آن نعرهزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۶
این دو بیت تکاندهنده هستند، به خصوص وقتی با آنها از بالای کائنات به بشریت نگاه میکنیم.
صدای دردِ بشر و فریادهای او را حقیقتاً جمع بشریت نمیشنود. اینکه در حالی که بشر از درد فریاد می زند اکثریت انسانها به راحتی مشغول سر و صدای یک پروگرام یا جشنِ مجازی هستند عادی میباشد. خود درد داشتن، و برای آن کاری نکردن و تازه به جشن هم ادامه دادن آنقدر عادی است که اصلاً برای کسی به عنوانِ کاری عجیب جلب توجه نمیکند.
در تلویزیون فجیعترین خبرها در مورد خون و خونریزی مثلاً در خاورِمیانه را به اطلاعِ ما میرسانند، حتی صحنههای فجیع و بسیار دردناک را نشان میدهند. لحظهای بعد از آن خبر همان کانالِ تلویزیونی تبلیغِ بستنی پخش میکند. بعدش هم همان کانال بازیِ فوتبال را نشان میدهد و میلیونها انسان این صحنهها را میبینند و با خیالِ راحت به سرِ کارشان میروند.
ما در جهان هنرپیشگانی داریم که در سنین جوانی بسیار زیبا و جذاب بودند ولی نهایتاً به دلیل افسردگی خودکشی کردند. انسانی که با وجود پول و شهرتِ زیاد خودکشی میکند زیر فشار دردِ شدید بوده. اما جالب اینجاست که همین امروز هنوز در بسیاری کافی شاپها عکسهای دورانِ جوانیِ آن هنرپیشه را به در و دیوار زدهاند. دخترانِ ۱۶ ساله به این رویا میروند که او چه زندگیِ زیبائی داشته است. هیچ کس از خودکشی ِ این هنرپیشه و اعتیادِ او به موادِ مخدر و الکل نمیگوید. اینها نعره های درد هستند که شنیده نمیشوند، زیرا جهانِ بیرون برای ادامۀ سر و صدای جشنِ مجازی پافشاری میکند. سیسیتم جشنِ مجازیِ دنیا با انسان مثل گاوی که در کشتارگاه است برخورد میکند: میگوید تو بدو، کار کن، جمع کن، تحصیلات، پول، دوست، سکس همۀ اینها را با شتاب جمع کن، درد هم بکش، درد هم بده به دیگران و اصلاً فکرِ هیچ چیز هم نکن. بیا سریال نگاه کن، از آرزوهای دور و درازت در آینده خوشیِ مجازی بگیر، هر وقت هم عرصه بهت تنگ شد با دوستانت جمع شو و مشروب بخور. همینیه که هست. تو هیچ چارهای نداری جز اینکه مثل بقیۀ گاوها در این جشنِ مجازی و بوق و کرنایش شرکت کنی و نهایتاً به ناچار قربانی شوی.
جزو این جشنِ مجازی که همان سر و صدای ذهن است البته بوق و کرنای انواع ایدئولوژی ها و باورهای مختلف هستند که از درد کم نکرده و تنها به سر و صدای مجازیِ ذهن اضافه میکنند.
این دو بیت حالتِ بشریت را در این لحظه به زیبائی منعکس میکنند.
هندُوَک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کَس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن
کرد پنهان نعرۀ آن نعرهزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۶
تو چراغِ خود بر افروز:
وقتی نسبت به وضعیت خودمان و بشریت آگاه میشویم باید بسیار مراقب باشیم که مبادا از ابزارِ ملامت استفاده کنیم. ملامت مهمترین ابزارِ منِ ذهنی میباشد. ملامت ابزارِ پژمردهکنندۀ من ذهنی است.
چاره ملامت نیست. بلکه چاره این است که منِ سارا روی خودم کار کنم. تک به تکِ انسانها روی خودشان کار کنند. و موفق شوند به کمکِ زندگی از دنیای مجازِ ذهن خارج شده و بالاخره به خردِ زندگی وصل شوند. شفا، خیر، صفا و راستی چیزی نیست که انسان بتواند با ذهنش آن را بسازد. شفا را کن فکانِ زندگی با تبدیل شدنِ انسان به مرکزِ او میفرستد. و تنها راهِ ما این است که با صبر و فضاگشایی تبدیل شویم و اجازه دهیم کن فکانِ زندگی سینه ما را روشن کند و شفا را بدونِ اینکه در کنترلِ ما باشد از درونِ ما به بیرون جاری کند، بدونِ اینکه ما از ابزارهای ذهنی استفاده کرده باشیم.
تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟
تو یکی نهای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز
دیوان شمس، غزل ۱۱۹۷
با عشق و احترام، سارا از آلمان
فایل متن «از برون نشنید کَس از دفزنان» - خانم سارا از آلمان
برگرفته از غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷ - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا
دلی که در درونَش، سَنگ و شیشه هست، دلیست دردمند. چون سنگ، سنگْ است و شیشه هم شِکَسْتَنی!
* برگرفته از غزل شماره ۲۳۵۷ / از برنامه شمارهی ۸۸۷ گنج حضور:
از ”جدایی و فراق“ میگوید...
دلی را که چو سنگْ... سِفت گشته، چاره چیست؟ با چُنین دلی، جُز آنکه شیشهها بِشْکَنَند و تِکه تِکه، جُدا از هم گَردنْد، چارهای دِگَر هم هست؟!
حال اگر دلی را، نه سنگْ مانْد و نه شیشه، آنگاه چنان دلی را چه باقیست؟
میگوید آنچه آن دل را باقیست، صُبحِ صادق است:
زان میخندی چو صُبحِ صادق
تا پیشِ تو جان دَهَد سِتاره
پس از آن میخَندی که در صُبحِ صادق (با طلوعِ نورِ حَقیقت)، تَوَهُم جُدایی دگر طاقَتِ دِرَخشیدن ندارد. زیرا که صبح، صادق است و ستاره در مقابلِ «بودِ» وِی، نابود است.
پس عشق، تنها حقیقتِ وجودی ماست؛ و تَوَهُم هم در بودِ وِی، نابود...
آری! به مَحضِ آنکه عشق، آغوشاش را در تجربهی هستی باز کرد، گَردشِ هُشیاری در ذهن (به عنوانِ اندیشه)، به پایان رَسید؛ و همچنین، به مَحضِ آنکه صَبر، شِکَستِ اندیشه را دید، دگر از او هم چیزی باقی نَمانْد؛ آخِر، غرق در بودِ عشق، صَبر به چه کار آید؟!
با رفتَنِ اندیشه و صبر، فقط عشقْ مانْد و بَس؛ تنها عشقْ است که وِی را نه آغازیست و نه پایان؛ حال که تمامیِ حَرکاتِ دِگر به پایان رَسیده است، آن حرکتی که همیشگیست، در ضمیر دل «آشکار» شُده...
زندگی در جهانِ هستی (و در تجربهی بیداری...)، بیکلام به گوش خود میگوید: خَلْقی را بِبین که از جُداییِ عَصیرَت (منظور، محروم مانده از جاری شُدنِ حرکتَت در تجربهی هستی / محروم مانده از حرکت عشق)، بر راه چو عُصاره، به گوشهای اُفتادهاند (در راه، بیمایه... گشتهاند).
حال، با اینکه خَلقْ جِگَرشانْ خونْ گشته، بیا آنان را در این رَه، چُسْت بین و چَکاره؛ زیرا که هُشیاری در آزادگی، ازآنِ حرکتِ عشقْ است.
پس در تجربهی عالم هستی، میتوان به کار عشقْ درآمد!
اما ما بَهرِ این کار، در ذهنِ خاکی، هزارکاره گشتهایم! در صورتی که ما را «یک» کار بس است! البته اگر آن کار، عشقْ باشد؛ که عشقْ ما را به آن حرکتی درآرد، که عالم از آن... به گردش درآمد.
عشق، حقیقتِ تام است و از برکتِ فرمانرواییِ وی، عالم در گردش. پس «وحدت» با عشقْ در تجربهی هستی، برابر است با حرکت در نطم کاملِ وی.
بنابراین، در توجه باش که عشق، بس غارتگَر است؛ هر سَحرگاه، زیر نورِ وِی، تَوَهم و تاریکی از میان میرَوَد و عشقْ خود میمانَد و بَس...
اینها را در کلام گفتیم! ولی تو در این دم، تمامی اینها را فُرو گُذار و ببین فِراق را میتوانی به وَصفْ درآوری؟ زیرا که از بیمِ فِراق، «سُخن» میترکد!
پس در این ره، کلامات را تَرک کُن؛ بیا و در ذات، در طلوع نورِ عشق، دیوارِ تَوَهُم جُدایی را ناظر شو؛ که در نورِ وِی باشد که دیوار، نابود گَردد! که عشقْ است بس غارتگر: در بودِ وِی، تَوَهُم بُوَد نابود...
تو در این رَه، هنوز بالایِ مَناره سُخنها سَر دادهای و با گَرداندَنِ هُشیاری در ذهن، مشغولِ چَرخاندنِ کلماتی برایِ توصیفِ حقیقت! بدان که حقیقت بُگْریخت از سَر و صدای کلام!
خاموش کُن تا حقیقت، خود وصف کُنَد خود را...
در آن دم که حقیقت روی بِنْماده، جُز حقیقت، حرکتی دگر نَمانْده...
با احترام، آزاده از آمریکا
فایل متن «برگرفته از غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷» - خانم آزاده از آمریکا
پرسشنامهی گردشسنج - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «پرسشنامهی گردشسنج» - آقای پویا از آلمان
پرسشنامهی گردشسنج
(بر اساس غزل ۲۵۰۰ دیوان شمس)
سؤال ۱
چه افسردی در آن گوشه؟ چرا تو هم نمیگردی؟
مگر تو فکرِ منحوسی که جز بر غم نمیگردی؟
چقدر این جمله راهگشا است: همیشه این لحظه است. همیشه این لحظه است. همیشه این لحظه است. اگر همیشه این لحظه است و این لحظه هم همیشه نوبهنو میرسد پس چرا تو در منتهای اتاق ذهنت زانوی غم بغل گرفتهای و پژمردهای! تو مگر نمیدانی که هر چیزی که ذهنت میگوید تو آن نیستی. معلوم است که تو هر چیزی که ذهن میگوید نیستی. برای اینکه چیزی که ذهن بیان میدارد از جنس این لحظه نیست بلکه این لحظه را به تله انداخته است در قالب زمان آن هنگام میگوید که تو این هستی. ولی از اول گفتیم که همیشه این لحظه است. پس این عمل ذهن یک توهّم است. میدانی توهّم یعنی چه؟ یعنی واقعیت ندارد یعنی در قانون کائنات خداوندی حقیقت ندارد. پس تو این منذهنی و غمها و دردهایش نیستی پس چرا هنوز داری در پی غم میگردی؟ آیا نمیخواهی پویایی این لحظه را تجربه کنی و رها شوی! دوباره میپرسم آیا در این لحظه در پی شادی و فضاگشایی میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۲
چو آمد موسیِ عمران، چرا از آلِ فرعونی؟
چو آمد عیسیِ خوشدَم، چرا همدم نمیگردی؟
قانون جذب قانونی بسیار امیدبخش است. چرا که آدمی همانند خودش را جذب میکند. پس یعنی اگر انسانی به دنبال خالی کردن مرکز جسمیش از همانیدگیها نباشد، انسان مشابه خود را که پُر از درد است جذب میکند. و آنها با یکدیگر به غیبت و بقیهی مشخصات مخرب منذهنی میپردازند. برعکس آن هم دُرُست است یعنی موسیِ عمران و عیسی خوشدم هر دو به معنای فضای خالی شدهی درون انسان و همنشینان معنوی بیرونی هستند. اگر آدمی خودش مرکزش خالی شده باشد جذب انسانهای بیدرد میشود. آیا تو قرین، همنشین و همدم آموزههای معنوی و جمع زنده به حضور میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۳
چو با حق عهدها بستی، ز سستی عهد بشکستی
چو قولِ عهدِ جانبازان، چرا محکم نمیگردی؟
ما با خداوند پیمان بستیم. پیمان چه بود؟ پیمان این بود که ما از جنس تعریفناپذیر هستیم و نه از جنس آنچه که به ذهنمان میآید. پیمان را چگونه شکستیم؟ وقتی که به همانیدگیهای این دنیایی گفتیم شما به ما بگویید که ما که هستیم. به همسرمان به خانهمان به ماشینمان به مدرکمان به همهی این اقلام گفتیم که به ما بگویند ما که هستیم. آنها نمیتوانند بگویند. ما باید جانباز باشیم یعنی هماکنون در این لحظه آنچه را که در ذهن داریم و از آن هویّت میخواهیم خواه درد، خواه تأیید و توجه و خواه هر چیز دیگر آن را بیاندازیم جان گیرکرده در آن را آزاد کنیم. آیا میخواهی زندگیات را بر شالودهی محکم حضور استوار کنی و خودت هم هر لحظه در جانبازی محکم گردی؟ یعنی بیتأمل ببازی منذهنی را به خدا.
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۴
میانِ خاک چون موشان به هر مَطبخ رهی سازی
چرا مانندِ سلطانان بر این طارَم نمیگردی؟
جهان آشپزخانهی پختن همانیدگیهاست. یعنی جامعهی همانیده و ابلیس دستدردستان یکدیگر دارند برای کودکی که تازه متولد شده است همانیدگی و درد میپزند. اگر ما یاد نگیریم که در مقابل هجوم ذهن در این لحظه فضا را باز کنیم همچون موش به آشپزخانهی دنیا میرویم و از یک همانیدگی هویت میخواهیم. ولی اگر فضا را گشودیم به مانند بزرگان ادب سرزمین پارسی در آسمان فضای حضور سلطانی میکنیم. آیا این که در مقابل حرف دُرُشت کسی فضا را آدم باز بکند و بداند که به او آسیبی نمیرسد بلکه تنها به منذهنی آسیب میرسد، سلطانی نیست. بله که هست. آیا اینکه آدمی در آرامش این لحظه غرق در شکرگزاری باشد سلطانی و پادشاهی نیست. بله که هست. آیا اینکه آدمی پادشاه حال خودش باشد و دیگران حال او را تعیین نکنند، پادشاهی نیست. بله که هست. پس چرا در این آسمان فضای باز شدهی درون به دنبال سلطانت نمیگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۵
چرا چون حلقه بر دَرها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقهی مَردان دَمی مَحرم نمیگردی؟
ذهن پُر سر و صدا که نمیتواند میان فکرهاش فاصله بیاندازد، همچون حلقهی بر دَر است. دنگ، دنگ، دنگ و دنگ. صدای فکرها قطع نمیشوند. میدانی راهحل چیست. راهحل پیوستن به حلقه و یا جمع معنوی است. از خودتان بپرسید دوستانتان چه کسانی هستند؟ آیا در روز زمان زیادی را به دور آموزههای مولانا به ویژه اشعارش میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۶
چگونه بسته بگشاید، چو دشمندارِ مفتاحی؟
چگونه خسته بِه گردد، چو بر مَرهم نمیگردی؟
چگونه درِ بستهی منذهنی باز بشود و ما از چرخهی الگوهای تکراری فکر و عمل بیرون بیایم، اگر ما دشمندار یعنی دشمنیکننده با کلید خداوند باشیم. کلید خداوند فضای گشوده شده و تسلیم ما در مواجه با اتفاق این لحظه است. چگونه تن زخمی و دردآلود ما که از راهحلهای پوچ منذهنی خسته شده است رهایی یابد. همهی ما تجربه کردهایم در زندگی که چقدر با ذهن به دنبال شادی و آرامش رفتیم نه تنها به دست نیامد بلکه برعکسش دردمان هم بیشتر شد پس یعنی ما بر مرهم و دوا نمیگشتیم. دوا چیست؟ دوا این است که طلبِ زنده شدن داشته باشیم. چگونه بفهمیم که طلب داریم؟ به اعمالمان به طور متوسط در روز بنگریم. اگر در راستای آموزههای مولانا نیست پس طلب میلنگد. آیا تو بر مرهم و دوا میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۷
سر آنگه سر بُوَد ای جان، که خاکِ راهِ او باشد
ز عشقِ رایتش ای سَر، چرا پرچم نمیگردی؟
سَر ما یعنی ذهنِ ما اگر در همانیدگیها گم باشد سر نیست. زمانی ابزار ذهن به دُرُستی برای ما کار میکند که فضا باز شده باشد و ذهن هویّت خواهی خود را از همانیدگیها از دست بدهد. یا به تعبیر مولانا خاکِ راهِ خداوند بشود. وقتی این حالت پیش بیاید خداوند آفتابی است که میتواند از طریق ما طلوع کُند. یعنی ذهن ما همچون پرچم ابزاری میشود در دستان خداوند که خودش را در این جهان از طریق ما بیان میکند. آیا تا درصد زیادی در طول شبانهروز با تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه پرچمِ در دستان خداوند میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۸
چرا چون ابرِ بیباران به پیشِ مَه تُرنجیدی؟
چرا همچون مَهِ تابان بر این عالم نمیگردی؟
گرمای خورشید و باران ابر سبب آبادانی این جهان است. منذهنی ابری است که نه تنها باران ندارد بلکه جلوی خورشید زندگی را هم گرفته است. تُرنجیدن به معنی سخت در هم فشردن و چین و شکن برداشتن است یا آسانتر بگوییم کسی که به انسان دیگری میرسد شروع میکند به درد پراکنی و از دردهایش میگوید. آیا تو این گونهای؟ یا نه تو به مانند ماهِ تابانی که نورش بدون تعصب و مضایقه به همه میرسد، هستی. میخواهی بدانی آیا ماه تابانی یا نه. ببین در روز چندبار در مقابل انسانهای فضابسته فضا باز میکنی و یا چقدر از زمانت در روز را برای کار کردن روی خودت و یا خدمت معنوی به مردم خرج میکنی. حالا دوباره میپرسم آیا مثل ماه تابان در این دنیا میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۹
قلم آنجا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی
چرا از عشقِ تصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
ذهن ساده شدهی انسان، قلمِ خداوند در این جهان میشود. قلم زمانی میتواند به خوبی بنویسد و یا طرحی زیبا به جا بگذارد که سؤال نکند که چه چیزی مینویسد و یا از پیش در تصور خود طرحی نداشته باشد. کم حرفی یعنی کار نداشتن با اتفاق این لحظه. اتفاق این لحظه تصحیحِ زندگی برای واهمانش ما است. یعنی خدا و زندگی بهتر از هر کس دیگری میدانند که من با چه چیز همانیده شدهام و جدا شدنم چگونه خواهد بود، پس اتفاق این لحظه را به بهترین نحو ایجاد میکند تا من از همانیدگی کَنده بشوم. حال سؤال این جاست آیا ای پاسخدهنده تو به تصحیح خداوند عشق داری و در محور کمحرفی میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۱۰
گلستان و گُل و ریحان نرویَد جز ز دستِ تو
دو چشمه داری ای چهره، چرا پُرنَم نمیگردی؟
ایجاد ارتباط با جهان اطرافمان از جمله منابع، حیوانات، گیاهان و انسانها در منذهنی دوست داشتنِ مشروط است و عشق نیست. یعنی در اینگونه ارتباط اگر چیزی به ما برسد از آنها ما آنها را دوست خواهیم داشت و آنها را تنها به دلیل بودنشان دوست نداریم. در مقابل این ارتباط، رابطهای هم هست که بر اساس عشق و نخواستن است. اگر ما به آن رابطهی عشقی دست یابیم در هر رابطهمان در دنیا گلستان، زیبایی و ریحان میرویانیم. سؤال این است چگونه گلستان شویم؟ برای این که در خاک بدنمان و فرممان در این جهان آن دانهی اولیهای که خدا کاشته و عشق نام دارد بروید نیاز به آب است. در صورت ظاهری ما دو چشم هست که از آن اشک و آب جاری میتواند بشود. در بیفرمی ما هم همین دو چشمه وجود دارند یکی عشق و دومی خرد. عشق یعنی آن حس یکی بودنمان با دیگران و خرد یعنی آن عمل و خدمتی که بیدریغ از ما در این جهان برای موجودات دیگر از جمله انسانهای دیگر جاری میشود. آیا از همین لحظه پُرنَم یا همان پُر آب میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۱۱
چو طَوّافان گردونی همی گردند بر آدم
مگر ابلیسِ ملعونی که بر آدم نمیگردی؟
بیا لحظهای وسیع به عالم و این دنیایی که در آن زندگی میکنیم بنگریم. هر چیزی که در این عالم میگردد اعم از اجرامِ آسمانی و تمام موجودات به دور حضرت آدم یعنی آن هُشیاری هدایت کنندهی زندگی و یا انسانی دارای مرکز خالی از همانیدگی میگردند. پس موجودات عالم از شعور بالایی برخوردارند. ما در ذهن امتداد ابلیس هستیم و نگه داشتن همانیدگی و درد در مرکز امتداد ابلیس بودن است. آیا شعور ما در ذهن کمتر از گیاهی که در باغچه رُشد میکند نیست که به ذهن و فضابندی چسبیدهایم! آیا میخواهی گِرد خداوند که در آدم به خودش زنده میشود بگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۱۲
اگر خلوت نمیگیری، چرا خاموش نمیباشی؟
اگر کعبه نهای، باری چرا زمزم نمیگردی؟
برای تغییر جهان به آبی از طرف فضای حضور نیاز است. مولانا نمونهای است از کعبه بودن و جاری کردن این آب. چرا کعبه؟ برای این که مرکزش خالی و ذهنش خاموش بوده است. ما هم حداقل برای اداره و هدایت دُرُست زندگی و خانوادهمان به این آب احتیاج داریم. این آب باریکهای که ما دریافت میکنیم مثل چشمه زمزم بودن است. اگر تا به اکنون نتوانستهای ذهنت را کامل خاموش کنی و خلوت بگیری از خواستههای دنیایی و آن کعبه نشدهای هنوز آیا نمیخواهی حداقل چشمهی زمزم گردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
ارزیابی:
اگر تعداد جوابهایت به گزینهی دوم، ای پاسخدهنده برابر با ۶ و یا بیشتر بود شاید بهتر باشد این غزل و پرسشنامه را دوباره تکرار کنی. پرسشنامهی گردشسنج خواندنش یک ربع بیشتر طول نمیکشد ولی همین یک ربع شاید کلیدی بشود برای خاموش شدن ذهن.
فایل متن «پرسشنامهی گردشسنج» - آقای پویا از آلمان
حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی - خانم پروین از مرکزی
فایل صوتی «حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی» - خانم پروین از مرکزی
با سلام
حکایت غلام هندو که به خداوند زاده خود پنهان هوا آورده بود:
این داستان از بیت ۲۴۹ دفتر ششم آغاز می شود.
در این داستان مولانا وضعیت انسان همانیده با جهان مادی و گرفتار در ذهن و فرجام زندگی خواستن از جاذبه های به ظاهر زیبای جهان را که باطنی زشت و دردناک دارند، به تصویر می کشد.
مولانا در این قصه به ما نشان می دهد که چگونه گذاشتن صورتها در مرکز و عاشق آنها شدن، ما را مورد تجاوز آنها قرار می دهد و به جای لذت بردن و استفاده کردن ما از زیباییها و مواهب زندگی، ما مورد سوء استفاده آنها قرار می گیریم.
داستان از اینجا آغاز می شود که خواجه ای بخشنده، غلامی هندو را از طفولیت در آغوش لطف و مهر خود پرورش می دهد و به او علم و ادب و فضیلت می آموزد و شمع هنر را در دل او می افروزد.
خواجه در اینجا نماد زندگیست و غلام هندو نماد من ذهنی. زندگی من ذهنی را پرورش می دهد و من ذهنی چیزهایی در این جهان می آموزد تا بتواند جدایی را یاد بگیرد و بتواند در این جهان باقی بماند.
خواجه یی را بود هندو بندهیی
پروریده، کرده او را زندهیی
علم و آدابش تمام آموخته
در دلش شمع هنر افروخته
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف، آن اکرام ساز
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیم اندامی، گشی، خوش گوهری
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 249 تا 252
خواجه یک دختر بسیار زیبا و سیم اندام داشت. که با رسیدن او به بلوغ، خواستگاران و طالبان زیادی پیدا کرد که همگی حاضر بودند با مهریه سنگین با او ازدواج کنند.
دختر در اینجا نماد گوهر حضور ما و همین طور نماد همه زیباییها و جاذبه های دنیای مادی است که خواستگاران و طالبان زیادی دارد.
همه انسانها طالب بدست آوردن نعمتهای دنیا و لذت بردن از آن هستند، اما لذت بردن از جهان هستی و درک زیباییهای آن مستلزم داشتن گوهر حضور است و برای انسان من ذهنی ممکن نیست. خواجه دخترش را به هر خواستگاری نمی دهد، از نظر خواجه مال و ثروت و حسن و جمال ظاهری و شجره خانوادگی و علم و هنر، هیچ کدام از اینها اعتبار ندارند، و همه اینها آفل هستند، خواجه می گويد مال و ثروت می تواند یک شبه از دست برود و حسن و جمال ظاهری می تواند با یک بیماری از بین برود و بزرگ زادگی هم، انسان را مغرور مال و جلال و شکوه ظاهری می کند.
انسان با به دست آوردن مال و ثروت و زیبایی ظاهری و علم و دانش و هنر و ایل و تبار نمی تواند به گوهر حضور دست پیدا کند و به خدا زنده شود، همین طور با بدست آوردن این چیزها نمی توان از زیباییها و نعمت های جهان هستی که همگی جلوه های زندگی و خداوند هستند، بهره برد.
گفت خواجه: مال را نبود ثبات
روز آید شب رود اندر جهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد از یک زخم خار
سهل باشد نیز مِهترزادگی
که بُود غِرّه به مال و بارگی
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 256 تا 258
خواجه مردی را لایق دخترش می داند که با تقوا باشد و دین حقیقی داشته باشد و صلاحیت اخلاقی و معنوی داشته باشد، بطوریکه در دو جهان رستگار باشد.
کار، تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالم فلاح
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 264
خداوند انسانی را لایق گوهر حضور و درک زیباییها و جذابیت های دنیا می داند که فضا را باز کرده باشد و مرکزش را از همانیدگیها پاک کرده باشد.
کرد یک داماد صالح اختیار
که بًد او فخر همه خَیل و تَبار
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 265
خواجه دامادی با این مشخصات اختیار می کند. بعد از فاش شدن ازدواج دختر، غلام کوچکی که در خانه بود بیمار و ضعیف و زار می شود.
بیماری غلام حاکی از بیمار شدن من ذهنی است که انسان بعد از ده دوازده سالگی دچار آن می شود و این بیماری ناشی از جدایی آز زندگی و گم شدن در فکرها و دردها و همانیدگیها و زندگی خواستن از آنهاست.
خواجه و همسرش در صدد پی بردن به علت بیماری غلام بر می آیند و غلام در نزد خاتون خانه سر از راز خود برمیدارد و به عشق خود به دختر اعتراف می کند.
که مرا اومید از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانه عنود
خواجه زاده ما و ما خسته جگر
حیف نبود کو رود جای دگر؟
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 278 و 279
خاتون وقتی این حرف را از غلام می شنود بسیار عصبانی می شود و می خواهد غلام را از بام خانه پایین بیندازد.
خاتون انتظار ندارد این غلامی که مانند پسرشان بزرگ کرده بودند، پایش را از گلیمش درازتر کند و به دخترشان نظر داشته باشد، وظیفه غلام خدمت به خواجه و خاتون و دخترشان بود نه سروری و دامادی خانواده. وظیفه من ذهنی هم خدمت به خداوند و نگهداری از کودک حضور تا زمان تولدش است. خداوند انتظار ندارد که در این خلقت، من ذهنی عاشق حضور شود، خداوند من ذهنی را یک رحم قرار داده که از هوشیاری حضور نگهداری کند و بعد از مدت کوتاهی، هوشیاری حضور از او متولد شود و این رحم را ترک کند.
اما من ذهنی طمع در ماندن و سروری کردن دارد. من ذهنی خداوند را هم به جسم تبدیل می کند و در یک فضای مجازی عاشق خداوند می شود و می خواهد خدا را هم به دام خودش بیندازد و به همانیدگیهایش اضافه کند. عشق غلام به دختر خواجه حقیقی نیست و یک هوی و هوس گذراست، عشق من ذهنی نیز به خداوند حقیقی نیست و خدا را برای بر آورده شدن خواسته ها و هوی و هوس هایش می خواهد. اما از نظر زندگی این قابل قبول نیست که انسان یک من ذهنی پر از درد داشته باشد و در ضمن به حضور و زنده شدن به زندگی هم طمع داشته باشد.
خاتون جلوی خشمش را می گیرد و در برابر این اهانت غلام صبر می کند تا موضوع را با خواجه در میان بگذارد و تصمیم خردمندانه ای بگیرند، چنانچه زندگی هم در برابر گستاخی های من های ذهنی چه به صورت فردی و چه جمعی صبر می کند، زندگی به ما فرصت می دهد که خودمان متوجه اشتباهاتمان در من ذهنی و زندگی خواستن از چیزهای آفل شویم ولی در صورت افراط در من ذهنی و ادامه دادن آن، ما را دچار درد و ریب المنون می کند تا ما را بیدار کند.
گفت: صبر اَولی بود خود را گرفت
گفت با خواجه که بشنو این شگفت
این چنین گَرائکی خائن بود
ما گمان برده که او هست مُعتَمَد
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 282 و 283
خواجه بعد از فهمیدن عشق غلامک به دخترش، نقشه ای برای او می کشد و به خاتون می گوید که برو و به غلام بگو که ما دختر را از داماد فعلی جدا می کنیم و به تو میدهیم،،بگذار با این خیال خوش کمی حالش بهتر شود بعد ببین که من چطوری این خیال را از سرش بیرون می کنم.
تو دلش خوش کن، بگو: می دان درست
که حقیقت دختر ما جفت توست
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فَربه کند
جانور فَربه شود لیک از علف
آدمی فَربه ز عِزّست و شًرَف
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 286 و 289 و 290
خواجه می گويد: برو و دل او را خوش کن و به او اطمینان بده که دختر ما همسر تو خواهد شد، چرا که فکر و خیال خوش انسان را فربه می کند، حیوان با خوردن علف چاق می شود و انسان از عز و شرف که از دیدن خلاق وجود میآید.
گفت آن خاتون: از این ننگِ مَهین
خود دهانم کَی بجنبد اندر این؟
گفت خواجه: نی، مَترس و دَم دِهش
تا رود علّت ازو زین لطف خَوش
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 293 و 294
خواجه می گويد: نترس، آن غلام را با سخنان دروغین دلگرم کن تا با این محبت دلنشین بیماری اش بهبود یابد. انسان نیز وقتی همانیدگیهایش زیاد می شود و مردم تایید و توجه می کنند موقتا حالش بهتر می شود ولی این حال خوب پایدار نیست و همه چیز فرو خواهد ریخت.
وقتی خاتون وعده ازدواج دخترش را به غلام می دهد، آن عاشق خسته جگر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد و ظاهرا حالش خوب می شود و رنگ و رویش باز می شود، ولی گاهی هم شک می کرد و می گفت خاتون من، مبادا که این یک فریب باشد.
گه گهی می گفت: ای خاتون من
که مبادا باشد این دَستان و فَن
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 298
این نشان می دهد که انسان در اعماق وجودش می داند که خوشیهای حاصل از زیاد شدن همانیدگیها واقعی نیستند و یک جای کار اشکال دارد. انسان در من ذهنی حتی در اوج موفقیت ها و کامیابی های حاصل از همانیدگی، در درونش احساس ترس و عدم امنیت می کند و می ترسد که همه چیز فرو بریزد.
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که: هَمی سازم فَرج را وصلتی
تا جماعت عِشوه می دادند و گال
کِای فَرَج بادت مبارک اِتّصال
تا یقینتر شد فرج را آن سُخُن
علّت از وی رفت، کُلّ از بیخ و بُن
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 299 تا 301
مولانا صحنه شگفت انگیزی را خلق می کند تا به ما نشان دهد که همه غم ها و شادیهای ما در من ذهنی مجازیست و یک عروسی ساختگیست.
خواجه عده ای را دعوت می کند که می خواهیم برای فرج عروسی بگیریم، مردم هم غلام را فریب می دادند که عروسیت مبارک باد. عشوه و گال دادن مردم همین تعریف و تمجیدهای مردم از ماست که برای یک همانیدگی از ما می کنند و ما با اینکه در درونمان احساس نا امنی و نقص می کنیم، ولی فریب جماعتی را می خوریم که دور ما جمع شده اند و باورمان می شود که خوشبختیم و کسی شده ایم.
به این ترتیب فرج هم کاملا ازدواجش با دختر را باور می کند و حالش خوب می شود.
بعد از آن اندر شب گِردک به فن
اَمردی را بست حَنّا همچو زن
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان، دادش خروس
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 302 و 303
خواجه در شب زفاف، مرد بی ریشی را مانند عروس حنا بست و لباس و روسری عروس بر سرش کرد، او مرغ را به غلام نشان داد ولی خروس تحویلش داد.
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کِنگِ درشت
هندوک فریاد می کرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضرب و دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعره زن
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 305 تا 307
وقتی غلام و آن مرد عظیم الجثه خلوت کردند، خواجه سریع شمع را خاموش کرد و آن مرد بی شرم به غلام تجاوز می کرد ولی صدای دف و کف و هیاهوی مردم، مانع از این می شد که نعره های غلام به گوش کسی برسد.
این سه بیت وضعیت انسان را در این جهان در من ذهنی نشان می دهد.
انسان در ده دوازده سالگی اتصالش از زندگی قطع می شود و شمع حضور او خاموش می شود و در من ذهنی به عنوان غلام هندو با این دنیای بی رحم تنها می ماند.
انسان در اثر همانیدگی با چیزهای این جهانی مورد تجاوز دنیا قرار می گیرد و از درد نعره می زند ولی آنقدر هیاهوی ذهن و اخبار و تلویزیون و مردم زیاد است که هیچ کس نعره انسان را نمی شنود، هیچ کس از درد اصلی انسان که جدایی از زندگی و خاموش شدن هوشیاری حضور و مورد تجاوز قرار گرفتن او از دنیاست، خبر ندارد، و فریاد انسانها در کف و دف دنیا گم شده است.
با نگاهی به زندگی خودمان، متوجه می شویم که سالهاست در اثر همانیدگیها مورد تجاوز دنیا قرار گرفته ایم و نعره زده ایم.
تا به روز آن هندوک را می فشارد
چون بود در پیش سگ اَنبان آرد؟
روز آوردند طاس و بوغِ زَفت
رسم دامادان، فرج حمام رفت
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 308 و 309
تجاوز دنیا به انسان ادامه دارد تا زمانیکه انسان در اثر درد بیدار شود و متوجه شود که مسبب همه این دردها، همانیدگی با دنیا و چیزهای گذراست و پس از آن خودش را در معرض حمام حضور و باد کن فکان قرار دهد و تسلیم زندگی شود.
آمد از حمام در گِردَک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آنجا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عِناد
آنگهان با هر دو دستش ده بِداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با تو چو ناخوش عروس بدفِعال
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 311 تا 313
غلام از حمام بیرون می آید و به آن حجله قلابی میرود و دختر خواجه مانند عروس کنارش می نشیند و مادر عروس هم کنارش می نشیند که مبادا غلام در روز، دختر را امتحان کند. غلام لحظه ای با ستیزه به دختر نگاه می کند و سپس به او می گوید خاک بر سرت و اظهار انزجار می کند و می گوید الهی کسی با تو عروس بد کردار، وصلت نکند، چهره تو در روز مانند بانوان تر و تازه است و شب چنین بلایی را سر من آوردی.
همچنان جمله نعیم این جهان
بس خوش است از دور پیش از امتحان
می نماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک، باشد آن سراب
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 316 و317
مولانا در اینجا نتیجه گیری می کند و می گوید : همچنین همه نعمتهای دنیا که ما را به سمت خودشان جذب می کنند و من ذهنی می گوید که در آن زندگی هست و اگر آن را به دست آوری خوشبخت می شوی، همان بلایی را سر ما می آورند که آن مرد عظیم الجثه بر سر آن غلام آورد. همه نعمتها و خوشیهای این دنیا از دور بسیار دلنشین هستند، یعنی همه جاذبه های دنیا مانند همان عروس است که از دور، دل می برند و از نزدیک زهره را آب می کند.
گنده پیرست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونه اش
نوش نیش آلوده او را مَچَش
آشکارا دانه، پنهان دام او
خوش نماید ز اوّلت اِنعام او
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 318، 319،321
همه خوشیهای دنیا از دور به نظر آب می آید، وقتی نزدیک می شوی آن را سراب می بینی. خوشیهای دنیا در فقدان هوشیاری حضور، گنده پیری است چاپلوس، که خودش را عروس زیبا جلوه می دهد و سالهاست انسانها را مورد تجاوز قرار داده و چاپلوس، باید مواظب باشید که فریب گونه های سرخ او را نخورید، ظاهر آن عسل است و باطن آن زهر، دانه اش آشکار است ولی دام آن در پس آن پنهان شده است.
صورتش جنّت، به معنی دوزخی
افعیی پُر زهر و نقشش گُلرخی
الحذر ای ناقصان زین گُلرخی
که به گاه صحبت آمد دوزخی
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 245 و 248
دنیا ظاهرا مانند بهشت باصفا و پر رونق است ولی باطن آن مانند جهنّم است.
ای انسانهای ناپخته از این زیبارو که به هنگام معاشرت مانند دوزخ است پرهیز کنید.
صورتی را چون به دل رَه می دهند
از ندامت آخرش ده می دهند
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
وقتی صورتها و ظواهر این دنیا را در مرکزت می گذاری و از آنها طلب زندگی می کنی، سرانجام به وضعیتی دچار می شوی که از شدت پشیمانی، از آن چیز متنفّر می شوی و اظهار انزجار می کنی.
چون بپیوستی بدان ای زینهار
چند نالی در ندامت زار زار
نام، میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جان دهی
بنده باش و بر زمین رَو چون سمند
چون جنازه نه، که بر گردن برند
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 322 تا 324
مولانا می گوید وقتی به دنیا رسیدی مواظب باش، که اگر با دنیا همانیده شوی، در پشیمانی زار زار گریه خواهی کرد. نامش امیری و وزیری و شاهی است و ظاهرا مورد به به و چه چه مردم قرار می گیری ولی در نهان مرگ و درد و جان دهی است و همانیده شدن با این القاب بسیار کشنده است، بنابراین بنده باش و سبک روی زمین راه برو، یعنی بدون همانیدگی و با فروتنی. هرچه نسبت به همانیدگیها سنگین تر می شوی مانند جنازه روی دوش مردم قرار می گیری و به آنها متکی می شوی و استقلال خودت را به عنوان نیروی زندگی از دست میدهی.
بار خود بر کس منه، بر خویش نه
سروری را کم طلب، درویش به
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 328
بار خودت را گردن مردم نینداز و به دنبال سروری نباش و از مردم چیزی نخواه، تا پای حضورت نقرس نگیرد.
گفت پیغمبر که جنت از آله
گر همی خواهی، ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی، من کفیلم مر تو را
جنت الماوی و دیدار خدا
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 333 و 334
پیغمبر فرموده اگر بهشت را می خواهی از کسی چیزی نخواه، اگر از کسی چیزی نخواهی، من ضمانت می کنم که وارد بهشت شوی.
مولانا می گوید اینگونه نیست که تو چیزی نخواهی، اما بر اساس همانیدگیها و ستیزه نخواه. تو فضا را باز کن و از مرکز عدم بخواه، که در این صورت، در اینگونه خواستن، هیچ بدی نمی ماند، چرا که این خواستن از طریق نفس و حرص و طمع نیست و خود خداست که برای شما می خواهد و اینگونه خواستن از تمام نیکوییهای عالم بهتر است.
آن که از دادش نیاید هیچ بد
داند و بی خواهشی خود می دهد
ور به امر حق بخواهی، آن رواست
آن چنان خواهش، طریق انبیاست
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 337 و 338
با تشکر و احترام
پروین از استان مرکزی
فایل متن «حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی» - خانم پروین از مرکزی
ماءِ مَعین ( آبِ روان و گوارا ) - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «ماءِ مَعین ( آبِ روان و گوارا )» - خانم سمانه از تهران
با سلام
موضوع : ماءِ مَعین ( آبِ روان و گوارا (
زمانیکه انسان قدم به این جهان میگذارد، به طور ذاتی به سرچشمۀ آبِ زندگی متصل است و جریانِ این آبِ روان هست که موجبِ رشد و شکوفاییِ چهار بُعدش می شود. این حالت را در همۀ کودکان می توان مشاهده کرد. آنها سرشار از طراوت، سرزندگی و بازیگوشی هستند. هیچ اتفاقی برای آنها جدی نیست. دائماً درحالِ خندیدن و بازی کردن اند. شادیِ بی سببِ آنها نشان می دهد که به مرکزِ عدم و کاریزِ اصلِ چیزها متصل اند و از غمِ همانیدگی ها فارغ.
حَبَّذا کاریزِ اصلِ چیزها
فارغت آرَد از این کاریزها
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3596
مولانا جریانِ برکاتِ زندگی را به چشمۀ آب یا کاریز تشبیه می کند. چشمۀ آب از یک سو به مبدا و سرچشمۀ آب مربوط می شود و از سویِ دیگر به مقصدِ آب.
مبدا همیشه ثابت است یعنی آبِ روان هر لحظه از زندگی جاری می شود اما چرا به ما که مقصد هستیم، نمی رسد و با سپری کردنِ روزهایِ کودکی و بزرگترشدنمان، دیگر جریانِ آبِ زندگی را در وجودمان احساس نمی کنیم؟
مولانا در داستانِ کرّه اسب، مادرش و نگهبانان اسب که در دفتر ششم از بیت 4292 آورده شده، جوابِ این سوال را می دهد.
در این داستان اسبی را مثال می زند که با کرّۀ خود بر سرِ چشمه ای مشغولِ خوردنِ آب بودند. نگهبانانِ اسب دم به دم، سوت می زدند و می خواستند بدین وسیله به اسب ها بگویند که آب بخورند.
می شُخولیدند هر دَم آن نفر
بهرِ اسبان که هلا هین آب خَور
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 4293
شُخولیدن به معنای فریاد زدن است.
کرّه اسبی که پیش از شنیدنِ سوت، به طورِ طبیعی آب می خورد، همینکه صدایِ سوت را می شنید سر از آبشخور بر میداشت و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. مادرش می پرسد: چرا سر از آب برمیداری و نگران می شوی؟
آن شُخولیدن به کُرّه می رسید
سر همی برداشت و، از خور می رمید
مادرش پرسید کای کُرّه چرا
می رمی هر ساعتی زین استقا؟
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 4294 و 4295
کُرّه اسب می گوید: از صدایِ سوتِ این نگهبانان ترس بَرَم می دارد. مادرش در جواب می گوید تا جهان بوده و هست از این آدم های مزاحم وجود داشته اند ولی تو کاری به این صداها نداشته باش و کار خودت را انجام بده، چراکه اینان با این کار دارند عمرِ خود را هدر می دهند.
گفت مادر: تا جهان بوده ست از این
کار افزایان بُدند اندر زمین
هین تو کارِ خویش کن ای ارجُمند
زود، کایشان ریشِ خود بر می کَنَند
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 4298 و 4299
پس آن چیزی که انسان را از آب زندگی که به صورتِ فطری در حالِ خوردنِ آن بود، دور کرده، هیاهو و سر و صدایِ این جهان است. جهانی که انسانها را تشویق به همانیده شدن می کند و هر لحظه بر طبلِ همانیدگی ها می کوبد و می خواهد دیگران را نیز به دنبالِ خودش راه بیاندازد. نگهبانانِ اسب می تواند نمادی از مربّیانِ کودک باشد که مسئولّیتِ تعلیم و تربیتِ او را به عهده دارند اما چون خودشان، منِ ذهنی و همانیدگی هایشان را نشناخته اند و به عشق زنده نشده اند، کودکان را به فضایِ پر تلاطمِ ذهن که جایی پر از درد، شک و تقلید است، می اندازند و شروع می کنند به ایرادگیری از کودکان.
در این داستان، آگاهیِ مادرِ کُرّه اسب مانع می شود تا او به شک و تقلید بیوفتد. در موردِ انسان نیز اگر راهنمایانِ او در ابتدایِ زندگی بذرِ آگاهی و عشق را در دلش بکارند، به دامِ سوت زدن های جهانِ بیرون نخواهد افتاد ولی اگر اینطور نبوده یا نیست، آگاهیِ عارفانی چون مولانا و انسان های زنده و بیدار به زندگی، نجات بخشِ بشرّیت است. آنها کوشیده اند تا توجّه بشر را از سوت زدن هایِ بیرون به سکون و سکوتِ درونی اش هدایت کنند. این افراد که به چشمۀ آبِ حیات متصل اند، انسان ها را از مُردن در ذهن نجات می دهند.
نَک منم ینبوعِ آن آبِ حیات
تا رهانم عاشقان را از مَمات
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4289
ینبوع به معنای چشمۀ آب است.
مولانا در ادامۀ داستان می گوید که ما نیز باید مانند آن کَرّه اسب به آب خوردن مشغول شویم و از آبِ خرد و عشق عرفا که جاری شده است، سیراب شویم و به انتقادها و طعنه های دیگران توجّهی نداشته باشیم.
و در این رابطه به آیۀ 54 سورۀ مائده اشاره می کند که می فرماید:
« پیکار کنند در راهِ خدا و نهراسند از ملامتِ ملامتگران.»
ما چو آن کُرّه هم آبِ جو خوریم
سویِ آن وسواسِ طاعِن ننگریم
پیروِ پیغمبرانی، رَه سِپَر
طعنۀ خلقان همه بادی شُمَر
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 4318 و 4319
پس نتیجه میگیریم که آبِ هوشیاریِ حضور درونِ هر انسانی هست، فقط انسان ها باید با تسلیم و فضاگشایی و همکاری با کن فکان زندگی، از دلِ همانیدگی ها که چون سنگ خاره سفت و سخت شده است، آبِ روان و گوارایِ زندگی را بیرون بکِشند.
هرکس که یابد این رَشَد، زان قندِ بی حد او چَشَد
مانند موسی برکَشَد از خاره او ماءِ مَعین
مولوی، دیوان شمس، غزل 1800
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «ماءِ مَعین ( آبِ روان و گوارا )» - خانم سمانه از تهران
اولِ صف - خانم فرزانه از همدان
فایل صوتی «اولِ صف» - خانم فرزانه از همدان
باسلام
اولِ صف
دل چو دریا شودم چون گُهَرت در تابد
سَر به گردون رَسَدم چونکه بِخاری سَرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
وقتی گوهر زندگی به صورت مرکزِ عدم شروع به تابیدن می کند فضای درونِ من مثل دریا بینهایت می شود و سرِ من به گردون می رسد، یعنی آنقدر از همانیدگی ها دور می شوم که نیروی جاذبه آنها دیگر نمی تواند مرا به سوی خود بکشد و روی من اثر بگذارد.
با فضاگشایی ما این امکان را بوجود می آوریم که زندگی عنایاتش را به ما برساند.
پس ما توکلِ کامل داریم که زندگی می خواهد به ما کمک کند.
جز تَوکل، جُز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مَکر است و دام
مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶٨
پس تنها کاری که ما می توانیم و باید انجام دهیم فضاگشایی در اطراف اتفاقِ این لحظه و اعتماد کامل به زندگی ست و دیگر متوجه شده ایم قضاوتهای ذهن دامیست که از طریق آن ما را به زمان مجازی می کشد و از این لحظه دور میکند.
خُنُک آن دَم که بیاری سوی من باده لَعل
بدرخشد ز شَرارش رخِ همچون زَرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
خوشا برای آن لحظه ای که تو آن باده لَعل را به دست من بدهی و از آتش آن مِی، روی من مانند زر بدرخشد
زان خرابم که ز اوقافِ خرابات توام
در خرابیست عمارت شدن مَخبرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
خداوندا تو مرا خلق کردی که وقفِ میخانه تو باشم، وقتی به معنی واقعی فضاگشایی میکنم، آنقدر مست می شوم که دیگر نمی توانم کم و بیش اتفاقات را تشخیص بدهم، دیگر فهمیده ام این کاخِ پوشالی که در درونِ من ساخته شده باید ویران شود تا مرکزم از حضور تو آبادان گردد، ما کارگر و برده این جهان نیستیم ما خدمتکارِ میخانه خدا هستیم.
پیش از آنکه به حَریفان دَهی ای ساقیِ جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساقرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
ما دیگر از انرژی مسمومِ درد و تایید گرفتن از جهان فرم سیر شده ایم، ای ساقی جمع در میان همه باشندگانی که تو آفریده ای ما از همه تشنه تریم.
انباشتنِ همانیدگی ها در مرکزِ ما بکلی ارتباط ما را با تو قطع کرده و ما قرنهاست از میِ تو بی نسیب مانده ایم.
گفتم که آنچه از آسمان جُستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره ای
شکر است در اول صفم، شمشیرِ هندی در کفم
در باغ نُصرت بشکفم، از فَرّ گل رُخساره ای
دیوان شمس، غزل ٢۴٣٩
آن چیزی را که من در آسمان این همه جستجو می کردم و با توصیفاتِ ذهنی وقتم را هدر دادم الان می بینم در زمین و همین جا در فرم و در من است، وقتی متوجه این حقیقت شدم و مقاومتم از بین رفت ناگهان فضل و بخشش ایزدی چاره من بیچاره شد.
کسی که از این فرآیند می گذرد دیگر در ذهنش به دنبال خدا نمیگردد و باور پرستی را کنار می گذارد.
خدا می گوید، ای انسان تو اولین باشنده ای هستی که من می خواهم در تو به خودم زنده شوم آیا تو حاضری من ذهنی را فنا کنی؟
زندگی برای این کار شمشیرِ تیزی به ما داده که همین حضور ماست، با فضاگشایی در اطرافِ اتفاقِ این لحظه آن شمشیر بسیار تیز که پر از خرد و خداگونگی ست در اختیار ما قرار می گیرد و در آنجا ما در باغ نُصرت و پیروزی هستیم و مثل یک گلِ زیبا خواهیم شکفت.
کسی که شکایت می کند می ترسد و باورهای پوسیده را سرمایه خود می داند از این شمشیر استفاده نمیکند.
اولِ صَف بَر کسی ماند به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشمِ پایان بینِ راد
که نگه دارند تن را از فساد
مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱٣۵۶ و ۱٣۵٧
اولین کسی که در این جهان خوشحال می شود کسی ست که بندِ دام را می بیند و دانه را نمی گیرد و در مرکزش نمی گذارد و خوشا به حالِ کسی که دو چشم خردمند دارد و هم جسم و من ذهنی اش و هم نعمت ها را می بیند و بدون همانیده شدن از آنها استفاده می کند و با فضاگشایی هر لحظه به خدا زنده تر می شود.
تو را از دو گیتی بر آورده اند
به چندین میانجی بپروده اند
نخستین فِطرت پسینِ شُمار
تویی خویشتن را به بازی مَدار
شاهنامه، آغاز کتاب بخش ۱
فردوسی می گوید: ای انسان تو وجودی مُنحَصر به فرد داری یعنی هم از مواد شیمیایی و هم از هشیاری بی فرم ساخته شده ای، اولین باشنده ای که از خدا جدا شد و الان به کاملترین باشنده تبدیل شده تو هستی، حالا تو با همانیدگی هایت به بازی مشغول شده ای، آیا واقعاً منظور زندگی از خلقتِ تو این بوده؟
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جِدّجِد، ظاهر او بازیی
جمله عُشاق را یار بدین علم کُشت
تا نکند هان و هان، جهلِ تو طَنازی
دیوان شمس، غزل ٣۰۱٢
به طور کلی زمان مجازی در انسان به پایان رسیده و او می تواند به بینهایت خدا زنده شود و دیگر با زمان تغییر نکند این معنی آخر زمان است.
تغییر بدنِ ما ذهنِ ما و هر چیزی که وجود ماست در این لحظه اتفاق است که ظاهر خداوند و بازی اوست و فضایی که با تسلیم و پذیرش ما در اطراف اتفاق این لحظه گشوده می شود باطن خداوند است و کاملا جدیست.
اگر ما از این فضای گشوده شده شراب می گیریم پس جُزعِ عاشقان او هستیم که هر لحظه نسبت به من ذهنی میمیریم.
و او همه عاشقانش را با همین علم می کُشد.
نه آن بی بهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم که از این پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم نه از مِسمار بگریزم
مثالِ تخته بی خویشم خلافِ تیشه نندیشم
نشایم جُز که آتش را گر از نَجار بگریزم
از آن از خود همی رنجم که منهم در نمی گنجم
سِزَد چون سَر نمی گنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگر بارش اگر این بار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کانِ زَر غَرقم چرا ز ایثار بگریزم
دیوان شمس، غزل ۱۴۲۹
نیلوفری باشید
فرزانه از همدان
فایل متن «اولِ صف» - خانم فرزانه از همدان
نسیم زندهکنندهی قصه، قسمت ۲ - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «نسیم زندهکنندهی قصه، قسمت ۲» - آقای پویا از آلمان
نسیم زندهکنندهی قصه!
(قسمت ۲)
حکایت غلام هندو یا انسان گرفتار در تاریکی ذهنش که برای خواستهی نابهجایش مورد تجاوز قرار میگیرد، حکایت تمام ما انسانها بر روی زمین است. داستانهای مثنوی در بستری از پویایی به سر میبرند یعنی گاهی مولانا مقصود اصلی خود را از بیانِ داستان از زبان به زعم ما شخصیت خوب و گاهی از زبان باز به تعبیر ذهن ما شخصیت بد بیان میکند. با در نظر داشتن این اصل میتوانیم خود را در اختیار داستان قرار بدهیم تا آن نسیم زندهکنندهی داستان ما را با پیامش آشنا کند.
مولانا در این داستان یکی از دردناکترین ولی تأثیرگذارترین صحنهها را برای بیان اصلِ گرفتاری ما در این جهان انتخاب کرده است. صحنهی تجاوز مردی قوی هیکل به غلامی از هیچ کجا بیخبر. چرا مولانا این قالب را انتخاب میکند؟ برای اینکه ما سالها برنامه گنجحضور را میبینیم و در پای درس مولانا مینشینیم یا به طُرُق دیگر به معنویت میپردازیم ولی یک تصمیم قاطع نمیگیریم که از منذهنی خارج شویم. یک تصمیم قاطع نمیگیریم که کیفیت تسلیم و فضاگشایی خود را زیر ذرّهبین قرار دهیم. مولانا با نگاه به شدّت تیزبینش این موضوع را میسنجد و به بیان این داستان میپردازد. داستانی که در انتهایش برای ثابت کردن عدم قطعیتِ تصمیم ما برای خارج شدن از منذهنی داستان پروانهی فراموشکاری را ارائه میدهد که خود را بارها و بارها به آتش میزند و هر بار فراموش میکند.
بزرگترین خطر موجود در کمین آدمی فراموشکاری است. فراموشیِ اینکه برای چه در پای تلویزیون نشستهام و برنامه را نگاه میکنم. انسانِ گرفتار در ذهن اصولاً نسیان و فراموشی دارد. شاید غلط نباشد که برخی ریشهی کلمهی انسان را نسیان یا همان فراموشی میدانند. تمام تلاشهای برنامهی گنجحضور و دروس مولانا برای تبدیل است. تبدیل شدن به هُشیاری خالص رها شده از ذهن. هر هدف دیگری، هر مقصود دیگری، هر محرّک دیگری غیر از این منجر به شکست انسان و گرفتار ماندن آن خواهد شد.
نام غلامِ هندو در این داستان فَرَج است. در جایی از داستان و یکی از اصلیترین سکانسها و اوج داستان فرج از فرط درد نعره و فریاد میزند. نعرهای که نه تنها به گوش هیچکس نمیرسد بلکه گویی پایانی هم برای آن متصور نیست. نعرهای که از فرط بیچارگی است.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
به شخصه این نویسنده مورد تجاوز جسمی قرار نگرفتهام ولی بارها و بارها شده است که هُشیاری خالصم مورد تجاوز هولناک ذهن و ابزارهای او قرار گرفته است. یک فارسی زبان معنای واژهی نعرهزن به هنگام تجاوز را به خوبی متوجّه میشود. فریادزنندهای بلند. فریادی غیر قابل تصور که انسان از سر استیصال مجبور به انجام آن شده است. من به عنوان یک جوان ۲۸ ساله بارها نعره زدهام. وقتی برای هویت خواستن و تعریف خود به وسیلهی ذهن به ذهن رجوع کردم و ذهن ناقصم راهحلی بیهوده را ارائه داد و من پس از انجام آن با درد شدید روبرو شدهام. نه تنها مشکلم حل نشده باقی ماند بلکه دردِ کَندِهشدن آن همانیدگی به دست زندگی نیز به جا ماند. چرا؟ برای اینکه از مسئلهی اصلی ناآگاه بودم. مسئلهی اصلی تعریف هُشیاری حضور که تعریف ناپذیر است در این لحظه به وسیلهی ذهنی است که درکی از بینهایت ندارد.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
جامعهی بشری به کلی راه را اشتباه رفته است و هنوز هم که هنوز است هیچکس نعرههای مولانا را در آثارش نمیشنود. من از ابتدای زندگیام به دلیل آموزش دُرُست ندیدن به دنبالِ هویّت گرفتن از خواستههای بیرونی بودهام. از مدارک آموزشی و دانشگاهی زندگی خواستم ندادن. از عشقهای زمینی دوران نوجوانی زندگی خواستم ندادن. از تعریف و تمجید اساتید و خانوادهام زندگی خواستم ندادن. از دوستانم و وقت گذرانی با آنها زندگی خواستم ندادن. از اوّلین ماشینی که برایم خریدند زندگی خواستم نداد. از رابطهی جنسی زندگی خواستم نداد. از زندگی کردن در کشور دیگری خواستم نداد. از از از از ا… ندادند و نخواهند توانست بدهند. شگفتانگیز است که تا بیست و سه سالگی کسی نبود که به من بگوید پویا از جسم زندگی نخواه. زندگی از جسم به تو جاری نخواهد شد بلکه برعکس این تو هستی که باید از درونت به بیرون زندگی بریزی. شگفتانگیزتر این است که جامعهی بشری در پشت حجلهی قلابی تجاوز به روح من کفّ و دف هم میزند. یعنی یک هُشیاریای که باید به دنبال خالص شدن باشد را به همهویّت شدن با اقلام این دنیایی و همانیده شدن با آنها تشویق میکند. بشرِ گرفتار در دستان نیروی همانیدگی در مقیاس عظیمی پول خرج میکند تا آدمها هرچه بیشتر همانیده بشوند. و یا به تعبیر مولانا دفوکف میزنند. شگفتانگیزتر این است که تمام منابع جواهری به نام زمین را استفاده میکنیم تنها و تنها برای همانیده شدن و اینکه همانیدگیهامان را به یکدیگر نشان دهیم تا برتر درآییم. فهم عمیق بیهودگی این کار با ذهن تا ابد هم امکانپذیر نخواهد بود. و صدای فغان و نعرهی هُشیاری پاک ایزدی در هیاهوی جشن ساختگیِ همانیده شدن گم میشود و مورد تجاوز قرار میگیرد.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
آیا نه اینکه هر کودکی که پا بر روی زمین میگذارد با نگاهش، با سکوتش، با حرکاتش نعره میزند که من از جنس عشق هستم مرا شناسایی کنید. من از جنس جسم نیستم مرا به جسم نبرید. آیا ما نعرهی آن ناظر درونیمان را میشنویم که نعره میزند همانیده شدن بس است و زندگی در الگوهای تکراری فکر و عمل بس است، را میشنویم؟ انسانِ گرفتار در منذهنی این نعره را نخواهد شنید. شنیدن این نعره گوش عدم شنو میخواهد. آیا نه این که انسانها به طور ذاتی به یکدیگر نعره میزنند که عشق درون من را شناسایی کنید نه متعلقاتم را. آیا آنهایی که مرکز خود را عدم میکنند درصدد این نیستند که با مرکز عدم نعره بزنند که من این همانیدگیها نیستم. نعرهای از جنس نعرهی لاضیر.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
مولانا در یکی از بیتهای پایانی این بخش راهحل کاربردیای را برای اینکه نعرهمان در هیاهوی کفودف بیرونیان گم نشود ارائه میدهد. برای اینکه نعرهمان بتواند از سد صدای جشن و پایکوبی در بیرون و خطابه گفتن منذهنی خودمان و منهای ذهنی دیگران رد بشود.
پس پیمبر گفت اِسْتَفْتُوا القُلوب
گرچه مُفتیتان برون گوید خطوب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۰
پیامبر عظیم و الشان گفته است که فتوا را از قلبتان بگیرید و نه از خطابههای مفتی بیرونی. هیچ راهی به جز فضاگشایی برای فتوای دُرُست گرفتن از قلبمان وجود ندارد. هر بینندهای که احساس میکند واژهی فضاگشایی برایش تکراری و خستهکننده جلوه میکند باید مراقب باشد که دیو در کمین است تا این تنها ریسمانی را هم که ما میتوانیم به چنگ بزنیم تا از ذهن بیرون بیاییم، از او بگیرد. مفتی منذهنی ما و دیگران است که در بیرون هر لحظه در حال سخن گفتن است که فضاگشایی تا کی؟ این گونه حرف زدن نشان از هنوز گرفتار ذهن بودن است! تنها مقصود ما از زندگی و مصرف نعمتهای این جهانی و کرهی خاکی فضاگشایی است. فضاگشاییای که باعث تبدیل ما و زنده شدن ما بشود.
گنجحضور و آثار مولانا یکی از نادرترین فرصتهایی است برای این که ما بتوانیم به چرخهی اشتباه زندگیمان پایان بدهیم و قاطعانه به همانیدگیها با دو دست دَه بدهیم. یعنی از آنها هویّت نخواهیم و انزجار از این داشته باشیم که به مرکز پاک خداییمان وارد شوند. فرصتی که باید آن را قدر دانست. فرصتی که بسیار سریع میتواند انسانها را از گرفتاری ذهن خارج کند. مولانا با شش دفتر و هزاران غزلیات بس است. او در آثار خود نعره میزند که اینها را بخوانید بس است. چیز دیگری وجود ندارد تا بخواهید آن را بفهمید. افسوس که نعرهاش در صدای دفوکف نیروی همانیدگی غالب بر ما گم میشود.
مطلب به پایان رسیده است و من نتوانستم باز هم به بیشتر از سه بیت از این مجموعه از اشعار بپردازم. طلب یعنی با صدای قاطع گفتن که من نمیخواهم فرج باشم و در ذهن زندگی کنم. دیگر درد کشیدن کافی است. دیگر زندگی کردن در امید توهّمی زندگی گرفتن از متعلقات این دنیایی کافی است. پروردگارا این در باز نخواهد شد مگر با کلید تو و کلید تو هم به دست من نخواهد رسید مگر با طلب رهایی کردنم.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۷
پویا - آلمان
فایل متن «نسیم زندهکنندهی قصه، قسمت ۲» - آقای پویا از آلمان
نسیم زندهکنندهی قصه، قسمت ۱ - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «نسیم زندهکنندهی قصه، قسمت ۱» - آقای پویا از آلمان
نسیم زندهکنندهی قصه!
قصهی آن غلام هندو که عاشق دختر خواجه شده بود با در بر داشتن لایههای مختلف در برنامهی ۸۸۳ اجرا شد. خلاصه کردن و جمعبندی کردن مناسب کل قصّه تنها در چند خط، از توان این نویسنده خارج است. ولی این نوشتار به یکی از اصلیترین پیامهایی که این قصه میتواند به ما بدهد و به اضافه درسی کاربردی برای استفاده مناسب از مطالب بیان شده در آثار مولانا اکتفا میکند.
آقای شهبازی در برنامه این هفته مطلبی را بیان فرمودند تحت عنوان:
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
این کُنش اساسی درسی است که آنهایی که شروع به مطالعهی آثار مولانا و یا ادامه دادن این مسیر میکنند، میتوانند همیشه در ذهن داشته باشند. در این نوشتار این جمله بارها تکرار خواهد شد تا شاید بتواند کمککننده در مسیر باشد. اصلیترین پیامی هم که این نویسنده به آن میپردازد پیام پنهان در پس بیت زیر است:
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
در این بیت گویی هم مشکل و یا مسئلهای که انسان در جهان ماده مدتهاست با آن روبروست ارائه میشود و همچنین راهحلی برای برطرف کردن آن ارائه میدهد. انسان هُشیاریای است که به وسیلهي هُشیاریِ ناظرش اداره میشود. انسان سیستمی از فرم به اضافهی انکار فرم است. برای درک بهتر این موضوع میتوان اتاق فرماندهی این سیستم را مرکز، دل و یا قلب انسان در نظر گرفت که هُشیاری شاهد در آنجا به تنهایی باید خانه کند. انکار فرم هم توانایی انسان در این لحظه در نه گفتن به جسمش و هر آن چیزی که به وسیلهی ذهنش و حواس پنجگانهاش تعریف میشود، است. فرمها در این لحظه به وسیلهي نیروی همانیدگی و یا نیروی همهویّتشدگی در حال ورود کردن به اتاق فرماندهی و یا همان دل هستند. هر دوی آنها تحت نظر خداوند، نیروی برتر زندگی و یا حضور اداره میشوند. مولانا در این بیت میفرماید:
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
اگر ما به فرمها اجازه بدهیم که به اتاق فرماندهی وارد شوند دچار اشکالی خواهیم شد. اشکال این است که فرماندهی شاهد در مرکز ما که بیفرمی است اگر تلاش نکند که فرمها را از پیش خود براند و سعی کند از آنها برای ادارهی زندگی کمک بگیرد دچار سختیای خواهد شد که در نهایت به پشیمانی و بیان احساس انزجار یا همان دَه دادن ما به فرمها منجر خواهد شد. البته اگر همچون غلام هندو خوششانس باشیم و به این موضوع پی ببریم.
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی ،مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
در همین حال مولانا راهحل را هم ارائه میدهد. صورت را به دل راه ندهید. راهحلی ساده ولی امّا مشکل! چرا مشکل؟ برای این که نه تنها از بچگی ما را به آن آموزش ندادهاند بلکه برعکس آن را هم به ما آموزش دادهاند. یعنی صورت را به دل راه بدهید. پس آن شخصی که مدت زیادی سیستمش تحت فرماندهی فرم بوده است باید زمانی را تلاش کند تا متوجه اصل
برعکس آموزش داده شدهی بیت زیر بشود و بیفرمی کنترل هدایت او را دوباره به عهده بگیرد. چرا دوباره؟ چون در ابتدای خلقت ازل هم این گونه بوده است:
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی ،مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
انسانهایی که از مقصود خلقت خود آگاه میشوند باید در این لحظه در تلاش باشند که صورت را به دل راه ندهند، فرم را انکار کنند و بیفرمیِ ساکن روان بمانند. چگونه؟ در مقابل اتفاق این لحظه فضا را بگشاییم. بیقید و شرط، بیتأمل، بیبودن. فقط انبساطی بینهایت باشیم.
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی ،مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
یعنی چه؟ یعنی هر چیزی همه چیز در ما جا میشوند چون این فضای بیفرمی است که فرم را میتواند در بر بگیرد و فرم در آن ایجاد میشود. انبساطی بینهایت باشیم. انبساط بینهایت درد را میپذیرد، انبساط بینهایت خشم را میپذیرد، انبساط بینهایت غم را میپذیرد، انبساط بینهایت شرایط مالی سخت را میپذیرد، انبساط بینهایت قضاوت دیگران در مورد خودش را میپذیرد، انبساط بینهایت انسانهای دیگر را با هر فرمی (هر نژادی، هر زبانی، هر طرز رفتاری، هر لباس پوشیدنی، هر علاقهی غذایی، هر گرایش جنسی و غیره) که دارند میپذیرد، انبساط بینهایت انسانها را همانگونه که هستند میپذیرد چون بیصورتی درون آنها را به وسیلهی مرکز بیصورت شدهی خودش میتواند شناسایی کند.
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصه قرار بدهید.
این نوشتار با وجود عطش زیاد موجود در نویسنده خوشبختانه و یا متأسفانه نتوانست در این جلسه به لایههای متفاوت زندگیساز موجود در قصهي غلام هندو بپردازد. ولی امید است این به زعم نویسنده مرکزیترین نکتهی موجود در این داستان که نقطهی آغازین لغزش ما در این جهان است، بتواند کلیدی شود در گشادن قفل بستهی اتاق فرماندهی هر انسانی. این گشایش طبق شیوه و سنت هُشیاری برتر امکانپذیر نخواهد بود مگر هُشیاریِ دچار فرم شدهِ از خداوند جدا شدن از فرم و یا بیفرمی را طلب کند. تو بطلب من میدهم.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴
پویا - آلمان
فایل متن «نسیم زندهکنندهی قصه، قسمت ۱» - آقای پویا از آلمان
تفسیر غزل ۱۷۰۲ از برنامه ۸۸۴ - خانم شکوه
فایل صوتی «تفسیر غزل ۱۷۰۲ از برنامه ۸۸۴» - خانم شکوه
با سلام،
شرابی تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
حافظ، غزل ۲۷۸
کدام شراب زورش به من ذهنی می رسد؟ من ذهنی که خود ساختیم و حال گویی همه کاره ی زندگی ما شده است و لحظه ای از کار نمی نشیند. بر اساس باورهای کهنه وضعیت ها را قضاوت و خوب و بد می کند، مقاومت می کند، محکوم می کند، بجای مکالمه، مجادله می کند، می رنجد و می رنجاند، این همه برای اینکه برتر جلوه کند.
مولانا در غزل شماره ی ۱۷۰۲ دیوان شمس، از زندگی طلب شراب «یکسان» میکند، شرابی که ما را چنان مست کند که دو دست خود از مایی و منی رها کنیم و همه جمع و موافق شویم فارغ از نقشها. درست همان اتفاقی که هنگام مرگ می افتد، مرگ که فرا می رسد گویی همه در موقعیت یکسانی قرار می گیرند. هر کسی هنگام مرگ باید همه چیز را رها کند و برود. پس شاید شراب یکسان، شراب آگاهی از این موضوع باشد که اگر نسبت به همه ی نقش ها و باورها و صفت ها، و دارایی ها بمیریم، هیچکس بر دیگری برتری ندارد. آگاهی از اینکه در دادگاه عدل الهی شاکی، متهم، قاضی، شاهد، وکیل و دادستان همه یک چهره دارند.
وقتی با این نگاه به زندگی و به انسانهای دیگر نظر کنیم، دیگر در برخورد با دیگران نه خود را بیشتر می بینیم و نه کمتر، دیگر در همه زیبایی وجود «او» را می بینیم، نه نقاب های نیک و بدی که باورهایمان بر چهرهشان زدهاند، آنگاه دیگر نمی رنجیم، درد نمی کشیم، و درد ایجاد نمیکنیم. تنها عشق می ورزیم، که ذات ما عشق است و دیگر هیچ.
دَردِه شرابِ یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقشهای خود را یکیک فروتَراشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
ای زندگی، جام لحظه ی ما را از عشق و آگاهی پر کن، این آگاهی را در تک تک انسانها ایجاد کن که هیچ کس بر دیگری برتری ندارد، که هر انسانی با هر مسلک و آیین، با هر رنگ پوست، با هر زبان، با هر جنسیت، حق زندگی دارد. تا همه با هم به وحدت برسیم و با کمک هم این نقش های عاریتی را، این هویت های نا اصل را که ما را از هم جدا کردهاند، بتراشیم. تا به یکدیگر ، به «او» بپیوندیم و از درد و رنج جدایی رها شویم.
از خویش خواب گردیم همرنگِ آب گردیم
ما شاخِ یک درختیم، ما جمله خواجهتاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
ما را از شراب عشق مست کن تا من ذهنی به خواب برود، تا از خود بیخود شویم، و دست از مقاومت و ستیزه، از فهمهای کوته نظر برداریم، و همانند آب روان و پویا از کنار تفاوت ها عبور کنیم. که ما انسانها همه با هم برابریم، همچون شاخه های یک درخت، که هیچیک بر دیگری برتری ندارد، ما هر یک شاخه ای از درخت زندگی هستیم، ما همه از یک جنس هستیم، از جنس عشق، امتداد «او»، از جنس زندگی. و همه در خدمت زندگی هستیم و در کار عاشقی.
ما طَبعِ عشق داریم، پنهانِ آشکاریم
در شهرِ عشق پنهان، در کویِ عشق فاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
که ذات همه ی ما عشق است، ما آن هشیاری حضور نادیدنی هستیم، که بصورت انسان جلوه گر شده است. اصل ما، بعد معنوی ما، در شهر عشق، در فضای حضور، پنهان است، قابل دیدن نیست، و نقش ما، صورت ظاهر ما در این دنیا، در کوی عشق، آشکار.
خود را چو مُرده بینیم، بر گورِ خود نِشینیم
خود را چو زنده بینیم، در نوحه رو خراشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
آنزمان که خود را نسبت به هویت های کاذب مرده ببینیم، بر سر گور خود نشسته و در آرامش فاتحه ای می خوانیم و آنگاه که من ذهنی را در خود زنده ببینیم، از ناراحتی صورت خود می خراشیم. چرا که مصیبت واقعی این است که من ذهنی، در درون ما بیدار و زنده باشد.
هر صورتی که رویَد بر آینۀ دلِ ما
رنگِ قَلاش دارد، زیرا که ما قَلاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
آینه ی دل انسان عارف عاری از هر نقش و صورت است، انسان معنوی، بی نیاز و عاری از هم هویت شدگی ها ست، پس اگر نقشی بر دل خود می بیند، می داند که فریبی بیش نیست.
ما جمعِ ماهیانیم، بر رویِ آب رانیم
این خاکِ بُوالهَوَس را بر رویِ خاک پاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
ما انسانها در دنیای مادی، حال ماهیانی را داریم که در خشکی رها شدهاند، ولی به خاطر آورده ایم که زیستگاه اصلی ما، اقیانوس خرد و معرفت است، و باید چون ماهی در فضای حضور و عشق شناور باشیم، پس این ذهن خاکی را که هر بار یک هوس تازه در خود می پروراند، به این دنیای خاکی پس می دهیم و آزاد و رها، تن به آب اقیانوس عشق می سپاریم.
تا مُلکِ عشق دیدیم، سَرخیلِ مُفلِسانیم
تا نقدِ عشق دیدیم، تُجّارِ بیقُماشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
که تا شکوه و جلال مملکت عشق را دیدیم، تعلقات مادی را رها کردیم و سر دستهی مفلسان شدیم، تا ما را به آن بارگاه بپذیرند. تا نقد عشق، کن فیکون «او» را دیدیم، وقتی دریافتیم که شادی بی سبب را می شود، نقد، در همین لحظه تجربه کرد، هم هویت شدگی ها را که سرمایه ی بدست آوردن خوشبختی در آینده می دانستیم، رها کردیم، همچون تاجری بی سرمایه، چرا که تجارت عشق، تنها زمانی ممکن است که با سرمایه ی مادی خود هم هویت نباشیم.
با احترام،
شکوه
فایل متن «تفسیر غزل ۱۷۰۲ از برنامه ۸۸۴» - خانم شکوه
پیام برگرفته از غزل ۲۰۲۱ - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...
پیامهای کوتاه: شمارهی ۱
برگرفته از غزل ۲۰۲۱ / مولوی / دیوان شمس:
صُبحدَم شُد، زود بَرخیز ای جوان
رَخْت بَربَند و بِرَس در کاروان
نَفْسِ شومَت را بِکُش، کانْ دیوِ توست
تا زِ جَیبَت سَر بَرآرَد حوریان
بیشَک وقتِ آن رسیده که هشیاری در تجربهی هستی، از خوابِ ذهنْ بَرخیزد؛ که اگر دیر شَوَد، میبینی کاروانِ زندگی رفت و تو در خانهی ذهن، به پایان رسیدی! پس توجهِ آزاد را از رویِ «دیو» بَردار تا دل، سَر از لامکانِ عشقْ درآرَد.
وقتی هُشیاری، تمامیِ اعمالی که او را در ذهنْ به «حرکت» در آورده، به «شناسایی» رَسانْد... مثل کینه، نِگرانی، حِسادت، خواستههای نَفْسانیِ پی در پی، ترس، رنجش، حس گناه، زندگی در گذشته و آینده، پشیمانی و... و... و...، دگر درگیرِ حرکاتِ نَفْسِ دُروغینِ خود نمیشَوَد؛ لذا، هشیاری از زمانِ بِپا شُده در ذهن، آزاد میگَردد.
با به پایان رَسیدَنِ زمان در ذهنِ خاکی، جَرقههایی همچو «نور»، به ضمیرِ پاکِ دل راه مییابد؛ که از برکتِ آن انوار، هشیاری یکْ یکِ ناخالصیها را «میبیند» و از تمامیِ آنها رهایی مییبابد.
با سپاس و احترام
فایل متن «پیام برگرفته از غزل ۲۰۲۱» - خانم آزاده از آمریکا
تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳ - خانم شکوه
فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳» - خانم شکوه
با سلام،
عهد بستیم با شادی، با عشق، با حقیقت که از آن ما باشند در تمام عمر، کم کم هر چه از عمرمان گذشت، دلهره، درد و غم و حس عدم امنیت حاصل از نا آگاهی در ما بیشتر شکل گرفت و با ما رشد کرد. غزل شماره ی ۲۵۵۳ دیوان شمس، اشاره به این عهد و پیمان و فراموش کردن آن، و عواقب حاصل از این فراموشی دارد. شاید جا دارد هر زمان دچار غم، خشم، رنجش، و ترس شدیم از خود بپرسیم:
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی؟ نمیگویی؟
کسی را کاو به جان و دل تو را جویَد، نمیجویی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای سالک راه عشق و معرفت، مگر متعهد نشده بودی که دلت جز برای عشق «او» نلرزد و تنها غم تو جدایی از «او» باشد. مگر نمی گفتی کار روی بعد معنوی در الویت ارزش های تو قرار دارد؟ پس چه شد که باز نگران نقش ها و هم هویت شدگی ها شده ای؟ چرا در جستجوی «او» که از جان و دل تو را می جوید نیستی؟ چرا در جستجوی حقیقت وجودی خود نیستی که از جنس عشق و شادی است؟ هر لحظه زندگی می خواهد عشق و شادی را از طریق تو به نمایش در آورد و پخش کند، پس تو را هر لحظه می جوید، و وقتی تو یا در حسرت دیروز هستی و یا در دغدغه ی فردا، زندگی به تو دسترسی ندارد. چرا با بودن در لحظه، خود را در دسترس زندگی قرار نمی دهی؟
دلافکاری که رویِ خود به خونِ دیده میشویَد
چرا از وی نمیداری، دو دستِ خود نمیشویی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
تا وقتی یک هویت توهمی برای خود قایل هستی، مدام در پی دفاع از آن خواهی بود و در تب و تاب از دست دادنش. دایم می رنجی، و برای دفاع از این هویت ساختگی و عاریتی، دست به خشونت می زنی و چه خرابی ها که به بار نمی آوری و به چه درد ها که نمی افتی. گویی من ذهنی، کمر به آزار دل تو بسته است و تا دل تو را خون نکند و با خون دل که از دیده ات روان می شود روی خود را نشوید تو را رها نمی کند. تو که این حقیقت را می دانی چرا از منیت دست بر نمی داری و خود را رها نمی کنی؟
شاید با خود فکر می کنیم که چرا ما که در راه رها شدن از ذهن قدم برداشته ایم، و متعهدانه روی خود کار می کنیم، از این تلاش نتیجه ای نمیگیریم و هنوز گاهی در درد و استرس لحظه های زندگی را سپری می کنیم. هنوز گاهی می رنجیم، هنوز گاهی خشمگین می شویم و می ترسیم و سپس پشیمان می شویم. پس خطاب به زندگی می گوییم:
مثالِ تیرِ مژگانت، شدم من راست یکسانَت
چرا ای چشمِ بختِ من تو با من کَژ چو اَبرویی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای دوست، ای حقیقت آشنای وجود من، من لحظه ای تو را در دل دیدم، و از همان لحظه همچون تیر مژگانت که قلبم را هدف گرفتند و دلم را صید کردند، به راستی با تو یکی شدم. پس چرا چشم بخت من همچنان من را با دیده ی دو بین از «تو»، ای زندگی جدا می بیند؟
چه با لذّت جفاکاری که میبُکْشی بدین زاری؟
پس آنگه عاشقِ کُشته تو را گوید: چو خوش خویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای یار، با ستمگری من را، این عاشق بیچاره ی خود را نسبت به هم هویت شدگی ها می کشی، و من به تو دست مریزاد می گویم و تو را نه ستمگر که مهربان می دانم. چرا که با اینکه جدایی از هم هویت شدگی ها دردناک است، رهایی از آنها سبب گشوده شدن دل و سبکبالی می شود.
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویانِ آن شیری، خدا داند چه آهویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
از این روست که من برخلاف دیگر آهوان که از شیر، از صیاد میگریزند، از چنگ شیر زندگی نمیگریزم، بلکه در جستجوی آن شیر هستم. صیدی هستم که خود صیاد را می جوید. چرا که می دانم، جور او همه لطف است و کرم. پس در هر حالی باشم، در سخت ترین و پر تشویش ترین روزهای زندگی نیز ، از طی طریق سلوک غافل نمیشوم و هرگز به راهی که در پیش گرفته ام شک نمیکنم و خود را دلداری می دهم که:
دلا گر چه نَزاری تو، مقیمِ کویِ یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کَزآن کویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای دل، اگر چه در غم جدایی از اصل خود نالان هستی، اما خبر خوش این است که تو دیگر مقیم کوی یار، از ساکنان فضای یکتایی، از جنس خود زندگی، امتداد «او» هستی، چرا که جان و تن، هر چه از دار دنیاست، دیگر من را بس است. دیگر تو را بسوی کوی هم هویت شدگی ها نمیبرم.
به پیشِ شاهِ خوش میدو، گَهی بالا و گَه در گَوْ
ازو ضربت، ز تو خدمت، که او چوگان و تو گویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
پس ای دل من همچون گویی در میدان زندگی، با ضربه ی چوگان «او» به حرکت در آ، گاه بسوی بالا، در اوج آسمان حضور و گاه بسوی پایین، در قعر چاه ذهن، که وظیفه ی تو خدمت به زندگی است، از راه تسلیم و فضاگشایی.
دلا جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای دل، تو را سرتاسر گشتم، و در تو جز دلبر، جز «او» دیگر چیزی ندیدم. دیگر از خویش «نیست »گشته ام و از دوست «هست». پس ای دل من، اگر می گویم تو خود «او»، خود کردگار هستی، من را کافر نخوان.
غلامِ بیخودی زآنَم، که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سویِ خود، من این سویم تو آن سویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
من از آن رو بنده ی بیخودی هستم که وقتی از «خود» بیخود می شوم، یعنی وقتی خود را از هویت های دروغین جدا می کنم، وقتی دلم را از صفت هایی که به من دادند پاک می کنم، به «او» می پیوندم، از جنس عشق، از جنس زندگی می شوم، حقیقی می شوم، ولی وقتی دوباره به طرف دنیای مادی و نقش های عاریتی خود کشیده می شوم و آنها را جدی می گیرم، گویی از دل خود، از اصل خود، از «او» از زندگی جدا می شوم، و به درد می افتم.
خمُش کن، کز ملامت او بِدآن مانَد که میگوید
زبانِ تو نمیدانم که من تُرکم، تو هِندویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
بهتر است دیگر سخن نگویم و فکر و زبان خود را خاموش کنم، که هر وقت با ذهن فکر می کنم و سخن می گویم، هر وقت زبان به شکایت از جدایی باز می کنم، گویی زندگی از سر ملامت با من می گوید که: « چه می گویی؟ من زبان تو را نمیدانم، که من به زبان زیبای حضور سخن می گویم و تو با زبان نا هنجار ذهن.».
با احترام،
شکوه
فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳» - خانم شکوه
تفسیر غزل ۲۵۰۲ از برنامه ۸۸۶ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۰۲ از برنامه ۸۸۶» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا
میخواهم بِدانَم امیرِ دل کیست؟ آیا میتوان گُفت، «امیرِ دل» همین زندگیست و زندگی هم، جُدا از این دل نیست؟ آیا میتوان لحظهای، از گَردِش در ذهنْ رهایی یافت و ناظر بَر حرکتِ یکتایی شُد؟
آنچه از این غزل، در دل باز شُد، به اشتراک میگُذارم...
غزل شمارهی ۲۵۰۲ / از برنامه شمارهی ۸۸۶ گنج حضور...
۱) امیرِ دل هَمیگوید تو را، گَر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری زِ نان و جامه بیزاری
زندگی / هشیاری / امتداد عشقْ در تجربهی هستی، لحظهای از حرکت جُدایی خَلاص میگردد و به خود میآید (به ذات...) و بیکلام بر خود میخواند: اگر دلی داری (که حتماً داری...)، در این فضایِ پاک و دست نَخورده (فضایِ عدم شُدهی دل / درون...)، به «توجه» درآ، تا از نان و جامه پاک گَردی؛ به عبارتِ دگر، تا از مرکزِ عشقْ به حرکت درآیی؛ نه از نان و جامه (زیاده خواهی و قدرت و دانش طلبی...!)
۲) تو را گَر قَحْطِ نان باشد، کُند عشقِ تو خَبّازی
وَگَر گُم گشت دَستارَت، کُند عشقِ تو دَستاری
میگوید بِدان که تو را، در رهایی و آزادگی (رهایی از «وابسته» بودن به حرکاتِ مادی...)، حرکتِ یکتایی بَس است. تو را اگر نان نَباشد، عشقْ «نانوایی» کُند! اگر آنچه به عُنوان خِرَد بر دور سَر پیچیدهای (یعنی این عقلِ جُزوی و دانشهایِ دُنیوی...)، در پیوند با عشقْ از میان بِرَوَد، تو را حتماً خِرَدِ «کُل» بَس است!
۳) بِبین بینان و بیجامه، خوش و طَیّار و خودکامه
مَلایک را و جانها را بَرین ایوانِ زَنْگاری
ببین آنان که سَبُک گشتهاند، چه خوش در این تجربه به آن فضا درآمده و از عشق... به حرکت درآمدهاند. آنان از بالا، ناظر بر جهانِ خاکیاند (رهیده): حرکتِ آنان در آزادگی، از لامکان سرچشمه گرفته (نه از حرکتِ هشیاری در ذهنِ خاکی...)
۴) چو زین لوت و ازین فُرنی، شود آزاد و مُسْتَغنی
پِیِ مُلْکی دِگَر اُفْتَد، تو را اندیشه و زاری
پس میگوید: چو هشیاری در تجربهی هستی، از ناخالصیها پاک گَردد، خود را آزاد و مُستَقل، پِیِ مُلْکی دِگَر مییابد؛ پِیِ حرکتی که از لامکان به مکان راه یافته است: حرکتِ عشق. حال، تو خود را بنگر؛ تو در این دَم، از کُدام مُلْک به حرکت درآمدهای؟ از «حالِ تو» پیدا بُوَد که ازآنِ کُدام مُلْکی...
۵) وَگَر دربَندِ نان مانی، بیاید یارِ روحانی
تو را گوید که یاری کُن، نَیاری کَردنَش یاری
...و اگر دَربندِ نان باشی (یعنی «وابسته» به مادیات و «دَربندِ» چیزهایِ دنیوی)، زندگی تو را از طریق رَوشِ خود، گوید که: یاری کُن؛ زیرا بِدونِ همکاری، «کار» به ثَمَر نَرسَد! همکاریِ تو، برابر است با همکاریِ زندگی. پس تو جُدا از زندگی نیستی، و رَوشِ زندگی هم برایِ یاری کَردنِ تو، حرکتی جُدا از خودِ تو نیست! آیا میتوانی ببینی که هر دو دستْ در دستِ هم، در حقیقت دو رویِ یک سکهاند؟
۶) عَصایِ عشق از خارا کُند چَشمه رَوانْ ما را
تو زین جوعُ الْبَقر یارا، مَکُن زین بیشْ بَقّاری
منظور از عصایِ عشقْ و چَشمه رَوانْ چیست؟ منظور همان حرکتیست که در فضایِ عدم شُدهی دل (در رهایی و آزادگی)، در تجربهی هستی جاری میگردد (از لامکان به مکان...؛ از عشقْ به تجربهی هستی...).
حال میگوید: میدانی چرا تو از این بسیار خواری و بسیار خواهی که در ذهنْ بِپا شُده، «سیر» نمیگردی؟! چون جانْ از عشقْ محروم مانده؛ و تو در ناآگاهی، میخواهی جایِ خالیِ آن را با «چیزهایِ دُنیوی» پُر کُنی! بِدان که فقط عشقْ میتواند جانْ را بینیاز کُند؛ پس حال که چنین است، به «اصلِ خود» بازگَرد و بیش از این بَقّاری مَکُن!
۷) فروریزد سُخَن در دل، مرا هر یک کُند لابه
که اوَّل من بُرون آیم، خَمُش مانَم زِ بسیاری
در این دَم، چشمه از لامکانِ عشقْ جاریست و سُخَنهایِ پُر حکمت... فراوان؛ مرا نورِ هر سُخَن گوید: اوَّل من را در کلام، برایِ یارانْ بازگو کُن؛ چُنان فراوانیست که من خَمُش مانَم زِ بسیاری... که چشمهی عشقْ را پایانْ نَباشد...
۸) اَلا یا صاحِبَ الدّارِ رَاَیْتُ الْحُسْنَ فِی جاری
فَاَوْقِدْ بَیْنَنا ناراً یُطَفّی نُورُهُ ناری
۹)چو من تازی هَمیگویم، به گوشَم پارسی گوید
مَگَر بَدخِدمَتی کردم که رو این سو نمیآری
۱۰) نکردی جُرم ای مَهْ رو، ولی اِنْعامِ عامِ او
به هر باغی گُلی سازد، که تا نَبْوَد کسی عاری
صاحبِ چُنین دلی، کیست؟ در این تجربه (یعنی در تجربهی جهانِ هستی)، من در فضایِ پاکِ خانه (یعنی در آینهی دلی عدم شُده)، جمالِ «عشقْ» را دیدم؛ حال که چنین شُد، میانِ «ما» آتشی برافروز تا فقط «عشقْ» بِمانَد و بَس (تا میان من و عشق، دیوارِ تَوَهُمِ جُدایی فرو ریزد...).
باید از کلمات عبور کرد تا بِتَوان، «نورِ» سُخن را گرفت. در عالم هستی... به زبانهایِ گوناگون، سُخنها از چشمهی عشقْ بیان شُد تا در دلِ هر قومی، دانهی عشق کاشته شَوَد؛ آن باغی تَوانست گُل بِروید، که در آن آب جاری شُد و بر رویش نور تابید...
۱۱) غُلامان دارد او رُومی، غُلامان دارد او زَنگی
به نوبَت رویْ بِنْمایَد، به هِنْدو و به تُرکاری
۱۲) غُلامِ رومیاَشْ شادی، غُلامِ زَنگیاَشْ اَنْدُه
دَمی این را، دَمی آن را دَهَد فرمان و سالاری
۱۳) همه رویِ زمین نَبْوَد، حَریفِ آفتاب و مَهْ
به شبْ پُشتِ زمین روشن شود رویِ زمینْ تاری
۱۴)شبِ این روزِ آن باشد، فِراقِ آن وصالِ این
قَدَح در دور میگردد، زِصِحَّتها و بیماری
عشقْ غُلامانی دارد؛ هم بیدار شُده (از حرکت در ذهنْ رَهیده و به حرکتِ عشقْ پیوسته...)، هم در خواب (در تاریکیِ ذهنْ فرو رفته...). عشقْ بر هر کُدام، به نوبَت رویْ بِنْمایَد؛ او را که خواب است، نوبتی باشد؛ او را هم که بیدار، نوبتی.
غُلامِ بیدارَش را شادی دَربَر گیرد (زیرا که در دلِ عَدَم، عشقْ در جریان است...) و غُلامِ خوابَشْ را اندوه (زیرا که آن دل، عدم را بر خود بسته و در یک ذهنِ تنگ و تاریک، به حرکت درآمده...). عشقْ دَمی این را فرمان دهد، دَمی هم آن را سالاری! زیرا در تجربهی هستی، یکی حریفِ آفتاب و مَهْ گَشته؛ و دیگری حَریفِ تاریکی. او که پُشت بر نور کرده، از نور محروم؛ او که روی بر نور گُشوده، روشن.
در همین یک تجربه (تجربه جهان هستی...)، در حالی که برای یکی شب حاکم شده، برای دیگری روز حکم در دست گرفته. در حالی که یکی در فِراق مانده، دیگری را وصال آمده. پس قَدَح در دور میگردد، اما نه بیحساب (یکی زِصِحَّتها و دیگری، از بیماری!)
۱۵) گَرَت نَبْوَد شبی نوبَت، مَبَر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری
پس اگر تو را هنوز، حرکت عشق فرا نگرفته و آن چشمه در دلْ جاری نَگشته، توجهات را از فضایِ خَمُش و پاکِ یکتایی (از خَموشیِ عَدَم / خَمُشیِ درون)، به فضایِ دِگَر مَبَر؛ که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری (جویِ عشق، فقط در فضایِ پاک و خالصِ دلِ عَدَم شُدهست، جاری گردد و بس...).
۱۶) چو من قِشرِ سُخَن گفتم، بگو ای نَغز مَغْزش را
که تا دریا بیاموزد، دُرافشانیّ و دُرباری
من در کلام و زبان، قِشرِ سُخَن را گفتم (زیرا حقیقت را نَتَوان در کلام آورد...)؛ ای عشقْ تو خود گو مَغْزش را، به آن دلی که در این دَم، توجه را در فضایِ عَدَم جاری کرده؛ تا آن دلِ عدم شُده، خود بیاموزد... دُرافشانیّ و دُرباری.
با سپاس و احترام،
آزاده از آمریکا
فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۰۲ از برنامه ۸۸۶» - خانم آزاده از آمریکا
تفسیر غزل ۲۵۰۰ از برنامه ۸۸۵ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۰۰ از برنامه ۸۸۵» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا
پیام عشق / مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۰۰ / از برنامه شمارهی ۸۸۵ گنج حضور
۱)چه اَفْسُردی دَر آن گوشه؟ چرا تو هم نمیگردی؟
مگر تو فکرِ مَنْحوسی که جُز بر غَم نمیگردی؟
تو به عنوان هشیاری، یا میتوانی در گوشهی ذهنْ به گَردشْ درآیی (و دور و بَرِ آن، اَفْسُرده گردی)؛ یا میتوانی آزاد و مُستَقِل، خود را در «گَردشی دِگر» بیابی: در گَردشِ زندگی، در گردش عشق. مگر تو امتدادِ عشقْ نیستی؟ پس چرا «خود» را به یک ”فکرِ شوم“ کاهش دادهای و جُز بَر غَم، نمیگَردی؟!
۲)چو آمد موسیِ عِمْران چرا از آلِ فرعونی؟
چو آمد عیسیِ خوش دَم چرا هَمدَم نمیگردی؟
هشیاری در انسان، به عشقْ درآمد (از این رو میگوید، چو آمد موسیِ عِمْران)؛ پس حال که هشیاری در انسانْ... به چنین توانی دست یافته، چرا به حرکتِ مُخَرِبْ در ذهن، دِلْ دادهای!
عشقْ از درونِ انسانِ کامل، خود را بیان کرد (از این رو میگوید، چو آمد عیسیِ خوش دَم). تویی در ذات، «آن عیسیِ خوش دَم»؛ پس تو را بیشک، «تَوان» باشد. خوب حال که چنین است، چرا همزبان با ذات نمیگَردی؟ چرا هَمَدمِ عشقْ نمیگَردی؟!
۳) چو با حَقْ عَهدها بَستی زِ سُستیْ عَهْد بِشْکَستی
چو قولِ عَهدِ جانْبازان چرا مُحکَم نمیگردی؟
عهد، اگر در گَردشِ ذهنْ بَسته شُده باشد...، سُستْ است! ولی تو پیش از این (در لامکان و لازمان)، عَهدی مُحکَم بَستی که آن را در این تجربه (در عالَمِ هستی)، از یاد بُردهای؛ پس تویی در ذات... جانْباز؛ عَهدِ جانْبازان است که مُحکَم باشد (آنان که در پایانِ گردشِ ذهن، عهد را بِجا آوردَنْد). پس عهد را «مُحکَم» به یاد آور؛ در ذات...، نه در ذهن!
۴) میانِ خاکْ چون موشان به هر مَطْبَخ رَهی سازی
چرا مانندِ سُلطانان بَرین طارَم نمیگردی؟
تو در ذهن، در گردشهایِ سُستْ و ناپایداری؛ پس بنگر که چگونه گرفتار در این گردشها، تو هشیاری را به هر فکر آغشته میگَردانی و دورِ آن فکر، افسرده... دائم میگَردی! خوب چرا مانندِ سُلطانان، بَر آسمانِ دل، نمیگردی؟ تویی در استقرار (قرار یافته در خَموشیِ عَدَم)، غرق در فضایِ نیستی؛ و تویی در آن نیستی، ازآنِ گردشی دِگَر؛ و تویی در آن دَم، محرمِ عشقْ و در حَلقهی مَردان...
۵) چرا چون حَلقه بر دَرها برایِ بانگ و آوازی
چرا در حَلقه مَردان دَمی مَحْرم نمیگردی؟
در این تجربه، یا تویی «حَلقه» بَر دَرها و دائم در سَر و صدا؛ یا تویی «در حَلقهی مَردان»، خَمُش و مَحْرم بَر آنچه در خُلوص باقی مانده: عشق...
۶)چگونه بَسته بُگْشاید چو دشمن دارِ مِفْتاحی؟
چگونه خسته بِهْ گردد چو بر مَرهَم نمیگردی؟
۷)سَر آن گَهْ سَر بُوَد ای جان که خاکِ راهِ او باشد
زِ عشقِ رایَتَش ای سَر، چرا پَرچَم نمیگردی؟
«بنگر» چگونه تو این دِل را بَرِ این خانهی خاکی نِشاندهای؛ و دَربِ خانه را هم بر رویِ خود بستهای؛ و دُشمنِ کلید هم گَشتهای! آخر، چگونه این درِ بَسته باید بُگْشاید... وقتی تو دشمنِ «خود» گشتهای؟! چگونه این دلِ بَسته و خسته میباید بِهبود یابد، وقتی تو او را برای دَرمان، به پیش «مَرهَم» نمیبَری؟!
سَر در آن دَم... «سَر» است ای جان، که خاکِ راهِ عشقْ باشد. خِرَد، در آن دَمی «خِرَد» است، که این عقلِ خاکی... خاکستر شُده و خِرَدِ عشقْ در جریان باشد.
۸) چرا چون ابرِ بیباران به پیشِ مَهْ تُرُنجیدی؟
چرا همچون مَهِ تابان بَرین عالَم نمیگردی؟
چرا در این دَم، تو در خانهی تنگ و تاریک ذهن، چو ابرِ بیباران به پیشِ مَه، دَرهَم و فِشُرده گشتهای؟ تویی در آزادگی، خود مُستَقِلْ ازآنِ عشق؛ تویی در آزادگی از ابر(ها)، خود آن مَهِ تابان؛ خوب چرا همچون مَهِ تابان که هستی، بَرین عالَم نمیگردی؟
۹) قَلَم آن جا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی
چرا از عشقِ تَصْحیحَش تو حرفی کم نمیگردی؟
در فضایِ خَمُشیست که عشق، قَلَم بَر دست گیرد و به حرکت درآید و از مرکزِ دلی عدم شُده، تجربهی هستی را با شکوه، بنویسد. عشقْ که «قَلَم» را به دست گیرد، هرآنچه نوشته شوَد، در آن نَظم و قرارِ «کامل» جاریست!
۱۰) گُلِسْتان و گُل و ریحان نَرویَد جُز زِ دستِ تو
دو چَشمه داری ای چهره چرا پُرنَم نمیگردی؟
نَظمِ کامل در آن دَمی در ضمیر هُشیاری تَحَقُقْ مییابد که جویِ عشقْ در آن جاری باشد. تو را دو چَشمه باشد: ضمیر خالِصِ پاکْ و دَست نَخوردهی دلْ در خَموشیِ عدم؛ و جاری شُدَن خِرَدِ عشقْ در این تجربه، از انسانی بیدار. پس چرا پُرنَم نمیگردی؟ چون به دورِ ذهنْ میگردی!
۱۱)چو طَوّافان گَردونی هَمیگَردند بر آدم
مَگَر ابلیسِ مَلْعونی که بر آدم نمیگردی؟
هرآنچه آمد به عالم هستی، به گِرد انسانِ بیدار/کامل... همیگَردد؛ زیرا جویِ عشق از دِلِ عَدَم شُدهی «آدم» جاریست. آخِر، مَگَر تو ابلیسِ مَلْعونی که بر آدم نمیگردی؟! آدم، دل را عدم کرده و جویِ عشقْ از اوست، هر دَم جاری.
۱۲) اگر خَلْوَت نمیگیری چرا خامُش نمیباشی؟
اگر کعبه نهای باری چرا زَمزَم نمیگردی؟
دِل، خود به تنهایی در خَلْوَت (مُستقل، خالص و پاک)، عَدَم است و عشقْ از آن فضا بینهایت... جاری؛ حال... اگر خَلْوَت نمیگیری، چرا هر دَم سَر و صدایِ ذهنْ را بازگو میکُنی؟!
پس درونِ کعبهی دل، «عَدَم» است؛ و جویِ عشقْ از «درونِ» آن خلوت، جاری. حال، اگر کعبه نیستی، چرا زَمزَم نمیگردی؟ چرا بر کنارِ دلی عَدَم شُده، در توجه نمیگردی؟!
با احترام،
آزاده از آمریکا
فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۰۰ از برنامه ۸۸۵» - خانم آزاده از آمریکا
بی بهانه شادی کنیم - خانم شکوه
فایل صوتی «بی بهانه شادی کنیم» - خانم شکوه
با سلام،
از چه زمان فراموش کردیم بی بهانه شادی کنیم و بی حد و اندازه بخندیم؟ کجای راه بود که شناسنامه ی خود را گم کردیم، و یادمان رفت فرزند جان هستیم و کارمان عاشقی است؟ چگونه این جهانِ نیست برایمان «هست» شد، و آن جهان هست از ما پنهان؟
مولانا در غزل شماره ی ۲۸۳۵ به یادمان می آورد که ما امتداد «او» هستیم، شاه ساقیان، که آمده ایم شراب عشق و آگاهی را در جهان پخش کنیم. به یادمان می آورد که هر چیز در این جهان مادی، از جمله جسم و بدن ما، فانی ست، و این بعد معنوی ماست که جاودانه است. پس ما را تشویق می کند که به این بعد خود بیشتر توجه کنیم، تا بتوانیم عشق بورزیم و موثر واقع شویم و جاودانه گردیم.
ز گزاف ریز باده که تو شاهِ ساقیانی
تو نِهای ز جنسِ خَلقان، تو ز خلقِ آسمانی
بیا و از آن منبع بی نهایت شادی و عشق جامی پر کن و بی هیچ بهانه به دست من بده، که تو شاه ساقیان هستی. تو نه از جنس خلق، که خود خالقی.
اگر گاهی من ذهن خودت و یا اطرافیانت به گوش تو می خواند که به اندازهی کافی خوب نیستی، و این قضاوت غم و درد در تو ایجاد می کند، بخاطر بیاور که تو هرگز برای انجام وظایفی که ذهن بر دوش تو گذاشته است، کافی نخواهی بود، اما همیشه برای وظیفه ی اصلی که بخاطرش به این دنیا پا گذاشته ای کافی و عالی هستی. تو بصورت یک روح بی فرم و بی شکل به دنیا آمدی در قالب یک جسم و کمکم ذهن سعی کرد از تو موجودی خلق کند مطابق ارزشهای اجتماعی، و به درد افتادی، به درد جدایی از اصل خود و به زور جا گرفتن در قالب های خشک ذهن. بدان که تو امتداد «او» از جنس «او» یعنی از جنس خالق هستی نه جدا از «او» به شکل مخلوق. پس بیا باز به «او» وصل شو و فکرهای خود را خود خلق کن. و بجای اینکه عروسک خیمه شب بازی ذهن شوی، دست «او» باش در گرداندن جام عشق و آگاهی در بزم زندگانی.
دو هزار خُنبِ باده، نرسد به جرعۀ تو
ز کجا شرابِ خاکی، ز کجا شرابِ جانی
دو هزار خمره ی شراب هم هویت شدگی، ده ها مدرک تحصیلی، میلیاردها ثروت، شهرت و محبوبیت جهانی، نمیتواند به اندازه ی جرعه ای از شرابی که تو از دست «او» می ستانی به تو شادی و سعادت عطا کند. که شراب جان، عشق و آگاهی، کجا و شراب هم هویت شدگی کجا.
می پنداریم که برای اینکه دوست داشتنی باشیم، باید انسان موفقی باشیم، درحالیکه هر چه بیشتر جذب دنیای مادی می شویم و به انباشتن هم هویت شدگی ها می پردازیم، بیشتر از حقیقت وجودی خود که عشق است دور می شویم. گویی هر چه موفقتر می شویم شادی ما بجای بیشتر شدن کمتر می شود. برای اینکه این اتفاق نیفتد می بایست توجه به بعد معنوی خود را در الویت ارزشهای خود بگذاریم و برای آن متعهدانه وقت بگذاریم و هزینه کنیم، بطوریکه ابعاد دیگر ما در سایه ی بعد معنوی ما رشد کنند.
ریزه ی دل را بنه، دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی از او
مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ی ۲۲۷۱
می و نُقلِ این جهانی، چو جهان، وفا ندارد
می و ساغرِ خدایی، چو خداست جاودانی
می و نقل این دنیا، ذوق و شادی حاصل از بدست آوردن هم هویت شدگی ها، مثل هر چه در جهان مادی است، فانی است و ماندگار نیست. اما جام این لحظه و شراب عشق خدایی، چون خدا جاودانی هستند و پایدار. فقط وقتی در حضور بسر می بریم کامل و جاودانی هستیم.
دل و جان و صد دل و جان، بهفدایِ آن ملاحت
جُزِ صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
انسانهای به حضور رسیده لطیف و ملیح و دلنشین هستند، گویی فقط در ظاهر به واسطهی جسمی که دارند، متعلق به این جهان هستند. بقول مولانا هستند ولی گویی نیستند. گویی مولانا می گوید رسیدن به چنین ملاحتی ارزش این را دارد که صد دل و جان، صدها همانیدگی را فدا کنی.
بزن آتشی که داری به جهانِ بیقراری
بشکاف ز آتشِ خود دلِ قُبّۀ دُخانی
پس بیا و با شعله عشق و آگاهی که در دل تو روشن شده است، جهان فانی همانیدگی ها را به آتش بکش، و با زبانه ی شعله های این آتشی که می افروزی، دل گنبد کبود غم و اندوهی که بر زندگی تو سایه افکنده است را بشکاف و رها شو.
پَر و بال بخش جان را، که بسی شکستهپَر شد
پَر و بالِ جان شکستی، پیِ حکمتی که دانی
ای زندگی، انقدر جان خود را صرف بدست آوردن هم هویت شدگی ها کردم و از بعد معنوی خود غافل شدم، که از روی حکمت پرو بال جان من را شکستی، تا دیگر بیهوده در آسمان هوس پرواز نکنم، تا عهد قدیم به یاد بیاورم و بسوی تو بر گردم، حال بیا و به این پر و بال شکسته، جانی دوباره ببخش، تا به آغوشت باز کردم.
سخنم بههوشیاری، نمکی ندارد ای جان
قَدحی دو موهبت کُن، چو ز من سخن سِتانی
وقتی هوشیاری من در حد هوشیاری جسمی است، سخنانم موثر واقع نمی شوند، اگر از من می خواهی از تو سخن بگویم بیا و من را مورد عنایت خودت قرار بده و دو سه جام از شراب عشق و حقیقت مرا عطا کن تا از بند عقل رها شوم و اسرار باز گویم.
که هرآنچه مست گوید همه باده گفته باشد
نکُند به کَشتیِ جان جُزِ باده بادبانی
که هر چه مست عشق می گوید همه سخن شراب است، و کشتی جان انسان مست را تنها بادبان مِی هدایت می کند. وقتی در حضور سخن بگوییم، سخن ما، سخن «او» ست و فکرهای ما توسط «او» هدایت می شوند.
مددی که نیممستم، بِده آن قَدح به دستم
که به دولتِ تو رَستَم ز مَلولی و گرانی
من به لطف تو بسیاری از هم هویت شدگی ها را شناخته و در اطراف آنها فضا باز کرده ام و از بسیاری غم ها و رنجش ها رها شده ام و مزه ی هوشیاری حضور را تا حدودی چشیده ام، اما هنوز به طور کامل از بند اسارت ذهن رها نشده ام، گویی حال کسی را دارم که نیمه مست است، بیا و جام عشق و حضور را به دست من بده، به من کمک کن تا به تمامی مست حضور بشوم و از بند ذهن رها، تا شادی بی سبب و ناگسسته را تجربه کنم و صلح و آرامشی فنا ناپذیر در دل من برقرار شود.
هله ای بلایِ توبه، بِدَران قبایِ توبه
بَرِ تو چه جایِ توبه؟ که قضایِ ناگهانی
ای زندگی بار ها، هم هویت شدم و سپس توبه کردم، بارها خواستم با ذهن از هم هویت شدگی ها و عادت ها رها شوم، اما تو هر بار توبه ی من را شکستی، و هر آنچه تدبیر کردم با تقدیر خود برهم زدی، تا به من بیاموزی که برای رهایی از هم هویت شدگی ها باید مست حضور باشم، باید به تو توکل کنم، نه به عقل جزوی، حال بیا و رسم و رسوم توبه را برانداز و کاری کن که دیگر باز هم هویت نشوم، تا باز درد هشیارانه نکشم. که در حضور تو توبه بی معنا می شود، چراکه کار تو کن فیکون است، نه موقوف علل. ای که عادت خود را می گردانی به وقت، بیا و عادت من را نیز بگردان، که دیگر وقت آن رسیده است، دیگر به عجز خود اعتراف کرده ام.
تو خرابِ هر دُکانی، تو بلایِ خانومانی
زِهِ کوهِ قاف گیری، چو شتر همیکَشانی
چرا که هرچه انباشتم و به نمایش گذاشتم را با قضای ناگهان در هم شکستی، و آنچه با ذهن سرو سامان داده بودم را به باد فنا دادی، تا بفهمم جز به سوی قبله ی روی تو نباید رو کنم، که اگر کوهی هم از همانیدگی ها انباشته باشم، آنرا چون افسار شتر می گیری و بسوی خود می کشی.
عجب آن دگر بگویم که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوشتر، که شهِ شِکَربیانی
اینها را گفتم، اما هنوز اسرار شگفت انگیز دیگری باقی مانده است که با کلام قابل توصیف نیستند، پس ای زندگی بیا و آنها را خود بر همه آشکار کن، که چه کسی می تواند زیباتر از تو سخن بگوید، که تو شاهی شیرین سخنی.
با احترام،
شکوه
فایل متن «بی بهانه شادی کنیم» - خانم شکوه
بوی سیب - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «بوی سیب» - خانم لادن از کانادا
بوی سیب:
برداشتی از ابیات ۸۴ تا ۹۵ دفتر ششم مثنوی، مربوط به برنامه ۸۸۵ گنج حضور
پاک سُبحانی که سیبستان کند
در غَمامِ حرفشان پنهان کنند
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۴
زین غَمامِ بانگ و حرف و گفت و گوی
پردهای کز سیب ناید غیر بوی
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۵
سیبستان خداوند یعنی عالم زیبای یکتایی در وجود انسان در ذهن در زیر ابر افکار همانیده پوشیده شده و غیر از بوی سیب یعنی ارتعاشی ظریف و زنده کننده که به مشام جان میرسد، اتصال دیگری با سیبستان خدا باقی نمانده.
مولانا این توجه را میدهد که در میان همه حرفها و گفتگوهای ذهنی، از بوی سیب، بوی عشق، بوی زندگی غافل مشو. بوی سیب همان ارتعاش زنده کنندۀ ابیات مولاناست. همان لحظاتی که گفتگوی ممتد ذهنی قطع میشود و تنها «بودن» میماند. همان رشتۀ اتصال انسان با زندگی.
باری افزون کَش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۶
مولانا توصیه میکند که آن چیزی که تو را به سوی زندگی میبرد همین ارتعاش ظریف است و نه افکار پشت سر هم ذهنی. این ابیات به نحوی این آگاهی را میدهند که مسئولیت متصل ماندن به زندگی و باز نگه داشتن فضا، با انسان است. ابیات بعدی در مورد اثر مخرب قرین شدن با من ذهنی خودمان و دیگران هشدار میدهند که میتواند مشام انسان را دچار زکام کند.
انسانی که مرکز هم هویت شده دارد، دچار زکام است، بوی سیب زندگی را متوجه نمیشود. این انسان جز ذهن راهی نمیبیند و در معرض عوارضِ ماندن در ذهن قرار میگیرد. به بیان مولانا این انسان هوای درونش از زمستان نیز سردتر است.
میگوید تو باید خودت را از این انسانها بپوشانی یعنی از ارتعاش بیماری زای آنها خودت را حفظ کنی.
بو نگهدار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۷
تا نیندایَد مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۸
چون جَمادند و فسرده و تنشِگَرف
میجهد انفاسشان از تلِّ برف
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۹
تمثیل بوی سیب در مقابل باد سرد زمستان نشان میدهد که فضا را باز نگه داشتن و نگه داشتن سر رشته اتصال با زندگی چقدر نیاز به مراقبت لحظه به لحظۀ انسان دارد. از یک سو سیبستان خداوند در انتظار بازگشت انسان است و از سوی دیگر باد سرد زمستانی که از نیروی درد و همانیدگی در مرکز انسانها برمیخیزد، مخرب و ویرانگر است.
انسانها عموما درد و همانیدگی در مرکزشان دارند. در اینجا این سوال پیش می آید که چه کنیم اگر سرزمین وجودمان از باد سرد من ذهنی خودمان و دیگران، در زیر برف سنگین دردها و همانیدگی ها دچار انجماد شد؟
مولانا میگوید شمشیر آتشین ابیات مثنوی، خورشید وجودت را دوباره گرم و سوزان میکند و برف و انجماد ناشی از ارتعاش درد را ذوب میکند. تاثیری که ابیات مولانا بر وجود انسان دارند شگفت انگیز و بی مانند هستند، تاثیری بُرنده و عمیق که سوزانندۀ دردها و ناآگاهی هاست. حقیقتا ابیات مولانا همان تیغ جراحی پنهانی است که التیام بخش و شفا دهندۀ زخمها و دردهای درونی انسانهاست که مولانا از آن به نام «تیغ خورشید حُسام الدّین» یاد میکند.
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حُسامالدّین بزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۰
هین بر آر از شرق سَیفالله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۱
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کُه ها بر تُراب
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۲
«شمشیر سَیف الله» همان فضای حضور درون انسان است، همان سیبستان خوش عطر، که از سویی وجود انسان را مست میکند و از سوی دیگر در جدال با نیروی همانیدگی ها قدرتمند و خردمند است. «تیغ خورشید حُسامالدّین بزن»، و «بر آر از شرق سَیفالله را» توصیه مستقیم مولانا به انسانهاست که نشان میدهد هر انسانی که در راه خودشناسی به کمک آموزش مولاناست توانایی این تاثیرگذاری از راه فضاگشایی را دارد.
هنگامی که انجماد درونی انسان در اثر حرارت آفتاب زندگی برخاسته از ابیات مولانا، به آبِ روان خرد و عشق تبدیل شد؛ چشمه های نیروی حیات و خلاقیت در وجود انسان میجوشند و خاک سرزمین وجود آدمی را سیراب میکنند.
این آفتاب خود راه مقابله با انجماد من ذهنی را میشناسد، و آنچه که در لحظۀ طلوعش به انسان میگوید این است که چرا به جای حقیقت زندگی، ستاره ای آفل را در مرکزت گذاشتی؟ و همانند خلیل به «لا احبُّ الآفلین» زنده نشدی.
مولانا در این ابیات همانیدگیها را به نجمِ بی هدی یا ستاره ای که هدایتگر نیست، تشبیه کرده است و من ذهنی را به منجِّم. یعنی انسانِ در ذهن دایما به دنبال پیدا کردن همانیدگیهایی است که نمیتوانند قبله اش باشند. سرنوشت و بخت خود را در آنها جستجو میکند. به دنبال رسیدن به خوشبختی و زندگی در تصاویر آفلیست که در نهایت او را به درد میرسانند.
مولانا پستی و کوری من ذهنی را عامل همانیدن در انسان میداند. من ذهنی پست است زیرا از روی منیت محو در یکتایی نمیشود و کور است زیرا حقیقت را نمیبیند. حقیقتی که زاده نمیشود و جاودان است.
زانک لا شرقیست و لا غربیست او
با منجّم روز و شب حَربیست او
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۳
زندگی از زبان مولانا به انسان در ذهن میگوید:
که چرا جز من نجوم بیهدی
قبله کردی از لئیمی و عمی؟
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۴
ناخوشت ناید مَقال آن اَمین
در نُبی که لا اُحِبُّ الا فِلین
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۵
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
فایل متن «بوی سیب» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی - آقای شاپور
فایل صوتی «برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی» - آقای شاپور
با سلام خدمت جناب شهبازی و دوستان گرامی گنج حضور
در رابطه با داستان غلام هندو ، باید عرض کنم از آنجاکه خداوند ستار العیوب است و توبه پذیر به احتمال زیاد این اولین خطای غلام هندو نبوده که به چنین مجازاتی سخت گرفتار شده .
من همی رانم شما را همچو مست
از در افتادن در آتش با دو دست
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۵۵۷
غفلت و گستاخی این مجرمان
از وفور عفو توست ای عفولان
دائما غفلت ز گستاخی بود
که برد تعظیم از دیده رمد
غفلت و نسیان بد آموخته
زآتش تعظیم گردد سوخته
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹۵
گستاخی کسانی مثل غلام هندو از فراموشی است و از بخشش و عفو خداوندی است که سر منشأ گذشت و عفو است .
گستاخی ما انسانها بخاطر فراموشی است که دچار آن میشویم، وگرنه تسلیم و پذیرش درد چشم را از ما دور می کند و در اثر آتش پذیرش و درد هشیارانه غفلت و فراموشی سوخته می شود .
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قذر
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۹۴
یادتان نمیآید که روزی گرفتار خطر بودید و خداوند دست شما را گرفت و از تنگنا نجات داد؟
تأکید مولانا بر فراموشی ما انسانهاست که چرا بعد از نجات از گرداب بلا به نسیان و فراموشی دچار میشویم .
مولانا تقریبا در تمام دفاتر مثنوی در رابطه با توبه و بازگشت ابیاتی دارند.
ظاهرا چون گوش شنوایی نبوده در دفتر ششم سناریویی عجیب از غلام هندو مطرح می کنه که هر باشندهای از شنیدن آن وحشت می کنه، که تا شاید عواقب پیروی از من ذهنی را ببینیم و به خود آییم .
در بیت سوم داستان یعنی بیت ۲۵۱ دارند :
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف، آن اکرام ساز
او را از بچگی پرورش داد با لطف و بخشندگی .این لطف را میشه در خطا پوشی خواجه دید .
در دفتر سوم بیت ۲۸۷۰ دارند :
بارها در دام حرص افتاده ای
حلق خود را در بریدن داده ای
بازت آن تواب لطف آزاد کرد
توبه پذرفت و شما را شاد کرد
بار دیگر سوی این دام آمدید
خاک اندر دیدهی توبه زدید
بارها به سبب عدم عاقبت اندیشی در دام حرص و طمع افتادی و تا مرز نابودی پیش رفتی ، ولی لطف خداوند توبه پذیر شامل حال شما شد و شما را رها کرد .
در بیت ۳۴۵ داستان غلام هندو دارند :
توبه می آرند هم پروانه وار
باز نسیان می کشدشان سوی کار
مثل پروانه که به خیال نور به شمع نزدیک میشه و گرمای شعله باعث دوری او از شمع ميشه ولی دوباره فراموش میکنه و دوباره به شعله نزدیک میشه و باعث سوختن خودش میشه .
در بیت ۱۶۴۹ دفتر سوم دارند :
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می پرد، با پر خویش
ما انسانها آنقدر به پیروی از من ذهنی ادامه میدهیم که برای خود جای هیچ نوع یاری و رحمتی را نمیگذاریم
.
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
می روند و، نیست غوثی، ر حمتی
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۲۵
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۷
در دفتر چهارم بیت ۱۷۳ دارند :
آن نمی دانست عقل پای سست
که سبو دایم ز جو ناید درست
بارها لطف خدا شامل حال ما میشه و راز ما فاش نمیشه و همین امر ما را گستاخ می کنه ، همانطور که غلام هندو گستاخی را از حد گذراند و به عقوبتی سخت گرفتار شد .
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۹۸
چون خدا خواهد که پرده کس درد
میلش اندر طعنهی پاکان برد
مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت ۸۱۵
مولانا در بیت ۳۵۵ دفتر ششم علت اینکه عاقبت کار را نمیبینیم و اصولا آن را فراموش میکنیم را عدم صداقت و صادق نبودن ما میداند .
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق بر او نسیان آن بگماشته
این فراموشى باعث سیاهی و تیرگی دل میشه و مثل غلام هندو گستاخ می شویم ، غافل از اینکه این سیاهی مثل تیری به ما برخورد می کنه و جزای عمل خود را می بینیم .
از بدی دل چون سیاه و تیره شد
فهم کن ، اینجا نشاید خیره شد
ورنه خود تیری شود آن تیرگی
در رسد در تو جزای خیرگی
ور نیاید تیر از بخشایش است
نه پی نا دیدن آلایش است
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۶۴
در پناه حق
شاپور
فایل متن «برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی» - آقای شاپور
چوگان مشیّت - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «چوگان مشیّت» - خانم سمانه از تهران
با سلام
به پیشِ شاه خوش می دو، گهی بالا و گه در گَو
ازو ضربت، ز تو خدمت، که او چوگان و تو گویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553 (برنامه 883)
مولانا می فرماید چوگانِ مشیّتِ امور به دستِ خداست و ما تنها گویی هستیم که در حال دویدن و خدمت به زندگی است.
ولی ما چوگانِ مشیّتِ خدا را گم کرده ایم. بطور مثال:
وقتی ناراحتی یا دردی به ما می رسد، میگوئیم از فلانی آمد و یا سببِ رهایی و راحتیِ ما فلان شخص است.
وقتی با وجود تمامِ برنامه ریزی ها و سنجیدنِ کارها، امورمان جورِ دیگری رقم میخورد و ما در ذهن به دنبالِ دلیل یا مقصر می گردیم.
وقتی سالها در حرفه ای کار می کنیم اما ارادۀ زندگی کارِ دیگر یا طرحی دیگر برایمان در نظرگرفته است و ما نسبت به تغییر مقاومت می کنیم.
وقتی می گوئیم این غذاها هستند که به ما انرژی می دهند و یا داروها سببِ درمانِ بیماری ها می شوند ولی از فضایِ هو الشّافی و اثربخشیِ موثربی خبریم، چوگانِ مشیّتِ خدا را گم کرده ایم.
حضرت علی در نهج البلاغه می فرمایند: خداوند را به وسیله گسسته شدن تصمیم ها، گشوده شدنِ گره ها و نقضِ اراده ها شناختم.
تیر، سویِ راست پرّانیده ای
سویِ چپ رفته ست تیرت، دیده ای؟
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3683
تغییرِ جهتِ تیرِعزمِ ما، نشان می دهد که یک اراده ای مافوقِ اراده ها هست که مانع می شود.
صد عزیمت می کنی بهرِ سفر
می کشاند مر تو را جایِ دگر
زان بگرداند به هر سو آن لِگام
تا خبر یابد ز فارِس*، اسبِ خام
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 4456 و 4457
* فارِس: سوار بر اسب
مثلاً سوارکار، افسارِ اسب را به هرطرفی می کشد تا اسب متوجه سوارِ خود بشود.
از طرفی دیده و دلِ انسان نیز میانِ دو انگشتِ پروردگار است، همانطور که قلم در دستِ نویسنده است.
وقتی حالاتِ روحیِ متغیّری را تجربه می کنیم و یا تصمیم میگیریم و منصرف می شویم ازعزم و فسخِ الهی ناشی می شود.
دیده و دل هست بَینَ اِصبَعَین
چون قلم در دستِ کاتب ای حُسَین
این حروفِ حال هات از نسخِ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخِ اوست
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 2777 و2781
اما گاهی تصمیمات و تدبیرهای انسان در کارها درست از آب درمی آید، تا به موجبِ آن، تصمیمِ دیگری بگیرد ولی خداوند بارِ دیگر، عزمِ انسان را درهم می شکند. ولی اگر قرار بر این بود که همۀ اراده ها و تصمیماتِ انسان توسط خدا درهم می شکست، قطعا نا امید می شد و نمی توانست بذرِ امید را در دلش بکارد.
عزم ها و قصدها در ماجَرا
گاه گاهی راست می آید تو را
تا به طَمْعِ آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
ور به کلّی بی مُرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل* کی کاشتی؟
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 4462 تا 4464
اَمَل: امید و آرزو
ممکن است کسی بپرسد: تکلیفِ اختیارِ انسان چه می شود؟
مولانا در دفتر ششم از بیت 210 دراین باره توضیح می دهد که انسان باید از فتنۀ اختیار و فتنۀ اسبابِ اختیار به خدا پناه ببرد وانسان هایی که به زندگی زنده شده اند، ارادۀ خود را در ارادۀ خداوند، فانی ساخته و به مقامِ فنا و بی خویشی رسیده اند.
بِفگن از من حِمْلِ ناهموار را
تا ببینم روضۀ اَبرار را
همچو آن اصحابِ کهف از باغِ جود
می چَرَم، اَیقاظ* نی، بَلْ هُم رُقود**
خفته باشم بر یَمین یا بر یَسار
برنگردم جز چو گو بی اختیار
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 216 تا 218
* اَیقاظ: بیداران
** رُقود: خوابیدگان
خداوندا بارِ ناهموار قوۀ اختیار را از دوشِمان بردار، که ما را گاهی به سمتِ منِ ذهنی می کشاند و گاهی به سمتِ زندگی. تا اینگونه گلزارِ انسان هایِ زنده به حضور را مشاهده کنیم. مانند اصحابِ کهف که جسمشان در دنیا بود ولی روحشان در فضایِ یکتایی، از باغِ لطف و احسانت بهره مند می شد، ما نیزمی خواهیم مانندِ گویِ چوگان، حرکتی نکنیم مگر به ارادۀ تو.
پس بنابراین، ارادۀ انسان در طولِ ارادۀ خداوند است نه در عرضِ آن. اگر این اختیار در خدمتِ منِ ذهنی دربیاید به «می دانم» می افتد، وجودی مستقل برایِ خود قائل می شود و به دنبالِ هر چه بیشتر، بهتر بر میآید تا اختیارش افزوده شود ولی زندگی این وجودِ توهمی را بهم خواهد ریخت تا آدمی را به خودش زنده کند.
هیچ کس را، تا نگردد او فنا
نیست رَه در بارگاهِ کبریا
چیست مِعراجِ فَلَک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 232 و 233
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «چوگان مشیّت» - خانم سمانه از تهران
ابیات گزینشی از دفتر پنجم مثنوی معنوی - خانم الناز از تهران
با سلام و درود
شرح ابیات گزینشی از ابیات ۲۹۶۳ تا ۳۰۲۱، دفتر پنجم، مثنوی معنوی، مولانا
«جواب گفتن مؤمن سنّی کافرِ جبری را و در اثبات اختیار...»
نکته گفتی جبریانه در قضا
سرِّ آن بشنو زِ من در ماجرا
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۶۶
اختیاری هست مارا بی گمان
حسّ را مُنکر نَتانی شد عیان
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۶۷
اینکه قضای حق فرم این لحظه را مقدر می فرماید دلیل بر بی اختیاری و مجبور بودن انسان نیست. هر انسانی در درون خودش حسِ اختیار، حق گزینش چیزی از بین چیزها، را تجربه کرده است. پس برای درک وجود اختیار در ما اصلا احتیاجی به شناخت ذهنی با اسباب ذهنی نداریم.
آدمی را کَس نگوید هین بِپَر
یا بیا ای کور تو در من نگر
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۶۹
گفت یزدان ماعَلی الاَعما حَرَج
کِی نَهَد بر کَس حَرَج رَبُّ الفَرَج
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۰
«برای شخص نابینا و لنگ و مریض (که جهاد نکنند) حَرَج و گناهی نیست...» (سوره فتح، آیه۱۷)
در کل انسان در محدوده ی امکان و تَوانی که قضا مقدر کرده حق انتخاب و اختیار دارد و بیشتر از آن هم تکلیفی بر او نیست، همچنانکه از هیچ انسانی کاری خارج از توانمندی اش درخواست نمی شود، ولی از بین کارهایی که درحوزه توانمان است انتخاب انجام میدهیم. پروردگار گشاینده هم هیچ باشنده ای را در تگنای غیر قابل گشایش قرار نداده.
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نَفس، این خواستم
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۴
در واقع کار نفس یا شیطان نمایش دادن روی چیزهای باطل یا غیرضروری به صورت مطلوبِ هرکسی به اوست که او را به سوی باطل وسوسه کند؛ تا اینگونه انسان بین دو راهی قرار بگیرد و قوه اختیارش به جنبش در بیاید. این طرحِ خودِ زندگی است.
اختیار اندر درونت ساکن است
تا ندید او یوسفی، کَف را نَخَست
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۵
اختیار و داعیه در نَفس بود
رُوش دید آنگه پَر و بالی گشود
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۶
«هنگامی که زنان او را دیدند بزرگش یافتند (از زیبایی او مبهوت شدند) و (بی اختیار) دستانِ خود را (به جای میوه) سخت بریدند...» (سوره یوسف_آیه ۳۱)
اختیار و انگیزه هر فعلی که از کَسی سرمی زند در او بالقوه هست ولی با دیدن محرک بیرونی به ظهور میرسد.
زیبایی روی حضرت یوسف زنان را مبهوت کرد چون از قبل صورت زیبا را گذاشته بودند در مرکزشان (بزرگش یافتند) پس با دیدن آن همانیدگی اختیارشان را از کَف دادند رفت.
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی زِ آتش انگیزد شَرار
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۹
اختیار در وجود ما به صورت بالقوه هست، دیدن ، موجبِ تحریک قوۀ انتخاب و اختیار می شود. درست مانندِ دمیدن ، که آتش را شعله ور می سازد و از آن آتشِ اختیار فعلی در جهت ارضای انگیزه هایمان پخته می شود .
در واقع در حالت منِ ذهنی همانیدگیها انگیزه هایی هستند که ما همانموقع که آنها را می گذاریم در مرکزمان اختیار بروز یک سری از افعال را هم وامی گذاریم به آنها .
پس فرشته و دیو گشته عَرضِه دار
بهرِ تحریکِ عُروقِ اختیار
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۸۴
پس برای بر انگیختن قوه اختیار تصویر هر چیزی به دوگونه به دید انسان عرضه می شود؛ هم با عینک ظاهر بینی دیوِ نفس هم با عینک باطن بینی فرشته وحی (عینک جسم بینی و عینک عدم بینی.)
چونکه پرده غیب برخیزد زِ پیش
تو ببینی روی دلّالانِ خویش
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۰
در فضای گشوده شده روی حقیقی چیزها و منبع اصلی تحریکات روشن میگردد.
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عَرضه می کردم نکردم زور من
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۲
وآن فرشته گویدت من گفتمت
که از این شادی فزون گردد غمت
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۳
در فضا گشایی پی می بریم کِششی که هنگام مواجهه با چیزی جالب، غیر قابل اجتناب می نمود، ناشی از جسم بینی و صورت پرستی خودمان بوده و همانیدگیها دانه های غیر ضروری هستند که میتوان از خوردن آنها صرف نظر کرد، زیرا به باطن درد زای خوشی و آسایشی که تبلیغ میکنند یقین مییابیم.
مَخلص اینکه دیو و روحِ عَرضه دار
هردو هستند از تَتمه ی اختیار
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۰۴
خلاصه اینکه این لحظه دو جور بینش عدم بینی (حق بینی) یا جسم بینی (ظاهر بینی) در دسترس ما است که متمم و انگیزاننده نیروی اختیارِ آدمی است. نقطه تمایز انسان از حیوان هم در همین است که در این لحظه به انسان از طرف دیو و فرشته دو جور دید عرضه می شود.
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مَزید
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۰۵
پس اختیار نامحسوس است تا وقتی که دو تا مطلب ببینیم و بر سر دو راهی انتخاب قرار بگیریم.
در حالت همانیدگی با جسم تنها عینک ظاهر بینی در کار است و ما در غفلت از باطن حقیقی به سر برده و تنها طلبِ جسم را می بینیم. بنابراین بی آنکه حس کنیم، اختیارمان را به هرچه که اجسام می انگیزانند میسپاریم؛ یعنی واکنشهای شرطی شده ذهنی از ما صادر می شود.
اینگونه است که کسانی که همیشه مرکزشان همانیده است حس اختیار خود را تجربه نکردند و عذر جبر آورده و در بیابانی که هیچ راه آشکاری ندیدند سرگشته شدند.
بنابراین تمرین فضاگشایی یک روش برای بیدار کردن حس اختیارمان هم هست، هنگام فضاگشایی اجسام از مرکز کنار زده می شوند و مطلب عدم هم بر ما آشکار می شود و ما خود را بر جاده ای که دو راه دارد حاضر مییابیم و متوجه می شویم اختیارِ انتخاب داریم که پِیِ همانیدگی و القائات ذهنی را بگیریم و هم اختیار داریم پرهیز کنیم و قضاوت و مقاومتی که ذهنمان اِلقا میکند را به فعلیت نرسانیم و اعتنایی به ذهن نکنیم.
البته در حالت استقرار بی خودی هم که مختارانه همه همانیدگی از مرکز خالی شده، و عینک جسم بینی هم دیگر اصلا جلوی دید نیست، پس این لحظه فقط دید عدم هست و فقط فکر و عملِ هوشیاری عدم با انگیزه ی گسترش عشق برانگیخته میگردد. این همان حالتی است که انسان از حد فرشتگان هم بالاتر رفته و به منظور آفرینش خویش نائل آمده.
با سپاس
الناز از تهران
فایل متن «ابیات گزینشی از دفتر پنجم مثنوی معنوی» - خانم الناز از تهران
پندار کمال فرج، غلام هندو - آقای نیما از کانادا
فایل صوتی «پندار کمال فرج، غلام هندو» - آقای نیما از کانادا
گر نخواهی که شود عاقبتت همچو فَرَج
پس مشو غِرّه و دَه دِه به جهات و به دَرَج
داستانهای مثنوی، داستانهای معمولیی نیستند. به قول خانم فریبا، داستانهایی هستند از جنس بیداری، نه از جنس لالایی. داستانهایی برای برهم زدن نظم ذهنی. نظم پارکیِ جهانِ درجات و جهات. شخصیتهای مثنوی، شخصیتهای حقیقی نیستند. عناصر داستان، همه به فرم درآمده شدن استادانه و هنرمندانهی معانی، توسط زندگی از زبانِ بزرگ عارف، استاد مقرب، و یا به قول خانم فریبا دُردانهی کائنات، مولانا جلال الدین محمد بلخی است.
مولانا در تمامی داستانهای مثنوی به هیچ عنوان به صورت خطی داستانسرایی نمیکند. بلکه از بالا مانند یک کره داستان را میگرداند. از یک نقطه میرود به یک نقطهی دیگر، از آن نقطه به یک قسمت دیگر کره. همه به هم مربوط و متصل هستند، ولی از نظر ذهنِ اسیر زمان و دوگانگی بعضی اوقات غیر قابل فهم میرسد. به قول آقای شهبازی و آقای پویا، خودمان را باید در مسیر نسیم زنده کنندهی داستان قرار دهیم.
در داستان غلام هندو، مولانا چندین بار، چه نمادگونه و چه با صراحت فرمودهاند که بدترین بیماری، پندار کمال، غرور و منم منم کردن است. همان «میدانم» در محضر زندگی است.
یکبار در داستان شیر و گرگ و روباه میگوید که نمیتوانی برای خودت در مقابل شیر که نماد خداست حقی قایل باشی؛ و الا مانند گرگ دریده میشوی. یکبار دیگر در داستان دلقک میگوید از قوانین ذهنیت برای مقابله با خدا استفاده کنی، در اصل مهرههای شطرنج تو سر و کلهات خرد میشود. ولی باز به گوشم نمیرود. خب یکبار میگویند: بفرمایید لطفا بنشینید. گوش نمیدهم. باز میگویند، بفرمایید بنشینید. من هم انگار نه انگار. بعد میگویند: آقا بنشین. باز اگر گوش ندهم خب باید «بتمرگ» رو به جونم بخرم. زندگی هم چه در اتفاقات و یا حتی داستانها هم همین روش را استفاده میکند. با قربان صدقه رفتن آدم نشوم، خب باید تنبیه شوم. وقتی با زبان خوش نفهمم که نباید در مقابل خدا غرور و تکبر داشته باشم، نباید روی پای من ذهنیام بلند شوم و میدانم بگویم، باید مثل فرج درب و داغان شوم. خب باید یکجوری توی این کلهام برود.
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
این بیت را ۱۰،۰۰۰ بار هم بخوانم و جدی نگیرم چه فایده؟
مولانا چرا بعد از داستان فرج، غلام هندو داستان غرور را وسط میکشد؟ چرا اینقدر خطرناک است که با من ذهنی معنوی بخواهم زندگی کنم؟ چرا میخواهم که خدا را هم به مایَملَکِ ذهنیام اضافه کنم؟ چرا با منِ ذهنیام به دنبال جهتهای این دنیایی و درجه گرفتن و ترفیع هستم؟ حضرت مولانا با خلق داستان فرج میخواهد تلخی و وحشتناکی این موضوع را به ما بنماید.
بدرَّد زهرهی جانت اگر ناگاه بینی تو
که از اصحابِ کهف دل، چگونه دور و اغیاری
دیوان شمس، غزل ۲۵۳۶
و یا در داستان آن امیر و شخصِ مار خورده:
گر تو را من گفتمی اوصافِ مار
ترس از جانت بر آوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم به راست
شرح آن دشمن که در جان شماست،
زَهره های پُر دلان هم بر دَرد
نه رود رَه نه غمِ کاری خورَد
مثنوی دفتر دوم، ابیات ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲
مولانا میفرمایند که همانیده شدن، آوردن یک صورت بیرونی به مرکز و آن را خدا پنداشتن و با آن احساس غرور کردن، یعنی چراغ سبز دادن به کنگِ امرَدِ دنیا. به من میگوید، تو مانند آن ۳۰ امیر هستی. یه تکه از داستان را میخوانی و با عقل جزویات میخواهی سبک سنگین کنی و داستان را به نقد بکشی. خضر از موسی فقط یک چیز خواست، آن هم نپرسیدن سوال بود. ولی موسی دوام نیاورد. حتی آنکار ها که خضر کرد، با هر عقلِ منطقی، ممکن است غیر معقول از آب در بیاید. ولی مولانا میخواهد بگوید، منِ نیما با منذهنیام هرچه بپرسم، بدتر اسیر این ذهن میشوم و زنجیرِ دنیا و جهاتش و درجاتش را به خودم محکم میکنم، با اینکه مقصودِ من از آمدن به این دنیا، کندن از این غل و زنجیرهاست.
وقتی من پُر و سرشار از علمِ ذهنی در مکتبِ مولانا و همچنین راهِ زندگی بنشینم، خب معلوم است هیچ آگاهی نصیبم نمیشود. باید دَرد بکشم، آن هم دردی طاقت فرسا. مانند فرج نعره بزنم و هیچکس نعرهام را نشنود تا سرم به سنگ بخورد:
تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
مثنوی دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
مولانا به کجا رسیده که مجبور است یه صحنهی تجاوز را تو ذهن من مُجَسَّم کند تا شاید درس بگیرم؟
دَه دَهش اکنون که چون شَهرَت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
مثنوی دفتر ششم، بیت ۳۳۱
آن موقع که قدرت دارم، زمان دارم، حال دارم... باید دست به کار شوم. خیلی زود دیر میشود.
دَه دَهش اکنون که صد بُستانْت هست
تا نگردی عاجز و ویرانپرست
مثنوی دفتر ششم، بیت ۳۳۲
چرا باید اینقدر دست روی دست بگذارم که کار از کار بگذرد؟ چرا باید اینقدر به این میدانمِ خودم اقرار کنم؟ آخر از کجا میدانم؟ غرورِ چی؟ درجاتِ معنویِ چی؟ چه کشکی؟ چه آشی؟
از هر جهتی که زندگی خواستم، از هر درجه و مقامی، زندگی نصیبم نشد که هیچ؛ بدتر بلا، بعد از بلا.
حرف بسیار است، ولی صورت، راهِ دل را پیدا کرده است. آمده است که مرا نادم کند. خداوندا مرا ببخش که هرچه میگویم و مینویسم را با منِ خود نجس و آلوده میکنم. من شرمندهام. ببخش که دايم دویی دارم. تو ببخش.
خدایا از زبان مولانا فرمودی که هر انسانی مانند فرج، از غرور خالی نیست، آن هم در هر مرحله و درجهای؛ جز آنکه تو محفوظش داری. پس من با منِ ذهنیام و عقل جزییام نمیتوانم خودم را از شر منِ ذهنیام و دانشِ محدودش نجات دهم. اگر از افکارِ پلیدم، صورتهایی در غیب آبستن میشوند، از زایشِ آنها جلوگیری کن.
خدمت را از من نگیر و قدرتی ده که لااقل برای به زمین نشاندن این غرور، برای قدردانی از آگاهیِ کسب شده، اندکی جبران کنم آنچه را که به من دادهای. ممنونم از آقای شهبازی که میفرمایند از این «فرصت» برای قانون جبران استفاده کنین. از این دولت و بختِ اجرای قانون جبران:
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش اگر اینبار بگریزم؟
دیوان شمس، غزل ۱۴۲۹
از این منِ ذهنی و همانیدگیها نمیتوانم بجهم. حبس و اسیرِ این نفسِ فضابند هستم که فقط و فقط عنایت خدا میتواند مرا نجات دهد.
چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش
تا رَوی از حبس او در گلشنش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۲
و در پایان :
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
دیوان حافظ، غزل ۲۳۳
با عشق و احترام،
نیما از کانادا
فایل متن «پندار کمال فرج، غلام هندو» - آقای نیما از کانادا