برنامه شماره ۱۰۲۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1145, Divan e Shams
به من نگر که منم مونسِ تو اندر گور
در آن شبی که کُنی از دُکان و خانه عُبور
سلامِ من شِنَوی در لَحَد، خبر شَوَدَت
که هیچوقت نبودی ز چشمِ من مَستور(۱)
منم چو عقل و خرد در درونِ پردهٔ تو
به وقتِ لذّت و شادی، به گاهِ رنج و فُتور(۲)
شبِ غریب چو آوازِ آشنا شنوی
رهی ز ضربتِ مار و جَهی ز وحشتِ مور
خمارِ(۳) عشق درآرد به گورِ تو تُحفه(۴)
شراب و شاهد و شمع و کباب و نُقل و بَخور(۵)
در آن زمان که چراغِ خِرَد بگیرانم(۶)
چه های و هوی برآید ز مُردگانِ قبور!
ز های و هوی شود خیره خاکِ گورستان
ز بانگِ طبلِ قیامت، ز طُمطُراقِ(۷) نُشور(۸)
کَفَن دَریده، گرفته دو گوشِ خود از بیم
دِماغ و گوش چه باشد به پیشِ نَفْخهٔ صور؟
به هر طرف نگری، صورتِ مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سویِ آن شر و شور
ز اَحوَلی(۹) بِگُریز و دو چشم نیکو کن
که چشمِ بد بُوَد آن روز از جمالم دور
به صورتِ بَشَرم، هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است و عشق سخت غیور
چه جایِ صورت؟ اگر خود نمد شود صدتُو
شعاعِ آینهٔ جان عَلَم زند به ظهور
دُهُل زنید و سویِ مطربانِ شهر تنید
مُراهِقانِ(۱۰) رهِ عشق راست روزِ ظهور
به جایِ لقمه و پول ار خدای را جُستی
نشسته بر لبِ خندق(۱۱) ندیدیی یک کور
به شهرِ ما تو چه غمّازخانه بگشادی؟
دهانِ بسته تو غمّاز(۱۲) باش همچون نور
(۱) مَستور: پوشیدهشده، نهان
(۲) فُتور: سستی و بیحالی، کمبود و نقصان
(۳) خمار: در اینجا یعنی مستی
(۴) تُحفه: ارمغان، سوغات، هدیه
(۵) بَخور: در محاوره بُخور، هر نوع مادهٔ خوشبوی که بسوزانند تا بوی خوش دهد.
(۶) گیراندن: روشن کردن
(۷) طُمطُراق: شکوه و جلال توأم با تشریفات
(۸) نُشور: روز قیامت، زنده شدن مردگان در روز رستاخیز
(۹) اَحوَلی: دوبینی
(۱۰) مُراهِقان: جمعِ مُراهِق، پسران نزدیک به سنّ بلوغ
(۱۱) خندق: گودال، حفره
(۱۲) غمّاز: سخنچین، فاشکنندهٔ راز، اشارهکننده با چشم و ابرو، غمزهکننده
-----------
که هیچوقت نبودی ز چشمِ من مَستور
به وقتِ لذّت و شادی، به گاهِ رنج و فُتور
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۱۳)
(۱۳) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3743
جُمله مرغانِ مُنازع(۱۴)، بازْوار
بشنوید این طبلِ بازِ(۱۵) شهریار
ز اختلافِ خویش، سویِ اتّحاد
هین زِ هر جانب روان گردید شاد
حَیْثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است.
(۱۴) مُنازِع: نزاع کننده، ستیزهگر
(۱۵) طبلِ بازِ: طبلی که وقتِ پروازِ باز به سوی صید یا وقت رجوع میزدهاند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٣۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3354
گرچه دوری، دور میجُنبان تو دُم
حَیثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُمْ
گرچه در ذهن هستی و از او دوری، از دور دُمِ آشنایی با او (از جنسِ او بودن) را به حرکت دَرآور.
به این آیهٔ قرآن توجه کن که میگوید: «در هرجا که هستی روی به او کن.»
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۴۴
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #144
«قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ ۖ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا ۚ
فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ ۚ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ ۗ
وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۗ وَمَا اللَّـهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ»
«نگريستنت را به اطراف آسمان مىبينيم. تو را به سوى قبلهاى كه مىپسندى مىگردانيم.
پس روى به جانب مسجدالحرام كن. و هر جا كه باشيد روى بدان جانب كنيد.
اهل كتاب مىدانند كه اين دگرگونى به حق و از جانب پروردگارشان بوده است.
و خدا از آنچه مىكنيد غافل نيست.»
چون خَری در گِل فتد از گامِ تیز
دَم به دَم جُنبد برایِ عزمِ خیز
جای را هموار نَکْند بهرِ باش
دانَد او که نیست آن جایِ معاش
حسِّ تو از حسِّ خر کمتر بُدهست
که دلِ تو زین وَحَلها(۱۶) بَر نَجَست
در وَحَل تأویلِ(۱۷) رُخصَت میکُنی
چون نمیخواهی کز آن دل بَر کَنی
کاین روا باشد مرا، من مُضْطَرم(۱۸)
حق نگیرد عاجزی را، از کَرَم
(۱۶) وَحَل: گِل و لای که چهارپا در آن بماند.
(۱۷) تأویل: در اینجا یعنی توجیه کردن موضوعی.
(۱۸) مُضْطَر: بیچاره، درمانده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3069, Divan e Shams
نگاهبانِ دو دیدهست چشمِ دلداری
نگاه دار نظر از رُخِ دگر یاری
وَگَر به سینه درآیَد به غیرِ آن دلبر
بگو: بُرو که هَمی تَرسم از جگرخواری
هَلا، مباد که چشمش به چشمِ تو نِگرد
درونِ چشمِ تو بیند خیالِ اَغْیاری(۱۹)
به من نِگر که مرا یار امتحانها کرد
به حیله بُرد مرا کَشْکَشان(۲۰) به گُلزاری
گُلی نِمود که گُلها ز رَشکِ(۲۱) او میریخت
بُتی که جمله بُتان پیشِ او گرفتاری
چنین چنین، به تعجّب سَری بِجُنبانید
که نادِرَست و غریبَست، درنگر، باری
چو مشتریِّ دو چشمِ تو حَیِّ قَیّومَست(۲۲)
به چنگِ زاغ مَده چشم را چو مُرداری
دهی تو کالهٔ فانی بَری عِوَض باقی
لطیف مشتریی سودمندْ بازاری
خَمُش خَمُش، که اگرچه تو چشم را بَستی
ریایِ(۲۳) خلق کَشیدَت به نظم و اشعاری
ولیک مَفخَرِ تبریز شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
(۱۹) اَغیار: جمعِ غیر به معنی بیگانگان، مخالفان، دشمنان
(۲۰) کَشْکَشان: کشانکشان، در حال کشیدن
(۲۱) رَشک: حسد
(۲۲) حَیِّ قَیّوم: زندهٔ ابدی، زندهٔ پاینده، منظور زندگی است
(۲۳) ریا: تظاهر، حیله، دورویی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3072, Divan e Shams
به من نگر که به جز من به هَرکه درنگری
یقین شود که ز عشقِ خدای بیخبری
بدآن رُخی بنگر کاو نمک ز حق دارد
بُوَد که ناگه از آن رُخ تو دولتی بِبَری
تو را چو عقل پدر بوده است و تَنْ مادر
جمالِ رویِ پدر درنگر، اگر پسری
بدان که پیر سراسر صفاتِ حق باشد
اگرچه پیر نماید به صورتِ بشری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2669
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صَلاةٍ دائِمون
قرآن کریم، سورهٔ معارج (۷۰)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-Ma’arij(#70), Line #23
«الَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ.»
«آنان كه به نماز مداومت مىورزند.»
نه به پنج، آرام گیرد آن خُمار
که درآن سَرهاست نی پانصد هزار
نیست زُرْغِبّاً وظیفهٔ(۲۴) عاشقان
سخت مُستسقیست(۲۵) جانِ صادقان
نیست زُرغِبّاً وظیفهٔ ماهیان
زانکه بیدریا ندارند اُنسِ جان
حدیث
«یٰا اَبٰا هُرَیرَةَ زُرْغِبّاً تَزْدَدْ حُبّاً»
«ای ابوهریره (دوستانت) را یک روز در میان (گاهگاه) دیدار کن
تا علاقهات نسبتبه ایشان افزایش یابد»
(۲۴) وظیفه: مستمری، حقوق
(۲۵) مُستسقی: کسی که بیماری استسقا (تشنگی بسیار زیاد( دارد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۲۶) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۲۷) به یک تَک(۲۸) عَبَر کنند(۲۹)
از خارخارِ(۳۰) این گَرِ(۳۱) طَبع آن طرف روند
بزم و سرایِ گلشن جایِ دِگر کنند
(۲۶) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.
(۲۷) صَعب: سخت و دشوار
(۲۸) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۲۹) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
(۳۰) خارخار: وسوسه ، اضطراب، نگرانی
(۳۱) گَر: بیماری گال یا کچلی، مرضی است که مویها را بریزاند و بدن خاصه انگشتان خارش کند.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2910
هر یکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب(۳۲) سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیهٔ ۵
Quran, Al-Masad(#111), Line #5
«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ»
«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
جز همان خاصیّتِ آن خوشحواس
که به شب بُد چشمِ او سلطانشناس
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کو ز شه آگاه بود
(۳۲) مَناصِب: جمع منصب، درجه، مرتبه، مقام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2550
پارهدوزی میکُنی اندر دکان
زیرِ این دکّانِ تو، مدفون دو کان
هست این دکّان کِرایی(۳۳)، زود باش
تیشه بستان و تَکَش(۳۴) را میتراش
تا که تیشه ناگهان بر کان نهی
از دکان و پارهدوزی وارهی
(۳۳) کِرایی: اجارهای
(۳۴) تَک: ته، قعر، عمق
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2558
پس تو را بیرون کُند صاحب دکان
وین دکان را بَرکَنَد از رویِ کان
تو ز حسرت، گاه بر سَر میزنی
گاه ریشِ خامِ خود بَرمیکَنی
کِای دریغا آنِ من بود این دُکان
کور بودم، بَر نخوردم زین مکان
ای دریغا بودِ ما را بُرد باد
تا ابد یٰا حَسْرَتٰا شد لِلْعِباد
دریغا که دار و ندار ما را باد فنا با خود برد.
و در این حال است که بندگان عاصی باید تا ابد حسرت بخورند.
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۳۰
Quran, Yaseen(#36), Line #30
«يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ.»
«اى دريغ بر اين بندگان. هيچ پيامبرى بر آنها مبعوث نشد مگر آنكه مسخرهاش كردند.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ١٨٣۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1835
هرکه داد او حُسنِ خود را در مَزاد(۳۵)
صد قضایِ بد سویِ او رو نهاد
حیلهها و خشمها و رَشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدَرند
دوستان هم روزگارش میبَرند
(۳۵) مَزاد: مزایده و به معرض فروش گذاشتن.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #174
ما در این دِهلیزِ(۳۶) قاضیِّ قضا
بهرِ دعویِّ الستیم و بَلیٰ
که بَلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قولِ ما شُهود است و بیان
از چه در دهلیزِ قاضی تن زدیم(۳۷)؟
نه که ما بهرِ گواهی آمدیم؟
(۳۶) دِهلیز: دالان، راهرو، در اینجا کنایه از دنیا
(۳۷) تن زدن: ساکت شدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams
من پیش ازین میخواستم گفتارِ خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفتِ خویشم واخری
آمد بُتی بیرنگ و بو، دستم معطّل شد بدو
استادِ دیگر را بجو، بهرِ دکانِ بُتگری
دکّان ز خود پرداختم، اَنگازها(۳۸) انداختم
قدرِ جنون بشناختم، ز اندیشهها گشتم بَری(۳۹)
(۳۸) اَنگاز: دستافزار، ادات، آلت
(۳۹) بَری: بیزار، دوریگزیننده، برکنار، دور
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3060
تو برین دکّان زمانی صبر کن
تا گزارم فرض(۴۰) و خوانم لَمْ یَکُنْ
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #4
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هیچ کس مثل و مانند و همتای اوست.»
(۴۰) فرض: واجب، ضروری، لازم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3132
گور، خوشتر از چنین دل، مَر تو را
آخِر از گورِ دلِ خود، برتر آ
زندهییّ و، زندهزاد ای شوخ و شَنگ
دَم نمیگیرد تو را زین گورِ تنگ؟
یوسفِ وقتیّ و، خورشیدِ سَما
زین چَهْ و زندان برآ و، رو نما
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مَکر(۴۱) است و دام
(۴۱) مَکر: تزویر و ریا، دورویی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #576
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لَنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #301, Divan e Shams
ز سلامِ خوشسلامان بکشم ز کِبر دامان
که شدهست از سلامت دل و جانِ ما مُطَیِّب(۴۲)
(۴۲) مُطَیِّب: پاکیزه و خوشبو شده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2889
ای یَرانٰا، لٰا نَراهُ روز و شب
چشمبَند ما شده دیدِ سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم،
اصولاً سببسازی ذهنی چشممان را بسته است.
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت
که به قُربِ(۴۳) کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب(۴۴)
(۴۳) قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
(۴۴) مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #616
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و، تیراندازش خداست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶١۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #615
تو زِ قرآن بازخوان تفسیرِ بیت
گفت ایزد: ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت
قرآن کریم، سورهٔ انفال (۸)، آیهٔ ۱۷
Quran, Al-Anfaal(#8), Line #17
«... وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ... .»
«… و آنگاه که تیر میانداختی، تو تیر نمیانداختی، خدا بود که تیر میانداخت... .»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3977
در پناهِ جانِ جانبخشی تَوِی(۴۵)
کشتی اندر خفتهای، ره میروی
(۴۵) تَوِیّ: مقیم در جایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1417
چون ز بیصبری قرینِ(۴۶) غیر شد
در فِراقش(۴۷) پُرغم و بیخیر شد
(۴۶) قرین: همدم، مونس
(۴۷) فِراق: دوری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #215
از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بُوَد دیدِ ویات هر دَم نذیر(۴۸)
(۴۸) نذیر: بیمدهنده، هشداردهنده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۹)
(۴۹) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۵۰)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۵۰) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۵۱)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۵۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۵۲)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۵۲) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رُو ز نَفَخْتُ(۵۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۵۳) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۵۴) و سَنی(۵۵)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۵۴) حَبر: دانشمند، دانا
(۵۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1299
نی، تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من، ای هم تو من
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4740
با چنین ناقابلی و دوریای
بخشد این غورهٔ مرا انگوریای؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وآن کَرَم میگویدم: لا تَیْأَسُوا(۵۶)
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۸۷
Quran, Yusuf(#12), Line #87
«…وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّـهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّـهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»
«…و از رحمت خدا مأيوس مشويد، زيرا تنها كافران از رحمت خدا مأيوس مىشوند.»
دایماً خاقانِ ما کردست طُو(۵۷)
گوشمان را میکشد لا تَقْنَطُوا(۵۸)
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۵۳
Quran, Az-Zumar(#39), Line #53
«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّـهِ ۚ
إِنَّ اللَّـهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.»
«بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كردهايد، از رحمت خدا مأيوس مشويد.
زيرا خدا همه گناهان را مىآمرزد. اوست آمرزنده و مهربان.»
گرچه ما زین ناامیدی در گَویم(۵۹)
چون صَلا(۶۰) زد، دستاندازان(۶۱) رویم
(۵۶) لٰا تَیْأَسُوا: نومید مشو.
(۵۷) طُو: مخفف طُوی ترکی به معنی جشن مهمانی
(۵۸) لا تَقْنَطُوا: ناامید نشوید.
(۵۹) گَو: گودال
(۶۰) صَلا: دعوتِ عمومی
(۶۱) دستاندازان: در حال دستافشانی، رقصکنان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #916
نیست کسبی از توکّل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸
جز توکّل، جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکر است و دام
خمارِ عشق درآرد به گورِ تو تُحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نُقل و بَخور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #574
من نمیگویم مرا هدیه دهید
بلکه گفتم لایقِ هدیه شَوید
در آن زمان که چراغِ خِرَد بگیرانم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3110
همچو عارف، کز تنِ ناقص چراغ
شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ
تا که روزی کاین بمیرد ناگهان
پیشِ چشمِ خود نَهَد او شمعِ جان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٨٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2480
تا کنون کردی چنین، اکنون مکن
تیره کردی آب را، افزون مکن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1764
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۶۲)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۶۳)
(۶۲) غَبین: آدمِ سسترأی
(۶۳) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
ز بانگِ طبلِ قیامت، ز طُمطُراقِ نُشور
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعرهٔ لاضَیْر(۶۴) بر گردون رسید
هین بِبُر که جان ز جانکندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان میرسید گفتند: هیچ ضرری به ما نمیرسد.
هان اینک (ای فرعون دست و پای ما را) قطع کن که جان ما از جانکندن نجات یافت.
قرآن کریم، سوره شعراء (۲۶)، آیه ۵۰
Quran, Ash-Shu’araa(#26), Line #50
« قَالُوا لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ.»
«گفتند ساحران: هیچ زیانی ما را فرو نگیرد که به سوی پروردگارمان بازگردیم.»
(۶۴) ضَیْر: ضرر، ضرر رساندن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #431
توبه کن، مردانه سَر آور به ره
که فَمَنْ یَعْمَل بِمِثقالٍ یَرَه
قرآن کریم، سورهٔ الزلزال (٩٩)، آیات ٧ و ٨
Quran, Az-Zalzala(#99), Line #7-8
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ.»
«پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند.»
«وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ.»
و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1234
توبه کن، بیزار شو از هر عدو(۶۵)
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
(۶۵) عدو: دشمن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #818
چشمِ حس اَفْسُرد بر نقشِ مَمَرّ(۶۶)
تُش مَمَر میبینی و او مُسْتَقَرّ(۶۷)
این دویی اوصافِ دیدِ اَحْوَل(۶۸) است
وَرنه اوّل آخِر، آخِر اوّل است
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ… .»
«اوست اوّل و آخر... .»
هی ز چه معلوم گردد این؟ ز بَعث(۶۹)
بعث را جو، کم کن اندر بعث بَحث
شرطِ روزِ بعث، اوّل مُردن است
زآنکه بعث از مُرده زنده کردن است
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و، آن آمد پناه
(۶۶) مَمَرّ: گذرگاه، مجری، محل عبور
(۶۷) مُسْتَقَرّ: محل قرار گرفتن، استوار، برقرار
(۶۸) اَحْوَل: لوچ، دوبین
(۶۹) بَعث: برانگیختن، زندهکردن مردگان، رستاخیز، قیامت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #803
ای تو در بیگار(۷۰)، خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی(۷۱)
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کِی باشی؟ که تو آن اَوحَدی(۷۲)
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض، باشد که فرعِ او شدهست
(۷۰) بیگار: کارِ بیمزد
(۷۱) بیستی: بِایستی
(۷۲) اَوحَد: یگانه، یکتا
ز اَحوَلی بِگُریز و دو چشم نیکو کن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #367
دورباشِ(۷۳) غیرتت آمد خیال
گِرد بر گِرد سراپردهٔ جمال
بسته هر جوینده را که: راه نیست
هر خیالش پیش میآید که بیست(۷۴)
جز مگر آن تیزگوشِ تیزهوش
کِش بُوَد از جَیْشِ(۷۵) نُصرتهاش(۷۶) جوش
(۷۳) دورباش: نیزهای دوشاخه دارای چوبی مرصّع که در قدیم پیشاپیش شاهان میبردهاند تا مردم بدانند که پادشاه میآید و خود را به کنار کشند.
(۷۴) بیست: مخفّفِ بِایست، توقّف کن.
(۷۵) جَیْش: لشکر
(۷۶) نُصرت: یاری، کمک
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1862
من ز حق درخواستم کِای مُسْتَعان(۷۷)
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ، مرا نوری بده
در دو دیده وقتِ خواندن، بیگره(۷۸)
باز دِهْ دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مُصحَف(۷۹) و خوانم عِیان
آمد از حضرت ندا کِای مردِ کار(۸۰)
ای به هر رنجی به ما امّیدوار
حُسنِ ظَنّ است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دَم برتر آ
هر زمان که قصدِ خواندن باشدت
یا ز مُصحَفها قِرائت بایدت
من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را
تا فروخوانی، مُعَظَّم جوهرا
(۷۷) مُستَعان: یاریخواستهشده، یعنی کسیکه از او استعانت کنند و یاری خواهند.
(۷۸) بیگره: بدون اشکال
(۷۹) مُصحَف: قرآن
(۸۰) مردِ کار: آنکه کارها را به نحوِ احسن انجام دهد؛ ماهر، استاد، حاذق، لایق، مردِ کارِ الهی.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٧٩٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3799
خشم، بر شاهان، شَه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیرِ لگام(۸۱)
(۸۱) لِگام: افسار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500
درگذر از فضل و از جَلْدی(۸۲) و فن
کارْ خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
(۸۲) جَلْدی: چابکی، چالاکی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2872
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
پس نبیند جمله را با طِمّ(۸۳) و رِمّ(۸۴ و ۸۵)
حُبُّکَالْـاَشیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
(۸۳) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۸۴) رِمّ: زمین و خاک
(۸۵) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
مُراهِقانِ رهِ عشق راست روزِ ظهور
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2033
چونکه جفتِ اَحوَلانیم(۸۶) ای شَمَن(۸۷)
لازم آید مُشرِکانه دَم زدن
آن یکیی زآن سویِ وصف است و حال
جز دویی نآید به میدانِ مَقال(۸۸)
یا چو اَحوَل این دویی را نوش کن
یا دهان بَردوز و خوش خاموش کن
یا به نوبت، گه سکوت و گه کلام
اَحوَلانه طبل میزن، وَالسَّلام
چون ببینی مَحرمی، گو سِرِّ جان
گُل ببینی، نعره زن چون بلبلان
(۸۶) اَحوَل: دوبین
(۸۷) شَمَن: بتپرست
(۸۸) مَقال: حرفزدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2038
چون ببینی مَشکِ پُر مَکر و مَجاز
لب ببند و خویشتن را خُنب(۸۹) ساز
دشمنِ آب است، پیشِ او مَجُنب
ورنه سنگِ جهلِ او بشْکست خُنب
با سیاستهایِ جاهِل صبر کن
خوش مُدارا کن به عقلِ مِنْ لَدُن(۹۰)
(۸۹) خُنب: خمره، ظرفی که در آن شراب ریزند، در اینجا مجازاً یعنی خشکلب
(۹۰) عقلِ مِنْ لَدُن: عقل رَبّانی
نشسته بر لبِ خندق ندیدیی یک کور
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3705
دانهجو را، دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجویْ را هر دو بُوَد
مرغِ جانها را در این آخِرزمان
نیستْشان از همدگر یک دَم امان
هم سلیمان هست اندر دورِ ما
کو دهد صلح و، نمانَد جورِ(۹۱) ما
(۹۱) جور: ستم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3780
نَک درافتادیم در خندق همه
کُشته و خَستهیْ(۹۲) بلا، بی مَلْحَمه(۹۳)
تکیه بر عقلِ خود و فرهنگِ خویش
بودمان، تا این بلا آمد به پیش
بیمرض دیدیم خویش و بی ز رق
آنچنان که خویش را بیمار دق
علّتِ پنهان کنون شد آشکار
بعد از آنکه بند گشتیم و شکار
سایهٔ رهبر بِهْ است از ذکرِ حق
یک قناعت بِهْ که صد لوت(۹۴) و طَبَق(۹۵)
چشمِ بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حَصا(۹۶)
(۹۲) خسته: مجروح و زخمی
(۹۳) مَلْحَمه: جنگ، شورش، کارزارِ سخت
(۹۴) لوت: غذا، طعام، خوردنی
(۹۵) طَبَق: مجازاً بهمعنی انواع طعام
(۹۶) حَصا: ریگ، سنگریزه
دهانِ بسته تو غمّاز باش همچون نور
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۶۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1637
با تو قُلْماشیت(۹۷) خواهیم گفت، هان
صوفیا، خوش پهن بگشا گوشِ جان
مر تو را هر زخم کآید ز آسمان
منتظر میباش خلعت بعد از آن
کو نه آن شاه است کِت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تختِ مُستَنَد(۹۸)
جمله دنیا را پَرِ پَشّه بها
سیلییی را رَشْوَتِ بیمُنْتَها
گردنت زین طوقِ(۹۹) زرّینِ جهان
چُست(۱۰۰) دردُزد(۱۰۱) و ز حق سیلی سِتان
آن قفاها کانبیا برداشتند
زآن بلا سَرهایِ خود افراشتند
لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ
تا به خانه او بیابد مر تو را
ور نه خِلْعَت را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه هیچکس
(۹۷) قُلْماشیت: سخن یاوه و بیاساس، بیهودهگویی
(۹۸) مُستَنَد: تکیهکرده شده، قابل اتّکاء
(۹۹) طوق: گلوبند، گردنبند
(۱۰۰) چُست: چالاک
(۱۰۱) دَردُزدیدن: دُزدیدن؛ در اینجا مجازاً بهمعنی خلاص کردن است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۶۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1645
باز سؤال کردنِ صوفی، از آن قاضی
گفت آن صوفی: چه بودی کاین جهان
ابرویِ رحمت گشادی جاودان؟
هر دَمی شوری نیاوردی به پیش
برنیاوردی ز تلوینهاش نیش
شب ندزدیدی چراغِ روز را
دِی نبردی باغِ عیشآموز را
جامِ صحّت را نبودی سنگِ تب
ایمنی را خوف، نآوردی کُرَب(۱۰۲)
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خَرخَشه(۱۰۳) در نعمتش؟
(۱۰۲) کُرَب: جمعِ کُربَه، اندوهها، ناراحتیها
(۱۰۳) خَرخَشه: غوغا، جنجال، آشوب، در اینجا به معنی ناراحتی و شرّ
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچوقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
در آن زمان که چراغ خرد بگیرانم
چه های و هوی برآید ز مردگان قبور
ز های و هوی شود خیره خاک گورستان
ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به ظهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز ظهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
او بهانه باشد و تو منظرم
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
ز اختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است
گرچه دوری دور میجنبان تو دم
گرچه در ذهن هستی و از او دوری از دور دم آشنایی با او از جنس او بودن را به حرکت درآور
به این آیه قرآن توجه کن که میگویددر هرجا که هستی روی به او کن
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها بر نجست
در وحل تأویل رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل بر کنی
کاین روا باشد مرا من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر به سینه درآید به غیر آن دلبر
بگو برو که همی ترسم از جگرخواری
هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحانها کرد
به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری
گلی نمود که گلها ز رشک او میریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین به تعجب سری بجنبانید
که نادرست و غریبست درنگر باری
چو مشتری دو چشم تو حی قیومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کاله فانی بری عوض باقی
لطیف مشتریی سودمند بازاری
خمش خمش که اگرچه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست
به من نگر که به جز من به هرکه درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری
بدآن رخی بنگر کاو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است و تن مادر
جمال روی پدر درنگر اگر پسری
بدان که پیر سراسر صفات حق باشد
اگرچه پیر نماید به صورت بشری
عاشقان را فی صلاة دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که درآن سرهاست نی پانصد هزار
نیست زرغبا وظیفه عاشقان
سخت مستسقیست جان صادقان
نیست زرغبا وظیفه ماهیان
زانکه بیدریا ندارند انس جان
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زآن فنها مدد
جز همان خاصیت آن خوشحواس
که به شب بد چشم او سلطانشناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
پارهدوزی میکنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را میتراش
پس تو را بیرون کند صاحب دکان
وین دکان را برکند از روی کان
تو ز حسرت گاه بر سر میزنی
گاه ریش خام خود برمیکنی
کای دریغا آن من بود این دکان
کور بودم بر نخوردم زین مکان
ای دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد
دریغا که دار و ندار ما را باد فنا با خود برد
و در این حال است که بندگان عاصی باید تا ابد حسرت بخورند
هرکه داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
حیلهها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
ما در این دهلیز قاضی قضا
بهر دعوی الستیم و بلی
که بلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قول ما شهود است و بیان
از چه در دهلیز قاضی تن زدیم
نه که ما بهر گواهی آمدیم
من پیش ازین میخواستم گفتار خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
تو برین دکان زمانی صبر کن
تا گزارم فرض و خوانم لم یکن
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهیی و زندهزاد ای شوخ و شنگ
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان برآ و رو نما
جز توکل جز که تسلیم تمام
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
ز سلام خوشسلامان بکشم ز کبر دامان
که شدهست از سلامت دل و جان ما مطیب
ای یرانا لا نراه روز و شب
چشمبند ما شده دید سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم
اصولا سببسازی ذهنی چشممان را بسته است
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
در پناه جان جانبخشی توی
کشتی اندر خفتهای ره میروی
چون ز بیصبری قرین غیر شد
در فراقش پرغم و بیخیر شد
که بود دید ویات هر دم نذیر
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
نی تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من ای هم تو من
بخشد این غوره مرا انگوریای
وآن کرم میگویدم لا تیأسوا
دایما خاقان ما کردست طو
گوشمان را میکشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دستاندازان رویم
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر
بلکه گفتم لایق هدیه شوید
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
پیش چشم خود نهد او شمع جان
تا کنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
نعره لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جانکندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان میرسید گفتند هیچ ضرری به ما نمیرسد
هان اینک ای فرعون دست و پای ما را قطع کن که جان ما از جانکندن نجات یافت
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر میبینی و او مستقر
این دویی اوصاف دید احول است
ورنه اول آخر آخر اول است
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است
زآنکه بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
ای تو در بیگار خود را باخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این واللـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
آن عرض باشد که فرع او شدهست
دورباش غیرتت آمد خیال
گرد بر گرد سراپرده جمال
بسته هر جوینده را که راه نیست
هر خیالش پیش میآید که بیست
جز مگر آن تیزگوش تیزهوش
کش بود از جیش نصرتهاش جوش
من ز حق درخواستم کای مستعان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز ده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عِیان
آمد از حضرت ندا کای مرد کار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وادهم چشم تو را
تا فروخوانی معظم جوهرا
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
درگذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کاین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبکالـاشیاء یعمی و یصم
چونکه جفت احولانیم ای شمن
لازم آید مشرکانه دم زدن
آن یکیی زآن سوی وصف است و حال
جز دویی نآید به میدان مقال
یا چو احول این دویی را نوش کن
یا دهان بردوز و خوش خاموش کن
یا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل میزن والسلام
چون ببینی محرمی گو سر جان
گل ببینی نعره زن چون بلبلان
چون ببینی مشک پر مکر و مجاز
لب ببند و خویشتن را خنب ساز
دشمن آب است پیش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سیاستهای جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخرزمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
نک درافتادیم در خندق همه
کشته و خستهی بلا بی ملحمه
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش
علت پنهان کنون شد آشکار
سایه رهبر به است از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا
با تو قلماشیت خواهیم گفت هان
صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان
کو نه آن شاه است کت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنیا را پر پشه بها
سیلییی را رشوت بیمنتها
گردنت زین طوق زرین جهان
چست دردزد و ز حق سیلی ستان
زآن بلا سرهای خود افراشتند
لیک حاضر باش در خود ای فتی
ور نه خلعت را برد او بازپس
باز سؤال کردن صوفی از آن قاضی
گفت آن صوفی چه بودی کاین جهان
ابروی رحمت گشادی جاودان
هر دمی شوری نیاوردی به پیش
شب ندزدیدی چراغ روز را
دی نبردی باغ عیشآموز را
جام صحت را نبودی سنگ تب
ایمنی را خوف نآوردی کرب
گر نبودی خرخشه در نعمتش
Privacy Policy
Today visitors: 331 Time base: Pacific Daylight Time