برنامه شماره ۱۰۴۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1190, Divan e Shams
ای خفته به یادِ یار، برخیز
میآید یارِ غار(۱)، برخیز
زنهاردِهِ(۲) خلایق آمد
برخیز تو، زینهار(۳) برخیز
جانبخشِ هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگِ یار، برخیز
ای ساقیِ خوبِ بندهپرور
از بهرِ دو سه خمار برخیز
وی دارویِ صد هزار خسته
نک(۴) خستهٔ بیقرار، برخیز
ای لطفِ تو دستگیرِ رنجور
پایم بخلید(۵) خار، برخیز
ای حُسنِ تو دامِ جانِ پاکان
درماند یکی شکار، برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار، برخیز
معذورم دار اگر بگفتم
در حالتِ اضطرار: برخیز
ای نرگس مستِ مستِ خفته
وی دلبرِ خوشعِذار(۶)، برخیز
زان چیز که بنده داند و تو
پُر کن قدح و بیار، برخیز
زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست، شکستهوار برخیز
(۱) یارِ غار: مجازاً دوستی که انسان را در سختی تنها نمیگذارد.
(۲) زنهار: امان، پناه
(۳) زینهار: بپرهیز، برحذر باش
(۴) نک: مخفّفِ اینک
(۵) خلیدن: فروبردن چیزی باریک و نوکتیز، مانند خار در بدن یا چیز دیگر. مجازاً آزرده کردن.
(۶) خوشعِذار: خوش صورت، زیباروی
-----------
میآید یارِ غار، برخیز
زنهاردِهِ خلایق آمد
برخیز تو، زینهار برخیز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1733
این جهان را که بهصورت قایم است
گفت پیغمبر که حُلمِ(۷) نایم(۸) است
حديث
«اَلدُّنْيا حُلُمّ وَ اَهْلُها عَلَيْها مُجازُونَ وَ مُعاقَبُونَ»
«دنيا، رؤيايى است كه اهلش بر آن كيفر و عقوبت شوند.»
(۷) حُلم: خواب
(۸) نايم: شخصى كه در خواب است، خوابيده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1735
روز در خوابی، مگو کاین خواب نیست
سایه فرع است، اصل جز مهتاب نیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3654
همچنان دنیا که حُلْمِ نایم است
خُفته پندارد که این خود دایم است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4103
گرچه نسیان(۹) لابُد(۱۰) و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود
(۹) نسیان: فراموشی
(۱۰) لابُد: بدونِ چاره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2287
او فضولی بوده است از اِنقباض
کرد بر مختارِ مطلق، اِعتراض
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3904
دستِ(۱۱) ما چون پایِ ما را میخَورَد
بی امانِ تو کسی جان چون بَرَد؟
(۱۱) دست: مَجازاً ابزارِ ذهنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1314
زآنکه در راه است و، رَهْزَن بیحدست
آن رَهَد، کاو در امانِ ایزد است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #355
چون نبودش تخمِ صدقی کاشته
حق بَرو نسیانِ(۱۲) آن بگماشته
(۱۲) نسیان: فراموشی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3902
تلختر از فُرقَتِ(۱۳) تو هیچ نیست
بی پناهت غیرِ پیچاپیچ نیست
(۱۳) فُرقَت: جدایی، فِراق
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3416
بر بدیهایِ بَدان، رحمت کنید
بر منی و خویشبینی کم تنید(۱۴)
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعرِ زمین
هر دو گفتند: ای خدا فرمان، تو راست
بیاَمانِ تو، اَمانی خود کجاست؟
(۱۴) تنيدن: دراصل به معنى بافتن است. اما در اينجا به معنى به كارى پرداختن آمده.
اين فعل بدين معنى در مثنوى فراوان آمده است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #631
بسته در زنجیر، چون شادی کند؟
کِی اسیر حبس، آزادی کُند؟
ور تو میبینی که پایت بستهاند
بر تو سرهنگانِ(۱۵) شَه بنشستهاند
پس تو سرهنگی(۱۶) مکن با عاجزان
زآنکه نَبْوَد طبع و خویِ عاجز، آن
(۱۵) سرهنگ: پیشرو لشکر، پهلوان، مأمورِ اجرای حکمِ کیفر
(۱۶) سرهنگی: حالت و عملِ سرهنگان، کنایه از بکار گرفتنِ زور و ضرب و امر و نهی
او فضولی بوده است از اِنقباض(۱۷)
(۱۷) اِنقباض: دلتنگی و قبض
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #375
خارِ سهسویَست هر چون کِش نَهی
درخَلَد(۱۸)، وز زخمِ او تو کِی جَهی؟
(۱۸) درخَلَد: فرورَوَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2711
اندرونِ هر حدیثِ(۱۹) او شَر است
صد هزاران سِحر در وَی مُضْمَر(۲۰) است
(۱۹) حدیث: سخن
(۲۰) مُضْمَر: پنهان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #770
سختتر افشردهام در شَر قَدَم
که لَفی خُسْرم(۲۱) ز قهرت دَم به دَم
(۲۱) لَفی خُسرم: به یقین در خسران و ضررم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1476
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۲۲)
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
(۲۲) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2840, Divan e Shams
تو چو بازِ پای بسته، تَنِ تو چو کُنده بَر پا
تو به چنگِ خویش باید که گره ز پا گشایی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #361
آن، خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرَد هر دَمی با بندگان
تا به ما، ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سِرار(۲۳)
(۲۳) سِرار: باطن، نهانخانه، دل یا مرکز انسان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3108
بادْ تُندست و چراغم اَبْتری(۲۴)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
(۲۴) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1378
من که خَرّوبم(۲۵)، خرابِ منزلم
هادمِ(۲۶) بنیادِ این آب و گِلم
(۲۵) خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۲۶) هادِم: ویران کننده، نابود کننده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3075
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش
یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
چون فراموش خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
ای خفته، به یادِ یار برخیز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2372, Divan e Shams
بنگر سویِ حریفان که همه مَست و خَرابند
تو خَمُش باش و چنان شو، هله ای عَربدهباره(۲۷)
(۲۷) عَربدهباره: آنکه بسیار بدمستی میکند. عربدهجوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٧٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2477
گر هوا را بَند بنْهاده شود
صیقلی را دست بگْشاده شود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4306
آبِ شوری، نیست درمانِ عطش
وقتِ خوردن گر نماید سرد و خَوش
نک خستهٔ بیقرار، برخیز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2769, Divan e Shams
از جای ببر به یک قِنینه(۲۸)
آن را که قرار نیست جایی
(۲۸) قِنینه: شیشه، صُراحی
پایم بخلید خار، برخیز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #901
زآنکه آن صاحبدلِ با کَرّ و فَر
هست در بازارِ ما معیوبخَر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2531
دستگیرنده وی است و بردبار
دَم به دَم آن دَم از او اُمّید دار
نیست غم گر دیر بیاو ماندهای
دیرگیر و سختگیرش خواندهای
دست گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دَمت غایب ندارد حضرتش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2252
بحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
چون شکارِ خوک آمد صیدِ عام
رنجِ بیحد، لقمه خوردن زو حرام
آنکه ارزد صید را، عشق است و بس
لیک او کِی گنجد اندر دامِ کس؟
تو مگر آییّ و صیدِ او شَوی
دام بگذاری، به دامِ او رَوی
عشق میگوید به گوشم پستپست(۲۹)
صید بودن خوشتر از صیّادی است
گولِ(۳۰) من کن خویش را و غِرّه شو
آفتابی را رها کن، ذَرّه شو
بر دَرَم ساکن شو و بیخانه باش
دعویِ شمعی مکُن، پروانه باش
تا ببینی چاشنیِّ زندگی
سلطنت بینی، نهان در بندگی
(۲۹) پستپست: آهستهآهسته
(۳۰) گول: ابله، نادان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1138, Divan e Shams
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوسِ او دوان قطار قطار
وی دلبرِ خوشعِذار، برخیز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۳۱) عاریّتیست(۳۲)
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست(۳۳)
(۳۱) طاق و طُرُم: جلال و شکوهِ ظاهری
(۳۲) عاریّتی: قرضی
(۳۳) ماهیّتی: ذاتی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3496
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهَر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3754
زآنکه شکلِ زَفْت(۳۴) بهر منکِر است
چونکه عاجز آمدی، لطف و بِر(۳۵) است
(۳۴) زَفْت: بزرگ، فربه، وسیع
(۳۵) بِر: نیکی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #348
چون جفا آری، فرستد گوشمال(۳۶)
تا ز نقصان وارَوی(۳۷) سویِ کمال
چون تو وِردی(۳۸ و ۳۹) ترک کردی در روش(۴۰)
بر تو قَبضی آید از رنج و تبش(۴۱)
آن ادب کردن بُوَد، یَعنی: مَکُن
هیچ تحویلی(۴۲ و ۴۳) از آن عهدِ کَهُن
پیش از آن کاین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست، پاگیری شود
(۳۶) گوشمال: گوشمالی، تنبیه، تأدیب
(۳۷) وارفتن: برگشتن، بازگشتن
(۳۸) وِرد: دعا، خواندنِ چیزی به دفعات
(۳۹) وَرد: گُل
(۴۰) روش: سلوک
(۴۱) تَبِش: گرمی، حرارت
(۴۲) تحویل: تغییر و تبدیل، دگرگونی
(۴۳) تحویلی مکن: تغییر نده، مجازاً سرپیچی مکن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١۶۴٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1643
لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ(۴۴)
تا به خانه او بیابد مر تو را
ور نه خِلْعَت را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه هیچکس
(۴۴) فَتیٰ: جوانمرد، جوان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #474
هین سگِ نَفْسِ تو را زنده مخواه
کاو عدوِّ(۴۵) جانِ توست از دیرگاه
(۴۵) عدوِّ: دشمن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2053
گاوِ زرّین بانگ کرد، آخِر چه گفت؟
کاحمقان را اینهمه رغبت شگُفت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1323
جز خضوع و بندگیّ و اضطرار(۴۶)
اندر این حضرت ندارد اعتبار
(۴۶) اضطرار: درمانده شدن، بیچارگی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1386
عاشقا، خَرّوبِ(۴۷) تو آمد کژی
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی(۴۸)؟
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
اینچنین انصاف از ناموس(۴۹) بِه
(۴۷) خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۴۸) میغژی: فعل مضارع از غژیدن، بهمعنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال
(۴۹) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیتِ بَدَلیِ من ذهنی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1685
چون شکستهدل شدی از حالِ خویش
جابِرِ(۵۰) اشکستگان دیدی به پیش
(۵۰) جابِر: شکستهبند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #458
پیش از آنکه شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #541
پیش از آنک اِشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن ای پاسبان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #552
چونکه عُمرت بُرد دیوِ فاضِحه(۵۱)
بینمک باشد اَعُوذ و فاتحه
(۵۱) فاضِحَه: رسواکننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #493
دستِ اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پَرَد فضلِ خدا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۴٨
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #548
گفت: اگر در جنگ کم بودت امید
نعرهیی زن کِای کریمان بَرجهید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #935
بر قضا هر کاو شبیخون(۵۲) آورَد
سرنگون آید ز خونِ خود خورَد
چون زمین با آسمان، خصمی(۵۳) کند
شوره گردد، سر ز مرگی برزند
نقش با نقّاش پنجه میزَنَد
سبلتان(۵۴) و، ریشِ خود برمیکَنَد
(۵۲) شبیخون: حملهٔ ناگهانی
(۵۳) خصم: دشمنی
(۵۴) سبلت: سبیل
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #413
بر قضا کم نِه بهانه، ای جوان
جُرمِ خود را چون نهی بر دیگران؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #910
عاشقان در سیلِ تند افتادهاند
بر قضایِ عشق، دل بنهادهاند
همچو سنگِ آسیا اندر مَدار(۵۵)
روز و شب گردان و نالان بیقرار
گَردِشَش بر جویجویان(۵۶) شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد(۵۷) است
گر نمیبینی تو جو را در کمین(۵۸)
گردشِ دولابِ گردونی ببین
چون قراری نیست گَردون را از او
ای دل، اختروار، آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی، کِی هِلَد(۵۹)؟
هر کجا پیوند سازی، بِسْکُلَد(۶۰)
(۵۵) مَدار: مسیرِ دور زدن و گردش
(۵۶) جویجویان: جویندگانِ جوی
(۵۷) راکد: ثابت و بیحرکت
(۵۸) کمین: مکمون و پوشیده، پنهانگاه
(۵۹) هِلَد: رها کند
(۶۰) بِسْکُلَد: بشکافد، پاره کند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3753
زَفتِ(۶۱) زَفت است و چو لرزان میشوی
میشود آن زَفت، نرم و مُستوی(۶۲)
زآنکه شکلِ زَفْت بهر مُنکِر است
چونکه عاجز آمدی لطف و بِر(۶۳) است
(۶۱) زَفت: بزرگ، فربه
(۶۲) مُستوی: برابر، یکسان
(۶۳) بِر: نیکی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3389
با حضورِ آفتابِ باکمال
رهنمایی جُستن از شمع و ذُبال(۶۴)
با حضورِ آفتابِ خوشمَساغ(۶۵)
روشنایی جُستن از شمع و چراغ
بیگمان تَرکِ ادب باشد ز ما
کفرِ نعمت باشد و فعلِ هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار(۶۶)
همچو خفّاشاند ظلمتدوستدار(۶۷)
در شب ار خُفّاش کِرمی میخورد
کِرم را خورشیدِ جان میپَرورد
در شب ار خُفّاش از کِرمیست مست
کِرم از خورشید جُنبنده شدهست
آفتابی که ضیا(۶۸) زو میزِهَد(۶۹)
دشمنِ خود را نَواله(۷۰) میدهد
لیک شهبازی که او خُفّاش نیست
چشمِ بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خُفّاش او نُمو(۷۱)
در ادب خورشید مالَد گوشِ او
گویدش: گیرم که آن خُفّاشِ لُد(۷۲)
علّتی دارد تو را باری چه شد؟
مالِشت بِدْهم به زَجر، از اِکتئاب(۷۳)
تا نتابی سر دگر از آفتاب
(۶۴) ذُبال: فتیلهها، شعلهها، جمعِ ذُبالَه
(۶۵) خوشمَساغ: خوشرفتار، خوشمدار
(۶۶) افتکار: اندیشیدن
(۶۷) ظلمتدوستدار: دوستدارندهٔ تاریکی
(۶۸) ضیا: نورِ ایزدی
(۶۹) مىزِهَد: مىتراود، نشأت مىگيرد.
(۷۰) نواله: لقمه و توشه؛ در اينجا به معنى نعمت و عطا
(۷۱) نُمو: رشد، افزایش؛ در اینجا کنایه از هرچه بیشتر بهترِ من ذهنی
(۷۲) لُدّ: ستیزهگر
(۷۳) اِكْتِئاب: افسرده شدن، اندوهگين
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3406
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۷۴)
ماند یوسف حبس در بِضْعَ سِنین(۷۵)
(۷۴) مُعین: یار، یاریکننده
(۷۵) بِضْعَ سِنین: چند سال
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2885
این قضا بر نیک و بد حاکم بُوَد
بر قضا شاهد نه حاکم میشود؟
شد اسیرِ آن قضا میرِ قضا
شاد باش ای چشم تیزِ مُرتَضیٰ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2868
گر هزاران مدّعی سَر برزند
گوش، قاضی جانبِ شاهد کند
قاضیان را در حکومت این فن است
شاهدِ ایشان دو چشمِ روشن است
گفتِ شاهد زآن به جایِ دیده است
کو به دیدهٔ بیغرض سِر دیده است
مدّعی دیدهست، اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
پس نبیند جمله را با طِمّ(۷۶) و رِمّ(۷۷ و ۷۸)
حُبُّکَالْـاَشیاءَ یُعْمی وَ یُصِمّ
حدیث
«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
پس بدید او بیحجاب اسرار را
سیرِ روحِ مؤمن و کُفّار را
(۷۶) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۷۷) رِمّ: زمین و خاک
(۷۸) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3901
بگذران از جانِ ما سُوءُالْقَضا
وامَبُر ما را ز اِخوانِ رضا(۷۹)
(۷۹) اِخوانِ رضا: برادرانی که راضیاند به رضای حق
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3150
بس جفا گویند شه را پیشِ ما
که برو، جَفَّ الْقَلَم، کم کن وفا
معنیِ جَفَّ الْقَلَم کِی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را، هم جفا جَفَّ الْقَلَم
وآن وفا را هم وفا جَفَّ الْقَلَم
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3073
قفلِ زَفت(۸۰) است و، گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا
ذرّه ذرّه گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا
(۸۰) زَفت: ستبر، بزرگ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4302
درد، دارویِ کهن را نو کند
درد، هر شاخِ ملولی خو کند(۸۱)
کیمیایِ نوکننده، دردهاست
کو ملولی آنطرف که درد خاست؟
هین مزن تو از ملولی آهِ سرد
درد جو و، درد جو و، درد، درد
خادعِ دردَند درمانهایِ ژاژ
رهزنَند و زرسِتانان، رسمِ باژ
لیک خادع گشت و، مانع شد ز جُست
زآب شیرینی، کز او صد سبزه رُست
همچنین هر زرِّ قلبی مانع است
از شناسِ زرِّ خوش، هرجا که هست
پا و پَرَّت را به تزویری بُرید
که مرادِ تو منم، گیر ای مُرید
گفت: دردَت چینَم، او خود دُرد بود
مات بود، ار چه به ظاهر بُرد بود
رُو، ز درمانِ دروغین میگریز
تا شود دردت مُصیب و مُشکبیز
(۸۱) خو کردن: وَجین کردن، هَرَس کردن درخت
(۸۲) خادع: فریبکار، نیرنگباز
(۸۳) ژاژ: بيهوده، ياوه
(۸۴) باژ: باج، حراج
(۸۵) قلب: تقلّبی
(۸۶) تزویر: حیله
(۸۷) مُصیب: اصابت کننده، در اینجا یعنی درد تو را متوجّه خود سازد.
(۸۸) مُشکبیز: غربال کنندهٔ مُشک، در اینجا کنایه از افشاکنندهٔ نهانیهاست.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2426
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخِ گستاخِ تو را خواهم شکست
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۰۸
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #108
«وَنَزَعَ يَدَهُ فَإِذَا هِيَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرِينَ»
«و دستش را بيرون آورد، در نظر آنان كه مىديدند سفيد و درخشان بود.»
واقعاتِ سهمگین، از بهرِ این
گونه گونه مینمودت رَبِّ دین
درخور سِرّ بَد و طغیانِ تو
تا بدانی کاوست درخوردانِ تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر(۸۹)
مُصلحِ اَمراضِ درمانناپذیر
تو به تأویلات(۹۰) میگشتی از آن
کور و کر، کاین هست از خوابِ گران
(۸۹) خبیر: آگاه
(۹۰) تأویل: تبیین، تعبیر کردن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1619
حاکم است و یَفْعَلُ الله ما یَشا
او ز عینِ درد انگیزد دوا
«زیرا حق تعالی حاکم و فرمانروای جهان است و او هر چه خواهد همان کند.
چنانکه از ذات درد و مرض، دوا و درمان می آفریند.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1786
ای مُعافِ یَفْعَلُ الله ماٰ یَشا
بیمُحابا رَوْ زبان را بَرگُشا
قرآن كريم، سورهٔ ابراهيم (۱۴)، آیهٔ ۲۷
Quran, Ibrahim(#14), Line #27
«…وَ يَفْعَلُ اللَّـهُ مَا يَشَاءُ.»
«…خدا هرچه خواهد همان مىكند.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #698, Divan e Shams
رقص است زبانِ ذرّه، زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اول و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
«همانطور که عظمتِ بینهایتِ الهی قابلِ بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزیِ ما هم به عنوانِ من ذهنی قابل بیان نیست و ارزشِ بیان ندارد.
باید هرچه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #638
یک سگ است، و در هزاران میرود
هرکه در وِی رفت، او او میشود
هر که سَردت کرد، میدان کاو در اوست
دیو، پنهان گشته اندر زیرِ پوست
چون نیابد صورت، آید در خیال
تا کَشانَد آن خیالت در وَبال(۹۱)
(۹۱) وَبال: سختی، عذاب، بدبختی
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای خفته به یاد یار برخیز
میآید یار غار برخیز
زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز
جانبخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز
ای ساقی خوب بندهپرور
از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته
نک خسته بیقرار برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز
ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار برخیز
این جمله روا مدار برخیز
در حالت اضطرار برخیز
ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوشعذار برخیز
پر کن قدح و بیار برخیز
ای دوست شکستهوار برخیز
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۱۹۰
گفت پیغمبر که حلم نایم است
روز در خوابی مگو کاین خواب نیست
سایه فرع است اصل جز مهتاب نیست
همچنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
گرچه نسیان لابد و ناچار بود
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
دست ما چون پای ما را میخورد
بی امان تو کسی جان چون برد
زآنکه در راه است و رهزن بیحدست
آن رهد کاو در امان ایزد است
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق برو نسیان آن بگماشته
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبینی کم تنید
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بیامان تو امانی خود کجاست
بسته در زنجیر چون شادی کند
کی اسیر حبس، آزادی کند
بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زآنکه نبود طبع و خوی عاجز آن
خار سهسویست هر چون کش نهی
درخلد وز زخم او تو کی جهی
اندرون هر حدیث او شر است
صد هزاران سحر در وی مضمر است
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۴۰
تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
آن خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار
باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۳۷۲
بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو هله ای عربدهباره
گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود
آب شوری نیست درمان عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خوش
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۷۶۹
از جای ببر به یک قنینه
زآنکه آن صاحبدل با کر و فر
هست در بازار ما معیوبخر
دم به دم آن دم از او امید دار
دست گیرد سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پستپست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۱۳۸
شکار در هوس او دوان قطار قطار
خلق را طاق و طرم عاریتیست
امر را طاق و طرم ماهیتیست
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
زآنکه شکل زفت بهر منکر است
چونکه عاجز آمدی لطف و بر است
چون جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان واروی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود یعنی مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهن
این که دلگیریست پاگیری شود
لیک حاضر باش در خود ای فتی
ور نه خلعت را برد او بازپس
هین سگ نفس تو را زنده مخواه
کاو عدو جان توست از دیرگاه
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را اینهمه رغبت شگفت
جز خضوع و بندگی و اضطرار
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
اینچنین انصاف از ناموس به
چون شکستهدل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
پیش از آنک اشکسته گردد کاروان
چونکه عمرت برد دیو فاضحه
بینمک باشد اعوذ و فاتحه
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعرهیی زن کای کریمان برجهید
بر قضا هر کاو شبیخون آورد
سرنگون آید ز خون خود خورد
چون زمین با آسمان خصمی کند
شوره گردد سر ز مرگی برزند
نقش با نقاش پنجه میزند
سبلتان و ریش خود برمیکند
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
گردشش بر جویجویان شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمیبینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را از او
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد
هر کجا پیوند سازی بسکلد
زفت زفت است و چو لرزان میشوی
میشود آن زفت نرم و مستوی
زآنکه شکل زفت بهر منکر است
چونکه عاجز آمدی لطف و بر است
با حضور آفتاب باکمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال
با حضور آفتاب خوشمساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشاند ظلمتدوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدهست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد تو را باری چه شد
مالشت بدهم به زجر از اکتئاب
پس جزای آنکه دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم میشود
شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم تیز مرتضی
گر هزاران مدعی سر برزند
گوش قاضی جانب شاهد کند
شاهد ایشان دو چشم روشن است
گفت شاهد زآن به جای دیده است
کو به دیده بیغرض سر دیده است
مدعی دیدهست اما با غرض
پرده باشد دیده دل را غرض
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کاین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبکالـاشیاء یعمی و یصم
سیر روح مؤمن و کفار را
بگذران از جان ما سوءالقضا
وامبر ما را ز اخوان رضا
بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم
قفل زفت است و گشاینده خدا
ذره ذره گر شود مفتاحها
درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند
کیمیای نوکننده دردهاست
کو ملولی آنطرف که درد خاست
هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو و درد درد
خادع دردند درمانهای ژاژ
رهزنند و زرستانان رسم باژ
لیک خادع گشت و مانع شد ز جست
زآب شیرینی کز او صد سبزه رست
همچنین هر زر قلبی مانع است
از شناس زر خوش هرجا که هست
پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم گیر ای مرید
گفت دردت چینم او خود درد بود
مات بود ار چه به ظاهر برد بود
رو ز درمان دروغین میگریز
تا شود دردت مصیب و مشکبیز
شاخ گستاخ تو را خواهم شکست
واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه مینمودت رب دین
درخور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کاوست درخوردان تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر
مصلح امراض درمانناپذیر
تو به تأویلات میگشتی از آن
کور و کر کاین هست از خواب گران
حاکم است و یفعل الله ما یشا
او ز عین درد انگیزد دوا
زیرا حق تعالی حاکم و فرمانروای جهان است و او هر چه خواهد همان کند
چنانکه از ذات درد و مرض دوا و درمان می آفریند
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو زبان را برگشا
رقص است زبان ذره زیرا
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هرچه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
یک سگ است و در هزاران میرود
هرکه در وی رفت او او میشود
هر که سردت کرد میدان کاو در اوست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
Privacy Policy
Today visitors: 51 Time base: Pacific Daylight Time