برنامه شماره ۱۰۴۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1693, Divan e Shams
من پاکبازِ عشقم، تخمِ غرض نکارم
پشت و پناهِ فقرم، پشتِ طمع نخارم
نی بندِ خلق باشم، نی از کسی تراشم(۱)
مرغِ گشادهپایم، برگِ(۲) قفس ندارم
من ابرِ آبدارم، چرخِ گهرنثارم
بر تشنگانِ خاکی آبِ حیات بارَم
موسی بدید آتش، آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان! گرچه ز دور نارم
شاخِ درخت گردان، اصلِ درخت ساکن
گرچه که بیقرارم، در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم، در مشتِ گِل نهانم
در هر شبی چو روزم، در هر خزان بهارم
با مرغِ شب شبم من، با مرغِ روز روزم
اما چو با خود آیم، زین هر دو برکنارم
آن لحظه با خود آیم کز محو بیخود آیم
ششدانگ(۳) آنگهم که بیرون ز پنج و چارَم(۴)
جانِ بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فرِّ(۵) اختیارم
آن عقلِ پرهنر را بادیست در سرِ او
آن بادِ او نمانَد چون بادهای درآرم
(۱) تراشیدن: ظاهراً به معنی کندن، جدا کردن، مجازاً گرفتنِ پول و مالِ کسی به زیرکی
(۲) برگ: قصد، نیّت
(۳) ششدانگ: کامل و بدون نقص
(۴) چار: چهار
(۵) فرّ: شکوه و رفعت
-----------
نی بندِ خلق باشم، نی از کسی تراشم
مرغِ گشادهپایم، برگِ قفس ندارم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2287
او فضولی بوده است از اِنقباض
کرد بر مختارِ مطلق، اِعتراض
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2675, Divan e Shams
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هرچِت(۶) حق دهد، میدِه رضایی
همان لحظه درِ جنّت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی(۷)
(۶) هرچِت: هرچه تو را
(۷) ابتلا: امتحان کردن، آزمودن؛ معنی در بلا بودن نیز میدهد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1364
باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید، رضا
حدیث
«قالَ اللهُ تَعالیٰ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِقَضائى وَ لَم يَصْبِرْ عَلىٰ بَلائى فَلْيَلْتَمِسْ رَبّاً سِواىَ.»
«خدای متعال فرمود: هرکه به قضای من رضا ندهد
و بر بلای من نشَکیبد، باید خدایی جز من بجویَد.»
«عشق = وحدتِ مجدّدِ هشیارانه»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2973
امر و نَهی و خشم و تشریف و عِتاب(۸)
نیست جز مختار را ای پاکجیب(۹)
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نَفْس، این خواستم
اختیار اندر درونت ساکن است
تا ندید او یوسفی، کف را نَخَست(۱۰)
(۸) عِتاب: نکوهش
(۹) پاکجیب: نجیب، پاکدامن
(۱۰) کف را نَخَست: دست را زخمی نکرد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2619
پیشۀ اوّل کُجا از دل رود؟
مِهرِ اوّل کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا خُتَن(۱۱)
از دلِ تو کی رود حُبُّ الْوَطَن؟
«حُبُّ الْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»
«وطندوستی از ایمان است.»
ما هم از مستانِ این می بودهایم
عاشقانِ درگهِ وی بودهایم
نافِ ما بر مِهرِ او بُبْریدهاند
عشقِ او در جانِ ما کاریدهاند
(۱۱) خُتَن: شهرى بوده در تركستان شرقى (تركستان چين) و گاهى هم به تمام تركستان چين اطلاق مىشد،
و آن درّهاى بوده ميان كوهها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2645
چونکه بر نَطْعَش(۱۲) جُز این بازی نبود
گفت: بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بُد، من باختم(۱۳)
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذّاتِ او
ماتِ اویم، ماتِ اویم، ماتِ او
چون رهانَد خویشتن را ای سَرَه
هیچ کس در شش جهت از شَشْدَرَه(۱۴)؟
جزوِ شش از کُلِّ شش چون وارهد؟
خاصّه که بیچون، مر او را کژ نهد
هر که در شش، او درونِ آتش است
اوش بِرْهانَد که خلّاقِ شش است
خود اگر کفرست و گر ایمانِ او
دستبافِ حضرت است و آنِ او
(۱۲) نَطْع: سفره، صفحهٔ شطرنج
(۱۳) باختم: بازی کردم.
(۱۴) شَشْدَره: كنايه از مبهوت و متحيّر و عاجز ماندن در امور
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3901
بگْذران از جانِ ما سُوءُالْقَضا
وامَبُر ما را ز اِخوانِ رضا(۱۵)
(۱۵) اِخوانِ رضا: برادرانی که راضیاند به رضای حق
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2445
باز خَر، ما را ازین نفسِ پلید
کاردش تا استخوانِ ما رسید
از چو ما بیچارگان این بندِ سخت
کی گشاید ای شهِ بیتاج و تخت؟
این چنین قفلِ گِران را ای وَدود(۱۶)
که تواند جز که فضلِ(۱۷) تو گشود؟
ما ز خود، سویِ تو گردانیم سَر
چون تویی از ما به ما نزدیکتر
(۱۶) ودود: بسیار مهربان، دوستدار
(۱۷) فضل: بخشش، احسان، نیکویی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #218
عشقِ زنده در روان و در بَصَر(۱۸)
هر دَمی باشد ز غُنچه تازهتر
عشقِ آن زنده گُزین(۱۹) کو باقی است
کز شرابِ جانفزایَت ساقی است
(۱۸) بَصَر: دیده
(۱۹) گُزین: انتخاب کن.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٨٠۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2804
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پُرّ است از عشقِ احد
هرچه بینم اندر او غیرِ خدا
آنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گدا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۲۰)
هست آن سلطانِ دلها منتظر
(۲۰) بِرّ: نیکی، نیکویی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #881
صد جَوالِ(۲۱) زر بیاری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۲۲)
گر ز تو راضیست دل، من راضیام
ور ز تو مُعرِض بود، اِعراضیام
ننگرم در تو، در آن دل بنگرم
تحفه او را آر، ای جان، بر دَرَم
(۲۱) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه
(۲۲) مُنحَنی: خمیده، خمیدهقامت، بیچاره و درمانده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2263
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #871
تو دلِ خود را چو دل پنداشتی
جُست و جویِ اهلِ دل بگذاشتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ٣١٠۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3104, Divan e Shams
هزار بَدْرِهٔ(۲۳) زَر، گَر بَری به حضرتِ حق
حَقَت بِگوید دل آر، اگر به ما آری
(۲۳) بَدره: کیسۀ زر، همیان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢١۴٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2149
حق همی گوید: چه آوردی مرا؟
اندرین مهلت که دادم من تو را
عمر خود را در چه پایان بُردهیی؟
قوت و قُوّت در چه فانی کردهیی؟
گوهرِ دیده کجا فرسودهیی؟
پنج حس را در کجا پالودهیی(۲۴)؟
چشم و گوش و هوش و گوهرهایِ عرش
خرج کردی، چه خریدی تو ز فرش(۲۵)؟
(۲۴) پالودن: در اینجا یعنی صرف کردن
(۲۵) فرش: جای پست و پایین، در اینجا مراد دنیاست.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #51
هست احوالم خِلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #906
مردمِ نَفْس از درونم در کمین
از همه مردم بتر(۲۶) در مکر و کین
(۲۶) بَتَر: بدتر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1475, Divan e Shams
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق دگر تخم نکاریم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1239
از خلیلِ حق بیاموز این سِیَر(۲۷)
که شد او بیزار اوّل از پدر
قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۲۲
Quran, Az-Zukhruf(#43), Line #22
«بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَىٰ أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَىٰ آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ»
«نه، مىگويند: پدرانمان را بر آيينى يافتيم و ما از پى آنها مىرويم.»
قرآن کریم، سورهٔ رعد (۱۳)، آیهٔ ۱۱
Quran, Ar-Ra’d(#13), Line #11
«… إِنَّ اللَّـهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ …»
«… خدا چيزى را كه از آن مردمى است دگرگون نكند تا آن مردم خود دگرگون شوند …»
(۲۷) سِيَر: جمعِ سيره به معنى سنّت و روش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1995
این همه که مُرده و پژمردهای
زآن بُوَد که تَرکِ سَروَر کردهای
نبریدن از گذشته مانع عظیم است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #257, Divan e Shams
جامِ مُباح(۲۸) آمد، هین نوش کُن
بازرَه از غابر(۲۹) و از ماجَرا
(۲۸) مُباح: حلال، جامِ مُباح: شرابِ حلال
(۲۹) غابر: گذشته
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2244
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز نآید رفته، یادِ آن هَباست(۳۰)
(۳۰) هَبا: مخفّف هَباء بهمعنی گرد و غبارِ پراکنده، در اینجا بهمعنی بیهوده است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #630, Divan e Shams
وان غصّه که میگویی: آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر(۳۱) باشد
خود کرده شمر آن را، چه خیزد از آن سودا؟
اندر پیِ صد چون آن صد دامِ دگر باشد
(۳۱) غَرَر: هلاکت، فریب خوردن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #318
گرچه حکمت را به تکرار آوَری
چون تو نااهلی(۳۲)، شود از تو بَری(۳۳)
(۳۲) نااَهْل: دارندهٔ صفتهای ناپسند، مقابلِ اَهْل، فاقد شایستگیِ لازم
(۳۳) بَری: بیزار، فراری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1569
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زآنکه در حرص و هوا(۳۴) آغشتهایم
(۳۴) هوا: خواهشهای من ذهنی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
«همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۳۵) عاریّتیست(۳۶)
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست(۳۷)
(۳۵) طاق و طُرُم: جلال و شکوهِ ظاهری
(۳۶) عاریّتی: قرضی
(۳۷) ماهیّتی: ذاتی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2330
هرکه بسْتاید تو را، دشنام دِهْ
سود و سرمایه به مُفْلِس(۳۸) وام دِهْ
(۳۸) مُفْلِس: تهیدست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2898
دیدِ رویِ جز تو شد غُلِّ(۳۹) گلو
کُلُّ شَیْءٍ ماسِوَیاللَّـه باطِلُ
دیدنِ روی هر کس بهجز تو زنجیری است بر گردن.
زیرا هر چیز جز خدا باطل است.
(۳۹) غُلّ: زنجیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِهْ سازد مرا
که زِ وَهمِ دارم است این صد عَنا(۴۰)
(۴۰) عَنا: رنج
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1378
برگِ بیبرگی تو را چون برگ شد
جانِ باقی یافتیّ و مرگ شد(۴۱)
(۴۱) مرگ شد: مرگ رفت؛ از مصدر شدن به معنی رفتن
«عشق = پذیرش»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3073
قفلِ زَفت(۴۲) است و، گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا
ذرّه ذرّه گر شود مفتاحها(۴۳)
این گشایش نیست جز از کبریا(۴۴)
قرآن کریم، سورهٔ زمر(۳۹)، آیهٔ ۶۳
Quran, Az-Zumar(#39), Line #63
«لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ… .»
«كليدهاى آسمانها و زمين نزد اوست… .»
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش
یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
چون فراموشِ خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
(۴۲) زَفت: ستبر، بزرگ
(۴۳) مفتاح: کلید
(۴۴) کبریا: مجازاً خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشَش اختر را مقادیری نماند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1967
لاابالی(۴۵) عشق باشد، نی خِرَد
عقل آن جوید کز آن سودی بَرَد
تُرکتاز(۴۶) و تنْگداز(۴۷) و بیحیا
در بلا چون سنگِ زیرِ آسیا
سخت رویی که ندارد هیچ پشت
بهرهجویی را درونِ خویش کشت
پاک میبازد، نباشد مزدْجُو
آنچنان که پاک میگیرد ز هُو
میدهد حق هستیاش بیعلّتی
میسپارد باز، بیعلّت فتی
که فُتوّت(۴۸) دادنِ بیعلّت است
پاکبازی خارجِ هر ملّت است
زانکه ملّت فضل(۴۹) جوید یا خلاص
پاکْبازاناند قربانانِ خاص
نی خدا را امتحانی میکنند
نی درِ سود و زیانی میزنند
(۴۵) لاابالی: بیباک، بیپروا، گستاخ
(۴۶) تُرکتاز: تُندتاز، آنکه مانند ترکانِ قدیم با شتاب و بىخبر میتازد.
(۴۷) تنْگداز: کسی که تن را ذوب میکند.
(۴۸) فُتوّت: جوانمردی، ایثار
(۴۹) فضل: کمال، برتری، بخشش، افزونی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #384
وسوسهٔ این امتحان چون آمدت
بختِ بَد دان کآمد و گردن زدت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #387
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُرخَرّوب(۵۰) شد
(۵۰) خَرُّوب: بسیار خرابکننده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3893
چشمِ آدم بر بِلیسی کو شَقیست(۵۱)
از حقارت و از زیافت(۵۲) بنگریست
خویشبینی کرد و آمد خودگُزین(۵۳)
خنده زد بر کارِ ابلیسِ لَعین(۵۴)
بانگ برزد غیرتِ حق کِای صَفی(۵۵)
تو نمیدانی زِ اَسرارِ خَفی(۵۶)
پوستین را بازگونه گر کُند
کوه را از بیخ و از بُن بَرکَنَد
پردهٔ صد آدم آن دَم بردَرَد
صد بِلیسِ نو مسلمان آورد
گفت آدم: توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ ننْدیشم دگر
(۵۱) شَقی: بدبخت
(۵۲) زیافت: حقیر شمردن، بیادبی
(۵۳) خودگُزین: خودپسند
(۵۴) لَعین: لعنتشده، ملعون
(۵۵) صَفی: برگزیده
(۵۶) خَفی: پنهان، نهان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1763
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شورهخاکی کاشتی
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۵۷)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۵۸)
(۵۷) غَبین: آدمِ سسترأی
(۵۸) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1894
رُقعهٔ(۵۹) دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسولِ ذُوفُنون(۶۰)
بر امیر و مَطْبَخیّ و نامهبَر
عیب بنهاده ز جهل، آن بیخبر
هیچ گِردِ خود نمیگردد که من
کژْروی کردم، چو اندر دین، شَمَن(۶۱)
(۵۹) رُقعه: نامه، نوشته، تکّهکاغذی که روی آن بنویسند.
(۶۰) ذُوفُنون: صاحب فنها، دارای هنرها
(۶۱) شَمَن: بتپرست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3681
چارکس را داد مردی یک دِرَم
آن یکی گفت: این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بُد گفت: لا
من عِنَب(۶۲) خواهم، نه انگور، ای دَغا(۶۳)
آن یکی ترکی بُد و گفت: این بَنُم(۶۴)
من نمیخواهم عِنَب، خواهم اُزُم(۶۵)
آن یکی رومی بگفت: این قیل را
تَرک کن، خواهیم اِسْتافیل(۶۶) را
در تنازُع(۶۷)، آن نَفَر(۶۸) جنگی شدند
که ز سِرِّ نامها غافل بُدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پُر بُدند از جهل، وز دانش تُهی
(۶۲) عِنَب: انگور به زبان عربی
(۶۳) دَغا: مکّار، فریبکار
(۶۴) بَنُم: در تركى غربى، ضمير شخصى مفرد متكلم و اوّل شخص است.
(۶۵) اُزُم: انگور به زبان ترکی
(۶۶) اِسْتافیل: انگور به زبان رومی
(۶۷) تنازُع: جنگ
(۶۸) نَفَر: گروه، جماعت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3689
چونکه بسپارید دل را بیدَغَل
این دِرَمْتان میکند چندین عمل
یک دِرَمْتان میشود چار اَلْـمُراد
چار دشمن میشود یک، زِ اتّحاد
گفتِ هر یکْتان دهد جنگ و فِراق(۶۹)
گفتِ من آرد شما را اتّفاق
پس شما خاموش باشید اَنْصِتُوا(۷۰)
تا زبانْتان من شوم در گفت وگو
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۰۴
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #204
«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»
«چون قرآن خوانده شود به آن گوش فرا دهيد
و خاموش باشيد، شايد مشمول رحمت خدا شويد.»
گر سخنْتان در توافق مُوثَقه(۷۱) است
در اثر مایهٔ نزاع(۷۲) و تفرقه است
(۶۹) فِراق: دوری
(۷۰) اَنْصِتوا: خاموش باشید، ذهنتان را خاموش کنید.
(۷۱) مُوثَقه: مورد اطمینان و وثوق
(۷۲) نزاع: درگیری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2690
آشنایی نَفْس با هر نَفْسِ پست
تو یقین میدان که دَمْ دَمْ(۷۳) کمتر است
زآنکه نَفْسش گِردِ علّت(۷۴) میتند
معرفت را زود فاسد میکند
گر نخواهی دوست را فردا نَفیر(۷۵)
دوستی با عاقل و، با عقل گیر
(۷۳) دَمدَم: دَم به دَم، لحظه به لحظه، پی در پی
(۷۴) علّت: بیماری، مرض
(۷۵) نَفیر: رمیدن، ترسیدن، گریزان، متنفر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #304, Divan e Shams
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
همزبانِ اوست این بانگِ صواب(۷۶)
(۷۶) صواب: درست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1207
پس زبانِ مَحْرَمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3700
چون سلیمان کز سویِ حضرت بتاخت
کو زبانِ جملهٔ مرغان شناخت
در زمانِ عدلش آهو با پلنگ
اُنس بگرفت و، برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگالِ باز
گوسفند از گرگ نآورد احتراز(۷۷)
او میانجی شد میانِ دشمنان
اتّحادی شد میانِ پَرزَنان
تو چو موری(۷۸) بهرِ دانه میدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غَوی(۷۹)؟
دانهجو را، دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجویْ را هر دو بود
مرغِ جانها را در این آخِرزمان
نیستْشان از همدگر یک دَم امان
هم سلیمان هست اندر دُورِ ما
کو دهد صلح و، نمانَد جُورِ ما
(۷۷) احتراز: خویشتنداری، حذر کردن
(۷۸) مور: مورچه
(۷۹) غَوی: گمراه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #525
تخمِ باطل را از آن میکاشتند
کآنکه آن جان نیست، جان پنداشتند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #375
خارِ سهسویَست هر چون کِش نَهی
درخَلَد(۸۰)، وز زخمِ او تو کِی جَهی؟
(۸۰) درخَلَد: فرورَوَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون زِ زنده مُرده بیرون میکُنَد
نَفْسِ زنده سویِ مرگی میتَنَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #770
سختتر افشردهام در شَر قَدَم
که لَفی خُسْرم(۸۱) ز قهرت دَم به دَم
قرآن کریم، سورهٔ عصر (۱۰۳)، آیات ۱ تا ۳
Quran, Al-Asr(#103), Line #1-3
«وَالْعَصْرِ.»
«سوگند به عصر [سوگند به ارزش و اهمیت هشیاری در این لحظه].»
«إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ.»
«که آدمی [در منذهنی که مرکزش همانیده است] در زیانکاری است
[به خودش و دیگران ضرر میزند.]»
«إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.»
«مگر آنها كه ايمان آوردند [فضاگشایی کردهاند و از فضای گشودهشده]
كارهاى نیک [فکر و عمل] كردند و يکديگر را به حق سفارش کردند
و يکديگر را به صبر سفارش كردند.»
(۸۱) لَفی خُسْرم: قطعا در زیانکاری هستم.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3686
هرچه جز عشقِ خدایِ اَحْسَن است
گر شِکَرخواریست، آن جانکَنْدَن است
چیست جانکندن؟ سویِ مرگ آمدن
دست در آبِ حیاتی نازَدن
خلق را دو دیده در خاک و مَمات(۸۲)
صد گمان دارند در آبِ حیات
جهد کن تا صد گُمان گردد نَوَد
شب برو، ور تو بخُسبی، شب رود
در شبِ تاریک، جوی آن روز را
پیش کن آن عقلِ ظلمتسوز را
در شبِ بَدرنگ، بس نیکی بُوَد
آبِ حیوان(۸۳)، جُفتِ تاریکی بُوَد
(۸۲) مَمات: مُردن، مُردگی
(۸۳) آبِ حیوان: آبِ زندگانی، آبِ حیات
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #458
پیش از آنکه شب شود، جامه(۸۴) بجو
روز را ضایع مکن(۸۵) در گفتوگو
(۸۴) جامه: لباس، تنپوش، (مَجاز) لباسِ حضور.
(۸۵) ضایع کردن: تباه کردن، به هدر دادن، از دست دادن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #94
در حقیقت هر عَدو(۸۶) داروی توست
کیمیا و نافع و دِلجویِ توست
که ازو اندر گُریزی در خَلا(۸۷)
استعانت(۸۸) جویی از لطفِ خدا
در حقیقت دوستانت دشمنند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
(۸۶) عَدو: دشمن
(۸۷) خَلا: خلوت، خلوتگاه
(۸۸) اِستِعانَت: یاری خواستن، یاری، کمک
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3692
سَر ز خُفتن کِی توان برداشتن؟
با چنین صد تخمِ غَفْلت کاشتن
خوابِ مُرده، لقمه مُرده یار شد
خواجه خُفت و دزدِ شب بر کار شد
تو نمیدانی که خصمانت کیاند
ناریان، خصمِ وجودِ خاکیاند
نار، خصمِ آب و فرزندانِ اوست
همچنان که آب، خصمِ جانِ اوست
آب آتش را کُشد زیرا که او
خصمِ فرزندان آب است و عَدو
بعد از آن این نار، نارِ شهوت است
کاندر او اصلِ گناه و زَلَّت(۸۹) است
(۸۹) زَلَّت: لغزش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2426
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخِ گستاخِ تو را خواهم شکست
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۰۸
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #108
«وَنَزَعَ يَدَهُ فَإِذَا هِيَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرِينَ»
«و دستش را بيرون آورد، در نظر آنان كه مىديدند سفيد و درخشان بود.»
واقعاتِ سهمگین، از بهرِ این
گونه گونه مینمودت رَبِّ دین
درخور سِرّ بَد و طغیانِ تو
تا بدانی کاوست درخوردانِ تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر(۹۰)
مُصلحِ اَمراضِ درمانناپذیر
تو به تأویلات(۹۱) میگشتی از آن
کور و کر، کاین هست از خوابِ گران
(۹۰) خبیر: آگاه
(۹۱) تأویل: تبیین، تعبیر کردن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3698
نارِ بیرونی به آبی بِفْسُرد
نارِ شهوت تا به دوزخ میبَرَد
نارِ شهوت مینیآرامد به آب
زآنکه دارد طَبْعِ دوزخ در عذاب
نارِ شهوت را چه چاره؟ نورِ دین
نُورُکُمْ اِطفآءُ نارِ الْکافِرین
آتش شهوت را با چه چيز بايد چاره كرد؟ با نور دين و ايمان.
اى مؤمنان، نور شما خاموشكنندهٔ نار كافران است.
قرآن کریم، سورهٔ صف (۶۱)، آیهٔ ۸
Quran, As-Saff(#61), Line #8
«يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّـهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّـهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ»
«مىخواهند نور خدا را به دهانهايشان خاموش كنند ولى خدا
كاملكنندهٔ نورِ خويش است، اگر چه كافران را ناخوش آيد.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2464
نَفْسِ تو هر دَم(۹۲) برآرد صد شَرار(۹۳)
که ببینیدم، منم ز اصحابِ نار
جزوِ نارم، سویِ کُلِّ خود رَوَم
من نه نورم که سویِ حضرت شَوَم
(۹۲) دَم: لحظه
(۹۳) شَرار: پارهای از آتش که به هوا میپرد، جرقّه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3701
چه کُشد این نار را؟ نورِ خدا
نورِ ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نارِ نَفْسِ چون نَمرودِ تو
وارَهد این جسمِ همچون عودِ(۹۴) تو
شهوتِ ناری به راندن کَم نشد
او به ماندن کم شود، بیهیچ بُد(۹۵)
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کِی بمیرد آتش از هیزمکَشی؟
چون که هیزم بازگیری، نار، مُرد
زآنکه تَقْویٰ، آب، سویِ نار بُرد
کِی سیه گردد به آتش رویِ خوب؟
کو نَهَد گُلگونه از تقْوَی الْقُلوب؟
قرآن کریم، سورهٔ حج (۲۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Hajj(#22), Line #32
«ذَٰلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّـهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ.»
«آرى، كسانى كه شعاير خدا را بزرگ مىشمارند
كارشان نشان پرهيزگارى دلهايشان باشد.»
(۹۴) عود: مطلق چوب، درختى است در هند كه چوب آن را مىسوزانند براى بوى خوش آن.
(۹۵) بُد: گزير
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1052
کارْ عارف راست، کو نه اَحْوَل(۹۶) است
چشمِ او بر کِشتهای اوّل است
آنچه گندم کاشتندی، وآنچه جُو
چشمِ او آنجاست روز و شب گِرو
آنچه آبست(۹۷) است شب، جز آن نزاد
حیلهها و مکرها باد است، باد
کِی کُنَد دل خوش به حیلتهایِ گَش(۹۸)
آنکه بیند حیلهٔ حق بر سََرَش؟
او درونِ دام، دامی مینَهَد
جانِ تو نَه این جَهَد، نَه آن جَهَد
گر برویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بررویَد آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانیست و آن اوّل دُرُست
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوست
گر چه تدبیرت هم از تدبیرِ اوست
کارْ آن دارد که حق افراشته است
آخر آن رویَد که اوّل کاشته است
هر چه کاری، از برایِ او بکار
چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
(۹۶) اَحْوَل: لوچ، دوبین
(۹۷) آبست: آبستن، حامله
(۹۸) گَش: بسیار، فراوان، انبوه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #165
چونکه بد کردی، بترس، آمِن مباش
زآنکه تخم است و برویانَد خُداش
چند گاهی او بپوشانَد که تا
آیدت زآن بَد پشیمان و حیا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #419
فعلِ تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2463
نی، که قلب و قالَبم در حکمِ اوست ؟
لحظهای، مغزم کند، یک لحظه پوست
سبز گردم، چونکه گوید: کشت باش
زرد گردم، چونکه گوید: زشت باش
لحظهای ماهم کند، یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این، کارِ اِله؟
پیشِ چوگانهایِ حُکمِ کُنْ َفکان
میدویم اندر مکان و لامکان
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲
Quran, Yaseen(#36), Line #82
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه
مىگويد: «موجود شو»، پس موجود مىشود.»
مرغِ گشاده پایم، برگِ قفس ندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2663, Divan e Shams
اگر دریای عُمّانی سراسر
در آن ابری نگر کز وِی چکیدی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3826
ریختی بر سر به پیشِ شاه، خاک
تا امان دیدی ز دیوِ سهمناک
میر دیدی خویش را، ای کم زِ مور
زآن ندیدی آن موکّل را تو کور
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3923
کُلُّ شَیْءٍ ما خَلَااللَّـهْ بٰاطِلُ
اِنَّ فَضْلَ اللهِ غَیْمٌ هاطِلُ
همهٔ اشیا غیر از خدا باطل و نابود است،
همانا فضل خداوند همانند ابری پُرباران و ریزان است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2490
آسمان شو، ابر شو، باران ببار
ناودان بارِش کند، نبْود به کار
آب اندر ناودان عاریتیست(۹۹)
آب اندر ابر و دریا فطرتیست
فکر و اندیشهست مثلِ ناودان
وَحْی(۱۰۰) و مکشوف(۱۰۱) است ابر و آسمان
آبِ باران باغِ صد رنگ آورَد
ناودان همسایه در جنگ آورَد
(۹۹) عاریتی: قرضی
(۱۰۰) وَحی: کلامی که ادراک آن از حواسِّ ظاهری آدمی پوشیده است.
در لفظ به معنی اشارهٔ سریع و پنهان است.
(۱۰۱) مکشوف: مکاشفاتِ روحی، الهاماتِ ربّانی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #435
بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول
من نیام آتش، منم چشمهٔ قبول
چشمبندی کردهاند ای بینظر
در من آی و هیچ مگریز از شَرَر
ای خلیل اینجا شَرار و دود نیست
جز که سِحر و خُدعهٔ(۱۰۲) نمرود نیست
چون خلیلِ حق اگر فرزانهای
آتش آبِ توست و تو پروانهای
(۱۰۲) خُدعه: نیرنگ، حیله
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3829
نفْس چون مُبْدَل(۱۰۳) شود(۱۰۴)، این تیغِ تن
باشد اندر دستِ صُنعِ(۱۰۵) ذُوالْمِنَن(۱۰۶)
آن یکی مردیست، قوتش(۱۰۷) جمله دَرد
این دگر مردی میانْتی(۱۰۸)، همچو گَرد
(۱۰۳) مُبْدَلْ: تغییریافته، تبدیلشده، دگرگون
(۱۰۴) مُبْدَل شدن: تغییر یافتن، دگرگون شدن
(۱۰۵) صُنع: آفریدگاری
(۱۰۶) ذُوالْمِنَن: صاحبِ نعمتها
(۱۰۷) قوت: غذا، طعام
(۱۰۸) میانتی: میانتهی، توخالی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1786
ای مُعافِ یَفْعَلُ الله ماٰ یَشا
بیمُحابا(۱۰۹) رُو زبان را بَرگُشا
قرآن كريم، سورهٔ ابراهيم (۱۴)، آیهٔ ۲۷
Quran, Ibrahim(#14), Line #27
«…وَ يَفْعَلُ اللَّـهُ مَا يَشَاءُ.»
«…خدا هرچه خواهد همان مىكند.»
(۱۰۹) بیمُحابا: بیپروا، بدون ترس و ملاحظه، و بیهیچ درنگی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2251
آبِ ما، محبوسِ گِل ماندهست هین
بحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین(۱۱۰)
بحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پایِ آب و، میکَشَد
گر رهانَد پایِ خود از دستِ گِل
گِل بمانَد خشک و، او شد مستقل
(۱۱۰) طین: گِل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2840, Divan e Shams
تو چو بازِ پای بسته، تَنِ تو چو کُنده بَر پا
تو به چنگِ خویش باید که گره ز پا گشایی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #552
دِی(۱۱۱) شَوی، بینی تو اِخراجِ(۱۱۲) بهار
لَیل(۱۱۳) گردی، بینی ایلاجِ(۱۱۴) نَهار(۱۱۵)
قرآن کریم، سورۀ حج (۲۲)، آیۀ ۶۱
Quran, Al-Hajj(#22), Line #61
«ذَٰلِكَ بِأَنَّ اللَّـهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَأَنَّ اللَّـهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ.»
«اين بدآن سبب است كه خدا از شب مىكاهد و به روز مىافزايد
و از روز مىكاهد و به شب مىافزايد. و خدا شنوا و بيناست.»
(۱۱۱) دِی: زمستان
(۱۱۲) اِخراج: بیرون کردن
(۱۱۳) لیل: شب
(۱۱۴) ایلاج: وارد کردن، درآوردنِ چیزی در چیزِ دیگر
(۱۱۵) نَهار: روز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2264
آن بهاران مُضمَر(۱۱۶) است اندر خزان
در بهار است آن خزان مَگْریز از آن
(۱۱۶) مُضمَر: پنهانکردهشده، پوشیده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #806, Divan e Shams
هر کسی در عجبی و عجبِ من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #537, Divan e Shams
هر جا که بینی شاهدی(۱۱۷)، چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی، آیینه درکش در نَمَد(۱۱۸)
(۱۱۷) شاهد: زیبارو
(۱۱۸) آیینه در نمد کشیدن: منظور روی تافتن و چشم بر هم نهادن است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #169, Divan e Shams
آینه زیرِ بغل زن، چو ببینی زشتی
ورنه بدنام کُنی آینه را، ای مولا
ششدانگ آنگهم که بیرون ز پنج و چارَم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #804
تو به هر صورت که آیی بیستی(۱۱۹)
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی(۱۲۰)
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض، باشد که فرعِ او شدهست
(۱۱۹) بیستی: بِایستی
(۱۲۰) اَوحَد: یگانه، یکتا
بیاختیار گردد در فرِّ اختیارم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #648
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۱۲۱)
چون نباشد حفظ و تقویٰ، زینهار(۱۲۲)
دور کن آلت، بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پَر است
برکَنَم پَر را که در قصدِ سَر است(۱۲۳)
نیست انگارد پَرِ خود را صبور
تا پَرَش درنَفگنَد در شرّ و شور
(۱۲۱) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۱۲۲) زینهار: برحذر باش، کلمۀ تنبیه
(۱۲۳) در قصدِ سَر است: آهنگِ آسیب زدن به جان و روان را دارد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #400, Divan e Shams
وین تَعَلُّل(۱۲۴) بهرِ ترکَش دافعِ صد علّت است
چون بشد(۱۲۵) علّت(۱۲۶) ز تو پس نَقلِ منزلمنزل است
(۱۲۴) تَعَلُّل: درنگ کردن
(۱۲۵) بشد: برفت، از مصدر شدن به معنی رفتن
(۱۲۶) علّت: بیماری، مرض
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #654
لیک بر من پَرِّ زیبا دشمنیست
چونکه از جلوهگری صبریم نیست
گر بُدی صبر و حِفاظم راهبر
بَرفزودی زاختیارم کَرّ و فَر(۱۲۷)
(۱۲۷) کَرّ و فَر: شکوه و جلال
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشادهپایم برگ قفس ندارم
من ابر آبدارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گرچه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو با خود آیم زین هر دو برکنارم
ششدانگ آنگهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پرهنر را بادیست در سرِ او
آن باد او نماند چون بادهای درآرم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۹۳
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۷۵
که هرچت حق دهد میده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
مر مسلمان را رضا باید رضا
عشق = وحدت مجدد هشیارانه
امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب
نیست جز مختار را ای پاکجیب
من ازین شیطان و نفس این خواستم
تا ندید او یوسفی کف را نخست
پیشه اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن
ما هم از مستان این می بودهایم
عاشقان درگه وی بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
چونکه بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود
آن یکی بازی که بد من باختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره
جزو شش از کل شش چون وارهد
خاصه که بیچون مر او را کژ نهد
هر که در شش او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفرست و گر ایمان او
دستباف حضرت است و آن او
بگذران از جان ما سوءالقضا
وامبر ما را ز اخوان رضا
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید ای شه بیتاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
که تواند جز که فضل تو گشود
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۸
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
خانهام پر است از عشق احد
هرچه بینم اندر او غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضیست دل من راضیام
ور ز تو معرض بود اعراضیام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٣١٠۴
هزار بدره زر گر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری
حق همی گوید چه آوردی مرا
عمر خود را در چه پایان بردهیی
قوت و قوت در چه فانی کردهیی
گوهر دیده کجا فرسودهیی
پنج حس را در کجا پالودهیی
چشم و گوش و هوش و گوهرهای عرش
خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
هست احوالم خلاف همدگر
مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۷۵
درین خاک درین خاک درین مزرعه پاک
به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
قرآن کریم، سوره زخرف (۴۳)، آیه ۲۲
قرآن کریم، سوره رعد (۱۳)، آیه ۱۱
این همه که مرده و پژمردهای
زآن بود که ترک سرور کردهای
نبریدن از گذشته مانع عظیم است
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۷
جام مباح آمد هین نوش کن
بازره از غابر و از ماجرا
باز ناید رفته یاد آن هباست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۳۰
وان غصه که میگویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خود کرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
گرچه حکمت را به تکرار آوری
چون تو نااهلی شود از تو بری
زآنکه در حرص و هوا آغشتهایم
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
قرآن کریم، سوره حدید (۵۷)، آیه ۳
خلق را طاق و طرم عاریتیست
امر را طاق و طرم ماهیتیست
هرکه بستاید تو را دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ماسویاللـه باطل
دیدن روی هر کس بهجز تو زنجیری است بر گردن
زیرا هر چیز جز خدا باطل است
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
برگ بیبرگی تو را چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
عشق = پذیرش
قفل زفت است و گشاینده خدا
ذره ذره گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا
قرآن کریم، سوره زمر(۳۹)، آیه ۶۳
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند
پیشش اختر را مقادیری نماند
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
ترکتاز و تنگداز و بیحیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
بهرهجویی را درون خویش کشت
پاک میبازد نباشد مزدجو
آنچنان که پاک میگیرد ز هو
میدهد حق هستیاش بیعلتی
میسپارد باز بیعلت فتی
که فتوت دادن بیعلت است
پاکبازی خارج هر ملت است
زانکه ملت فضل جوید یا خلاص
پاکبازاناند قربانان خاص
نی در سود و زیانی میزنند
وسوسه این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کامد و گردن زدت
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پرخروب شد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۹۳
چشم آدم بر بلیسی کو شقیست
از حقارت و از زیافت بنگریست
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ برزد غیرت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند
پرده صد آدم آن دم بردرد
صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
رقعه دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذوفنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
چارکس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
پر بدند از جهل وز دانش تهی
چونکه بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار الـمراد
چار دشمن میشود یک ز اتحاد
گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت وگو
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۰۴
گر سخنتان در توافق موثقه است
در اثر مایه نزاع و تفرقه است
آشنایی نفس با هر نفس پست
تو یقین میدان که دم دم کمتر است
زآنکه نفسش گرد علت میتند
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۴
همزبان اوست این بانگ صواب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۰۷
پس زبان محرمی خود دیگر است
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو چه میباشی غوی
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخرزمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
تخم باطل را از آن میکاشتند
کآنکه آن جان نیست جان پنداشتند
خار سهسویست هر چون کش نهی
درخلد وز زخم او تو کی جهی
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
قرآن کریم، سوره عصر (۱۰۳)، آیات ۱ تا ۳
هرچه جز عشقِ خدای احسن است
گر شکرخواریست آن جانکندن است
چیست جانکندن سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو ور تو بخسبی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمتسوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
پیش از آنکه شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفتوگو
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
سر ز خفتن کی توان برداشتن
با چنین صد تخم غفلت کاشتن
خواب مرده لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
ناریان خصم وجود خاکیاند
نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنان که آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد زیرا که او
خصم فرزندان آب است و عدو
بعد از آن این نار نار شهوت است
کاندر او اصل گناه و زلت است
شاخ گستاخ تو را خواهم شکست
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۰۸
واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه مینمودت رب دین
درخور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کاوست درخوردان تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر
مصلح امراض درمانناپذیر
تو به تاویلات میگشتی از آن
کور و کر کاین هست از خواب گران
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ میبرد
نار شهوت مینیارامد به آب
زآنکه دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره نور دین
نورکم اطفآء نار الکافرین
آتش شهوت را با چه چيز بايد چاره كرد با نور دين و ايمان
اى مومنان نور شما خاموشكننده نار كافران است
قرآن کریم، سوره صف (۶۱)، آیه ۸
نفس تو هر دم برآرد صد شرار
که ببینیدم منم ز اصحاب نار
جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم
چه کشد این نار را نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو
وارهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری به راندن کم نشد
او به ماندن کم شود بیهیچ بد
کی بمیرد آتش از هیزمکشی
چون که هیزم بازگیری نار مرد
زآنکه تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
قرآن کریم، سوره حج (۲۲)، آیه ۳۲
کار عارف راست کو نه احول است
چشم او بر کشتهای اول است
آنچه گندم کاشتندی وآنچه جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیلهها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای گش
آنکه بیند حیله حق بر سرش
او درون دام دامی مینهد
جان تو نه این جهد نه آن جهد
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گر چه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشته است
آخر آن روید که اول کاشته است
هر چه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی ای دوستدار
چونکه بد کردی بترس آمن مباش
زآنکه تخم است و برویاند خداش
چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زآن بد پشیمان و حیا
فعل تو که زاید از جان و تنت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۳
نی که قلب و قالبم در حکم اوست
لحظهای مغزم کند یک لحظه پوست
سبز گردم چونکه گوید کشت باش
زرد گردم چونکه گوید زشت باش
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله
پیش چوگانهای حکم کن فکان
قرآن کریم، سوره یس (۳۶)، آیه ۸۲
مرغ گشاده پایم برگ قفس ندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۶۳
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر کز وی چکیدی
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زآن ندیدی آن موکل را تو کور
کل شیء ما خلااللـه باطل
ان فضل الله غیم هاطل
همه اشیا غیر از خدا باطل و نابود است
همانا فضل خداوند همانند ابری پرباران و ریزان است
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار
آب اندر ناودان عاریتیست
فکر و اندیشهست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیام آتش منم چشمه قبول
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل اینجا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعه نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهای
آتش آب توست و تو پروانهای
نفس چون مبدل شود این تیغ تن
باشد اندر دست صنع ذوالمنن
آن یکی مردیست قوتش جمله درد
این دگر مردی میانتی همچو گرد
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو زبان را برگشا
قرآن كريم، سوره ابراهيم (۱۴)، آیه ۲۷
آب ما محبوس گل ماندهست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۴۰
تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار
قرآن کریم، سوره حج (۲۲)، آیه ۶۱
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان مگریز از آن
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۰۶
هر کسی در عجبی و عجب من اینست
کاو نگنجد به میان چون به میان میآید
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۳۷
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۹
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ورنه بدنام کنی آینه را ای مولا
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این واللـه آن تو نیستی
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
آن عرض باشد که فرع او شدهست
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پر است
برکنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفگند در شر و شور
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۰۰
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو پس نقل منزلمنزل است
لیک بر من پر زیبا دشمنیست
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
برفزودی زاختیارم کر و فر
آن عقل پرهنر را بادیست در سر او
Privacy Policy
Today visitors: 145 Time base: Pacific Daylight Time