مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
Rumi (Molana) Jalaleddin Poems (Qazal) #1252, Divan e Shams
آن که مه غاشیه زین(۱) چو غلامان کَشَدش
بوکه این همت ما جانب بستان کشدش
گرچه جان را نبود قوت این گستاخی
آنکه جان از مدد رحمت جانان کشدش
هر دم از یاد لبش جان لب خود میلیسد
ور سَقَط(۲) میشنود از بن دندان(۳) کشدش
جانب محو و فنا، رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
هر کسی کو بترازوی خرد فخر کند
گرچه چون ماه بُوَد چرخ به میزان کشدش
هرکه در دیده عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
هر که او باده کشد، باده بدینسان کشدش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poems (Mathnavi), Book # 1, Line # 2517
کس نیابد بر دل ایشان ظفر(۴)
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
Rumi (Molana) Jalaleddin Poems (Qazal) #1887, Divan e Shams
بجو باده گلگون از آن دلبر موزون
که این دم مه گردون روان گشت به میزان
بنوش از می بالا لب و ریش میالا
شنو بانگ و عَلالا(۵) ز هر اختر و کیوان
بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش
دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poems (Mathnavi), Book # 2, Line # 3622
ای برادر قصه چون پیمانهیی است
معنی اندر وی مثال دانهیی است
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر که گفتی نیست آنجا آشکار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poems (Mathnavi), Book # 2, Line # 3625
ماجرای شمع با پروانه هم
بشنو و معنی گزین کن ای صنم
گرچه گفتی نیست سرّ گفت هست
هین به بالا پر مپر چون جغد پست
گفت: در شطرنج کین خانهٔ رخ است
گفت: خانه از کجاش آمد به دست
خانه را بخرید یا میراث یافت؟
فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت
گفت نحوی(۶): زید عمراً قد ضَرَب
گفت: چونش کرد بی جرمی ادب؟!
عمرو را جرمش چه بد کان زید خام
بی گنه او را بزد همچون غلام؟
گفت: این پیمانهٔ معنی بود
گندمی بستان که پیمانه است رد
زید و عمرو از بهر اعرابست و ساز
گر دروغست آن تو با اعراب ساز
گفت: نی من آن ندانم عمرو را
زید چون زد بیگناه و بیخطا
گفت از ناچار و لاغی(۷) بر گشود
عمرو یک واوی فزون دزدیده بود
زید واقف گشت دزدش را بزد
چون ز حدش برد او را حد سزد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poems (Mathnavi), Book # 1, Line # 3721
خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی (کَرَّمَ اللهُ وَجهَه) و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مُطَّهَر(۸) از دَغَل(۹)
در غَزا(۱۰) بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری برآورد و شتافت
او خَدو(۱۱) انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزائش کاهلی(۱۲)
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی؟ مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهای آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poems (Mathnavi), Book # 1, Line # 3975
گفتن امیر المؤمنین علی(کَرَّمَ اللهُ وَجهَه) با قرین خود کی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند مانع کشتن تو آن شد
گفت امیر المؤمنین با آن جوان
که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تَبَه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نَبوَد روا
تو نگاریدهٔ کف مولی ستی
آن حقی، کردهٔ من نیستی
نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زُجاجهٔ(۱۳) دوست سنگ دوست زن
گَبر(۱۴) این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تا که زُنّاری بُرید(۱۵)
گفت: من تخم جفا میکاشتم
من تو را نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احدخو بودهای
بل زبانهٔ هر ترازو بودهای
تو تبار(۱۶) و اصل و خویشم بودهای
تو فروغ شمع کیشم بودهای
من غلام آن چراغ چشمجو(۱۷)
که چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر برآرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من
مر تو را دیدم سرافراز زَمَن(۱۸)
قُرب پَنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را
وا خرید از تیغ چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرْانگیزتر
ای دریغا لقمهای دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد
گندمی خورشید آدم را کُسوف
چون ذَنَب(۱۹) شَعشاع(۲۰) بدری را خُسوف
اینت لطف دل که از یک مشت گل
ماه او چون میشود پروینْگُسِل(۲۱)
نان چو معنی بود خوردش سود بود
چونکه صورت گشت انگیزد جُحود(۲۲)
همچو خار سبز کاشْتُر میخورد
زان خورش صد نفع و لذت میبرد
چونکه آن سبزیش رفت و خشک گشت
چون همان را میخورد اشتر ز دشت
میدراند کام و لُنْجش(۲۳) ای دریغ
کان چنان وَرْد مُرَبّی'(۲۴) گشت تیغ
نان چو معنی بود بود آن خار سبز
چونکه صورت شد کنون خشک است و گَبز(۲۵)
تو بدان عادت که او را پیش از این
خورده بودی ای وجود نازنین
بر همان بو میخوری این خشک را
بعد از آن کامیخت معنی با ثَری(۲۶)
گشت خاکآمیز و خشک و گوشتبر
زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر
سخت خاکآلود میآید سخُن
آب تیره شد سر چه بند کن
تا خدایش باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن واللهُ اَعْلَم بِالصَّواب
مهاتما گاندی
سخت ترین دلها و خشن ترین جهالت ها هم در برابر طلوع خورشید تحمل رنج بدون خشم و بدون بدخواهی ناپدید خواهند شد.
محبت نیرومند ترین قدرتی است که جهان در اختیار خود دارد و در عین حال ساده ترین نیرویی است که می توان تصور کرد.
(۱) غاشیه زین: روپوش زین اسب
(۲) سَقَط: دشنام، فحش
(۳) بن دندان: از ته دل، از اعماق وجود
(۴) ظفر: پیروزی
(۵) عَلالا: فریاد، شوروغوغا
(۶) نحوی: کسی که علم نحو میداند، علم نحو مجموعۀ قواعدی است که دربارۀ آرایش کلمات برای ساخت جمله یا عبارت بحث میکند.
(۷) لاغ: شوخی
(۸) مُطَّهَر: پاک و پاکیزه
(۹) دَغَل: حیله گری و نیرنگ
(۱۰) غَزا: جنگ و کارزار
(۱۱) خَدو: آب دهان، تُف
(۱۲) کاهلی: سستی، در غزا کاهلی کرد یعنی به جنگ ادامه نداد و دست از پیکار کشید.
(۱۳) زُجاجه: شیشه
(۱۴) گَبر: آتش پرست، در اینجا به معنی مطلق کافر و مشرک استفاده می شود.
(۱۵) زُنّار بُریدن: کنایه از مسلمان شدن، از کفر توبه کردن، از کافری برگشتن
(۱۶) تبار: دودمان و اصل و نسب
(۱۷) چشمجو: جوینده چشم بینا، جوینده شخص روشن بین
(۱۸) زَمَن: زمان، دوران
(۱۹) ذَنَب: حالتی که خسوف اتفاق می افتد یعنی زمین بین ماه و خورشید قرار می گیرد.
(۲۰) شَعشاع: تابش
(۲۱) پروینْگُسِل: پراکنده، مانند ستاره پروین، پراکنده شده
(۲۲) جُحود: انکار کردن و ستیز نمودن
(۲۳) لُنْج: لب، لُپ
(۲۴) وَرْد مُرَبّی': گلشکر، گل قند
(۲۵) گَبز: ستبر، درشت
(۲۶) ثَری: خاک نمناک، خاک زمین