Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

Search
جستجو

Ganj e Hozour audio Program #297
برنامه صوتی شماره ۲۹۷ گنج حضور

Please rate this audio
Out of 124 votes | 9181 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  

Description

برنامه صوتی شماره ۲۹۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی



PDF ،تمامی اشعار این برنامه

غزل شماره ۵۹، مولوی

تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها

مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها

تو را عزت همیباید که آن فرعون را شاید

بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتها

خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر

پی اومید آن بختی که هست اندر نهایتها

دهان پرپست میخواهی مزن سرنای دولت را

نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها

ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد

به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایتها

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی

به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایتها

اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین

رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایتها

سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم

که لاف عشق حق دارد و او داند وقایتها

تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان

که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایتها

چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد

که از جانش همیتابد به هر زخمی حکایتها

تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش

که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر۱۲۲۷


می‌درد می‌دوزد این خیاط کو

می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو

ساعتی کافر کند صدیق را

ساعتی زاهد کند زندیق را

زانک مخلص در خطر باشد ز دام

تا ز خود خالص نگردد او تمام

زانک در راهست و ره‌زن بی‌حدست

آن رهد کو در امان ایزدست

آینه خالص نگشت او مخلص است

مرغ را نگرفته است او مقنص است

چونک مخلص گشت مخلص باز رست

در مقام امن رفت و برد دست

هیچ آیینه دگر آهن نشد

هیچ نانی گندم خرمن نشد

هیچ انگوری دگر غوره نشد

هیچ میوهٔ پخته با کوره نشد

پخته گرد و از تغیر دور شو

رو چو برهان محقق نور شو

چون ز خود رستی همه برهان شدی

چونک بنده نیست شد سلطان شدی

ور عیان خواهی صلاح الدین نمود

دیده‌ها را کرد بینا و گشود

فقر را از چشم و از سیمای او

دید هر چشمی که دارد نور هو

شیخ فعالست بی‌آلت چو حق

با مریدان داده بی گفتی سبق

دل به دست او چو موم نرم رام

مهر او گه ننگ سازد گاه نام

مهر مومش حاکی انگشتریست

باز آن نقش نگین حاکی کیست

حاکی اندیشهٔ آن زرگرست

سلسلهٔ هر حلقه اندر دیگرست

این صدا در کوه دلها بانگ کیست

گه پرست از بانگ این که گه تهیست

هر کجا هست او حکیمست اوستاد

بانگ او زین کوه دل خالی مباد

هست که کوا مثنا می‌کند

هست که کآواز صدتا می‌کند

می‌زهاند کوه از آن آواز و قال

صد هزاران چشمهٔ آب زلال

چون ز که آن لطف بیرون می‌شود

آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

زان شهنشاه همایون‌نعل بود

که سراسر طور سینا لعل بود

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه

ما کم از سنگیم آخر ای گروه

نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود

نه بدن از سبزپوشان می‌شود

نی صدای بانگ مشتاقی درو

نی صفای جرعهٔ ساقی درو

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند

این چنین که را بکلی بر کنند

Back

Today visitors: 1274

Time base: Pacific Daylight Time