Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

Search
جستجو

Ganje Hozour audio Program #560
برنامه صوتی شماره ۵۶۰ گنج حضور

Please rate this audio
Out of 148 votes | 8109 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  

Description

برنامه صوتی شماره ۵۶۰ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی

تاریخ اجرا: ۱۵ جون ۲۰۱۵ ـ ۲۶ خرداد ۱۳۹۴



PDF ،تمامی اشعار این برنامه



  مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۵۲


یک جام ز صد هزار جان به

برخیز و قماش ما گرو نه

ما از خود خویش توبه کردیم

ما هیچ نمی‌رویم از این ده

یکرنگ کند شراب ما را

تا هر دو یکی شود کِه و مِه

درویش ز خویشتن تهی شد

پر ده تو شراب فقر، پر ده

برخیز و به زه کن آن کمان را

ماییم کمان و باده چون زه

برجای بماند عقل پرفعل

این است سزای پیر فربه

ما غم نخوریم، خود که دیده‌ست؟!

تو بار کشی و او کند عِهْ

بگریز ز غم به سوی شه رو

وز خانه عاریت برون جه


حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۸


صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۲۳


مشورت کردن فرعون با وزیرش هامان در ایمان آوردن به موسی علیه‌السلام


گفت با هامان چون تنهایش بدید

جست هامان و گریبان را درید

بانگها زد گریه‌ها کرد آن لَعین

کوفت دستار و کُلَه را بر زمین

که چگونه گفت اندر روی شاه

این چنین گستاخ آن حرف تباه

جمله عالم را مُسَخَّر کرده تو

کار را با بخت چون زر کرده تو

از مَشارق وز مَغارب بی‌لِجاج

سوی تو آرند سلطانان خراج(۱)

پادشاهان لب همی مالند شاد

بر ستانهٔ خاک تو ای کیقباد

اسب یاغی چون ببیند اسپ ما

رو بگرداند گریزد بی عصا

تاکنون معبود و مسجود جهان

بوده‌یی گردی کمینهٔ(۲) بندگان؟

در هزار آتش شدن زین خوش ترست

که خداوندی شود بنده‌پرست

نه بکُش اول مرا ای شاه چین

تا نبیند چشم من بر شاه این

خسروا اول مرا گردن بزن

تا نبیند این مَذلَّت چشم من

خود نبوده ست و مبادا این چنین

که زمین گردون شود گردون زمین

بندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوند

بی‌دلان‌مان(۳) دلخراش ما شوند

چشم‌روشن دشمنان و، دوست کور

گشت ما را پس گلستان، قعر گور


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۳۷


تزییف(۴) سخن هامان عَلیه‌ِاللَّعْنَة


دوست از دشمن همی نشناخت او

نرد را کورانه کژ می‌باخت او

دشمن تو جز تو نَبْوَد ای لعین

بی‌گناهان را مگو دشمن به کین

پیش تو این حالت بد دولت ست

که دوادو اول و آخر لَتْ(۵) ست

گر ازین دولت نتازی خَزخَزان(۶)

این بهارت را همی آید خزان


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۳۱


اولش دَوْ دَوْ به آخر لَتْ بخور

جز درین ویرانه نبود مرگ خر

تو به جِد کاری که بگرفتی به دست

عیبش این دم بر تو پوشیده شده ست

زان همی تانی بدادن تن به کار

که بپوشید از تو عیبش کردگار

همچنین هر فکر که گرمی در آن

عیب آن فکرت شده ست از تو نهان

بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَیْن(۷)

زو رمیدی جانْت بُعْدَالمَشرِقَیْن(۸)

حال کآخر زو پشیمان می‌شوی

گر بود این حال اول کی دوی؟

پس بپوشید اول آن بر جان ما

تا کنیم آن کار بر وفق قضا

چون قضا آورد حکم خود پدید

چشم وا شد تا پشیمانی رسید


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۴۱


مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند

که سر ایشان ز تن ببریده‌اند

مشرق و مغرب که نبود برقرار

چون کنند آخر کسی را پایدار؟

تو بدان فخر آوری کز ترس و بند

چاپلوست گشت مردم روز چند

هرکه را مردم سجودی می‌کنند

زهر اندر جان او می‌آکنند

چونکه برگردد از او آن ساجدش

داند او کان زهر بود و موبِدش

ای خُنُک آن را که ذَلَّتْ نَفْسُهُ *

وای آن کز سرکشی شد چون کُه او

این تکبر، زهر قاتل دان که هست

از می پر زهر شد آن گیج، مست

چون می پُر زهر نوشد مُدبِری

از طرب یکدم بجنباند سری

بعد یک‌ دم زهر بر جانش فتد

زهر در جانش کُند داد و ستد

گر نداری زهری‌اش را اعتقاد

کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد

چونکه شاهی دست یابد بر شهی

بکْشَدَش یا باز دارد در چهی

ور بیابد خستهٔ افتاده را

مرهمش سازد شه و بدهد عطا

گر نه زهرست آن تکبر پس چرا

کُشت شَه را بی‌گناه و بی‌خطا؟

وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟

زین دو جنبش زهر را شاید شناخت

راه‌زن هرگز گدایی را نزد

گرگ گرگ مرده را هرگز گَزَد؟

خِضْر کشتی را برای آن شکست

تا تواند کشتی از فُجّار(۹) رست

چون شکسته می‌رهد اشکسته شو

امن در فقرست اندر فقر رو

آن کُهی کو داشت از کان نقد چند

گشت پاره پاره از زخم کُلَند(۱۰)

تیغ بهر اوست کو را گردنی است

سایه کافگنده ست بر وی زخم نیست

مهتری نفطست و آتش ای غَوی(۱۱)

ای براذر چون بر آذر می‌روی؟

هرچه او هموار باشد با زمین

تیرها را کی هدف گردد؟ ببین

سر بر آرد از زمین آنگاه او

چون هدفها زخم یابد بی رَفُو(۱۲)

نردبان خلق این ما و منی است

عاقبت زین نردبان افتادنی است

هر که بالاتر رود ابله‌ترست

کاستخوان او بتر خواهد شکست

این فروع ست و اصولش آن بُوَد

که تَرَفُّع(۱۳) شرکت یزدان بُوَد

چون نمردی و نگشتی زنده زو

یاغیی باشی به شرکت مُلْک‌جو

چون بدو زنده شدی آن خود وی است

وحدت محض است آن، شرکت کی است؟

شرح این در آینهٔ اعمال جو

که نیابی فهم آن از گفت و گو

گر بگویم آنچه دارم در درون

بس جگرها گردد اندر حال خون

بس کنم خود زیرکان را این بس است

بانگ دو کردم اگر در ده کس است

حاصل آن هامان بدان گفتار بد

این چنین راهی بر آن فرعون زد

لقمهٔ دولت رسیده تا دهان

او گلوی او بریده ناگهان

خرمن فرعون را داد او به باد

هیچ شه را این چنین صاحب مباد


* 

اشاره به حدیث نبوی: خوشا به حال کسی که نفسش رام و خوار شده و کسبش حلال گشته  و درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزند خود از مردم دور کرده است


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۷۴


نومید شدن موسی علیه‌السلام از ایمان فرعون به تاثیر کردن سخن هامان در دل فرعون


گفت موسی: لطف بنمودیم و جُود

خود خداوندیت را روزی نبود

آن خداوندی که نَبْوَد راستین

مر ورا نه دست دان نه آستین

آن خداوندی که دزدیده بُوَد

بی دل و بی جان و بی دیده بُوَد

آن خداوندی که دادندت عوام

باز بستانند از تو هم‌چو وام

ده خداوندی عاریت به حق

تا خداوندیت بخشد مُتَّفَق


(۱) خراج: باج، مالیات

(۲) کمینهکمترین، کمتر

(۳) بی دلترسو

(۴) تزییفتحقیر کردن

(۵) لَتسیلی

(۶) خَزخَزانلنگ لنگان، کسی که در حال خزیدن است.

(۷) شَینزشتی، عیب، بدی.

(۸) بُعْدَالْمَشرقَیْنفاصله میان مشرق و مغرب.

(۹) فُجّارتباهکاران

(۱۰) کُلندکلنگ

(۱۱) غَویگمراه

(۱۲) رَفُودوختن پارگی و سوراخ جامه.

(۱۳) تَرَفُّعبلندی جستن، تکبر.

Back

Today visitors: 1037

Time base: Pacific Daylight Time