Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

Search
جستجو

Ganj e Hozour audio Program #344
برنامه صوتی شماره ۳۴۴ گنج حضور

Please rate this audio
Out of 124 votes | 7839 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  

Description

برنامه صوتی شماره ۳۴۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی




تمامی اشعار این برنامه، PDF


غزل شمارهٔ ۱۶۶۵، مولوی


عاشقی بر من پریشانت کنم

کم عمارت کن که ویرانت کنم

گر دو صد خانه کنی زنبوروار

چون مگس بیخان و بیمانت کنم

تو بر آنک خلق را حیران کنی

من بر آنک مست و حیرانت کنم

گر که قافی تو را چون آسیا

آرم اندر چرخ و گردانت کنم

ور تو افلاطون و لقمانی به علم

من به یک دیدار نادانت کنم

تو به دست من چو مرغی مردهای

من صیادم دام مرغانت کنم

بر سر گنجی چو ماری خفتهای

من چو مار خسته پیچانت کنم

خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو

در دلالت عین برهانت کنم

خواه گو لاحول خواهی خود مگو

چون شهت لاحول شیطانت کنم

چند می باشی اسیر این و آن

گر برون آیی از این آنت کنم

ای صدف چون آمدی در بحر ما

چون صدفها گوهرافشانت کنم

بر گلویت تیغها را دست نیست

گر چو اسماعیل قربانت کنم

چون خلیلی هیچ از آتش مترس

من ز آتش صد گلستانت کنم

دامن ما گیر اگر تردامنی

تا چو مه از نور دامانت کنم

من همایم سایه کردم بر سرت

تا که افریدون و سلطانت کنم

هین قرائت کم کن و خاموش باش

تا بخوانم عین قرآنت کنم


مولوی، ديوان شمس، رباعی شماره ۹۲۱


من مسخرهٔ تو نیسستم ای فاجر

تا مسخرگی نمایمت بس نادر

ویران کنمت چنانکه باید کردن

عاجز شود از عمارتت هر عامر

مولوی، ديوان شمس، رباعی شماره ۳۴۷


سرگشته چو آسیای گردان کنمت

بیسر گردان چو گوی گردان کنمت

گفتی بروم با دگری درسازم

با هرکه بسازی زود ویران کنمت

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر ۲۶۲۸


کر امل را دان که مرگ ما شنید

مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو بمو

عیب خلقان و بگوید کو بکو

عیب خود یک ذره چشم کور او

می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

عور می‌ترسد که دامانش برند

دامن مرد برهنه چون درند

مرد دنیا مفلس است و ترسناک

هیچ او را نیست از دزدانش باک

او برهنه آمد و عریان رود

وز غم دزدش جگر خون می‌شود

وقت مرگش که بود صد نوحه بیش

خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی کش نیست زر

هم ذکی داند که او بد بی‌هنر

چون کنار کودکی پر از سفال

کو بر آن لرزان بود چون رب مال

گر ستانی پاره‌ای گریان شود

پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دثار

گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار

محتشم چون عاریت را ملک دید

پس بر آن مال دروغین می‌طپید

خواب می‌بیند که او را هست مال

ترسد از دزدی که برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش

پس ز ترس خویش تسخر آیدش

همچنان لرزانی این عالمان

که بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون

گفت ایزد در نبی لا یعلمون

هر یکی ترسان ز دزدی کسی

خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او که روزگارم می‌برند

خود ندارد روزگار سودمند

گوید از کارم بر آوردند خلق

غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق

عور ترسان که منم دامن کشان

چون رهانم دامن از چنگالشان

صد هزاران فضل داند از علوم

جان خود را می‌نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک

تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست

قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحسها دانسته‌ای

ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای

جان جمله علمها اینست این

که بدانی من کیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی ولیک

بنگر اندر اصل خود گر هست نیک

از اصولینت اصول خویش به

که بدانی اصل خود ای مرد مه


Back

Today visitors: 159

Time base: Pacific Daylight Time