برنامه شماره ۱۰۲۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3163, Divan e Shams
عشق در کُفر کرد اِظْهاری(۱)
بَست ایمان زِ تَرس، زُنّاری(۲)
بانگِ زِنْهار(۳) از جهان بَرخاست
هیچکَس را نَداد زِنْهاری
هیچ کُنجی(۴) نَبود بیخَصْمی(۵)
هیچ گَنجی نَبود بیماری
نی که یوسُف خَزید در چاهی؟
نه مُحَمَّد گُریخت(۶) در غاری؟
پای ذَاالنّون(۷) کشید در زَنجیر
سَرِ مَنصور(۸) رفت بَر داری
جُز به کُنجِ عَدَم نیاسایی(۹)
در عَدَم دَرگُریز، یکباری
جَهَتِ خِرْقِهای(۱۰) چُنین زَخمی؟!
اینچُنین دَردِ سَر زِ دَستاری(۱۱)؟!
کَفَن از خَلْعَت(۱۲) و قَبا خوشتَر
گور(۱۳) از این شهر بِهْ، به بسیاری
کِی بُوَد کَزْ وجود بازرَهَم
در عَدَم دَرپَرَم چو طَیّاری(۱۴)؟!
کِی بُوَد کَز قَفَس بُرون پَرَّد
مرغِ جانَم بهسویِ گُلْزاری؟!
بچشد او غریب چاشتخوری(۱۵)
بِگُشایَد عجیب مِنقاری
چون دل و چَشمِ معده نور خورَد
زآنکه اَصْلِ غذا بُد اَنْواری(۱۶)
بَلْ هُمْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمُ *
بخورَد یُرْزَقُون در اَسراری
آهویِ مُشکنافِ من بِرَهَد
ناگَهْ از دامِ چَرخِ مَکّاری(۱۷)
جان بَرِ جانهایِ پاک رَوَد
در جهانی که نیست پِیکاری(۱۸)
مُشتِ گندم که اَنْدَر این دام است
هست آن را مَدَد زِ اَنْباری
باغِ دنیا که تازه میگَردَد
آخر آبَش بُوَد ز جوباری
خاکیان را کِه هوش میبَخشَد؟
پادشاهی قَدیم و جَبّاری
گَر نکردی نِثارِ دانش و هوش
کِی بُدی در زمانه هُشیاری؟!
خاکِ خُفته نداشت بیداری
شاه کَردَش زِ لُطف بیداری
خون و سرگین(۱۹) نداشت زیبایی
پَردهاَش داد حُسنِ سَتّاری(۲۰)
جانِبِ خَرمَنِ کَرَم بگریز
هین قَناعَت مَکُن به ایثاری(۲۱)
جامه از اَطْلَسی بِساز که هست
بر سَرِ عَقل از او کُلَهواری
این کُلَه را بِدِه، سَری بِستان
کآن سَرَت دارد از کُلَهْ عاری
ای دِلِ من، به بُرجِ شَمسْ گُریز
زو قَناعَت مَکُن به دیداری
شَمسِ تبریز کَز شُعاعِ وِی است
شَمسِ هَمراهِ چَرخِ دَوّاری(۲۲)
* قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۶۹
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #169
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.
«و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مردهاند،
بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.»
(۱) اِظْهار کردن: آشکار کردن، پیدا و ظاهر نمودن
(۲) زُنّار: کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر میبستهاند تا از مسلمانان بازشناخته شوند.
(۳) زِنْهار: اَمان، پَناه، مُهْلَت
(۴) کُنج: گوشه
(۵) خَصْم: دشمن
(۶) گُریختن: فرار کردن، دَررفتن
(۷) ذَاالنُّون: از طبقه نخستین صوفیان است و نام او ثوبان بن ابراهیم و اهل مصر بود.
(۸) منصور: عارف بزرگ حسین بن منصور حلّاج
(۹) آساییدن: آرام یافتن، آسوده شدن
(۱۰) خِرْقِه: جامهٔ صوفیان و درویشان، لباس کهنه
(۱۱) دَستار: پارچهای که دورِ سَر میبندند
(۱۲) خَلْعَت: لباسی که شاهان بهرسم تَکریم و قدردانی به اشخاص میدادند.
(۱۳) گور: قبر
(۱۴) طَیّار: پرنده
(۱۵) چاشت: غذا، صبحانه
(۱۶) اَنْوار: جمع نور، روشناییها
(۱۷) مَکّار: حیلهگر
(۱۸) پِیکار: ستیزه، نَبَرد
(۱۹) سِرگین: فضلۀ چهارپایان از قبیل اسب و الاغ و استر
(۲۰) سَتّار: پوشاننده
(۲۱) ایثار: بخششِ بِلاعَوَض
(۲۲) دوّار: هر چیزی که گرد خود یا گرد چیز دیگر بچرخد و دور بزند، گردنده
-----------
عشق در کُفر کرد اِظْهاری
بَست ایمان زِ تَرس، زُنّاری
بانگِ زِنْهار از جهان بَرخاست
هیچ کُنجی نَبود بیخَصْمی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3977
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربگان او عَرِّجُوا(۲۳)
(۲۳) عرِّجُوا: عروج کنید، به بالا بیایید.
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۸۴
Hafez Poem(Qazal) #184, Divan e Qazaliat
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بِنِه
چون ندیدند حقیقت، رهِ افسانه زدند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3705
دانهجو را، دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجویْ را هر دو بُوَد
مرغِ جانها را در این آخِرزمان
نیستْشان از همدگر یک دَم امان
هم سلیمان هست اندر دورِ ما
کو دهد صلح و، نمانَد جورِ(۲۴) ما
(۲۴) جور: ستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۲۵) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۲۶) به یک تَک(۲۷) عَبَر کنند(۲۸)
(۲۵) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.
(۲۶) صَعب: سخت و دشوار
(۲۷) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۲۸) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #375
خارِ سهسویست، هر چون کِش نَهی
درخَلَد(۲۹) وز زخمِ او تو کِی جَهی؟
آتشِ ترکِ هویٰ(۳۰) در خار زَن
دست اندر یارِ نیکوکار زَن
(۲۹) درخَلَد: فرو رود.
(۳۰) هویٰ: هوا و هوس، خواهشهای نفسانی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1227
همچو آن شخصِ درشتِ خوشسُخُن
در میانِ رَه نشانْد او خاربُن
رهگذریانش مَلامتگر شدند
بس بگفتندش: بِکَن آن را، نکَند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1231
چون به جد حاکم بدو گفت این بکَن
گفت: آری برکَنم روزیش من
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1233
گفت روزی حاکمش: ای وعدهکژ
پیش آ در کارِ ما، واپس مَغَژ(۳۱)
(۳۱) مَغَژ: فعل نهی از مصدر غژیدن به معنی خزیدن، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن، به روی زانو نشسته راه رفتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #62
جنسِ چیزی چون ندید ادراکِ او
نشنود ادراکِ مُنکرناکِ او
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2889
ای یَرانٰا! لٰا نَراهُ روز و شب
چشمبَند ما شده دیدِ سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم،
اصولاً سببسازی ذهنی چشممان را بسته است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2002, Divan e Shams
تو سبب سازی و داناییِ آن سلطان بین
آنچه ممکن نَبُوَد در کفِ او امکان بین
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2640
من سبب را ننگرم، کآن حادِث(۳۲) است
زآنکه حادث، حادِثی را باعث است
لطفِ سابق را نِظاره میکنم
هرچه آن حادِث، دوپاره میکنم
(۳۲) حادث: تازهپدیدآمده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #431
توبه کن، مردانه سَر آور به ره
که فَمَنْ یَعْمَل بِمِثقالٍ یَرَه
قرآن کریم، سورهٔ الزلزال (٩٩)، آیات ٧ و ٨
Quran, Az-Zalzala(#99), Line #7-8
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ.»
«پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند.»
«وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ.»
«و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2089
جزو، سویِ کُل دوان مانندِ تیر
کِی کند وقف(۳۳) از پیِ هر گَندهپیر؟
(۳۳) وقف: ایستادن، وقفه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1376
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب(۳۴) است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم(۳۵)، مکان ویران شود
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ(۳۶) بنیادِ این آب و گِلم
(۳۴) خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۳۵) رُستَن: روییدن
(۳۶) هادِم: ویرانکننده، نابودکننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #367, Divan e Shams
دل آمد و دی(۳۷) به گوشِ جان گفت
ای نامِ تو اینکه مینتان(۳۸) گفت
درّندهٔ آنکه گفت پیدا
سوزندهٔ آنکه در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان؟
آن کس که ز بینشان، نشان گفت
(۳۷) دی: دیروز، روز گذشته
(۳۸) مینتان: نمیتوان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #400, Divan e Shams
این طبیعت کور و کَر گر نیست، پس چون آزمود؟
کاین حِجاب و حائل(۳۹) است، آن سوی آن چون مایِل است؟
لیک طَبْع از اصلِ(۴۰) رنج و غُصّهها بررُسته(۴۱) است
در پِیِ رنج و بلاها، عاشقِ بیطایِل(۴۲) است
(۳۹) حائِل: مانع و حجاب میان دو چیز
(۴۰) اصل: در اینجا یعنی ریشه
(۴۱) بررُسته است: روییده است.
(۴۲) طایل: وسیع، گسترده، فایده و سود؛ بیطایل: بیفایده، بیهوده
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آنگه برو
جز به سوی بیسویها، کآن دگر بیحاصل است
تو وُثاقِ(۴۳) مار آیی، از پی ماری دگر
غصّهٔ ماران ببینی، زآنکه این چون سِلسِلهست(۴۴)
تا نگویی مار را از خویشْ عُذری زَهرناک
وآنگَهَت او مُتَّهَم(۴۵) دارد که این هم باطِل است
(۴۳) وُثاق: خانه، اتاق
(۴۴) سِلسِله: زنجیر
(۴۵) مُتَّهَم: کسی که به او تهمت زده شده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3759
چونکه گم شد جمله، جمله یافتند
از کم آمد، سویِ کُل بشتافتند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #201, Divan e Shams
چون راه، رفتنیست، توقّف هلاکت است
چُونَت قُنُق(۴۶) کند که بیا، خَرگَهْ(۴۷) اندرآ
(۴۶) قُنُق: مهمان
(۴۷) خَرگَهْ: خرگاه، خیمه، سراپرده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500
درگذر از فضل و از جَلْدی(۴۸) و فن
کار، خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
(۴۸) جَلْدی: چابکی، چالاکی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #344
صورتی را چون به دل ره میدهند
از ندامت(۴۹) آخرش دَه میدهند(۵۰)
(۴۹) ندامت: پشیمانی
(۵۰) دَه میدهند: ابراز حس انزجار و نفرت میکنند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1763
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شورهخاکی کاشتی
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۵۱)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۵۲)
(۵۱) غَبین: آدمِ سسترأی
(۵۲) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #257, Divan e Shams
جامِ مُباح(۵۳) آمد، هین نوش کُن
بازرَه از غابِر(۵۴) و از ماجَرا
(۵۳) مُباح: حلال، جامِ مُباح: شرابِ حلال
(۵۴) غابِر: گذشته
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2253
گفت دیگر: بر گذشته غم مخَور
چون ز تو بگذشت، زآن حسرت مَبَر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2244
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز نآید رفته، یادِ آن هَباست(۵۵)
(۵۵) هَبا: مخفّف هَباء به معنی گرد و غبار پراکنده. در اینجا به معنی بیهوده است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #940
شهوتی اَست او و، بس شهوتپرست
زآن شرابِ زَهرْناکِ ژاژ(۵۶) مست
(۵۶) ژاژ: یاوه، بیهوده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1429
اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب(۵۷)
تا قلاووزت(۵۸) نجنبد، تو مَجُنب
هر که او بی سَر بجنبد، دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بود
کَژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشۀ او خَستنِ(۵۹) اَجسامِ پاک
(۵۷) طاق و طُرُنب: شکوه و جلال ظاهری
(۵۸) قَلاووز: پیشاهنگ، راهنما
(۵۹) خَستَن: آزردن، زخمی کردن، در اینجا مراد نیش زدن است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #591
هیچ کُنجی بیدَد(۶۰) و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق، آرام نیست
کُنجِ زندانِ جهانِ ناگُزیر
نیست بی پامُزد(۶۱) و بی دَقُّالْحَصیر(۶۲)
واللَّـه ار سوراخِ موشی دررَوی
مُبتلایِ گربهچنگالی شَوی
(۶۰) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی
(۶۱) پامُزد: حقّالقدم، اُجرتِ قاصد
(۶۲) دَقُّالْحَصیر: پاگشا، نوعی مهمانی برای خانهٔ نو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #590
گر گریزی بر امیدِ راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #761
چون فرار از دام، واجب دیده است
دامِ تو خود بر پَرَت چَفْسیده(۶۳) است
(۶۳) چَفْسیده: چسبیده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #426
جرمِ خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش دِه
جُرم بر خود نِه، که تو خود کاشتی
با جزا و عدلِ حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعلِ خود شناس، از بخت نی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعل توست این غُصّههای دم به دم
این بود معنی قَد جَفَّ الْقَلَم
حدیث
«جَفَّالقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #773
کاین عَدو(۶۴) و، آن حسود و دشمن است
خود حسود و، دشمنِ او آن تن است
(۶۴) عَدو: دشمن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #775
نَفْسَش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید(۶۵) به کین
(۶۵) میخاید: میجَوَد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #103, Divan e Shams
اگر خواهی که این دَر باز گردد،
سویِ این دَر روان و بیمَلال آ
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1324
چون به قعرِ خویِ خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1319
ای بسی ظُلمی که بینی از کَسان
خویِ تو باشد در ایشان، ای فلان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۶۶)
(۶۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶۷)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۶۷) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۶۸)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۶۸) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۶۹)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۶۹) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۷۰) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۷۰) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3114
در تو هست اخلاقِ آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان؟
آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی، کجا خواهی برست؟
زیشانی: از خودِ آنها هستی.
خواهی برَست: رها خواهی شد.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2341
آن یکی آمد، زمین را میشکافت
ابلهی فریاد کرد و برنتافت
کاین زمین را از چه ویران میکنی
میشکافی و پریشان میکنی؟
گفت: ای ابله برو، بر من مَران(۷۱)
تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گُلزار و گندمزار، این
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
(۷۱) بر من مَران: با من مخالفت مكن، عكسِ «با من بران» كه به معنی «با من همراهی و موافقت کن» است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2377
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سَران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قِشرِ خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش(۷۲)
لایق سَیران(۷۳) گاوی یا خَریش
خشک بر میخِ طبیعت چون قَدید(۷۴)
بستهٔ اسباب، جانش لایَزید(۷۵)
و آن فضایِ خَرْقِ(۷۶) اسباب و علل
هست اَرضُالله، ای صدرِ اَجَل(۷۷)
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۱۰
Quran, Az-Zumar(#39), Line #10
«…وَأَرْضُ اللَّـهِ وَاسِعَةٌ… .»
«…و زمين خدا پهناور است… .»
هر زمان مُبدَل(۷۸) شود چون نقشِ جان
نو به نو بیند جهانی در عِیان
گر بود فردوس و اَنهارِ(۷۹) بهشت
چون فسردهٔ یک صفت شد، گشت زشت
(۷۲) حشیش: گیاه خشک، علف
(۷۳) سَیران: همان سَیَرانِ عربی است که فارسیان «یا» را به سکون خوانند. به معنی سیر و گردش. در اینجا به خوش آمدن است.
(۷۴) قَدید: گوشت خشکیده نمک سود
(۷۵) لا یَزید: افزون نمیشود
(۷۶) خَرْق: پاره کردن
(۷۷) صدر اَجَل: وزیر اعظم، بزرگترین وزیر
(۷۸) مُبدَل: عوضشده، تبدیلشده
(۷۹) اَنهار: نهرها، جویباران
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٨٠۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2804
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پُرّ است از عشقِ احد
هرچه بینم اندر او غیرِ خدا
آنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گدا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۱۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3152
وآن گنه در وی ز جنسِ جُرمِ توست
باید آن خو را ز طبعِ خویش شُست
خُلقِ زشتت، اندر او رؤیت نمود
که تو را او صفحهٔ آیینه بود
چونکه قُبحِ خویش دیدی، ای حَسَن
اندر آیینه، بر آیینه مَزَن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2063
آینهٔ دل صاف باید تا در او
واشناسی صورتِ زشت از نکو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4511
دایماً محبوس عقلش در صُوَر
از قفس اندر قفس دارد گذر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #656, Divan e Shams
مرغان، که کنون از قفسِ خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید؟
کشتیِّ شما مانْد بر این آب، شکسته
ماهیصفتان، یک دَم از این آب برآیید
یا قالب بشکست و بدآن دوست رسیدیت؟
یا دام بشد از کف و از صید جدایید؟
امروز شما هیزمِ آن آتشِ خویشید؟
یا آتشتان مُرد، شما نورِ خدایید؟
آن بادْ وبا گشت، شما را فُسُرانید(۸۰)
یا بادِ صبا گشت، به هر جا که درآیید؟
(۸۰) فُسُرانیدن: منجمد کردن، از جنبش انداختن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2521, Divan e Shams
وگر خِضری دَراِشکستی به ناگه کشتیِ تن را
در این دریا همه جانها، چو ماهی آشنایَستی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴٠٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #409
آنکه ارزد صید را، عشق است و بس
لیک او کَی گنجد اندر دامِ کس؟
تو مگر آییّ و صیدِ او شَوی
دام بگْذاری، به دامِ او رَوی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2554
مؤمنان در حشر گویند: ای مَلَک
نی که دوزخ بود راهِ مُشْتَرَک؟
مؤمن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین رَه، دود و نار(۸۱)
نَک بهشت و بارگاهِ ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاهِ دَنی(۸۲)؟
پس مَلَک گوید که آن رُوضۀ(۸۳) خُضَر(۸۴)
که فلان جا دیدهاید اندر گُذَر
دوزخ آن بود و، سیاستگاهِ سخت
بر شما شد باغ و بُستان و درخت
چون شما این، نَفسِ دوزخخوی(۸۵) را
آتشیِّ گَبرِ(۸۶) فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پُرصفا
نار را کُشتید از بهرِ خدا
«دستههایی از مردم به درهای بهشت آیند و گویند: مگر خدا به ما وعده نداده بود که
به دوزخ درآییم؟ به آنان گفته شود: بر آن گذشتید و آن، خاموش بود.»
قرآن کریم، سورهٔ مریم (۱۹)، آیات ۷۱ و ۷۲
Quran, Maryam(#19), Line #71-72
«وَإِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وَارِدُهَا ۚ كَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتْمًا مَقْضِيًّا»
«و هيچ يك از شما نيست كه وارد جهنم نشود، و اين حكمى است حتمى از جانب پروردگار تو.»
«ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَنَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا»
«آنگاه پرهيزگاران را نجات مىدهيم و ستمكاران را همچنان به زانونشسته در آنجا وامىگذاريم.»
آتشِ شهوت که شعله میزدی
سبزۀ تقوی شد و نورِ هُدیٖ
آتشِ خشم از شما هم حِلْم(۸۷) شد
ظلمتِ جهل از شما هم عِلم شد
آتشِ حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بُد، گُلزار شد
چون شما این جمله آتشهایِ خویش
بهرِ حق کُشتید جمله پیشپیش
نَفسِ ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخمِ وفا انداختید
(۸۱) نار: آتش
(۸۲) دَنی: پست، ناکس، حقیر
(۸۳) رُوضه: باغ، بهشت
(۸۴) خُضَر: سبز
(۸۵) نَفسِ دوزخخوی: نَفسِ امّاره که صفتِ دوزخی دارد.
(۸۶) گَبر: کافر
(۸۷) حِلم: بردباری، شکیبایی، فضاگشایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2910
هر یکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب(۸۸) سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیهٔ ۵
Quran, Al-Masad(#111), Line #5
«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ»
«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
جز همان خاصیّتِ آن خوشحواس
که به شب بُد چشمِ او سلطانشناس
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کو ز شه آگاه بود
(۸۸) مَناصِب: جمع منصب، درجه، مرتبه، مقام
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #616
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و، تیراندازش خداست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2257
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست
که بدآن مَفقود، مستیّات بُدهست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣۵٩٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3597
تو ز صد یَنبوع(۸۹)، شربت میکَشی
هر چه زآن صد کم شود، کاهَد خوشی
(۸۹) یَنبوع: چشمه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1910
بهرِ یزدان میزید نی بهرِ گنج
بهرِ یزدان میمُرَد نه از خوف و رنج
هست ایمانش برایِ خواستِ او
نی برایِ جَنّت و اَشجار و جو
ترکِ کفرش هم برایِ حق بُوَد
نی ز بیم آنکه در آتش رود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2464
از بَدی چون دل سیاه و تیره شد
فهم کن، اینجا نشاید خیره شد
هر که بِفسُرد، بر او سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین
خشک کردی تو دماغ(۹۰) از طلبِ بَحث و دلیل
بِفشان خویش ز فکر و لُـمَعِ(۹۱) بُرهان بین
هست میزان معَیَّنْت و بدان میسنجی
هله میزان بگذار و زرِ بیمیزان بین
(۹۰) دِماغ: مغز
(۹۱) لُـمَع: درخشش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1554
از مسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٢۴۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2445
بازخَر ما را از این نفْسِ پلید
کاردش تا استخوانِ ما رسید
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042
قُلْ(۹۲) اَعُوذَت(۹۳) خوانْد باید کِای اَحَد
هین ز نَفّاثات(۹۴) افغان، وَز عُقَد(۹۵)
«دراینصورت باید سورهٔ «قُل اَعوذ» را بخوانی و بگویی که ای خداوندِ یگانه،
به فریاد رس از دستِ این دمندگان و این گرهها.»
میدمند اندر گِرِه آن ساحرات
اَلْغیاث(۹۶) اَلْـمُستغاث(۹۷) از بُرد و مات
«آن زنان جادوگر در گِرههای افسون میدمند.
ای خداوندِ دادرس به فریادم رس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم بهدست دنیا.»
لیک برخوان از زبانِ فعل نیز
که زبانِ قول سُست است ای عزیز
(۹۲) قُلْ: بگو
(۹۳) اَعُوذُ: پناه میبرم.
(۹۴) نَفّاثات: بسیار دمنده
(۹۵) عُقَد: جمعِ عقده، گرهها
(۹۶) اَلْغیاث: کمک، یاری، فریادرسی
(۹۷) اَلْـمُستغاث: فریادرس، کسیکه به فریاد درماندگان رسد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4741
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وآن کَرَم میگویدم: لا تَیْأَسُوا(۹۸)
(۹۸) لا تَیْأَسُوا: نومید مشوید.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4189
این گروهِ مُجرمان هم ای مَجید
جمله سرهاشان به دیواری رسید
بر خطا و جُرمِ خود واقف شدند
گرچه ماتِ کَعْبَتینِ(۹۹) شَه بُدند
(۹۹) کَعْبَتین: دو طاس کوچک که در بازی نرد به کار میرود.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #107
که بلایِ دوست تطهیرِ شماست
علمِ او بالایِ تدبیرِ شماست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #652, Divan e Shams
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیرِ خداوند نماند
بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند
حیلَت بکند، لیک خدایی نتواند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #916
نیست کسبی از توکّل خوبتر
چیست از تسلیم، خود محبوبتر؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1134, Divan e Shams
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار؟
که رختِ عمر ز که باز میبرد طرّار(۱۰۰)؟
چرا ز خواب و ز طرّار مینیازاری؟
چرا از او که خبر میکند کنی آزار؟
تو را هر آنکه بیازرد، شیخ و واعظِ توست
که نیست مهرِ جهان را چو نقشِ آب قرار
(۱۰۰) طرّار: دزد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2062
خامُشی بحرست و، گفتن همچو جو
بحر میجوید تو را، جو را مجو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2072
پیشِ بینا شد خموشی نفعِ تو
بهرِ این آمد خطابِ اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #216
هر طرف غولی همی خوانَد تو را
کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم(۱۰۱) در این راهِ دقیق
نی قلاووزست و، نی رَه دانَد او
یوسفا کم رُو سویِ آن گرگخو
(۱۰۱) قلاووز: راهنما، پیشرو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1448
ره نمیداند، قلاووزی کند
جانِ زشتِ او جهانسوزی کند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #316
چون بسی ابلیسِ آدمروی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٢٩۴٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2943
پیر را بگْزین، که بی پیر این سفر
هست بس پُرآفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهای
بیقلاووز، اندر آن آشفتهای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سَر مپیچ
نظامی، خمسه، مخزنالاسرار، بخش ۵٢
Nezami Poem(Khamsa) Part #52, Makhzan-ol-Asrâr
ناز بزرگانْت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
فروغی بسطامی، غزل شمارهٔ ۲۲۶
Foroughi Bastami Poem(Qazal) #226, Divan e Qazaliat
همّت طلب از باطنِ پیرانِ سَحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببُریدند و به باطل گرَویدند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2969
ای که نُصحِ(۱۰۲) ناصحان را نشنوی
فالِ بَد با توست هر جا میروی
(۱۰۲) نُصح: نصیحت، پند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #295
هر که را مُشکِ نصیحت سود نیست
لاجَرَم با بویِ بَد خو کردنیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2084
پیش دانا بُردهیی سِرگینِ خشک
که بخَر این را، بهجایِ نافِ مُشک
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4008
من عجب دارم ز جویایِ صفا
کو رَمَد در وقتِ صیقل از جَفا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #538
«تفسیر این حدیث که مَثَلُ اُمَّتی کَمَثَلِ سَفینةِ نُوحٍ
مَنْ تَمَسَّکَ بِهٰا نَجٰا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهٰا غَرِقَ»
«مَثَلُ عِتْرَتی کَسَفینَةِ نوحٍ مَنْ رَکَبَ فیها نَجا.»
«عترتِ من کشتیِ نوح را مانَد، هرکه در آن سوار شود، رستگار گردد.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3462
گفت پیغمبر که: هست از امّتم
کو بُوَد هَمگوهر و هَمهمّتم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1947
گفت پیغمبر که: احمق هر که هست
او عَدوِّ ماست و غولِ رَهزن است
هر که او عاقل بُوَد، او جانِ ماست
روحِ او و ریحِ او، رَیحانِ ماست
عقل، دشنامم دهد، من راضیام
زآنکه فیضی دارد از فَیّاضیام
«الَاحمَقُ عَدُوِّي وَ العَاقلُ صَديقى»
«احمق دشمن من و عاقل دوست من است.»
بهرِ این فرمود پیغمبر که من
همچو کشتیّام به طوفانِ زَمَن
ما و اصحابم چو آن کشتیِّ نوح
هر که دست اندر زَنَد، یابد فُتوح(۱۰۳)
چونکه با شیخی، تو دور از زشتیای
روز و شب سَیّاری و، در کشتیای
در پناهِ جانِ جانبخشی تَوِی(۱۰۴)
کشتی اندر خفتهای، ره میروی
مَسْکُل(۱۰۵) از پیغمبرِ ایّامِ خویش
تکیه کم کن بر فن و، بَر کامِ خویش
گرچه شیری، چون رَوی ره بی دلیل(۱۰۶)
خویشبین و در ضَلالیّ(۱۰۷) و ذلیل
حديث
«مَنْ مٰاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ اِمٰامَ زَمٰانِهِ مٰاتَ مَيْتَةَ الْجٰاهِليّةِ»
«هرکه بمیرد و امام وقتِ خود را نشناسد
همچون مردم دوران جاهلیت (در گمراهی) مرده است.»
هین مَپَر اِلّا که با پَرهایِ شیخ
تا ببینی عونِ(۱۰۸) لشکرهایِ شیخ
یک زمانی موجِ لطفش بالِ توست
آتشِ قهرش دَمی حَمّالِ توست
قهرِ او را ضِدِّ لطفش کم شُمَر
اتّحادِ هر دو بین، اندر اثر
یک زمان چون خاک، سبزت میکند
یک زمان پُرباد و گَبْزَت(۱۰۹) میکند
جسمِ عارف را دهد وصفِ جَماد
تا بر او رویَد گُل و نسرینِ شاد
لیک، او بیند، نبیند غیرِ او
جز به مغزِ پاک، ندْهد خُلْد بو
مغز را خالی کُن از انکارِ یار
تا که ریحان یابد از گلزارِ یار
تا بیابی بویِ خُلد(۱۱۰) از یارِ من
چون محمّد بویِ رحمٰن از یَمَن
در صفِ مِعراجیان گر بیستی
چون بُراقت برکشانَد، نیستی
نه چو معراجِ زمینی تا قمر
بلکه چون معراجِ کِلکی(۱۱۱) تا شکر
نه چو معراجِ بخاری تا سَما
بل چو معراجِ جَنینی تا نُهیٰ(۱۱۲)
خوش بُراقی گشت خِنگِ(۱۱۳) نیستی
سویِ هستی آرَدَت، گر نیستی
کوه و دریاها سُمَش مَس میکند(۱۱۴)
تا جهانِ حسّ را پَس میکند
پا بکَش(۱۱۵) در کشتی و میرُو روان
چون سویِ معشوقِ جان، جانِ روان
دست نه و، پای نه، رُو تا قِدَم(۱۱۶)
آنچنانکه تاخت جانها از عدم
بردَریدی در سخن پردۀ قیاس
گر نبودی سمعِ(۱۱۷) سامع(۱۱۸) را نُعاس(۱۱۹)
ای فلک بر گفتِ او گوهر ببار
از جهانِ او، جهانا شرم دار
گر بباری، گوهرت صدتا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهرِ خَود
چونکه هر سرمایۀ تو صد شود
(۱۰۳) فُتوح: گشایش
(۱۰۴) تَوِیّ: مقیم در جایی
(۱۰۵) مَسْکُل: جدا مشو، مَگُسَلْ
(۱۰۶) بی دلیل: بدونِ راهنما
(۱۰۷) ضَلال: گمراهی
(۱۰۸) عون: یاری، کمک
(۱۰۹) گَبْز: ستبر و درشت
(۱۱۰) خُلْد: جاودانگی، بهشت، بهشت برین
(۱۱۱) کِلْک: نی، قلم
(۱۱۲) نُهیٰ: جمعِ نُهیَه به معنی عقل
(۱۱۳) خِنگ: اسب سفید موی
(۱۱۴) مَس میکند: لمس میکند.
(۱۱۵) پای فرو کشیدن: کنایه از ماندن و توقف کردن است.
(۱۱۶) قِدَم: کنایه از ذات حق و عالَمِ الوهیّت و ازلیّت است.
(۱۱۷) سمع: گوش
(۱۱۸) سامع: شنونده
(۱۱۹) نُعاس: چُرت، ابتدای خواب
نلرزد دست، وقتِ زَر شُمُردن،
چو بازرگان بداند قَدرِ کالا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2921
گفت موسی را به وحیِ دل خدا
کای گُزیده دوست میدارم تو را
گفت: چه خصلت بُوَد ای ذوالْکَرَم(۱۲۰)
موجِب آن؟ تا من آن افزون کنم
گفت: چون طفلی به پیش والِده(۱۲۱)
وقت قهرش دست هم در وَی زده
خود نداند که جز او دَیّار(۱۲۲) هست
هم ازو مخمور، هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وَی زند
هم به مادر آید و بر وَی تَنَد(۱۲۳)
(۱۲۰) ذوالْکَرَم: صاحب کرم و بخشش
(۱۲۱) والِده: مادر
(۱۲۲) دَیّار: کس، کسی
(۱۲۳) تنیدن: دست به کاری زدن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١۵٧٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1570
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدّ
بوالعَجَب من عاشقِ این هردو ضد!
پس تو را آیینه گردد این دلِ آهن چُنانْک
هر دَمی رویی نماید رویِ آن کو کاهِل است
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
عشق در کفر کرد اظهاری
بست ایمان ز ترس زناری
بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچکس را نداد زنهاری
هیچ کنجی نبود بیخصمی
هیچ گنجی نبود بیماری
نی که یوسف خزید در چاهی
نه محمد گریخت در غاری
پای ذاالنون کشید در زنجیر
سر منصور رفت بر داری
جز به کنج عدم نیاسایی
در عدم درگریز یکباری
جهت خرقهای چنین زخمی
اینچنین درد سر ز دستاری
کفن از خلعت و قبا خوشتر
گور از این شهر به به بسیاری
کی بود کز وجود بازرهم
در عدم درپرم چو طیاری
کی بود کز قفس برون پرد
مرغ جانم بهسوی گلزاری
بچشد او غریب چاشتخوری
بگشاید عجیب منقاری
چون دل و چشم معده نور خورد
زآنکه اصل غذا بد انواری
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری
آهوی مشکناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری
جان بر جانهای پاک رود
در جهانی که نیست پیکاری
مشت گندم که اندر این دام است
هست آن را مدد ز انباری
باغ دنیا که تازه میگردد
آخر آبش بود ز جوباری
خاکیان را که هوش میبخشد
پادشاهی قدیم و جباری
گر نکردی نثار دانش و هوش
کی بدی در زمانه هشیاری
خاک خفته نداشت بیداری
شاه کردش ز لطف بیداری
خون و سرگین نداشت زیبایی
پردهاش داد حسن ستاری
جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری
جامه از اطلسی بساز که هست
بر سر عقل از او کلهواری
این کله را بده سری بستان
کان سرت دارد از کله عاری
ای دل من به برج شمس گریز
زو قناعت مکن به دیداری
شمس تبریز کز شعاع وی است
شمس همراه چرخ دواری
چون شنید از گربگان او عرجوا
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخرزمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
خار سهسویست هر چون کش نهی
درخلد وز زخم او تو کی جهی
آتش ترک هوی در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
همچو آن شخص درشت خوشسخن
در میان ره نشاند او خاربن
رهگذریانش ملامتگر شدند
بس بگفتندش بکن آن را نکند
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری برکنم روزیش من
گفت روزی حاکمش ای وعدهکژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
ای یرانا لا نراه روز و شب
چشمبند ما شده دید سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم
اصولا سببسازی ذهنی چشممان را بسته است
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچه ممکن نبود در کف او امکان بین
من سبب را ننگرم کان حادث است
زآنکه حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گندهپیر
گفت نامت چیست برگو بیدهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصیت بود
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو اینکه مینتان گفت
درنده آنکه گفت پیدا
سوزنده آنکه در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت
این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود
کاین حجاب و حائل است آن سوی آن چون مایل است
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها عاشق بیطایل است
جز به سوی بیسویها کان دگر بیحاصل است
تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زآنکه این چون سلسلهست
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وآنگهت او متهم دارد که این هم باطل است
چونکه گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند
چون راه رفتنیست توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
درگذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
از ندامت آخرش ده میدهند
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
جام مباح آمد هین نوش کن
بازره از غابر و از ماجرا
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زآن حسرت مبر
باز ناید رفته یاد آن هباست
شهوتی است او و بس شهوتپرست
زآن شراب زهرناک ژاژ مست
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دقالحصیر
واللـه ار سوراخ موشی درروی
مبتلای گربهچنگالی شوی
گر گریزی بر امید راحتی
چون فرار از دام واجب دیده است
دام تو خود بر پرت چفسیده است
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
کاین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
نفسش اندر خانه تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
اگر خواهی که این در باز گردد
سوی این در روان و بیملال آ
چون به قعر خوی خود اندر رسی
ای بسی ظلمی که بینی از کسان
خوی تو باشد در ایشان ای فلان
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان
چون تو زیشانی کجا خواهی برست
زیشانی از خود آنها هستی
خواهی برست رها خواهی شد
آن یکی آمد زمین را میشکافت
میشکافی و پریشان میکنی
گفت ای ابله برو، بر من مران
کی شود گلزار و گندمزار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین
بگذرد او زین سران تا آن سران
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بسته اسباب جانش لایزید
و آن فضای خرق اسباب و علل
هست ارضالله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
خانهام پر است از عشق احد
هرچه بینم اندر او غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
وآن گنه در وی ز جنس جرم توست
باید آن خو را ز طبع خویش شست
خلق زشتت اندر او رویت نمود
که تو را او صفحه آیینه بود
چونکه قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن
آینه دل صاف باید تا در او
واشناسی صورت زشت از نکو
از فراق او بیندیش آن زمان
دایما محبوس عقلش در صور
مرغان که کنون از قفس خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید
کشتی شما ماند بر این آب شکسته
ماهیصفتان یک دم از این آب برآیید
یا قالب بشکست و بدآن دوست رسیدیت
یا دام بشد از کف و از صید جدایید
امروز شما هیزم آن آتش خویشید
یا آتشتان مرد شما نور خدایید
آن باد وبا گشت شما را فسرانید
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
در این دریا همه جانها چو ماهی آشنایستی
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
مومنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک
مومن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی
پس ملک گوید که آن روضه خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پرصفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله میزدی
سبزه تقوی شد و نور هدیٖ
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد
چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیشپیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زآن فنها مدد
جز همان خاصیت آن خوشحواس
که به شب بد چشم او سلطانشناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدآن مفقود مستیات بدهست
تو ز صد ینبوع شربت میکشی
هر چه زآن صد کم شود کاهد خوشی
بهر یزدان میزید نی بهر گنج
بهر یزدان میمرد نه از خوف و رنج
هست ایمانش برای خواست او
نی برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
از بدی چون دل سیاه و تیره شد
فهم کن اینجا نشاید خیره شد
هر که بفسرد بر او سخت نماید حرکت
خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش ز فکر و لـمع برهان بین
هست میزان معینت و بدان میسنجی
هله میزان بگذار و زر بیمیزان بین
از مسبب میرسد هر خیر و شر
بازخر ما را از این نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
دراینصورت باید سوره قل اعوذ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث الـمستغاث از برد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند
ای خداوند دادرس به فریادم رس از غلبه دنیا و مقهور شدنم بهدست دنیا
لیک برخوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
وآن کرم میگویدم لا تیاسوا
این گروه مجرمان هم ای مجید
بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات کعبتین شه بدند
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی نتواند
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار
که رخت عمر ز که باز میبرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری
چرا از او که خبر میکند کنی آزار
تو را هر آنکه بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
خامشی بحرست و گفتن همچو جو
بحر میجوید تو را جو را مجو
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
هر طرف غولی همی خواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق
نی قلاووزست و نی ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
ره نمیداند قلاووزی کند
جان زشت او جهانسوزی کند
چون بسی ابلیس آدمروی هست
پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پرآفت و خوف و خطر
بیقلاووز اندر آن آشفتهای
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
ناز بزرگانت بباید کشید
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
کز حق ببریدند و به باطل گرَویدند
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با توست هر جا میروی
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنیست
پیش دانا بردهیی سرگین خشک
که بخر این را بهجای ناف مشک
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
تفسیر این حدیث که مثل امتی کمثل سفینه نوح
من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق
گفت پیغمبر که هست از امتم
کو بود همگوهر و همهمتم
گفت پیغمبر که احمق هر که هست
او عدو ماست و غول رهزن است
هر که او عاقل بود او جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضیام
زآنکه فیضی دارد از فیاضیام
بهر این فرمود پیغمبر که من
همچو کشتیام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چونکه با شیخی تو دور از زشتیای
روز و شب سیاری و در کشتیای
در پناه جان جانبخشی توی
کشتی اندر خفتهای ره میروی
مسکل از پیغمبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش
گرچه شیری چون روی ره بی دلیل
خویشبین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پرباد و گبزت میکند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا بر او روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمن از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت برکشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس میکند
تا جهان حس را پس میکند
پا بکش در کشتی و میرو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
بردریدی در سخن پرده قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صدتا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چونکه هر سرمایه تو صد شود
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
گفت موسی را به وحی دل خدا
کای گزیده دوست میدارم تو را
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هردو ضد
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
Privacy Policy