برنامه شماره ۱۰۲۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #178, Divan e Shams
میشدی(۱) غافل ز اسرارِ قَضا(۲)
زخم خوردی از سِلَحدارِ(۳) قَضا!
این چه کار افتاد آخِر ناگهان،
این چُنین باشد چُنین کارِ قَضا!
هیچ گُل دیدی که خندد در جهان،
کاو نَشُد گِریَنده از خارِ قضا؟!
هیچ بَختی در جهان رونق گرفت،
کاو نَشُد مَحبوس(۴) و بیمارِ قَضا؟!
هیچکَس دُزدیده رویِ عیش، دید
کاو نَشُد آوَنگ(۵)، بر دارِ قَضا؟!
هیچکَس را مَکر و فَن سودی نکرد،
پیشِ بازیهایِ مَکّارِ(۶) قَضا*
این قَضا را دوستان خدمت کنند
جان کُنَند از صِدق، ایثارِ قَضا
گَرچه صورت مُرد، جان باقی بمانْد،
در عنایتهایِ بسیارِ قَضا
جَوْز(۷) بِشکَست و بمانْده مغز، روح
رَفت در حلوا ز انبارِ قَضا
آن که سویِ نار شد، بیمغز بود
مغزِ او پوسید از اِنکارِ قَضا
آن که سویِ یار شد، مَسعود(۸) بود
مغزِ جان بُگزید و شد یارِ قَضا
* قرآن کریم، سوره آل عمران (۳)، آیه ۵۴
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #54
«وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَاللّـهُ وَاللّـهُ خَيْرُ الْماكِرین.»
«آنان مكر كردند، و خدا هم مكر كرد، و خدا بهترين مكركنندگان است.»
(۱) میشدی: میرَفتی؛ از مصدر شدن بهمعنی رَفتن
(۲) قَضا: تقدیر و حکم الهی
(۳) سِلَح: جنگ افزار، سلاح؛ سِلَحدار: سلاحدار
(۴) مَحبوس: حبسشده، زندانی، بندشده
(۵) آوَنگ: هر چیزِ آویخته و معلّق
(۶) مَکّار: حیلهگر، فریبدهنده
(۷) جَوْز: گردو
(۸) مَسعود: سعادتمند، نیکبخت
-----------
میشدی غافل ز اسرارِ قَضا
زخم خوردی از سِلَحدارِ قَضا!
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1764
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۹)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۱۰)
(۹) غَبین: آدمِ سسترأی
(۱۰) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #616
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و، تیراندازش خداست
قرآن کریم، سورهٔ انفال (۸)، آیهٔ ۱۷
Quran, Al-Anfaal(#8), Line #17
«... وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ... .»
«… و آنگاه که تیر میانداختی، تو تیر نمیانداختی، خدا بود که تیر میانداخت ... .»
«فضاگشایی با کنترل فکرها صورت نمیگیرد.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4008
من عجب دارم ز جُویایِ صفا
کو رَمَد(۱۱) در وقتِ صیقل از جَفا
عشق چون دَعوی، جَفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی(۱۲) تباه
چون گواهت خواهد این قاضی، مَرَنج
بوسه دِه بر مار، تا یابی تو گنج
(۱۱) رَمَد: فرار کند.
(۱۲) دَعوی: ادعا کردن
«فضاگشایی هدف نمیتواند باشد.»
«فضاگشایی بدستآوردنی نیست.»
«تمرکز روی خود»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۳) و سَنی(۱۴)
خویش را بدخو و خالی میکنی
(۱۳) حَبر: دانشمند، دانا
(۱۴) سَنی: رفیع، بلندمرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
«رفتن به گذشته»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2244
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز نآید رفته، یادِ آن هَباست(۱۵)
(۱۵) هَبا: مخفّف هَباء به معنی گرد و غبار پراکنده. در اینجا به معنی بیهوده است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1709
عاشقِ رنج است نادان تا ابد
خیز لٰااُقْسِم بخوان تا فی کَبَد(۱۶)
قرآن کریم، سورهٔ بلد (۹۰)، آیهٔ ۱
Quran, Al-Balad(#90), Line #1
«لَا أُقْسِمُ بِهَٰذَا الْبَلَدِ»
«قسم به اين شهر.»
قرآن کریم، سورهٔ بلد (۹۰)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Balad(#90), Line #4
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»
«كه آدمى را در رنج و محنت بيافريدهايم،»
از کَبَد فارغ بُدم با رویِ تو
وز زَبَد(۱۷) صافی بُدم در جویِ تو
این دریغاها خیالِ دیدن است
وز وجودِ نقدِ خود بُبْریدن است
(۱۶) کَبَد: رنج و سختی
(۱۷) زَبَد: کفی که روی مایع ایستد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2287
او فضولی بوده است از اِنقباض
کرد بر مُختارِ مطلق، اِعتراض
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣٢١۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3214
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرَد او دَمار
ناامیدی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1915
ور کَشَد آن دیر، هان زنهار تو
وِردِ خود کن دَم به دَم لٰاتَقْنَطُوا(۱۸)
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۵۳
Quran, Az-Zumar(#39), Line #53
«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّـهِ
إِنَّ اللَّـهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.»
«بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كردهايد، از رحمت خدا مأيوس مشَويد.
زيرا خدا همه گناهان را مىآمرزد. اوست آمرزنده و مهربان.»
(۱۸) لٰاتَقْنَطُوا: ناامید و مأیوس نشوید.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2922
انبیا گفتند: نومیدی بَد است
فضل و رحمتهایِ باری بیحد است
از چنین مُحسِن نشاید ناامید
دست در فِتراکِ(۱۹) این رحمت زنید
ای بسا کارا، که اوّل صَعْب(۲۰) گشت
بعد از آن بگشاده شد، سختی گذشت
(۱۹) فِتراک: تسمه و دَوالی که از پس و پیش زین اسب میآویزند و با آن چیزی به ترک میبندند.
(۲۰) صَعْب: دشوار، مشکل
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4737
گر شود صد ساله آن خامِ تُرُش
طفل و غورهست او برِ هر تیزْهُش
گرچه باشد مو و ریشِ او سپید
هم در آن طفلیِّ خوف است و امید
که رسم؟ یا نارسیده ماندهام؟
ای عجب با من کند کَرْم(۲۱) آن کَرَم؟
با چنین ناقابلی و دوریای
بخشد این غورهٔ مرا انگوریای؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وآن کَرَم میگویدم: لا تَیْأَسُوا(۲۲)
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۸۷
Quran, Yusuf(#12), Line #87
«…وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّـهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّـهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»
«…و از رحمت خدا مأيوس مشويد، زيرا تنها كافران از رحمت خدا مأيوس مىشوند.»
دایماً خاقانِ ما کردست طُو(۲۳)
گوشمان را میکشد لا تَقْنَطُوا(۲۴)
«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّـهِ ۚ
إِنَّ اللَّـهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.»
«بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كردهايد، از رحمت خدا مأيوس مشويد.
گرچه ما زین ناامیدی در گَویم(۲۵)
چون صَلا(۲۶) زد، دستاندازان رویم
دست اندازیم(۲۷) چون اسپانِ سیس(۲۸)
در دویدن سویِ مَرعایِ(۲۹) اَنیس(۳۰)
(۲۱) کَرْم: درخت انگور، تاک
(۲۲) لٰا تَیْأَسُوا: نومید مشوید.
(۲۳) طُو: مخفف طُوی ترکی به معنی جشن مهمانی
(۲۴) لا تَقْنَطُوا: ناامید نشوید.
(۲۵) گَو: گودال
(۲۶) صَلا: دعوتِ عمومی
(۲۷) دستاندازان: در حال دستافشانی، رقصکنان
(۲۸) سیس: اسب چابک و تیزتک
(۲۹) مَرعیٰ: چراگاه
(۳۰) اَنیس: مونس، همدم، یار
فهرست قضا و کنفکان در قرآن:
سورهٔ بقره آیهٔ ١١٧
سورهٔ آل عمران آیهٔ ۴٧
سورهٔ آل عمران آیهٔ ۵٩
سورهٔ انعام آیهٔ ٧٣
سورهٔ نحل آیهٔ ۴٠
سورهٔ مريم آیهٔ ٣۵
سورهٔ ياسين آیهٔ ٨٢
سورهٔ غافر آیهٔ ۶٨
قرآن کریم، سورۀ بقره (۲)، آیۀ ۱۱۷
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #117
«بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ وَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
«آفرينندهٔ آسمانها و زمين است. چون ارادهٔ چيزى كند،
مىگويد: «موجود شو.» و آن چيز موجود مىشود.»
قرآن کریم، سورۀ آلعمران (۳)، آیۀ ۵۹
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #59
«إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ ۖ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
«مثَلِ عيسى در نزد خدا، چون مثَل آدم است كه او را از خاک بيآفريد
و به او گفت: «موجود شو.» پس موجود شد.»
قرآن کریم، سورۀ نحل (۱۶)، آیۀ ۴۰
Quran, An-Nahl(#16), Line #40
«إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«فرمان ما به هر چيزى كه ارادهاش را بكنيم، اين است كه
مىگوييم: «موجود شو» و موجود مىشود.»
قرآن کریم، سورۀ یاسین (۳۶)، آیۀ ۸۲
Quran, Yaseen(#36), Line #82
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه
مىگويد: «موجود شو» پس موجود مىشود.»
قرآن کریم، سورۀ غافر (۴۰)، آیۀ ۶۸
Quran, Al-Qaafir(#40), Line #68
«هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ ۖ فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«اوست كه زنده مىكند و مىميراند. و چون اراده چيزى كند
مىگويدش: «موجود شو» پس موجود مىشود.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #384
وسوسهٔ این امتحان چون آمدت
بختِ بَد دان کآمد و گردن زدت
چون چنین وسواس دیدی، زود زود
با خدا گَرد و، در آ اندر سجود
سَجدهگَه را تَر کُن از اشکِ روان
کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان
آن زمان کِت(۳۱) امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُرخَرّوب(۳۲) شد
(۳۱) کِت: که تو را
(۳۲) خَرّوب: بسیار تخریبکننده؛ گیاه خَرنوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #361
آن، خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرَد هر دَمی با بندگان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4473
«نظرکردن پیغامبر علیهالسّلام به اسیران و تبسّم کردن و
گفتن که عَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَرُّونَ اِلَی الْجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَ الْاَغْلالِ»
حدیث
«عَجِبَ رَبُّناٰ (اَوْ عَجِبْتُ) مِنْ قَوْمٍ یُقادُونَ اِلَی الْجَنَّةِ فِی السَّلاسِلِ»
«پروردگارم تعجّب میکند (یا من تعجّب میکنم) از قومی که
با زنجیر به سوی بهشت کشانده میشوند.»
دید پیغمبر یکی جُوقی(۳۳) اسیر
که همی بُردند و، ایشان در نَفیر(۳۴)
دیدشان در بند، آن آگاهْ شیر
مینظر کردند در وی زیر زیر
تا همیخایید هر یک از غضب
بر رسولِ صدق، دندانها و لب
زَهره(۳۵) نه با آن غضب، که دم زنند
ز آنکه در زنجیرِ قهرِ دَهَ مَناند
میکشاندشْان مُوَکَّل(۳۶) سویِ شهر
میبَرَد از کافرستانْشان به قهر
نه فِدایی(۳۷) میستاند، نه زری
نه شفاعت میرسد از سَروَری
رحمتِ عالَم همی گویند و او
عالَمی را میبُرَد حلق و گلو
قرآن کریم، سورهٔ انبیاء (۲۱)، آیهٔ ۱۰۷
Quran, Al-Anbiyaa(#21), Line #107
«وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ»
«و نفرستاديم تو را، جز آنكه مىخواستيم به مردم جهان رحمتى ارزانى داريم.»
با هزار انکار میرفتند راه
زیرِ لب، طعنهزنان بر کارِ شاه
چارهها کردیم و، اینجا چاره نیست
خود دلِ این مرد، کم از خاره(۳۸) نیست
ما هزاران مردِ شیر، اَلْپ اَرسَلان(۳۹)
با دو سه عریانِ سستِ نیمجان
این چنین درماندهایم، از کژرَویست؟
یا ز اخترهاست؟ یا خود جادُویست؟
بختِ ما را بردَرید آن بختِ او
تختِ ما شد سرنگون از تختِ او
کارِ او از جادویی گر گشت زَفت(۴۰)
جادویی کردیم ما هم، چون نرفت؟
(۳۳) جُوق: دسته، گروه
(۳۴) نَفیر: نوعی از آلات موسیقی، ناله و زاری
(۳۵) زَهره: جرأت
(۳۶) موکّل: مأمور
(۳۷) فِدایی: فِدیه، مالی که در قبال آزاد شدن کسی پرداخت میشود.
(۳۸) خاره: سنگ خارا، نوعی سنگ سخت
(۳۹) اَلْپ اَرسَلان: مرد دلاور، شیردل، شجاع، نامی ترکی است.
(۴۰) زَفت: درشت و فربه، در اینجا کنایه از پیش رفتن و درست شدنِ کارها
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3259
«بیانِ آنکه مجموع عالَم، صورتِ عقلِ کُل است، چون با عقلِ کُلّ به
کَژْرَوی جفا کردی، صورتِ عالَم تو را غم فزاید، اغلب احوال، چنانکه
دل با پدر بد کردی، صورتِ پدر غم فزاید تو را و نتوانی رویش را
دیدن، اگرچه پیش از آن نورِ دیده بوده باشد و راحتِ جان»
کُلِّ عالَم صورتِ عقلِ کُل است
کوست بابایِ هرآنک اهلِ قُل(۴۱) است
چون کسی با عقلِ کل، کُفران فزود
صورتِ کُل پیشِ او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر، عاقی(۴۲) بِهِل(۴۳)
تا که فرشِ زَر نماید آب و گِل
پس قیامت، نقدِ حالِ تو بُوَد
پیشِ تو، چرخ و زمین مُبْدَل(۴۴) شود
قرآن کریم، سورهٔ ابراهیم (۱۴)، آیهٔ ۴۸
Quran, Ibrahim(#14), Line #48
«يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ ۖ وَبَرَزُوا لِـلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ»
«آن روز كه زمين به زمينى جز اين بدل شود و آسمانها به آسمانى ديگر،
و همه در پيشگاه خداى واحد قهار حاضر آيند.»
من که صُلحم دایماً با این پدر
این جهان چون جنّت(۴۵) اَستم در نظر
هر زمان، نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال(۴۶)
من همیبینم جهان را پُر نعیم(۴۷)
آبها از چشمهها جوشان مُقیم(۴۸)
بانگِ آبش میرسد در گوشِ من
مست میگردد ضمیر و هوشِ من
شاخهها رقصان شده چون تایبان(۴۹)
برگها کفزن مِثالِ مُطرِبان
برقِ آیینهست لامِع(۵۰) از نَمَد
گر نماید آینه تا چون بُوَد!
از هزاران مینگویم من یکی
زآنکه آگَندست(۵۱) هر گوش از شکی
پیشِ وَهْم این گفت، مژده دادن است
عقل گوید: مژده چه؟ نقدِ من است
(۴۱) قُل: بگو؛ اهلِ قُل عاقلانی هستند که شایستگی آن را دارند که امر حق را تبیین و تبلیغ کنند.
(۴۲) عاقی: سرکشی و نافرمانی
(۴۳) بِهِل: ترک کن، واگذار
(۴۴) مُبدَل: عوض شده، تبدیل شده
(۴۵) جنّت: بهشت
(۴۶) مَلال: دلتنگی، افسردگی، رنج و اندوه
(۴۷) نَعیم: نعمت
(۴۸) مُقیم: ساکن
(۴۹) تایِب: توبهکننده
(۵۰) لامِع: درخشان
(۵۱) آگنده: پُر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3271
«قصهٔ فرزندان عُزَیْر علیهالسّلام که از پدر احوال پدر میپُرسیدند میگفت:
آری دیدمش، میآید. بعضی شناختندش، بیهوش شدند بعضی نشناختند،
میگفتند: خود مژده داد، این بیهوش شدن چیست؟»
همچو پورانِ عُزَیر اندر گذر
آمده پُرسان ز احوالِ پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرْشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند از او کای رهگذر
از عُزَیرِ ما عجب داری خبر؟
که کسیمان گفت کامروز آن سَنَد(۵۲)
بعدِ نومیدی ز بیرون میرسد
گفت: آری بعدِ من خواهد رسید
آن یکی خوش شد، چو این مژده شنید
بانگ میزد کِای مُبَشِّر(۵۳)، باش شاد
وآن دگر بشناخت، بیهوش اوفتاد
که چه جایِ مژده است ای خیرهسر(۵۴)؟
که در افتادیم در کانِ شِکَر
وَهْم را مژده است و، پیشِ عقل، نقد
ز آنکه چشمِ وَهْم شد محجوبِ فقد(۵۵)
کافران را درد و مؤمن را بشیر(۵۶)
لیک نقدِ حال در چشمِ بصیر
زآنکه عاشق در دَمِ نقد است مست
لاجَرَم از کفر و ایمان برتر است
کفر و ایمان هر دو خود دربانِ اوست
کاوست مغز و، کفر و دین او را دو پوست
کفر، قشرِ خشکِ رو برتافته
باز ایمان قشرِ لذّت یافته
قشرهایِ خشک را جا آتش است
قشرِ پیوسته به مغزِ جان خوش است
مغز، خود از مرتبهٔ خوش برترست
برترست از خوش که لذّتگُستَرست
قرآن کریم، سورهٔ انفطار (۸۲)، آیات ۱۳ و ۱۴
Quran, Al-Infitar(#82), Line #13-14
«إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ»
«هر آينه نيكوكاران در نعمتند،»
«وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ»
«و گناهكاران در جهنم.»
(۵۲) سَنَد: تکیهگاه، پشتیبان، در اینجا به معنی شخصیّت معتبر و معتمد است.
(۵۳) مُبَشِّر: بشارتدهنده، آنکه خبر خوش میآورد.
(۵۴) خیرهسر: احمق، ابله، گستاخ
(۵۵) فقد: از دست دادن، در اینجا به معنی مفقود است.
(۵۶) بشیر: بشارتدهنده، آنکه خبر خوش میآورد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1537
چارهٔ آن دل عطای مُبدِلیست(۵۷)
دادِ او را قابلیّت(۵۸) شرط نیست
بلکه شرط ِقابلیّت دادِ(۵۹) اوست
داد، لُبّ(۶۰) و قابلیّت هست پوست
اینکه موسی را عصا ثُعبان(۶۱) شود
همچو خورشیدی کَفَش رخشان شود
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۰۷
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #107
«فَأَلْقَىٰ عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُبِينٌ»
«عصايش را انداخت، اژدهايى راستين شد.»
صد هزاران معجزاتِ انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقلِ ما
نیست از اسباب، تصریفِ(۶۲) خداست
نیستها را قابلیّت از کجاست؟
قابلی گر شرطِ فعلِ حق بُدی
هیچ معدومی به هستی نآمدی
سُنّتی بنهاد و اسباب و طُرُق
طالبان را زیرِ این اَزْرَق(۶۳) تُتُق(۶۴و۶۵)
قرآن کریم، سورهٔ فاطر (۳۵)، آیهٔ ۴۳
Quran, Faatir(#35), Line #43
«… فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّـهِ تَبْدِيلًا ۖ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّـهِ تَحْوِيلًا»
«… در سنت خدا هيچ تبديلى نمىيابى و در سنت خدا هيچ تغييرى نمىيابى.»
بیشتر، احوال بر سُنّت رود
گاه قدرت، خارقِ سُنّت شود
سنّت و عادت نهاده با مزه
باز، کرده خرقِ عادت معجزه
بیسبب گر عِز به ما موصول(۶۶) نیست
قدرت از عزلِ سبب معزول(۶۷) نیست
ای گرفتارِ سبب بیرون مَپَر
لیک عزلِ آن مُسَبِّب ظن مَبَر
هرچه خواهد آن مُسَبِّب آورد
قدرتِ مطلق سببها بردَرَد
لیک اغلب بر سبب رانَد نَفاد(۶۸)
تا بداند طالبی جُستن مراد
چون سبب نبود، چه رَه جوید مُرید؟
پس سبب در راه میباید پدید
این سببها بر نظرها پردههاست
که نه هر دیدار، صُنعش را سزاست
دیدهیی باید، سببسوراخکُن(۶۹)
تا حُجُب را برکَنَد از بیخ و بُن
تا مُسَبِّب بیند اندر لامکان
هرزه داند جَهْد و اَکساب(۷۰) و دکان
از مُسَبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
جز خیالی مُنعقِد بر شاهراه
تا بماند دورِ غفلت چند گاه
(۵۷) مُبْدِل: بَدَل کننده، تغییر دهنده
(۵۸) قابِلیَّت: سزاواری، شایستگی
(۵۹) داد: عطا، بخشش
(۶۰) لُبّ: مغز چیزی، خالص و برگزیده از هر چیزی
(۶۱) ثُعبان: اژدها
(۶۲) تصریف: دگرگون کردن، تصرّف کردن در چیزی
(۶۳) اَزْرَق: کبود و آبی
(۶۴) تُتُق: چادر و پردهٔ بزرگ
(۶۵) اَزْرَق تُتُق: تعبیری است از آسمان آبی
(۶۶) موصول: به وصلت رسیدن
(۶۷) معزول: عزل شده، برکنار شده
(۶۸) نَفاد: سر آمدن، تمام شدن، جاری شدن، جریان یافتن
(۶۹) سببسوراخکُن: سوراخکُنندهٔ سبب
(۷۰) اَکساب: کسبها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1634
«بقیهٔ قصه آن زاهدِ کوهی که نذر کرده بود که میوهٔ کوهی از
درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت که:
بیفشان، آن خورم که باد افگنده باشد از درخت»
اندر آن کُه بود اشجار(۷۱) و ثِمار(۷۲)
بس مُرودِ(۷۳) کوهی آنجا، بیشمار
گفت آن درویش: یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زَمَن(۷۴)
جز از آن میوه که باد انداختش
من نچینم از درختِ مُنتَعَش(۷۵)
مدتی بر نذرِ خود بودش وفا
تا درآمد امتحاناتِ قضا
زین سبب فرمود: استثنا کنید(۷۶)
گر خدا خواهد به پیمان برزنید
هر زمان دل را دگر مِیلی دَهَم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نَهَم
کُلُّ اَصْباحٍ لَناٰ شَأْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
«در هر بامداد کاری تازه داریم،
و هیچ کاری از حیطهٔ مشیت من خارج نمیشود.»
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۲۹
Quran, Ar-Rahman(#55), Line #29
«يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
«هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست،
و او هر لحظه در كارى جدید است.»
در حدیث آمد که دل همچون پَریست
در بیابانی اسیرِ صرصریست(۷۷)
باد، پَر را هر طرف رانَد گِزاف
گَه چپ و، گَه راست با صد اختلاف
«إِنَّ هذَا القَلْبَ كَريشَةٍ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرْضِ يُقِيْمُهَا الرّيحُ ظَهْراً لِبَطْنٍ.»
«این قلب پَری را مانَد به هامون که باد، آن را زیر و زبر کند.»
در حدیثِ دیگر این دل دان چنان
کآبِ جوشان زآتش اندر قازغان(۷۸)
«لَقَلْبُ الْـمؤمِنِ اَشَدُّ تَقَلُّباً مِنَ الْقُدورِ فی غَلَیانِها.»
«مَثَلِ قلب مؤمن در دگرگونیهایش همانند دیگِ در حال جوش است.»
هر زمان دل را دگر رایی بُوَد
آن نَه از وِی، لیک از جایی بُوَد
پس چرا ایمن شَوی بر رایِ دل
عهد بندی تا شَوی آخِر خَجِل؟
این هم از تأثیرِ حکم است و قَدَر
چاه میبینیّ و، نتوانی حَذَر(۷۹)
نیست خود از مرغِ پَرّان این عجب
که نبیند دام و افتد در عَطَب(۸۰)
این عجب که دام بیند هم وَتَد(۸۱)
گر بخواهد، ور نخواهد، میفتد
چشمْ باز و گوشْ باز و دامْ پیش
سویِ دامی میپَرَد با پَرِّ خویش
(۷۱) اَشجار: جمعِ شجر، بهمعنی درختان
(۷۲) ثِمار: جمعِ ثمر، بهمعنی میوهها
(۷۳) مُرود: مخفّف اِمرود، بهمعنی گلابی
(۷۴) زَمَن: زمین، زمانِ روانشناختی
(۷۵) مُنتَعَش: سرزنده، بانشاط، سالم
(۷۶) استثنا کنید: انشاءالله بگویید، اگر خدا بخواهد بگویید.
(۷۷) صَرصَر: باد سرد و سخت، باد تند
(۷۸) قازغان: دیگ بزرگ، پاتیل
(۷۹) حَذَر: پرهیز کردن، دوری کردن
(۸۰) عَطَب: هلاک شدن، هلاکت
(۸۱) وَتَد: میخ
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵٨
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1258
گر قضا پوشد سیه همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زَنَد
بر فرازِ چرخ، خرگاهت(۸۲) زند
(۸۲) خرگاه: خیمه بزرگ
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۸۳)
(۸۳) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۸۴)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۸۴) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۸۵) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۸۶)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۸۵) تگ: ته و بُن
(۸۶) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۸۷)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۸۷) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: «منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۸۸) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۸۸) نَفَخْتُ: دمیدم
جَوْز بِشکَست و بمانْده مغز، روح
آن که سویِ یار شد، مَسعود بود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۷۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #706
جَوْزها بشکست و، آن کآن مغز داشت
بعدِ کُشتن، روحِ پاکِ نَغْز داشت
کُشتن و مُردن که بر نقشِ تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است، او شد نارْدانگ
و آنکه پوسیده است، نَبْوَد غیرِ بانگ
آنچه با معنیست، خود پیدا شود
وآنچه پوسیده است، آن رسوا شود
رُو به معنی کوش، ای صورتپرست
زآنکه معنی، بر تنِ صورت، پَرَست
همنشین ِاهلِ معنی باش تا
هم عطا یابیّ و، هم باشی فَتیٰ
جانِ بیمعنی در این تن، بیخِلاف
هست همچون تیغِ چوبین، در غِلاف
تا غِلاف، اَندر بُوَد، با قیمت است
چون بُرون شد، سوختن را آلت است
تیغِ چوبین را مَبَر در کارزار
بنگر اوّل، تا نگردد کار، زار
گر بُوَد چوبین، برو دیگر طلب
وَرْ بُوَد الماس، پیش آ با طَرَب
تیغ، در زرّادخانهٔ اولیاست
دیدنِ ایشان، شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته، همین
هست دانا رَحْمَةً لِلْعٰالَمین
این دانایان برای همه جهانیان رحمت و برکت هستند.
گر اناری میخری، خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
ای مبارک خندهاش، کو از دهان
مینماید دل، چو دُرّ از دُرجِ جان
نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهانِ او، سیاهی دل نمود
نارِ خندان، باغ را خندان کُند
صحبتِ مردانْت، از مردان کُند
گر تو سنگِ صَخره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی، گوهر شوی
مِهرِ پاکان در میانِ جان، نشان
دل مَده اِلّا به مِهرِ دلخوشان
کویِ نومیدی مَرو، اومیدهاست
سویِ تاریکی مَرو، خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کَشَد
تن تو را در حبس آب و گِل کَشَد
هین غذایِ دل بِده از هَمْدلی
رُو بجُو اقبال را از مُقبِلی
(۸۹) نَغز: خوب، مرغوب، لطیف
(۹۰) ناردانگ: آب انار، شربت ترش و شیرین خوشمزه
(۹۱) فَتیٰ: جوانمرد
(۹۲) کارزار: جنگ و نبرد
(۹۳) زار: خراب و نابسامان
(۹۴) زرّادخانه: کارگاهِ اسلحهسازی
(۹۵) دُرّ: مروارید
(۹۶) دُرجِ: صندوقچهٔ جواهر
(۹۷) خندهٔ لاله: کنایه از مردم سیاهدل و تیرهباطن
(۹۸) دلخوش: شادمان و خرّم
(۹۹) هَمْدلی: یکرأیی، همجهتی، هماندیشی
(۱۰۰) مُقبِل: نیکبخت، صاحباقبال
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا باز کَشَد به بیجهاتت(۱۰۱)
گفتی که خمُش کنم نکردی
میخندد عشق بر ثباتت(۱۰۲)
(۱۰۱) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
(۱۰۲) ثُبات: پایداری، پابرجا بودن
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
میشدی غافل ز اسرار قضا
زخم خوردی از سلحدار قضا
این چه کار افتاد آخر ناگهان
این چنین باشد چنین کار قضا
هیچ گل دیدی که خندد در جهان
کاو نشد گرینده از خار قضا
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
کاو نشد محبوس و بیمار قضا
هیچکس دزدیده روی عیش دید
کاو نشد آونگ بر دار قضا
هیچکس را مکر و فن سودی نکرد
پیش بازیهای مکار قضا
این قضا را دوستان خدمت کنند
جان کنند از صدق ایثار قضا
گرچه صورت مرد جان باقی بماند
در عنایتهای بسیار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت در حلوا ز انبار قضا
آن که سوی نار شد بیمغز بود
مغز او پوسید از انکار قضا
آن که سوی یار شد مسعود بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
فضاگشایی با کنترل فکرها صورت نمیگیرد
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
فضاگشایی هدف نمیتواند باشد
فضاگشایی بدستآوردنی نیست
تمرکز روی خود
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
رفتن به گذشته
باز نآید رفته یاد آن هباست
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لااقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
تا ز هستیها بر آرد او دمار
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمتهای باری بیحد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
گر شود صد ساله آن خام ترش
طفل و غورهست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوف است و امید
که رسم یا نارسیده ماندهام
ای عجب با من کند کرم آن کرم
بخشد این غوره مرا انگوریای
وآن کرم میگویدم لا تیاسوا
دایما خاقان ما کردست طو
گوشمان را میکشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دستاندازان رویم
دست اندازیم چون اسپان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
وسوسه این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کآمد و گردن زدت
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و در آ اندر سجود
سجدهگه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وارهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پرخروب شد
آن خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
دید پیغمبر یکی جوقی اسیر
که همی بردند و ایشان در نفیر
دیدشان در بند آن آگاه شیر
بر رسول صدق دندانها و لب
زهره نه با آن غضب که دم زنند
ز آنکه در زنجیر قهر ده مناند
میکشاندشان موکل سوی شهر
میبرد از کافرستانشان به قهر
نه فدایی میستاند نه زری
نه شفاعت میرسد از سروری
رحمت عالم همی گویند و او
عالمی را میبرد حلق و گلو
زیر لب طعنهزنان بر کار شاه
چارهها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست
ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان
با دو سه عریان سست نیمجان
این چنین درماندهایم از کژرویست
یا ز اخترهاست یا خود جادویست
بخت ما را بردرید آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادویی گر گشت زفت
جادویی کردیم ما هم چون نرفت
بیان آنکه مجموع عالم صورت عقل کل است چون با عقل کل به
کژروی جفا کردی صورت عالم تو را غم فزاید اغلب احوال چنانکه
دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید تو را و نتوانی رویش را
دیدن اگرچه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هرآنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنت استم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همیبینم جهان را پر نعیم
آبها از چشمهها جوشان مقیم
بانگ آبش میرسد در گوش من
مست میگردد ضمیر و هوش من
شاخهها رقصان شده چون تایبان
برگها کفزن مثال مطربان
برق آیینهست لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود
زآنکه آگندست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه نقد من است
قصه فرزندان عزیر علیهالسلام که از پدر احوال پدر میپرسیدند میگفت
آری دیدمش میآید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند
میگفتند خود مژده داد این بیهوش شدن چیست
همچو پوران عزیر اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
از عزیر ما عجب داری خبر
که کسیمان گفت کامروز آن سند
بعد نومیدی ز بیرون میرسد
گفت آری بعد من خواهد رسید
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
بانگ میزد کای مبشر باش شاد
وآن دگر بشناخت بیهوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیرهسر
که در افتادیم در کان شکر
وهم را مژده است و پیش عقل نقد
ز آنکه چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مومن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر
زآنکه عاشق در دم نقد است مست
لاجرم از کفر و ایمان برتر است
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کاوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
کفر قشر خشک رو برتافته
باز ایمان قشر لذت یافته
قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبه خوش برترست
برترست از خوش که لذتگسترست
چاره آن دل عطای مبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
اینکه موسی را عصا ثعبان شود
همچو خورشیدی کفش رخشان شود
صد هزاران معجزات انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقل ما
نیست از اسباب تصریف خداست
نیستها را قابلیت از کجاست
قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی نامدی
سنتی بنهاد و اسباب و طرق
طالبان را زیر این ازرق تتق
بیشتر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنت شود
سنت و عادت نهاده با مزه
باز کرده خرق عادت معجزه
بیسبب گر عز به ما موصول نیست
قدرت از عزل سبب معزول نیست
ای گرفتار سبب بیرون مپر
لیک عزل آن مسبب ظن مبر
هرچه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سببها بردرد
لیک اغلب بر سبب راند نفاد
تا بداند طالبی جستن مراد
چون سبب نبود چه ره جوید مرید
که نه هر دیدار صنعش را سزاست
دیدهیی باید سببسوراخکن
تا حجب را برکند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
از مسبب میرسد هر خیر و شر
جز خیالی منعقد بر شاهراه
تا بماند دور غفلت چند گاه
بقیه قصه آن زاهد کوهی که نذر کرده بود که میوه کوهی از
درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت که
بیفشان آن خورم که باد افگنده باشد از درخت
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرود کوهی آنجا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا درآمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لایحید
در هر بامداد کاری تازه داریم
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمیشود
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان زآتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه میبینی و نتوانی حذر
نیست خود از مرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپرد با پر خویش
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تن است
آنچه شیرین است او شد ناردانگ
و آنکه پوسیده است نبود غیر بانگ
آنچه با معنیست خود پیدا شود
وآنچه پوسیده است آن رسوا شود
رو به معنی کوش ای صورتپرست
زآنکه معنی بر تن صورت پرست
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بیمعنی در این تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانه اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمه للعالمین
این دانایان برای همه جهانیان رحمت و برکت هستند
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان
نامبارک خنده آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کشد
تن تو را در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
تا باز کشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
Privacy Policy
Today visitors: 163 Time base: Pacific Daylight Time