مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۵۵
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان
یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو
سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان
گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست
ور درآید عاشقی دستش بگیر و درکشان
عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان
عقل منکر هیچ گونه از نشانها نگذرد
بی نشان رو بینشان تا زخم ناید بر نشان
یوسفی شو گر تو را خامی بنَخاسی برد
گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو مدان
عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش
دیدهای شو گرت روپوشی نماند گو ممان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۲۳
بر سر گنج از گدایی مردهام
زانک اندر غفلت و در پردهام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۰
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شَبَهش دُر گردد و او یَم شود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۲
داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جَندَره و
گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
بود کَمپیری نودساله کَلان
پر تَشنُّج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حِسَش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بُنِ دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زَمْر و لب و سُرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقیی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سِرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فَرْج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر
این چنین عمری که مایهٔ دوزخ است
مر قصابان غضب را مَسلَخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانْش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری بَر نارَد او
گر بدیدی یک سر موی از مَعاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۷
داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی
خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد
گفت یک روزی به خواجهٔ گیلیی
نان پرستی نَرْ گدا زنبیلیی
چون ستد زو نان بگفت ای مُستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آنست که من دیدهام
حق ترا آنجا رساند ای دُژَم
هر مُحَدِّث را خسان باذِل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
زانک قدر مستمع آید نَبا
بر قد خواجه بُرَد درزی قبا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۲
صفت آن عجوز
چونک مجلس بی چنین پَیْغاره نیست
از حدیث پست نازل چاره نیست
واسِتان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهٔ عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخَورد
نه مرورا رأس مال و پایهای
نه پذیرای قبول مایهای
نه دهنده نی پذیرندهٔ خوشی
نه درو معنی و نه معنیکَشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هُش و نه بیهُشی و نه فِکَر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
تو بتویش گَنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تَبِش آن قَحْبه را نه سوز و آه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۰
قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه میخواست میگفت نیست
سایلی آمد به سوی خانهای
خشک نانه خواست یا تَر نانهای
گفت صاحبخانه نان اینجا کجاست
خیرهای کی این دکان نانباست؟
گفت باری اندکی پیهَم بیاب
گفت آخر نیست دکان قصاب
گفت پارهٔ آرد ده ای کدخدا
گفت پنداری که هست این آسیا؟
گفت باری آب ده از مَکْرَعه
گفت آخر نیست جو یا مشرعه
هر چه او درخواست از نان یا سُبوس
چُربَکی میگفت و میکردش فُسوس
آن گدا در رفت و دامن بر کشید
اندر آن خانه بحِسْبَت خواست رید
گفت هی هی گفت تن زن ای دُژَم
تا درین ویرانه خود فارغ کنم
چون درینجا نیست وجه زیستن
بر چنین خانه بباید ریستن
چون نهای بازی که گیری تو شکار
دست آموز شکار شهریار
نیستی طاوس با صد نقش بند
که به نقشت چشمها روشن کنند
هم نهای طوطی که چون قندت دهند
گوش سوی گفت شیرینت نهند
هم نهای بلبل که عاشقوار زار
خوش بنالی در چمن یا لالهزار
هم نهای هدهد که پیکی ها کنی
نه چو لکلک که وطن بالا کنی
در چه کاری تو و بهر چِت خرند؟
تو چه مرغی و ترا با چه خورند؟
زین دکان با مِکاسان برتر آ
تا دکان فَضْل کِاللَّه اشْتَری
کالهای که هیچ خلقش ننگرید
از خَلاقَت آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی پیش او مردود نیست
زانک قصدش از خریدن سود نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۸
رجوع به داستان آن کَمپیر
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز
تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
چند گُلْگُونه بمالید از بَطَر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
عَشْرهای مُصْحَف از جا میبُرید
میبچَفسانید بر رو آن پلید
تا که سفرهٔ روی او پنهان شود
تا نگین حلقهٔ خوبان شود
عَشْرها بر روی هر جا مینهاد
چونک بر میبست چادر میفتاد
باز او آن عَشْرها را با خُدو
میبچفسانید بر اطراف رو
باز چادر راست کردی آن تکین
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی میکرد فن و آن میفتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مُصَوَّر آن زمان ابلیس زود
گفت ای قَحْبهٔ قَدیدِ بیورود
من همه عمر این نیندیشیدهام
نه ز جز تو قَحْبهای این دیدهام
تخم نادر در فَضیحَت کاشتی
در جهان تو مُصْحَفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خَمیس اندر خَمیس
ترک من گوی ای عَجوزهٔ دَرْدَبیس
چند دزدی عَشْر از علم کتاب
تا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب؟
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مَرحَبا؟
رنگ بر بسته ترا گُلگون نکرد
شاخ بر بسته فَنِ عُرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رُخَت این عَشرها اندر فتد
چونک آید خیزخیزان رَحیل
گم شود زان پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آنک در درون اُنسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایهٔ یوسف صاحبقِران
شد زلیخای عجوز از سَر جوان
میشود مُبْدَل به خورشید تَموز
آن مِزاج بارِد بَرْدُ الْعَجوز
میشود مُبْدَل بسوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خُرّمی
ای عَجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون رها کن ما مَضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گُلگونه نِه و خواهی مِداد
Sign in or sign up to post comments.