برنامه شماره ۱۰۲۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2998, Divan e Shams
سوگند خوردهای که ازین پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامنِ تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری؟ و تا کی دَغا(۱) کنی؟
میخندد آن لبت، صنما(۲)، مژده میدهد
کاندیشه کردهای که ازین پس وفا کنی
بی تو نمازِ ما چو روا نیست، سود چیست؟
آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
بی بحرِ تو، چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حقِّ ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنکه سر نهد به هر آنچ(۳) اقتضا(۴) کنی
خاموش، کم فروش تو دُرِّ یتیم(۵) را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
(۱) دَغا: مکر، فریب
(۲) صنم: بت، دلبر، معشوق؛ صنما: ای معشوق
(۳) آنچ: مخفّفِ آنچه
(۴) اقتضا: درخور و مناسب بودن، ضرورت، لزوم.
(۵) دُرِّ یتیم: کنایه از مرواریدِ بزرگ است که یک دانه تنها در صدف باشد. مرواریدِ بیهمتا. مرواریدِ بینظیر.
-----------
تا کی بهانه گیری؟ و تا کی دَغا کنی؟
میخندد آن لبت، صنما، مژده میدهد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیِهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۶) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
حدیث نبوی
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْـمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۶) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشرو لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۶۹
موبهمو(۷)، ذرّهبهذرّه مکرِ نَفْس
میشناسیدند چون گُل از کرفس
(۷) موبهمو: در کمال دقت، دقیقاً
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1079
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست(۸)
(۸) رایضی: رام کردنِ اسبِ سرکش، در اینجا یعنی دارای اثر تربیتی.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3108
بادْ تُندست و چراغم اَبْتری(۹)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
تا بُوَد کز هر دو یک وافی(۱۰) شود
گر به باد، آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف، کز تنِ ناقص چراغ
شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ
تا که روزی کاین بمیرد ناگهان
پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۱۱)
شمعِ فانی را به فانیای دِگر
(۹) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
(۱۰) وافی: بسنده، کافی، وفاکننده به عهد
(۱۱) غِرَر: جمع غِرَّه بهمعنی غفلت و بیخبری و غرور
جز آنکه سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4064
زآن عَوانِ(۱۲) مقتضی(۱۳) که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز(۱۴) و آفت است
زآن عوانِ سِرّ شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
(۱۲) عَوان: مأمور
(۱۳) مُقتَضی: خواهشگر
(۱۴) آز: طمع
خاموش، کم فروش تو دُرِّ یتیم را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #242
آن کسی را کِش چنین شاهی کُشد
سویِ بخت و بهترین جاهی کَشَد
گر ندیدی سودِ او در قهرِ او
کَی شدی آن لطفِ مُطْلَق، قَهرجو
بچّه میلرزد از آن نیشِ حَجام(۱۵)
مادرِ مُشْفِق(۱۶) در آن غم، شادکام
نیمجان(۱۷) بستاند و صد جان دهد
آنکه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری ولیک
دورِ دور افتادهای، بنگر تو نیک
(۱۵) حَجام: مخفّفِ حَجّام به معنی حَجامتکننده
(۱۶) مُشْفِق: مهربان
(۱۷) نیمجان: جان انسانی که بر اثر مجاهدت و تربیت درست به نور معرفت روشن نگشته و به مراتب کمال نرسیده است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #405, Divan e Shams
نکُند رحمتِ مطلق، به بلا جانِ تو ویران
نکُند والِده(۱۸) ما را، ز پیِ کینه حجامت
(۱۸) والِده: مادر
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۱۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Robaaiaat) #1163, Divan e Shams
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
تو خالقِ مطلقی و من مخلوقم
بر کوری مُنکران که بدخواهانند
بالا ببرم بلند تا عَیُّوقم(۱۹)
(۱۹) عَیُّوق: نام ستارهای نورانی در صورت فلکی ارابهران در امتداد کهکشان راه شیری، نماد فاصله و دوری
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3245
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2287
او فضولی بوده است از اِنقباض
کرد بر مُختارِ مطلق، اِعتراض
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3745
حَیْثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هٰذَا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن بازنداشتهاست.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۲۰)
(۲۰) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1489
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگارِ ما، به خود ستم كرديم
و اگر ما را نیآمرزى و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۲۱)
«شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد
و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.»
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْـمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم و
هم به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
(۲۱) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۴٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3049
دامنِ فضلش به کف کن کوروار
قبضِ اَعْمیٰ(۲۲) این بُوَد ای شهریار
(۲۲) قبضِ اَعْمیٰ: گرفتنِ کور
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض(۲۳) دیدی چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میرویَد زِ بُن(۲۴)
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب(۲۵) دِه
(۲۳) قبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
(۲۴) بُن: ریشه
(۲۵) اصحاب: یاران
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3104
چون نِهیی رنجور، سر را برمَبَند
اختیارت هست، بر سِبلَت(۲۶) مخند
جهد کن کز جامِ حق یابی نَوی(۲۷)
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن مِی را بُوَد کُلّ اختیار
تو شوی معذورِ مطلق، مستوار
(۲۶) سِبلَت: موی پشت لب، سبیل
(۲۷) نَوی: تازگی و نشاط
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3496
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر(۲۸)
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهَر
(۲۸) ظَفَر: پیروزی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #402
مُنتهایِ اختیار آن است خَود
که اختیارش گردد اینجا مُفْتَقَد(۲۹)
(۲۹) مُفْتَقَد: گم کرده شده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3107
هر چه کوبی، کُفتهٔ(۳۰) مِی باشد آن
هر چه روبی(۳۱)، رُفتهٔ(۳۲) مِی باشد آن
(۳۰) کُفته: مخفّفِ کوفته به معنی کوبیدهشده
(۳۱) روبی: بروبی، جارو کنی
(۳۲) رُفته: روبیده شده
هر چه گویی، گفتهٔ مِی باشد آن
هر چه روبی، رُفتهٔ مِی باشد آن
کِی کند آن مست جز عدل و صواب(۳۳)
که ز جامِ حق کشیدهست او شراب
جادُوان فرعون را گفتند: بیست(۳۴)
مست را پَروایِ دست و پای نیست
دست و پایِ ما، مِیِ آن واحد است
دستِ ظاهر، سایه است و کاسِد(۳۵) است
(۳۳) صواب: درستی
(۳۴) بیست: مخفّفِ بِایست، توقّف کن.
(۳۵) کاسِد: بیرونق، بیآب و تاب
مختار مطلق = معذور مطلق
«اقتضای انقباض و سببسازی»
در مقابل «اقتضای فضاگشایی و استفاده از خرد و دانایی ایزدی» یا « قضا و کن فکان»
«انتخاب بر اساس وضعیت ذهنی فعلی و سببسازی و عقل جزوی»
در مقابل «انتخاب بر اساس فضاگشایی یا استفاده از انتخاب زندگی یا خرد کل»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4100
خواب چون در میرمد از بیمِ دَلق(۳۶)
خوابِ نسیان کِی بُوَد با بیمِ حَلْق؟
لٰاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا، شد گواه
که بُوَد نسیان به وجهی هم گناه
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۸۶
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #286
«… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا… .»
«… اى پروردگار ما، اگر فراموش كردهايم يا خطايى كردهايم، ما را بازخواست مكن … .»
زآنکه استکمالِ تعظیم او نکرد
ورنه نسیان(۳۷) در نیاوردی نبرد
گرچه نسیان لابُد(۳۸) و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود
که تَهاوُن(۳۹) کرد در تعظیمها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
همچو مستی، کو جنایتها کند
گوید او: معذور بودم من ز خَود
گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بُد در رفتنِ آن اختیار
بیخودی نآمَد به خود، توش خواندی
اختیارت خود نشد، توش راندی
گر رسیدی مستیای بیجهدِ تو
حفظ کردی ساقیِ جان، عهدِ تو
پشتدارت(۴۰) بودی او و عذرخواه
من غلامِ زَلَّتِ(۴۱) مستِ اِلٰه
(۳۶) دَلق: خرقه، لباس کهنه
(۳۷) نسیان: فراموشی
(۳۸) لابُد: بدونِ چاره
(۳۹) تَهاوُن: سستی، سهلانگاری
(۴۰) پُشتدار: پشتیبان، حامی
(۴۱) زَلَّت: لغزش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #977
کافرم من، گر زیان کردهست کس
در رهِ ایمان و طاعت، یک نَفَس
سَر، شکسته نیست، این سَر را مَبَند
یک دو روزی جهد کن، باقی بخند
بَد مُحالی(۴۲) جُست، کو دنیا بجُست
نیک حالی جُست، کو عُقْبیٰ(۴۳) بجُست
مکرها(۴۴) در کسبِ دنیا، بارِد(۴۵) است
مکرها در ترکِ دنیا، وارِد(۴۶) است
مکر آن باشد که زندان حُفره کرد
آنکه حُفره بست، آن مَکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حُفره(۴۷) کن زندان و خود را وارهان
حدیث
«اَلدُّنیا سِجْنُ الْمؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْکافِرِ.»
«دنيا، زندان مومن و بهشت كافر است.»
چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدن
نی قُماش(۴۸) و نقره و میزان(۴۹) و زن
(۴۲) مُحال: ناممکن و ناشدنی
(۴۳) عُقْبی: آخرت، قيامت
(۴۴) مَکر: تدبیر
(۴۵) بارِد: سرد، خنک و ناخوشایند، نابجا
(۴۶) وارد: جایز و روا، بجا
(۴۷) حفره: گودال، مَغاک
(۴۸) قماش: رخت، متاع و اسباب خانه
(۴۹) میزان: ترازو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4483
این چنین درماندهایم، از کژرَویست؟
یا ز اخترهاست؟ یا خود جادُویست؟
بختِ ما را بردَرید آن بختِ او
تختِ ما شد سرنگون از تختِ او
کارِ او از جادویی گر گشت زَفت(۵۰)
جادویی کردیم ما هم، چون نرفت؟
(۵۰) زَفت: درشت و فربه، در اینجا کنایه از پیش رفتن و درست شدنِ کارها.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3133
کژ رَوی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت
راستی آری، سعادت زایدت
«جَفَّ القَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائِنٌ.»
«خشک شد قلم به آنچه بودنی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1763
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شورهخاکی کاشتی
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۵۱)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۵۲)
(۵۱) غَبین: آدمِ سسترأی
(۵۲) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4662
خشم و ذوقت هر دو عکسِ دیگران
شادیِ قَوّاده(۵۳) و خشمِ عَوان(۵۴)
(۵۳) قَوّاده: پاانداز، کسی که زنان و مردان را برای همآغوشی به هم برساند.
(۵۴) عَوان: مأمور حکومتی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #802
زینتِ او از برایِ دیگران
باز کرده بیهُده چشم و دهان
ای تو در بیگار(۵۵)، خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی(۵۶)
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کِی باشی؟ که تو آن اَوحَدی(۵۷)
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض، باشد که فرعِ او شدهست
(۵۵) بیگار: کارِ بیمزد
(۵۶) بیستی: بِایستی
(۵۷) اَوحَد: یگانه، یکتا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1429
اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب(۵۸)
تا قلاووزت(۵۹) نجنبد تو مَجُنب
(۵۸) طاق و طُرُنب: شکوه و جلال ظاهری
(۵۹) قَلاووز: پیشاهنگ، راهنما
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2508
ای دلیلِ تو مثالِ آن عصا
در کَفَت، دَلَّ عَلیٰ عَیْبِ الْعَمیٰ
ای کسی که دلیل در دست تو مانند عصایی در دست کور است.
همانطور که عصا دلالت بر کوری فرد میکند، توسل به عصای استدلال نیز دلیل بر کوردلی توست.
غُلْغُل و طاق و طُرُنب(۶۰) و گیر و دار
که نمیبینم، مرا معذور دار
(۶۰) طاق و طُرُنب: سر و صدا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #648
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۶۱)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۶۲)
دور کن آلت، بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پَر است
برکَنَم پَر را که در قصدِ سَر(۶۳) است
نیست انگارد پَرِ خود را صَبور
تا پَرَش درنفگند در شرّ و شور
(۶۱) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۶۲) زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
(۶۳) در قصدِ سَر است: آهنگ آسیبزدن به جان و روان را دارد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3347
در رخِ مَه، عیببینی میکُنی
در بهشتی، خارچینی میکُنی
گر بهشت اندر رَوی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیرِ تو
میبپوشی آفتابی در گِلی
رخنه میجویی ز بَدرِ کاملی
آفتابی که بتابد در جهان
بهرِ خُفّاشی کجا گردد نهان؟
عیبها از رَدِّ پیران عیب شد
غیبها از رَشکِ(۶۴) پیران غیب شد
باری ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آبِ رحمت را چه بندی از حسد؟
گرچه دوری، دور میجُنبان تو دُم
حَیْثُ ماٰکُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُمْ
گرچه در ذهن هستی و از او دوری، از دور دُمِ آشنایی با او (از جنسِ او بودن) را به حرکت دَرآور.
به این آیهٔ قرآن توجه کن که میگوید: در هرجا که هستی روی به او کن.
چون خَری در گِل فتد از گامِ تیز
دَم به دَم جُنبد برایِ عزمِ خیز
جای را هموار نَکْند بهرِ باش
دانَد او که نیست آن جایِ معاش
حسِّ تو از حسِّ خر کمتر بُدهست
که دلِ تو زین وَحَلها(۶۵) بَرنَجَست
در وَحَل تأویلِ(۶۶) رُخصَت میکُنی
چون نمیخواهی کز آن دل بَرکَنی
کاین رَوا باشد مرا، من مُضْطَرم(۶۷)
حق نگیرد عاجزی را، از کَرَم
خود گرفتستت، تو چون کفتارِ کُور
این گرفتن را نبینی از غُرور
(۶۴) رَشک: در اینجا یعنی غیرت
(۶۵) وَحَل: گِل و لای که چهارپا در آن بماند.
(۶۶) تأویل: در اینجا یعنی توجیه کردن موضوعی.
(۶۷) مُضْطَر: بیچاره، درمانده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #765
این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیلِ حق چرا کشتی تو زاغ؟
بهرِ فرمان، حکمتِ فرمان چه بود؟
اندکی ز اسرارِ آن باید نمود
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۶۰
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #260
« ... خُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ ...»
« ... گفت: چهار پرنده برگیر ... »
کاغکاغ(۶۸) و نعرهٔ زاغِ سیاه
دایماً باشد به دنیا عُمرْخواه(۶۹)
همچو ابلیس از خدای پاکِ فرد(۷۰)
تا قیامت عمرِ تن درخواست کرد
گفت: اَنْظِرنی اِلیٰ یَوْمِ الْجَزا
کاشکی گفتی که: تُبْنا(۷۱) رَبَّنٰا
«ابلیس گفت: «مرا تا به روز جزا مهلت دِه.»
ایکاش بهجای این درخواست میگفت: «پروردگارا، توبه کردیم.»»
قرآن کریم، سورهٔ ص (۳۸)، آیهٔ ۷۹
Quran, Saad(#38), Line #79
«قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ.»
«گفت: اى پروردگار من، مرا تا روزى كه از نو زنده شوند مهلت دِه.»
عمرِ بیتوبه، همه جان کندن است
مرگِ حاضر، غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بُوَد
بیخدا آبِ حیات آتش بُوَد
قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیهٔ ۱۶۲
Quran, Al-An’aam(#6), Line #162
«قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِـلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»
«بگو: نماز من و قربانى من و زندگى من و مرگ من براى خدا آن پروردگار جهانيان است.»
آن هم از تأثیرِ لعنت بود کو
در چنان حضرت همی شد عُمرجو
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
خاصه عُمری غرق در بیگانگی
در حضورِ شیر، روبَهشانگی(۷۲)
عمرِ بیشم دِه که تا پستر رَوَم
مَهْلَم(۷۳) افزون کُن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بُوَد
بَد کسی باشد که لعنتجو بود
عمرِ خوش، در قرب(۷۴)، جان پروردن است
عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین(۷۵) خوردن است
عمرِ بیشم دِه که تا گُه میخورم
دایم اینم دِه که بس بَدگوهرم
گرنه گُهخوارست آن گَنده دهان
گویدی کز خویِ زاغم وارهان(۷۶)
(۶۸) کاغْکاغ: بانگِ کلاغ؛ قارقار
(۶۹) عُمْرخواه: عُمْر خواهنده
(۷۰) فرد: یگانه، بیهمتا، بینظیر
(۷۱) تُبْنا: توبه کردیم.
(۷۲) روبَهشانگی: مجازاً حیله و تزویر
(۷۳) مَهْل: مهلت دادن، درنگ و آهستگی
(۷۴) قُرب: نزدیک شدن، نزدیکی
(۷۵) سِرگین: فضله چارپایان، مدفوع
(۷۶) وارهان: آزاد کن؛ رها کن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1502, Divan e Shams
چه استادان که من شهمات کردم
چه شاگردان که من استاد کردم
بسا شیران که غرّیدند بر ما
چو روبه عاجز و مُنقاد(۷۷) کردم
خَمُش کن، آنکه او از صُلبِ(۷۸) عشق است
بَسَسْتَش اینکه من ارشاد کردم
ولیک آن را که طوفانِ بلا بُرد
فرو شد، گرچه من فریاد کردم
مگر از قعرِ طوفانش برآرم
چنانکه نیست را ایجاد کردم
برآمد شمسِ تبریزی، بزد تیغ(۷۹)
زبان از تیغِ او پولاد کردم
(۷۷) مُنقاد: مطیع، فرمانبردار
(۷۸) صُلب: استخوانهای پشت، کنایه از جنس چیزی بودن
(۷۹) بزد تیغ: مجازاً خورشید طلوع کرد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3367
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کَرَم نگرفت در جرمم اِله
عکس میگویی و مقلوب، ای سَفیه(۸۰)
ای رها کرده ره و، بگرفته تیه(۸۱)
چند چندت گیرم و، تو بیخَبَر
در سَلاسِل(۸۲) ماندهای پا تا به سر
زنگِ تو بر توت ای دیگِ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
(۸۰) سَفیه: نادان
(۸۱) تیه: بیابان
(۸۲) سَلاسِل: زنجیرها، جمع سلسله
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2149, Divan e Shams
بلبل مست تا به کِی ناله کنی ز ماهِ دِی؟
ذکرِ جفا بس است، هی شُکر کن از وفا بگو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3161, Divan e Shams
مانع است اعتراضِ ابلیسی
از یکیگویی و یکیدانی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2458, Divan e Shams
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم، هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا، نی به جفا، بیتو مبادم سفری
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1569
نالم و ترسم که او باور کند
وز کَرَم(۸۳) آن جُور(۸۴) را کمتر کند
(۸۳) کَرَم: بخشش
(۸۴) جُور: جفا و ستم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #918
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
در بِبَست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون، زین افسانه بود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3517
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بیسبب، بیواسطهٔ یاریِ غیر
کافیَم بینان تو را سیری دهم
بیسپاه و لشکرت میری دهم
بیبهارت نرگس و نسرین دهم
بیکتاب و اوستا تلقین دهم
کافیَم بیداروَت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٩٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1900
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠١
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2501
بهرِ این آوردمان یزدان بُرون
ماٰ خَلَقْتُ الْاِنسَ اِلّا یَعْبُدُون
حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم. چنانکه در قرآن کریم فرمودهاست:
(جِنّیان و) آدمیان را نیافریدم جز آنکه مرا پرستش کنند.
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۵۶
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #56
«وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.»
«جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريدهام.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2669
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صَلاةٍ دائِمون
قرآن کریم، سورهٔ معارج (۷۰)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-Ma’arij(#70), Line #23
«الَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ.»
«آنان كه به نماز مداومت مىورزند.»
نه به پنج، آرام گیرد آن خُمار
که درآن سَرهاست نی پانصد هزار
نیست زُرغِبّاً وظیفهٔ(۸۵) عاشقان
سخت مُستسقیست(۸۶) جانِ صادقان
نیست زُرغِبّاً وظیفهٔ ماهیان
زآنکه بی دریا ندارند اُنسِ جان
«یٰا اَبٰا هُرَیرَةَ زُرْغِبّاً تَزْدَدْ حُبّاً»
«ای ابوهریره (دوستانت) را یک روز در میان (گاهگاه) دیدار کن
تا علاقهات نسبتبه ایشان افزایش یابد.»
(۸۵) وظیفه: مستمری، حقوق
(۸۶) مُستسقی: کسی که بیماری استسقا (تشنگی بسیار زیاد) دارد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2679
در دلِ معشوق، جمله عاشق است
در دلِ عَذْرا همیشه وامِق(۸۷) است
در دلِ عاشق بجز معشوق نیست
در میانْشان فارِق(۸۸) و فاروق(۸۹) نیست
بر یکی اُشتر بُوَد این دو دَرا(۹۰)
پس چه زُرغِبّاً بگنجد این دو را؟
هیچکس با خویش زُرغِبّاً نمود؟
هیچکس با خود به نوبت یار بود؟
آن یکیّی(۹۱) نَه که عقلش فهم کرد
فهمِ این موقوف شد بر مرگِ مرد
ور به عقل، ادراکِ این ممکن بُدی
قهرِ نفس از بهرِ چه واجب شدی؟
با چنان رحمت که دارد شاهِ هُش
بیضرورت، چون بگوید: نَفْس کُش؟
(۸۷) وامِق و عَذْرا: نام حکایتی عاشقانه است.
(۸۸) فارِق: فرق گذارنده، جداکننده
(۸۹) فاروق: بسیار فرق گذارنده، بسیار جداکننده
(۹۰) دَرا: زنگ، جَرَس
(۹۱) یکیّی: واحد بودن، یگانگی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2277
چون شکست آن کشتیِ او بیمُراد
در کنارِ رحمتِ دریا فتاد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2506
ای دلیلت گَندهتر پیشِ لَبیب(۹۲)
در حقیقت از دلیلِ آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این، ای پسر
گوه میخور، در کُمیزی(۹۳) مینگر
«ای کسی که دلیل در دست تو مانند عصایی در دست کور است.
همانطور که عصا دلالت بر کوری فرد میکند، توسّل به عصای استدلال نیز دلیل بر کوردلی توست.»
غُلْغُل و طاق و طُرُنب(۹۴) و گیر و دار
(۹۲) لَبیب: خردمند
(۹۳) کُمیز: ادرار
(۹۴) طاق و طُرُنب: سر و صدا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #400, Divan e Shams
هر حدیثِ طَبْع را تو پرورشهایی بِدَش
شرح و تَأویلی(۹۵) بکن، وادان(۹۶) که این بیحائِل(۹۷) است
(۹۵) تَأویل: بازگردانیدن، تفسیر کردن
(۹۶) وادانستن: بازدانستن، بازشناختن، تشخیص دادن
(۹۷) بیحائِل: بدون مانع، بدون حجاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخِرزمان کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۹۸)
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی
(۹۸) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵۵٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1552
دیدهای باید، سَبَبسوراخکُن(۹۹)
تا حُجُب(۱۰۰) را بَرکَنَد از بیخ و بُن
تا مسبِّب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اَکساب(۱۰۱) و دکان
(۹۹) سببسوراخکُن: سوراخکنندهٔ سبب
(۱۰۰) حُجُب: پردهها
(۱۰۱) اَکساب: کسبها
زآن عَوانِ(۱۰۲) مقتضی(۱۰۳) که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز(۱۰۴) و آفت است
(۱۰۲) عَوان: مأمور
(۱۰۳) مُقتَضی: خواهشگر
(۱۰۴) آز: طمع
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2233
مَحْرمِ آن آه، کمیاب است بس
شب رُو و، پنهانرَوی(۱۰۵) کُن چون عَسَس(۱۰۶)
(۱۰۵) پنهانرَوی کردن: اعتقادِ خود را پنهان کردن
(۱۰۶) عَسَس: داروغه، شبگرد، کسی که شبها در محلّهها میگردد و از منازل و اماکن مراقبت میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1868
احمقست و مردهٔ ما و مَنی
کز غمِ فرعش، فَراغ اصل، نی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2935, Divan e Shams
بستی تو هستِ ما را، بر نیستیِّ مطلق
بستی مرادِ ما را بر شرطِ بیمرادی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٨٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2480
تا کنون کردی چنین، اکنون مکن
تیره کردی آب را، افزون مکن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1442
جبر، باشد پَرّ و بالِ کاملان
جبر، هم زندان و بندِ کاهلان
همچو آبِ نیل دان این جبر را
آب، مؤمن را و، خون مر گَبْر(۱۰۷) را
بال، بازان را سویِ سلطان بَرَد
بال، زاغان را به گورستان بَرَد
بازگرد اکنون تو در شرحِ عدم
که چو پازهرست و، پنداریش سَم
همچو هندوبچّه هین ای خواجهتاش(۱۰۸)
رُو، ز محمودِ عدم ترسان مباش
از وجودی ترس کاکنون در ویای
آن خیالت لاٰ شَی و تو لاٰشیای
لاشیی بر لاشیی عاشق شدهست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زدهست
چون بُرون شد این خیالات از میان
گشت نامعقولِ تو بر تو عِیان
(۱۰۷) گَبْر: کافر
(۱۰۸) خواجهتاش: دو غلامی که یک صاحب داشته باشند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2921
گفت موسی را به وحیِ دل خدا
کای گُزیده دوست میدارم تو را
گفت: چه خصلت بُوَد ای ذوالْکَرَم(۱۰۹)
موجِب آن؟ تا من آن افزون کنم
گفت: چون طفلی به پیش والِده(۱۱۰)
وقت قهرش دست هم در وَی زده
خود نداند که جز او دَیّار(۱۱۱) هست
هم ازو مخمور، هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وَی زند
هم به مادر آید و بر وَی تَنَد(۱۱۲)
از کسی یاری نخواهد غیرِ او
اوست جملهٔ شرِّ او و خیرِ او
(۱۰۹) ذوالْکَرَم: صاحب کرم و بخشش، منظور خداوند
(۱۱۰) والِده: مادر
(۱۱۱) دَیّار: کس، کسی
(۱۱۲) تنیدن: دست به کاری زدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #411
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو مَکوش
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۱۱۳)
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۱۱۴)
(۱۱۳) غَبین: آدمِ سسترأی
(۱۱۴) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1855
«بقیهٔ حکایتِ نابینا و مُصْحَفْ»
مردِ مهمان صبر کرد و ناگهان
کشف گشتش حالِ مشکل در زمان
نیمشب آوازِ قرآن را شنید
جَست از خواب، آن عجایب را بدید
که ز مُصْحَف(۱۱۵) کور میخواندی درست
گشت بیصبر و، ازو آن حال جُست
گفت: آیا ای عجب با چشمِ کور
چون همی خوانی، همی بینی سطور؟
آنچه میخوانی، بر آن افتادهای
دست را بَر حرفِ آن بنهادهای
اِصْبَعَت(۱۱۶) در سَیْر، پیدا میکند
که نظر بر حرف داری مُسْتَنَد(۱۱۷)
گفت: ای گشته ز جهلِ تن جُدا
این عجب میداری از صُنعِ خدا؟
من ز حق در خواستم کِای مُسْتَعان(۱۱۸)
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ، مرا نوری بده
در دو دیده وقتِ خواندن، بیگِرِه(۱۱۹)
بازدِه دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مُصْحَف و خوانم عِیان(۱۲۰)
آمد از حضرت ندا کِای مردِ کار(۱۲۱)
ای به هر رنجی به ما امّیدوار
حُسنِ ظَنّ است و، امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دَم برتر آ
هر زمان که قصدِ خواندن باشدت
یا ز مُصحفها قِرائت بایدت
من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را
تا فروخوانی، مُعَظَّم جوهرا
همچنان کرد و هر آنگاهی که من
واگشایم مُصْحَف اندر خواندن
آن خَبیری(۱۲۲) که نشد غافل ز کار
آن گرامیپادشاه، و کردگار
بازبخشد بینشم آن شاهِ فرد
در زمان، همچون چراغِ شبنورد
زین سبب، نَبْوَد ولی را اعتراض
هرچه بستاند، فرستد اِعتیاض(۱۲۳)
گر بسوزد باغت، انگورت دهد
در میانِ ماتمی، سورت(۱۲۴) دهد
آن شَلِ بیدست را دستی دهد
کانِ غمها را دلِ مستی دهد
لٰا نُسَلِّم(۱۲۵) و اعتراض، از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود، زَفْت(۱۲۶)
چونکه بیآتش مرا گرمی رسد
راضیَم گر آتشش ما را کُشد
بیچراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد، چه افغان میکنی؟
(۱۱۵) مُصْحَف: قرآن
(۱۱۶) اِصبَع: انگشت، جمع آن: اَصابِع.
(۱۱۷) مُستَنَد: تکیه داده شده.
(۱۱۸) مُستَعان: یاری خواسته شده، یعنی کسی که از او استعانت کنند و یاری خواهند.
(۱۱۹) بیگِرِه: بدونِ اِشکال
(۱۲۰) عِیان: آشکارا
(۱۲۱) مرد کار: آن که کارها را به وجه احسن انجام دهد، ماهر، استاد، لایق، مرد کار الهی.
(۱۲۲) خَبیر: آگاه، دانا
(۱۲۳) اِعتیاض: عوض گرفتن.
(۱۲۴) سور: جشن، عروسی، ضیافت، مهمانی.
(۱۲۵) لا نُسَلِّم: تسلیم نمیشویم.
(۱۲۶) زَفت: ستبر، عظیم
-------------------------
مجموع لغات:
(۱۱۴) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا(۱۱۵) مُصْحَف: قرآن
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست
بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا ز که ترساندت کسی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد چونش بها کنی
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
موبهمو ذرهبهذره مکر نفس
میشناسیدند چون گل از کرفس
پس نصیحت کردن او را رایضیست
باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانیای دگر
زآن عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زآن عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن غم شادکام
نیمجان بستاند و صد جان دهد
آنکه در وهمت نیاید آن دهد
دور دور افتادهای بنگر تو نیک
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کینه حجامت
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
بر کوری منکران که بدخواهانند
بالا ببرم بلند تا عیوقم
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن بازنداشتهاست
او بهانه باشد و تو منظرم
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد
و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمی این بود ای شهریار
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
چون نهیی رنجور سر را برمبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
منتهای اختیار آن است خود
که اختیارش گردد اینجا مفتقد
هر چه کوبی کفته می باشد آن
هر چه روبی رفته می باشد آن
هر چه گویی گفته می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدهست او شراب
جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست
دست و پای ما می آن واحد است
دست ظاهر سایه است و کاسد است
اقتضای انقباض و سببسازی
در مقابل اقتضای فضاگشایی و استفاده از خرد و دانایی ایزدی یا قضا و کن فکان
انتخاب بر اساس وضعیت ذهنی فعلی و سببسازی و عقل جزوی
در مقابل انتخاب بر اساس فضاگشایی یا استفاده از انتخاب زندگی یا خرد کل
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتواخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
گرچه نسیان لابد و ناچار بود
که تهاون کرد در تعظیمها
همچو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود
از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نامد به خود توش خواندی
اختیارت خود نشد توش راندی
گر رسیدی مستیای بیجهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو
پشتدارت بودی او و عذرخواه
من غلام زلت مست اله
کافرم من گر زیان کردهست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزی جهد کن باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنکه حفره بست آن مکریست سرد
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نی قماش و نقره و میزان و زن
این چنین درماندهایم از کژرویست
یا ز اخترهاست یا خود جادویست
بخت ما را بردرید آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادویی گر گشت زفت
جادویی کردیم ما هم چون نرفت
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این واللـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
آن عرض باشد که فرع او شدهست
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
ای دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل علی عیب العمی
ای کسی که دلیل در دست تو مانند عصایی در دست کور است
همانطور که عصا دلالت بر کوری فرد میکند توسل به عصای استدلال نیز دلیل بر کوردلی توست
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمیبینم مرا معذور دار
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پر است
برکنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفگند در شر و شور
در رخ مه عیببینی میکنی
در بهشتی خارچینی میکنی
گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو
میبپوشی آفتابی در گلی
رخنه میجویی ز بدر کاملی
بهر خفاشی کجا گردد نهان
عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک پیران غیب شد
باری ار دوری ز خدمت یار باش
آب رحمت را چه بندی از حسد
گرچه دوری دور میجنبان تو دم
حیث ماکنتم فولوا وجهکم
گرچه در ذهن هستی و از او دوری از دور دم آشنایی با او از جنس او بودن را به حرکت درآور
به این آیه قرآن توجه کن که میگوید در هرجا که هستی روی به او کن
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها برنجست
در وحل تاویل رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی
کاین روا باشد مرا من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتستت تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود
اندکی ز اسرار آن باید نمود
کاغکاغ و نعره زاغ سیاه
دایما باشد به دنیا عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا
ابلیس گفت مرا تا به روز جزا مهلت ده
ایکاش بهجای این درخواست میگفت پروردگارا توبه کردیم
عمر بیتوبه همه جان کندن است
مرگ حاضر غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بیخدا آب حیات آتش بود
آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همی شد عمرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبهشانگی
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گهخوارست آن گنده دهان
گویدی کز خوی زاغم وارهان
بسا شیران که غریدند بر ما
چو روبه عاجز و منقاد کردم
خمش کن آنکه او از صلب عشق است
بسستش اینکه من ارشاد کردم
ولیک آن را که طوفان بلا برد
فرو شد گرچه من فریاد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم
برآمد شمس تبریزی بزد تیغ
زبان از تیغ او پولاد کردم
وز کرم نگرفت در جرمم اله
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهای پا تا به سر
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی شکر کن از وفا بگو
مانع است اعتراض ابلیسی
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
وز کرم آن جور را کمتر کند
آنکه جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیله فرعون زین افسانه بود
کافیم بدهم تو را من جمله خیر
بیسبب بیواسطه یاری غیر
کافیم بینان تو را سیری دهم
کافیم بیداروت درمان کنم
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون
حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم چنانکه در قرآن کریم فرمودهاست
جنیان و آدمیان را نیافریدم جز آنکه مرا پرستش کنند
عاشقان را فی صلاة دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که درآن سرهاست نی پانصد هزار
نیست زرغبا وظیفه عاشقان
سخت مستسقیست جان صادقان
نیست زرغبا وظیفه ماهیان
زآنکه بی دریا ندارند انس جان
ای ابوهریره دوستانت را یک روز در میان گاهگاه دیدار کن
تا علاقهات نسبتبه ایشان افزایش یابد
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق بجز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست
بر یکی اشتر بود این دو درا
پس چه زرغبا بگنجد این دو را
هیچکس با خویش زرغبا نمود
هیچکس با خود به نوبت یار بود
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهم این موقوف شد بر مرگ مرد
ور به عقل ادراک این ممکن بدی
قهر نفس از بهر چه واجب شدی
با چنان رحمت که دارد شاه هش
بیضرورت چون بگوید نفس کش
چون شکست آن کشتی او بیمراد
در کنار رحمت دریا فتاد
ای دلیلت گندهتر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این ای پسر
گوه میخور در کمیزی مینگر
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تاویلی بکن وادان که این بیحائل است
یار در آخرزمان کرد طربسازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
در حرکت باش از آنک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی
دیدهای باید سببسوراخکن
تا حجب را برکند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
محرم آن آه کمیاب است بس
شب رو و پنهانروی کن چون عسس
احمقست و مرده ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
بستی مراد ما را بر شرط بیمرادی
تا کنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مومن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
بازگرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهرست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجهتاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
آن خیالت لا شی و تو لاشیای
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقول تو بر تو عیان
گفت موسی را به وحی دل خدا
کای گزیده دوست میدارم تو را
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
صبح نزدیک است خامش کم خروش
من همی کوشم پی تو تو مکوش
بقیه حکایت نابینا و مصحف
مرد مهمان صبر کرد و ناگهان
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیمشب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور میخواندی درست
گشت بیصبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همی خوانی همی بینی سطور
آنچه میخوانی بر آن افتادهای
دست را بر حرف آن بنهادهای
اصبعت در سیر پیدا میکند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب میداری از صنع خدا
من ز حق در خواستم کای مستعان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
بازده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کای مرد کار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وادهم چشم تو را
تا فروخوانی معظم جوهرا
واگشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامیپادشاه و کردگار
بازبخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شبنورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بیدست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
راضیم گر آتشش ما را کشد
گر چراغت شد چه افغان میکنی
Privacy Policy