برنامه شماره ۱۰۳۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #63, Divan e Shams
چه چیزست «آن» که عکسِ او حَلاوت(۱) داد صورت را؟!
چو آن پنهان شود، گویی که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت(۲) زند یک دَم، ز عشق آید جهان برهم(۳)
چو پنهان شد، درآید غم، نبینی شاد، صورت را
اگر آن خود، همین جان است، چرا بعضی گرانْجان(۴) است؟!
بسی جانی که چون آتش دهد بر باد، صورت را
وگر عقل است آن پُرفن(۵)، چرا عقلی بُوَد دشمن؟
که مکرِ عقلِ بَد در تن، کَنَد بنیادِ(۶) صورت را
چه داند عقلِ کژْخوانش(۷)؟! مپرس از وی، مَرَنجانش
همان لطف و همان دانش کُند استاد، صورت را
زِهی لطف و زِهی نوری! زِهی حاضر، زِهی دُوری!
چنین پیدا و مستوری کند مُنقاد(۸)، صورت را
جهانی را کَشان کرده(۹)، بدنهاشان چو جان کرده
برایِ امتحان کرده ز عشق، استاد، صورت را
چو با تبریز گردیدم، ز شمسُالدّین بپرسیدم،
از آن سِرّی کز او دیدم همه ایجاد، صورت را
(۱) حَلاوت: شیرینی.
(۲) صورت: جهانِ نموداری، هستی پدیداری.
(۳) برهم آمدن جهان: زیر و زبر شدن جهان.
(۴) گرانْجان: سنگین جان، کنایه از فرومایه، فاقد ذوق و عشق.
(۵) پُرفن: در اینجا ماهِر و کارآمد.
(۶) بُنیاد کَنْدَن: ویران کردن از ریشه و اساس.
(۷) کژْخوان: آنکس که غلط میخواند و غلط میفهمد.
(۸) مُنقاد: مطیع، فرمانبردار.
(۹) کَشان کردن: جذب کردن و با خود کشیدن
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #806, Divan e Shams
هر کسی در عجبی و عجبِ من این است
کو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1070
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر
ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۱۰)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۱۱)؟
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۱
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #21
«وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»
«و نيز در وجود خودتان. آيا نمىبينيد؟»
قرآن کریم، سورهٔ واقعه (۵۶)، آیهٔ ۸۵
Quran, Al-Waaqia(#56), Line #85
«وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَٰكِنْ لَا تُبْصِرُونَ»
«ما از شما به او نزديكتريم ولى شما نمىبينيد.»
(۱۰) غدیر: آبگیر، برکه
(۱۱) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّیکننده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٨٩٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1899
این ترازو بهرِ این بنهاد حق
تا رَود انصاف ما را در سَبَق(۱۲)
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
(۱۲) سَبَق: نیروی ازلی، فضای یکتایی، فضای همه امکانات، درس یک روزه، مسابقه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #121
راست کُن اَجزات را از راستان
سر مَکَش ای راسترو، زآن آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هرکه با ناراستان هَمسَنگ(۱۳) شد
در کمی افتاد و، عقلش دَنگ(۱۴) شد
رُو اَشِدّاءُ عَلَی الْکُفّار باش
خاک بر دلداریِ اَغیار پاش
برو نسبت به کافران، سخت و با صلابت باش و بر سر
عشق و دوستی نامحرمانِ بَدنَهاد، خاک بپاش.
قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹
Quran, Al-Fath(#48), Line #29
«… أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ…»
«… بر کافران سختگیر و با خود شفیق و مهربان …»
بر سرِ اَغیار چون شمشیر باش
هین مکُن روباهبازی، شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نَسْکُلند(۱۵)
زآنکه آن خاران، عدوِّ این گُلَند
(۱۳) هَمسَنگ: هموزن، همتایی، در اینجا مصاحبت.
(۱۴) دَنگ: احمق، بیهوش.
(۱۵) سِکُلیدن: پاره کردن، بُریدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #649
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۱۶)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۱۷)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۱۶) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۱۷) زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههایِ دَم به دَم
این بود معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
حدیث
«جَفَّالقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائِنٌ.»
«خشک شد قلم به آنچه بودنی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3367
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کَرَم نگرفت در جرمم اِله
عکس میگویی و مقلوب، ای سَفیه(۱۸)
ای رها کرده ره و، بگرفته تیه(۱۹)
چند چندت گیرم و، تو بیخَبَر
در سَلاسِل(۲۰) ماندهای پا تا به سر
(۱۸) سَفیه: نادان
(۱۹) تیه: بیابان
(۲۰) سَلاسِل: زنجیرها، جمع سلسله
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴٩۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #496
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِهْ
در فرارِ لا یُطاق(۲۱) آسان بِجِهْ(۲۲)
(۲۱) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
(۲۲) آسان بِجِهْ: به آسانی فرار کن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1376
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب(۲۳) است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم(۲۴)، مکان ویران شود
(۲۳) خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۲۴) رُستَم: از مصدرِ رُستَن به معنی روییدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2287
او فضولی بوده است از اِنقباض
کرد بر مُختارِ مطلق، اِعتراض
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3104
چون نِهیی رنجور، سر را برمَبَند
اختیارت هست، بر سِبلَت(۲۵) مخند
جهد کن کز جامِ حق یابی نَوی(۲۶)
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن مِی را بُوَد کُلّ اختیار
تو شوی معذورِ مطلق، مستوار
(۲۵) سِبلَت: موی پشت لب، سبیل
(۲۶) نَوی: تازگی و نشاط
«فضاگشاییِ مداوم»
زندگی مختارِ مطلق = من معذورِ مطلق
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1489
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگارِ ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى و
بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
«فضابندی یا انقباضِ مداوم»
زندگی معذورِ مطلق = من مسئولِ مطلق
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۲۷)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به
حضرت حق، نسبت داد و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْـمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم
و هم به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
(۲۷) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #106
ور نمیتانی رضا دِه ای عَیار(۲۸)
گر خدا رنجت دهد بیاختیار
که بلایِ دوست تطهیرِ(۲۹) شماست
علمِ او بالایِ تدبیرِ شماست
چون صفا بیند، بَلا شیرین شود
خوش شود دارو، چو صحّت(۳۰) بین شود
(۲۸) عَیار: جوانمرد
(۲۹) تطهیر: پاکیزه کردن
(۳۰) صحّت: سلامتی
اقتضای عقلِ من ذهنی:
زیاد کردن همانیدگیها، از طریق سببسازیِ ذهنی، برای رسیدن به زندگی.
اقتضای عقل فضای گشوده شده:
انبساط بیشتر و استفاده از داناییِ زندگی، استفاده از قضا و کن فکان،
و سرانجام زنده شدن به بینهایت و ابدیتِ خداوند.
مهمترین نیازِ ما در این لحظه، اتّصالِ مجدد و هشیارانه به زندگی یا خداوند است،
نه نیازهای روانشناختی که من ذهنی به ما تحمیل میکند.
مفتیِ ضرورت ما هستیم.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۳۱) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شَوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ورخوری، باری ضَمانِ(۳۲) آن بده
(۳۱) مُفتی: فتوادهنده
(۳۲) ضَمان: تاوان
برای من ذهنی خداوند کافی نیست.
برای انسانِ فضاگشا خداوند کافی است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3517
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بیسبب، بیواسطهٔ یاریِ غیر
برای من ذهنی «مفقود» همانیدگیهای بیشتر و من ذهنی بزرگتر است.
برای انسانِ فضاگشا «مفقود» خداوند است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1872
زین سبب، نَبْوَد ولی را اعتراض
هرچه بستاند، فرستد اِعتیاض(۳۳)
گر بسوزد باغت، انگورت دهد
در میانِ ماتمی، سورت(۳۴) دهد
آن شَلِ بیدست را دستی دهد
کانِ غمها را دلِ مستی دهد
لٰا نُسَلِّم(۳۵) و اعتراض، از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود، زَفْت(۳۶)
چونکه بیآتش مرا گرمی رسد
راضیَم گر آتشش ما را کُشد
بیچراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد، چه افغان(۳۷) میکنی؟
(۳۳) اِعتیاض: عوض گرفتن.
(۳۴) سور: جشن، عروسی، ضیافت، مهمانی.
(۳۵) لا نُسَلِّم: تسلیم نمیشویم.
(۳۶) زَفت: ستبر، عظیم
(۳۷) افغان: داد و بیداد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٢۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2257
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست
که بدآن مفقود، مستیّات بُدهست
جز به اندازهٔ ضرورت، زین مگیر
تا نگردد غالب(۳۸) و، بر تو امیر
(۳۸) غالب: چیره، پیروز
خداوند عاشق خودش است و ما به عنوانِ الست عاشقِ خودمان هستیم.
بنابراین میتوانیم روی خودمان تمرکز کنیم.
من ذهنی خودش را دوست ندارد و بنابراین به سختی میتواند
روی خودش تمرکز کند و ایرادات و نواقصش را ببیند.
سرانجام تشخیص نخواهد داد که وجودش اضافی است، و مانع و خرّوب است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #971
آنچه در فرعون بود، آن در تو هست
لیک اِژدرهات، محبوسِ چَه است
ای دریغ این جمله احوالِ تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند، وحشت زایدت
ور ز دیگر، آفِسان(۳۹) بنمایدت
چه خرابت میکند نَفْسِ لعین؟
دور میاندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزمِ فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست
(۳۹) آفِسان: افسانه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2465
لحظهای ماهم کُنَد، یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این، کار اِلٰه؟
پیشِ چوگانهایِ حُکمِ کُنفَکان
میدویم اندر مکان و لامکان
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲
Quran, Yaseen(#36), Line #82
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«چون بخواهد چيزى را بيآفريند، فرمانش اين است كه مىگويد:
«موجود شو»، پس موجود مىشود.»
چونکه بیرنگی اسیرِ(۴۰) رنگ شد
موسئی با موسئی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کآن داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
گر تو را آید بدین نکته سؤال
رنگْ کِی خالی بُوَد از قیل و قال؟
این عجب، کاین رنگ از بیرنگ خواست
رنگ با بیرنگ چون در جنگ خاست؟
(۴۰) اسیر: در اینجا به معنی مقیّد و تعیّنیافته
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1252
ذکرِ موسی بهرِ روپوش است، لیک
نورِ موسی نقدِ توست ای مردِ نیک
موسی و فرعون در هستیِ توست
باید این دو خصم را در خویش جُست
تا قیامت هست از موسی نِتاج(۴۱)
نور، دیگر نیست، دیگر شد سراج(۴۲)
این سُفال و این پَلیته(۴۳) دیگر است
لیک نورش نیست دیگر، زآن سر است
گر نظر در شیشه داری گُم شوی
زآنکه از شیشه است اَعدادِ دُوی
ور نظر بر نور داری، وا رهی
از دُوی و اَعدادِ جسم منتهی
از نظرگاه است ای مغزِ وجود
اختلافِ مؤمن و گَبْر و جهود
(۴۱) نِتاج: بچّه، فرزند، در اینجا مظهر و نمونه.
(۴۲) سِراج: چراغ
(۴۳) پَلیته: فتیله
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی چارهٔ آن قبض(۴۴) کن
زآنکه سَرها جمله میرویَد زِ بُن(۴۵)
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب(۴۶) دِه
(۴۴) قبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
(۴۵) بُن: ریشه
(۴۶) اصحاب: یاران
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3286
گفت: گیرم بر مَنَت رحمی نبود
طبعِ تو بر خود چرا اِستَم(۴۷) نمود؟
(۴۷) اِستم: ستم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1562
«نوشتنِ آن غلام، قصهٔ شکایتِ نقصانِ اجری سویِ پادشاه»
قصّه کوته کُن برایِ آن غلام
که سویِ شه برنوشتهست او پیام
قصّهٔ پُر جنگ و پُر هستیّ و کین
میفرستد پیشِ شاهِ نازنین
کالبد نامهست، اندر وَی نگر
هست لایق شاه را؟ آنگه ببَر
گوشهیی رَوْ نامه را بگشا، بخوان
بین که حرفش هست در خوردِ شهان؟
گر نباشد درخور، آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۱۸
Quran, Al-Hashr(#59), Line #18
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّـهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ ۖ وَاتَّقُوااللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ.»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از خدا بترسيد.
و هر كس بايد بنگرد كه براى فردايش چه فرستاده است.
از خدا بترسيد كه خدا به كارهايى كه مىكنيد آگاه است.»
لیک فتح نامهٔ تن زَپ(۴۸) مَدان
ورنه هرکس سرِّ دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صَعْب(۴۹)
کارِ مردانست، نه طفلانِ کَعْب(۵۰)
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زآنکه در حرص و هوا(۵۱) آغشتهایم
باشد آن فهرست، دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سَرنامه را، گردن مَتاب(۵۲)
زین سخن، وَاللهُ اَعْلَم بِالصَّواب(۵۳)
هست آن عنوان چو اِقرارِ زبان
متنِ نامهٔ سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرارِ تو؟
تا منافقوار نَبْوَد کارِ تو
چون جَوالی بس گرانی میبَری
زآن نباید کم(۵۴)، که در وی بنگری
که چه داری در جَوال(۵۵) از تلخ و خَوش؟
گر همی ارزد کشیدن را، بکَش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را از این بیگار و ننگ
در جَوال آن کن که میباید کَشید
سویِ سلطانان و شاهانِ رشید(۵۶)
(۴۸) زَپ: مفت، آسان
(۴۹) صَعب: دشوار
(۵۰) طفلانِ کَعْب: اطفالی که به بازی مشغولاند.
(۵۱) هوا: خواهشهای نَفسانی، نیازهای من ذهنی
(۵۲) گردن مَتاب: سرپیچی مکن، رُخ متاب.
(۵۳) وَاللهُ اَعْلَم بِالصَّواب: خداوند به راستی و درستی داناتر است.
(۵۴) زآن نباید کم: از آن نباید کمتر باشد، لااقلّ، دستِ کم.
(۵۵) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه.
(۵۶) رشید: راهنما، هدایت کننده، رستگار.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1891
این بیابان، خود ندارد پا و سَر
بیجوابِ نامه خستهست آن پسر
کِای عجب، چونم نداد آن شه جواب؟
یا خیانت کرد رُقعهبر ز تاب
رُقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و، آبی زیرِ کاه(۵۷)
رُقعهٔ(۵۸) دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسولِ ذُوفُنون(۵۹)
بر امیر و مَطْبَخیّ و نامهبَر
عیب بنهاده ز جهل، آن بیخبر
هیچ گِردِ خود نمیگردد که من
کژْروی کردم، چو اندر دین، شَمَن(۶۰)
(۵۷) آب زیر کاه: مکّار، آب زیر کاه کردن کنایه است از تزویر و نفاق.
(۵۸) رُقعه: نامه، نوشته، تکّهکاغذی که روی آن بنویسند.
(۵۹) ذُوفُنون: صاحب فنها، دارای هنرها
(۶۰) شَمَن: بت پرست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1865
رُقعهاش بُردند پیشِ میرِ داد
خواند آن رُقعه، جوابی وا نداد
گفت: او را نیست اِلّـا دردِ لُوت(۶۱)
پس جوابِ احمق اَوْلیٰتر سکوت
نیستش دردِ فراق و وصل، هیچ
بندِ فرعست او، نجوید اصل، هیچ
احمقست و مُردهٔ ما و منی
کز غمِ فرعش، فراغِ اصل، نی
(۶۱) لُوت: غذا، طعام
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #400, Divan e Shams
هر حدیثِ طَبْع را تو پرورشهایی بِدَش
شرح و تَأویلی(۶۲) بکن، وادان(۶۳) که این بیحائِل(۶۴) است
(۶۲) تَأویل: بازگردانیدن، تفسیر کردن
(۶۳) وادانستن: بازدانستن، بازشناختن، تشخیص دادن
(۶۴) بیحائِل: بدون مانع، بدون حجاب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1337
خلقْ رنجورِ دِق و بیچارهاند
وز خِداعِ(۶۵) دیو، سیلیبارهاند(۶۶)
(۶۵) خِداع: حیلهگری
(۶۶) سیلیباره: کسیکه میل فراوانی به زدن سیلی دارد.
در اینجا مراد کسی است که خوی آزار و تهاجم بسیار داشته باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230
آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین اِستارههای(۶۷) دیوْسوز
هریکی در دفعِ دیوِ بدگمان
هست نفتاندازِ(۶۸) قلعهیْ آسمان
(۶۷) اِستاره: ستاره
(۶۸) نفتانداز: نفتاندازَنده، بهمعنیِ کسی که آتش میبارد.
هر یکی بیتی(۶۹) جَمالِ بیتِ دیگر دان که هست
با مُؤَیَّد(۷۰) این طَریقَت رهروان را شاغِل است
(۶۹) بیت: خانه، منزل
(۷۰) مُؤَیَّد: تأیید شده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3259
کُلِّ عالَم صورتِ عقلِ کُل است
کاوست بابایِ هر آنکْ اهل قُل(۷۱) است
(۷۱) قُل: بگو؛ اهلِ قُل عاقلانی هستند که شایستگی آن را دارند که امرِ حق را تبیین و تبلیغ کنند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٢٧۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3274
جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جان
جان چنان گردد که بیجانْ تن، بدان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٨٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2480
تا کنون کردی چنین، اکنون مکن
تیره کردی آب را، افزون مکن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4063
گر نه نَفْس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کِی بُدی؟
زآن عَوانِ(۷۲) مقتضی(۷۳) که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زآن عوانِ سِرّ شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
در خبر بشنو تو این پندِ نکو
بَیْنَ جَنْبَیْکُمْ لَکُمْ اَعْدیٰ عَدُو
« تو این اندرزِ خوب را که در یکی از احادیثِ شریف آمده بشنو و به آن عمل کن:
سرسختترین دشمن شما در درونِ شماست.»
«اَعْدیٰ عَدُوَّکَ نَفْسُكَ الَّتی بَینَ جَنْبَیْكَ»
«سرسختترين دشمنِ تو، نَفْسِ تو است كه در ميانِ دو پهلویت (درونت) جا دارد.»
طُمطراقِ(۷۴) این عدو مشنو، گریز
کاو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز
(۷۲) عَوان: مأمور
(۷۳) مُقتَضی: خواهشگر
(۷۴) طُمطراق: سروصدا، نمایشِ شکوه و جلال، آوازه، خودنمایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #301, Divan e Shams
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت(۷۵)
که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب(۷۶)
(۷۵) قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
(۷۶) مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٣۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3354
گرچه دوری، دور میجُنبان تو دُم
حَیْثُ ماٰکُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُمْ
«گرچه در ذهن هستی و از او دوری، از دور دُمِ آشنایی با او (از جنسِ او بودن) را به حرکت دَرآور.
به این آیهٔ قرآن توجه کن که میگوید: «در هرجا که هستی روی به او کن.»»
چون خَری در گِل فتد از گامِ تیز
دَم به دَم جُنبد برایِ عزمِ خیز
جای را هموار نَکْند بهرِ باش
دانَد او که نیست آن جایِ معاش
حسِّ تو از حسِّ خر کمتر بُدهست
که دلِ تو زین وَحَلها(۷۷) بَرنَجَست
در وَحَل تأویلِ(۷۸) رُخصَت میکُنی
چون نمیخواهی کز آن دل بَرکَنی
کاین رَوا باشد مرا، من مُضْطَرم(۷۹)
حق نگیرد عاجزی را، از کَرَم
خود گرفتستت، تو چون کفتارِ کُور
این گرفتن را نبینی از غُرور
(۷۷) وَحَل: گِل و لای که چهارپا در آن بماند.
(۷۸) تأویل: در اینجا یعنی توجیه کردن موضوعی.
(۷۹) مُضْطَر: بیچاره، درمانده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٧۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #767
کاغکاغ(۸۰) و نعرهٔ زاغِ سیاه
دایماً باشد به دنیا عُمرخواه(۸۱)
همچو ابلیس از خدای پاکِ فرد(۸۲)
تا قیامت عمرِ تن درخواست کرد
گفت: اَنْظِرنی اِلیٰ یَوْمِ الْجَزا
کاشکی گفتی که: تُبْنا(۸۳) رَبَّنٰا
ابلیس گفت: «مرا تا به روز جزا مهلت دِه.»
ایکاش بهجای این درخواست میگفت: «پروردگارا، توبه کردیم.»
قرآن کریم، سورهٔ ص (۳۸)، آیهٔ ۷۹
Quran, Saad(#38), Line #79
«قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ.»
«گفت: اى پروردگار من، مرا تا روزى كه از نو زنده شوند مهلت دِه.»
(۸۰) کاغکاغ: بانگِ کلاغ؛ قارقار
(۸۱) عُمرخواه: عُمرخواهنده
(۸۲) فرد: یگانه، بیهمتا، بینظیر
(۸۳) تُبْنا: توبه کردیم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #775
عمرِ بیشم دِه که تا پستر رَوَم
مَهْلَم(۸۴) افزون کُن که تا کمتر شوم
(۸۴) مَهْل: مهلت دادن، درنگ و آهستگی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #777
عمرِ خوش، در قرب(۸۵)، جان پروردن است
عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین(۸۶) خوردن است
عمرِ بیشم دِه که تا گُه میخورم
دایم اینم دِه که بس بَدگوهرم
(۸۵) قُرب: نزدیک شدن، نزدیکی
(۸۶) سِرگین: مدفوع
لیک طَبْع از اصلِ(۸۷) رنج و غُصّهها بررُسته است(۸۸)
در پِیِ رنج و بلاها، عاشقِ بیطایِل(۸۹) است
(۸۷) اصل: در اینجا یعنی ریشه
(۸۸) بررُسته است: روییده است.
(۸۹) طایل: وسیع، گسترده، فایده و سود؛ بیطایل: بیفایده، بیهوده
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۸۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Robaaiaat) #1812, Divan e Shams
تا چند ز جانِ مستمند اندیشی؟
تا کِی ز جهانِ پرگزند اندیشی؟
آنچه از تو توان سِتَد(۹۰)، همین کالبد است
یک مَزبَله(۹۱) گو مباش، چند اندیشی؟
(۹۰) سِتَدن: ستاندن، گرفتن چیزی از دیگری
(۹۱) مَزبَله: جای ریختن خاکروبه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3267
تن همینازد به خوبیّ و جمال
روح، پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال
گویدش کای مَزبَله(۹۲) تو کیستی؟
یک دو روز از پرتوِ من زیستی
غَنج(۹۳) و نازت، مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمدارانت(۹۴،۹۵) تو را گوری کُنَند
طعمهٔ موران و مارانت کُنَند
بینی از گَندِ تو گیرد آن کسی
کو به پیشِ تو همی مُردی بسی
پرتوِ روح است نُطق(۹۶) و چشم و گوش
پرتوِ آتش بُوَد در آب، جوش
(۹۲) مَزبَله: جای ریختن خاکروبه
(۹۳) غَنج: ناز و کرشمه
(۹۴) گَرمداران: دوستداران
(۹۵) گُرمداران: غمخواران
(۹۶) نُطق: سخن گفتن، گفتار
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۹۷)
(۹۷) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس(۹۸) را صد من حَدید(۹۹)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۹۸) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیتِ بَدَلی من ذهنی
(۹۹) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۱۰۰) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۱۰۱)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۱۰۰) تگ: ته و بُن
(۱۰۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۱۰۲)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۱۰۲) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
«مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.»
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #23
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: «منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۱۰۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۱۰۳)نَفَخْتُ: دمیدم
چه چیزست «آن» که عکسِ او حَلاوت داد صورت را؟!
چو بر صورت زند یک دَم، ز عشق آید جهان برهم
اگر آن خود، همین جان است، چرا بعضی گرانْجان است؟!
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #918
حیله کرد انسان و، حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون، زین افسانه بود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
وگر عقل است آن پُرفن، چرا عقلی بُوَد دشمن؟
که مکرِ عقلِ بَد در تن، کَنَد بنیادِ صورت را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #652, Divan e Shams
تَدبیر کند بنده و تَقدیر نداند
تَدبیر به تَقدیرِ خداوند نماند
بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند
حیلَت بکند، لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کاو راست نهادهست
وآنگاه که داند که کجاهاش کشانَد؟
چه داند عقلِ کژْخوانش؟! مپرس از وی، مَرَنجانش
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۳۶
Poem (Qazal) #136, Divan e Hafez
مشکلِ عشق، نه در حوصلهٔ دانشِ ماست
حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتْوان کرد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3289
هرکه او را برگِ این ایمان بُوَد
همچو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1208, Divan e Shams
ای خیالاندیش دوری سخت دور
سِرِّ او از طبعِ کارافزا مپرس
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1383
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یارِ بَد خَرُّوبِ(۱۰۴) هر جا مسجد است
یارِ بَد چون رُست(۱۰۵) در تو مِهرِ او
هین ازو بگریز و کم کن گفتوگو
برکَن از بیخش، که گر سَر برزنَد
مر تو را و مسجدت را برکَنَد
عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی(۱۰۶)
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی(۱۰۷)؟
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
این چنین انصاف از ناموس(۱۰۸) بِه
از پدر آموز ای روشنجَبین(۱۰۹)
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۱۱۰) پیش از این
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى
و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ(۱۱۱) مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
که بُدَم من سُرخرو، کردیم زرد
رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۱۱۲) تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و، کژ کم تنی
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم و هم به
هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یکسو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۱۱۳) او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
(۱۰۴)خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۱۰۵)رُست: رویید، رشد کرد.
(۱۰۶)کژی: کجی، ناموزونی، ناراستی
(۱۰۷)میغژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
(۱۰۸)ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی
(۱۰۹)جَبین: پیشانی
(۱۱۰)ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۱۱۱)لِوا: پرچم
(۱۱۲)صَبّاغ: رنگرز
(۱۱۳)ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1897
باد بر تختِ سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت: بادا کژ مَغَژ(۱۱۴)
باد هم گفت: ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ، از کژم خشمین مشو
تا رود انصاف ما را در سَبَق
(۱۱۴)کَژ مَغَژ: کج حرکت نکن.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1847
چون نپرسی، زودتر کشفت شود
مرغِ صبر از جمله پَرّانتر بُوَد
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سَهل(۱۱۵) از بیصبریت مشکل شود
(۱۱۵)سَهل: آسان
چنین پیدا و مستوری کند مُنقاد، صورت را
او فضولی بوده است از اِنقباض(۱۱۶)
کرد بر مختارِ مطلق، اِعتراض
(۱۱۶) اِنقباض: دلتنگی و قبض
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3105
جهد کن کز جامِ حق یابی نَوی(۱۱۷)
(۱۱۷)نَوی: تازگی و نشاط
«مختار مطلق = معذور مطلق»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3291
چون کند جان، بازگونه(۱۱۸) پوستین
چند واوَیْلیٰ(۱۱۹) برآرد ز اهل دین
(۱۱۸)بازگونه: واژگونه
(۱۱۹)واوَیْلی: کلمۀ افسوس که در نوحه و ماتم استعمال میکنند، مصیبت
جهانی را کَشان کرده، بدنهاشان چو جان کرده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4393
هیچ عاشق، خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بُوَد جویایِ او
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵٨٨
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4588
نیست صورت، چشم را نیکو بمال
تا ببینی شَعشَعۀ نورِ جلال(۱۲۰)
(۱۲۰)جَلال: از نامهای خداوند، منظور خداوند است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2884
پس از آن لَولاک(۱۲۱) گفت اندر لقا
در شبِ معراج شاهدبازِ ما
«لَوْلاکَ لَـما خَلَقتُ الْاَفْلاکَ.»
«اگر تو نبودی، افلاک را خلق نمیکردم»
(۱۲۱) لَولاک: اگر تو نبودی، اشاره به حدیث قدسی خطاب به پیغمبر اسلام
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2512
چشمبندی بود لعنت دیو را
تا زیانِ خصم دید آن ریو(۱۲۲) را
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پُرکینش کند
تا نداند که هر آنکه کرد بَد
عاقبت باز آید و، بَر وِی زَنَد
(۱۲۲)ریو: مکر و حیله، نیرنگ
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3244
رنگِ صحرا دارد آن سدّی که خاست
او نمیداند که آن سدِّ قضاست
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2515
جمله فَرزینبندها(۱۲۳) بیند به عکس
مات بر وِی گردد و، نقصان و وَکْس(۱۲۴)
زآنکه او گر هیچ بیند خویش را
مُهْلِک و ناسور(۱۲۵) بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرَد بُرون
تا نگیرد مادران را دردِ زَه(۱۲۶)
طفل در زادن نیابد هیچ رَه
این امانت در دل و، دل حامله است
این نصیحتها مثالِ قابله(۱۲۷) است
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهیست
آنکه او بیدرد باشد رَهزنیست
زآنکه بیدردی اَنالْحَقْ(۱۲۸) گفتنیست
آن اَنا بیوقتْ گفتن لعنت است
آن اَنا در وقتْ گفتن رحمت است
آن اَنا منصور، رحمت شد یقین
آن اَنا فرعون، لعنت شد ببین
قرآن کریم، سورهٔ نازعات (۷۹)، آیهٔ ۲۴
Quran, An-Nazi’at(#79), Line #24
«فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَىٰ»
«و گفت: من پروردگار برتر شما هستم.»
لاجَرَم هر مرغِ بیهنگام را
سَر بُریدن واجب است اِعلام را
سَر بُریدن چیست؟ کُشتن، نَفْس را
در جهاد و ترکْ گفتن، نَفْس را
آنچنانکه نیشِ کژدم برکَنی
تا که یابد او ز کُشتن ایمنی
برکَنی دندانِ پُرزهری ز مار
تا رهد مار از بلایِ سنگسار
هیچ نکْشد نَفْس را جز ظِلِّ پیر
دامنِ آن نَفْسکُش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیقِ هُوست
در تو هر قُوَّت که آید جذبِ اوست
ماٰ رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ راست دان
هر چه کارَد جان، بُوَد از جانِ جان
قرآن کریم، سورهٔ انفال (۸)، آیهٔ ۱۷
Quran, Al-Anfaal(#8), Line #17
«… مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ… .»
«… آنگاه كه تير مىانداختى، تو تير نمىانداختى، خدا بود كه تير مىانداخت… .»
دستگیرنده، وی است و بُردبار
دَم به دَم آن دَم ازو اُمّید دار
نیست غم گر دیر بیاو ماندهیی
دیرگیر و، سختگیرش خواندهیی
دست گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دَمت غایب ندارد حضرتش
گر تو خواهی شرحِ این وصل و وَلا(۱۲۹)
از سرِ اندیشه میخوان وَالضُّحیٰ
قرآن کریم، سورهٔ الضُّحى (۹۳)، آیهٔ ۱ تا ۳
Quran, Ad-Dhuha(#7), Line #1-3
«وَالضُّحَىٰ» (۱)
«سوگند به آغاز روز،»
«وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ» (۲)
«و سوگند به شب چون آرام و در خود شود،»
«مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ» (۳)
«كه پروردگارت تو را ترک نكرده و بر تو خشم نگرفته است.»
(۱۲۳)فَرزینبند: فرزین مهرهای است در شطرنج که امروزه به آن وزیر هم میگویند. فَرزینبند شگردی است در شطرنج که اهلش از آن اطلاع دارند.
(۱۲۴)وَکْس: منزل ماه که در آن کسوف پذیرد، در اینجا یعنی کم کردن و کم شدن.
(۱۲۵)ناسور: زخمی که علاج نشود و دایماً از آن چرکآبه آید.
(۱۲۶)زَه: زاییدن، زایمان
(۱۲۷)قابله: زنی که هنگام زاییدن زن آبستن بچۀ او را میگیرد؛ ماما.
(۱۲۸)اَنالْحَقْ: اَنَاالحَقْ، من حق هستم، من خدايم، سخن حسين بن منصور حلّاج.
(۱۲۹)وَلا: دوستی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1915
ور کشد آن دیر، هان زنهار تو
وِردِ خود کن دَم به دَم لٰاتَقْنَطُوا(۱۳۰)
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۵۳
Quran, Az-Zumar(#39), Line #53
«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّـهِ ۚ
إِنَّ اللَّـهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.»
«بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كردهايد، از رحمت خدا مأيوس مشويد.
زيرا خدا همه گناهان را مىآمرزد. اوست آمرزنده و مهربان.»
(۱۳۰)لا تَقْنَطُوا: ناامید نشوید.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2535
ور تو گویی هم بدیها از وَی است
لیک آن نُقصانِ فضلِ او کی است؟
این بدیدادن، کمالِ اوست هم
من مِثالی گویمت ای مُحْتَشَم
کرد نقّاشی دو گونه نقشها
نقشهایِ صاف و نقشی بیصفا
نقش یوسف کرد و، حورِ خوشسرشت
نقشِ عِفریتان(۱۳۱) و ابلیسانِ زشت
هر دو گونه نقش، استادیِّ اوست
زشتیِ او نیست، آن رادیِّ(۱۳۲) اوست
زشت را در غایتِ زشتی کند
جمله زشتیها به گِردش برتَنَد
تا کمالِ دانشش پیدا شود
مُنکرِ استادیش رسوا شود
ور نداند زشتْ کردن، ناقص است
زین سبب خلّاقِ گَبر(۱۳۳) و مُخْلِص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طَوْعاً(۱۳۴) ساجدست
زآنکه جویایِ رضا و قاصدست
هست کُرْهاً(۱۳۵) گَبْر هم یزدانپَرَست
لیک، قصدِ او، مُرادی دیگرست
قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۸۳
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #83
«أَفَغَيْرَ دِينِ اللَّـهِ يَبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ»
«آيا دينى جز دين خدا مىجويند، حال آنكه آنچه در آسمانها و زمين است
خواه و ناخواه تسليم فرمان او هستند و به نزد او بازگردانده مى شويد.»
قلعۀ سلطان، عمارت(۱۳۶) میکند
لیک دعویِّ امارت(۱۳۷) میکند
گشته یاغی تا که مِلْکِ او بُوَد
عاقبت خود قلعه، سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برایِ پادشاه
میکند مَعْمور، نَه از بهرِ جاه
زشت گوید: ای شهِ زشتآفرین
قادری بر خوب و بر زشتِ مَهین(۱۳۸)
خوب گوید: ای شهِ حُسْن و بَها
پاک گَردانیدیَم از عیبها
(۱۳۱)عِفریت: موجود زشت، بد، و سهمناک.
(۱۳۲)رادی: اشاره به توانگری پایانناپذیر قدرت خلاقانه که به وسیلهٔ استاد الهی به نمایش درمیآید.
(۱۳۳)گَبْر: کافر
(۱۳۴)طَوْعاً: با اطاعت
(۱۳۵)کُرْهاً: به اجبار، اجباراً
(۱۳۶)عمارت: آباد
(۱۳۷)امارت: رییسی
(۱۳۸)مَهین: خوار، پست
-------------------------
مجموع لغات:
(۱۲۱)لَولاک: اگر تو نبودی، اشاره به حدیث قدسی خطاب به پیغمبر اسلام
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چه چیزست آن که عکس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جان است چرا بعضی گرانجان است
بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را
وگر عقل است آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده بدنهاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم ز شمسالدین بپرسیدم
از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را
هر کسی در عجبی و عجب من این است
کو نگنجد به میان چون به میان میآید
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
درنگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راسترو زآن آستان
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
برو نسبت به کافران سخت و با صلابت باش و بر سر
عشق و دوستی نامحرمان بدنهاد خاک بپاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زآنکه آن خاران عدو این گلند
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
وز کرم نگرفت در جرمم اله
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهای پا تا به سر
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
گفت نامت چیست برگو بیدهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصیت بود
گفت من رستم مکان ویران شود
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نهیی رنجور سر را برمبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
فضاگشایی مداوم
زندگی مختار مطلق = من معذور مطلق
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
فضابندی یا انقباض مداوم
زندگی معذور مطلق = من مسئول مطلق
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به
حضرت حق نسبت داد و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
ور نمیتانی رضا ده ای عیار
چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت بین شود
اقتضای عقل من ذهنی
زیاد کردن همانیدگیها از طریق سببسازی ذهنی برای رسیدن به زندگی
اقتضای عقل فضای گشوده شده
انبساط بیشتر و استفاده از دانایی زندگی استفاده از قضا و کن فکان
و سرانجام زنده شدن به بینهایت و ابدیت خداوند
مهمترین نیاز ما در این لحظه اتصال مجدد و هشیارانه به زندگی یا خداوند است
نه نیازهای روانشناختی که من ذهنی به ما تحمیل میکند
مفتی ضرورت ما هستیم
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ورخوری باری ضمان آن بده
برای من ذهنی خداوند کافی نیست
برای انسان فضاگشا خداوند کافی است
کافیم بدهم تو را من جمله خیر
بیسبب بیواسطه یاری غیر
برای من ذهنی مفقود همانیدگیهای بیشتر و من ذهنی بزرگتر است
برای انسان فضاگشا مفقود خداوند است
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بیدست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
راضیم گر آتشش ما را کشد
گر چراغت شد چه افغان میکنی
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدآن مفقود مستیات بدهست
جز به اندازه ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
خداوند عاشق خودش است و ما به عنوان الست عاشق خودمان هستیم
بنابراین میتوانیم روی خودمان تمرکز کنیم
روی خودش تمرکز کند و ایرادات و نواقصش را ببیند
سرانجام تشخیص نخواهد داد که وجودش اضافی است و مانع و خروب است
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین
آتشت را هیزم فرعون نیست
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله
پیش چوگانهای حکم کنفکان
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
رنگ کی خالی بود از قیل و قال
این عجب کاین رنگ از بیرنگ خواست
رنگ با بیرنگ چون در جنگ خاست
ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد توست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسی نتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگر است
لیک نورش نیست دیگر زآن سر است
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زآنکه از شیشه است اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وا رهی
از دوی و اعداد جسم منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مومن و گبر و جهود
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود
نوشتن آن غلام قصه شکایت نقصان اجری سوی پادشاه
قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه برنوشتهست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
میفرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامهست اندر وی نگر
هست لایق شاه را آنگه ببر
گوشهیی رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامه دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامه تن زپ مدان
ورنه هرکس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب
زآنکه در حرص و هوا آغشتهایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامه سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافقوار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی میبری
زآن نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
در جوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
این بیابان، خود ندارد پا و سر
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کای عجب چونم نداد آن شه جواب
یا خیانت کرد رقعهبر ز تاب
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعه دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذوفنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
رقعهاش بردند پیش میر داد
خواند آن رقعه جوابی وا نداد
گفت او را نیست الـا درد لوت
پس جواب احمق اولیتر سکوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرعست او نجوید اصل هیچ
احمقست و مرده ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تاویلی بکن وادان که این بیحائل است
خلق رنجور دق و بیچارهاند
وز خداع دیو سیلیبارهاند
با چنین استارههای دیوسوز
هریکی در دفع دیو بدگمان
هست نفتانداز قلعهی آسمان
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با موید این طریقت رهروان را شاغل است
کل عالم صورت عقل کل است
کاوست بابای هر آنک اهل قل است
جان جان چون واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
تا کنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
گر نه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
زآن عوان مقتضی که شهوت است
زآن عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدی عدو
تو این اندرز خوب را که در یکی از احادیث شریف آمده بشنو و به آن عمل کن
سرسختترین دشمن شما در درون شماست
طمطراق این عدو مشنو گریز
کاو چو ابلیس است در لج و ستیز
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
گرچه دوری دور میجنبان تو دم
حیث ماکنتم فولوا وجهکم
گرچه در ذهن هستی و از او دوری از دور دم آشنایی با او از جنس او بودن را به حرکت درآور
به این آیه قرآن توجه کن که میگوید در هرجا که هستی روی به او کن
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها برنجست
در وحل تاویل رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی
کاین روا باشد مرا من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتستت تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
کاغکاغ و نعره زاغ سیاه
دایما باشد به دنیا عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا
ابلیس گفت مرا تا به روز جزا مهلت ده
ایکاش بهجای این درخواست میگفت پروردگارا توبه کردیم
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها عاشق بیطایل است
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
آنچه از تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
تن همینازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش کای مزبله تو کیستی
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
گرمدارانت تو را گوری کنند
طعمه موران و مارانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب جوش
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت خونآشام بود
حیله فرعون زین افسانه بود
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی نتواند
وآنگاه که داند که کجاهاش کشاند
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
هرکه او را برگ این ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
سر او از طبع کارافزا مپرس
یار بد خروب هر جا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تو را و مسجدت را برکند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشنجبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخرو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی
همچو آن ابلیس و ذریات او
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرانتر بود
سهل از بیصبریت مشکل شود
مختار مطلق = معذور مطلق
چون کند جان بازگونه پوستین
چند واویلی برآرد ز اهل دین
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
نیست صورت چشم را نیکو بمال
تا ببینی شعشعه نور جلال
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما
تا زیان خصم دید آن ریو را
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آنکه کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
جمله فرزینبندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حامله است
این نصیحتها مثال قابله است
درد باید درد کودک را رهیست
آنکه او بیدرد باشد رهزنیست
زآنکه بیدردی انالحق گفتنیست
آن انا بیوقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن رحمت است
آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن نفس را
آنچنانکه نیش کژدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پرزهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان بود از جان جان
دستگیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
دیرگیر و سختگیرش خواندهیی
دست گیرد سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
گر تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه میخوان والضحی
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
ور تو گویی هم بدیها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است
این بدیدادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بیصفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
لیک مومن دان که طوعا ساجدست
زآنکه جویای رضا و قاصدست
هست کرها گبر هم یزدانپرست
لیک قصد او مرادی دیگرست
قلعه سلطان عمارت میکند
لیک دعوی امارت میکند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مومن آن قلعه برای پادشاه
میکند معمور نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشتآفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیم از عیبها
Privacy Policy
Today visitors: 172 Time base: Pacific Daylight Time