برنامه شماره ۱۰۳۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #74, Divan e Shams
گر زانکه نِهای طالب، جوینده(۱) شوی با ما
ور زانکه نِهای مُطرِب(۲)، گوینده(۳) شوی با ما
گر زانکه تو قارونی(۴)، در عشق شوی مُفلِس(۵)
ور زانکه خداوندی، هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند(۶)
گر مُردهای، وَر زنده، هم زنده شوی با ما
پاهایِ تو بگشاید، روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گُل در خنده شوی با ما
در ژنده(۷) درآ یک دم تا زندهدلان بینی
اطلس(۸) بهدراندازی(۹)، در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده(۱۰)، بررُست و درختی شد
این رمز چو دریابی، افکنده شوی با ما
شمسُالْحقِ تبریزی با غنچهٔ دل گوید:
«چون باز شود چشمت، بیننده شوی با ما»
(۱) جوینده: طالب، اهل طلب
(۲) مُطرِب: طربانگیز، خنیاگر
(۳) گوینده: قوّال، کسی که در مجالس سماع صوفیه با خواندن ترانهها و شعرها
با آواز خوش و با اصول موسیقی زمینهٔ رقص و سماع ایشان را فراهم میآورد.
(۴) قارون: نماد ثروتمند مغرور
(۵) مُفلِس: فقیر، بینوا
(۶) گیراندنِ شمع: روشن کردنِ شمع
(۷) ژنده: کهنه، فرسوده، پاره، خرقه
(۸) اطلس: دیبا، حریرِ منقوش، کنایه از زرق و برق دنیوی
(۹) بهدرانداختن: از تن بیرون کردن، درآوردن
(۱۰) افکنده شدن: فروتن و افتاده شدن
-----------
گر زانکه نِهای طالب، جوینده شوی با ما
ور زانکه نِهای مُطرِب، گوینده شوی با ما
گر زانکه تو قارونی، در عشق شوی مُفلِس
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #442, Divan e Shams
بر عاشقان فَریضه(۱۱) بُوَد جستوجویِ دوست
بر روی و سر چو سیل دوان، تا به جویِ دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفتوگویِ ما همگی گفتوگویِ دوست
(۱۱) فَریضه: واجب، لازم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #746
امتحان بر امتحان است ای پدر
هین، به کمتر امتحان، خود را مَخَر(۱۲)
(۱۲) خود را مَخَر: خودپسندی نکن، خواهان خود مشو.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3368
عکس میگویی و مقلوب، ای سَفیه(۱۳)
ای رها کرده ره و، بگرفته تیه(۱۴)
چند چندت گیرم و، تو بیخَبَر
در سَلاسِل(۱۵) ماندهای پا تا به سر
زنگِ تو بر توت ای دیگِ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد ز اسرارها
(۱۳) سَفیه: نادان
(۱۴) تیه: بیابان
(۱۵) سَلاسِل: زنجیرها، جمع سلسله
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3244
رنگِ صحرا دارد آن سدّی که خاست
او نمیداند که آن سدِّ قضاست
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
ای بسا کفّار را سودایِ دین
بندِ او ناموس(۱۶) و کِبر و آن و این
بندِ پنهان، لیک از آهن بَتَر(۱۷)
بندِ آهن را بِدَرّانَد تبر
بندِ آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
(۱۶) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیتِ بَدَلی من ذهنی
(۱۷) بَتَر: بدتر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١٠٩٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1092
نعمتِ حق را به جان و عقل دِهْ
نه به طبعِ پُرزَحیرِ(۱۸) پُرگِرِه
(۱۸) زَحیر: دلپیچه، در اینجا مطلقاً بهمعنی درد و بیماری است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٣۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3354
گرچه دوری، دور میجُنبان تو دُم
حَیثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُمْ
«گرچه در ذهن هستی و از او دوری، از دور دُمِ آشنایی با او (از جنسِ او بودن) را به حرکت دَرآور.
به این آیهٔ قرآن توجه کن که میگوید: «در هرجا که هستی روی به او کن.»»
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۴۴
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #144
«قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ ۖ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا ۚ
فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ ۚ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ ۗ
وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۗ وَمَا اللَّـهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ»
«نگريستنت را به اطراف آسمان مىبينيم. تو را به سوى قبلهاى كه مىپسندى مىگردانيم.
پس روى به جانب مسجدالحرام كن. و هر جا كه باشيد روى بدان جانب كنيد.
اهل كتاب مىدانند كه اين دگرگونى به حق و از جانب پروردگارشان بوده است.
و خدا از آنچه مىكنيد غافل نيست.»
چون خَری در گِل فتد از گامِ تیز
دَم به دَم جُنبد برایِ عزمِ خیز
جای را هموار نَکْند بهرِ باش
دانَد او که نیست آن جایِ معاش
حسِّ تو از حسِّ خر کمتر بُدهست
که دلِ تو زین وَحَلها بَر نَجَست
در وَحَل(۱۹) تأویلِ(۲۰) رُخصَت میکُنی
چون نمیخواهی کز آن دل بَر کَنی
کاین روا باشد مرا، من مُضْطَرم(۲۱)
حق نگیرد عاجزی را، از کَرَم
خود گرفتهستت، تو چون کفتارِ کور
این گرفتن را نبینی از غُرور
(۱۹) وَحَل: گِل و لای که چهارپا در آن بماند.
(۲۰) تأویل: در اینجا یعنی توجیه کردن موضوعی.
(۲۱) مُضْطَر: بیچاره، درمانده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1665
لطفِ مخفی در میانِ قهرها
در حَدَث پنهان عقیقِ بیبها
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1725, Divan e Shams
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سرابِ فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقشِ جهان مشو راضی
که نقشبندِ سراپردهٔ رضات منم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #359
کِی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا(۲۲)؟
بنده را کی زَهره باشد کز فُضول(۲۳)
امتحانِ حق کند ای گیجِ گول(۲۴)؟
آن، خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرَد هر دَمی با بندگان
تا به ما، ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سِرار(۲۵)
هیچ آدم گفت حق را که تو را
امتحان کردم درین جُرم و خطا؟
تا ببینم غایتِ حِلْمت(۲۶) شَها
اَه، که را باشد مجالِ این؟ که را؟
عقلِ تو از بس که آمد خیرهسر
هست عُذرت از گناهِ تو بَتَر
(۲۲) ابتلا: بیماری، مرض
(۲۳) فُضول: گستاخی
(۲۴) گول: احمق
(۲۵) سِرار: باطن، نهانخانه، دل یا مرکز انسان
(۲۶) حِلْم: بردباری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #384
وسوسهٔ این امتحان، چون آمدت
بختِ بَد دان کآمد و گَردن زدت
چون چنین وسواس دیدی، زود زود
با خدا گَرد و، درآ اندر سجود
سَجدهگَه را تَر کُن از اشکِ روان
کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان
آن زمان کِت(۲۷) امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُر خَرُّوب(۲۸) شد
(۲۷) کِت: که تو را
(۲۸) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است
و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3289
هر که او را برگِ این ایمان بُوَد
همچو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد
بر بِلیس(۲۹) و دیو از آن خندیدهای
که تو خود را نیکِ مردم دیدهای
چون کند جان بازگونه(۳۰) پوستین
چند واوَیْلیٰ(۳۱) برآرد ز اهلِ دین
بر دکان، هر زرنما خندان شدهست
زآنکه سنگِ امتحان، پنهان شدهست
پرده ای ستّار(۳۲)، از ما برمگیر
باش اَندر امتحانِ ما مُجیر(۳۳)
قلب(۳۴)، پهلو میزند با زر به شب
انتظارِ روز میدارد، ذَهَب(۳۵)
با زبانِ حال، زر گوید که: باش
ای مُزَوِّر(۳۶) تا برآید روز، فاش
صد هزاران سال ابلیسِ لعین
بود اَبْدال، و اَمیرالْمُؤْمِنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا، همچو سِرگین وقتِ چاشت(۳۷)
(۲۹) بِلیس: مخفف ابلیس، شیطان
(۳۰) بازگونه: واژگونه
(۳۱) واوَیْلی: کلمۀ افسوس که در نوحه و ماتم استعمال میکنند، مصیبت
(۳۲) ستّار: بسیار پوشاننده، از نامهای خداوند
(۳۳) مُجیر: پناهدهنده، از نامهای خداوند
(۳۴) قلب: وارونه کردن، به زر و سیم ناسره نیز گویند.
(۳۵) ذَهَب: طلا، زر
(۳۶) مُزَوِّر: تزویرکننده، دورو، دروغگو
(۳۷) چاشت: اول روز، ساعتی از آفتاب گذشته
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1771
ور نکردی زندگانیِّ مُنیر(۳۸)
یک دو دَم ماندهست، مردانه بمیر
(۳۸) مُنیر: درخشان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٢۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2257
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست
که بدآن مفقود، مستیّات بُدهست
جز به اندازهٔ ضرورت، زین مگیر
تا نگردد غالب(۳۹) و، بر تو امیر
(۳۹) غالب: چیره، پیروز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1875
لٰا نُسَلِّم(۴۰) و اعتراض، از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود، زَفْت(۴۱)
(۴۰) لانُسَلِّم: تسلیم نمیشویم.
(۴۱) زَفت: ستبر، عظیم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2919
نَفْس و شیطان خواستِ خود را پیش بُرد
وآن عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد(۴۲)
(۴۲) خُرد و مُرد: تهِ بساط، چیزهای خُرد و ریز.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1070
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر
ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۴۳)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۴۴)؟
در نگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
(۴۳) غدیر: آبگیر، برکه
(۴۴) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1360
عاشقِ صُنعِ(۴۵) تواَم در شُکر و صبر(۴۶)
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر(۴۷)؟
(۴۵) صُنع: قدرت آفریدگاری خداوند
(۴۶) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۴۷) گبر: کافر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1394, Divan e Shams
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شِکَر اندر شِکَر اندر شِکَر اندر شِکَرم
هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3705
دانهجو را، دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجویْ را هر دو بُوَد
مرغِ جانها را در این آخِرزمان
نیستْشان از همدگر یک دَم امان
هم سلیمان هست اندر دورِ ما
کو دهد صلح و، نمانَد جُورِ(۴۸) ما
(۴۸) جُور: ستم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1337
خلقْ رنجورِ دِق و بیچارهاند
وز خِداعِ(۴۹) دیو، سیلیبارهاند(۵۰)
(۴۹) خِداع: حیلهگری
(۵۰) سیلیباره: کسیکه میل فراوانی به زدن سیلی دارد.
در اینجا مراد کسی است که خوی آزار و تهاجم بسیار داشته باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1709
عاشقِ رنج است نادان تا ابد
خیز لٰااُقْسِم بخوان تا فی کَبَد
قرآن کریم، سورهٔ بلد (۹۰)، آیهٔ ۱
Quran, Al-Balad(#90), Line #1
«لَا أُقْسِمُ بِهَٰذَا الْبَلَدِ»
«قسم به اين شهر.»
قرآن کریم، سورهٔ بلد (۹۰)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Balad(#90), Line #4
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»
«كه آدمى را در رنج و محنت بيافريدهايم،»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #400, Divan e Shams
لیک طَبْع از اصلِ(۵۱) رنج و غُصّهها بررُسته است(۵۲)
در پِیِ رنج و بلاها، عاشقِ بیطایِل(۵۳ و ۵۴) است
(۵۱) اصل: در اینجا یعنی ریشه
(۵۲) بررُسته است: روییده است.
(۵۳) طایل: وسیع، گسترده، فایده و سود
(۵۴) بیطایل: بیفایده، بیهوده
مختارِ مطلق = معذورِ مطلق
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٩٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1900
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #122
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2287
او فضولی بوده است از اِنقباض(۵۵)
کرد بر مختارِ مطلق، اِعتراض
(۵۵) اِنقباض: دلتنگی و قبض
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3104
چون نِهیی رنجور، سر را برمَبَند
اختیارت هست، بر سِبلَت(۵۶) مخند
جهد کن کز جامِ حق یابی نَوی(۵۷)
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن مِی را بُوَد کُلّ اختیار
تو شوی معذورِ مطلق، مستوار
هرچه کوبی، کُفتهٔ(۵۸) مِی باشد آن
هرچه روبی(۵۹)، رُفتهٔ(۶۰) مِی باشد آن
(۵۶) سِبلَت: موی پشت لب، سبیل
(۵۷) نَوی: تازگی و نشاط
(۵۸) کُفته: مخفّفِ کوفته بهمعنیِ کوبیدهشده.
(۵۹) روبی: بروبی، جارو کنی.
(۶۰) رُفته: روبیدهشده.
هر حدیثِ طَبْع را تو پرورشهایی بِدَش
شرح و تَأویلی(۶۱) بکن، وادان(۶۲) که این بیحائِل(۶۳) است
(۶۱) تَأویل: بازگردانیدن، تفسیر کردن
(۶۲) وادانستن: بازدانستن، بازشناختن، تشخیص دادن
(۶۳) بیحائِل: بدون مانع، بدون حجاب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٨٩٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1899
این ترازو بهرِ این بنهاد حق
تا رَود انصاف ما را در سَبَق(۶۴)
(۶۴) سَبَق: نیروی ازلی، فضای یکتایی، فضای همه امکانات، درس یک روزه، مسابقه.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش، ای عَلیل(۶۵)
توبه کن بیزار شو از هر عَدو(۶۶)
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
قرآن کریم، سورهٔ کوثر (۱۰۸)، آیهٔ ۱
Quran, Al-Kawthar(#108), Line #1
«إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ.»
«ما كوثر را به تو عطا كرديم.»
(۶۵) عَلیل: بیمار، رنجور، دردمند
(۶۶) عَدو: دشمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1197, Divan e Shams
تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟
تو یکی نهای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مَکر(۶۷) است و دام
(۶۷) مَکر: تزویر و ریا، دورویی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا(۶۸)
تا زبانْتان من شَوم در گفتوگو
(۶۸) اَنْصِتوا: خاموش باشید، ذهنتان را خاموش کنید.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1489
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
«ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.»
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگارِ ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى
و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #768
از سَرِ کُه(۶۹)، سیلهایِ تیزرو
وز تنِ ما، جانِ عشقآمیز رُو
(۶۹) کُه: کوه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶٧٨
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4678
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رو آرَد به من
من کنم او را از این جان محتشم(۷۰)
جان که من بخشم، ببیند بخششم
جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست
جز همان جان کَاصلِ او از کویِ اوست
(۷۰) محتشم: دارای حشمت، شکوهمند
«اقتضای انقباض و سببسازی» در مقابلِ
«اقتضای فضاگشایی و استفاده از خرد و دانایی ایزدی» یا « قضا و کن فکان»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
«انتخاب بر اساس وضعیت ذهنی فعلی و سببسازی و عقل جزوی» در مقابل
«انتخاب بر اساس فضاگشایی یا استفاده از انتخاب زندگی یا خرد کل»
————
«فضاگشاییِ مداوم»
زندگی مختارِ مطلق = من معذورِ مطلق
«فضابندی یا انقباضِ مداوم»
زندگی معذورِ مطلق = من مسئولِ مطلق
———
اقتضای عقلِ من ذهنی:
زیاد کردن همانیدگیها، از طریق سببسازیِ ذهنی، برای رسیدن به زندگی.
اقتضای عقلِ فضای گشوده شده:
انبساط بیشتر و استفاده از داناییِ زندگی، استفاده از قضا و کن فکان،
و سرانجام زنده شدن به بینهایت و ابدیتِ خداوند.
مهمترین نیازِ ما در این لحظه، اتّصالِ مجدد و هشیارانه به زندگی
یا خداوند است، نه نیازهای روانشناختی که من ذهنی به ما تحمیل میکند.
مفتیِ ضرورت ما هستیم:
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۷۱) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شَوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ورخوری، باری ضَمانِ(۷۲) آن بده
(۷۱) مُفتی: فتوادهنده
(۷۲) ضَمان: تاوان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1391
باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
که بُدَم من سرخرو، کردیم زرد
رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۷۳) تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و، کژ کم تنی
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْـمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم
و هم به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یکسو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۷۴) او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
(۷۳) صَبّاغ: رنگرز
(۷۴) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
برای من ذهنی خداوند کافی نیست.
برای انسانِ فضاگشا خداوند کافی است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3517
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بیسبب، بیواسطهٔ یاریِ غیر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3259
کُلِّ عالَم صورتِ عقلِ کُل است
کاوست بابایِ هر آنکْ اهل قُل(۷۵) است
چون کسی با عقلِ کُل کفران فزود
صورتِ کُل پیشِ او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر، عاقی(۷۶) بِهِل(۷۷)
تا که فرشِ زَر نماید آب و گِل
پس قیامت نقدِ حالِ تو بُوَد
پیشِ تو چرخ و زمین مُبْدَل(۷۸) شود
قرآن کریم، سورهٔ ابراهیم (۱۴)، آیهٔ ۴۸
Quran, Ibrahim(#14), Line #48
«يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ ۖ وَبَرَزُوا لِلـَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ»
«آن روز كه زمين به زمينى جز اين بدل شود و آسمانها به آسمانى ديگر،
و همه در پيشگاه خداى واحد قهار حاضر آيند.»
من که صُلحم دایماً با این پدر
این جهان چون جنّت(۷۹) اَستم در نظر
(۷۵) قُل: بگو؛ اهلِ قُل عاقلانی هستند که شایستگی آن را دارند که امرِ حق را تبیین و تبلیغ کنند.
(۷۶) عاقی: سرکشی و نافرمانی.
(۷۷) بِهِل: ترک کن، واگذار.
(۷۸) مُبْدَل: عوضشده، تبدیلشده.
(۷۹) جنّت: بهشت.
برای من ذهنی «مفقود» همانیدگیهای بیشتر و من ذهنی بزرگتر است.
برای انسانِ فضاگشا «مفقود» خداوند است.
خداوند عاشق خودش است و ما به عنوانِ الست عاشقِ خودمان هستیم.
بنابراین میتوانیم روی خودمان تمرکز کنیم.
من ذهنی خودش را دوست ندارد و بنابراین به سختی میتواند
روی خودش تمرکز کند و ایرادات و نواقصش را ببیند.
سرانجام تشخیص نخواهد داد که وجودش اضافی است، و مانع و خرّوب است.
لٰا نُسَلِّم(۸۰) و اعتراض، از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود، زَفْت(۸۱)
(۸۰) لا نُسَلِّم: تسلیم نمیشویم.
(۸۱) زَفت: ستبر، عظیم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٢۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2259
این خُمارِ غمْ دلیلِ آن شدهست
که بدآن مفقودْ مستیّات بُدهست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2889
ای یَرانٰا، لٰا نَراهُ روز و شب
چشمبَند ما شده دیدِ سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم،
اصولاً سببسازی ذهنی چشممان را بسته است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2872
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
پس نبیند جمله را با طِمّ(۸۲) و رِمّ(۸۳ و ۸۴)
حُبُّکَالْـاَشیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
حدیث
«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
(۸۲) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۸۳) رِمّ: زمین و خاک
(۸۴) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
خَرّوب = دیگری کردهاست + تغییرِ وضعیت با من ذهنی
سازندگی = خودم کردم + تغییرِ وضعیت با فضاگشایی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۸۵)
(۸۵) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس(۸۶) را صد من حَدید(۸۷)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۸۶) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیتِ بَدَلی من ذهنی
(۸۷) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۸۸) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۸۹)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۸۸) تگ: ته و بُن
(۸۹) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۹۰)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۹۰) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
«مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.»
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: «منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۹۱) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۹۱) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۹۲) و سَنی(۹۳)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۹۲) حَبر: دانشمند، دانا
(۹۳) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
صوفی کسی است که مالک چیزی نباشد و مملوک چیزی نگردد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٣۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِهْ سازد مرا
که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا(۹۴)
(۹۴) عَنا: رنج
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1763
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شورهخاکی کاشتی
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۹۵)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۹۶)
(۹۵) غَبین: آدمِ سسترأی
(۹۶) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
عکس(۹۷) میگویی و مقلوب(۹۸)، ای سَفیه(۹۹)
ای رها کرده ره و بگرفته تیه(۱۰۰)
(۹۷) عکس: برعکس
(۹۸) مقلوب: تقلّبی، برعکس
(۹۹) سَفیه: نادان
(۱۰۰) تیه: بیابان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1295, Divan e Shams
به زیرِ پای بکوبید هر چه غیرِ وی است
سماع از آنِ شما و شما از آنِ سماع
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #807
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1868
احمقَست و مردهٔ ما و مَنی
کز غمِ فرعش، فَراغ اصل، نی
شرح و تَأویلی(۱۰۱) بکن، وادان(۱۰۲) که این بیحائِل(۱۰۳) است
(۱۰۱) تَأویل: بازگردانیدن، تفسیر کردن
(۱۰۲) وادانستن: بازدانستن، بازشناختن، تشخیص دادن
(۱۰۳) بیحائِل: بدون مانع، بدون حجاب
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
من کنم او را از این جان محتشم(۱۰۴)
(۱۰۴) محتشم: دارای حشمت، شکوهمند
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید
تو یکی نِهای هزاری، تو چراغِ خود برافروز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2861
زآن محمّد شافعِ(۱۰۵) هر داغ(۱۰۶) بود
که ز جز شه چشمِ او، مٰازاغ بود
در شبِ دنیا که محجوب است شید(۱۰۷)
ناظرِ شه بود و زو بودش امید
از أَلَمْ نَشْرَح دو چشمش سُرمه یافت
دید آنچه جبرئیل آن برنتافت
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۱
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #1
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ.»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟»
(۱۰۵) شافع: شفاعتکننده
(۱۰۶) داغ: در اینجا یعنی گناهکار
(۱۰۷) شید: خورشید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2252
بحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پایِ آب و، میکَشَد
گر رهانَد پایِ خود از دستِ گِل
گِل بمانَد خشک و، او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گِل آب را؟
جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را
در ژنده درآ یک دم تا زندهدلان بینی
اطلس بهدراندازی، در ژنده شوی با ما
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۳۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2373
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر، غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این مَلال(۱۰۸)
زانکه در فقرست نورِ ذوالْجَلال
سِرکه مفروش(۱۰۹) و، هزاران جان ببین
از قَناعت غرقِ بحرِ انگبین
(۱۰۸) مَلال: دلتنگی
(۱۰۹) سِرکه فروختن: کنایه از ترشرویی کردن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1061
پس لباسِ کبر بیرون کن ز تن
مَلْبسِ(۱۱۰) ذُل(۱۱۱) پوش در آموختن
علم آموزی، طریقش قولی است
حِرفَت آموزی، طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید، نه دست
دانشِ آن را، ستاند جان ز جان
نه ز راهِ دفتر و، نه از زبان
در دلِ سالک اگر هست آن رُموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرحِ آن سازد ضیا
پس اَلَمْ نَشْرَحْ بفرماید خدا
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیات ۱ تا ۳
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #1-3
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ. وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ. الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ.»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانَت را از پشتت برنداشتيم؟
بارى كه بر پشتِ تو سنگينى مىكرد؟»
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی؟
مَحْلَبی(۱۱۲ و ۱۱۳)، از دیگران چون حالِبی(۱۱۴)؟
چشمهٔ شیرست در تو، بیکنار
تو چرا می شیر جویی از تَغار(۱۱۵)؟
ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۱۱۶)
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۱۱۷)؟
درنگر در شرحِ دل در اندرون
(۱۱۰) مَلْبس: لباس، جامه
(۱۱۱) ذُل: خواری و انکسار
(۱۱۲) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر؛
(۱۱۳) مِحْلَب: ظرفی که در آن شیر بدوشند.
(۱۱۴) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر
(۱۱۵) تَغار: ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست میریزند.
(۱۱۶) غدیر: آبگیر، برکه
(۱۱۷) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّیکننده
چون دانه شد افکنده، بررُست و درختی شد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1939
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وانگهان خور خمرِ(۱۱۸) رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر(۱۱۹)
بر یکی رحمت فِرو مآ(۱۲۰) ای پسر
«حضرت حق سراپا رحمت است. بر یک رحمت قناعت مکن.»
(۱۱۸) خَمر: شراب
(۱۱۹) تا به سَر: ابدی، اِلَی الاَبد
(۱۲۰) فِرو مآ: مَایست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1649, Divan e Shams
بال و پَر بازگشاییم به بُستان چو درخت
گر در این راهِ فنا ریخته چون دانه شویم
گرچه سنگیم، پی مُهرِ تو چون موم شویم
گرچه شمعیم، پی نورِ تو پروانه شویم
ای یَرانٰا! لٰا نَراهُ روز و شب
«ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم،
اصولاً سببسازی ذهنی چشممان را بسته است.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3746
کورْمرغانیم و، بس ناساختیم
کآن سُلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جُغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایتِ(۱۲۱) جهل و عَمیٰ(۱۲۲)
قصدِ آزارِ عزیزانِ خدا
(۱۲۱) غایت: نهایت
(۱۲۲) عَمیٰ: کوری
کو دهد صلح و، نمانَد جورِ(۱۲۳) ما
(۱۲۳) جور: ستم
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۷۴
گر زانکه نهای طالب جوینده شوی با ما
ور زانکه نهای مطرب گوینده شوی با ما
گر زانکه تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زانکه خداوندی هم بنده شوی با ما
گر مردهای ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
اطلس بهدراندازی در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما
شمسالحق تبریزی با غنچه دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۴۲
بر عاشقان فریضه بود جستوجوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست
ای گفتوگوی ما همگی گفتوگوی دوست
هین به کمتر امتحان خود را مخر
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهای پا تا به سر
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا کفار را سودای دین
بند او ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان لیک از آهن بتر
بند آهن را بدراند تبر
بند آهن را توان کردن جدا
نعمت حق را به جان و عقل ده
نه به طبع پرزحیر پرگره
گرچه دوری، دور میجنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
گرچه در ذهن هستی و از او دوری از دور دم آشنایی با او از جنس او بودن را به حرکت درآور
به این آیه قرآن توجه کن که میگوید در هرجا که هستی روی به او کن
قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۱۴۴
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها بر نجست
در وحل تاویل رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل بر کنی
کاین روا باشد مرا من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتهستت تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
لطف مخفی در میان قهرها
در حدث پنهان عقیق بیبها
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۲۵
در این سراب فنا چشمه حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپرده رضات منم
کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا
بنده را کی زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند ای گیج گول
آن خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار
امتحان کردم درین جرم و خطا
تا ببینم غایت حلمت شها
اه که را باشد مجال این که را
عقل تو از بس که آمد خیرهسر
هست عذرت از گناه تو بتر
وسوسه این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کامد و گردن زدت
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و درا اندر سجود
سجدهگه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وارهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد
هر که او را برگ این ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو از آن خندیدهای
که تو خود را نیک مردم دیدهای
چون کند جان بازگونه پوستین
چند واویلی برآرد ز اهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شدهست
زآنکه سنگ امتحان پنهان شدهست
پرده ای ستار از ما برمگیر
باش اندر امتحان ما مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب
انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ابدال و امیرالمومنین
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم ماندهست مردانه بمیر
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدآن مفقود مستیات بدهست
جز به اندازه ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخرزمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
خلق رنجور دق و بیچارهاند
وز خداع دیو سیلیبارهاند
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لااقسم بخوان تا فی کبد
قرآن کریم، سوره بلد (۹۰)، آیه ۱
قرآن کریم، سوره بلد (۹۰)، آیه ۴
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۰۰
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها عاشق بیطایل است
مختار مطلق معذور مطلق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نهیی رنجور سر را برمبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
هرچه کوبی کفته می باشد آن
هرچه روبی رفته می باشد آن
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تاویلی بکن وادان که این بیحائل است
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
قرآن کریم، سوره کوثر (۱۰۸)، آیه ۱
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۱۹۷
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
جز توکل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکر است و دام
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفتوگو
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشقآمیز رو
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را از این جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
اقتضای انقباض و سببسازی در مقابل
اقتضای فضاگشایی و استفاده از خرد و دانایی ایزدی یا قضا و کن فکان
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
انتخاب بر اساس وضعیت ذهنی فعلی و سببسازی و عقل جزوی در مقابل
انتخاب بر اساس فضاگشایی یا استفاده از انتخاب زندگی یا خرد کل
فضاگشایی مداوم
زندگی مختار مطلق من معذور مطلق
فضابندی یا انقباض مداوم
زندگی معذور مطلق من مسئول مطلق
اقتضای عقل من ذهنی
زیاد کردن همانیدگیها از طریق سببسازی ذهنی برای رسیدن به زندگی
اقتضای عقل فضای گشوده شده
انبساط بیشتر و استفاده از دانایی زندگی استفاده از قضا و کن فکان
و سرانجام زنده شدن به بینهایت و ابدیت خداوند
مهمترین نیاز ما در این لحظه اتصال مجدد و هشیارانه به زندگی
یا خداوند است نه نیازهای روانشناختی که من ذهنی به ما تحمیل میکند
مفتی ضرورت ما هستیم
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز به
ورخوری باری ضمان آن بده
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخرو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی
همچو آن ابلیس و ذریات او
برای من ذهنی خداوند کافی نیست
برای انسان فضاگشا خداوند کافی است
کافیم بدهم تو را من جمله خیر
بیسبب بیواسطه یاری غیر
کل عالم صورت عقل کل است
کاوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
قرآن کریم، سوره ابراهیم (۱۴)، آیه ۴۸
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنت استم در نظر
برای من ذهنی مفقود همانیدگیهای بیشتر و من ذهنی بزرگتر است
برای انسان فضاگشا مفقود خداوند است
خداوند عاشق خودش است و ما به عنوان الست عاشق خودمان هستیم
بنابراین میتوانیم روی خودمان تمرکز کنیم
روی خودش تمرکز کند و ایرادات و نواقصش را ببیند
سرانجام تشخیص نخواهد داد که وجودش اضافی است و مانع و خروب است
ای یرانا لا نراه روز و شب
چشمبند ما شده دید سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم
اصولا سببسازی ذهنی چشممان را بسته است
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کاین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبکالـاشیاء یعمی و یصم
خروب دیگری کردهاست تغییر وضعیت با من ذهنی
سازندگی خودم کردم تغییر وضعیت با فضاگشایی
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۳۲
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
صوفی کسی است که مالک چیزی نباشد و مملوک چیزی نگردد
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۹۵
به زیر پای بکوبید هر چه غیر وی است
سماع از آن شما و شما از آن سماع
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
احمقست و مرده ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
از قرین بی قول و گفتوگوی او
زآن محمد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود
در شب دنیا که محجوب است شید
ناظر شه بود و زو بودش امید
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
قرآن کریم، سوره نجم (۵۳)، آیه ۱۷
قرآن کریم، سوره انشراح (۹۴)، آیه ۱
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانکه در فقرست نور ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
قرآن کریم، سوره انشراح (۹۴)، آیات ۱ تا ۳
که درون سینه شرحت دادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی
چشمه شیرست در تو بیکنار
تو چرا می شیر جویی از تغار
درنگر در شرح دل در اندرون
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستی است آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو ما ای پسر
حضرت حق سراپا رحمت است بر یک رحمت قناعت مکن
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۴۹
بال و پر بازگشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گرچه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گرچه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عمی
قصد آزار عزیزان خدا
Privacy Policy
Today visitors: 159 Time base: Pacific Daylight Time