پیغام عشق - آقای ضیا
فایل صوتی «پیغام عشق» - آقای ضیا
فایل متن «پیغام عشق» - آقای ضیا
پیغام عشق - خانم خدیجه از سنندج
فایل صوتی «پیغام عشق» - خانم خدیجه از سنندج
به نام خدا
روز اولی که با برنامه گنج حضور آشنا شدم قبلش دعوای شدیدی بین من و یکی از اعضای خانواده رخ داده بود خیلی عصبانی بودم کنترل تلوزیون رو دستم گرفته بودم و همین طور که داشتم کانال عوض می کردم اتفاقی به برنامه گنج حضور بر خورد کردم خانمی داشت صحبت می کرد می گفت از روزی که این برنامه رو نگاه می کنم خیلی حالم خوب شده منم کنجکاو شدم که این برنامه چیه که حال آدمها رو خوب می کنه منم از آن روز تا حالا که سه سال میگذرد هر روز به استثنای روزهایی که خونه نبودم به برنامه نگاه کردم و به جز دو ماه اول بقیه ی ماهها را جبران مالی انجام داده ام .
آقای شهبازی پدر عزیزم من خیلی از شما ممنونم شما چشم من را به حقایق زندگی باز کردی من خیلی مشکل داشتم این قدر حالم بد بود که افسردگی از سرو روم میبارید اگه تو جمعی می رفتم همه متوجه می شدند و بهم می گفتن چرا این قدر مضطربی چه مشکلی داری واقعا همین طور بود همیشه ترس و اضطراب داشتم دلهره امانم رو بریده بود طوری که همیشه مریض بودم هر وقت اضطراب بهم دست میداد معده ام به شدت ضعف می کرد همراه با درد .باید بگم خدا خیلی بهم رحم کرد که این برنامه رو سر راهم قرار داد .من همیشه همه رو کنترل می کردم یا در گذشته بودم یا نگران آینده کمتر اشتباه می کردم و خیلی به نظر خودم منطقی بودم البته نه به خاطر این که کسی رو اذیت نکنم بلکه به خاطر غرورم بود خیلی سختم بود که کسی ازم ایراد بگیره و محکومم بکنه و همیشه همه رو کنترل می کردم غافل از این که وقتی کسی رو کنترل می کنی اون آدم مجبور می شه بهت دروغ بگه تا دست از سرش برداری وقتی کسی کاری می کرد یا حرفی می زد من فورا تو دلم قضاوتش می کردم بدون این که از درونش خبر داشته باشم غیبت می کردم گاه گاهی هم که مصلحت می دیدم دروغ می گفتم که دعوایی تو خانواده رخ نده کلا به خاطر ترس دروغ می گفتم الا متوجه شده ام که نباید به خاطر هیچ چیزی ترس داشته باشم مگر می خواهد چه اتفاقی بیافتد هر چی هم که پیش بیاید نباید دروغ بگویم و مشکل دیگه ای که خیلی آزارم می داد رنجش بود دروغ چرا بگم این مشکل رو خیلی به سختی تونستم از خودم دور کنم شکر خدا الان خیلی کم پیش میاد که از کسی برنجم و دلخور بشوم ولی هنوز خیلی همانیدگی دارم اما باز هم خوشحالم چون اگه نتونستم راه معنوی رو طی کنم حد اقل راه رو پیدا کردم و در این راه باید خیلی جدی باشم سال اول که با برنامه آشنا شدم خیلی عجله داشتم که به حضور برسم هر وقت اشتباه می کردم خیلی ناراحت و غمگین و ناامید می شدم انتظاراتی که از خودم داشتم مثل گواهی نامه گرفتنم بود وقتی رفتم برای امتحان گواهی نامه انتظار داشتم بار اول قبول شوم اما این طور نشد بار اول دوم سوم چهارم رد شدم بار پنجم با کمک افسری که امتحان می گرفت قبول شدم و این جا بود که متوجه شدم که در رسیدن به حضور هم نباید عجله داشته باشم شاید تا پنج سال بیشتر هم اگر مرتب روی خودم کار کنم آن هم به کمک خداوند بتوانم مقداری به حضور برسم خیلی مواقع اضطراب دارم که نکنه نتونم در این راه موفق شوم اما باز به خودم می گم برو سه سال افتان و خیزان آمده ای در این راه متوقف نشو درست است که پنجاه سال سن داری اما سن اصلی تو سه سال است پس به خدا توکل کن و برو .
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک تاز
مثنوی دفتر ششم بیت ۴۱۲۳
من در این مدت خیلی چیزها یاد گرفته ام اما این یاد گرفتنها به منزله این نیست که تونستم تمام مشکلات من ذهنیم را حل کنم و می دانم که راه طولانی در پیش دارم .
یاد گرفته ام که توکلی فقط به خدا باشد مولانا از زبان خداوند می فرماید:
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
مثنوی دفتر اول بیت ۱۹۴۱
یاد گرفته ام که اگر اتفاقی برایم پیش آمد باید فضا گشایی کنم .
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
مثنوی دفتر اول بیت ۲۶۷۰
یاد گرفته ام که هر وقت همانیدگی هایم آزارم می دهند و می خواهم تند تند آنها را بیندازم و نمی توانم این شعرها را برای خودم تکرار کنم .
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
مثنوی دفتر سوم بیت ۱۸۵۴
صبر از ایمان بیابد سر کله
حیث لا صبر فلا ایمان له
مثنوی دفتر دوم بیت ۶۰۰
یاد گرفته ام که هر گاه متوجه شوم که با من ذهنی حرف می زنم این شعر ها را برای خودم تکرار کنم .
انصتو بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتو
مثنوی دفتر سوم بیت ۲۷۲۶
پس شما خاموش باشید انصتو
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مثنوی دفتر دوم بیت ۳۶۹۲
و هرگاه تنبلی و سستی به من دست می دهد این شعر را به یاد خودم می آورم:
ذره ای گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
مثنوی دفتر پنجم بیت ۳۱۴۵
و یاد گرفته ام که عیب دیگران را نگویم چون شاید این عیب در خودم هم باشد خیلی وقتها ما عیب دیگران را می بینیم اما عیب خودمان را هرگز .
ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی ایمنی بر کس مخند
مثنوی دفتر ششم بیت ۴۵۲۶
و هر وقت می خواهم من من کنم و بگویم من خیلی می دانم این شعر ها را به خاطر می آورم .
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مثنوی دفتر سوم بیت ۱۱۳۰
چون ملایک گوی لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
مثنوی دفتر دوم ۳۱۷۵
و یاد گرفتم که هر گاه قضا و قدر اتفاقی برایم پیش آورد ناشکری نکنم و صبر داشته باشم .
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
مثنوی دفتر اول بیت ۱۲۵۸تا ۱۲۶۱
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
این قضا اگر صد بار راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که می ترساند
تا به ملک ایمنی بنشاند
خیلی وقتها برای رهایی از ذهن خیلی تلاش می کنم و هیچ سودی هم ندارد چون عجله دارم و قانون مزرعه را رعایت نمی کنم و فقط من ذهنیم را بیشتر تقویت می کنم .
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک تاز
مثنوی دفتر ششم بیت ۴۱۲۳
و یاد گرفتم که نباید با من ذهنی دعا کرد چون دعای من ذهنی مورد اجابت خدامراد نمی گیرد .
بس دعاها کان زیان است و هلاک
وز کرم می نشنود یزدان پاک
مثنوی دفتر دوم بیت ۱۴۰
نه گاهی بلکه بیشتر اوقات ذهن مرا به خود مشغول می کند و هر چند دقیقه یک بار یادم میاد که تو ذهن هستم و در این کشاکش ذهن و حضور این شعرها را برای خودم تکرار می کنم.
چون ز مرده زنده بیرون می کشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی می تند
مرده شو تا مخرج الحی صمد
زنده ای زین مرده بیرون آورد
مثنوی دفتر پنجم بیت ۵۴۹تا۵۵۱
و هنگامی که می خواهم از اطرافیانم بد گویی کنم شکر خدا این شعرها یادم میاد .
مؤمنان آینه همدیگرند
این خبر میاز پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زآن سبب عالم کبودت می نمود
گر نه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو مگو کس را تو بیش
مثنوی دفتر اول بیت ۱۳۲۸تا ۱۳۳۰
بیمه قالیبافی دارم قالیم رو تمام کرده بودم چند ماهی بود به خاطر تعمیرات خانه نتونستم باز هم قالی بتنم چون برای تمدید بیمه سه ماه یک بار باید قالی در حال بافت داشته باشی و ازش عکس بگیری و برای بیمه ببری گفتم یک عکس از قالی قبلیم دارم اون و میبرم از کجا می خوان بفهمن عکس قالی قبلیه اما دیدم که دلم راضی نمی شه و این شعر مولانا به خاطرم اومد و حقیقت رو بهشون گفتم .
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
مثنوی دفتر پنجم بیت ۳۱۳۳
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
مثنوی دفتر پنجم بیت ۳۱۳۸
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وان وفا را هم وفا جف القلم
مثنوی دفتر پنجم بیت ۳۱۵۱و۳۱۵۲
چند ماهی مشغول تعمیرات خانه بودیم خانه را خالی کرده و به طبقه پایین رفتیم خیلی وقتها پیش می آمد از اوضاع و سختیهای کار خانه شکایت می کردم و جزع و فزع زیاد می کردم با خودم گفتم این همه راحت زندگی کردی هیچ وقت قدرش رو ندونستی و شکر نکردی و هر که را می بینی از سختی کار با او حرف میزنی بس است این همه نارضایتی برای چیست .
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سرو بر پای بی توفیر تو
گر زبانت مدح آن شه می تند
هفت اندامت شکایت می کند
مثنوی دفتر چهارم ۱۷۴۵و۱۷۴۶
خیلی وقتها یک ترس عجیبی سراغم میاد اما شکر خدا این شعر زود یادم میاد:
وآنچه می گوید غفور است و رحیم
نیست آن جز حیله نفس لعیم
ای زغم مرده که دست از نان تهیست
چون غفور است و رحیم این ترس چیست
مثنوی دفتر دوم بیت ۳۰۸۶و۳۰۸۷
خیلی وقتها که از داشتن چیزی خوشحالم و شکر می کنم یادم میاد که:
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکر باره کی سوی نعمت رود
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
تا که شکر آرد تو را تا کوی دوست
مثنوی دفتر سوم بیت ۲۸۹۵و۲۸۹۶
و اما کار اشتباهی که در این مدت انجام می دادم این بود که اگر کسی از فامیل از دردهای پیش من حرف میزد من فورا برنامه گنج حضور رو بهش معرفی می کردم اما هیچ وقت ندیدم کسی برنامه رو نگاه کنه متوجه شدم که مردم دوست دارن با این درد و رنجها زندگی کنن وبا گله و شکایت پیش دیگران من های ذهنی آنها راهم به کار بگیرند پس دست از این کار کشیدم چون هدایت انسانها اول خواستن خودشان است که بخواهند هدایت شوند و بعد کمک خداوند پس این شعر را برای خودم تکرار می کنم .
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بد خو و خالی می کنی
مثنوی دفتر پنجم بیت ۳۱۹۶
و هر گاه از داشتن چیزی خوشحال می شوم و میخواهم به آن وابسته شوم این شعر یادم میاد.
هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراغ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
مثنوی دفتر سوم بیت ۳۶۹۷تا۳۶۹۹
و هر گاه متوجه شوم به داشتن چیزی شهوت دارم و حریص هستم با خودم این شعرها را تکرار می کنم .
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد بر نخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروه الوثقی است این ترک هوا
بر کشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوب کیش
مر تو را بالا کشان تا اصل خویش
مثنوی دفتر دوم بیت ۱۲۷۲تا ۱۲۷۵
هر گاه که غمگین و دلتنگ می شوم این شعر حالم را خوب می کند:
چون که غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای، آزادی شود
مثنوی دفتر اول بیت ۸۳۶ و۸۳۷
خیلی وقتها پیش میاد که به گذشته یا آینده فکر می کنم و شکر خدا این شعرها یادم میاد .
هست هوشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهی خدا
آتش اندر زن به هر دوتا به کی
پر گره باشی از این هر دو چو نی
مثنوی دفتر اول بیت ۲۲۰۱و۲۲۰۲
با تشکر،
خدیجه از سنندج
فایل متن «پیغام عشق» - خانم خدیجه از سنندج
اولویت اول زندگیمان چیست؟ - آقای فرشاد از خوزستان
فایل صوتی «اولویت اول زندگیمان چیست؟» - آقای فرشاد از خوزستان
با عرض سلام
«اولویت اول زندگیمان چیست؟»
با برنامه گنج حضور و مولانا آشنا شدیم و فهمیدیم جریان چیست. داریم روی خودمان کار میکنیم تا همانیدگیهایمان را بشناسیم و با فضاگشایی بیندازیم. قبلاً این چیزها را نمیدانستیم. الآن که فهمیدیم و داریم روی خودمان کار میکنیم، اولویت اول زندگیمان چه کاری شده است؟
خانواده هست، دوستان و فامیل هستند، کار و شغل هم داریم، درس هم میخوانیم، تفریح هم هست، با برنامه گنج حضور و ابیات مولانا هم روی خودمان کار میکنیم. کدام یک برای ما مهمتر است؟ برای کدام یک هر طور شده وقت میگذاریم؟ برای کدام یک حاضریم از بقیه چیزها دست بکشیم؟
یاد گرفته بودیم که خانواده اولویت اول است، بعدش اقوام و دوستان. یاد گرفته بودیم برچسب استاد و دکتر و مهندس کسب کردن و تأیید و توجه گرفتن و ارزش گرفتن از آنها اولویت است. اکنون با گنج حضور فهمیدیم در توهم بودیم و اشتباه میکردیم.
حال با وجود دانش مولانا، فعالیتها و کارهای ما چه تغییری کرده است؟
«آیا با خود میگوییم که بله مفید است و برایش وقت میگذارم؟!»
«آیا میگوییم بعد از درس خواندن و کار پیدا کردن، اگر وقت شد، برایش وقت میگذارم؟»
دیدمان به این موضوع چه جوری است؟ چقدر برایمان اهمیت دارد؟
«آیا در ذهنمان تصور میکنیم که یک چیز خوب برای برتر درآمدن و تأیید و توجه گرفتن پیدا کردیم؟»
«آیا با خود میگوییم با گوش کردن و خواندن ابیات مولانا، دیگر میتوانم همهجا بحث کنم و خوب صحبت کنم و بقیه را عوض کنم؟»
«آیا با خود میگوییم که اگر روی خودم کار کنم و همانیدگیهایم را بیندازم، در این صورت دیگران همه چیزها را میبرند و به من چیزی نمیرسد؟»
یا نه، با خودمان روراست هستیم، همه چیز رو فرستادیم به حاشیه و میخواهیم تمام تلاشمان را بکنیم، از ته دل درک میکنیم فقط این راه مهم است و نمیگوییم بله این هم چیز خوبی است.
همه چیز به این جدی بودن ما در کار روی خود برمیگردد و از اینجا شروع میشود. اینکه پیشرفت میکنیم یا نمیکنیم، اینکه موفق میشویم یا نمیشویم، همه بستگی به میزان اهمیت و جدیت و اولویت در این کار دارد. مثلاً ممکن است فکر کنیم این کار بسیار آسان است و مثل پاس کردن یک درس در مدرسه است که ما سریع همهی همانیدگیها را راحت میاندازیم و تمام میشود و بعدش راحت میشویم.
هزاران دام و تله در این راه وجود دارد. موانعی که در این راه وجود دارد هزاران برابر بیشتر از کمکها هستند. ۹۹ درصد آدمهای اطراف ما منذهنی بزرگ همراه با درد دارند و گندمهای ما را میدزدند، چگونه میشود بدون جدیت موفق شد؟
این موضوع جدی بودن و نترسیدن و یقین داشتن و الویت اول بودن، در برنامه ۸۹۶ در داستان مسجد مهمانکُش از دفتر سوم، توضیح داده شد.
این داستان میگوید یک مسجدی بود که ساکنان خود را میکشت و هرکس شب به آن مسجد میرفت، از ترس فوراً میمرد. بنابراین هیچکس جرأت نداشت به آن مسجد برود. این مسجد در واقع همان فضای گشودهشده است که اگر کسی بخواهد آنجا برود، باید نسبت به منذهنی بمیرد و همانیدگیها را بیندازد.
ما هم میترسیم وارد این مسجد شویم، چون اگر برویم، باید اعتراف کنیم که هزاران درد داریم، باید اعتراف کنیم که گدای تأیید و توجه هستیم، باید اعتراف کنیم که این تصویری که ارائه داده بودم، واقعاً اینطوری نبود و زندگی من پر از مسئله است و من آدم ضعیفی هستم. باید پارک ذهنی و چیزهایی که زیر کنترلمان است را رها کنیم.
خلاصه یک نفر پیدا میشود که میخواهد وارد این مسجد بشود، یعنی میخواهد نسبت به منذهنی بمیرد و در این کار بسیار جدی و مصمم است. مردم همه به او میگویند تو مگر عقلت را از دست دادهای و شروع میکنند به ترساندن او. آن شخص شروع میکند به جواب دادن و به مردم میگوید که:
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این رَه بیستَم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۰
یعنی میگوید من از آن آدمها نیستم که بوسیله فکرهایی که به سرم میآید، از این راه بایستم. من از تهدیدها نمیترسم و تکلیفم با خودم روشن است.
ما هم شروع میکنیم که روی خودمان کار کنیم و منذهنی را شناسایی کنیم، آیا کاملاً جدی و مصمم هستیم؟
آدمی که جدی است، وقتی در بین دوستانش میرود و میبیند که آنها درباره موفقیتهای منذهنی صحبت میکنند و میگویند که آدم باید برتر از دیگران باشد، به حرف آنها توجه نمیکند، چون تکلیفش با خودش روشن است.
آدم جدی و مصمم، زمین میخورد، ولی فوراً بلند میشود و با وجود این زمین خوردنها شاد و راضی است. اگر گاهی مثلاً حسادت میکند، ملامت نمیکند و دوباره بلند میشود و عذرخواهی میکند و شناسایی میکند، چون درک میکند منذهنی دارد و او منذهنیاش نیست.
یکی از بزرگترین همانیدگی ما، میدانمِ منذهنی است که در نتیجه باعث خود نشان دادن و تأیید و توجه گرفتن و مقایسه و حسادت میشود. آدم جدی مصمم است که تمام حواسش را بگذارد تا این همانیدگیها را بیندازد و مدام هشیار است که چه موقع بالا میآیند تا آنها را شناسایی کند و رویِ خوش به آنها نشان نمیدهد.
خانواده مسجد ضرار است. یعنی اگر منذهنی داشته باشند، باعث به واکنش افتادن ما میشوند و گندمهای ما را میدزدند، و از طرفی ما نمیتوانیم آنها را از زندگیمان بیرون کنیم. آدمی که جدی است، اگرچه که سخت است، ولی مدام حواسش هست که در برابر آنها بهخاطر خودش فضا را باز کند و نمیگوید بقیه نمیگذارند. مدام مواظب است که موشِ گندمها را شناسایی کند.
در ادامه داستان، آن شخص به مردم میگوید که من به این علت جدی و مصمم هستم که یک همانیدگی را دادم و به جای آن حس امنیت و شادی واقعی را در درونم احساس کردم. دوباره یک همانیدگیِ دیگر را دادم و شادی بیشتر را حس کردم و بنابراین بسیار مصمم شدم که هرچه زودتر همهی همانیدگیها را بیندازم.
هر که بیند مر عطا را صد عِوض
زود دربازَد عطا را زین غرض
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۴
این بیت میگوید که هرکس در ازای یک بخشش، صد عوض دریافت کرد، در این صورت فوراً به دنبال بخشندگیِ بیشتر برای بدست آوردن آن عوض است.
در ادامه آن شخص مثالی میزند و میگوید ما مثل یک بازرگان هستیم. یک بازرگان وقتی کالایی پیدا میکند که سودش بیشتر از کالای خودش است، در این صورت از کالای خودش دلسرد میشود، ولی اگر پیدا نکرد، دلگرم به همان کالای خودش است.
حال، کالای ما چیست؟ تأیید و توجه و خود را نشان دادن. دلگرم به همین چیزها هستیم و فکر میکنیم زندگی خوبی داریم. چرا؟ چون زندگی خوب و حال خوب را تجربه نکردیم، چون کالای باارزش را پیدا نکردیم، فضا را باز نکردیم شادی اصیل را تجربه کنیم.
به همین دلیل شک داریم، میترسیم همانیدگیها را رها کنیم و دیگران همه چیزها را برای خودشان ببرند و ما محروم بمانیم.
برف ها زآن از ثَمَن اولیسْتَت
که تویی در شک، یقینی نیستَت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۶
برفهای همانیدگی در نظر ما به این علت از نظر بها و ارزش بالاترند که ما شک داریم، یقین نداریم. در سطح ذهن ماندهایم و با بحث و گفتگو میخواهیم موفق شویم.
آن شخص در ادامه میگوید من فضا را باز کردم و خورشید زندگی پشتم است، بنابراین مصمم و جدی هستم و نه از کسی میترسم و نه از کسی خجالت میکشم.
هر که از خورشید باشد پشتْگرم
سختْرو باشد، نه بیم او را، نه شرم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹
و در آخر، آن شخص جواب میدهد که همانطور که قصاب از زیاد بودن گوسفندان نمیترسد، من هم از اینکه اطرافیان همه منذهنی دارند نمیترسم و مصمم هستم، چون شک ندارم به این راه.
با تشکر و احترام
فرشاد از خوزستان
فایل متن «اولویت اول زندگیمان چیست؟» - آقای فرشاد از خوزستان
شُکر چیست؟ - خانم فریبا الهی مهر
فایل صوتی «شُکر چیست؟» - خانم فریبا الهی مهر
به نام خدا
سلام آقای شهبازی، سلام دوستان گنج حضوری
☆ شُکر☆
شُکر چیست؟
ما دو نوع شُکر داریم:
۱- شُکر مادی
۲- شُکر معنوی
۱- شُکر مادی که مقدمه شُکر معنوی است؛ یعنی من چهار بُعدم که شاملِ بُعدِ فیزیکی، بُعدِ فکری، بُعدِ هیجانی و بُعدِ جانِ جسمی است را به حرکت وادار کنم و قانونِ جبران را در هر یک از این ابعاد رعایت کنم.
-شُکر برای بُعد فیزیکی این است که هر روز ورزش کنم. غذایِ سالم بخورم. به موقع بخوابم و از هر چیزی که به بدنم آسیب می رساند، پرهیز کنم.
-شُکر برای بُعدِ هیجانی یعنی نگاه کردن به هیجاناتِ خودم مانند: رنجش، کینه، خشم، ترس، استرس و جایگزین کردن هیجانات عشقی به جایِ این هیجاناتِ منفی. مثلا تمرین کنم که آیا این لحظه فکری که در ذهنم است از فضایِ عشقی می آید که باعثِ فضاگشایی و شادی بی سبب می شود یا از منِ ذهنی می آید که سببِ بستنِ فضایِ گشوده شده می شود؟
-شُکر بُعدِ فکری یعنی هر روز ورزش ذهنی کنم. مثلا کتاب معنوی بزرگان مانند مثنوی و دیوان شمس حضرت مولانا را بخوانم.
-شُکر بُعدِ جانِ جسمی یعنی با فضاگشایی این جانِ جسمی را تبدیل به جانِ خوب و عشقی کنم.
۲- شُکر معنوی یعنی وقتی خداوند یک اتفاقی را برایم طرح کرد و من در برابر اتفاقِ این لحظه بدونِ قید و شرط تسلیم شدم و فضا را نبستم، برایِ این فضاگشایی و اینکه زندگی دارد من را به خودش زنده می کند، شُکر می کنم.
و در ادامه ابیاتی از حضرتِ مولانا، درباره شُکر را با شما یارانِ گنج حضوری به اشتراک می گذارم.
خوابم ببسته ای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجده هایِ شُکر کند پیشت آفتاب
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
خدایا من به عنوانِ امتدادِ تو به این جهان آمدم و فهمیدم که اگر مرکزم به تو زنده نباشد، آرامش ندارم. زیرا مرکزم پُر از چیزهای آفل است و حس امنیت، عقل، هدایت و قدرت من از منِ ذهنی می آید. الان متوجه شدم که زمانِ به خواب رفتنِ من به پایان رسیده است. دیگر از چسبیدن به چیزهایِ آفل مثل: تایید و توجه مردم، حس قدر شناسی از دیگران، حس امنیت از همسر، ترس از دست دادن چیزها، حمل کردن رنجش، کینه، خشم و... خسته شده ام، زیرا به اندازه کافی درد کشیده ام. از زمانی که با برنامه گنج حضور و دوستان گنج حضوری قرین شدم، فهمیدم که زمان بیدار شدن من فرا رسیده است.
زندگی من می خواهم با فضاگشایی با تو همکاری کنم. خدایا نقابت را بر دار و خودت را به من نشان بده، تا من با تو یکی شوم، زیرا اگر من و تو یکی شویم، آفتابِ حضور از درونِ من طلوع می کند و این آفتاب با فضاگشایی پی در پی دائماً به تو سجده های شُکر می کند.
زانکه شاکر را، زیادت وعده است
آنچنانکه قُرب، مُزدِ سجده است
- مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰
زندگی به کسی که شاکر باشد، یعنی هر لحظه فضاگشایی کند، وعده همه چیز را می دهد، از جمله، هدایت بهتر، فکر بهتر.
و سجده یعنی تسلیم کامل شدن و مُزدِ این تسلیم و فضاگشایی، نزدیک شدن و یکی شدن با خداوند است.
هر که ماند از کاهلی بی شُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جبر
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸
هر که جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوری اش، در گور کرد
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۹
تغییر همیشه با شُکر و صبر همراه است و انسانی که منِ ذهنی دارد، علاقه ای به تغییر ندارد. می خواهد به کاهلی اش ادامه دهد و به خاطرِ همین کاهل بودن است که شُکر و صبر ندارد، یعنی فضاگشایی و تسلیم را بلد نیست.
اگر ما خواهانِ تغییر هستیم، باید این کاهلی را در خود شناسایی کنیم. مثلاً ما می دانیم که اگر با قرین هایی که منِ ذهنی دارند همنشین شویم، اثرِ بد رویِ ما می گذارند و این رابطه را قطع نمی کنیم و می افتیم در دورِ تکرار. این یعنی کاهلی. این یعنی بی شُکری و بی صبری.
و این کاهلی باعث می شود که ما در جبرِ منِ ذهنی زندانی شویم و بگوییم ما تغییر نمی کنیم. در نتیجه این کار، ما را بیمار می کند، یعنی در گورِ ذهن که همان بی شُکری و بی صبری است، گرفتار می شویم.
زانکه بی شُکری بُوَد شُوم و شَنار
می بَرَد بی شُکر را در قَعرِ نار
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۴۶
گر توکّل می کنی، در کار کُن
کِشت کُن، پس تکیه بر جَبّار کُن
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۴۷
بی شُکری یعنی ماندن در هشیاریِ جسمی.
بی شُکری یعنی قانونِ جبران را رعایت نکردن.
بی شُکری یعنی فضا را بستن و اتفاقات را جدّی گرفتن.
و این بی شُکری بد شُگون و مایه ننگِ انسان است، زیرا باعثِ دور شدنِ ما از اصلمان می شود و این فِراق و دوری از خداوند که همان افتادن در جهنمِ منِ ذهنی است موجب می شود که ما در دردها و فکر هایِ همانیده گُم شویم. اگر ما می خواهیم توکّل کنیم باید به فضایِ گشوده شده و عدم توکّل کنیم، یعنی هر لحظه فضا را باز و تکیه بر زندگی کنیم.
شُکرِ نعمت، خوشتر از نعمت بُوَد
شُکرباره کی سویِ نعمت رود؟
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۵
شُکرِ نعمت یعنی من شُکر می کنم که هر لحظه فضاگشایی می کنم و به زندگی زنده تر می شوم و چون من خودِ زندگی هستم، بنابراین با نعمت ها یعنی چیز هایِ آفل و گذرا هم هویت نمی شوم؛ زیرا اگر مرکزم عدم شود، این نعمت هایِ مادی به وُفور در زندگی من جریان دارد و نیازی نیست من آنها را در مرکزم قرار دهم؛ زیرا چسبیدن به چیزهایِ مادی از جمله: خانه، ماشین، پول باعث می شود که من هر لحظه، ترسِ از دست دادنِ آنها را داشته باشم و از آنها به درستی استفاده نکنم. مثلاً یک شخصی با پول هم هویت است و مقدارِ زیادی پول را در بانک گذاشته است و می ترسد که اگر از آن پول ها استفاده کند تمام شود و برایِ همین اصلاً پول هایش را خرج نمی کند و سرانجام روزی خودش می میرد و پولش باقی می ماند. کسی که عاشقِ شُکر است یعنی عاشقِ فضاگشاییِ لحظه به لحظه است، چنین کسی اجسام و نعمت هایِ مادی را در مرکزش نمی گذارد بلکه از آنها با فضایِ حضور و گشوده شده استفاده می کند.
شُکر، جانِ نعمت و، نعمت چو پوست
زآنکه شُکر آرد تو را تا کویِ دوست
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۶
شُکرِ اینکه من این لحظه از جنسِ زندگی و خدا هستم و انرژیِ زنده زندگی از من بیان می شود و در همه کس و همه چیز جاری می شود، برایم کافی است و نعمت هایِ این دنیا مانند: فرزند، همسر، خانه، ماشین و حتی بدنم و فکرهایم جزءِ فُرمِ این لحظه هستند و من با شاهد و ناظر بودن، آنها را در مرکزم قرار نمی دهم. هم هویت نشدنِ من با این فُرم ها و فضاگشایی و رضا و تسلیم در برابرِ اتفاقِ این لحظه، که در حقیقت همان شُکرِ اصیل است، باعث می شود که من با زندگی یکی شوم.
نعمت آرد غفلت و، شُکر اِنتِباه
صیدِ نعمت کُن به دامِ شُکرِ شاه
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۷
چسبیدن به نعمت هایِ این دنیا، باعثِ غفلت می شود؛ یعنی هر چیزی که موجب شود که من از فضایِ حضور خارج شوم و توجه زنده من که از فضایِ عدم می آید را بدزدد، جزءِ نعمت هایِ این دنیا محسوب می شود. اما شُکرِ لحظه به لحظه یعنی هر لحظه فضاگشایی را تمرین کردن باعث می شود فضایِ درونم گشوده تر شود و من باید هر لحظه شُکر کنم که در فضایِ حضور هستم؛ یعنی آنقدر عاشق شده ام که از این فضایِ حضور که همان دامِ شُکرِ شاه است، صیدِ نعمت می کنم و دیگر از نعمت هایِ آفل مثلِ خانهِ بزرگ، ماشین، توجه مردم و... هویت نمی خواهم.
نعمت شُکرت کُنَد پُر چشم و میر
تا کنی صد نعمت ایثارِ فقیر
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۸
نعمتِ شُکرِ اصیل که همان فضاگشایی و زنده شدن به زندگی است، آنقدر درونمان را وسعت می بخشد که دیگر نیازی به این نداریم که چیزهایِ مادی را در مرکزمان بگذاریم، در این صورت صدها نعمت را به تهیدستان می بخشیم.
هر زدن بهرِ نوازش را بُوَد
هر گِله از شُکر آگه می کند
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۹۱
اگر ما به خاطرِ مرکزِ همانیده کتک بخوریم؛ یعنی دچارِ ریب المنون شویم، برایِ این است که به یادِ خداوند که همان اصلمان است بیافتیم و این عینِ نوازش است.
و هر گِله و شکایتی در برابرِ اتفاقِ این لحظه، ما را آگاه می کند که ما شُکرِ خدا و زندگی را نمی کنیم و در حقیقت به ما یادآوری می کند که ما در مرکزمان منِ ذهنی دارم و از فضایِ حضور دور شده ایم.
که هَله نعمت فزون شد، شُکر کُو؟
مَرکبِ شُکر ار بِخُسپَد حَرِّکُوا
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۰
بزرگانی چون مولانا آمدند و گفتند: ای انسان ها، نعمت هایتان زیاد شد، پس شُکرتان کو؟
اما انسانی که منِ ذهنی دارد، شُکر یعنی فضاگشایی را بلد نیست؛ زیرا مرکزش پُر از همانیدگی ها است و هر لحظه شعارش این است: «هر چه بیشتر، بهتر».
و اگر این مَرکبِ شُکر بخوابد، ما باید هر لحظه با فضاگشاییِ پِی در پِی، آن را به حرکت در بیاوریم، به طورِ مثال اگر با پول هم هویت هستیم، بیاییم با انجام دادن جبران مادی برایِ برنامه گنجِ حضور، این هم هویت شدگی را از مرکزمان خارج کنیم و سعی کنیم این جبران را بیشتر انجام دهیم. زیرا من خودم به شدت با پول هم هویت بودم. از زمانی که جبرانِ مادی را انجام دادم و هر دفعه که این جبران را بیشتر کردم، زندگی کارِ خودش را کرد و دَمِ زنده کُنندهِ خودش را فرستاد و درونِ من را به مقدار زیادی از این هم هویت شدگیِ بزرگ آزاد کرد؛ زیرا الان به وُفور این انرژی در زندگیِ من جریان دارد و اگر هم بقایایِ این هم هویت شدن با پول در من باشد، من فقط شاهد می شوم و مطمئنم که خداوند این چیزِ آفل را به صفر می رساند.
شُکرِ مُنعِم، واجب آید در خِرَد
ورنه، بگشاید درِ خشمِ اَبَد
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۱
اگر خردمند باشیم می دانیم که شُکرِ نعمت دهنده یعنی فضاگشایی در برابرِ اتفاقات، واجب است و اگر ناسپاس باشیم و قانونِ جبرانِ مادی و معنوی را رعایت نکنیم، به جای اینکه به زندگی زنده شویم، دچارِ خشمِ الهی که همان حوادثِ ناگوار و غصه هایِ دَم به دَم است خواهیم شد.
هین کَرَم بینید و، این خود کس کند
کز چنین نعمت به شُکری بس کند؟
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۲
ما باید هر لحظه کَرَمِ خداوند را ببینیم که می خواهد ما را، به خودش وصل کند و این همه نعمت ها را دیدن و فقط به صورتِ ذهنی و با زبان شُکر کردن، درست نیست، بلکه شُکرِ واقعی این است که ما عملاً فضاگشایی کنیم تا به خداوند زنده شویم.
سَر ببخشد، شُکر خواهد سجده یی
پا ببخشد، شُکر خواهد قَعده یی
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۳
خداوند در ابتدا به ما، سَر و پایِ منِ ذهنی داده و بعد گفته: بیا این هم هویت شدگی ها را شناسایی کُن تا مرکزت خالی شود تا به من زنده شوی. اما ما برعکس به این هم هویت شدگی ها چسبیدیم و از اصلمان که خداوند است، دور شدیم.
حالا که توسط حضرتِ مولانا آگاه شدیم که مسیر را اشتباه رفته ایم، اعلام می کنیم: ما دیگر سَر و پایِ منِ ذهنی که همان هم هویت شدن با چیزهایِ آفل است را نمی خواهیم.
و با سجده کردن یعنی تسلیم و فضاگشایی، شُکر می کنیم که مرکزمان دارد از این چیزهایِ آفل خالی می شود و شُکر می کنیم که داریم به زندگی زنده می شویم.
قوم گفته: شُکرِ ما را بُرد غول
ما شدیم از شُکر وز نعمت مَلول
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۴
من هایِ ذهنی چون مرکزشان پُر از چیزهایِ زودگذر است می گویند: ما نه تنها سجده و فضاگشایی نمی کنیم، بلکه هر لحظه، در فکرِ اضافه کردنِ این هم هویت شدگی ها هستیم و غولِ منِ ذهنی، شُکرِ ما را خورده و ما بیزار از هر شُکر و نعمت؛ یعنی فضاگشایی و تسلیم هستیم.
شُکر گویم دوست را در خیر و شَر
زآنکه هست اندر قضا از بَد بَتَر
- مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۵۷
اگر قضا در این لحظه، یک اتفاق را برایِ ما طرح می کند، ما باید اتفاق را بدونِ قید و شرط با تسلیم و فضاگشایی بپذیریم و با ذهنمان اتقاق را قضاوت یعنی خوب و بد نکنیم و شُکر کنیم که زندگی با این اتفاق دارد مرکزِ ما را عدم می کند، وگرنه در اثرِ مقاومت و ستیزه ما، اتفاقِ بزرگتر می افتد.
ز ناسپاسیِ ما بسته است روزنِ دل
خدای گفت که انسان لِرَبِّه لَکَنُود
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۱۴
« اِنَّ الانسانَ لِرَبِّه لَکَنُود»
«همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است»
- سوره عادیات، آیه ۶
ناسپاسی یعنی با من هایِ ذهنی قرین شدن.
ناسپاسی یعنی پندارِ کمال داشتن.
ناسپاسی یعنی رویِ خود تمرکز نداشتن.
ناسپاسی یعنی خود را با کسی مقایسه کردن.
ناسپاسی یعنی سکوت نکردن و...
و برایِ همین است که عملِ تبدیل در ما به تاخیر می افتد و مرکزِ ما به خدا زنده نمی شود.
و در پایان، این تحقیق را، با این بیت کلیدی حضرتِ مولانا به اتمام می رسانم.
این دو رَه آمد در روش، یا صبر یا شُکرِ نِعَم
بی شمعِ رویِ تو نتان، دیدن مَرین دو راه را
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱
ارادتمند شما، فریبا الهی مهر
فایل متن «شُکر چیست؟» - خانم فریبا الهی مهر
ذرهای در گنجایش آفتابی تابان - خانم زهره از تهران
فایل صوتی «ذرهای در گنجایش آفتابی تابان» - خانم زهره از تهران
با سلام خدمت آقای شهبازی بزرگوار و همراهان گنج حضور
ذرهای در گنجایش آفتابی تابان؛
آن مَه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزهی عشقش بی گُشن همی زاید
غزل ۵۹۶ از دیوان شمس مولانا
آن مَهی که با چشم حسی قابل رویت نیست، هشیاری و زندگیست که در درونِ ما حس میشود، و جانی که از هشیاری کاملاً رها نشده، با تسلیم و شکر و پرهیز مزهی عشق را میچشد و بیعلت ذهنی و دنیای بیرون بارِ آبسته خود را از ذهن، مسیح گونه بعنوان هشیاری و قایم بر ذات خود به عالمِ نو عرضه میکند.
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشت آفتاب
غزل ۳۰۸ از دیوان شمس مولانا
آشفتگی و بر هم خوردنِ خواب همانیدگیها در ذهن، موجبِ خواب زدگی شدیدیست زیرا ماهیت خندههای ذهنی و گرفتنِ خوشیهای کاذب از امور دنیوی لو میرود، چون خالی از روح زندگی و هشیاری بوده است، اما بیداری از ذهن و متمرکز شدن روی اصل خود همراه با تسلیم و استقرار در این لحظه ابدی با کنار رفتن پرده پندار، از زیر نقاب، آن مَه؛ چون آفتابی تابان در درون ما طلوع میکند؛ که سجدههای شکر را در فضای گشوده شده با گفتن: لی مع الله وقت بود آن دم مرا..... انجام میدهیم.
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مثنوی، مولوی، دفتر ششم بیت۴۵۸۰
هر کسی در عجبی و عجب من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
غزل ۸۰۶ از دیوان شمس مولانا
آفتابی که در ذهن ما گنجانده شده، زندگی زیباییست که با طلوعش در درون، آشفتگی خواب ذهن، را منظم و سر و سامان میبخشد و سر انجام به بینهایت و ابدییت خدا و زندگی زنده میشویم.
که انعکاسش بر کاینات بسیار ثمر بخش خواهد بود. و تعجب مولانا هم از ذرهگی ما انسانها چنین بوده که؛ چگونه دریایی در مشکی جای شده البته بستگی به دل چون دریایی ما دارد که سد همانیدگیها را بشکنیم و بدون مقاومت و قضاوت ازذهن زاییده شده و با عشق و صلح و روا داشت نسبت به هم زندگی کنیم.
اگر زیر فرمان زندگی باشیم طالب صلح و آرامش هستیم؛
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
مثنوی، مولوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۱
اِئتیا کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئتیا طَوْعاً بهارِ بیدلان
مثنوی، مولوی، دفتر سوم بیت ۴۴۷۲
«از روی کراهت و بی میلی، افسار عاقلان است، اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است»
اطاعت و در فرمان زندگی بودن کار عاشقانی است؛ که شادی بیسبب را تجربه میکنند و در حالیکه آسمان درونشان گشوده شده است و با آسودگی خاطری که دارند نسبت به رُخ دادن هر نوع اتفاقی رضایت داشته و خشنود از اینکه در بهار حضور هستند. ولی کسانیکه با عقل منِ ذهنی پیش میروند، دایم با زندگی ستیزه کرده و در حالیکه در دام ذهن گرفتارند، برای زیاد کردن همانیدگیها سببها را کِش میدهند و بقول معروف با اینکه دور دنیا را میزنند، یعنی عقاید گذشته را زنده کرده، و به کارهای خرافی دست میزنند، ولی در ذات چون در بند عدم هستند به طرف خدا و زندگی کشیده میشوند؛ و پس از مدتی کار روی خود متوجه میشوند که: قضا وارادهی زندگی قدرتمند و درست عمل میکند؛ باید همین میشد که شده. قانون کنفکان یعنی(بشو، میشود)
پس باید هر چه زودتر به خدا و زندگی زنده شده و تبدیل شویم. و حدیث زیر هم اشاره میکند که؛
«هر کس غمهایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای دنیوی اورا از میان میبرد و اگر کسی غمهای مختلفی داشته باشد، خداوند به او اعتنایی نمیدارد که در کدامین سر زمین هلاک گردد.»
گفت: رو هر که غمِ دین بر گزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مثنوی، مولوی، دفتر چهارم بیت ۳۱۳۷
در توکّل تو بگویی که: سبب سنت ماست
در تَسَبُّب تو نکوهیدنِ اسباب کنی
غزل ۲۸۸۳ از دیوان شمس مولانا
تَسَبُّب: سبب جویی، توسّل به سبب
با سپاس و احترام،
زهره از تهران
فایل متن «ذرهای در گنجایش آفتابی تابان» - خانم زهره از تهران
برنامه ۹۰۶، غزل شماره ۷۶۲ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «برنامه ۹۰۶، غزل شماره ۷۶۲» - خانم سرور از شیراز
«به نام خدا»
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامه ۹۰۶، غزل شماره ۷۶۲
بِدَرد مرده کفن را به سر گور برآید
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
در اثر قرین شدن با دلهای بیدار و آگاه و فضای گشودهی بیقضاوت و مقاومت، با تسلیم، شکر، صبر، استمرار و مداومت و داشتن طلبی راستین در راه بیداری، عنایت و جذبهی خداوند، سرمه بر چشمان نابینای ذهن میکشد؛ پردهی ذهن دریده و مردهی اجسام و مرکز همانیده مشاهده میشود و انسان قیامت خویش را ناظر که چگونه زنده از مرده برانگیخته میگردد.
قرآن کریم، سورهی، ابراهیم( ۱۴)، آیهی ۴۸
«يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ وَبَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ.»
«و روزی که زمین (به امر خدا)، (یعنی با دم زندهکننده قضا و کنفکان، به شرط تسلیم و فضاگشایی) به غیر این زمین (یعنی بهغیر از عالم محدود ذهن) مبدل شود و هم آسمانها دگرگون شوند (یعنی نوع هوشیاری عوض شود) و تمام خلق در پیشگاه خدای یکتای قادر قاهر حاضر شوند.» (یعنی با عوض شدن هشیاری، انسان خود را جدای از خداوند نمیبیند و عالم را در وحدتی یکدست و یکپارچه مشاهده میکند).
چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند، بِجهد پیشتر آید
دم زنده کنندهی خداوند هردم و هر ساعت به شیوهای نو و زنده کننده، در حال دمیدن و خیر و برکت رساندن به تمامی عالم هستی؛ حال هر انسان بسته به ظرف وجودی خویش و آمادگی او برای دریافت این عنایت و برکت از دم او مینوشد و بهره میبرد.
ز مَلامت نگریزم، که ملامت ز تو آید
که ز تلخیّ تو جان را همه طَعم شِکر آید
همانیدگی انسان با انبوه نقطهچینهای مرکزش، در قالب رنج و دردها و حوادث ناگوار، تجربه میشود و همان ملامت زندگیست و هشداری برای هجرت از مرکز همانیده به فضای یکتایی.
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۲۱
و این ملامت، برابر هزار دعوت که دوست هر دم در فراق و هجران انسان از اصلِ خویش در کار میشود و او را آگاه و بیدار میکند تا متوجه خود که مُسبِّالاَسباب و دست بالای تمام وقایع است کُنَد و هیچگاه انسان را به حال خود رها نمیکند.
قرآن کریم، سورهی الضحی،(۹۳)، آیه ۳ و ۴
«مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى.»
«که پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است.»
«وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَى.»
«و بیتردید آخرت (یعنی زنده شدن به خداوند و اتصال به بینهایت و ابدیت مرکز عدم) برای تو از دنیا (عالم محدود ذهن) بهتر است.»
بخور آن را که رسیدت، مَهل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
انسان منذهنی که همواره در محدویت ذهن به سر برده و هیچگاه فراوانی و کوثر فضای عدم را تجربه نکرده، در ابتدای مشاهده و سفر تبدیل، از آن جا که نمیتواند همواره مرکز را عدم نگه دارد، دیدِ محدوداندیش خود را در تجربیات این تبدیل میکشاند و در اثر رهایی از رنجهای سابق و تجربهی شادی بیسبب، همواره میخواهد در این مرحله بماند؛ اما حضرت مولانا او را بیدار میکند که این جو، رونده و هردم جوشنده است و هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو دارد؛ پس هیچ بخلی در بیان خویش روا مدار و همواره چون جوی در حال گذر و تبدیل باش.
بنگر صنعت خوبش، بشنو وحی قلوبش
همگی نور نظر شو، همه ذوق از نظر آید
و هرآنچه خیر و رحمت میرسد از جانب خداوند است که رحمت او تمام انسانها را چه انسان منذهنی و چه انسان زنده به عشق را فرا میگیرد و صنعت و حرفهی او در کارگاه تبدیل، هر لحظه در کار.
قرآن کریم، سوره الزلزلة، (۹۹)، آیه ۷
«فَمَن يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَيرًا يَرَهُ.»
«پس هر کس هموزن ذرّهای کار خیر انجام دهد آن را میبیند.»
یعنی اگر انسان در صبر، شکر، تسلیم و فضاگشایی، رضا، صبر، توبه و بازگشت و هر کدام از صفات پسندیده باشد، همان راهی برای در دسترسِ زندگی بودن، تا صنعت خویش را به بهترین شکل به اجرا درآورد که او بهترین خلق کنندگان است و رحمتش پُر و بیانتها.
مَبر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
به گه آید وی و بیگه، نه همه در سحر آید
در راه این تبدیل مبارک، دیو ذهن به انحاء گوناگون در کار، تا انسان را دچار نومیدی کند و از راه باز دارد؛ اما خداوند سعی و تلاش انسان را، هرچند با ذهن، میبیند و به روشی که فقط خود میداند خطا و اشتباهات انسان را گوشزد میکند و به کرّات او را به داشتن امید و با صبر در راه ماندن، بشارت میدهد.
یُسر با عُسر است هین آیِس مباش
راه داری زین مَمات اندر معاش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۱
ممات:مرگ
معاش: زندگی
یسر: آسانی
عسر: سختی
و همواره، همراه و در دل هر سختی آسانی است و وعدهی خداوند در دیدار بهشت رویش حتمی و قطعی؛ اما وظیفهی انسان، همواره طلب است و مجاهده و استمرار و ماندن در راه؛ نتیجه را دنبال نکردن، کار خود را انجام دادن و توکل به عنایت حضرت دوست.
چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن بِه که کار خود به عنایت روا کنند
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۱۹۶
زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۱۵۸
تا لحظهای که خود میداند، بیاسبابی که ذهن بدانها او را میجوید، پرده از نقاب براندازد و آفتاب حضور در پیشش سجدههای شکر به جا آورد.
خوابم ببستهای بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۸
تو مراقب شو و آگه، گه و بیگاه که ناگه
مثل کُحل عُزیزی شه ما در بصر آید
و باز هم رسالت انسان در نگهداشتن مرکز عدم و توجه و تمرکز بر اعمال خود و به هر آنچه ذهن نشان میدهد بیتوجه بودن و بهصورت ابرهایی گذرا افکار را دیدن و از صمیم قلب ایمان داشتن که خدایا من نمیدانم، کار خود را به عنایت تو وامیگذارم و آنچه سعی است درطلبت مینمایم و آنگاه فضل خداوند به ناگاه جان انسان را شعلهور میکند و آتش این عشق برافروخته میگردد.
هشدار که فضل حق بناگاه آید
ناگاه آید بر دل آگاه آید
خرگاه وجود خود ز خود خالی کن
چون خالی شد شاه به خرگاه آید
مولوی، دیوان شمس، رباعیات، رباعی ۸۵۵
چو در این چشم درآید، شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد او، همه آبش گُهر آید
و آنگاه انفاس قدسی فضای عدم، دیدگان بسته را میگشاید و در دیده گوهر مینشاند و جهان را غرق در وحدت و یکپارچگی حضرت حق میبیند، دویی برمیخیزد و از مرحلهی لا و نفی همانیدگیها، به مقام الا الله، صعود میکند و جز او هیچ نمیبیند.
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اِله اِلّا هُو
هاتف اصفهانی، ترجیعبند
نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا، همه جویا، همگی جانور آید
و باز هم با زبان ذهن و دویی گفتن، جز نشان از عجز و ناتوانی انسان، چیز دیگری نیست و تا عمل تبدیل در انسان، صورت نگیرد پویایی و گویایی در کلام هم نمیتراود که باید از حرف و صوت و گفت فراتر رفت و پردههای جهل و نادانی ذهن را یکی پس از دیگری به عنایت دوست شکافت که معنای گوهر و حقیقت وجودی انسان، آشکار شود.
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
نگاهی به دریای معانی حضرت مولانا کافیست، تا قدرت بینهایت انسان که در پس آینه، از زبان دوست میگوید، درک شود و قدرت شگرف و اعجاز گونهی او به نمایش گزارده شود که حتی هر جان غافلی نیز با زمزمهی اشعار سحرگونهاش از رنج ذهن رها میشود؛ و حال چه میشود آنگاه که انسان بیواسطه خود خورندهی این جام از دستان زندگی باشد.
در بشر روپوش کرده است آفتاب
فهم کن واللّه اَعلم بِالصَّواب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۶۴
تو سخن گفتن بیلب هله خو کن چو ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
انسان زنده به عشق وجودش چون ترازو و میزانی است که بودنش بیتَکلُّف افعال ذهن، آینه و اعتبار و نظم جهان است که تمام ابعاد وجود او در تعادل و اعتدالی شگرف، همسو با نظم جهان هستی در حرکت و پویاییست؛ پس با خو گرفتن به خاموشی و سکوت ذهن، رو به این قبله در حرکت میشویم، ان شاءالله.
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
فایل متن «برنامه ۹۰۶، غزل شماره ۷۶۲» - خانم سرور از شیراز
خلاصه ای از برنامه ی ٨۶۶ - خانم زینب از اردبیل
فایل صوتی «خلاصه ای از برنامه ی ٨۶۶» - خانم زینب از اردبیل
با عرض سلام و احترام خدمت استاد عزیز و سپاس فراوان از تلاشهای عزیزان همراه برنامه انسانساز گنج حضور .
فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر می بردم غم ز کافرم بخرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
دردهای من ذهنی من روز به روز زیاد و زیادتر می شود و این کافر من ذهنی مرا با خود به ورطه هلاکت می برد.
فضاگشایی و عدم شدن باعث راه یابی انرژی و نیروی شفا بخش زندگی در چهار بعد ما شده وبا ایجاد خاصیت صبر و شکر در ما، فعالیت من ذهنی متوقف شده و ما در اختیار کن فکان قرار می گیریم و به این طریق از دست من ذهنی خلاص می شویم.
خدای داد شما را یکی نظر که مپرس
اگر چه زآن نظر این دم به سکر بیخبرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما دارای هشیاری نظر هستیم و عدم بینی اصل ماست و در این حالت ما سوال نمی کنیم ،سوال کردن ما را به ذهن می برد و ما از عدم خارج می شویم ،ولی ما انسانها با مستی حاصل از همانیدگیها و در هشیاری جسمی به سرمی بریم و ساحره من ذهنی ما را سحر کرده و آواره کوچه پس کوچه های من ذهنی کرده در غریبستان من ذهنی در گیجی به سر می بریم.
طراز خلعت آن خوش نظر ،چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
با انجام عمل فضاگشایی زندگی به عنوان پاداش گوشه ای از لباس حضور را به ما نشان می دهد و مادر دید خدائی می بینیم و متوجه دید غلط خود می شویم وبا فضاگشایی های مکرر خدا لباس حضور به ما می پوشاند و تمام جامه های درد و غم و افسوس ما را پاره پاره می کند و خدائیت ما را از زیر لباس همانیدگی ها بیرون می کشد و روح ما را آزاد می کندو ما حس امنیت و هدایت و قدرت خدائی پیدا میکنیم.
ز دیده موی برست از دقیقه بینیها
چرا به موی و به روی خوشش نمی نگرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
با حمل دردهای ریز و دشت و همانیدگی هائی که روز به روز زیاد می شوند دید عدم ما معیوب امراض شده ، در واقع دید خدائی ما کور شده و قادر به دیدن با دید خدائی نیستیم ، با کار زیاد روی خود و واهمانش های مکرر ما تبدیل به فرم اولیه خود که همان عدم می باشد می شویم و گل حضور ما با باز شدن تدریجی چشم عدم، آن نیز باز می شود.
بعد از عدم شدن و تبدیل به جنس اولیه خود که همان خدائیت است ما با خدا یکی می شویم در نتیجه وسعت پیدا کرده و همه چیز در ما جا می شود.
فضای باز شده توسط خدا و خرد کل اداره می شود ، در نتیجه ما به دست خدا افتاده ومانند کمانی می شویم که خدا از طریق ما با دیگران حرف می زند.
ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید
ز غورها همه پختید یا که کور و کرید؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما در من ذهنی با خدا غریبه ایم وبا دید من ذهنی، خدای ذهنی می سازیم و عوضی می بینیم ، هشیاری جسمی ما را با خدا غریبه می کند و ما به خدا می گوییم آیا شما را جائی ندیده ام .
ما از جنس زندگی هستیم و باید به او زنده شویم و ما با وجود در لحظه زنده شدن به خدا هم می توانیم در این تن بشری حضور داشته باشیم و زندگی کنیم .
ما در اصل هشیاری نظر و فرشته هستیم و برای رسیدن به اصل و زنده شدن به زندگی به جسمیت، افتاده ایم و با بودن در چهار بعدمان می توانیم به یک بی نهایت با ثبات و ریشه دار در لحظه زنده باشیم .
در ذهن ما با تغییر فکرها و تغییر جسم تغییر می کنیم ولی در هشیاری حضور، نه .
در هشیاری حضور ما قائم به ذات خود که ذات خداست و تغییری در آن راه ندارد هستیم و سینه ما روز به روز گشوده می شود و آسمان دل ما وسیع می شود و همه چیز و همه کس در آن جا می شود .
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید
برای خدمتتان لیک در ره و سفرکرد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هزاران ساختار ساخته شده به دست زندگی می خواهند به ما کمک کنند تا به خدا زنده شویم و شرط اولیه آن است که ما اقدام کنیم و تسلیم زندگی شده و به زندگی بله بگوئیم و فضاگشایی کرده تا همه چیز با کمک زندگی در خدمت ما در بیاید .ولی اگر مقاومت بکنیم و فضا را ببندیم هزاران ساختاری که می توانستند به ما کمک کنند کمکشان را از ما دریغ می کنند .
همی پرد به سوی آسمان روان شما
اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هشیاری ما علاقمند است که روی ذات واصل خودش قائم باشد و ما با فضاگشایی در هر وضعیتی به هشیاری کمک می کنیم که به سوی اصل خودش برود .هرلحظه فرصتی است برای تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری حضور .
همی چَرَد همه اجزای جان به روض صفات
از آن ریاض که رُستید چون از آن نَچَرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
همه ی اجزای جان ما از باغ صفات الهی می چرد ،اما من ذهنی نمی گذارد ما به لحاظ هشیاری در امتداد زندگی قرار بگیریم و از خرد خدا استفاده کنیم و وسیع شویم.
ما هشیاری حضوریم و باید غذای حضور بخوریم و نباید از جهان بیرون تغذیه کنیم عقل من ذهنی نمی تواند ما را اداره کند و ما باید عقل و قدرت را از زندگی بگیریم و غذای حضور که روح و جانمان را تازه کند بخوریم .
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زآن شد
زبون مایه چرایید؟ چون که شیر نرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما مانند درخت از آبراهه ای که در درونمان هست باید از زندگی آب بگیریم و از درون تغذیه کنیم و از بیرون چیزی نخواهیم.
ما در هشیاری حضور از جنس شیر نر یعنی خدا و زندگی هستیم و با همانیده شدن نباید جلوی عقل و خرد زندگی را بگیریم وبا تسلیم شدن به زندگی نگذاریم همانیدگی ها ما را زخمی کنند
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
با تسلیم و فضاگشایی و سجده لحظه به لحظه ما از طرف زندگی زخم نمی خوریم و زندگی سپری برای ما در مقابل اتفاقات قرار میدهد که ما زخمی نشویم .
با عدم شدن می فهمیم تیغ هستیم یا سپر.
با فضاگشایی شمشیر خدا میشویم و با فضا بندی سپر میشویم و هی از اتفاق ها ضربه میخوریم هرچه همانیدگی بیشتر ضربه خوردن از اتفاق ها بیشتر .
با فضا گشائی، فضای باز شده سپر ما در برابر اتفاق ها شده و جلوی زخمی شدن ما را میگیرد .
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز شما خفیه تر، چه بی هنرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
مقصود خدا این بوده که ما اول برای بقا در این جهان با چیز ها همانیده شده، بعدا با فضاگشایی به بی نهایت خدا زنده شویم ولی با انقباض من ذهنی و ستیزه کردن در ذهن مانده و از مقصود خداوند که زنده شدن به او بود هر لحظه از ما پنهان تر شده است و ما خیلی بی هنر هستیم.
هر کس فضا گشا تر باشد دسترسی بیشتری به خرد زندگی دارد و هنرش بیشتر است.
هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه
هنروران ز چه شادیت؟ چون نه زین نفرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هنر نمیدانم گفتن است و دانش ذهنی را هنر ندانستن، هنر بی هنری است، بزرگی خود را بزرگ ندانستن است.
هنر واقعی فضاگشایی و تبدیل شدن به آن فضای گشوده شده است ما باید زمینه فکر و عمل را که همان فضای گشوده شده است و در ما به صورت خاصیت عدم بینی و سکوت شنوی است را باز کنیم و به آن زنده شویم و همانیدگی ها را دور بریزیم.
همه حیات در اینست کاذبحو بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
همه حیات ما بستگی به این دارد که من ذهنی را قربانی کنیم واز جنس درد بودن را انکار کنیم که همان لا کردن است. هر وقت همه من ذهنی را لا کردیم به فضای الا که غیر خدا نیست زنده شده ایم . ما باید عاشق جنسیت خودمان باشیم نه همانیدگی ها پس چرا دنباله رو گاو من ذهنی هستیم.
هزار شیر تو را بنده اند، چه بود گاو
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هزار جنسیت خدا و هزار شیر به حالت قائم به ذات بودن ما احتیاج دارند و ما می توانیم به درجات مختلف پادشاهی و حضور خداوند برسیم ولی در غم کمر هستیم و غلامی جهان و من ذهنی را می کنیم.
بندگی جهان و دنباله رو من ذهنی بودن، سفر در وضعیت ها برای خدا و ما قابل قبول نیست.
چو شب خطیب تو ما هست بر چنین منبر
اگر نه فهم تباه است از چه در سمرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
سخن ران ما خداوند است در منبر فضای گشوده شده و نباید خدا را به صورت فهم در بیاوریم تا در سمر نیفتیم .
فهمیدن زندگی تباه است و زندگی را تباه می کند و زندگی را تبدیل به مانع ، مسئله و دشمن می کند
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه؟
به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
بلاغت و سخن رانی خداوند کجا ،ماه کجا و حرفهای سپاه همانیدگی کجا .
ما انسانها کلاه ور و خردمند هستیم ، رستم هستیم ولی در من ذهنی نقش پیر زن را بازی می کنیم ! آیا کلاه وری و جنگ جوئی رستم با یک پیر زن یکی است .
بیافت کوزه ی زرین و آب بی حد خورد
خموش باش تا زاب هم شکم ندرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما باید از حرفهای بزرگان مثل مولانا به اندازه بر داریم و روی خود اعمال کنیم ، فضا را باز کرده تا درونمان روشن شود به صورت حضور ناظر به ذهن نگاه کنیم و همانیدگیها را دیده ،شناسائی کرده و آنها را بیندازیم تا فضای درونمان گشودهتر بشود .
با تشکر خلاصه ای برنامهی ٨۶۶_گنج حضور
زینب از اردبیل
فایل متن «خلاصه ای از برنامه ی ٨۶۶» - خانم زینب از اردبیل
برداشتی از یکی از ابیات هندسه معنوی - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
فایل صوتی «برداشتی از یکی از ابیات هندسه معنوی» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .
برداشت من: از یکی از"ابیات هندسه معنوی".همراه با یک مناجات کوتاه .
بنام خداوند عشق
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مولوی، مثنوی، دفترششم، بیت ۴۵۸۰
-خدای مهربانم: به قول" مولانای عزیز" که می فرماید: آفتابی بودم که در یک ذره ناگهان پنهان شده آن هم بنا به قضا و قدر تو که شاید خود باعث پختگی ما می شود. این آفتاب عالمتاب از پوسته نازکش ناگهان دهان باز می کند و در درونش محشر و عظمتی بر پا می شود که سر تا پا غرق شادی و شور و شعف می گردد و خود را بی نیاز و تهی از هر چیز بیرونی می داند . چرا که این صندوقچه اسرار درون بایستی در زمان و موقع مقرر خودش گشوده گردد و هر کسی به" شمس" بودن خود زنده شود .
-خدایا: چه قدرت و نیروی خارق العاده ای در پشت هر اراده قرارداده ای که با عنایت تو می توان" کن و فیکون" عظیمی ساخت و هر یک را به اصل خدایتش رساند.
-خدایا: حال که به درونم تمرکز می کنم که از این دنیا چه می خواهم چیزی را پیدا نمی کنم. چرا که آفتاب درونم از آن ذره کوچک من ذهنی خودش را رهانیده و سراسر وجودم را سیراب کرده است. و هیچ چیز بیرونی نمی تواند این قدرت و جاذبه قوی را داشته باشد که مرا به سمت و سوی خودش جذب کند .
-خدایا: اگر تو بخواهی و من هم تسلیم خواست قضا و قدر تو باشم چه ها که نمی کنی.
-خدایا: این شادی بی سبب که بدون هیچ گونه دست آویزی در درونم موج می زند با هیچ چیز دیگری عوض نمی کنم.
-خدایا: از اینکه اینگونه به من توجه داری ، و مرا مورد لطف و عنایت خودت که همان اشرف مخلوقات است قرار داده ای سپاسگزارم. و از تو می خواهم که در این راه یار و یاور من باشی ، که تا بتوانم شایستگی بندگی ات را آن طور که درخور مقام و منزلت است انجام دهم و بنده برگزیده تو باشم. و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است، زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می کند .
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است و رحیم این ترس چیست ؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
پرانرژی و سالم بمانید خیلی ممنون، خدا نگهدار شما
زهرا سلامتی، از زاهدان
فایل متن «برداشتی از یکی از ابیات هندسه معنوی» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
مراعات ذهن یا فضاگشایی - خانم مریم از کانادا
فایل صوتی «مراعات ذهن یا فضاگشایی» - خانم مریم از کانادا
مراعات ذهن و فضاگشایی
گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وآنکه نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
-مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
این کلمه مراعات را بارها از بزرگ ترها در زمان کودکی ام شنیده بودم. که می گفتند مراعات حالت رو کردیم که چیزی بهت نگفتیم یا جملاتی شبیه این. اما مراعات کدام حال؛ اون موقع نمی دانستم که حال دیگری هم وجود دارد که با حرف ها و تغییرات وضعیت زندگی بالا و پایین نمی رود و ثابت است و تغییر نمی کند. در اینجا وضعیت مست اشاره به تمام ما انسانها دارد که از عدم زاییده شده ایم.
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینه ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2436
اما همانیدگی ها امان از ما گرفته اند و گیجمان کرده اند.
برکنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
مثنوی، دفتر چهارم، بیت 2146
ما که مست همانیدگی ها هستیم با تغییر آنها حال ما هم تغییر می کند و من ذهنی ما که همان خس است، ما غلام حلقه به گوشش شده ایم. برای جلوگیری از این تغییر حال مجبوریم که مراعاتش کنیم تا به ما نهیب نزند و همه تلاشمان در جهت آرام کردن اوست. آقای شهبازی فرمودند که به خودتان نگاه کنید و ببینید چگونه این خس را مراعات می کنید.
یکی از مهم ترین مواردی که خیلی برای من پررنگ هست البته الان کمتر شده اما هنوز هم وجود دارد این است که من خیلی مراعات من های ذهنی اطرافم را می کنم و این مراعات من های ذهنی اطراف برای این است که استرسی خدای نکرده به من ذهنی من وارد نشود.
به عنوان مثال اگر فردی با صدای بلند و عصبانیت با من صحبت کند من ذهنی من می ترسد و من برای رعایت من ذهنی خودم که خیلی نلرزد، سکوت می کردم.
یا اگر فردی به من گنده گویی کند و من فکر کنم که اگر حرفی بزنم من ذهنی اش بالا می آید و به جر و بحث می انجامد واز دست من ناراحت می شود، من ذهنی من سر و صدا می کند و می ترسد و به من دستور ساکت باش را می دهد.
ملاحظه می کنید که در اینجا سکوت نشانه فضا گشایی نیست بلکه از فضا بندی می آید. من قبل از آشنایی با گنج حضور این موارد را خیلی تجربه کرده بودم و جالب اینجاست که بعد از اینکه سکوت می کردم و حرف نمی زدم من ذهنی من را ملامت می کرد که تو ترسو و بی عرضه هستی و از اینکه دیگران از دستت ناراحت شوند، می ترسی.
اما حالا در مقابل گنده گویی ها و پرخاش دیگران جواب نمی دهم نه به خاطر ترس ذهنم بلکه به این دلیل که می دانم اگر جوابشان را بدهم یا بحث کنم، فضا بسته می شود. من باید مراقب نوزاد خودم باشم چو این آهوی زیبای من همه اش از دست من ذهنی در حال فرار و تعقیب و گریز هست.
کج روی جف القلم کج آیدت
راستی آری سعادت زایدت
-مولوی، دفتر پنجم، بیت 3133
وقتی شخصی با تو به ستیزه بر می خیزد یا با عصبانیت برخورد می کنی در این حالت مراعات من ذهنی خودت را کردی که بهش توهین شده است یا اینکه فضا را باز می کنی و از نوزاد حضورت مراقبت می کنی.
ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سرِّ زشت او، یا ترک زلاتی کنی
-مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
آن تکلف چند باشد، آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
-مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
یکی دیگر از مواردی که من ذهنی را مراعات می کنم وقتی است که به خاطر او از کسی برنجم یا توقعی داشته باشم در قبال کاری که برای او انجام داده ام و مسلما این کار نیک و انسان دوستانه اگر برای کسی انجام می دهم چون از من ذهنی می آید و می خواهد که خودش را انسان برزگی جلوه دهد منجر به ایجاد رنجش و توقع می شود. من بارها در خودم و دیگران دیده و شنیده بودم که می گفتند من از تو توقع داشتم. تکلف و توقع هم میران هم هستند. گاهی این تله ذهن را در خودم مشاهده می کنم که می خواهد با ایجاد توقع در قبال کار نیکش فضا را ببندد و حضور من را ببلعد. او گاهی هم موفق می شود و آنقدر من را در اتاق ذهن گیر می اندازد و تند و تند حرف می زند که در انتها منجر به افسوس خوردن من می شود.
او به صحبت ها نشاید دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
مولانا با بکار بردن کلمه حکیم به ما می فهماند که ای انسان که خودت را عالم و دانا می دانی این ذهن شایسته هم صحبت شدن با تو نیست. یکی از مواردی که من مراعات این خس را می کردم و الان خیلی کمرنگ شده همنشینی با او جواب دادن به سوالاتش بود به خودم می آمدم می فهمیدم که دقایقی طولانی او من را به سوال و پاسخ گرفته تا بالاخره رفع حاجات برایش شود.
در دفتر ششم مثنوی در داستان امتحان کردن مصطفی علیه السلام عایشه را که در خصوص گریختن عایشه از پیش ضریر است به من این آگاهی را داد که باید مراقب فضای گشوده شده خودم باشم. راستش وقتی در خصوص مراعات من ذهنی در غزل 2808 آقای شهبازی صحبت کردند ذهنم اینگونه نتیجه گیری کرد که خوب پس وقتی در مقابل واکنش تند دیگران تو مقابله نمی کنی یعنی مراعات خس آنها را می کنی اما با خواندن ابیات مربوط به ضریر و توجه بیشتر روی غزل متوجه شدم که ذهن کور و کر است و حضور ما بسیار زیبا اما لطیف و ضعیف است و
هر که زیباتر بود، رشکش فزون
زانکه رشک از ناز خیزد، یا بنون
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 674
نازهای هر دو کون او را رسد
غیرت، آن خورشید صد تو را رسد
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت677
در شعاع بی نظیرم لا شوید
ورنه پیش نور من رسوا شوید
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت679
زندگی به حضور ما که خورشید صد تو است غیرت دارد و به عنوان حضور باید به وسوسه های ذهن بگوییم که در این شعاع بی نظیر لاشو والا رسوا می شوی.
یکی دیگر از مراعاتهای من با ذهنم این است که ذهن من میسر را تبدیل به معسر می کرد و من به دستوراتش که سبب کار افزایی برای من می شد، گوش می کردم.
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت بیش نارد بیع او
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت487
آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسر عاقبت
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت488
ذهن اکثر اوقات از من می خواهد که کارم را چک کنم تا اشتباه نکرده باشم از اینکه بهش گفته شود که اشتباه کردی می ترسد برای همین من را وادار می کند که چک کنم او به تنها یکبار چک کردن بسنده نمی کند و قبلا که فکر می کردم هرچه به ذهنم می رسد بی هیچ شکی درست است من را مجبور می کرد که کارم را چندین بار چک کنم این نمونه ای از ذهن کار افزای من است که الان با کمک آقای شهبازی و اشعار مولانا تا حد زیادی متوقفش کرده ام.
خانم مریم از کانادا
فایل متن «مراعات ذهن یا فضاگشایی» - خانم مریم از کانادا
برداشتی از برنامه شماره ۹۰۵ - خانم مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «برداشتی از برنامه شماره ۹۰۵» - خانم مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۹۰۵
خوابم ببسته ای بگشا ای قمر نقاب
تا سجده های شکر کند پیشت آفتاب
غزل شماره ۳۰۸ از دیوان شمس مولانا:
حاصل سجده های شکر انسان ناظر و بیدار شده از خواب آشفته ذهن.
حاصل سجده های شکر انسان با دید حضور و خالی از مقاومت و قضاوت که ناظر و مراقب آشفتگی هایی چون ترس، مقایسه، حسادت، رنجش و کینه، خشم، و شتاب و عجله در بدست آوردن ها است.
حاصل سجده شکر آفتاب حضور از مرکز موزون انسان آگاه به این لحظه.
سجده شکر مرکزی خالی از همانیدگی که انسان را از زیر نفوذ هشیاری جسمی و راهنمایی ها و راه دانی های کاذب رها می کند.
آن آفتاب کز دل در سینه ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره 451
طلوع آفتاب از درون انسان تسلیم، سعادت و مبارکی شناسایی و زنده شدن به جنس اصلی خود و سعادت و مبارکی شکر و صبر و پرهیز را به همراه دارد.
شکر توانایی تغییر دید، شکر توانایی استفاده از خاصیت تسلیم و فضاگشایی.
آفتاب درون انسان تسلیم، سعادت و مبارکی طلوع خرد، حس امنیت، طلوع قدرت و هدایت و جمله خوبی هاست.
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی، بهتر ز آسمان است
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۴۰
طلوع آفتاب حضور از درون انسان، غروب و پایان کاهلی ماندن در ذهن و گرفتار درد و همانیدگی بودن است.
طلوع آفتاب حضور از درون انسان تسلیم، طلوع تغییر دید مقاومت و قضاوت به دید شکر و صبر و پرهیز و گشودن در به روی زندگی است.
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۴
طلوع آفتاب حضور از درون انسان تسلیم، سبب تمرکز و کار کردن روی خود و گشودن فضا اطراف اتفاق این لحظه است. طلوع آفتاب حضور سبب رضایت و شادی بی سبب و سجده شکر است. ناظر ذهن بودن و پرهیز از گردش های پی در پی از فکری به فکر دیگر و پرهیز از هیجانات آن سجده شکری است که انسان را از زیر نفوذ گردش ذهن و راه حل های مضر آن آزاد می کند و در اختیار زندگی قرار میدهد.
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۹۲
آفتاب حضور از درون انسان تسلیم تنها راه دان و راه شناسی است که انسان گرفتار ذهن و همانیدگی را به یاری قرین و مصاحبت بزرگان و راهنمایان صادق، طالب شناسایی هر چه بیشتر میکند. طلبی هشیارانه در راه صبر و شکر و پرهیز و شتاب در راه زنده شدن به خورشید جان افزا.
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
از این مجنون پر سودا ببر آن جا سلامی را
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره۶۶
-مریم، اورنج کانتی
فایل متن «برداشتی از برنامه شماره ۹۰۵» - خانم مریم از اورنج کانتی
یکرویی زندگی و صدرویی منذهنی - خانم مرضیه از نجفآباد
فایل صوتی «یکرویی زندگی و صدرویی منذهنی» - خانم مرضیه از نجفآباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان همراه گنج حضور
غزل ۲۵۵۲ برنامهی ۸۹۹
یکرویی زندگی و صدرویی منذهنی
روی خدا = فضای گشودهشده
روی منذهنی = فکر و هیجان
کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی
خدا بینهایت لباس دارد، برای هرلحظه با لباسی وارد شده ولی فقط یک رو دارد. اگر فضا را باز کنی، لباس و نقاب کنار رفته و روی زیبای او را میبینی، رویت روی زیبای او میشود. ولی اگر لباسِ وضعیت برایت مهم باشد نه فضای اطراف آن، دورو میشوی؛ یعنی قول و قرارت با خودت و خدا این است که در اینلحظه فضا را باز کنی و با او یکی شوی ولی در عمل فضا را میبندی و با منذهنی یکی میشوی.
وقتی رویت روی منذهنی شد، تمام هشیاری و توجهت را، خودت را (که تو هشیاری و توجه زنده هستی) در اختیار منذهنی و حرص و طمع آن قرار میدهی، منذهنی هم توجهت را میدرّد، پارهپاره میکند، صدپاره میشوی در صد رویِ منذهنی که در ذهن تو میچرخند و تو را هم میچرخانند.
در اتفاقات و وضعیتهای «اینلحظه»ها گم میشوی و امید داری که فردایی میآید و این سردرگُمیها و درد کشیدنها تمام میشود؛ چون من معنوی هستم دارم روی خودم کار میکنم، حتماً در آیندهای نزدیک روزی که «روزِ عشق» و یکی شدن من با خداست، میآید و من هم به جمع عاشقان میپیوندم.
زِهی خیال باطلِ منذهنی منافق و دورو!
طمع دارند و نَبْوَدشان، که شاهِ جان کند ردْشان
ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنینآسایی
منذهنیِ طمعکار، به زنده شدن هم طمع دارد و قصدِ بهدست آوردن و اضافه کردن به خودش را دارد تا آن روی زیبای معنوی را هم یکی از هزار چهرهی روباهیّتِ خود کند. غافل از اینکه زندگی مهربان غیرت دارد، اجازه نمیدهد منذهنیِ نامحرم پا به فضای یکتایی بگذارد. شاهِ جان دستِ رد به سینهی هرکسی که خودش را منذهنی میداند میزند و سدّی بین او و فضای یکتایی میسازد که نتواند واردِ آن آرامشِ بینظیر شود.
تا وقتیکه آن طرفِ سد در کنارِ یأجوجمأجوجهای همانیدگیها هستم (که من هشیاری و توجهِ زندهام) یعنی توجهم پیش آنهاست، راهی به حقیقت ندارم. اما همینکه توجهم را که در صد جهت و صد روی منذهنی پخش شده، «با کشیدن دردِ هشیارانهی نرفتن و پخش نشدن» به اینلحظه میآورم و یا زندگیِ مهربان با عنایت و جذبهی خود در قالبِ اتفاقی مرا جمعوجور کرده و در اینلحظه مسقر میکند، باید قدردان باشم و این بار کمک به ساختن سد بین خودم و همانیدگیها کنم.
ساختنِ سد کار خدا یا هشیاریِ زنده به حضور است، کارِ من فراهم کردنِ آجرآجر فضایگشودهشده است.
ازطرفی میتوانم آجرآجر فضابندی و مقاومت فراهم کنم تا به خدا در ساختن سدّی بین خودم و فضای یکتایی کمک کنم.
ببین در اینلحظه داری آجر روی کدام سد میگذاری؟ اینطرف دیوار سد هستی یا آنطرف؟
دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیشِ صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی
با چنین روی زیبایی که در درونم منتظرم نشسته تا به خود بیایم و رویم را از بیرون به درون برگردانم، چه جای دورویی و نفاق و منتظر گذاشتن است؟!
از برای آن دلِ پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
فکرها و هیجاناتِ منذهنی که اضافات و کثافاتِ در زمان بودنهاست (گذشتهی دردناک و آیندهی ترسناک) را، بدون ملاحظه در جوی آب پاک زندگیِ اینلحظه که جاری در جانم میشود میریزم.
نفاق و دورویی منذهنی که فعلاً کارفرما و صاحب اختیارم شده است، مرا که هشیاریم به هرطرف میکشاند و میبرد و از اینلحظه دور و دورتر میکند.
وقتی پای درس مولانا مینشینم خودم را رِند و عاشق و سالک و صادق تصور کرده ولی در بیرون کلاس مولانا نفاقِ منذهنی را بهجای اشعار و درسهایی که آموختهام، راهنما و کارفرمای خود انتخاب میکنم.
مولانا اجازهی چنین نفاقی را به هشیاری که دعوت کرده و به شاگردی گرفته است، نمیدهد. او و زندگی میدانند که در اینلحظه ریشهی جان من از فضای یکتایی آب میخورد یا از جهان همانیدگیها.
که بیخِ بیشهی جان را، همه رگهایِ شیران را
بداند یک به یک آن را، بدیدهی نورافزایی
تمام «اینلحظه»های تو از دیدهی نورافزای زندگی و مولانا پنهان نمیماند، یکبهیکِ آنها در ترازوی هشیاری کل و هشیاری آگاه و بیدار سنجیده میشود، که اینلحظه از عمر عزیز را صرف بزرگ کردن فضای درون کردی یا صرف بزرگ کردن منذهنی؟
بداند عاقبتها را، فرستد راتبتها را
ببخشد عافیتها را، به هر صدّیق و یکتایی
اگر همین حضور و فضای گشودهشدهای که پای درس مولانا و یا با پذیرش اتفاق اینلحظه پیدا کردهای را حفظ کنی و مراقب چراغ این دل بیدار باشی که کمسو نشود، مولانا و زندگی یا هر هشیاری آگاهی که دست یاری بهسمتِ تو دراز کرده، عاقبت تو را میبیند و میداند و با پیامهایش تو را بهسمت عاقبت بهخیری (بیدار شدن از خواب ذهن و بیدار ماندن) راهنمایی میکند.
پس باید از کنارِ هر بانگی که وارد هشیاریت میشود و تو را بالا میکشد، بیتفاوت رد نشده و به آگاهیهایت عمل کنی، تا مستمری و حقوقِ بعدی (درسی دیگر و آگاهی جدید) را دریافت کنی.
پاداش این یکروییها و صداقت در قول و عمل: عافیت و سلامتِ چهاربُعد، افزایش جانِ اصلی و هزاران برکتِ مربعِ حقیقت میباشد. تو خودت را شایسته و سزاوارِ این زندگیِ حقیقی کردهای.
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
نقاب منذهنی که هرلحظه روی جان اصلیت را پوشانده بود، برایت کنار زده میشود و تو آگاه میشوی که: « من، منذهنی نیستم.» حسِ جدا بودن از منذهنی و منطبق شدنِ هشیاری بر هشیاری، سببِ طلوع آفتابِ درون و تابشِ نور حقیقت بر خرابیهایی میشود که منذهنی ایجاد کرده.
پس درمییابم که همهی خرابکاریها از طرفِ خودم بوده که من ذهنی را کارفرمایم انتخاب کرده بودم. پس دست از مقصر پیدا کردن و ملامت و شکایت و ناله برداشته و نیروی اینلحظه صرفِ جبرانِ ازدسترفتهها و اصلاحِ خرابیها میشود.
انطباقِ هشیاری بر هشیاری، نوری فوقِ نور دیگر میشود؛ دیدهی نورافزا، کارافزایی و مسألهسازی را متوقف کرده و کارگشای مسائل ایجادشده در گذشته میشود. خلاقیتهای راهگشا و نوبهنو، بنبستهایی که منذهنی ایجاد کرده بود را باز میکند.
اگر این شه دورو باشد، نه آنَش خُلق و خو باشد
برایِ جستوجو باشد، ز فکرِ نَفْسِ کژپایی
گاهی زندگی چنان روی تُرشَش را نشان میدهد که دیگر امیدی به دیدنِ روی زیبای آرامش نداری، هرگونه تلاش منذهنی برای درست شدن اوضاع و شاد بودن، بیفایده است. ابر ناامیدی و غم، سرتاسر آسمان درون را گرفته بدون هیچ بارانی.
در درون از خود و زندگیِ همیشه همراهم میپرسم: اینهمه قبض و دلگرفتگی از چیست؟ قبض و بسط تا کِی؟ پس چرا تمام نمیشود؟ پس کِی من به ثبات و عمقِ بینهایت دست پیدا میکنم؟ دیگر خسته شدهام، پس کی هرروز مولانا خواندنها نتیجه میدهد؟ اینهمه زمین خوردن و بلند شدن دیگر در توان من نیست!
مولانای عزیزم دستِ هشیاریم را گرفته و از وسطِ باتلاقِ ناامیدی و توقع و شکایت و ناله بالا میکشد و نجات میدهد، میگوید: خُلق و خوی خدا همه لطف و رحمت و عنایت و مهربانیِ مطلق است. وضعیت دردناکِ فعلی را پیش میآورد و ادامه میدهد، تا دست از جستوجو با فکر برداری.
این حال و هوای عجیب و غمِ طولانی دارد نشان میدهد که باز در دامِ جدید ذهن افتادهای: توقع نتیجه از کار روی خود، منتظرِ رسیدنِ فردای عشق هستی، برای خودت پارکِ حضور چیدهای که اگر چنینوچنان گوش کنم و بخوانم و بنویسم، موفق میشوم.
تا بدانی که باید بهترین راه و روشهای کار کردن روی خود را رها کرده و فقط چشم در آسمان عدم بیندازی و جستوجو با مرکز عدم را آغاز کنی.
جست و جویی از ورایِ جست و جو
من نمیدانم، تو میدانی، بگو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۱۱
ما هرلحظه درحال جستوجوی زندگی هستیم که زندگیِ حقیقی را یافته و تمام و کمال تا انتهایش زندگی کنیم، بله این حق ماست! ولی نه زندگی جستن با ذهن.
جستوجو با منذهنی یا جستوجو در فضای یکتایی؟
جستوجو با عدم، در فضای گشودهشده، هیچ حس ناخوشایندی به همراه ندارد، مانند خدا سبکروحی به همراه دارد، انقباض و دلگرفتگی ندارد.
دوروییْ اوست بیکینه، ازیرا اوست آیینه
ز عکسِ تو در آن سینه، نماید کین و بدرایی
دورویی زندگی در قبض و بسطها، در شادی و غمها، از روی انتقام و کینهورزی نیست که دشمن شَوَم و ناله و شکایت را شروع کنم. «طرزِ گذرانِ زندگیام در اینلحظه» آیینهی درونم است که من دارم در درون درویی میکنم.
هر روز در خلوت خودم گنجحضور میخوانم و مینویسم و گوش میکنم ولی در میدان اتفاق همهی آموختهها را کنار گذاشته و با عقل منذهنی جلو میروم، هیچ درد هشیارانهای نمیکشم که آنچه میدانم عمل کنم، اکثر اوقاتِ روز ذهنم روشن است و هنوز به اهمیت خاموشی ذهن پی نبردهام، چرخش در ذهن را همچون قبل ادامه میدهم.
این همه بداندیشی را چگونه متوجه شوم و ببینم، جز در آینهی تمامنمای چهاربُعد و وضعیتهایم:
فعل توست این غصههای دمبهدم، نه فعل زندگیِ لطیفِ مهربان!
مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
تاکی میخواهی شمع عقلت را در میان روزِ حضورِ زندگی در درونت، روشن کنی و جستوجوی زندگی کنی؟
تا کی میخواهی امتحان کنی که ببینم صبر خدا چقدر است و تا کجا به منذهنی و خرابکاریهایش که ادامه میدهم، مهلت میدهد؟
شاید اینبار صبر خدا بیشتر شده باشد و هرچه من بیشتر زوروَرزی کنم او عقبتر بنشیند و مهلت و اجازهی جولان دادن با منذهنی را به من بدهد.
ایندفعه هم امتحان میکنم ببینم زورِ من بیشتر است که کارِ منذهنی را به نتیجه برسانم یا زورِ زندگیِ قدرتمند که با یک اشاره میتواند کنفیکون کرده و مرا از صفحهی هستی محو کند.
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کَرش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
تا کی میخواهی تا تهِ کوچهی «بنبستِ» منذهنی و فکرهای باطلش پیش بروی و با درد، منذهنی را کوچک کنی؟ وقت آن نیامده که صراط مستقیم یکرویی با زندگی را تا تَهَش که بینهایت هست و انتهایی ندارد را، فقط ادامه دهی و به صدها کوچهی «بنبستِ» منذهنی وارد نشوی؟
از همان اول باید چشمِ حضورت را بیندازی روی تابلوی «بنبستِ منذهنی» و اصلاً حتی یکقدم هم از صراط مستقیم منحرف نشوی در کوی ذهن.
تو فقط باید چشم در چشم زندگی بیندازی که او کجا میرود و تو را هم بهدنبال خود میکشاند. باید زندگی را به موازاتِ اینلحظه هرجور که پیش آمد پیش ببری و منتظر هیچ رسیدنی نباشی، هیچ فردایی نیست، هیچ آیندهای برای حضور وجود ندارد.
حضور یعنی همین «اینلحظه»ها که در بودن سپری شود نه در ذهن و فکر و هیجان.
حضور یعنی دنبال زندگی راه رفتن بدون هیچ سؤال و اعتراضی، فقط شاهد و ناظر بودن، منتظر نبودن، ذهن را خاموش کردن، افتادن و باز با قدرت بلند شدن و به دنبال نورِ اینلحظه رفتن، نه ناامید شدن و وسط راه وارد شدن به بنبستِ ناله و شکایت و یأس و ناامیدی، قدم گذاشتن در هریک از این بنبستها مرا خسته میکند و انرژیام را هدر میدهد.
مراقب باش در امتحان خدا زیادهروی نکنی که مهلتها پایان یافته و عمرِ عزیز را از کف میدهی و تا ابد کور میمانی!
که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی
هرگاه قصد امتحان و زورآزمایی با زندگی را دارم که ببینم چه کسی برندهی بازی اینلحظه میشود، باید خودم را در چنگال شیر زندگی تصور کنم.
این منذهنی حیلهگر است و فقط میخواهد با مکری هشیاریم را فریب داده و در خرابکاریهایش شریک کند، ولی من خودم را به چنگال خونین شیر زندگی میسپارم تا هرچه میخواهد با من بکند.
هر دردی هم آمده و گردنی هم شکسته، گردن منذهنی بوده که جرأتِ زورآزمایی با خدا و امتحان او را داشته است.
پس از کوچک شدنها و ابرهای درهم گرهخورده و رعدوبرقهای درونم نمیهراسم، زیرا که میخواهد همهی مکر و فن و زرنگیهای روباه را ازبین ببرد و عوعوی سگ منذهنی را خاموش کند. بهموقعش ببارد و نفاق و دوروییها را بشوید و ببرد. لایهبهلایه طمعهای منذهنیِ صدتو را باز کند و دور بیندازد و در نهایت یکتایی را به من هدیه دهد.
تا این منذهنی را در خودم و دیگران راضی نگه میدارم، از همهچیز وهمهکس ناراضی هستم.
تا وقتی عیب میبینم که برطرف کنم ، از عیبهای خودم و برطرف کردن آنها میمانم.
در لحظهی مبارکِ پایان غزل ۲۵۵۲، با کمک زندگی و مولانا و آقای شهبازی و دوستان عزیز که هشیاریهایشان را در کنار و همراهِ هشیاریم در این مسیرِ تبدیل حس میکنم، متعهد میشوم به یکرویی، که تا حداکتر توان رویم را توجهم را (که من توجه زنده هستم) بیندازم روی درونم.
اینلحظه به مبارکیِ این غزل و این برنامه کنفیکون شده، ذهنم خاموش و مرکزم عدم شده است. متعهد میشوم که این مبارکجایِ عدم را ازدست ندهم، بمانم و بمانم و بمانم،
صدتو و صدپاره نشوم.
اگر اشتباه کردم بدون وارد شدن به بنبستِ ملامت و چهکنم چهکنم، برگردم در صراط مستقیمِ زندگیِ اینلحظه.
به سوت زدنهای فضای مجازی ومنهای ذهنی اطرافیان توجهی نکرده و ازجا کنده نشوم، سرم را در جوی زلال یکتایی گذاشته و عقل منذهنی را تعطیل کنم.
به هر «یکسانت» بلند شدنِ منذهنی آگاه باشم و سرش را در جوی سکوت و عدم و خاموشی فرو ببرم تا فروکش کند، که اگر غفلت کرده و پشتِ گوش بیندازم، «چند متری» شده و کار مشکل میشود.
پای این پیام را مُهر و امضا میکنم که فراموش نکرده و بندبند تعهدات درون ابیات را عمل کنم تا مُستمریِ مورد نیاز بعدیام را از زندگی، مولانا، آقای شهبازی، هشیاری دوستان و جانهای پاک دریافت کنم.
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
فایل متن «یکرویی زندگی و صدرویی منذهنی» - خانم مرضیه از نجفآباد
پنج چراغ - خانم شهپر از اتریش
فایل صوتی «پنج چراغ» - خانم شهپر از اتریش
پنج چراغ
چراغ اول: کشت اول، کشت هوشیاری حضور.
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَر رویَد آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است آن اول درست
کشت اول کامل و بُگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۰۵۷ تا ۱۰۵۹
ما به این جهان آمدیم و با چیزها همانیده شدیم. همانیدگیها میافتند و ما دوباره با چیزهای جدید همانیده می شویم و کشت دوم که همان من ذهنی توهمی است را قوت می بخشیم. ولی تنها ماموریت من ذهنی این است که ما را آگاه کند به اینکه ما من ذهنی و آفل نیستیم بلکه از جنس کشت اول یعنی زندگی و هوشیاری حضور هستیم و باید به بی نهایت و فراوانی خدا زنده شویم.
چراغ دوم: خدا یا زندگی در هر لحظه در کار جدیدی است.
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷
زندگی لحظه به لحظه با شیوه جدیدی می خواهد ما را از دست من ذهنی آزاد کند و ما باید در اطراف اتفاق این لحظه فضا باز کنیم تا زندگی بتواند با شیوه جدیدش زندگی ما را سامان دهد و به خودش زنده کند.
چراغ سوم: باب صغیر
ساخت موسی قدس در، بابِ صغیر
تا فرود آرند سر قوم زَحیر
زانکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مثنوی، ابیات ۲۲۹۶ و ۲۲۹۷
هر رویدادی در این لحظه باب صغیر است و ما باید سر من ذهنی که گردنکش و مقاومت کننده است را خم کنیم یعنی فضا را باز کنیم و با اتفاق این لحظه ستیزه نکنیم و با حضور تسلیم شویم شکر و صبر کنیم و بگذاریم قضا و کن فکان روی ما کار کند تا دچار درد نشویم.
چراغ چهارم: قرین
از قرین بی قول و گفتگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صَلاح و کینه ها
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
بیار آن که قرین سویِ قرین کَشَدا
فرشته را ز فلک جانبِ زمین کَشَدا
دیوان شمس، غزل ۲۲۸
ارتعاش زندگی و ارتعاش درد بدون صحبت، از سینه ای به سینه دیگر نفوذ میکند. پس با خدا و انسانهایی چون مولانا و آقای شهبازی عزیز که به بینهایت او زنده شده اند، همنشین شویم تا ما هم به زندگی و بی نهایت آن زنده گردیم.
چراغ پنجم: فضا گشایی
حکم حق گسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریق انبساط
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
اشتغال به فضا گشایی کار اصلی ماست و خدا به ما حکم کرده که هر لحظه فضاگشایی کنیم و در هر گفته و در هر عمل، با خدا از طریق انبساط حرف بزنیم نه با انقباض. که انقباض هیجانات منفی از جمله ترس و خشم را در ما بوجود می آورد. پس فضا را باز کنیم و مرکزمون را عدم کنیم تا خداوند بتواند این زندگی به تله افتاده در همانیدگیها را آزاد کند و شادی بی سبب از اعماق وجودمان بجوشد و آفریننده شویم.
این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق
تا جهان را آب بخشد، جسمها را جان کند
با سپاس فراوان
شهپر از اتریش
فایل متن «پنج چراغ» - خانم شهپر از اتریش