Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    داستان زندگی پدرم - آقای باقر از آمریکا



    فایل صوتی داستان زندگی پدرم - آقای باقر از آمریکا


        


    سلام جناب آقای شهبازی

     

    فرمودید هوشیاری باید خودش را بیدار کند ولی من در برگشت هوشیاری اخلال ایجاد می‌کردم و با فریب ها و نیرنگ های من ذهنی دردهای زیادی کشیدم، که فکر می کردم دردها به من تجربه می دهد ولی مانند الکل و مواد مخدر، هوشیاری مرا پایین می‌آورد. از اول اشتباهم این بود که می شود با عقل جزیی من ذهنی ام که دنبال هرچه بیشتر، بهتر بود، می توانم زندگی ام را اداره کنم. با اینکه شاهد شکست‌ها و آسیب ها وگرفتاری‌ها و بیماریهای زیادی بودم به دلیل همانیدگی‌های زیاد کور بودم و نمی‌توانستم علت این همه درد را بفهمم.

     

    اجازه می خواهم داستان زندگی پدرم را تعریف کنم. (توضیحا از کلمه حاجی منظورم پدرم است(.

     

    حاجی در روستایی در اطراف اصفهان در خانواده ی کم درآمدی که با یازده خواهر و برادر بودند به دنیا آمد ولی با تلاش شبانه روزی توانست ثروت مالی قابل توجهی جمع آوری کند. شخصی با ایشان طرح دوستی ریخت و بعد از مدتی ایشان را به مزرعه ای دعوت کرد که دو هزار گوسفند مشغول چرا بودند و ایشان به چوپان گله گفته بود که یک بره بینداز در صندوق عقب ماشین برای حاج آقا (توضیحا بره را قبلا از چوپان خریداری کرده بود) ولی به حاجی گفته بود که این یکی از گله های گوسفند من است و بعد از یکی دو سال طرح دوستی و رفاقت، مبلغ کلانی از حاجی برای توسعه ی دامداری های خود وام گرفته بود و در ازای آن چند چک به ایشان داده بود و بعد از مدتی کلاً ناپدید شد. خانه‌اش را فروخته بود و با خانواده متواری شد، هر چه تلاش کردند پیدایش نکردند. پدرم که خود را در مقابل عمل انجام شده می دید شدیداً دچار استرس و بیماری و خانه نشین شد. می‌گفت: «پولها رفت، آبرویم را چکار کنم؟» به علت فشار زیاد عصبی، آرامش نداشت. دکترها تجویز شک الکتریکی کردند. در بیمارستان شک الکتریکی به مغز ایشان وارد می‌کردند که ذهن و مغز ایشان مسایل را فراموش کند. ولی نتیجه ای حاصل نشد و بعد از چند سال مریضی در اثر سکته درگذشت. توضیحاً ایشان اهل تدین بود، نماز، روزه، قرآن می‌خواند حتی در ماه رمضان برنامه ختم قرآن داشت، سهم امام می داد و مخالف قمار و الکل و مواد مخدر هم بود.

     

    موردی دیگر، شخصی از نزدیکان خانواده ما که بیماری فشار خون هم داشت، در حالیکه با اتومبیل عازم دفترخانه جهت خرید مغازه ای را داشت، در حال رانندگی با دلال، کمسیونر معامله و بحث بر سر یک درصد کمسیون کمتر در اثر عصبانیت و فشار خونی که داشت، پشت فرمان سکته کرد و اتومبیل را به درختی کوبید و در دم درگذشت و هنوز هم اختلافات وراث ایشان بر سر ارث تمام نشده است و چه بسیار کسانی که با هزار آرزو و برنامه شب خوابیدند و صبح بیدار نشدند.

     

    حالا یک سوال از خودم دارم، از آخر حساب کنم بعد از هفتاد و چهار سال چقدر از عمر فیزیکی من باقی مانده؟

     

    همه صیدها بکردی، هله میر! بار دیگر

    سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

    دیوان شمس، غزل 1085

     

    پدر من که با پول و موقعیت اجتماعی و نقش و آبروی خود همانیده بود قربانی اتفاق شد، اتفاق این لحظه را سبب می‌دید و از مسبب غافل بود.

     

    آنکه بیند او مسبب را عیان

    کی نهد دل بر سبب‌های جهان؟

    مثنوی، دفتر دوم، بیت 3۷87

     

    من نادان هم بدون توجه به ناکامی آن مرحوم شدیداً همان مسیر ایشان را می رفتم و عجب شیطانی است این من ذهنی و عجب تر اینکه اطرافیان و آشنایان با من ذهنی هایشان می‌گفتند: «ماشاءالله، حقا که پسر حاجی هستی، آبروی حاجی را به جای آوردی». به علت همانیدگی عاقبت قصه را نمی‌دیدم، واقعا که عجب معزل بزرگی است این آبرو، به خصوص در ایران.

     

    هر که به جوبار بود، جامه بر او بار بود

    چند زیان است و گران خرقه و دستار مرا!

    دیوان شمس، غزل ۳۹

     

    آماری را خواندم که اگر سن شما 65 سال یا بیشتر است، شکر گذار باشید، فقط 8 درصد از انسانها زنده می مانند و از 65 سالگی عبور می کنند.

     

    توضیحاً 35 سال پیش که از ایران خارج شدم به تدریج کتابهایی که سر طاقچه خاک می‌خوردند، از جمله دیوان شمس مولانا و مثنوی و غزلیات حافظ و کلیات سعدی را به همراه آوردم و در ایام عید نوروز هم پز معنوی به خود می گرفتم و تفالی به دیوان حافظ. کتابها خاک می خوردند، منم مشغول کشت ثانی و فاسد و پوسیده بودم.

     

    عاشق حالی نه عاشق بر منی

    بر امید حال بر من می‌تنی

     

    آنکه یک دم کم، دمی کامل بود

    نیست معبود خلیل آفل بود

     

    وانکه آفل باشد و گه آن و این

    نیست دلبر، لا اُحبُ الآفلین

    مثنوی، دفتر سوم، ابیات 1428 تا 1430

     

    حدود هفت سال است که با برنامه گنج حضور آشنا شدم ولی باید اعتراف کنم بیشتر این مدت من ذهنی سوار بوده و از شش، هفت ماه پیش که به لطف اجرای قانون جبران و تعهد جدی جریان خرد زندگی و شادی زندگی را در افکارم و حتی در تنم حس می‌کنم و با راهنمایی جناب آقای شهبازی، با تعدادی از همانیدگی‌ها خداحافظی کردم و تعدادی را به حاشیه راندم و در سرم احساس آرامش و سبکی می کنم که هر روز برنامه پیاده روی و دویدن و شنا دارم.

     

    رعایتم با اطرافیان چه در محل کار، چه در منزل بهبود یافته و کسی را کنترل نمی‌کنم.

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالک خود باشد اندر اِتقُوا

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت 649

     

    تازگی فهمیده ام سه تا اشکال اساسی دارم که جلوی پیشرفت من را می گیرد:

     

    1.گذار از فرهنگ شفاهی و مکتوب، توضیحاً برنامه ها را در هنگام رانندگی، پیاده روی و دویدن گوش می‌کردم که این فرهنگ شفاهی بسیار مستعد ستیزه است، فراموشی و ابهام و زیر تعهد زدن.

     

    2.ارائه برنامه مشخص مکتوب و اجرای مبتنی بر برنامه، نه اینکه هر روز هر کاری به ذهنمان رسید انجام دهیم، مثل اخبار و سریال و ورزش و...

     

    3.تبدیل وعده ها به تعهد، از همه مهم تر به جای وعده های هوایی و شفاهی، تعهدات را مکتوب کنیم. (توضیحاً این همانیدگی‌ها نه فرصت یادداشت مطالب معنوی را به من می داد و نه اینکه پیامی بنویسم.)

     

    ولی این به خصوص تعهد به قانون جبران که باعث شادی بی سبب و گشایش در زندگی می شود و یاد گرفتم از آقای شهبازی که هنر در از دست دادن است.

     

    مگر ناگهان آن عنایت رسد

    که ای من غلام چنان ناگهان

    دیوان شمس، غزل 2089

     

    بزرگترین لطف و مرحمت زندگی، آشنایی من با برنامه گنج حضور، تعلیمات مولانا و جناب آقای شهبازی می‌باشد.

     

    دست گیر از دستِ ما، ما را بِخَر

    پرده را بَردار و پرده ما مَدَر

     

    باز خَر ما را از این نفسِ پلید

    کاردَش تا استخوانِ ما رسید

     

    از چو ما بیچارگان این بندِ سخت

    که گُشاید ای شهِ بی‌تاج و تخت؟

     

    این چنین قفلِ گران را ای وَدود

    که تواند جز که فضلِ تو گشود؟

     

    ما ز خود سویِ تو گردانیم سَر

    چون توی از ما به ما نزدیکتر

    مثنوی، دفتر دوم، ابیات 2444 تا 2448

     

    و این رباعی هم از پنجاه سال پیش برنامه گلهای رادیو را گوش می کردم، حفظ بودم و الان فهمیده ام رباعی 1294 دیوان شمس است.

     

    گفتند دل و دین بر سر کارت کردم

    هر چیز که داشتم نثارت کردم

     

    گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی

    آن من بودم که بیقرارت کردم

     

    تمام شد آقای شهبازی

    ممنون از شما

     

    آقای باقر از دالاس - آمریکا

    فایل متن داستان زندگی پدرم - آقای باقر از آمریکا

    دام - خانم یلدا از تهران



    فایل صوتی دام - خانم یلدا از تهران


        


    اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما را،

    فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۷۱

     

     دام چیزی است که باشنده را اسیر می‌کند. من‌ذهنی و تمام وضعیت‌هایی که ایجاد می‌کند دام هستند. وقتی به دام من‌ذهنی می‌افتیم از اصلمان فاصله می‌گیریم، ارتباطمان با زندگی قطع می‌شود، سطح هشیاری‌مان پایین می‌آید و در اوهام و تصاویر توهمی غرق می‌شویم. یکی از این دام‌ها دام بی‌ارزشی است. ما به‌عنوان امتداد خدا وارد این جهان شدیم، طرح زندگی بر این اساس بود که برای یادگیری جدایی مدت کوتاهی همانیده شویم تا بعد هشیارانه برگردیم و از جنس اصلی‌مان شویم اما ما راه را گم کردیم. یادمان رفت از چه جنسی هستیم، الست یادمان رفت، منظور آمدنمان یادمان رفت و حاصل همه این فراموشی‌ها شد دام بی‌ارزشی. کسی که ارزش واقعی خودش را نشناسد ناگزیر به‌جز دنیا مأمنی ندارد، کسی که نداند از کجا آمده و به کجا می‌رود، با باد جسم‌ها جابه‌جا می‌شود.‌ دام بی‌ارزشی باعث می‌شود ما که ارزش و جنس اصلی‌مان را فراموش کرده‌ایم هر لحظه، هر کاری که می‌کنیم فقط دنبال ارزشمند شدن باشیم. هیچ وقت کاری را برای خود آن کار نمی‌کنیم، عین ذوق را تجربه نمی‌کنیم. کارها و چیزها و وضعیت‌ها دیگر برایمان نااصل‌کار شده است. قرار بود ما قلم خدا شویم و خرد او ازطریقِ ما در جهان پخش شود اما ما راه افتادیم از هرکس و هرچیزی طلب ارزش کردیم. درس خواندیم صرفاً برای تأیید، برای برتر درآمدن برای ارزشمند شدن.‌ کار گرفتیم برای این‌که خانواده بگوید به‌به چه مقامی به‌دست آورد. بچه دار شدیم، بهترین‌ها را برای بچه‌مان انجام دادیم تا با پیشرفت او در جهان ما هم ارزشمند شویم. همه کارها و همه وضعیت‌ها کارکرد اصلی‌شان را از دست دادند، حاصل شد گم شدن بیشتر ما و درد روزافزون.

     

    نگفتمت مرو آن‌جا که آشنات منم

    در این سراب فنا چشمه حیات منم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۲۵

     

    ارزش خواستن از چیزها و وضعیت‌ها و به‌طور کلی جهان به‌خاطر فراموش کردن ارزش اصلی‌مان است. انتخاب ما در ذهن این است که پارک بچینیم، هدف بگذاریم، بیشتر و بیشتر به‌دست بیاوریم تا بلکه کمی از این حس بی‌ارزشی جبران شود. اما آیا جبران می‌شود؟ نه. از طرف دیگر دست خدا با قضا و کن‌فکان این طرح‌هایِ ذهنی ما را به هم می‌ریزد تا به ما حالی کند شما این تصویرِ ذهنی توهمی نیستید، کامل بودن یا نبودنش هم کمکی به ارزشمند شدنِ شما نمی‌کند، شما وضعیت‌ها نیستید، شما فرم‌هایی که شب و روز دنبالشان می‌دوید نیستید. شما تنها زمانی به ارزشمندیِ واقعی می‌رسید که به یاد بیاورید از جنس من هستید .

     

    خدای داد شما را یکی نظر که مپرس

    اگر چه زان نظر این دَم به سُکر بی‌خبرید

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۵۴

     

    خدا هشیاری نظر را به ما داده، به ما گفته تو امتداد من هستی، تو بی‌نهایت و ابدیت من را داری، هر خاصیتی که من دارم را تو هم داری اما درحالتی‌که هشیارانه با من یکی شوی و دیگر تویی نماند، با هشیاری جسمی درباره جنس من سؤال نکن، دربارۀ جنس اصلی خودت هم سؤال نکن. با دید همانیدگی‌ها ارزش زنده شدن به من و ارزش اصل خودت را نسنج. اما ما این لحظه به‌خاطرِ مستی درد‌ها و باورهای شرطی‌شده از آن نظر بی‌خبریم. حضرت مولانا از ما می‌پرسد:

     

    با چنین شمشیرِ دولت تو زبون مانی چرا؟

    گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۷

     

    شمشیر دولت یعنی فضایِ باز شده و هر برکتی که از آن فضا می‌آید. شمشیر دولت یعنی از زمان و مکان جمع شو و در این لحظه مستقر شو و با این ریشه‌داری و ثبات خرد و برکت زندگی را دریافت و پخش کن. شمشیر دولت یعنی بی‌نهایت آرامش، بی‌نهایت خرد، بی‌نهایت قدرت، بی‌نهایت آفرینش. چرا ما این شمشیر را رها کردیم و به من‌ذهنی که دشمنِ ما است پناه بردیم؟ چرا می‌خواهیم از سبب‌های ذهنی کمک بگیریم؟

     

    او همه عیبِ تو گیرد تا بپوشد عیبِ خود

    تو بَرو از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۷

     

    ما این لحظه هشیاریِ ناب ایزدی را که خدا در اختیارمان قرار می‌دهد تا به‌وسیله آن چهار بعدمان را آباد کنیم و این آبادانی را در جهان پخش کنیم در اختیار من‌ذهنی قرار می‌دهیم تا به ما بگوید: بی‌ارزشی، بدی، به اندازه کافی خوب نیستی، اگر کاری کنی خراب می‌شود. چرا؟ آیا این عینِ ادب است؟ آیا گوش دادن به حرف‌هایِ من‌ذهنی ادب است؟ حضرت مولانا باز از ما می‌پرسد:

     

    ز دیده موی بِرُست از دقیقه بینی‌ها

    چرا به موی و به رویِ خوشش نمی‌نگرید

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۵۴

     

    پس مشکل این‌جا است. به‌خاطرِ دقیقه‌بینی‌هایِ من‌ذهنی از دیدۀ ما موی رسته و دردش این لحظه دمار از روزگار ما درمی‌آورد.

     

    چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید؟ چرا نگاه نمی‌کنیم این وضعیت‌های آفل و این کارهایِ سطحی که این‌قدر برای ما مهم می‌آیند اصل زندگی نیستند؟ چرا وضعیت این لحظه را به‌جای خدا می‌گیریم؟ چون جای جدی و بازی برایمان عوض شده است.

     

    یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳

     

    ما من‌ذهنی و همانیده شدن را بیش‌از حد جدی گرفتیم، ما فراموش کردیم چیزها زندگی ندارند، من‌ذهنی اصلِ ما نیست اصلاً هیچی نیست، دیدِ ناقص او را به‌جای خردِ کل گذاشتیم، زنده شدن به زندگی برایمان شوخی شده است، این کارهای مسخرۀ دنیوی را که هر لحظه می‌تواند به‌هم بخورد اصل می‌دانیم. حاصلش این شده که به هرچه نگاه می‌کنیم و هر کاری می‌کنیم درد به آن می‌ریزد. زندگی از زبان حضرت مولانا با پرسش شیرینش ما را به خودمان آورد:

     

    نَغْزی و خوبیّ و فَرَش، آتشِ تیزِ نَظَرش

    پُرسشِ همچون شِکَرَش، کرد گرفتار مرا

    گفت مرا: «مِهرِ تو کو؟! رَنگِ تو کو؟! فَرِّ تو کو؟!»

    رَنگ، کجا مانَد و بو، ساعتِ دیدار مرا؟!

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۹

     

    زندگی از ما می‌پرسد تو به‌خاطر من‌ذهنی‌ات از من جدا افتاده‌ای، مهرت کو؟ مهرت همین ظلمی است که به خودت می‌کنی؟ همین فشاری است که به خودت وارد می‌کنی؟ این مهر تو به خودت است و به دیگران؟ رنگ من بی‌رنگی است، آن عینک بی‌رنگِ تو، یعنی به‌وسیله من ببینی، آن کو؟ تو باید فَرِّ من را پخش کنی با مرکز عدم، کو؟! کی قرار بود فر را از چیزهای آفل بگیرید؟ که هی بخواهید بزرگ و کوچک بشوید.

    حضرت مولانا با مهربانی به ما توصیه می‌کند:

     

    در آشنا عجمی وار منگرید چنین

    فرشته‌اید به معنی، اگر به تَن بَشرید

    هزار حاجِب و جاندارِ منتظر دارید

    برایِ خدمتتان لیک در ره و سَفَرید

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۵۴

     

    شما امتداد خدا هستید، از جنس خدا هستید، بی‌نهایت و ابدیت هستید، از این دام دنیا و ارزش مصنوعی‌اش بپرید که تمام کائنات منتظر شما هستند. همه منتظر تماشای جوشش عشق و خدا از وجود شما هستند. سفر را رها کنید، یک‌بار برای همیشه شناسایی کنید نیازی به ارزش این جهانی ندارید. تصمیم بگیرید دیگر در آشنا عجمی‌وار نگاه نکنید. این لحظه که پیامی از من‌ذهنی در قالب بی‌ارزشی شما می‌آید به آن نگاه کنید، دیگر با آن نروید و نگذارید کنترلِ زندگی شما را به دست بگیرد. اگر چه به تن بشر هستید اما به معنی فرشته‌اید، از جنسِ خدا و امتداد او هستید. دیگر سفر کردن از یک همانیدگی به همانیدگی دیگر کافی است. هزاران دربان و جاندار منتظر هستند به شما خدمت کنند و همه کائنات منتظرند تا شما به حضور برسید و برکت را پخش کنید.

     

    در دلِ کان نقدِ زری، غایبی از دیدنِ خود

    رقص‌کنان، شعله‌زنان، بَرجه از این کار و مترس

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۰۴

     

    برجه از ارزش خواستن از جهان، نعره لاضیر بزن و نترس. با شادی برجه، شعله‌زنان برجه. این جهیدن چیزی است که برایش آمده‌ای. در دل معدن زَر خالص هستی یعنی هشیاری خالص هستی، اما خودت را نمی‌توانی ببینی. نشانۀ خدا در دلِ‌ ما اگر رویش تمرکز کنیم باز می‌شود بی‌نهایت، ما می‌شویم آن. هرچه روی آن تمرکز می‌کنیم آن بازتر می‌شود و ما متوجه می‌شویم از جنس آن هستیم. این من‌ذهنی ما یا وضعیت ما معدن است، در داخل آن ما هشیاری خالص هستیم ولی هشیاری از هشیاری آگاه نیست هشیاری حواسش به همانیدگی‌ها است.

     

    با نگارِ خویش باش و خوبِ خوب‌ اندیش باش

    از دو عالم بیش باش و در دیارِ خویش باش

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴

     

    با یار خودت باش، وقتی هشیاری از زمان جمع می‌شود در این لحظه مستقر می‌شود وقتی فضا باز می‌شود، همانیدگی نمی‌ماند من‌ِذهنی نمی‌ماند و هشیاری خودش می‌شود، به پای خودش می‌ایستد، قائم می‌شود به بی‌نهایت خدا یعنی خدا در ما به خودش زنده می‌شود و در این لحظه ابدی مستقر می‌شود ما با نگار خودمان هستیم و آن‌موقع هم زیبا هستیم، هم زیبااندیش. برای این‌که خود زندگی ازطریق ما فکر می‌کند و ذهن ما دیگر سَر ندارد، بی‌سر شده سرِ من‌ِذهنی را انداختیم در نتیجه زیبای زیبااندیش هستیم.

    درنهایت اگر عشق شمس‌الدین نبود، اگر گرمای فضای حضور نبود، اگر بیت‌های دیوسوز حضرت مولانا نبود، اگر تعهد و عشق سوزاننده آقای شهبازی نبود ما چه جوری از دام دردهای من‌ذهنی آزاد می‌شدیم؟ شکر که این عشق و محبت ما را از مرده من‌ذهنی بیرون می‌کشد.

     

    از محبت، تلخ‌ها شیرین شود

    از محبت، مس‌ها زرّین شود

     

    از محبت، دُردها صافی شود

    از محبت، دَردها شافی شود

     

    از محبت، مرده زنده می‌کنند

    از محبت، شاه بنده می‌کنند

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۵۲۹ تا ۱۵۳۱

     

    یلدا هستم از تهران

    فایل متن دام - خانم یلدا از تهران

    خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش چهارم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش چهارم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش چهارم

     

    تو عدو را مِیْ دهی و نیشکر؟

    بهرِ چه؟ گو: زَهر خند و خاک خَور

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۲)

    چرا به دشمنت یعنی من‌ذهنی شراب و شیرینی می‌دهی؟ یعنی آیا جایز است که خواسته‌های من‌ذهنی‌ات را برآورده سازی؟ بلکه جایز است که به من‌ذهنی‌ات بگویی: تلخ کام باش و خاکِ ریاضت بخور.

     

    زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست

    او سبو انداخت و از زاهد بجَست

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹٣)

    خلاصه آن زاهد یعنی من‌ذهنی از روی غیرت سنگی به کوزۀ شراب زد و آن را شکست.

     غلام نیز کوزۀ شکسته را بر زمین انداخت و پا به فرار گذاشت و خود را از دستِ زاهد خلاص کرد.

     

    رفت پیش میر و گفتش: باده کو؟

    ماجَرا را گفت یک‌یک پیش او

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۴)

    غلام نزد امیر رفت و امیر بدو گفت: پس شراب کجاست؟ غلام ماجرا را یکی‌یکی برای امیر تعریف کرد.

    [ ما بعنوان انسان مهمان شاه یعنی خدا هستیم، در ما زاهدی وجود دارد که من‌ذهنی است، حرفهای عالی می‌زند ولی خودش حرفهای خودش را نمی‌فهمد، بنابراین جام شراب خدا که برای مهمانش یعنی انسان است و این لحظه می‌آید را می‌شکند و می‌ریزد و شاه یعنی خدا این موضوع را تحمل نمی‌کند]

     

    میر چون آتش شد و برجَست راست

    گفت: بنما خانۀ زاهد کجاست؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۵)

    امیر از شدّت غضب یکپارچه آتش شد از جا پرید و به غلام گفت: بگو ببینم خانۀ آن زاهد کجاست؟

     

    تا بدین گُرز گران کوبم سرش

    آن سرِ بی‌دانش مادرْغَرَش

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۶)

    *غَر: فاحشه، بدکار

     

    تا با این گُرزِ سنگین بر سرش بکوبم، همان سرِ بی‌دانش و معرفت مادر فلانش را.

    [اگر انسان با عقل من‌ذهنی‌اش ببیند و مثل زاهد به ظاهر حرفهای خوب بزند ولی مرکزش از جنس همانیدگی باشد؛ با گرز گران زندگی تنبیه شده به درد می‌افتد.]

     

    او چه داند امرِ معروف از سگی

    طالبِ معروفی است و شُهرگی

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۷)

    آن زاهد یعنی من‌ذهنی که مرکزش پر از همانیدگی است و خاصیت سگی دارد چه می‌داند امر به معروف یعنی چه. بلکه او به سببِ خبائث درونی، (همانیدگی‌ها)خواهان آوازه و شهرت است و می‌خواهد معروف بشود.

     

    تا بدین سالوس خود را جا کند

    تا به چیزی خویشتن پیدا کند

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۸)

    زاهد می‌خواهد با این حیله من‌ذهنی خود را مقبولِ همگان سازد و بدین وسیله انگشت‌نمای خاص و عام شود و خودش را نمایش بدهد.

     

    کو ندارد خود هنر اِلّا همان

    که تَسلُّس می‌کند با این و آن

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۹)

    *تَسَلُّس: سالوسی و مکّاری

     

    زیرا آن من‌ذهنی که مرکزش همانیده است هنری جز این کار ندارد که با این و آن مکر ورزد و حقه‌بازی کند.

     

     

     

     

     

    او اگر دیوانه است و فتنه‌کاو

    دارویِ دیوانه باشد ... گاو

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۰)

    *فتنه‌کاو: فتنه‌جو

     

    اگر او یعنی (زاهدِ من‌ذهنی ) دیوانه و فتنه‌جوست و هر لحظه سکون، سکوت و آرامش خدایی را در ما به هم می‌ریزد در این‌صورت داروی دیوانگی تازیانه است.

     

    تا که شیطان از سرش بیرون رود

    بی‌لَتِ خربَندگان، خر چون رود؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۱)

    *لَت: سیلی، کتک

    *خَربَنده: نگهبان خر، خَرَک‌چی

     

    تا بر اثر ضربات تازیانه شیطان از وجودش بیرون آید؛ مثلاً تا خر از دستِ خرکچی‌ها کتک نخورد چگونه هموار راه می‌رود؟ هر انسانی در وجودش من‌ذهنی دارد که نماینده شیطان بوده و مثل خری است که تا کتک نخورد از راه خود برنمی‌گردد؛

     یعنی انسان من‌ذهنی باید درد بکشد تا متوجه شود که راهش غلط بوده اشکال دارد، همانیدگی‌ها را شناسایی کرده بیندازد و دیگر درد نکشد.

     

    میر بیرون جَست؛ دَبّوسی به دست

    نیم‌شب آمد به زاهد نیم‌مست

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۲)

    دَبّوس: گُرز آهنین، چوب‌دستی ستبر

     

    امیر گُرزی به دست گرفت، از خانه بیرون پرید و نیمه‌های شب در حالی‌که آن زاهد در خواب ذهن بود با حالی نیمه مست به درِ خانۀ او رسید.

     

    خواست کُشتن مَردِ زاهد را ز خَشم

    مردِ زاهد گشت پنهان زیرِ پشم

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۳)

    امیر خواست از شدّت عصبانیت مرد زاهد یعنی من‌ذهنی را بکشد؛ ولی زاهد چون از قصد امیر اطلاع داشت خود را زیر پُشته‌ای از پَشم یعنی همانیدگی‌ها پنهان کرد.

     

     

    مردِ زاهد می‌شنید از میر، آن

    زیرِ پشمِ آن رَسَن‌تابان نهان

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۴)

    مرد زاهد یعنی من‌ذهنی در حالی‌که خود را زیر پشمِ ریسمان بافان یعنی همانیدگی‌ها پنهان کرده بود سخنان امیر را می‌شنید.

     

    گفت: در رُو گفتنِ زشتیِّ مرد

    آینه تاند، که رُو را سخت کرد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۵)

    زاهد با خود گفت: آینه می‌تواند زشتی و عیب شخص را جلوی او بگوید. زیرا که آینه روی خود را مثل آهن سفت و سخت کرده است.

     

    روی باید آینه‌وار آهنین

    تات گوید: رویِ زشتِ خود ببین

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۶)

    باید مانندِ آینه رویی آهنین داشته باشی تا به تو بگوید: صورت زشت خود را تماشا کن.

     

    شاه با دلقک همی شطرنج باخت

    مات کردش زود، خشمِ شه بتاخت

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۷)

    شاهِ تِرمَذ یعنی خداوند با دلقک خود یعنی من‌ذهنی شطرنج‌بازی می کرد.

    من‌ذهنی دلقک شاه یعنی خداوند را مات کرد، یعنی در مقابل اتفاق این لحظه مقاومت و عدم پذیرش داشته وضعیت این لحظه را با ذهنش نپسندید. و خداوند بلافاصله خشمگین شد.

     

    گفت: شَه‌شَه، و آن شَهِ کِبْرآورش

    یک‌یک از شطرنج می‌زد بر سَرَش

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۸)

    دلقک یعنی من‌ذهنی گفت: کیش و مات شدی، اشتباه کردی اتفاق این لحظه چیزی نبود که من انتظار داشتم آن را نمی‌پذیرم. و آن شاهِ متکبّر و همه‌چیز دان یعنی خداوند از رویِ عصبانیت مُهره‌های شطرنج را بر سرِ دلقک می‌کوفت (یعنی آن دلقکِ من ذهنی به درد می‌افتاد.)

     

     

    که بگیر اینک شَهت، ای قَلتَبان

    صبر کرد آن دلقک و گفت: اَلْاَمان

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۹)

    قَلتَبان: بی‌حمیّت، دیوث

     

    که ای من‌ذهنی بی‌حمیت، بی‌اهمیت و بی‌غیرت بگیر این هم مزد کیشی که می‌دهی. آن دلقک یعنی من ذهنی که دید شاه یعنی خداوند بَد جوری عصبانی شده بر جفای او صبر کرد و گفت: شاها امان بده.

    وقتی وضعیتی مثل بیماری پیش می‌آید که ما نسبت به من‌ذهنی ضعیف می‌شویم از خداوند کمک می‌خواهیم، صبر به‌وجود می‌آید که نجات دهندۀ انسان است.

     

    دستِ دیگر باختن فرمود میر

    او چنان لرزان، که عُور از زَمهَریر

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۰)

    *باختن: بازی کردن

     

    شاه امر کرد که یک دستِ دیگر بازی کنند. دلقک یعنی من‌ذهنی چنان از ترس به خود می لرزید که شخصِ برهنه در سرمای سوزان می‌لرزد.

     

    باخت دستِ دیگر و، شه مات شد

    وقتِ شَه‌شَه گفتن و میقات شد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۱)

    *میقات: وعده‌گاه، وقت

     

    یک دست دیگر هم بازی کردند و شاه یعنی خداوند مات شد و وقت آن رسید که دوباره دلقک یعنی من‌ذهنی بگوید: کیش، کیش و وقت رودررویی دوباره شاه و دلقک رسید که دوباره شاه یعنی خداوند او را به بادِ کتک بگیرد.

     

    بَرجهید آن دلقک و در کُنج رفت

    شش نمد بر خود فکند از بیم، تَفت

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۲)

    *تَفت: شتاب، تعجیل

     

    دلقک یعنی من‌ذهنی از جا پرید و به گوشه‌ای رفت و از ترسِ شاه یعنی خداوند خود را شتابان در شش لایه نمد یعنی همانیدگی‌ها پوشاند.

     

    زیرِ بالش‌ها و زیرِ شش‌ نمد

    خفت پنهان، تا ز زخمِ شَه رَهد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۳)

    دلقک یعنی من‌ذهنی زیر چند بالش و زیر شش لایه نمد یعنی همانیدگی‌های زیاد مخفی شد تا از ضربات شاه جان‌بدر برد.

    [ما با عدم پذیرش اتفاق این لحظه شاه جهان یعنی خداوند را کیش می‌کنیم و می‌گوییم اتفاق این لحظه را که تو به وجود آوردی با عقل ما جور در نمی‌آید، تو به ما ظلم کردی بنابراین مات شدی، و شاه هم می‌گوید تو با من‌ذهنی عقلت نمی‌رسد چه چیزی برایت خوب است؛ بنابراین به‌علت اینکه تسلیم نمی‌شوی درد بکش تا متوجه اشتباهاتت بشوی.]

     

    گفت شَه: هی‌هی چه کردی؟ چیست این؟

    گفت: شَه‌شَه، شَه‌شَه ای شاهِ گُزین

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۴)

    شاه یعنی خداوند به دلقک یعنی من‌ذهنی گفت: این چه کاری است که می کنی؟ این عمل دیگر چیست؟ چرا بازی را ادامه نمی‌دهی؟ دلقک گفت ای شاهِ برگزیده کیش و مات شدی.

     

    کی توان حق گفت جز زیرِ لحاف

    با تو ای خشم‌آورِ آتش‌سِجاف

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۵)

    *آتش‌ْسِجاف: کنایه از آدم خشمگین

     

    ای خشمگینِ آتشین مزاج، ای خدا، حرف حق را با تو جز در زیر لحاف کی می توان در میان گذاشت؟

    [ما فکر می‌کنیم خداوند به حرف ما گوش نمی‌دهد، انتقادات ما را نمی‌شنود، متوجه نیستیم که ما در من‌ذهنی عقل درستی نداریم و اتفاق این لحظه را که بازی است جدی گرفته‌ایم بنابراین قربانی اتفاق می‌شویم، این لحظه باید فضا‌گشایی کنیم تا زندگیِ درون و بیرون ما را خداوند با قانون قضا تعیین کند ولی ما فضابندی می‌کنیم و زندگیِ ما را عقل من‌ذهنی خودمان و اتفاقات تعیین می‌کند؛ به‌همین علت به درد می‌افتیم.]

     

     

     

     

     

    ای تو مات و، من ز زخمِ شاه مات

    می‌زنم شَه‌شَه به زیرِ رخت‌هات

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۶)

    ای شاه، ای خداوندی که در شطرنج مات شده‌ای و من نیز از ضربات و زخم‌های تو مات شده‌ام.

     من اینک مجبورم که زیر بالش و نمد، زیر همانیدگی‌هایی که خودت در من ایجاد کردی به تو کیش دهم.

     

    چون محلّه پُر شد از هَیهایِ میر

    وز لگد بر در زدن، وز دار و گیر

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱٧)

    *دار و گیر: بگیر و ببند

     

    در اینجا مولانا مجدداً به حکایت امیر و زاهد بازمی‌گردد و می‌گوید: چونکه محلّه از هیاهوی امیر یعنی خداوند و لگدزدن‌های او بر درِ خانۀ زاهد یعنی من‌ذهنی و بگیر و ببندش پُر شده بود.

     

    خلق بیرون جَست زود از چپّ و راست

    کاِی مقدَّم وقتِ عفو است و رضاست

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۸)

    همه مردم، کل کائنات، فوراً از چپ و راست بیرون ریختند و گفتند: ای پیشوا، ای خداوند این لحظه هنگام عفو و رضایت است.

     

    مغزِ او خشک‌ست و عقلش این زمان

    کمترست از عقل و فهمِ کودکان

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۹)

    گفتند که زاهد یعنی انسانی که من‌ذهنی دارد؛ تندخُو و سودایی مزاج است و در حال حاضر عقلِ من‌ذهنی او از عقل و فهم کودکان نیز کمتر است.

     

    زهد و پیری، ضعف بر ضعف آمده

    واندر آن زُهدش گشادی ناشده

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۰)

    زهدگرایی و پیری آن من‌ذهنی، ناتوانی او را دو چندان کرده است؛ به علاوه او از زهدِ پر از نفاق خود نیز هیچ حاصل و گشایشی به دست نیاورده یعنی به مقصود نرسیده است.

     

    رنج دیده، گنج نادیده ز یار

    کارها دیده، ندیده مزدِ کار

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۱)

    در راه معشوق یعنی خداوند با من‌ذهنی ریاضت بسیاری کشیده، عبادت و کارهای نیک زیادی کرده اما گنجی از خداوند به دست نیاورده و پاداشی دریافت نکرده است.

     

    یا نبود آن کارِ او را خود گُهَر

    یا نیامد وقتِ پاداش از قَدَر

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۲)

    یا اعمال او با من‌ذهنی گوهر، مزد، خلوص و اصالتی نداشته و یا قضا و قدر الهی هنوز پاداش اعمال او را مقدّر نکرده است.

     

    یا که بود آن سعی چون سعیِ جُهود

    یا جزا وابستۀ میقات بود

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۳)

    یا آنکه سعی و تلاش او همچون سعی و تلاش کافران یعنی من‌های‌ذهنی تباه شده و پاداش او به وقتی معین، که با فضا‌گشایی مرکزش را عدم کرده، با خداوند ملاقات کند موکول شده است.

     

    مر ورا درد و مصیبت این بس است

    که درین وادیِّ پُرخون بی‌کَس است

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۴)

    درد و رنج او در من‌ذهنی همین قدر کافی است که در بیابان ذهن، در این راه پُر از گرفتاری، پر غم و خون، تنهاست و به درد دچار است.

     یعنی در این جهان به‌علت ایجاد رابطه از طریق جداییِ من‌ذهنی تنها و بی‌مراد مانده است.

     

    چشم پُر درد و نشَسته او به کُنج

    رو تُرُش کرده، فرو افکنده لُنج

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۵)

    *لُنج: لب

     

    او در من‌ذهنی، به‌علت این‌که در اطراف اتفاق این لحظه فضا‌گشایی نمی‌کند، به خداوند کیش می‌دهد، با چشمی پر درد در گوشه‌ای نشسته، چهره در هم کشیده، عبوس است لب ها را ( به علامت ناراحتی و پریشانی ) فرو آویخته است، دائماً یک دردی را حمل می‌کند، تنهاست و حالش گرفته است.

     

    نه یکی کَحّال، کو را غم خورَد

    نیش عقلی که به کُحْلی پی بَرَد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۶)

    *کَحّال: طبیب چشم، چشم پزشک

    *نیش: مخفّف نی‌اش، یعنی نیست او را

    *کُحل: سرمه، سرمه کشیدن

     

    نه یک طبیب چشم، انسانی معنوی هست که غم او را بخورد، به دادِ او برسد و چشم عدم او را باز کند؛نه عقلی دارد که خود به دارویی دست پیدا کند، یعنی با فضا‌گشایی مرکزش را عدم کند.

     

    اجتهادی می‌کند با حَرْز و ظن

    کار در بوک است تا نیکو شدن

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۷)

    *حَرْز: حفظ کردن، حدس، تخمین.

    *بوک: امید، کاش.

     

    (انسان در من ذهنی با عدم پذیرش اتفاق این لحظه خداوند را کیش و مات کرده، فکر می‌کند همه‌ دردهایش تقصیر خداوند است و خودش هیچ تقصیری ندارد و هر لحظه فضا را می‌بندند)

    از اینرو سعی و تلاشی از روی تخمین، حدس و گمان و فکر صورت می‌دهد و می‌گوید اگر این کار را بکنم، کارم درست می‌شود؛ کار او تا سامان یافتن به احتمالات و ای کاش ذهنی او بستگی دارد.

     

     

     

    زآن رَهَش دور است تا دیدارِ دوست

    کو نجویَد، سَر، رئیسیش آرزوست

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۸)

    به این‌علت، تا او به دیدار دوست، خداوند برسد راهی طولانی در پیش دارد؛ که او سر و عقل خدا که تمام کائنات را اداره می‌کند و با فضاگشایی و مرکز عدم به دست می‌آید را نمی‌طلبد، بلکه در من‌ذهنی هوای ریاست و قدرت در سر دارد و به‌جای این‌که به عقل و خرد خدا دسترسی داشته باشد، خود را با عقل من‌ذهنی انسانی کامل و بی‌نیاز از خدا می‌پندارد.

     

    ساعتی او با خدا اندر عِتاب

    که نصیبم رنج آمد زین حساب

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۹)

    *عِتاب: ملامت کردن، سرزنش کردن

     

    این لحظه از روی پریشانی، تندی و سرزنش گاهی به خداوند خشم می‌کند که با این حساب، من از این همه تلاش، رنج و دردی بیش نصیبم نشده است.

     

    ساعتی با بختِ خود اندر جدال

    که همه پَرّان و ما ببْریده بال

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵٣٠)

    گاهی با بخت و اقبال خود می‌ستیزد و می‌گوید‌: همۀ سالکان به سوی مقاصدِ عالی خود پرواز می‌کنند، همه خوب زندگی می‌کنند ولی ما بالِ پروازمان قطع شده است.

     

    هر که محبوس است اندر بو و رنگ

    گرچه در زُهدست، باشد خُوش تنگ

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵٣١)

    *خُوش تنگ: مخفّف خوی‌اش تنگ است.

     

    هر کس که در بو و رنگ، در زندان همانیدگی با چیزهای ذهنی و هیجانات آن محبوس مانَد، گرچه زهد می‌ورزد ولی باز خُلقش تنگ و در محدودیت‌ بوده، خوشی او خوشی بی‌مزه و آفل من‌ذهنی است و از شادی، خلاقیت و پذیرش خبر ندارند.

     

     

     

     

    تا برون ناید از این ننگین مُناخ

    کَی شود خویَش خوش و صَدرش فَراخ؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵٣٢)

    *مُناخ: خواب‌گاه شتر، در این‌جا یعنی حصار

     

    (انسان از شعور و دانایی ایزدی برخوردار است و بودن در دردهای من‌ذهنی و همانیدگی‌ها برایش ننگین است.)

    و تا از این حصار و فضای ننگین ذهن و همانیدگی‌ها که جای زندگی نیست بیرون نیاید کی ممکن است خُویَش نیکو شود و فضای درونش فراخ شده گشایش پیدا کند؟

     

    زاهدان را در خلا پیش از گشاد

    کارد و اُستُرّه نشاید هیچ داد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۳)

    *اُستُره: تیغ سلمانی، تیغ سَرتراشی

     

    روا نیست که پیش از آنکه زاهدِ من‌ذهنی که در ذهن زندگی می‌کند به فتح و گشایشی برسد و فضای درونش باز شود به دستش کارد و تیغ یعنی قدرت داد.

     

    کز ضَجَر خود را بدَرّاند شکم

    غصّۀ آن بی‌مُرادی‌ها و غم

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۴)

    *ضَجَر: دلتنگی

     

    زیرا ممکن است بعلت عدم تسلیم و فضا‌گشایی، از شدّتِ دلتنگی و از غم ناکامی‌ها و اندوه شکم خود را پاره کند، خودش را بکشد. چراکه درد و غم بی‌مرادی بسیار سنگین است.

     

     

    با تشکر،

    سمیه

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش چهارم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش سوم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش سوم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش سوم

     

    آمدش مهمان بناگاهان شبی

    هم امیری جنسِ او، خوش‌مذهبی

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٣)

    شبی مهمانی به‌طور سرزده برایش رسید. البته او هم امیری هم‌طراز خود او بود؛ یعنی از جنس خدا بوده مرام و مشرب خوبی داشت.

     

    باده می‌بایستشان در نظمِ حال

    باده بود آن وقت مأذون و حلال

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴۴)

    *مأذون: اِذن داده‌شده؛ مجاز

     

    برای سر حال آمدن، شرابی که از طرف خداوند می‌آید را لازم داشتند و در آن روزگار خوردن این شرابِ خدایی امری مجاز و حلال بود.

     

    باده‌شان کم بود و گفتا: ای غلام

    رَوْ سبو پُر کن به ما آور مُدام

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴۵)

    *مُدام: شراب.

     

    چون آنان شراب کم داشتند، امیر گفت: ای غلام بُرو کوزه را پُر از شراب کن و برای ما بیآور.

     

    از فلان راهب که دارد خَمرِ خاص

    تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴۶)

    شراب را از فلان راهب بگیر، زیرا او شرابی مخصوص دارد تا با نوشیدن آن جانمان از غوغای عموم مردم و از همه چیزهای این جهانی خلاص شود.

     

     

     

     

     

    جرعه‌ای زآن جامِ راهب آن کنَد

    که هزاران جَرّه و خُم‌دان کنَد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٧)

    *جَرّه: خُمچه، سبو.

    *خُم‌دان: خُم‌خانه، شراب‌خانه، میکده

     

    جرعه‌ای از شراب آن راهب کارِ هزاران سبو و میکده را می‌کند. یعنی هزاران میکده و سبو معادل یک جرعه از شرابی که از طرف خداوند می‌آید نیست.

     

    اندر آن می مایۀ پنهانی است

    آن‌چنانکْ اندر عبا سلطانی است

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٨)

    در آن شراب که از طرف خداوند می‌آید، مایه‌ای گرانقدر و جوهر پنهانی سِرشته شده‌است.

    چنانکه مثلاً پادشاه یعنی انسان زنده به حضور در عبای معمولی خود را می‌پوشاند.

     

    تو به دلقِ پاره‌پاره کم نگر

    که سیه کردند از بیرونِ زر

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٩)

    تو به سلطانان، انسانهای زنده به خدا، که دلق و خرقه یعنی لباسی پاره و مندرس به تن دارند نگاه نکن؛ زیرا آنها شبیه طلایی هستند که ظاهر آن را سیاه کرده‌اند.

     

    از برایِ چشم بَد مردود شد

    وز برون آن لعل، دودآلود شد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۵٠)

    برای آنکه چشمِ بد من‌ذهنی بر او اثر نگذارد؛ خودش را مردود کرده به حساب نمی‌آورد. او مثل آن لعلی‌ست که ظاهرش را دودآلود می‌کردند تا در چشم افراد خائن و بد نامرغوب به نظر آید.

     

    گنج و گوهر کی میانِ خانه‌هاست؟

    گنج‌ها پیوسته در ویرانه‌هاست

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۵١)

    برای مثال، گنج و گوهر کی ممکن است که در وسطِ خانه‌ها نهفته باشد؟ بلکه گنج‌ها همیشه در خرابه‌ها یافت می‌گردد.

     انسان‌هایی که به حضور زنده هستند ولی خودشان را پایین نگه می‌دارند تا به چشم نیایند؛ از بیرون و چشم من‌های‌ذهنی ویرانه دیده می‌شوند ولی در اصل گنج هستند.

     

    پس تو را خود هوش کو؟ یا عقل کو؟

    تا خوری می، ای تو دانش را عدو

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨٠)

    مولانا از اینجا شروع می‌کند به نتیجه‌گیری حکایت و می‌گوید: ای من ذهنی که دشمن علم و معرفت هستی، فهم، عقل کلی و هوشِ زندۀ زندگی در تو کجاست که شراب هم می‌خوری؟

     

    روت بس زیباست، نیلی هم بکَش

    ضُحکه باشد نیل بر روی حَبَش

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۱)

    *نیل: مادّ‌ه‌ای است آبی رنگ که از برگ درختچه نیل به‌دست می‌آید و در نقّاشی و خوش‌رنگ‌کردن لباس‌ها به‌کار می‌رود.

    *ضُحکه: مایۀ خنده، خنده‌آور

     

    چهرۀ خیلی زیبایی داری، نیل هم روی آن بمال یعنی آرایش کن؛ واقعاً که مالیدن نیل روی صورت سیاهِ حَبَشی خنده‌دار است؛

    مولانا تمثیل می‌زند و می‌گوید: انسان در من‌ذهنی عقل ندارد و با خوردن شراب عقلش کمتر هم می‌شود.

     

     

    در تو نوری کی درآمد؟ ای غَوی

    تا تو بیهوشی و ظلمت‌جو شَوی

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۲)

    *غَوی: گمراه.

     

    ای گمراه و بیچاره که در من‌ذهنی هستی، کی نورِ فهم در تو تابیدن گرفته، کی با مرکز عدم دیدی که اینک خواهان مستی، بی‌هوشی و تاریکیِ جهل شده‌ای؟

     

    سایه در روز است جُستن قاعده

    در شبِ ابری تو سایه‌جو شده؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۳)

    قاعده اینست که سایه را در روز جست‌وجو کنند. اما تو در شبِ ابری، در تاریکی من‌ذهنی، به دنبال سایه می‌روی؟

     

    گر حلال آمد پیِ قُوتِ عوام

    طالبانِ دوست را آمد حرام

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۴)

    اگر چه خوردن شراب برای عموم مردم حلال است؛‌ برای شاهِ ما طالبِ معشوقِ حقیقی، خداوند حرام است.

     

    عاشقان را باده خونِ ‌دل بوَد

    چشمشان بر راه و بر منزل بوَد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۵)

    شراب عاشقان خداوند خونِ دل است. زیرا چشمان آنان بر راه و منزل حضرت معشوق دوخته شده‌است یعنی مرتب حواسشان به این است که بینند این لحظه از زندگی چه چیزی می‌رسد که درونشان با فضا‌گشایی باز شود و بتوانند به فضای یکتایی بروند.

     

    در چنین راهِ بیابانِ مَخوف

    این قَلاوُوزِ خِرَد با صد کسوف

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۶)

    قَلاوُوز: راهبر، بلدِ راه

     

    در چنین بیابان هولناک، در راه رفتن از من ذهنی به فضای یکتایی این عقلِ راهبر، هشیاری با صد کسوف مواجه است، یعنی هر لحظه احتمال دارد یک همانیدگی به مرکز ما بیاید و ما

    از طریق آن ببینیم بنابراین هشیاری از بین برود و در تاریکی ذهن بیفتیم.

     

    خاک در چشمِ قَلاوزان زنی

    کاروان را هالِک و گمره کنی

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۷)

    تو خاک بر چشم رهبران عالی معنوی می‌پاشی و کاروان انسان‌ها را تباه و گمراه می‌سازی.

     

    نانِ جو حقّا حرام است و فسوس

    نفس را در پیش نِهْ نانِ سبوس

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨٨)

    واقعاً که برای نَفسِ امّاره یعنی من ذهنی نان جو نیز حرام و حیف است. برای او باید نانَ سبوس فراهم کنی؛

     یعنی نباید خواسته‌های نفسانی او را برآورده سازی بلکه باید به او درد هشیارانه و پرهیز بدهی و بر خلافِ میلِ او رفتار کنی.

     

    دشمنِ راه خدا را خوار دار

    دزد را مِنْبَر مَنِهْ، بر دار دار

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۹)

    دشمن راه خدا را خوار و حقیر کن. برای دزد یعنی من‌ذهنی منبر فراهم مکن که موعظه کند بلکه باید او را بالای دار بفرستی.

     

    دزد را تو دست بُبْریدن پسند

    از بُریدن عاجزی، دستش ببند

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۰)

    بریدنِ دست دزد، من‌ذهنی، را جایز بدان و اگر از بریدن دست دزد عاجزی، لااقل دستش را ببند و کوتاه کن. (برحسب دید من‌ذهنی فکر و عمل نکن.)

     «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالاً مِنَ اللهِ وَ اللهُ عَزيزٌ حَكيمٌ؛»

    «دست مرد دزد و زن دزد[ من ذهنی ] را به کیفر کاری که کرده‌اند ببرید.[دست من‌ذهنی را از همانیدگی‌ها کوتاه کنید] این عقوبتی است از جانب خدا، که او پیروزمند و حکیم است.»

    (قران کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۳۸)

     

    گر نبندی دستِ او، دستِ تو بست

    گر تو پایش نشکنی، پایت شکست

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۱)

    اگر تو دست دزد یعنی من‌ذهنی را نبندی او دستِ هشیاری تو را می‌بندد و اگر تو، پای من‌ذهنی را نشکنی او پای هشیاری‌ات را می‌شکند.

     

    با تشکر،

    زهرا

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش سوم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش دوم - خانم مهوش از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش دوم - خانم مهوش از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش دوم

     

     

    پیش از آن کز دست، سرمایه شدی

    عاقبت معیوب بیرون آمدی

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵٠٨)

    پیش از آن‌که سرمایه‌ (هشیاری‌اَم) از‌دست برود و عیبِ آن در پایان کار معلوم شود، و چهار بُعد من نیز (فکر‌، جسم‌، هیجان‌ و جانم) خراب شود‌، عاقبت متوجّهِ من‌ذهنیِ معیوب شدم‌.

     

    شُکر کین زرْقلب پیدا شد کنون

    پیش‌از آن‌که عُمْر بگذشتی فزون

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵١١)

    *قلب: (مجاز) تقلبی؛ ناسِره؛ ناخالص.

     

    خدا را شُکر می‌گویم که تقلبی بودن این طلای من‌ِذهنی بر من معلوم شد‌؛ پیش از آن‌که خیلی دیر شده و عمرم بیش از این تلف شود.

     

    قلب ماندی تا ابد در گردنم

    حیف بودی عمر ضایع کردنم

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵١٢)

    *قلب: (مجاز) تقلبی؛ ناسِره؛ ناخالص.

     

    در غیر این صورت این طلای تقلبی (منِ‌ذهنی) تا ابد در گردنم می‌مانْد‌. حیف بود اگر عمرم با منِ‌ذهنی تلف می‌شد.

     

    چون پگَه‌تر قلبیِ او رُو نمود

    پایِ خود زُو واکَشَم من زودِ زود

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵١٣)

    *قلب: (مجاز) تقلبی؛ ناسِره؛ ناخالص.

     

    چون تقلبی‌بودن این منِ‌ذهنی زودتر معلوم شد‌، من نیز هرچه زودتر از بودن در منِ‌ذهنی و

    نگه‌داشتن همانیدگی‌های مرکزم منصرف شدم.

     

     

    گَردش کف را چو دیدی مختصر

    حیرتت باید، به دریا در‌نگر

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٩٠٧)

    هرگاه جنبشِ کف، (اتفاق این لحظه) را مختصر، بی‌اهمیت و به‌صورت بازی دیدی و حیرت را لازم شمردی، آن‌وقت با دیدِ فضای گشوده‌شده به دریای یکتایی نگاه کن.

     

    آن‌که کف را دید، سِرْگویان بُوَد

    وآن‌که دریا دید، او حیران بُوَد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٩٠٨)

     آن کسی‌که کفْ (اتفاق این لحظه) را دید شروع به حرف زدن کرده، و به خیالش دارد اسرار را بازگو می‌کند، اما کسی که عظمت دریای یکتایی را می‌بیند، زبانش بند می‌آید و دچار حیرت می‌شود.

     

    آنکه کف را دید، نیّت‌ها کند

    وآن‌که دریا دید، دل دریا کند

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٩٠٩)

    آن‌ کسی که کفْ (اتفاق این لحظه) را دید، خواسته و نیّاتی در ذهنش می‌پرورد و می‌خواهد با سعی و تلاشِ من‌ذهنیِ خود به مقصودش برسد، اما کسی‌که با دیدِ فضای گشوده‌شده، دریای یکتایی را دید در هر اتّفاقی مسبب‌الاسباب را می‌بیند؛ بنابراین تسلیم شده، دلش را مثل دریا وسیع کرده، سکوت می‌کند و اجازه می‌دهد که آن دریای یکتایی حرف بزند و تصمیم بگیرد.

     

    مرغ چون بر آبِ شوری می‌تنَد

    آبِ‌ شیرین را ندیده‌ست او مدد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۴٨)

    برای مثال، پرنده‌ای که در اطرافِ آب شوری می‌چرَد به این دلیل است که آب شیرین را ندیده و قطره‌ای از آن نچشیده‌است، یعنی انسانی که در دردهای من‌ذهنی و هشیاری جسمی مشغول است، آب شیرینِ زندگی، باد صرصر، که از فضای‌گشوده‌شده می‌آید را ندیده و کمک‌های آن را دریافت نکرده‌است.

     

     

     

    بلکه تقلید است آن ایمانِ او

    رویِ ایمان را ندیده جانِ او

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۴٩)

    بلکه ایمانِ آن من‌ذهنیِ بیچاره، سطحی و تقلیدی است. جان او روی ایمان حقیقی، یعنی فضا‌گشایی و از جنس زندگی شدن را، هنوز ندیده‌است.

     

    پس خطر باشد مُقَلِّد را عظیم

    از ره و ره‌زن، ز شیطانِ رجیم

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۵٠)

    پس بنابراین برای مقلِّد، یعنی انسان من‌ذهنی که ایمان تقلیدی دارد خطراتِ بزرگی نظیر راه، که به‌وسیلۀ من‌ذهنی غلط نشان داده می‌شود و راهزن، (انسانی که من‌ذهنی دارد و خود را استاد معنوی معرفی می‌کند) و شیطان ملعون، (نیروی درد و همانیدگی جهان که پیرو زیاد کردن همانیدگی‌هاست) وجود دارد.

     

    چون ببیند نورِ حق، ایمن شود

    ز اضطراباتِ شک او ساکن شود

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۵١)

    اگر انسان به این لحظه بیاید، فضا را باز کند، بازی اتفاقات را جدی نگیرد و نور خدا را ببیند، ایمن می‌شود و او از اضطرابات و پریشانیِ فضای شک و تردیدِ ذهن رها و ساکن می‌شود.

     

    چون شود فانی، چو جانش شاه بود؟

    بیخِ او در عصمتِ اللّٰه بود

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١۵٧٢)

    آن غلام که به خدا تبدیل شده و جان، روح و روانش شاه یعنی خدا بود، چگونه امکان داشت فانی شود؟ درحالی‌که خداوند ریشۀ او را حفاظت و نگهداری کرده، از هر گزندی مصون می‌داشت.

     

     

    دست‌گه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را

    شیر تو را، بیشه تو را، آهویِ تاتار مرا

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٣٩)

    *دست‌گه: دست‌گاه؛ قدرت و جمعیت؛ شکوه و جلال.

    *آهویِ تاتار: آهویی که از نافۀ او مُشکِ دل‌آویز به‌دست آرَند.

     

    معشوق حقیقی، پروردگار عالم، زندگی لطیف که به‌منزلۀ آهوی تاتار دشت جهان هستی‌است، مال من باشد، حکومت، قدرت، کسب مال، اندیشه و دانش من‌ذهنی مال تو. هم بیشه‌ مال تو باشد و هم شیر بیشه و تمام همانیدگی‌های دنیا از آن تو؛ [من نمی‌خواهم من‌ذهنی و آلودۀ قدرت شوم. من به‌عنوان امتداد خدا قدرت‌پرست و دانش‌ِ ذهنی‌پرست نیستم. نمی‌خواهم ازطریق من‌ذهنی بیندیشم و آن اندیشه مورد توجه مردم باشد. من اندیشۀ خداوند را می‌خواهم، من می‌خواهم او ازطریق من فکر و عمل کند.]

     

    پخته گرد و از تغیُّر دور شو

    رَوْ چو‌ بُرهانِ مُحقِّق، نور شو

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٣١٩)

    با فضا‌گشایی، شناسایی و انداختن همانیدگی‌ها و عشق به خداوند پخته شو، و همچنین از تغییر و نقصانِ من‌ذهنی و کم و زیاد شدنِ همانیدگی‌ها دور شو؛

     برو و همانند استادِ مولانا (سید برهان‌الدین محقق تِرمذی) تبدیل به نور شو یعنی تماماً تبدیل به هشیاری حضور شو تا هیچ همانیدگی در تو نماند.

     

    چون ز خود رَستی، همه بُرهان شدی

    چون‌که بنده نیست شد، سلطان شدی

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٣٢٠)

    وقتی که از خودبینی، وجودِ توهمیِ من‌ذهنی و همانیدگی‌ها رها شدی، یکسره به برهان، (حجت روشن) مبدّل می‌شوی؛

     وقتی که بنده، شخصی که من‌ذهنی دارد، نیست شد، یعنی از خودبینیِ من‌ذهنی رها شد، به شاه و سلطان، یعنی خدا تبدیل می‌شود.

     

    دی مُنَجِّم گفت: دیدم طالعی داری تو سَعد

    گفتمش: آری ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ١٢۴٧)

    دیروز منجم گفت: که من طالعِ تو را سعد می‌بینم، یعنی برای تو اتفاقات خوب خواهد افتاد.

    من به او گفتم درست است؛ ولی این طالعِ سعدِ من از ماه و ستارگانِ تو نیست؛ بلکه از ماهِ روزافزون خودم، فضا‌گشایی است. به‌علت این‌که فضای درونم گشوده‌شده، طالعِ سعد و نیک دارم.

     

    مَه که باشد با مَهِ ما؟ کز جمال و طالعش

    نَحس اکبرْ سَعدِ اکبر گشت بر گردونِ خویش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ١٢۴۷)

    ماه و ستارگان، چیزهای بیرونی و این جهانی که در ذهن ما می‌گردند در مقایسه با ماه خودمان که با فضا‌گشایی از درون باز می‌شود چه است؟

    که از جمال و طالعِ نیک آن فضای گشوده‌شده، نحس اکبر، من‌ذهنی تبدیل به سعد اکبر، هشیاری حضور خواهد شد؛

     با باز شدن فضای درون، ما به‌صورت زندگی طلوع کرده، به‌جای گردش به دور دردهای من‌ذهنی حولِ محور زندگی می‌چرخیم.

     

    بود امیری، خوش‌ْدل و مَی‌باره‌ای

    کَهْفِ هر مَخمُور و هر بیچاره‌ای

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٣٩)

    *مَی‌باره: کسی که شراب بسیار دوست داشته باشد.

    *مَخمُور: خمار، آن‌که از نوشیدن شراب مست شده‌است.

     

    پادشاهی بود دلشاد و بسیار شراب دوست، او پناهِ هر آدم خُمار و درمانده‌ای بود.

    [ در این داستان پادشاه نماد انسان وارسته از من‌ذهنی و یا خود خداست؛ پادشاهی که دلش خوش است، با شراب زندگی سروکار دارد و پناه هر بیچاره‌ای است.]

     

     

    مُشفِقی، مسکین‌ْنوازی، عادلی

    جوهری، زربخششی، دریادلی

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٠)

    پادشاهی مهربان از جنس جواهر که به خدا تبدیل شده و مسکین‌نواز، عادل، عطاکنندۀ سیم و زر، بلند طبع و دریا‌دل.

     

     

    شاهِ مردان و امیرالمؤمنین

    راهْ‌بان و رازدان و، دوست‌بین

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴١)

    سرور و سالار مؤمنان یعنی انسانهای وارسته، تبدیل شده به زندگی و نگهبان راهِ حق بود؛ رازدان، واقف به اسرار الهی، قدرشناس دوستان و محبان بوده خدا را در هرکسی می‌دید.

     

    دورِ عیسی بود ایّامِ مسیح

    خلقْ دل‌دار و کم‌آزار و ملیح

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۲)

    زمان حضرت عیسی (ع) بود و روزگارِ مسیح.

    لذا همۀ مردم نسبت به یکدیگر مهربان، کم‌آزار، نمکین، (دلنشین) بوده، دلدار یعنی از جنس زندگی بودند و زندگی را در هم‌دیگر می‌دیدند.

     

    با تشکر،

    مهوش

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش دوم - خانم مهوش از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش اول - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش اول - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش اول

     

     

    آدمی چون کِشتی است و بادبان

    تا کی آرد باد را آن بادران؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢۵۵)

    آدمی در مَثَل مانند کشتی و بادبان بر روی دریای یکتایی است. باید به انتظار نشست که چه موقع آفریدگارِ باد، خداوند در اثر تسلیم و فضاگشایی آن باد مساعد را به حرکت درمی‌آورد.

     

    ما چو‌ کشتی‌ها به‌هم بر می‌زنیم

    تیره چشمیم و، در آبِ روشنیم

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٢٧٢)

    ما به‌عنوان هشیاری در کشتی ذهن هستیم و بر‌ روی دریای یکتایی با ستیزه کردن به هم برخورد می‌کنیم. چون با دید همانیدگی‌ها می‌بینیم، چشمان‌مان تیره است اما نمی‌دانیم در آبِ روشن یکتایی، در آغوش خداوند هستیم و باید از کشتی بیرون پریده و با دریا یکی شویم.

     

    ای تو در کَشتیِّ تَن، رفته به خواب

    آب را دیدی، نِگر در آبِ آب

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷۳)

    ای کسی‌که در کشتی تَن، در ذهن به خواب غفلت فرو رفته‌ای، آب هشیاری جسمی را با ذهن دیدی و آن را می‌شناسی. اینک به آبِ آب یعنی به هشیاری نظر که هشیاری جسمی را به‌وجود آورده‌ بنگر و از آن آگاه باش.

     

    آب را آبی‌ست کو می‌رانَدَش

    روح را روحی‌ست کو می‌خوانَدَش

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷۴)

    آب هشیاری جسمی را آبی دیگر که هشیاری نظر است می‌راند، روح را هم یک روح بزرگ که همان روح خداست به خودش می‌خواند و جذب می‌کند. [مراقب باش با دید همانیدگی‌ها مقاومت نکنی و در کشتی تَن گرفتار نشوی، قرین خدا شو تا با مرکز عدم و باد کن‌فکان تو را به‌سوی خودش بکشد و از جنس خودش کند.]

     

    این جهان چون خَس به‌دستِ‌ بادِ غیب

    عاجزی پیشه گرفت و دادِ غیب

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۰)

    همۀ این جهانِ وجود مانند برگِ کاهی در دست بادِ غیب، نیروی زندگی‌ است که کلّ کائنات را اداره می‌کند و عاجزی پیشه گرفته یعنی تسلیم شده و در اختیار خداوند است، [به غیر از انسان که با من‌ذهنی می‌گوید: می‌دانم، که باید تسلیم شود و بگوید: من با این من‌ذهنی چیزی نمی‌دانم] زیرا عدل و انصاف خداوند...

     [ادامه در بیت بعد]

     

    گَه بلندش می‌کند، گاهیش پَست

    گه دُرستش می‌کند، گاهی شِکست

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۱)

    گاهی با زیاد کردن همانیدگی‌ها او را بلند کرده و بالا می‌برد، گاهی آن‌ها را از او می‌گیرد و او را پست می‌کند. گاهی با فضاگشایی او را درست کرده و از جنس خودش می‌کند و گاهی نیز با فضابندی او را می‌شکند و از بین می‌برد.

     

    گَه یَمینش می‌بَرَد، گاهی یَسار

    گَه گُلِسْتانش کنَد، گاهیش خار

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۲)

    گاهی او را به راست، فضای یکتایی می‌برد و از جنس حضور و مست می‌کند و گاهی به چپ، من‌ذهنی و دردهای آن می‌برد، گاهی او را گلستان و از جنس فضای گشوده شده می‌کند و گاهی از جنس خارِ من‌ذهنی و درد می‌کند.

     

    دست پنهان و، قلم بین خطْ‌گُزار

    اسب در جَوْلان و، ناپیدا سوار

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٣٠٣)

    دستِ نویسنده، زندگی پنهان است ولی قلم صنع او با «جَفَّ‌الْقَلَم» درون ما را در بیرون منعکس می‌کند و اتفاقات را به‌وجود می‌آورد. اسب جهان می‌تازد و سواری که اسب را می‌تازاند، ناپیداست. کسی که جهان را اداره می کند با ذهن دیده نمی‌شود.

     

     

     

    تیرْ، پَرّان بین و، ناپیدا کمان

    جان‌ها پیدا و، پنهانْ، جانِ جان

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت۱۳۰۴)

    تیری که انداخته می‌شود در هوا پرّان است تو تیر را در آسمان می‌بینی اما کمان را نمی‌بینی، جان‌ها یعنی جانِ حیوانی پیداست، تو جسم‌ها که با آن همانیده هستی را می‌بینی، امّا جانِ جان، خداوند که پنهان است را نمی‌بینی. [وقتی تیر بلا به همانیدگی‌های ما می‌خورد و باد قضا و قدر آن را با خود می‌برد، زندگی به ما نشان می‌دهد که به جای او چیز دیگری را نمی‌توانیم در مرکزمان بگذاریم.]

     

    باد را دیدی که می‌جُنبد، بِدان

    بادجُنبانی‌ست اینجا بادْران

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٢۵)

    وقتی که دیدی باد کن‌فکان در حالِ حرکت و جنبش است بدان که آن باد، منبع و جنباننده‌ای دارد.

    [ما باید فضا را باز کرده و با منِ‌ذهنی‌مان در کار زندگی مقاومت و دخالت نکنیم تا باد کن‌فکان به ما کمک کند.]

     

    مرْوَحَه‌یْ تصریفِ صُنعِ ایزدش

    زد بَرین باد و، همی جُنباندش

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۶)

    *مرْوَحَه: بادبزن

     

    بادبزنِ تغییرِ آفرینشِ خداوند، به این باد می‌زند و آن را می‌جنباند، یعنی اگر فضاگشایی کنیم، باد کن‌فکان، «بشو و می‌شود» که به‌وسیلۀ قانون قضا می‌وزد، در این لحظه، عقلِ کُل را در اختیار ما قرار می‌دهد و همه چیز را به نفع ما تعیین می‌کند ولی اگر با من‌ذهنی، مقاومت و قضاوت کنیم به ضرر ما تمام می‌شود.

     

    باد را حق، گَه بهاری می‌کند

    در دَیَش زین لطف عاری می‌کند

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم بیت ١٣٢)

    خداوند گاهی باد را به بادِ بهاری تبدیل می‌کند و بر اثر آن، زمین پُر از گُل‌ها و ریاحین می‌شود و هم او در فصلِ زمستان، این لطافت را از آن می‌گیرد و درختان شکوفایی‌ و برگ‌های‌شان را از دست می‌دهند. [من‌ذهنی و دردهایش زمستان ماست، ما باید با تسلیم و فضاگشایی اجازه بدهیم که باد کن‌فکان درون و بیرون ما را بهاری کند.]

     

    بر گروهِ عاد صَرْصَرْ می‌کند

    باز بر هودَش مُعَطَّر می‌کند

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم بیت ۱۳۳)

    *صَرْصَرْ: بادی سرد و سخت

     

    خداوند باد را برای قومِ عاد که مقاومت و قضاوت می‌کردند به صورتِ طوفانی شدید درمی‌آورد و انسان‌ها را به زمین می‌کوبد و به هلاکت می‌رساند و همان باد را برای هود و یارانش که فضا‌گشا بودند، مانندِ نسیمِ سحرگاهی، خوش و عطرآگین می‌سازد. [به اندازه‌ای که شما فضا باز می‌کنید، از خطرات مصون می‌مانید.]

     

    می‌کُند یک باد را زهرِ سَموم

    مر صبا را می‌کند خُرَّم قُدوم

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم بیت۱۳۴)

    *سَموم: باد سوزان و گرم

    *صبا: باد معتدل

     

    خداوند یک باد را به صورتِ زهری کُشنده درمی‌آورد [این باد سمی و کشنده، وقتی من‌ذهنی‌مان بزرگ شده و دردها زیاد می‌شود، لحظه به لحظه به صورت‌ ما می‌خورد و ما را زمین می‌کوبد] و همان باد را با فضاگشایی به باد صبا، بادی خوش‌قدم و حیات‌بخش مبدّل می‌سازد و گل‌ها را باز می‌کند. [با خواندن این ابیات می‌فهمیم که مقاومت ما و جدی گرفتن اتفاق در این لحظه چقدر مضر است و چه بلاهایی بر سر ما می‌آورد.]

     

    پس یقین در عقل هر داننده هست

    این‌که با جُنبنده جُنباننده هست

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١۵٣)

    پس هر کسی‌که دانایی زندگی را داشته باشد، یقینا از روی عقل در می‌یابد که هر جُنبنده‌ای به‌وسیلۀ جُنباننده‌ای حرکت می‌کند و یک نیرویی او را به جنبش در آورده است.

     

    گر تو او را می‌نبینی در نظر

    فهم کن آن‌ را به اظهارِ اثر

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴)

    اگر تو فضا را باز نکرده، به زندگی تبدیل نشده و با هشیاری نظر نمی‌بینی حداقل در ذهنت،

    او را از روی آثاری که نمایان می‌کند، مثل بیماری، فکرهای منفی، بی‌خوابی و مسائل و مشکلاتی که در زندگی‌ات به‌وجود آمده است، بشناس.

     

    آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی

    زان‌ سَر رسد به بی‌‌سَر و با سَر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٩٧۴)

    در این لحظه انسان از طریق ارتعاشاتِ مرکز خود، پیغام و اشارتی به‌سوی خداوند می‌فرستد؛ و از سوی خداوند نیز به انسانِ با سَر یعنی کسی که عقل جزوی من ذهنی را دارد؛ و انسان بی سَر یعنی کسی که مرکزش عدم است پیغامی متفاوت می‌آید.

    به‌عبارت دیگر: پیغامی که این لحظه از جانب زندگی می‌شنوید بستگی به این دارد که چه پیغامی را می‌فرستید؛

     اگر پیغام خود را از مرکز پر از همانیدگی و درد بفرستید و یا از مرکز عدم بفرستید همان را می‌شنوید؛ یعنی ما یک اشارتی برحسب مرکز خود می‌فرستیم و دائماً خودمان را می‌شنویم و به خودمان چیزی می‌گویيم و جهان هم آیينه‌ای هست که ما را همان‌طور که هستیم نشان می‌دهد.

     

    زان‌ رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود

    کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    (روز الست روزیست که خداوند با اشارت، از طریقِ سکون و خاموشی از انسانها پرسید، آیا از جنس من هستید و همه گفتند بله.)

    از همان نوع اشارت و ارتعاشِ بی‌رنگِ روز الست که از جنس سکون و سکوت است به جانِ مؤمن یعنی انسان فضاگشا و کافر یعنی انسان فضابند اشارت و پیغامی آمده است. وقتی فضاگشایی می‌کنیم این فضاگشایی یک ارتعاشی ایجاد می‌کند که مطابق آن ارتعاش، ما پیغام زندگی را می‌شنویم و شناسایی می‌کنیم.

     

    زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید

    بر سنگ اشارتی‌ست و به گوهر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    زیرا قهر و لطفی که از طرف بحر یکتاییِ خداوند می‌رسد؛ به سنگ یعنی کسی که در مرکزش همانیدگی دارد یک اشارت بوده و به گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است یک اشارت دیگری‌ست.

    به‌عبارتی کسی که مرکزش از جنس سنگ و هشیاری جسمی است همان ارتعاش را به زندگی می‌فرستد و همان را نیز دریافت می‌کند و از جنس جسم و درد می‌شود و کسی که مرکزش از جنس گوهر عدم است همان ارتعاش مرکز عدم را به زندگی می‌فرستد، همان را دریافت کرده و از جنس زندگی می‌شود.

     

    بر سنگ اشارتی‌ست، که بر حالِ خویش باش

    بر گوهرست هر دَم، دیگر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٩٧۴)

    بر سنگ یعنی کسی که من‌ذهنی داشته و مرکزش جسمی است اشارت می‌شود که به حال سنگی خویش و دردهایت ادامه بده چراکه هر لحظه با نگه داشتن من‌ذهنی و همانیدگی‌ها پیغام می‌فرستی که من می‌خواهم از جنس سنگ من‌ذهنی و دردهای آن باشم؛ و اما بر گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است هر لحظه اشارت دیگری می‌آید...

     

    کَوْن پُر چاره‌ست و هیچت چاره نی

    تا که نگشاید خدایت روزنی

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۲)

     جهان هستی سراسر پر از چاره و راه حل است ولی با عقل من‌ذهنی و بینش همانیدگی‌ها تو از آن خبر نداشته و نمی‌توانی آن را دریافت کنی و تا وقتی که خداوند با فضاگشایی، روزنی به روی تو باز نکند، چاره و راهِ حل را پیدا نمی‌کنی.

     

    گرچه تو هستی کنون غافل از آن

    وقتِ حاجت حق کُند آن را عیان

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۳)

    اگر چه تو اکنون در ذهن نسبت به آن چاره‌ها و راهِ حل‌ها غافل هستی ولی به هنگام نیاز در صورتی‌که فضا را باز کنی، خداوند آن کمک را برای تو عیان و آشکار می‌کند.

     

    گفت پیغمبر که یزدانِ مجید

    از پیِ هر درد درمان آفرید

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۴)

    چنان‌که پیامبر (ص) فرموده است: که خداوند بزرگ برای هر درد، درمانی آفریده است.

     

     

    لیک ز آن درمان نبینی رنگ و بو

    بهرِ دَردِ خویش بی‌فرمانِ او

     (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۵)

    درست است که جهان پر از چاره است و خداوند برای هر دردی، درمانی آفریده است ولی بدونِ اذن و فرمان او، یعنی بدون فضاگشایی و مرکز عدم تو نمی‌توانی حتی رنگ و بوی آن را دریابی و این درمان‌ها و چاره‌ها خودشان را به تو نشان نخواهند داد. پذیرش اتفاق این لحظه و جدی گرفتن آن فضای گشوده‌شده، چارۀ کار است.

     

    چشم را ای چاره‌جو در لامَکان

    هین بنه چون چشمِ کُشته سویِ جان

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۶)

    ای کسی که در ذهن مُرده‌ای و به دنبال چاره و درمانی و می‌خواهی به خدا زنده شوی، آگاه باش که با فضاگشایی و مرکز عدم از جنس او شده و چشمان هشیاری‌ات را به سویِ لامکان، فضای یکتایی باز کنی، مانند چشمانِ مُرده که به‌سوی جان باز می‌ماند.

     

    هین قرائت کم کن و خاموش باش

    تا بخوانم عین قرآنت کنم

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ١۶۶۵)

    خداوند می‌گوید: ای انسان این‌قدر با ذهنت خودت را نخوان و ساکت باش، بگذار تا من تو را بخوانم و از درون تو حرف بزنم.

     

    ساعتی میزانِ آنی ساعتی موزونِ این

    بعد از این میزانِ خود شو تا شَوی موزونِ خویش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٢۴٧)

    یک‌ لحظه ترازوی یکی می‌شَوی، او را راهنمایی کرده و می‌خواهی از تو تقلید کند و لحظۀ دیگر خودت را با ترازوی فردِ دیگری می‌سنجی و از او تقلید می‌کنی. بعد‌ازاین بهتر است مرکزت را با فضاگشایی عدم کرده، خودت را با مرکزِ عدم و فضای گشوده‌شده بسنجی و موزونِ خود باشی.

     

     

     

     

    همچو آیینه شَوی خامُش و گویا تو اگر

    همه دل گَردی و بر گفتِ زبان نَسْتیزی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٨۶٢)

    اگر با چیزی که این لحظه از ذهنت می‌گذرد نَستیزی و اتفاقات را بازی بگیری، «همه دل گردی» یعنی به‌تدریج فضای درون باز می‌شود و هیچ همانیدگی در مرکز تو نمی‌ماند. آنگاه همچون آینه خاموش امّا گویا می‌شوی؛ من‌ذهنی وجود ندارد، دیگر از فکری به فکر دیگر نمی‌پری، به‌عنوان هشیاری نظاره‌گر جهان می‌شوی، جهان غیب را منعکس می‌کنی و از طریق زندگی سخن می‌گویی.

     

    تو ز طفلی چون سبب‌ها دیده‌ای

    در سبب از جهل برچفسیده‌ای

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳)

    *چفسیده‌ای: چسبیده‌ای.

     

    تو از دوران طفولیت، به‌علت خامی و ماندن در ذهن علل و اسباب ظاهری و ذهنی را دیده‌ای؛ از این‌رو به‌واسطۀ نادانی فقط به آن‌ سبب‌ها چسبیده‌ای و فکر می‌کنی که زنده‌شدن به خدا و رفتن از من‌ذهنی به فضای یکتایی نیز سبب ذهنی دارد و ذهنت می‌تواند این سبب را به تو نشان بدهد.

    به‌عنوان مثال: فکر می‌کنی که اگر کارهای عام‌المنفعه کرده، مثلاً یک مدرسه بسازی این‌ سبب می‌شود تا تو به خدا زنده شوی.

     

    با سبب‌ها از مُسبّب غافلی

    سویِ این روپوش‌ها زان مایلی

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۴)

    به سبب‌های ذهنی توجه کردی و از مسبب اصلی یعنی خدا که هر‌لحظه تو را می‌بیند، غافل هستی؛ برای همین به روپوش‌ها که وضعیت‌های این لحظه هستند و روی زندگی را می‌پوشانند تمایل داری.

     

    از مُسَبّب می‌رسد هر خیر و شَر

    نیست اَسباب و وسایط ای پدر

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵۵۴)

    ای انسان، هر خیر و شری، از طرف مسَبب یعنی خداوند می‌رسد. اسباب و واسطه‌های ذهنی جز خیالی تشکیل شده در شاهراه زندگی نیست.

    آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان

    کی نهَد دل بر سبب‌های جهان؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٧٨٧)

    آن انسانی که فضا را باز می‌کند، مُسَبب‌الاسباب یعنی خداوند را آشکارا می‌بیند یعنی به او زنده می‌شود، کِی ممکن است به سبب‌ها و اتفاقات این جهانی یعنی همانیدگی‌ها دل ببندد؟

     

    من سبب را ننگرم، کآن حادث است

    زآنکه حادثْ حادثی را باعث است

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٢۶۴٠)

    من به سبب و هر چیزی که ذهنم نشان می‌دهد نگاه نمی‌کنم زیرا که سبب، حادث است و به‌وسیلۀ قضا به‌صورت اتفاق این لحظه تعیین شده است و هر حادثی، حادثِ دیگر را به‌وجود می‌آورد و اگر من به دنبال حوادث بروم، زندگیِ مرا حوادث تعیین می‌کنند.

     

    لطفِ سابق را نِظاره می‌کنم

    هرچه آن حادث، دوپاره می‌کنم

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٢۶۴١)

    وقتی من فضا را باز می‌کنم، تنها به لطفِ ازلیِ خداوند نگاه می‌کنم و هر چیزی را که حادث است، دوپاره کرده و به آن توجه نمی‌کنم.

     

    بیش مزن دَم ز دُوی، دو‌ دو مگو چون ثَنَوی

    اصلِ سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۹)

    *اصلِ سبب را بطلب: غیر حق را نبین و در علل و اسباب ظاهری مات و زمین‌گیر مشو، بل به‌سوی مسَببُ‌الْأَسباب روی کن.

     

    بیش ازین مانند ثنویان، براساس دویی من‌ذهنی، سخن مگو، در جهان ذهن که تار و پودش از علل و اسباب تنیده شده و اتفاق این لحظه را سبب می‌داند، فقط اصلِ سبب، مسبب‌الاسباب را طلب کن. خدا یا زندگی، در زمینۀ هشیاری آثاری دارد که برای من کافی‌ست. هرچه که به ذهن می‌توان دید مانند جسم، فکر، هیجانات، و جان جسمی آثار اوست.

     

     

    یا چو غَوّاصان به زیرِ قعرِ آب

    هر‌کسی چیزی همی‌چیند شتاب

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳١)

    یا مانند غوّاصان که در ژرفای آب با عجله چیزی، یعنی همانیدگی‌‌ها را جمع می‌کنند.

     

    پر امیدِ گوهر و دُرِّ ثَمین

    توبره پُر می‌کنند از آن و این

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۲)

    *دُرِّ ثَمین: مرواریدِ گران‌بها

    *توبره: کیسۀ بزرگ

     

    آن غوّاصان، انسان‌ها، به امیدِ پیدا کردن گوهر و مرواریدِ گرانبها کیسه‌های ذهن خود را از همانیدگی‌های مختلف پُر می‌کنند.

     

    چون برآیند از تَگِ دریای ژرف

    کشف گردد صاحبِ دُرِّ شِگَرف

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۳۳)

    *تَگِ: عمق؛ ته؛ ژرفا.

    *شگرف: نادر؛ کمیاب؛ زیبا.

     

    همین‌که از ژرفایِ دریای عمیق بیرون آیند معلوم می‌گردد که چه کسی مرواریدِ کمیاب و زیبا یعنی عدم و حضور را صید کرده است.

     

    وآن دگر که بُرد مرواریدِ خُرد

    وآن دگر که سنگ‌ریزه و شَبَّه بُرد

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴)

    *شَبَّه: نوعی سنگ سیاه براق است که به آن شَبَق نیز گویند.

     

    معلوم می‌شود که چه کسی مرواریدهای خرد یعنی مرکز عدم را صید کرده و چه کسی سنگریزه و شَبَه یعنی همانیدگی را صید کرده است.

     

     

    کالۀ معیوب بخْریده بُدم

    شُکر از عیبش پِگَه واقف شدم

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۰۷)

    * کاله: کالا

    * پِگه (بِگه): مخفّفِ پگاه؛ صبحِ زود

     

    من کالای معیوب منِ‌ذهنی را خریده بودم، خدا را شکر که از عیبش به‌موقع (این لحظه) آگاه و باخبر شدم و می‌دانم که باید هرچه‌ زودتر با فضاگشایی آن را به کالای حضور تبدیل کنم.

     

    با تشکر،

    لیلا

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش اول - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ از برنامۀ ۸۷۵ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ از برنامۀ ۸۷۵ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور

     

    این چه باد صَرصَرست از آسمان پویان شده

    صدهزاران کَشتی از وی مست و سرگردان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    *باد صَرصَر: باد سخت و سرد، باد بلندآواز، طوفان

     

    این چه باد تندی‌ست که از آسمان فضای یکتایی، از اعماق وجود انسان دائماً می‌وزد و صد هزاران کشتی که نماد انسان‌ها‌ست و بر روی دریای یکتایی این‌لحظه در حرکتند با وزش این باد کن‌فکان، «بشو و می‌شود» مست و سرگردان شده و هریک به‌سویی کشیده می‌شوند؛ به عبارتی هر‌کس به تناسب فضایی که در اطراف اتفاق این لحظه می‌گشاید با وزش این باد و نیروی زندگی مست، شاد و خوشبخت شده و هشیاری‌اش از همانیدگی‌ها آزاد می‌شود یا اینکه با مقاومت و ستیزه با فرم این لحظه در افکارش غرق و سرگردان شده، راه خود را گم می‌کند و نیروی زندگی را تبدیل به مانع، مسئله و دشمن می‌‌نماید.

     

    مَخلَصِ کَشتی ز باد و غرقۀ کَشتی ز باد

    هم بِدو زنده شده‌ست و هم بِدو بی‌جان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    *مَخلَص: محل خلاص و نجات، محل رهایی

     

    انسان به‌صورت کشتی در روی دریای یکتایی می‌داند که رهایی‌ و نجاتش از باد کن‌فکان و موازی شدن با انرژی زندگی‌ست و غرق شدن و گرفتار شدنش هم از این باد است. به عبارتی هشیاری انسان با انرژی زندگی که از فضای گشوده شده می‌آید زنده می‌شود یعنی از منِ‌ذهنی می‌رهد و هم به‌وسیلۀ این انرژی در اثر مقاومت با فرم و اتفاق این لحظه در ذهن می‌میرد؛ یعنی بستگی به انتخاب انسان در این لحظه دارد، اگر فضا را در اطراف اتفاق این لحظه بگشاید باد مساعد کن‌فکان هشیاری‌اش را از همانیدگی‌ها نجات می‌دهد و اگر مقاومت و قضاوت کند در تسلسل فکرهایش غرق شده و در ذهن می‌میرد.

     

    باد اندر امرِ یزدان چون نَفَس در امرِ تو

    ز امرِ تو دشنام گشته، وز تو مِدحَت‌خوان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    باد زندگی در فرمان و اراده خداست و با فضا‌گشایی و یا فضابندی تو تبدیل به لطف و قهر او می‌شود؛ هم‌چون نفَس که در اختیار تو بوده به کلام در می‌آید؛ در اثر رفتار دیگران تبدیل به دشنام یا تحسین می‌شود یعنی اگر رفتارشان نیک باشد تو با کلام و نَفَست آن‌ها را تحسین کرده و اگر بد باشد آن‌ها را نکوهش می‌کنی؛ یعنی ما باید مسئولیت فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه را به‌ عهده بگیریم تا همواره مورد لطف و تحسین خداوند باشیم.

     

    بادها را مختلف از مِروَحِه‌یْ تقدیر دان

    از صبا مَعمورْ عالَم، با وبا ویران شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٣٧٠)

    بادها و انرژی‌هایی که این لحظه با قانون قضا هم‌چون بادبزنی در اعماق وجود انسان به گردش در می‌آید مختلف بوده و با خواست خدا و خرد کل می‌چرخد و تغییر می‌کند. عقل و دانش من‌ذهنی نمی‌تواند آن را زیاد و کم کند بلکه فقط فضا‌گشایی و فضابندی در اطراف اتفاقات میزان و نوع این انرژی را تعیین می‌کند.

     با باد صبا یعنی نیروی زنده‌کننده زندگی که از فضای گشوده شده می‌آید عالَم آبادان شده و با وَبا نیروی مخرب و مقاومت من‌ذهنی جهان ویران می‌شود.

    پس ما باید با فضا‌گشایی مرکزمان را عدم کرده تا این باد و دم ایزدی تبدیل به صبا شده و زندگی و جهان درون و بیرون ما را درست و آبادان نماید.

     

    باد را یارَب نمودی، مِروَحه پنهان مدار

    مِروَحه‌ دیدن چراغِ سینۀ پاکان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    خداوندا، باد‌ کن‌فکان را به ما نشان دادی، باد و انرژی که پارک ذهنی ما را به ‌هم‌ ریخت و همانیدگی‌های ما را به لرزه در آورد از تو می‌خواهیم بادبزن، همان قانون قضا جنباننده این انرژی را نیز آشکار کرده و خودت را هم نشان دهی؛

    چراکه دیدن روی تو چراغ سینۀ پاکان است، انسان‌های زنده شده می‌توانند با دید تو ببینند، به تو توکل کرده، فضا را بگشایند و از جنس تو شوند.

     

    هرکه بیند او سبب، باشد یقین صورت‌پَرَست

    وآنکه بیند او مُسبِّب نورِ معنی‌دان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    هرکسی که اتفاق این لحظه را سبب اتفاقات بعدی یا سبب‌های بیرونی را عامل به‌وجود آوردن اتفاقات بداند او یقینا صورت‌پرست، ماده پرست و من‌ذهنی می‌باشد و هرکسی که فضا را در اطراف اتفاقات می‌گشاید و فضای گشوده شده را مسبّب اتفاقات بعدی می‌داند، او نور معنی‌دان، هشیاری و از جنس خرد کل است.

     

    اهلِ صورت جان دهند از آرزویِ شَبَّه‌یی

    پیشِ اهلِ بَحرِ معنی دُرّها ارزان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    *شَبَه: شَبَق، از سنگ‌های زینتی

    *دُرِّه: مروارید درشت

     

    اهل صورت، من‌‌های ذهنی که از طریق همانیدگی‌ها می‌بینند و هشیاری جسمی دارند جان زنده زندگی را که باید زندگی کنند در آرزوی به دست آوردن سنگ براق و بی‌ارزش همانیدگی‌ها تلف کرده و عملا زندگی را تجربه نمی‌کنند اما برای اهل معنا، انسان‌های فضا‌گشا که در دریای یکتایی هستند؛ نه تنها همانیدگی‌ها ارزشی نداشته بلکه برای آن‌ها دُرهای با‌ارزش زندگی ارزان و قابل دسترس است یعنی آن‌ها زندگی را در این لحظه به طور کامل  زندگی می‌کنند.

     

    شد مُقَلِّد خاکِ مردان، نَقل‌ها زیشان کنَد

    و آن دگر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    انسان مقلدِ من‌ذهنی دائماً حرف می‌زند و از خداوند چیزی نقل می‌کند؛ او راجع به خدا بسیار حرف می‌زند که حرفهایش پایان‌پذیر نیست؛ اما انسانی دیگر با تسلیم و فضا‌گشایی به فضای زیر فکرها رفته، ذهن را خاموش می‌کند از جنس خدا می‌شود.

     

    چشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه می‌بِچید

    آن قُراضه‌چینِ ره را بین کنون در کان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ، ٢٣٧٠)

    *قُراضه‌چین: ریزه‌خوار، نیازمند، مفلس

     

    ای انسان، آگاه باش:

     تو در من‌ذهنی، گدا، پوینده و جست‌وجو‌کننده بودی، فقط می‌خواستی قراضه، براده‌های آهن و طلا یعنی همانیدگی‌ها را زیاد کنی و از آنها مقدار کمی زندگی بگیری. پس گدای این جهان بودی.

    اما این‌لحظه با شناساییِ همانیدگی‌ها، فضا‌گشایی‌ در اطراف اتفاقات، ذهنت را خاموش کردی، دیگر از فکری به فکر دیگر نمی‌پری، از جهان چیزی نمی‌خواهی و این گدایی را کنار گذاشتی، اینک همان هشیاری که اشتباهاً از همانیدگی‌ها، قُراضه می‌چید و از آن‌ها زندگی می‌خواست، با فضا‌گشایی وارد معدن زندگی یعنی فضای یکتایی شد.

     

    هم‌چو مادر بر بچه، لَرزیم بر ایمانِ خویش

    از چه لرزد آن ظریفِ سَربه‌سَر ایمان شده؟

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ، ٢٣٧٠)

    همان‌طور که مادری بچه کوچک دارد و دائما نگران است و بر بچه‌اش می‌لرزد که: کجاست؟ نکند بیفتد؟ ما هم می‌ترسیم ایمان‌مان از بین برود. برای این‌که ایمانِ ذهنی داریم. که هیچ فایده‌ای ندارد.

     کسی که فضا را باز کرده و تسلیم است، سربه‌سر به خدا، به ایمان حقیقی تبدیل شده، از چه‌چیزی می‌ترسد؟ کسی می‌تواند به خدا آسیب بزند یا توهین کند؟

     

    هم‌چو ماهی می‌گُدازی در غمِ سَرلشکری

    بینمت چون آفتابی، بی‌حَشَم سلطان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    هم‌چون ماهی که در شب با تعداد زیادی ستاره همراه است و فکر می‌کند که سرلشکر ستارگان است تو نیز در شب ذهن در غمِ سَرلشکری می‌گُدازی و کوچک می‌شوی. اکنون می‌خواهم ببینمت، که مانند آفتاب که در روز تنهاست و هیچ ستاره‌ای در اطرافش نیست، تو نیز بدون خَدَم و حَشَم، یعنی بدون این‌که تمرکزت بر روی انسان‌های دیگر باشد و با آن‌ها همانیده شوی و آن‌ها را کنترل کنی، همانیدگی‌ها را شناسایی و مرکزت را عدم کرده و مثل آفتاب به خدا زنده بشوی و نور حضورت را بر جهان بیندازی.

     

    چند گویی دود برهان است بر آتش؟ خَمُش

    بینمت بی‌ دود آتش گشته و برهان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    چه‌قدر می‌خواهی در ذهن باشی و با عقل من‌ذهنی‌ات استدلال کنی که دود، یعنی من‌ذهنی دلیل و نشان وجود خداوند است. خاموش باش، دودِ من‌ذهنی را رها کن و به خدا تبدیل شو. می‌خواهم ببینمت، بدون عقل من‌ذهنی، بدون دردها و همانیدگی‌ها به آتش عشق خدا زنده گشته و خودت برهان شده‌ای.

     

    چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو

    بینمت همچون مسیحا بر سَرِ کیوان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    ای انسان: به‌عنوان هشیاری و امتداد خدا بگو چه‌قدر کیوان یعنی من‌ذهنی که نحسِ اکبر است، با فکرهای همانیدۀ سنگین و ایجاد حسِ دوری و درد، بالای سرت چرخیده و تو را وادار به واکنش در برابر اتفاقات کرده، زیر سلطه خود درآورده و زندگی تو را تعیین کرده است.

    می‌خواهم ببینمت که مثل مسیحا بالای سرِ کیوان رفته‌‌ای؛ من‌ذهنی‌ات را رها کرده با تسلیم و فضا‌گشایی آن را به زیر انداختی. به هر همانیدگی که می‌خواهد توجه زنده تو را ببلعد نه گفته و آن همانیدگی را با بله گفتن به اتفاق این لحظه زیرپا بگذاری، خودت بالاتر از آن باشی و با توجه به افکار من‌ذهنی‌ات عمل نکنی.

     

    ای نَصیبه‌جو ز من که این بیار و آن بیار

    بینمت رَسته از این و آن و آنِ آن شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    *نَصیبه‌جو: خواهندۀ سهم، بهره‌جو

     

    ای انسان که در من‌ذهنی نصیبه‌جو، خواهندۀ سهم هستی و همیشه از دیگران و اتفاقات چیزی می‌خواهی. می‌گویی برایت این چیز و آن چیز، آرامش، شادی و راحتی را بیاورند. می‌خواهم ببینمت که از این خاصیت گداصفتانه من‌ذهنی رها شوی؛ فضا را باز کنی، همه‌چیز را در این فضای گشوده شده از زندگی بخواهی تا آنِ آنِ آن شده به خداوند زنده شوی.

     

    بس کن ای مستِ مُعَربِد ناطقِ بسیارگو

    بینمت خاموشِ گویان چون کفه‌یْ میزان شده

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

    *مُعَربِد: عَربده‌کش

     

    ای انسانی که در من‌ذهنی مست غروری، براساس همانیدگی‌های مرکزت عربده می‌کشی و بسیار حرف می‌زنی. می‌خواهم ببینمت که همانیدگی‌های مرکزت را شناسایی کرده، بیندازی؛ فضا را باز و ذهنت را خاموش کنی؛ در حالت سکون، سکوت و خاموشی ذهن تبدیل به آینه و ترازو شوی، خدا از طریق تو حرف بزند.

     

     

    با تشکر،

    فاطمه

    فایل متن خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ از برنامۀ ۸۷۵ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش چهارم - خانم سمانه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش چهارم - خانم سمانه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح مفاهیم کلیدی و غزلیات دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۴ گنج حضور، بخش چهارم

    قرین

    هر انسان یا موضوعی که در ارتباط با ماست و ما از آن انرژی جذب می‌کنیم، «قرینِ» ماست، و جنس ما را نیز تعیین می‌کند.

     

    قرین یک ترازو و وسیلۀ شناسایی است. اگر «قرینِ» ارتعاش یک من‌ذهنی‌ شده‌ای و ارتعاشِ او در تو مقاومت ایجاد می‌کند، بپذیر که از جنسِ «من‌ذهنی» در مرکز خودت هست. [اگر آن جنسیّت در شما نبود و فقط عدم بود، نمی‌توانست آن اثر را بر شما بگذارد.] با «فضاگشایی» و شناسایی همانیدگی مربوطه و پذیرش آن «کُنْ‌فَکان» هشیاری ما را از آن جسمیت آزاد کرده، [آن عنصر مقاومت‌کننده را در درون به ما نشان داده] و ما شایسته می‌شویم که «قرین» نیکو‌تری ازنظر ارتعاش به زندگی داشته باشیم.[ اگر فضاگشایی کنیم «قرین» من‌ِذهنی هم به نفع ماست.]

     

    «قرین» یک نیروی تبدیل هم هست، دل ما از «قرین» خو می‌دزدد. [اگر با کسی یا موضوعی مواجه شویم انرژی آن در ما اثر می‌گذارد] ما می‌توانیم با انتخاب هشیارانۀ «قرینِ» خود، با زندگی در فرآیند تبدیل هشیاری، همکاری کنیم. ما باید هشیارانه با زندگی و انسانهای زنده به زندگی «قرین» شویم و هشیارانه از «قرین» شدن با من‌ذهنی پرهیز کنیم. [ما می‌توانیم انتخاب هشیارانه داشته باشیم که قرینمان زنده به زندگی باشد، در این‌صورت می‌توانیم هشیارانه به‌وسیلۀ قرین‌های هشیار، به زندگی تبدیل شویم.]

     

    توجه کنیم که «قرین» شدن لزوماً ازطریق کم کردن فاصلۀ فیزیکی انسان‌ها نیست. به هر شکلی ما خود را در معرض ارتعاش کسی قرار می‌دهیم، «قرینِ» او شده‌ایم. [مثلاً به برنامه‌‌ای تلویزیونی که نگاه می‌کنیم، خود را در معرض انرژی آن قرار می‌دهیم.] هنگامی که خود را «قرین» یک من‌ذهنی پیدا می‌کنیم، راه نجات ازطریق مقاومت و فکر و «حیلۀ» من‌ذهنی نیست. بهترین انتخاب ما «فضاگشایی» است و «قرین» شدن با خود زندگی در این فضای گشوده‌‌شده‌است.

     

    به تجربۀ شخصی و یا از بزرگان راه آموخته‌ایم که دیوْ حضور را دوست ندارد. دیو به هرکسی که متعهدانه روی خود تمرکز و کار معنوی می‌کند، حمله می‌کند؛ حتماً حمله می‌کند! بسیار هشیار باشیم که دیو با حیله‌های مخفیانه، ما را از «قرین»‌های معنوی‌مان جدا نیندازد وگرنه ما را تنها در بیابان ذهن گیر انداخته و چه‌ بسا ما را به جمع‌هایی بیندازد که ارتعاش درد و درد‌سازی دارند. اهمیت پرهیز از تبلیغ و دعوت دیگران به راه معنوی خود، و دقت در انتخاب روابط در این‌جا بیش‌تر روشن می‌شود. [هرکسی باید خودش به‌طور جدّی روی خودش زحمت بکشد تا آزاد شود. شما کسی را نمی‌توانید عوض کنید، آن‌موقع خودتان به بیراهه می‌افتید.]

     

    قانون جبران

    بده و بستان... [یعنی تا ندهی نمی‌توانی بگیری]

    «جبران معنوی: من‌ذهنی را به زندگی (خدا) پس بده و هشیاری حضور یا نظر را بستان.

     [من‌ذهنی که از همانیدگی با شکل‌های فکری و چیزهای این‌جهانی به‌وجود آمده و بر اساس جدایی تشکیل شده است به این سادگی از بین نخواهد رفت باید روی خودتان کار کنید، من‌ذهنی را به‌اندازۀ کافی بشناسید و بدهید برود تا زندگی‌تان را پس بگیرید؛ بنابراین وقت گذاشتن و زحمت کشیدن لازم است و اگر کار نکنید موفق نخواهید شد. اگر من‌ذهنی را نگه دارید به وحدت نخواهید رسید.]

    جبران مادی: در عوض گرفتن دانش معنوی عوض بپرداز. [یعنی در ازای گرفتن دانش معنوی باید خرج مادی کنید و اگر جبران مادی را در عوض گرفتن دانش انجام ندهید، موفق نخواهی شد.]

     

    قانون تعهد و هماهنگی

    با اجرای قانون جبران به فضاگشاییِ درون متعهد شو و تعهد را محکم کن و ادامه بده.

    [اگر ما توجه، کار، تمرکز و مداومت خود را روی کاری می‌گذاریم حتماً متعهد هستیم. ما باید به خودمان ثابت کنیم که به برنامه گنج حضور، به مرکز عدم و به فضا‌گشایی متعهد هستیم، ما تعهد داریم به این‌که از اتفاق این‌ لحظه به‌عنوان ابزار برای ساخت زندگی‌مان استفاده نکنیم. متعهد هستیم که از ذهن بیرون باشیم و در معرض وسواس یا پریدن از یک فکری به فکر دیگر قرار نگیریم. متعهد هستیم که دائماً ناظر ذهن خودمان باشیم، متعهد هستیم به قانون قرین، که اطراف انسان‌هایی که می‌خواهند ما را به ذهن بکشانند، نباشیم و اگر به مولانا متعهد هستیم، حتماً شعرهایش را می‌خوانیم و معنی آن را پیدا می‌کنیم و روی خودمان اِعمال می‌کنیم. اگر متعهد به تغییر هستیم باید تغییر خودمان را ببینیم.]

     

    ای سنایی، گر نیابی یار، یارِ خویش باش

    در جهان هر مرد و کاری، مردِ کار‌ِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    ای سنایی، [درست است که اسم حکیم سنایی را می‌برد ولی منظورش هر انسانی است.] اگر با من‌ذهنی یار پیدا نکردی و تنها ماندی در این‌صورت یار خودت باش، یعنی با خودت به وحدت برس و به بی‌نهایت خدا زنده شو؛ [وقتی همانیدگی‌ها در مرکز انسان است من‌ذهنیِ حاصل از آن براساس جدایی تشکیل می‌شود و نمی‌تواند یار حقیقی پیدا کند، چراکه خودش یک جسم جدا است. یار شدن یا دوست شدن او با هرکسی براساس شرایط من‌ذهنی و به‌خاطر یک چیزی است و رابطه‌ای که برقرار می‌کند بیشتر اوقات براساس نیاز است.]

    هر کسی هستی و هرکاری که می‌کنی مرد کار خودت باش؛ یعنی کارت براساس زنده‌شدن به زندگی و آن خودِ اصلی‌‌ات باشد نه برحسب من‌ذهنی‌. نگذار نیازهای این‌جهانی یا انگیزه‌های من‌ذهنی فکر و عمل تو را تعیین کنند. [اگر ما یار خود باشیم، حتماً با خویش مهربان خواهیم شد و خودمان برای خودمان کافی هستیم. درواقع خود خداوند، در ما یار خودش و برای خودش کافی است. این همه حسِّ نیاز به این جهان به این علّت است که کار، کارِ خودمان نیست و نیز، یارِ خودمان نیستیم.]

     

    که پدیدست در جهان باری

    کار هر مَرد و مَردِ هر کاری

    (شعر سنایی، حدیقه، ص ۴۹۸)

     

     

    هریکی زین کاروان مَر رَختِ خود را ره زنند

    خویشتن را پس نشان و پیش بارِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    *پیش بارِ خویش باش: از زنگی و حضور خود مواظبت کن.

    هرانسانی از کاروان انسان‌ها، چه مرد و چه زن، سرمایۀ خودش را می‌دزدد؛ یعنی زندگی‌اش را در این لحظه تبدیل به مسئله، مانع و دشمن کرده و این لحظه زندگیِ خودش را زندگی نمی‌کند. و هرچه انسان از انرژی زنده زندگی دارد خودش با دست خودش می‌دزدد. بنابراین زندگی تو را هم خواهند سوزاند، ازطریق قرین بر زندگی تو اثر خواهند گذاشت تو خودت را عقب بکش، ناظر اوضاع باش و در اطراف اتفاق این لحظه فضاگشایی کن.

     

     

    حُسنِ فانی می‌دهند و عشقِ فانی می‌خرند

    زین دو جویِ خشک بگْذر، جویبارِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    انسان‌های هم‌هویت‌شده، حُسن، زیبایی و همانیدگی‌ها، را می‌دهند و عشقِ فانی، عشقی که براساسِ من‌ذهنی و از رویِ ارتعاشِ خودِ زندگی نیست، می‌خرند؛ یعنی در این لحظه من‌ذهنی را نمی‌کشند تا به خدا زنده شده و ازطریقِ شناسایی زندگی در یکی دیگر عاشق شوند. [من‌ذهنی به‌خاطرِ چیزهایِ فانی عاشق یک من‌ذهنی دیگر می‌شود چراکه می‌خواهد یک چیزهایی به او بدهد و یک چیزهایی از او بگیرد.] حُسنِ فانی و عشقِ فانی هر دو جویِ خشک و از جنسِ ذهن هستند. از این‌ها بگذر، بگذار جویبارِ خودت، جوی آب حیات و جوی شادی از تو رد شود.

     

    می‌کَشندت دست‌دست این دوستان تا نیستی

    دست‌دزد از دستشان و دست‌یارِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    مردم یکی‌یکی دستت را می‌گیرند، و هریک به میزانی می‌کشند، آنقدر با این جهان همانیده‌ و به آن نیازمندت می‌کنند، تا تو را به گورستان من‌ذهنی ببرند و نیست و نابودت کنند. این لحظه با فضا‌گشایی و عدمِ نیاز به آن‌ها و عدمِ توقع، دستت را از دستشان بدزد؛ تو بیا از مردم چیزی نخواه، از آن‌ها بیرون بکش، کمک خودت باش، از درون به زندگی‌ات وصل شو و بگذار دست او یارِ تو باشد.

     

    این نگاران نقش پرده‌یْ آن نگارانِ دلند

    پرده را بردار و در رُو با نگارِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    این نگاران ذهنی که در ذهنت می‌بینی و از آن‌ها می‌خواهی که نیازهایت را برآورده کنند، همانیدگی به آن‌ها بدهی و عشقِ فانی بگیری، نقش پردۀ آن زیبارویان دل هستند. یعنی تا زمانی که به این نقش‌هایی که پردۀ پندار من‌ِذهنی نشان می‌دهد، مشغول هستی، به آن زیبارویانی که پشت این پرده هستند نخواهی رسید. تو بیا به طور کامل این پرده را بردار، در این‌ لحظه، با فضاگشایی و عدم مقاومت به اتّفاقِ این لحظه و ساکت شدن ذهن، این پرده کنار می‌رود و تو به‌‌صورت هشیاری با هشیاری با معشوق خودت، خدا، روبرو شو و با او یکی باش.

     

     

    با نگار خویش باش و خوبِ خوب‌اندیش باش

    از دو عالَم بیش باش و در دیارِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    با فضا‌گشایی و جمع شدن از زمان، مستقر شدن در این لحظه و زنده شدن خدا در تو، یار و معشوق خودت باش؛ آن هنگام هم زیبا هستی و هم زیبا‌اندیش ؛ زیرا سرِ من‌ِذهنی را انداخته‌ای و خود زندگی از طریق تو فکر می‌کند. از آن دو عالمی که ذهن ایجاد کرده بود، این عالم و آن عالم توهّمی پس از مرگ، رها شو و از آن‌ها بیرون بیا. در دیار خویش، فضای وحدت و یکتایی، باش.

     

    رو، مکُن مستی از آن خَمری کزو زاید غرور

    غُرّه آن رُوی بین و هوشیارِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    *غُرّه: پیشانی یا سفیدی و روشنی پیشانی.

    برو و من‌ِذهنی را رها کن وگرنه در من‌ِذهنی از شرابی که از همانیدگی‌ها می‌آید، خواهی خورد که از آن غرور زاییده می‌شود. تو نورِ آن روی خداوند را ببین که از طریق فضاگشایی و عدم خودش را نشانت می‌دهد. آن خویشِ اصلی را بگیر، نه این من‌ِذهنی. کم‌کم هشیاری‌ات بالا رفته و من‌ِذهنی‌ و همانیدگی‌هایت را می‌بینی، تابشِ زندگی و گرمای شفا‌بخش آن را بیشتر حس خواهی کرد.

     

     

    با تشکر،

    سمانه

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش چهارم - خانم سمانه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح مفاهیم کلیدی مطرح شده در برنامه ۸۷۴ گنج حضور، بخش سوم

     

    قضا و کُنْ‌فَکان

    «قضا» ارادۀ الهی در این لحظه، براساس عقل کل است؛ و «کُن‌فَکان» یعنی «فرمان بشو، پس می‌شود»، قدرت آفرینش و تبدیل زندگی است. [این لحظه قضا اتفاق را به‌وجود می‌آورد، فضا را باز می‌کنیم، بشو و می‌شود خداوند به کار می‌افتد، به این صورت، تغییر می‌کنیم و تبدیل می‌شویم.] «طرح قضا» کاملاً جامع و دقیق است؛ کاملاً قابل‌اعتماد است.

     

    [جامعیتِ] قضا [و کمال خداوند از جنسِ] «کمال‌طلبی» من‌ذهنی نیست. از جنس توهم نیست، بلکه [از جنس] حقیقت [ی‌ست که این‌لحظه در حال اتفاق] است. قضا براساس خرد کلی است که کل کائنات را اداره می‌کند، این لحظه [درون و بیرون ما] را اداره می‌کند.

     

    «کُن‌ْفَکان» توان‌مندیِ شکوفایی ما در این لحظه است؛ توان‌مندیِ تبدیل و تغییر است. این توان‌مندی در ذاتِ همۀ انسان‌ها هست. درصورتی‌که «فضاگشایی» کنیم، فرم ما آباد و بی‌فرمی ما وسیع و ریشه‌دار می‌شود.

     

    ما با «تسلیم و فضا‌گشایی»، با «قضا» و «کُن‌ْفَکان» عملاً همکاری می‌کنیم؛ و این همان توکل و اعتماد بر زندگی، مُسبّبُ‌الاَسباب است؛ توان‌مندیِ «ک‍ُنْ‌فَکان» فارغ از علت و اسباب، کار می‌کند. گاهی ممکن است ما با ذهن بتوانیم تغییرات و آبادانی که «کُن‌ْفَکان» در جهانِ فرم ایجاد می‌کند را با اسباب توضیح دهیم. مثلاً غالباً می‌بینیم پس از باران باریدن، گل‌های باغچه باطراوت شده‌اند. این نباید ما را به اشتباه بیندازد که «کُنْ‌فَکان» برای انجام کارش، به سببی در جهانِ فرم نیاز دارد.

    [یعنی نباید فکر کنید که تبدیل و تغییر وضعیت شما به چیزی در این جهان محتاج است شما فضا را باز کنید و با زندگی همکاری کنید. «قضا و کُنْ‌فَکان» مطابق فکرهای ما، آن قوانین علت و معلول که در بیرون درست کرده‌ایم کار نمی‌کند.] «کُنْ‌فَکان» «بشو، پس می‌شود» است. پشت «قضا و کُنْ‌فَکان» خدا یا زندگی است، و او بر همه چیز توانا و کافی است.

     

    این [«قضا و کُنْ‌فَکان»، تسلیم و دیگر قوانین هستی] شوخی نیست. یک حقیقت صریح است. تمام نظام اسبابی که ذهن ما درک می‌کند [حتی من‌ذهنی و ذهن ما] را خودِ زندگی خلق کرده‌است، و می‌تواند آن را به هم بزند. «قضا و کُنْ‌فَکان» با «می‌دانم»‌های من‌ذهنی کارنمی‌کند. بپذیریم که زندگی کافی است و نترسیم از این‌که «تسلیم» شویم و «می‌دانمِ» من‌ذهنی را رها کنیم.

     

    کرّمنا و کوثر

    «کَرَّمْنا» به بزرگ‌داشت مقام انسان [و زنده شدن به بی‌نهایت خداوند اشاره دارد]، و «کوثر» به بی‌نهایت فراوانیِ زندگی اشاره می‌کند.[وقتی شما فضا را باز می‌کنید، هم در درون بی‌نهایت و فراوان می‌شوید هم در بیرون، و هر چیزی‌ را که بخواهید با عقل زندگی به‌دست می‌آید.]

     

    خداوند بی‌نهایت است و می‌خواهد این بی‌نهایتِ خودش را در انسان، یعنی همۀ انسان‌ها زنده کند. انسان، هم خواص حیوان را دارد و هم خواص فرشته؛ یعنی یک فرم دارد و در‌اصل، انکار فرم است. این‌که در بین تمام آفریدگان، انسان اولین باشنده‌ای است که می‌تواند هشیارانه به بی‌نهایت و ابدیتِ زندگی تبدیل شود، مقام بزرگی است؛ مقام «کَرَّمْنا» است.

     

    میل و ضربان تکاملیِ زندگی این است که من‌ذهنی،[همانیدگی‌ها و] کشت ثانویه، را پس بزند و خودش در ما رشد کند. ما به‌عنوانِ من‌ذهنی مقاومت می‌کنیم و درد می‌کشیم؛ علت درد کشیدن‌های ما همین است.

     

    «کَرَّمْنا» یعنی ما با شاه، زندگی یکی هستیم. [با فضا‌گشایی] هشیارانه خود را شناسایی می‌کنیم و علاقه، حرص و نیازمندی به جهان و هم‌هویت‌شدگی‌ها قطع می‌شود، وقتی این‌چنین شود ما بی‌نهایت فراوانی و «کوثرِ» زندگی را تجربه می‌کنیم.

     

    [با فضاگشاییِ] بیش‌تر به بی‌نهایتِ زندگی زنده می‌شویم، فراوانی و رواداشت را [در همۀ جنبه‌های زندگی] عمیق‌تر تجربه می‌کنیم. تمام برکاتِ زندگی را برای خود و دیگران روا می‌داریم؛ این «کوثر» است.

     

    «کمال‌طلبی» حرص و نیازمندی به جهانِ محدود است. درواقع کلِ من‌ذهنی دیدِ محدودیت است، کمیابی‌اندیشی است، نه فراوانیِ «کوثر». این دیدِ محدودیت، مانع از پخشِ برکاتِ زندگی در این جهان و برخورداریِ ما و دیگران می‌شود؛ ایجاد مقایسه و حسادت می‌کند.

    [من ذهنی فکر می‌کند اگر به دیگران برسد برای من کم می‌ماند، ولی انسانِ زنده به زندگی می‌داند همه چیز بی‌نهایت است.]

     

    «کَرَّمْنا» و «کوثر» اندازه‌گیری با خط‌کشِ ذهن را فلج می‌کند. در بی‌نهایت، اندازه‌گیری معنی ندارد؛ و بی‌نهایتِ زندگی برای همه انسان‌ها هست.

    [فراوانیِ خداوند و گرامی‌داشت او، این که انسان برای زندگی عزیز است و می‌خواهد در ما به خودش زنده شود با ذهن، قابل اندازه‌گیری نیست. بی‌نهایت اندازه ندارد و حق همۀ انسان‌هاست.]

     

    [اگر فضا را باز کنیم] طرح زندگی برای انسان یک طرح عالی است [ولی] ما با [دخالتِ] ذهنِ خود، [ استفاده از عقل من‌ذهنی و فضابندی،] آن را خراب می‌کنیم. اگر عنایتِ زندگی در شست‌وشویِ خراب‌کاری‌های ما و آثار آن‌ها [یعنی دردهای ما] نبود، خودمان را نابود کرده بودیم.

     

    جَفَّ‌الْقَلَم

    مرّکب قلم خشک شد...

    «جَفَّ‌الْقَلَم» یعنی قلم صنع و آفرینش خدا خشک شد، به آن‌چه سزاوارش هستی.

    این لحظه شایستۀ چه کیفیتی از فرم و بی‌فرمی هستیم؟ «قضا و کُن‌فَکان» روی ما چگونه کار می‌کند؟ درون و بیرون ما چگونه نوشته می‌شود؟

     

    اگر [در این لحظه] مقاومت، قضاوت و فضابندی کنیم، [شایستگی‌مان کم می‌شود، و جف‌القلم] یک‌جوری (یعنی بد) نوشته می‌شود. اگر «فضاگشایی» کنیم جور دیگری (یعنی خوب) نوشته می‌شود. انتخاب، تصمیم‌گیری حق ماست و قبول مسئولیت نیز وظیفه ماست.

     

    سرنوشت و جهت حرکت و تغییر ما بستگی به تشخیص، انتخاب و قبول مسئولیت در این لحظه دارد! ما می‌توانیم در تبدیل خود و کیفیت زندگی‌مان بسیار مؤثر باشیم.[شما نگویید خداوند ما را به این روز انداخته، مرا بدبخت کرده است، طبق قانون جف‌القلم، زندگی‌ات نوشته می‌شود.] ما با انقباض یا انبساط خود به زندگی اشارتی می‌فرستیم و از همان نوع اشارت نیز دریافت می‌کنیم.

     

    [من‌ذهنی، خشک شدنِ قلمِ صُنع خداوند را نمی‌فهمد] فهم من‌ذهنی از «جَفَّ‌الْقَلَم»، ما را به اتفاقات گذشته می‌برد، نه برای یادگیری،[ما به گذشته برای درس گرفتن از فضا‌گشایی یا فضابندی خود نمی‌رویم.] بلکه برای ایجاد ملامت و مقاومت.[یعنی من‌ذهنی برای وضعیت این لحظه می‌خواهد کسی دیگر را مسئول بداند.] آگاهیِ هشیارانه از «جَفَّ‌الْقَلَم» در این لحظه ما را به «فضاگشایی» ترغیب می‌کند. این لحظه ما هشیارانه «فضا‌گشایی» را انتخاب می‌کنیم و اعتماد می‌کنیم که «جَفَّ‌الْقَلَم» مانند یک قطب‌نمایِ دقیق، ما را از هشیاریِ جسمی به هشیاریِ حضور راهنمایی می‌کند.

     

    رَیْب‌ُ‌الْمَنون

     بُرَّندۀ شک

    «رَیب‌ُ‌الْمَنون» بُرنده [و قطع کنندۀ] شک است. چون زندگی را عیناً نمی‌بینیم و لمس نمی‌کنیم، شک داریم. اعتماد به قضا نداریم [و فضا را باز نمی‌کنیم.] اعتماد نداریم که به زندگی زنده بشویم؛ پس شک داریم که همانیدگی‌ها را رها کنیم. شک داریم دست‌ از «می‌دانم» من‌ذهنی برداریم.

    [اغلبِ مردم در من‌ذهنی شک دارند بنابراین به همانیدگی‌ها چسبیده‌اند، می‌دانم و کنترل کردن را ادامه می‌دهند؛ ولی اگر ادامه بدهند باید متوجه شوند که اتفاقات بسیار بد خواهد افتاد؛ مثل یک مرض لاعلاج، این نشان این است که ما شک داشتیم و به زندگی اعتماد نکردیم و فضا را نگشودیم.]

     

     

    [اگر من ذهنی را ادامه بدهیم] اتفاقات بدی می‌افتند، [ممکن است در خانواده دچار مشکلاتی شده و رابطه خانوادگی ما خراب شود؛ به لحاظ جمع شاید دچار جنگ، قحطی، نبود امکانات و خرابکاری شدید بشویم.] به‌نحوی که ما به‌عنوان من‌ذهنی، همه‌جوره دست خود را برای رفع اتفاق بد بسته می‌بینیم؛ تا بالاخره متوجه نیاز خود به کمک زندگی می‌شویم. متوجه می‌شویم که از عقل جزوی ما کاری بر‌نمی‌آید.[بیشتر ما در این لحظه نمی‌توانیم مسائل‌مان را حل کنیم، بعلت اینکه همیشه فضابندی کرده‌ایم تا متوجه شویم که ما به کمک زندگی احتیاج داریم و از عقل جزوی من ذهنی ما کاری برنمی‌آید.]

     

    سبب‌هایی که با ذهن می‌شناختیم، دیگر کار نمی‌کنند. با «می‌دانمِ» خود، نمی‌توانیم از عهده آن بربیاییم. در این‌جاست که شک ما در نیرو و خرَدی که بسیار بالاتر از تدبیرهای ما، زندگی ما را اداره می‌کند، برطرف می‌شود. [هیچ‌کس نه به‌صورت فردی، نه جمعی، نباید بگذارد کارِ من‌ذهنی به جایی برسد که این‌قدر مسئله و چالش ایجاد کند که بالاخره بگوید: دیگر با عقلم نمی‌توانم و آن‌موقع به یادش بیفتد که می‌توانست فضا را باز کند، از زندگی کمک بگیرد و تابه‌حال مقاومت و ناز کرده است.]

     

    جنگ‌ها رَیْبُ‌الْمَنون است. حوادث ناگواری که زندگی کردن را برای ما در من‌ذهنی تنگ و ناممکن می‌کنند، «رَیْب‌ُ‌الْمَنون» است؛ لازم نیست ما تا رسیدن به «رَیْبُ‌الْمَنون» من‌ذهنی را ادامه دهیم. اتفاقاً طرح طبیعی زندگی برای زنده‌ شدن خود در انسان، شادی و طرب را می‌پسندد. اگر متعهد به «تسلیم و فضا‌گشایی» باشیم، با استفاده و راهنمایی گرفتن از «جَفَّ‌الْقَلَم»، [این‌که خداوند این لحظه زندگی ما را ترسیم می‌کند و اگر فضا باز کنیم لحظه به لحظه زندگی ما بهتر خواهد شد] می‌توانیم بدون تجربۀ دردهایِ این‌چنین مهیب، زندگی را ببینیم و آن را لمس کنیم، می‌توانیم به زندگی زنده شویم، عین یقین شویم.

     

    ولی وقتی در ادامۀ من‌ذهنی اصرار می‌کنیم، هیچ راه دیگری برای قطع کردن شک در ما نیست، مگر بلایی به سَرمان بیاید که «می‌دانمِ» من‌ذهنی به اجبار خاموش شود و ما به یقین برسیم که عقلِ دیگری زندگی ما را اداره می کند و این‌جاست که چاره ای جز تسلیم نیست، تا به عنایت زندگی، زندگی را ببینیم و شکِّمان ازبین برود. [ما نباید به ادامه من‌ذهنی اصرار کنیم؛ یعنی این‌قدر در افسانۀ من‌ذهنی جلو برویم که دیگر هیچ راهی غیر از حوادث ناگوار نباشد.]

     

    آیا ما از «رَیْب‌ُالْمَنون» به‌عنوان فرصتی برای بیداری استفاده می‌کنیم؟ یا پس‌از این‌که از وخامتِ اوضاع بیرون آمدیم، دوباره به شک خود در من‌ذهنی برمی‌گردیم؟ [بیشتر وقت‌ها گرفتاری‌ها می‌آید و ما متوجه می‌شویم که عقلِ من‌ذهنیِ ما کارگر نیست،باید از عقلِ بزرگِ

    زندگی استفاده کنیم.]

     

    ما خودمان به‌عنوان من‌ذهنی، نمی‌توانیم از دست من‌ذهنی خلاص شویم، باید با یقین به زندگی اعتماد مطلق داشته باشیم. خردمندانه است که قبل از تجربۀ «رَیْبُ‌الْمَنون» به زندگی اعتماد کنیم. [بهتر است این‌لحظه فضا را باز کنیم، به‌راحتی با شادی و طرب به او زنده شویم.]

     

    اَنْصِتُوا

    ساکت باش

    «اَنْصِتُوا» یعنی ساکت باشید. [در کار زندگی و تبدیل خود دخالت نکنید، این خداوند است که شما را تبدیل می‌کند.] سکوت نزدیک‌ترین حالت ما به خداوند است. [یعنی ما در هیچ حالتی بهتر از سکوت شبیه خودمان و خداوند نیستیم.]

     

    سکوت یعنی اتفاق این لحظه در ذهن ما، هیاهو ایجاد نمی‌کند. [چون ما می‌دانیم که اتفاق این لحظه بازی بوده و جدی نیست، چیزی که در اطراف آن فقط فضا باز می‌کنیم.] چون ما به اتفاق این لحظه توجه نمی‌کنیم، بلکه به فضای سکوت و سکون اطراف و دربرگیرندۀ آن توجه می‌کنیم. ساکت کردن ذهنْ پرهیز و فریب نخوردن از «حیلۀ» من‌ذهنی است.

     

    اگر ما به‌عنوان من‌ذهنی ساکت شویم، [اتفاق این لحظه را از مقام جدی بودن بیندازیم و مقاومت نکنیم، ذهن ساکت می‌شود و] زندگی ازطریق ما سخن می‌گوید. سکوتِ ظاهری و پرهیز از صحبت کردن، فقط یک جنبه از «اَنْصِتُوا» است. اگر ما به‌عنوان من‌ذهنی ساکت و خاموش شویم، [یعنی ذهن ما ساکت شده و فضا باز شود] زندگی در ما و ازطریق ما ارتعاش می‌کند و می‌آفریند.

     

    با تشکر،

    لیلا

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح مفاهیم کلیدی مطرح شده در برنامه ۸۷۴ گنج حضور، بخش دوم

     

    منظور

    «منظورِ» اصلی و درونیِ تمام انسان‌ها زنده ‌شدن به «اَلَست»، زنده‌شدن به اصلِ خود، زنده‌ شدن به عشق و یا به بی‌نهایتِ زندگی است. زندگیْ گنج نهان است و دوست دارد هشیارانه شناخته شود.

    [هر انسانی که به این جهان می‌آید، پس از همانیدگی با چیزهای آفل باید فضا را باز کند، مرکز را عدم نماید تا زندگی از طریق مرکز عدم به او کمک کند تا به بی‌نهایت خداوند زنده شود. این منظور همه انسانها است]

     

    «منظورِ» بیرونیِ ما ریختن این انرژی زندۀ زندگی [برکت، خرد] [ از این هشیاری مستقر] [به فکر و عمل ما و ] به جهان است. هرکس در هر کاری که می‌کند، خلاق شده و در خدمت زندگی، به دیگران نیز خدمت می‌کند.

    [اگر ما به زندگی زنده شویم هم به خود و هم به دیگران کمک می‌کنیم چراکه خرد، عشق و برکت زندگی وارد چهاربعد ما شده و در بیرون نیز تجربه می‌شود.]

     

    نمی‌توان جلوی جریانِ زندگی سد و مانع ایجاد کرد. عمل و کارِ ما یک کانالی است که انرژی زندگی جاری شود؛ باید خرَد و برکت زندگی در عمل و کار ما جاری باشد.

    [اگر در این لحظه خردی که کل کائنات را اداره می‌کند به فکر و عمل ما نریزد، بی‌عقلی و انرژی مخرب من‌ذهنی می‌ریزد. که سبب ایجاد درد در بیرون می‌شود]

    در‌واقع، با عمل و کار براساس خرَد و برکت زندگی، ما هم به اتفاقات، برکت و خرَد زندگی می‌ریزیم و هم به تمامِ انسان‌هایی که در این اتفاق سهیم هستند.

     [باید فضا‌گشایی کنیم تا اتفاق این لحظه از برکت زندگی که از ما جاری است برخودار شود.]

     

    توجه کنیم که «منظور» و «مقصودِ» ما برای زنده شدن، در این «لحظه» محقق می‌شود. هدفْ متفاوت از «منظور» است. هدف در زمان است. ما برای انجام کارهای جهانی هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی می‌کنیم.

     

    بیماریِ «می‌دانم»

    بیماریِ «می‌دانم» بیماریِ من‌ذهنی است. خداوند بیماری «می‌دانم» ندارد؛ خر‌َدِ کُل است. در من‌ذهنی براساس شرطی‌شدگی‌ها در جهانِ علت و اسباب و تقلید، دانشِ ذهنی اندوخته‌ایم. [در ذهن می‌گوییم این چیز سبب آن چیز می‌شود.]

    یک عقل جزئی پیدا کرده‌ایم و آن را در‌برابرِ عقلِ کُل زندگی، و با قضاوت خود در مخالفت با او به‌کار می‌بریم. [ما به جای بد و خوب کردن اتفاق این لحظه باید فضا را باز کنیم]

     

    این‌که اتفاق این لحظه را قضاوت می‌کنیم و در‌برابر آن مقاومت می‌کنیم، از بیماریِ «می‌دانمِ» من‌ذهنی است. حتی جایی‌که اتفاقْ خوشایند ذهن است و ما با آن موافق هستیم، باز براساس بیماریِ «می‌دانم» داریم قضاوت و مقاومت می‌کنیم.

    [ممکن است ذهن بگوید من با اتفاق موافق هستم، از آن خوشم می‌آید، بنابراین قضاوت و مقاومت نمی‌کنم، این درست نیست، موافقت ذهن هم نوعی مقاومت است. شما باید بدون قید و شرط در اطراف اتفاق این لحظه چه خوب یا بد فضا را باز کنید.]

     

    «می‌دانم» ریشۀ قضاوت و مقاومت ماست و درد ایجاد می‌کند. «می‌دانم» ما را قربانی اتفاق این لحظه می‌کند. اتفاقِ این لحظه بازی زندگی است و جدی نیست، اما با «می‌دانم» من‌ذهنی، ما قربانی آن [یعنی از جنس آن اتفاق] می‌شویم و به‌جای طرب و شادی زندگی، دردهای جاهلانه من‌ذهنی را تجربه می‌کنیم؛ دردهای نظیر خشم، رنجش، و غیره.

     

    بزرگ‌ترین فرصت رشد برای ما وقتی است که نمی‌دانیم. [به‌شرط آنکه به جای مقاومت در برابر اتفاق این لحظه فضا‌ را باز کنیم].

    وقتی دانستن را به زندگی واگذار می‌کنیم و اجازه می‌دهیم خرَد زندگی بدون دخالت «می‌دانمِ» من‌ذهنی در کار باشد، زندگی از عِلم خود به ما می‌آموزد و فضای درونمان را وسعت می‌بخشد.[ و انعکاس آن در بیرون نیز نیک و بدون درد است.]

    حتی در زمینه‌های مادی هم اگر ادعای دانستن داشته باشیم، کسی به ما چیزی یاد نمی‌دهد، و حتی اگر یاد بدهند [بدهد] ما یاد نمی‌گیریم. چون گوش نمی‌دهیم. وقتی بیماری «می‌دانم» داریم، به حرف مردم گوش نمی‌دهیم. قبل‌ از این‌که حرفشان را بشنویم، دُرست بشنویم، و در آن تامل کنیم، حرفشان را رد یا تایید می‌کنیم.

     

    با «می‌دانم» به حرف بزرگان هم گوش نمی‌دهیم، به پیام‌های زندگی [که برای گسترش فضای درون و رها کردن ما از من‌ذهنی است] هم گوش نمی‌دهیم. زندگی با اتفاق این لحظه به ما پیامی می‌دهد و ما با بیماریِ «می‌دانم» از پیام محروم می‌شویم.

     

    «می‌دانم» بیماری مسری است، موجب تقلید می‌شود. اگر در جمعی همه دانش خود را به فروش بگذارند، ما هم به تقلید می‌افتیم و می‌خواهیم بگوییم «می‌دانم». ما از نشان دادنِ «می‌دانم» توجه و تایید می‌گیریم.

    [اگر در جمعی اشخاصی می‌خواهند خاصیت‌های من‌ذهنی خود را به نمایش و فروش بگذارند تا مردم ببینند و تأیید کنند؛ ما نباید به تقلید بیفتیم، بلکه باید بگوییم من آن توجه و تأیید را نمی‌خواهم.]

     

    «می‌دانم» جلوی صنع و آفریدگاریِ خداوند را می‌گیرد. فکر این لحظه باید این لحظه خلق شود. با ادعایِ «خودم می‌دانم» و از قبل دانستن من‌ذهنی، ما از فکرهای گذشته استفاده می‌کنیم، نه از آفریدگاری زندگی در این لحظه.

     

    «می‌دانم» فاصلۀ بین فکرها را می‌بندد. افکار مسلسل‌وار شرطی‌شده از این «می‌دانم» است. خودمان برای حل مسائل براساس «می‌دانم» تدبیر می‌کنیم، و این تدبیرها مسائل جدید می‌آفریند. [ما دانش خود را از فکرهای مسلسل‌وار من ذهنی می‌گیریم درحالیکه این‌ فکرها را از دیگران گرفته‌ایم.]

     

    با «می‌دانم» به حرف بزرگان هم گوش نمی‌دهیم، به پیام‌های زندگی هم گوش نمی‌دهیم. زندگی با اتفاق این لحظه به ما پیامی می‌دهد و ما با بیماریِ «می‌دانم» از پیام محروم می‌شویم.

     

    ما حتی دانش معنوی را به «می‌دانمِ» من‌ذهنی اضافه می‌کنیم! من‌ذهنی با دانش معنوی خود، می‌تواند ما را از فضا‌گشایی برای اتفاق این لحظه غافل کند. به‌عنوان مثال، اتفاقی [اتفاقِ] ناخوشایند من‌ذهنی می‌افتد، به‌جای فضا‌گشایی برای اتفاق این لحظه، من‌ذهنی اسبابِ مقاومت و فضابندی را گرفته و شروع به ملامت ما می‌کند:

    و «جَف‌َّالْقَلَم» [اینکه خداوند حال ما را در درون و بیرون، براساس شایستگی یعنی میزان فضا‌گشایی ما ترسیم کند] را به دلخواه خود تعبیر می‌کند. که چرا کاری کردم که قلم این‌طور خشک شود؟! درحالی که اولین کار ما، که بر هرچیز مقدم است، فضا‌گشایی است در این فضای گشوده‌شده ما دُرست می‌بینیم و «کُنْ‌فَکان» کارش را برای تغییر فرم و بی‌فرمیِ ما انجام می‌دهد؛ ما نیز درس و پیام زندگی را از این اتفاق، دُرست یاد می‌گیریم؛ آن‌چه در نظر زندگی است، نه آن‌چه من‌ذهنی براساس «می‌دانمِ» معنوی خود تصور می‌کند.

    [اگر ما درحالیکه انسانی معنوی هستیم خودمان را ملامت کرده، فضابندی می‌کنیم من ذهنی توانسته از دانش معنوی ما به نفع خودش استفاده کند‌.]

    [اگر فضا را باز کنیم آن چیزی که مد نظر زندگی است را یاد می‌گیریم؛ اگر فضا را ببندیم و ملامت کنیم آن چیزی که خودمان با من‌ذهنی می‌دانیم را یاد می‌گیریم.]

     

    من‌ذهنی با دانستن سطحی، [عقل جزئی و می‌دانم]  مانع از دانستن عمیق می‌شود؛ [ دانستن عمیق با فضا‌گشایی صورت می‌گیرد] جلوی قضا بلند می‌شود. [چون خودش قضاوت می‌کند]. اگر زندگی براساس «می‌دانم»‌های ما گشوده شود، زندگی ما همان تکرار من‌ذهنی گذشته است. ما نمی‌خواهیم دردها را تکرار کنیم. اجازه بدهیم زندگی ما، براساس عقل کل و ارادۀ قضا گشوده شود.

    [هر موقع در بیرون اتفاق بدی می‌افتد انعکاس مرکز ماست، اگر علل و اسباب بیرونی را مسئول بدانیم در این‌صورت از فضا‌گشایی و درس زندگی که خداوند در این لحظه دارد محروم می‌شویم]

     

    «می‌دانم» جفا به «اَلَست» است. ما را در علت و اسباب به‌ دام می‌اندازد. با «می‌دانم» زندگیِ این لحظه را تلف می‌کنیم: «می‌دانم» چه‌جوری زندگی کنم!

    [وقتی می‌گوییم می‌دانم خرد کل را بی‌کار می‌کنیم یعنی این لحظه از جنس زندگی نبوده از جنس من ذهنی هستیم.]

     

    اگر می‌دانی، چرا برای خودت این همه درد، مانع، مسئله و دشمن ساخته‌ای؟

     

    بیماری «ناز کردن»

    حسِّ بی‌نیازی از کمک زندگی

    «ناز کردن» یعنی حس بی‌نیازی از کمک زندگی یا خدا در این لحظه. «ناز کردن» با «می‌دانم» رابطۀ بسیار نزدیکی دارد. آیا ما در چالش‌ها از خرَد زندگی استفاده می‌کنیم یا از «می‌دانم» من‌ذهنی؟ [اگر منِ‌ذهنی برای شما کافی‌ست یعنی بیماری «ناز کردن» دارید.]

     

    وقتی در برابر اتفاق این لحظه مقاومت  می‌کنیم [یعنی با اتفاق این لحظه در درون مسئله داریم]، وقتی چه به‌زبان و یا عملاً با مقاومت خود می‌گوییم: این اتفاق را نمی‌خواهم؛ این یعنی، من «می‌دانم» چه اتفاقی بهتر است و به خرَد کل نیازی ندارم؛ یعنی بیماری «ناز کردن». [هر اتفاقی در این لحظه برای کمک کردن به ما می‌افتد، حتی اگر به‌نظر ذهن بد باشد.]

     

    وقتی خیال می‌کنیم که برای حل چالش‌ها می‌توانیم از «می‌دانم‌»های خودمان استفاده کنیم، وقتی چه به زبان و یا عملاً با تندتند فکر کردن، می‌گوییم: خودم می‌توانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم؛ این یعنی من به کمک زندگی نیاز ندارم، نیاز به فضا‌گشایی و استفاده از خرَد زندگی ندارم؛ یعنی بیماری «ناز کردن».

     

    وقتی من‌ذهنی مورد تایید و توجه قرار می‌گیرد و بزرگ می‌شود، بیماری ناز کردن هم شدیدتر می‌شود. انسان‌های دور‌و‌برمان با تایید و تشویق‌های خود که مورد علاقه من‌ذهنی ماست، این بیماری را شدیدتر می‌کنند.

     

    هرکسی درد دارد، یعنی برای زندگی «ناز می‌کند». اوقات‌تلخی‌ها و سختی‌ها مکرر می‌آیند که ما را متوجه «ناز کردن» و حس بی‌نیازمان از زندگی کنند و ما متوجه نمی‌شویم.

    [کسی که زندگیِ خودش را نمی‌تواند اداره کند ناگهان موردِ تأییدِ تعداد زیادی از مردم قرار می‌گیرد،  من‌ذهنیِ او خودش را گُم می‌کند، فکر می‌کند واقعاً می‌داند. نه‌تنها از فضاگشایی و خردِ زندگی محروم می‌شود، بلکه می‌تواند تعداد زیادی از انسان‌ها را هم به نابودی بکشاند.]

     

    در این لحظه کیفیت حال خود را از‌ نظر درد بسنجیم: آیا من در این لحظه حسِّ ترس، نگرانی و نیازمندی به جهان دارم؟ اتفاقاً نیازمندی ما به جهان، یعنی حس بی‌نیازی از کمک زندگی. هر چقدر بیشتر به جهان نیازمندی، یعنی حس بی‌نیازی از زندگی می‌کنی. [اوقات تلخی‌ها و سختی‌هایی مکرر می‌آیند که ما را متوجه «ناز کردن» و حسِ بی‌نیازی‌مان از زندگی کنند.]

     

    بیماری «کمال‌طلبی»

    «کمال‌‌طلبی» حس توهمی کامل بودن در این لحظه است که به‌موجب آن من‌ذهنی انتظار و توقع کامل بودن مادی و معنوی خودم و دیگران، به‌ویژه اتفاق این لحظه را دارد، که شامل رفتار و گفتار خودم و دیگران نیز می‌شود. بیماری کمال‌‌طلبی، در حالت پیشرفته ممکن است تمام جنبه‌های زندگی مرا در بر گیرد. «کمال‌طلبی» به دردهایی مانند رنجش، ملامت، کنترل کردن و غیره می‌انجامد. [ما نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که رفتار دیگران کامل و آن‌گونه که ما می‌خواهیم باشد. دیگران مسئول رفتارِ خودشان هستند. ما توقع داریم دیگران مطابق میل ما رفتار کنند و اگر غیرِ آن باشد می‌رنجیم. کمال‌طلب روزی چندین‌بار خشمگین می‌شود زیرا هر روز عکسِ میل من‌ذهنی خود را می‌بیند.]

     

    یک تصویری از خود و دیگران در ذهن ساخته‌ایم. براساس الگوهای من‌ذهنی، یک لیستی و نظمی از زندگی کامل، در ذهن خود چیده‌ایم و برای به‌دست آوردن و حفظ آن مقاومت می‌کنیم.

     

    به‌محض مقاومت در برابر اتفاق این لحظه، که به‌وسیله قضا می‌افتد، از «کمال‌طلبی» و عوارض آن آسیب می‌بینیم.

     

    ما در کار معنوی خود نیز «کمال‌طلبی» می‌کنیم؛ اگر من‌ذهنی در ما و دیگران بلند می‌شود و به واکنش می‌افتیم، این از «کمال‌طلبی» است.

     [ما باید خشمگین شویم تا زندگی به ما نشان بدهد در ما خشم هست. وقتی از وضعیتی متنفر هستیم، زندگی می‌خواهد تنفر، حرص و همانیدگی را در ما نشان بدهد، و ما باید به‌عنوان حقیقتی آن‌ها را قبول کنیم.]

     

    به آینده موکول‌ کردن و تاخیر در هرکاری به بهانۀ کامل شدن آن از «کمال‌طلبی» است. این بیماری با همین به تاخیر انداختن، به کار معنوی ما و زنده بودن در این لحظه هم آسیب می‌زند. [ما کارها را به‌علت اینکه می‌گوییم هنوز کامل نشده‌ام و باید آن را به‌بهترین صورت انجام دهم، حتی یک تمرین معنوی را  به‌علت این‌که می‌خواهیم کامل انجام دهیم، اصلاً انجام نمی‌دهیم! این بیماری با همین به تاخیر‌ انداختن، به کار معنوی ما و زنده‌ بودن در این لحظه هم آسیب می‌زند. شما در این لحظه می‌توانید کمی فضاگشایی کنید، کمی آرام شوید، کمی عقب بکشید و وضعیت را ببینید. نباید بگویید که من باید صد‌در‌صد فضاگشایی کنم، تا این کار را به‌صورت عالی انجام ندهم، شروع نمی‌کنم.]

     

    تمام این مطالب، از جمله بیماری «کمال‌‌طلبی» را باید با توجه به «این لحظه» اعمال کرد. انتظارِ کمال از اتفاق این لحظه، یک توهمِ  من‌ذهنی و جهل آن است. اتفاقاً چیزی که در این لحظه دیده می‌شود، این حقیقت است و باید باشد اما جهل من‌ذهنی با «کمال‌‌طلبی» می‌گوید، باید جور دیگری باشد. این توهم جاهلانه من‌ذهنی در برابر قضا است.

     

     

     

    قضا حقیقت است. چیزی که هست، این لحظه و اتفاق آن قضاست و درست است. فرم و وضعیت این لحظه را باید ببینیم و اطرافش فضا باز کنیم. [امّا جهلِ من‌ذهنی با کمال‌طلبی چه می‌گوید؟ می‌گوید باید جورِ دیگری باشد. اگر اتّفاق این لحظه را شما نمی‌پسندید و اطرافش فضا باز نمی‌کنید، این از کمال‌طلبی است. این توهّم جاهلانۀ من‌ذهنی در برابر خِرَدِ کُل و ارادۀ خداوند است که تمام کائنات را اداره می‌کند.] اگر اشتباهی کردیم، یعنی دانشش را نداشتیم باید در فضای گشوده‌شده، آن را یاد بگیریم و بگذریم. اما اگر یک کار اشتباه را دائم تکرار می‌کنیم، نتیجه‌اش عوض نمی‌شود، نباید عصبانی شویم، باید یاد بگیریم و روش و کارمان را اصلاح کنیم؛ «کمال‌طلبی» درست نیست.

     

    «کمال‌طلبی» نظم پارک است. نظم قَضا و زندگی، نظم جنگل است. من‌ذهنی با جهل و توهم خود، تصویری از یک بخش جزئی از این جنگل را گرفته، می‌خواهد آن را با «کمال‌طلبی» خود، به نظم پارک در‌بیاورد؛ این سبکِ زندگیْ ذهنی و توهمی است! این شیوۀ «کمال‌طلبی» دردهایی مثل رنجش، خشم، و در نهایت ناامیدی و سرخوردگی می‌آورد.

     

    «کمال‌طلبی» باعث برچسب زدن به انسان‌ها می‌شود. براساس برچسب‌های انسان‌ها و نقش‌هایشان، ما آن‌ها را قضاوت می‌کنیم و در ارتباط با آن‌ها، به‌جای استفاده از (خرَد) فضای گشوده‌شده، از بایدها و نباید‌های (ذهن) و رفتارهای پیش‌ساخته استفاده می‌کنیم.

     

    «کمال‌طلبی» باعث جدایی و واکنش‌های شدید می‌شود. در بیماری «کمال‌طلبی» ما در برابر رفتار ناکامل خود، دیگران و یا وضعیت ناکامل این لحظه، واکنش‌های بسیار شدیدی می‌کنیم. ما از آن واکنش‌های شدید آسیب می‌بینیم، نه از آن شرایطی که به عقیدۀ ما، ناکامل یا اشتباه هستند!

     

    حیله

    داشتنِ منظورهای مادی ذهنی به‌جای منظور اصلی

    من‌ذهنی با «حیله»‌های خود، می‌خواهد از اتفاقات زندگی بگیرد؛  بد و خوب می‌کند و برای ایجاد اتفاقات خوب «حیله» می‌کند. تمام خواستن‌های ما در من‌ذهنی «حیله» است. در این حالت ما نااصل‌ْکار شده و به خود ضرر می‌زنیم. [یعنی اگر ما قرار باشد که مرتب از یک فکرِ همانیده به فکر همانیدۀ دیگر بپریم، دیگر به خداوند یا زندگی فرصت نمی‌دهیم از طریق ما فکر کند، این حیله است.]

     

    هر فکر و بینش ما براساس هم‌هویت‌شدگی‌ها، «حیله» است. [به‌طور ساده حیله یعنی فکر کردن به‌وسیلۀ من‌ذهنی]. وقتی برای به‌دست آوردن چیزی که ذهن نشان می‌دهد، منقبض شده و فضای گشوده‌شده را از دست می‌دهیم، دچار «حیلۀ» من‌ذهنی شده‌ایم.

     

    فکر یک هم‌هویت‌شدگی در این لحظه ما را تسخیر می‌کند. ما به‌جای زندگی در این لحظه، به‌دنبال آن هم‌هویت‌شدگی و یا حفظ آن در آینده هستیم؛ این «حیلۀ» من‌ذهنی است.

    [من‌ذهنی دائماً با این حیله دنبال یک وضعیتی در آینده یا یک چیزی در آینده، یک خواستی در آینده است که به زندگی برسد. یعنی این لحظه که جای زندگی است برای من‌ذهنی زندگی نیست. درنتیجه ما به‌طور توهمی با حیله زندگی را به آینده موکول می‌کنیم.]

     

    تمام کارهای من‌‌ذهنی «حیله» است؛ با مکر و فریب، زندگی این لحظه را از ما می‌دزدد و ما را به زمان می‌اندازد. پریدن از فکری به فکر دیگر «حیله» است!

     

    هرکاری در من‌ذهنی می‌کنیم، «حیله» است؛ دورویی و نفاق داریم؛ یعنی هدف ما از فکر، گفتار و رفتارمان با آن‌چه که در ظاهر نشان می‌دهیم، مطابقت و هماهنگی ندارد.

     

    من‌ذهنی به‌ظاهر به ما می‌گوید که با فلان اتفاق، تو به زندگی و خوشبختی می‌رسی، «حیله» می‌کند؛ با آن فکر، توهم‌ها و وسواس‌هایش، ما را از زندگی در این لحظه محروم می‌کند.

     

    تسلیم و فضا‌گشایی

    «تسلیم» یعنی در سلامت بودن، یعنی صلح و آشتی، یعنی عدم مقاومت. تسلیم یعنی پذیرشِ «اتفاق این لحظه» بی‌‌ قیدوشرط، بدون هیچ قضاوتی. وقتی ما به‌عنوان هشیاری اتفاق این لحظه را دیده و بدون قیدوشرط می‌پذیریم «فضا‌گشایی» را تجربه می‌کنیم. «فضاگشایی» طبیعی است. کار ما عدم فضابندی، عدم مقاومت است. اگر مقاومت نکنیم، از این فضای گشوده‌شده، خرَد و برکت زندگی به اتفاق این لحظه می‌ریزد، و ما می‌توانیم از این خرَد، برای تغییرِ وضعیت استفاده کنیم. [تسلیم به‌معنی این نیست که ما ضعیف شویم و در اتفاق این لحظه اگر ظلمی به ما می‌شود آن را قبول کنیم. تسلیم و فضاگشایی یعنی اتفاق این لحظه را تغییر دهیم امّا نه با عقل من‌ذهنی بلکه با آرامش و خِرَد فضای گشوده‌شده.]

     

    من‌ذهنی «تسلیم» را به‌معنیِ قربانی و اسیر شدن می‌پندارد. «تسلیم» قربانیِ اتفاق این لحظه شدن نیست. اتفافاً ما با مقاومت، قربانی اتفاق این لحظه می‌‌شویم. ما «تسلیم» زندگی می‌شویم، نه این‌که قربانی و اسیر یک اتفاق بشویم. ما با «تسلیم» و «فضاگشایی»، برای تغییر وضعیت این لحظه فعال هستیم، اما با استفاده از خرَد زندگی، نه براساس«می‌دانم»‌ها و «حیله»‌های من‌ذهنی.

     

    «فضا‌گشایی» طبیعی است [یعنی ذات اصلی ما فضاگشا است.] «فضاگشایی» کار زندگی است، اما من‌ذهنی با «حیله» و «می‌دانم» می‌خواهد مقاومت و فضابندی کند. صبر هشیارانۀ ما در این حالت و عدم دخالت در کار زندگی، بسیار مهم است.

     

    ما در لحظات مختلف نیستیم. ما در این لحظه هستیم. وضعیت و فرم این لحظه تغییر می‌کند ولی این لحظه تغییر نمی‌کند. ذهن ما وضعیت این لحظه را به‌صورت اتفاق‌ها به ما نشان می‌دهد. اتفاق‌ها می‌آیند و می‌گذرند تا ما فضای باز بین آن‌ها را، این لحظه، را ببینیم، مانند این‌که کلاغ‌ها در آسمان می‌گذرند و ما زیبایی و عظمت آسمان را می‌بینیم؛ البته اگر کلاغ‌ها برایمان مهم نباشند و تمام توجه ما را جذب نکنند. به‌همین صورت، اگر ما تمام توجه خود را جذب اتفاق نکنیم، با گذشتن اتفاقات می‌توانیم فضای باز و ساکن بین آن‌ها را ببینیم.

     

    اگر فکر کنیم اتفاق این لحظه مهم است، اتفاق تمام توجه ما را جذب می‌کند. عمیقاً درک کنیم که اتفاق مهم نیست. اتفاق بازی است. فضا مهم و جدی است! بپذیریم که قضاوت ما در مورد اتفاق هرچه باشد، باطل است. اتفاق این لحظه اولاً مهم نیست و ثانیاً برای تجربۀ «فضاگشایی» در ما مفیدترین اتفاق است.

     

    «فضا‌گشایی»، ما را به جنسِ اصلی خود تبدیل می‌کند. «فضاگشایی» وفا به‌عهد «اَلَست» است.

     

    با تشکر،

    سمیه

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح ابیات مثنوی و مفاهیم کلیدی مطرح شده در برنامه ۸۷۴ گنج حضور، بخش اول

     

    ای سنایی، گر نیابی یار، یارِ خویش باش

    در جهان هر مرد و کاری، مردِ کار‌ِ خویش باش

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

    ای سنایی، [درست است که اسم حکیم سنایی را می‌برد ولی منظورش هر انسانی است.] اگر با من‌ذهنی یار پیدا نکردی و تنها ماندی در این‌صورت یار خودت باش، یعنی با خودت به وحدت برس و به بی‌نهایت خدا زنده شو؛ [وقتی همانیدگی‌ها در مرکز انسان است  من‌ذهنیِ حاصل از آن براساس جدایی تشکیل می‌شود و نمی‌تواند یار حقیقی پیدا کند،  چراکه خودش یک جسم جدا است. یار شدن یا دوست شدن او با هرکسی براساس شرایط من‌ذهنی و به‌خاطر یک چیزی است و رابطه‌ای که برقرار می‌کند بیشتر اوقات براساس نیاز است.]

    هر کسی هستی و هرکاری که می‌کنی مرد کار خودت باش؛  یعنی کارت براساس زنده‌شدن به زندگی و آن خودِ اصلی‌‌ات باشد نه برحسب من‌ذهنی‌. نگذار نیازهای این‌جهانی یا انگیزه‌های من‌ذهنی فکر و عمل تو را تعیین کنند. [اگر ما یار خود باشیم، حتماً با خویش مهربان خواهیم شد و خودمان برای خودمان کافی هستیم. درواقع خود خداوند، در ما یار خودش و برای خودش کافی است. این همه حسِّ نیاز به این جهان به این علّت است که کار، کارِ خودمان نیست و نیز، یارِ خودمان نیستیم.]

     

    چیزِ دیگر مانْد، امّا گفتنش

    با تو روحُ‌القُدْس گوید بی مَنَش

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٢٩٨)

    *روحُ‌القُدْس: حضرت جبرئیل

    یک مطلب دیگری علاوه‌بر چیز‌های ذهنی وجود دارد که باید به شما گفته شود اما گفتن آن با من نیست بلکه روح‌القُدس یا جبرئیل به شما می‌گوید.

     

    نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن

    نی من و نی غیرِ من، ای هم تو من

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٢٩٩)

    البته جبرئیلی در کار نیست. ای کسی که در حقیقت من هستی، من و غیرِ من، آن راز را به تو نخواهیم گفت، بلکه تو خودت به گوش خودت می‌گویی. [وقتی مرکزت عدم می‌شود زندگی از درون با تو در ارتباط است. نداها و پیغام‌ها را از درون خودت حس می‌کنی من و تو یک هشیاری هستیم، در این حالت هشیاری از هشیاری آگاه بوده و تشخیص دهنده است.]

     

     

    تو به هر صورت که آیی بیستی

    که منم این، والله آن تو نیستی

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٨٠۴)

    تو به هر صورت ذهنی و نقشی که من‌ذهنی‌ات نشان می‌دهد بیایی، بایستی و بگویی که هویّتِ حقیقی من همین نقش، من‌ذهنی است و به مردم همان را ارائه کنی، من به تو می‌گویم: به خدا قسم این من‌ذهنی تو نیستی.

     

    یک زمان تنها بمانی تو ز خلق

    در غم و اندیشه مانی تا به حلق

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۵)

    زیرا زمانی که تو از نگاهِ خلایق دور و تنها بمانی و مردم دیگر سراغ تو را نگیرند، تا گلویت در غم و اندوه فرو خواهی رفت، یعنی اندوه سراسرِ وجود تو را فرا می‌گیرد.

    [در من‌ذهنی ما به مردم احتیاج داریم، وقتی به خداوند زنده شویم، به مردم احتیاج نداریم، البته از بودنشان می‌توانیم لذّت ببریم.]

     

    این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی

    که خوش و زیبا و سرمستِ خودی

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۶)

    چگونه ممکن است که این نقش، من‌ذهنی که بر اساس همانیدگی‌ها ایجاد کرده‌ای، هویّتِ حقیقی تو باشد؟ بلکه حقیقتِ وجودی تو آن ذاتِ یکتایی است که دائماً با خود، خوش، زیبا و سرمست است و همه این‌ها را ذاتاً، خودش دارد و از جهانِ بیرون نمی‌گیرد.

     

    مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش

    صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷)

    ای کسی که در من‌ذهنی فرومانده‌ای، بدان که تو به‌عنوان امتداد خدا در فضای یکتایی، مرغِ خود، صیدِ خود، دامِ خود، صدرِ خود، فرشِ خود و بامِ خود هستی. [همه‌چیز خود تو هستی، تو هستی که باید روی خودت کار کنی و پیغام زندگی را بشنوی. تو مسئول خودت هستی، نمی‌توانی از مردم بخواهی به تو زندگی بدهند؛ اگر مرغ آزاد یا صید دام هستی، اگر سینه‌ات بی‌نهایت شده است، باز همه این‌ها خود تو هستی.]

     

     

    جوهر آن باشد که قایم با خود است

    آن عَرَض باشد که فرعِ او شده‌ست

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۸)

    جوهر (هشیاری، امتداد خدا) آن است که مستقر در این‌لحظه، قائم به ذات خود و بی‌نهایت است و متکی به من‌ذهنی نیست، امّا عَرَض، (همانیدگی‌ها، بدن، فکر و هر چیزی که ذهن نشان می‌دهد) فرعِ بر جوهر، هشیاری، شده است. [این‌لحظه در من‌ذهنی جوهرِ انسان که هشیاری است، قائم به همانیدگی‌ها بوده و از طریق آن‌ها می‌بیند و نیازمند و متکی به جهان است.]

     

    اَلَست

    «اَلَست» جنسِ ما را به‌عنوان امتداد زندگی تعیین می‌کند، ما در «اَلَست» با خدا یا زندگی همانیده شده‌ایم. زندگی از ما پیمان گرفته‌است: آیا از جنس زندگی هستیم؟ و ما گفتیم: بله.

     

    «اَلَست» در این لحظه محقق می‌شود با «بله گفتن به اتفاقِ این لحظه». برای وفا به عهدِ «اَلَست»، ما به اتفاقِ این لحظه «بله» می‌گوییم. اگر اتفاقِ این لحظه را نپذیرفته و مقاومت کنیم، [اتفاق این لحظه بازی زندگی است اگر آن  را جدی بگیریم] ما به عهدِ خود وفا نکرده‌ایم، بلکه جفا کرده‌ایم؛ و این جفا و ظلم به خودمان است.

    [حتی موافقت ذهنی هم یک جور مقاومت است.] [اگر در این لحظه رنجش، خشم، حسادت و بقیه دردهای من ذهنی را داریم، از جنس الست نیستیم زیرا خداوند درد ندارد.]

     

    «اَلَست» یعنی ما به‌عنوان هشیاری شاهدِ  بودن خود هستیم. برای شناساییِ جنسیت خود به‌عنوان امتداد زندگی، ما به هیچ‌چیزی از جهان[که فکر نشان می‌دهد] نیاز نداریم. برای شناسایی هشیارانه خود به‌عنوان امتداد زندگی، هشیاری حتی به ذهن و فکر کردن هم نیاز ندارد. هشیاری از ذهن [وقتی همانیده نیست] برای آفرینش استفاده می‌کند، نه این‌که تعیین کند که کیست [ما نیز نباید از ذهن‌مان بخواهیم که به ما بگوید چه کسی هستیم ]... این حقیقت فقط تجربه و دیده می‌شود... قابلِ توضیح با ذهن نیست.

     

    «اَلَسْت» همان کِشت اولیه، کامل و بگْزیده‌است. ما از جنسِ خدا هستیم.

    [من ذهنی و همانیدگی‌ها آفل هستند، چراکه هر لحظه در حال از بین رفتن هستند، ولی اصل ما جاودانه، غیرگذرا و پایدار است.] این‌که با زور و درد می‌خواهیم من‌ذهنی را ادامه دهیم، دُرست نیست.

     

    خصوصیت‌های خداوند: [که جنس ما را نیز تعیین می‌کند.]

    بی‌نهایت و ابدیت است. بی‌نهایت یعنی بی‌نهایت فضا‌گشایی، عمق و ریشه‌داری، این‌که هیچ چیزی که ذهن به ما نشان می‌دهد، ما را از سکون خود به‌عنوان هشیاری در نمی‌آورد...

     

    ابدیت یعنی آگاهی از این لحظۀ ابدی، جمع بودن از زمان روان‌شناختیِ گذشته و آینده ... [ما یک بُعد زمان و یک بعد مکان داریم، از لحاظ مکان بی‌نهایت هستیم از لحاظ زمان جاودانه هستیم.]

     

    [اگر فضا را باز کنیم] در وفا به «اَلَست»، ما به «کَفی‌ بِا‌لله» هوشیار هستیم؛ این‌که خدا یا زندگی کافی است. اگر در کار زندگی دخالت و خراب‌کاری نکنیم، خودش برای واهمانش و بازگشت از جهان کافی است؛ [زندگی خود بلد است چگونه من ذهنی ما را متلاشی کند و ما را آزاد نماید.] و این منظور زندگی به‌صورت طبیعی و بدون درد انجام می‌شود... اِشکال و تأخیرْ از خراب‌کاری‌های ما به‌عنوان من‌ذهنی ناشی شده‌است.

     

    با تشکر،

    فاطمه
    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه شرح غزل ۲۹۷۴ از برنامۀ ۸۷۴ - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه شرح غزل ۲۹۷۴ از برنامۀ ۸۷۴ - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی

    زآن سر رسد به بی‌سر و با سر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۹۷۴)

    در این لحظه انسان از طریق ارتعاشاتِ مرکز خود، پیغام و اشارتی به‌سوی خداوند می‌فرستد؛ و از سوی خداوند نیز به انسانِ با سَر یعنی کسی که عقل جزوی من ذهنی را دارد؛ و انسان بی سَر یعنی کسی که مرکزش عدم است پیغامی متفاوت می‌آید.

    به‌عبارت دیگر: پیغامی که این لحظه از جانب زندگی می‌شنوید بستگی به این دارد که چه پیغامی را  می‌فرستید؛ اگر پیغام خود را از مرکز پر از همانیدگی و درد بفرستید و یا از مرکز عدم بفرستید همان را می‌شنوید؛ یعنی ما یک اشارتی برحسب مرکز خود می‌فرستیم و دائماً خودمان را می‌شنویم و به خودمان چیزی می‌گویيم و جهان هم آیينه‌ای هست که ما را همان‌طور که هستیم نشان می‌دهد.

     

    زآن‌ رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود

    کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    (روز الست روزیست که خداوند با اشارت، از طریقِ سکون و خاموشی از انسانها پرسید، آیا از جنس من هستید و همه گفتند بله.)

    از همان نوع اشارت و ارتعاشِ بی‌رنگِ روز الست که از جنس سکون و سکوت است به جانِ مؤمن یعنی انسان فضاگشا و کافر یعنی انسان فضابند اشارت و پیغامی آمده است. وقتی فضاگشایی می‌کنیم این فضاگشایی یک ارتعاشی ایجاد می‌کند که مطابق آن ارتعاش ما پیغام زندگی را می‌شنویم  و شناسایی می‌کنیم.

     

    زیرا‌که قهر و لطف کز آن بحر دررسید

    بر سنگ اشارتی‌ست و به گوهر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    زیرا قهر و لطفی که از طرف بحر یکتاییِ خداوند می‌رسد؛ به سنگ یعنی کسی که در مرکزش همانیدگی دارد یک اشارت بوده و به گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است یک اشارت دیگری‌ست.

    به‌عبارتی کسی که مرکزش از جنس سنگ و هشیاری جسمی است همان ارتعاش را به زندگی می‌فرستد و همان را نیز دریافت می‌کند و از جنس جسم و درد می‌شود و کسی که مرکزش از جنس گوهر عدم است همان ارتعاش مرکز عدم را به زندگی می‌فرستد، همان را دریافت  کرده و از جنس زندگی می‌شود.

    بر سنگ اشارتی‌ست، که بر حالِ خویش باش

    بر گوهر است هر دَم، دیگر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    بر سنگ یعنی کسی که من ذهنی داشته و مرکزش جسمی است اشارت می‌شود که به حال سنگی خویش و دردهایت ادامه بده چراکه هر لحظه با  نگه داشتن من‌ذهنی و همانیدگی‌ها پیغام می‌فرستی که من می‌خواهم از جنس سنگ من‌ذهنی و دردهای آن باشم؛ و اما بر گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است هر لحظه اشارت دیگری می‌آید...

     

     بر سنگ کرده نقشی و آن نقش‌بند اوست

    هر لحظه سویِ نقش ز آزَر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    خداوند بر سنگِ من ذهنی به‌علت این‌که فضا‌گشایی نداشته، همیشه مقاومت و قضاوت دارد تصویری درست کرده است که هشیاری او در بندِ آن تصویرِ ذهنی بوده یعنی زندانی ذهن است. هر لحظه از سوی آزر، که نماد من‌ذهنی‌ست به‌سوی آن تصویرِ ذهنی یک اشارتی می‌آید.

    به‌عبارت‌‌دیگر ما با مقاومت به اتفاق این لحظه به خداوند پیغام می‌فرستیم و می‌گوییم من از جنس سنگِ من‌ذهنی هستم پس مرا سنگ یعنی از جنس من‌ذهنی و دردهای آن نگه دار.

     

    چون در گُهَر رسید اشارت، گُداخت او

    اَحسنت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    وقتی اشارت زندگی به گوهر، انسانی که مرکزش عدم است می‌رسد شروع به گداختن می‌کند و این گداختن و داغ شدن او را تبدیل به ‌حضور ناظر کرده و می‌‌تواند گرمای عشق را بشناسد و هم آن را حس کند. احسنت و آفرین به این اشارت زندگی که درست بوده و من‌ذهنی را تبدیل به هشیاری حضور می‌کند.

     

     بَعد از گداز کرد گُهَر صد هزار جوش

    چون می‌رسید از تَفِ آذر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    وقتی‌که لحظه‌به‌لحظه فضای درون گشوده می‌شود از آتش عشقِ زندگی به مرکز عدمِ آن گوهر به‌صورت ارتعاش اشارت و پیغام می‌آید و جان ذهنی او را می‌سوزاند؛ شروع به داغ شدن می‌کند تا جایی که گرمای عشق و خرد شناسایی از مرکز عدمش بلند می‌شود و صدهزار جوش می‌زند؛ یعنی در این حالت انسان فضا‌گشا می‌تواند بدون عقل من‌ذهنی، همانیدگی‌ها را شناسایی کرده و آن‌ها را بیندازد.

     

    جوشید و بَحر گشت و جهان در جهان گرفت

    چون آمدش زِ ایزدِ اکبر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    وقتی از طرف خدای اکبر که بزرگتر از همه است، اشارتی آمد که ای‌ انسان، فضا را باز کن، تو می‌توانی بزرگتر شوی، تا جایی‌که هیچ همانیدگی در مرکزت نماند و به بی‌نهایت من تبدیل شوی؛ در این حالت انسان از آتش عشق و اشارت زندگی جوشید و با فضا‌گشایی، شناسایی و انداختن همانیدگی‌ها تبدیل به دریای عدم و بی‌نهایت شد و جهان باز‌شده درونش جهان مادی‌‌ و معنوی‌اش را در آغوش گرفت یعنی به خدا تبدیل شد.

     

    ما را اشارتی است ز تبریز و شمسِ دین

    چون تشنه را ز چشمۀ کوثر اشارتی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

    این لحظه از طرف خداوند و انسانی که به او زنده شده است به ما اشارت و پیغامی به صورت ارتعاش می‌آید؛ این اشارت شبیه اشاره چشمه‌ به انسان تشنه است که تو تشنه‌ای، بیا و از من آب بنوش.

    به‌عبارت دیگر ما در من‌ذهنی تشنه هستیم؛ از گرفتاری‌ها و دردهای من‌ذهنی خسته شده‌ و مسائل زیادی داریم. و هر لحظه از طرف خداوند و انسانی که به او زنده است اشارت می‌آید:

     که ای من ذهنی تشنه، «من چشمه فراوانی و بی‌نهایت خدا هستم» تو در حال سوختن در دردهایت هستی! بیا و از آگاهی و برکاتِ من بنوش؛ با فضا‌گشایی مرکزت را عدم کن و آزاد شو.

     

    با تشکر،

    سمیه

    فایل متن خلاصه شرح غزل ۲۹۷۴ از برنامۀ ۸۷۴ - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

    [پیام عشق...]

     

    مُقَدَمه:

     

    من در دریایِ طوفانی، در حال غرق شُدنَم! برایِ نِجات، بَسی بالا و پایین می‌رَوَم و دَست و پا می‌زنم؛ تا جایی که دگر مرا هیچ نیرویِ جِسمی باقی نَمانده. اکنون در این شرایط، شَکی ندارم که قرار است در این طوفان از میان بِرَوَم! لذا آرام می‌گیرم و تمامیِ «تلاش‌هایِ خاکی» در تَن، به پایان می‌رسد (از جمله حرکت زمان در ذهنِ خاکی). تسلیمِ تام، مرا فرا می‌گیرد.

     

    از چنین تسلیم، ناگهانْ بادِ صَبا واردِ کار شُد و نه تنها دریایِ پُر تلاطم آرام گرفت؛ بلکه، ابرها ناپَدید شُد، آسمانِ بی‌کران بازِ بازِ باز شُد و «خورشید» نمایان.

     

    * آن تسلیمِ بی قِید و شَرط، که از اعماقِ دل بَرخاست و هَمراه با خود، آن خَموشیِ مُطلق را آورد، پایۀ نِجات شُد. در آن خَموشی، نورِ عشقْ به میان راه یافت:

     

    - دریایِ طوفانی، هَمراه با غرقه من در آن، از نیرویِ «عشقْ» بود تا «او»، دل را پاکْ و «نورِ خود را» در آن، روشن کُند.

     

    حالا، آیا حتما من باید در حالِ مَرگ باشم تا چنین تَسلیمِ نیکْ، مَرا فرا گیرد؟! مُسَلَماً نه.

     

    نیرویِ عشقْ، در اندازه و میزان، حَد و حُدود ندارد. هم عَظِمَتی بی‌کران دارد، هم بَرخوردار است از نَظمی کامل؛ بنابراین، مُقاوِمَت در بَرابرِ وِی، نه تنها بیهوده است، بلکه عوارضی دارد! پس در مُقابلِ آن، یا باید با دِلی عَدَم شُده، هیچ شُد تا بتوانْ به حرکتَش پِیوَست، یا ناآگاهانه مُقاوِمَت کرد و از «وِی» بی‌بهره مانْد!

     

     

     

    غزل ۲۳۷۰:

    [پیام عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۵]

     

     

    ۱) این چه بادِ صَرصَر است از آسْمان پویان شُده

    صد هزاران کَشتی از وِیْ مَست و سَرگَردان شُده

     

    این چه نیرویِ عظیمی‌ست که از لامکان، به جَهانِ هَستی رَوان شُده؟ هرچه به عرصۀ هستی درآمده، یا به «وِیْ» پِیوسته و از «او» مَست شُده، یا با مُقاوِمَت در برابرَش، از کار مانده و سَرگردان شُده!

     

    ۲) مَخْلَصِ کَشتی زِ باد و غَرقه کَشتی زِ باد

    هم بِدو زنده شُده‌ست و هم بِدو بی‌جان شُده

     

    خَلاصیِ ما از سَرگردانی، تَوَسُطِ همین نیرو به میان آمده؛ غَرقۀ ما هم در سَرگردانی، از هَمو! هم از او به تجربۀ هستی درآمده و آگاه از ذات شُده؛ هم بِدو بی‌جان شُده!

     

    ۳) بادْ اَنْدَر اَمرِ یزدان، چون نَفَس در اَمرِ تو

    زَامْرِ تو دُشنام گشته، وَزْ تو مِدحَت خوان شُده

     

    این نیرو، از اَمرِ عشقْ در جَریان است؛ لذا، می‌گوید: بادْ اَنْدَر اَمرِ یزدان در مَثَل، مانَندِ نَفَس است درونِ سینۀ تو: از اَمر تو دُشنام گوید و به اَمر تو هم تحسین!

     

    ۴) بادها را مختلف از مِرْوَحه تَقدیر دان

    از صَبا مَعْمورْ عالَم، با وَبا ویران شُده

     

    آنچه از نیرویِ عشقْ به تجربۀ تو جاری می‌گردد را، تَقدیر و مَصلحَتِ این لحظه دان؛ این «مَصلحَت» را هم، بر اساسِ آنچه از سینۀ تو برمی‌خیزد دان:

     

    - از نَفَسِ بَرینِ تو، عالم آباد گَشته و با نَفَسِ «وَبا» (آنچاه از نَفَسِ مَنِ دُروغین، واردِ کار شُده)، عالم ویران.

     

     

    ۵) باد را یا رَب نِمودی، مِرْوَحِه پنهان مَدار

    مِرْوَحِه دیدن چراغِ سینه پاکان شُده

     

    خدایا! نیروی بی‌کرانَت را همراه با تَقْدیرَش، بر ما روشن کردی؛ حال، خود را از دیدۀ ما پِنهان مَدار! زیرا، حقیقت را به عینه دیدن است، که چراغِ سینۀ پاکان شُده، (از دیدنِ نورِ عشقْ، دلِ پاکانْ مُنَوَر شُده.)

     

    ۶) هر کِه بیند او سَبَب، باشد یَقین صورت پَرَست

    وان کِه بیند او مُسَبِّب، نورِ مَعنی دان شُده

     

    هر که فقط سَبَب را بِبینَد و در ذات، مُسَبِّب را نَبینَد، او بی‌شک صورت پَرَست است (یعنی ذاتْ در او، به خواب رفته)! پس او در بی‌تَوَجُهی، از دیدنِ باطن باز مانْده. اما او که مُسَبِّب را (یعنی آن مُطلق را، که از حرکتِ یگانه‌اش، عالم به حرکت درآمده را) در کار می‌بیند، «او» نورِ مَعنی دان شُده (او به ذاتْ بیدار است و لذا، اوست باطن بین...).

     

    ۷) اَهلِ صورت جان دهند از آرزویِ شَبِّه‌یی

    پیشِ اَهلِ بَحْرِ مَعنی، دُرِّها ارزان شُده

     

    اَهلِ صورت، برایِ به دست آوردنِ آرزوهایِ دُنیوی، جانْ می‌دَهَنْد! اما پیشِ اَهلِ بَحْرِ مَعنی، آنچه فناپذیر است، ارزان شُده.

     

    ۸) شُد مُقَلِّد خاکِ مَردان، نَقل‌ها ز ایشان کُند

    وان دِگَر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شُده

     

    بسیاری خواسته یا ناخواسته، ذهنِ خاکی را (با تمامِ مُحتَوایِ خاکی‌اش)، به کار بسته و در تَقلید، نَقل‌ها از عشقْ کرده! در مُقابل، وان دِگَر (او که اَهلِ بَحْرِ مَعنی‌ست)، خاموشِ خاموش کرده و زیرِ زیر (در عُمقِ آن خَموشیِ مُطلق)، خود «حقیقت» شُده.

     

    ۹) چَشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه می‌بِچید

    آن قُراضه چینِ رَه را بین، کُنون در کان شُده

     

    آیا امکانِ آن وجود دارد که دَستِ این «قُراضه چین» رو شَوَد و از نورِ آگاهی، هشیاری ناگهان خود را در کانِ حقیقت بیابد؟

     

    بشر در تَقلید، دانش‌هایِ دُنیَوی را تِکه تِکه، از اینجا و آنجا جمع کرده و آن «قُراضه‌ها» را به عنوان حقیقت، گرفته! من زمانی خود، آن قُراضه چینِ چَشم بر رَه بودم؛ اما اکنون در خَموشیِ فضایِ یکتایی، پاکْ از تمامیِ آن قُراضه‌ها، خود سرچشمۀ حقیقت شُده.

     

    ۱۰) همچو مادر بر بَچه لَرزیم بر ایمانِ خویش

    از چه لَرزد آن ظَریفِ سَر به سَر ایمان شُده؟

     

    همانطور که مادر، پیوسته نگرانِ بچۀ خود است، ما هم دائما نگرانِ ایمانِ خودیم (ایمانی که در تَقلید، جمع آوری شُده)! آخر این چه ایمانی‌ست که باید با ترس و لرز مُراقِبَش شُد؟! چه باید به میان آید تا من خود آزاده و مُستَقِل، سَر به سَر ایمان شَوَم؟ او که جُمله ایمان شُد، دگر از هیچ نَلَرزید.

     

    پس از خود می‌پُرسم: آیا می‌شِوَد تَقلید را انداخت و در آزادگی و رهاییِ مُطلق، در عُمقِ خَموشی، خود به تنهایی سَر به سَر ایمان شُد؟ آنچه در این چند بیتِ پایین آمده، جوابِ سوال را روشن کَرد:

     

    ۱۱) همچو ماهی می‌گُدازی در غَمِ سَرلشکری

    بینَمَت چون آفتابی، بی‌حَشَم سُلطان شُده

     

    ۱۲) چند گویی دودْ بُرهان است بر آتش، خَمُش

    بینَمَت بی‌دودْ آتش گشته و بُرهان شُده

     

    ۱۳) چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو

    بینَمَت هَمچون مَسیحا، بر سَرِ کیوان شُده

     

    ۱۴) ای نَصیبه جو زِ من که این بیار و آن بیار

    بینَمَت رَسته ازین و آن و آن و آن شُده

     

    *** قرار است که من غرق در خاموشی، آشکارا حقیقت را ببینم: در این دیده که «نور» در آن جاری‌ست، ذاتْ بی‌کلام در گوشِ خود گوید:

     

     - چرا مانند ماه، غَمِ سَرلشکری داری؟! بینَمَت که خود آفتابی، بی‌حَشَم و مُستَقِل سُلطان شُده.

     - تا کِی می‌خواهی بگویی دود، بُرهانِ آتش است؟! در این خَموشی، بینَمَت که خود بی‌دود آتش گشته و خالص شُده.

     - چقدر می‌خواهی به بالا نگاه کُنی و بگویی حقیقت آنجاست؟! در این نور، بینَمَت که خود نورِ آگاهی شُده.

     

     - ای بَهره جو؛ ای که پیوسته می‌گویی، این بیار و آن بیار! در این «نور»، بینَمَت «رَسته ازین‌ها»، آنِ آنِ آن شُده.

     

     

    ۱۵) بَس کُن ای مَستِ مُعَربِد، ناطِقِ بسیارگو

    بینَمَت خاموشِ گویان چون کَفه میزان شُده

     

    بَس کُن ای مَستِ عَربَده کَش و پُرچانه!!! در این دَم، نور آشکارا تابان شُده؛ دگر واجِبْ نیست زبانْ را به حرکت درآوردَن! حقیقت، مانَنْدِ کفِۀ ترازو، خود خاموش و بی‌کلام، گویان است: پس بینَمَت خاموشِ گویان، چون کَفۀ میزان شُده

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

    فایل متن تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم آزاده از آمریکا

    میخواهم که نخواهم، نمی خواهم که بخواهم - آقای علی از دانمارک



    فایل صوتی میخواهم که نخواهم، نمی خواهم که بخواهم - آقای علی از دانمارک


        


    با درود و تقدیم احترام،

     

    «میخواهم که نخواهم، نمی خواهم که بخواهم»

     

    شاید اگر این لحظه جملۀ فوق را به فعل درآوریم، در این لحظه به منظور اصلی از آمدن به این جهان جامۀ عمل بپوشانیم.

     

    واژۀ «خواستن»، معانی متعددی دارد، از جمله:

     

    درخواست کردن، طلب کردن، میل داشتن، قصد داشتن، آرزو داشتن، انتظار داشتن و معانی دیگر.

     

    با مراقبه و تمرکز روی خودمان درمی یابیم که در این لحظه فکرمان درگیر یکی از معانی فوق می باشد.

     

    ممکن است ذهناً در حال ِدرخواست و یا طلبِ چیزی از کسی یا از خدایِ ذهنی مان باشیم.

    یا ممکن است میلِ شدیدی همۀ حواسمان را به سمت خودش جذب کرده باشد.

     

    شاید هم آرزوی داشتن چیزی را در سر می پرورانیم.

    که همۀ اینها باعث میشود ما از جهان، انتظارات زیادی داشته باشیم و این خواهش های نفسانی که به صورتهای گوناگونی در سرِ ما می گذرد باعث‌ می شوند ما نتوانیم در این لحظۀ ابدی بمانیم و استقرار پیدا کنیم.

     

    مولانا در دفتر اول مثنوی بیت ۴۱۲ میفرماید:

     

    جان همه روز از لگدکوبِ خیال

    وز زیان و سود، وز خوفِ زوال

     

    نی صفا می ماندش نی لطف و فَر

    نی به سویِ آسمان، راهِ سفر

     

    ‌یعنی این لحظه جانِ لطیفِ ما به خاطر یک فکر که ناشی از خواستنِ چیزی است مورد حمله قرار میگیرد و لگدکوبِ خواهش های پایان ناپذیرِ من ذهنی می گردد.

    بنابراین، جانِ پاکِ ما آلودۀ فکرهای هم هویت شده میشود و آن لطف و صفای ایزدی از جان ما رخت بر می‌بندد و ما از سیر و سلوک معنوی باز می‌مانیم.

     

    پس متوجه مسأله شدیم و آن «خواستن بر اساس یک هم هویت شدگی» است. خواستنی که در آن هیچ اعتدالی در نظر گرفته نشده است.

    به عبارت دیگر، خواستنی که با ترازویِ جان سنجیده نشده است.

     یعنی مشکل از نبودن آینه و ترازو در درونِ ما بوجود می آید.

    وقتی ترازو در ما نباشد خواستن ما از حد اعتدال تجاوز می کند.

     

    خوشبختانه این آینه و ترازو در درون ما بالقوه وجود دارد.

    یعنی جانِ اصلی ما مجهز به ترازویی است که در خواستن تجاوز نمی کند.

     

    در اهمیت داشتن ترازو همین بس که مولانا در دفتر پنجم، بیت ۱۴۰۰ با اشاره به سورۀ الرَّحمَن لزوم توجه به این خاصیت مهمّ هشیاری را یادآور می شود:

     

    حق تعالی داد میزان را زبان

    هین ز قرآن سورۀ رحمان بخوان

     

    قرآن کریم، سورۀ الرحمن(۵۵)، آیه ۷، ۸ و ۹

     

    وَالسَّماءَ رَفَعَها وَ وَضعَ الْمیزانَ

    آسمان را بر افراخت و ترازو را برنهاد.

     

    اَلّا تَطْغَوْا فِی الْمیزانِ

    تا در ترازو تجاوز مکنید.

     

    وَأَقیموا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاَ تُخْسِروا الْمیزَانَ

    وزن کردن را به عدالت رعایت کنید و هیچ در میزان نادرستی مکنید.

     

     

    پس صحبت از ترازو و میزان در درون انسان است.

    می گوید خدا آسمانِ درونِ ما را که فضای بی نهایت است گشوده است و ما باید با فضاگشایی در این لحظه آنرا وسعت بخشیم.

    هرچه این فضا وسیع تر شود، ترازو هم در ما بیشتر بکار می افتد.

    بنابراین وقتی فضا را می‌بندیم ترازو از کار می افتد و بجای آن موتور خواستن من ذهنی فعال می شود.

     

    در حالت انقباض، ما گدای این جهان می شویم؛ گدایی یعنی خواستنِ بدون مقیاس و سنجش حضور ناظر، بدون ترازو‌ و آینه.

     

    من ذهنی چون بی ریشه است مجبور است که دائم در حالِ خواستن باشد تا بتواند به حیات خود ادامه دهد.

    ما حتی با دید غلط بین من ذهنی میل داریم که درد را هم انباشته کنیم.

    وقتی ترازو در کار نیست تشخیص نمی‌دهیم که نگه داشتن مقدار زیادی درد که مانند سم است در وجود ما، نتیجه ای جز آسیب رساندن به ما ندارد.

     

    وقتی ترازو در کار نیست ما مسائلی را که جدّی نیستند به شدت جدی میگیریم. و بر عکس آن چیزی که جدی است که همان زنده شدن به خداست را کاملاً به بازی می گیریم.

     

    وقتی ترازو در کار نیست کسانی که من ذهنی مان را بزرگ تر میکنند دوست خود می‌پنداریم و برعکس کسانی که به تصویر ایده آل ذهنی که از خود ساخته ایم آسیب می‌رسانند را دشمن خود می‌پنداریم.

     

    این ترازو بهر این بنهاد حق

    تا رَوَد انصاف ما را در سَبَق

     

    از ترازو کم کنی من کم کنم

    تا تو با من روشنی من روشنم

     

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۹۹

     

    یعنی اگر فضا را ببندیم و در برابر اتفاق این لحظه قضاوت و مقاومت کنیم این شرطِ انصاف نیست و فراموش کردن عهد الست می باشد.

     

    در صورتیکه فضاگشایی و بلۀ بی چون و چرا به اتفاق، ما را از جنس اولیه و اصلی مان می کند.

     

    در فضای گشوده شده، خودِ زندگی است که می خواهد و می دهد بدون دخالت و خواستنِ من ذهنی.

     

    ای دوست دعا وظیفۀ ماست

    ما را به دعا چه می‌فریبی؟

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۷۴۰

     

    یعنی دعاکردن و خواستن، حقوق و مستمری است که خدا به ما میدهد و وقتی ما با زندگی موازی می‌شویم اوست که می داند در این لحظه چه چیزی برای ما مناسب است.

    ولی من ذهنی ما را با خواهش هایش فریب می دهد و بر اساس هم هویت شدگی هایمان و با شعار «هر چه بیشتر، بهتر» از خدا چیزها را طلب می‌کند.

     

    این خواستنهای بی وقفه و توهم افزودن، ما را از نعمت کلّ یعنی زنده شدن به خدا محروم می‌کند.

     

    از خدا غیرِ خدا را خواستن

    ظنّ افزونیست و کلّی کاستن

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

     

    در پایان نتیجه ای که از این متن مد نظر می باشد اینست که اگر با من ذهنی دعا کنیم و بخواهیم، حتماً یک چیز مادی میخواهیم که به داشته‌هایمان اضافه شود و هر چند ممکن است با دید ذهن به نفع ما باشد ولی ما را از وحدت با زندگی دور می کند و به منظور از آمدن به این جهان نمی

    ‌رسیم.

     

    بس دعاها کآن زیان است و هلاک

    وَز کَرَم می‌نشنود یزدانِ پاک

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۰

     

    ولی اگر فضا را باز کنیم و با خدا یا زندگی به وحدت برسیم، این خودِ اوست که دعا میکند و اجابت هم میکند.

     

    آن دعای بیخودان خود دیگرست

    آن دعا زو نیست، گفتِ داورست

     

    آن دعا حق می‌کند چون او فناست

    آن دعا و آن اجابت از خداست

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۱۹

     

                                                                 با تشکر

                                                          علی از دانمارک

    فایل متن میخواهم که نخواهم، نمی خواهم که بخواهم - آقای علی از دانمارک

    شعر«سفرِ باد» - خانم فریبا خادمی



    فایل صوتی شعر«سفرِ باد» - خانم فریبا خادمی


        


    فایل متن شعر«سفرِ باد» - خانم فریبا خادمی

    حکایت امیر و زاهد از برنامه ۸۷۵ - خانم سرور از شیراز



    فایل صوتی حکایت امیر و زاهد از برنامه ۸۷۵ - خانم سرور از شیراز


        


    با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

     

    برنامۀ ۸۷۵، حکایت امیر و زاهد:

     

    در حکایت امیری که برای مهمان خود، غلام را روانه کرد تا شراب آورد و زاهدی سبوی غلام را شکست؛ امیر، نماد خداوند، مهمان، نماد انسان که مهمان ویژه و اشرف مخلوقات است، زاهد، نماد انسان من‌ذهنی، غلام، نماد باشندگانِ در عالم که خداوند همه را در خدمت و برای بیداریش آفریده و شراب، همان خرد و هوشیاری الهی است.

     

    صفات امیر که ما انسان‌ها به‌عنوان امتداد هوشیاری الهی باید در خود جستجو کنیم و با اتصال به مرکز عدم آن را در خود بپرورانیم، در ابیات زیر آمده:

     

    بود امیری خوش‌دل و می‌باره‌ای

    کَهْفِ هر مَخمور و هر بیچاره‌ای

    مُشفقی، مسکینْ‌نوازی، عادلی

    جوهری، زربخششی، دریا دلی

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۳۹ و ۳۴۴۰

     

    -می‌باره: زیاد نوشنده از می.

    -کَهْف: پناه.

     

    امیر، شراب را برای نظم بخشیدن حال مهمان می‌خواهد؛ شاه زندگی هرلحظه‌ با قضا، دَرکارست تا انسان به مرکز عدم متصل شود و نوشندۀ این شراب؛ تا تمام اُمورش در درون و بیرون به نظم و سامانی از نوع نظم جنگل، دست یابد.

     

    باده می‌بایَستشان در نظمِ حال

    باده بود آن وقت، مأذون و حلال

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ۳۴۴۴

     

    این شراب باید مدام در زندگی ما جاری باشد و هر لحظه باید با شناسایی و لا کردن نقطه‌چین‌ها، این شراب را بیشتر و بیشتر دریافت کرد و می‌باره شد:

    باده‌شان کم بود و گفتا، ای غلام

    رو سبو پُر کن به ما آور مُدام

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ۳۴۴۵

     

    -مُدام: شراب.

     

    با نوشیدن این باد خاص از تمام علل و اسباب بیرونی خلاص می‌شویم و رو به مُسببُ ‌الْاَسباب می‌آوریم:

     

    از فلان راهب که دارد خَمرِ خاص

    تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۶

     

    و در توصیف این شراب مستی‌بخش، که جرعه‌ای از آن معادل هزاران سبو و خُمخانه است؛ یعنی خرد، برکت، شادیی که از مرکز عدم می‌جوشد، قابل قیاس با خوشیهای کاذب و بی‌مقدار همانیدگی‌ها نیست.

     

    جرعه‌یی زآن جامِ راهب، آن کند

    که هزاران جَرّه و خُم‌دان کند

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۷

     

     

    -جَرّه: خُمچه، سبو

     

    برای خریدن این باده باید از کیسۀ همانیدگی‌ها خرج کرد.

    زآنکه در این بیع و شری، این ندهی آن نبری:

     

    زر بداد و بادۀ چون زر خرید

    سنگ داد و در عوض گوهر خرید

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۵۵

     

    و در صورت دسترسی به این باده، پادشاه دو عالم شده، بی‌نیاز و رها از قید تعلقات رسته، از دویی بیرون آمده و در فضای وحدت‌بخش یکتایی از تمام رنگ، بو، تفاوت‌، کژبینی و غیر را در میان دیدن، بیرون جسته و آزاد می‌شود:

     

    باده‌ای کان بر سر شاهان جهد

    تاج زر بر تارَک ساقی نهد

    فتنه‌ها و شورها انگیخته

    بندگان و خسروان آمیخته

    استخوان‌ها رفته، جمله جان شده

    تخت و تخته آن زمان یکسان شده

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۵۶ تا ۳۴۵۸

     

    در قصه، غلام در حال بردن این شراب است که زاهد، همان انسان من‌ذهنی، بر سر راهش قرار می‌گیرد؛ همان انسانی که از راه ذهن خدا را جستجو می‌کند، با انباشتن دانش معنوی و بریدن شهوات دنیایی، چون طاووس، حبِ جاه طلبی را، به راه معنویت می‌اندازد و در خیالات باطل خود سودایی می‌شود، کشیدن هر رنج ذهنی را نذر راه خدا می‌کند و اجازه می‌دهد که نورافکن را از روی خود برداشته و با فقیه و دانشمند پنداشتن خود، روی دیگران بیندازد و در فضای ذهن، قضاوت می‌کند:

     

    پیشش آمد زاهدی غم دیده‌ای

    خشکْ‌مغزی، در بلا پیچیده‌ای

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶۲

     

    گفت زاهد: در سبوها چیست آن؟

    گفت: باده، گفت آنِ کیست آن

    گفت: آن، آن فلان میرِ اجل

    گفت: طالب را چنین باشد عمل؟

    طالب یزدان و‌ آنگه عیش و‌ نوش

    بادۀ شیطان و آنگه نیم‌هوش؟

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۶۷ تا ۳۴۶۹

     

    حال زاهد حقایقی را بیان می‌کند و سالک‌ را با سؤالاتی مواجه می‌سازد، که جواب دادن و راستین بودن در این خلوت با خود، بسیار مهم است، هر چند سؤالات از ذهن برخاسته اما می‌تواند نماد وضعیت‌هایی باشد که برای ما پیش می‌آید و مهم نیست از زبان انسان من‌ذهنی مطرح می‌شود، مهم این است که تمام اینها به دست قضا، به خواست زندگی برای بیداری ما طراحی شده.

    سؤالی که باید نه به انسان من‌ذهنی یعنی زاهد، پاسخ داد، بلکه به خود باید گوش داد و به خود جواب ؛ اینکه چرا با وجود مدعی بودن در این راه و خود را رهرو راه حق پنداشتن، هنوز جیره‌خوار همانیدگی‌ها هستم و خانه از غیر، خالی نکرده‌ام؟!

    بسیار زیاد خود را به دام چیزها افکنده پس لااقل از این بیشتر خود را قربانی نکنم و اِتَّقوا را رعایت کنم و از دانه‌های جدید بپرهیزم.

     

    هوش تو بی می چنین پژمرده است

    هوش‌ها باید بر آن هوش تو بست

    تا چه باشد هوش تو هنگام سُکر

    ای چو مرغی گشته صید دام سُکر

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۷۰ و ۳۴۷۱

     

    زاهد، شاه را از خوردن می، منع می‌کند.

    ما انسان‌ها با بستن فضا، بسیاری از اتفاقات را بر خود روا نمی‌داریم و با جدال و ستیزه در این‌لحظه نارضایتی خود را به شاه زندگی اعلام می‌داریم.

    زاهد کار را از حد گذرانده و اقدام به شکستن سبوی غلام می‌کند، ما انسان‌ها نیز با ادامه دادن به وضعیت سابق خود، دیدن اسباب و وسایط در میان، انداختن تقصیر به گردن این و آن و گاه حتی با خط مشی کشیدن برای خدا و خرده‌فرمایشات ذهن در برآورده کردن این حاجت و آن‌ حاجت، سبو را شکسته‌ایم و هر چهار بعد وجودمان را به رنج و‌ سختی و عذاب انداخته‌ایم‌ و البته که شاه زندگی ما را رها نخواهد کرد و تاوان خواب طولانی خود و شکستن سبو را با پیش آوردن ریب‌المنون خواهیم پرداخت، همانند زاهد که از خشم شاه نرست:

     

    میر بیرون جَست، دبوسی به دست

    نیم شب آمد به زاهد نیم مست

     

    -دبوس:گرز آهنین

     

    خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم

    مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم

     

    و در پایان علت اینکه انسان با زبان ذهن، چون زاهد، بسیار زیبا سخن می‌گوید و پند و اندرز معنوی می‌دهد، اما عیب خود را نمی‌بیند؛ اینکه از داشتن درونی صاف، چون آینه که فقط نشان می‌دهد و با هیچ نقشی همانیده نمی‌شود، بی‌بهره است و اینگونه است که میزانی برای سنجش خود ندارد:

     

    گفت در رو گفتن زشتی مرد

    آینه تاند، که رو را سخت کرد

    روی باید آینه‌‌وار آهنین

    تات گوید: روی زشت خود ببین

    -مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۵۰۵ و ۳۵۰۶

     

    با احترام سرور، از شیراز

    فایل متن حکایت امیر و زاهد از برنامه ۸۷۵ - خانم سرور از شیراز

    تفسیر غزل ۱۲۴۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم سارا از شیراز



    فایل صوتی تفسیر غزل ۱۲۴۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم سارا از شیراز


        


    با سلام و درود فراوان خدمت استاد نازنین و دوستان همراه

     

    خلاصه ای از غزل ۱۲۴۴ دیوان شمس

     

    ای سنایی، گر نیابی یار، یار خویش باش

    در جهان هر مرد و کاری، مرد کار خویش باش

    دیوان شمس، غزل ۱۲۴۴

     

    در من ذهنی انسان نیازمند این جهان هست، نیازمند به انسانهای دیگر. دائما با توقع و انتظاراتی که از انسانهای دیگر دارد، دچار رنجش و خشم می‌شود .

    ما علاوه بر امورات مادی، حتی در امورات معنوی هم توقع داریم برای رسیدن به حضور و زنده شدن به زندگی، افرادی به ما کمک کنند .

    جناب مولانا میفرماید: اگر نمی‌توانی با مرکز پر از همانیدگی، یار پیدا کنی، بیا و یار خودت باش. با خودت به وحدت برس. مرکزت را از همۀ همانیدگیها خالی و به بی نهایت و ابدیت خدا، یعنی به منظور زندگی زنده شو، تا عمق بی نهایت پیدا کنی و آن زندگی را در دیگران هم ببینی. تا به جدایی نیفتی و زجر نکشی و نیازهای این جهانی و انگیزه های من ذهنی فکر و عمل تو را تعیین نکنند .

    وقتی مرکز انسان پر از همانیدگی باشد، من ذهنی که بر اساس جدایی‌ست، نمی‌تواند یار حقیقی پیدا کند و یار شدن او با هر کسی بر اساس شرایط من ذهنی و بر اساس نیازمندی‌ست. در این صورت یار خودت باش چرا که خرد خداوند در ما یار خودش و برای خودش کافیست .

    جناب مولانا میخواهد بگوید: هیچ کمکی غیر از خودت نداری .

    غیر از خودم، که باید به خودم کمک کنم، هیچکس دیگری نیست.

     

    چیز دیگر مانْد، اما گفتنش

    با تو، روح القدس گوید بی مَنَش

    نی تو گویی هم به گوش خویشتن

    نی من و نی غیرِ من، ای هم تو من

    مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۲۹۸ و ۱۲۹۹

     

    میگوید، یک چیز دیگر باید به تو بگویم، اما گفتن آن با من ذهنی نیست بلکه جبرئیل بدون من به شما میگوید. یعنی من و غیر من، آن را به تو نخواهیم گفت بلکه تو خودت به گوش خودت میگویی. یعنی وقتی مرکزت را عدم میکنی زندگی از درون با تو در ارتباط است. پیغام زندگی از درون خودت به ارتعاش در می‌آید و به گوش ما که خودش هستیم میگوید و ما هشیار شده و تشخیص میدهیم .

    ‌‌ نتیجه اینکه زندگی در این لحظه میخواهد پیغام بدهد از طریق اشارت ولی وقتی مرکز ما جسم است پیغام را نمی‌گیریم.

     

    تو به هر صورت که آیی بیستی

    که منم این، والله آن تو نیستی

    یک زمان تنها بمانی تو ز خلق

    در غم و اندیشه مانی تا به حلق

    این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی

    که خوش و زیبا و سرمست خودی

    مثنوی، دفتر ۴، ابیات ۸۰۴ تا ۸۰۶

     

    میفرماید: تو به هر صورت ذهنی و هر نقشی که من ذهنی‌ات به تو نشان می‌دهد، بیایی بایستی و بگویی که من نقشهایم هستم و همان را به مردم ارائه کنی، من به تو می‌گویم، تو این من ذهنی نیستی. زیرا همان نقش من ذهنی، به خلق نیاز دارد و زمانی که از نگاه خلق دور بمانی و دیگر سراغت را نگیرند، تا به حلق (خرخره) در غم و اندوه فرو می‌روی. در حالیکه در هشیاری جسمی و من ذهنی به خلق نیاز داریم و زمانی که زنده شویم دیگر به مردم احتیاجی نداریم. پس جگونه ممکن است هویت حقیقی خود را از نقشها که براساس من ذهنی و همانیدگیها ایجاد کرده ای بگیری.

    ما نقشهایمان نیستیم؛ بلکه ذات و حقیقت وجودی ما آن یکتاییست که دائما خوش، سرمست، زیبا و شاد است و همۀ اینها را در ذات خویش دارد و از جهان بیرون نمی‌گیرد.

     

    مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش

    صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

    جوهر آن باشد که قایم با خود است

    آن عَرَض، باشد که فَرعِ او شده ست

    مثنوی، دفتر ۴، ابیات ۸۰۷ و ۸۰۸

     

    میفرماید: همه چیز خودت هستی، تو هستی که باید روی خودت کار کنی و با فضاگشایی و خاموشی ذهن، در این لحظه پیغام زندگی را خودت بشنوی.

    مرغ خود، صید خود، دام خود، صدر خود، فرش خود، بام خود، خودت هستی .

    اگر سینه‌ات بی نهایت شد، باز هم خودت هستی .

    تنها یکتایی‌ست که بی نهایت شده و همه چیز خودش هست .

    جوهر (هشیاری) آن است که در این لحظۀ ابدی مستقر و قائم به ذات خود و بی نهایت است. اما عَرِض، یعنی همانیدگیها، فرع بر جوهر است. یعنی در من ذهنی جوهر انسان که هشیاری‌ست، قائم به همانیدگیها بوده و از طریق آنها می‌بیند و نیازمند و متکی به جهان بیرون است .

     

    حسن فانی میدهند و عشق فانی میخرند

    زین دو جوی خشک بگذر، جویبار خویش باش

     

    انسانهای من ذهنی حسن فانی و زیبایی فانی همانیدگی ها را میدهند و عشقی را که در آن ارتعاش زندگی نیست میخرند. من ذهنی به خاطر چیزهای فانی عاشق یک من ذهنی دیگر می شود؛ برای اینکه میخواهد چیزهایی به او بدهد و چیزهایی از او بگیرد .

    میگوید حسن فانی و عشق فانی، هر دو جوی خشک هستند... هر دو از جنس ذهن هستند...، از اینها بگذر. بگذار جویبار زندگی آب حیات، جوی شادی از تو رد شود، با فضاگشایی و عدم مقاومت و استقرار در این لحظۀ ابدی.

     

    می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی

    دست دزد از دستشان و دست یار خویش باش

     

    مردم دست تو را میگیرند و تو را با جهان همانیده و نیازمندت میکنند، تا ترا به گورستان من ذهنی ببرند و نابودت کنند. پس این لحظه با فضاگشایی دستت را از دستشان بدزد، از آنها چیزی نخواه... خودت به خودت کمک کن... تو به کمک آنها نیازی نداری. به زندگی وصل شو و بگذار زندگی ترا یاری کند.

     

    این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند

    پرده را بردار و در رو با نگار خویش باش

    با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش

    از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش

     

    این نگاران ذهنی که در ذهنت می‌بینی، نقش پردۀ آن زیبارویان دل هستند. این پرده را با فضاگشایی و مرکز عدم بردار تا با معشوق خودت، خدا روبرو شوی .

    این نگاران ذهنی نمی‌توانند نیازهای تو را برآورده کنند. آنها به تو عشق فانی میدهند و تا زمانی که به این نقشها که پرده ی پندار من ذهنی به تو نشان نمیدهد، مشغول هستی، به آن زیباروی پشت پرده نخواهی رسید .پرده را بردار و به صورت هشیاری با معشوق خودت باش .

    زندگی و ما یکی هستیم، پس بگذار هشیاری خودش را ببیند، با یار خودت باش و از دو عالمی که ذهن ایجاد کرده، یعنی این عالم و یکی هم عالم توهمی که تجسم ذهن است. این دو عالم ذهنی را رها کن، با فضاگشایی و بی زمانی در دیار خویش باش، که همین فضای یکتایی، همین لحظۀ ابدیست که در این صورت هم زیبا هستی و هم زیبا اندیش.

     

    رو، مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور

    غُرّه آن روی بین و هوشیار خویش باش

     

    پس برو و من ذهنی را رها کن، وگرنه در من ذهنی شراب همانیدگیها را خواهی خورد، که از آن غرور زائیده می‌شود .

    تو نور خداوند را ببین، که از طریق فضاگشایی و عدم، خودش را نشانت میدهد. پس خویش اصیل خود را بگیر و هشیار خویش باش، تا تابش زندگی و گرمای شفابخش آن را حس کنی.

     

    با احترام و سپاس فراوان

    سارا - شیراز

    فایل متن تفسیر غزل ۱۲۴۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم سارا از شیراز

    تفسیر غزل ۲۹۷۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم شکوه



    فایل صوتی تفسیر غزل ۲۹۷۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم شکوه


        


    با سلام

     

    مهم نیست چند سال داشته باشیم، هر یک از ما دوره های چرخشی تعیین هدف، امیدواری، برنامه ریزی برای رسیدن به هدف، رسیدن به آن، حس شادی موقت، و سپس حس خلأ ‌‌و درد، ناله و‌ شکایت، سکوت ناشی از عجز و آنگاه شکل گرفتن آرزویی دیگر و تکرار این چرخه را تجربه کرده ای.

     

    گویی در غزل شمارۀ ۲۹۷۴ دیوان شمس، مولانا می گوید، ما انسان‌ها در مواجه با احساس خلأ که ناشی از عدم شناخت از هویت اصلی خویش است، به دو گونه رفتار می‌کنیم.

     

    گاهی در مقابل حس خلأ، مقاومت ‌و شکایت می‌کنیم و مرتب از خود و از زندگی می‌پرسیم: «چرا من سردرگم هستم؟ چرا زندگی من سامان ندارد؟ من که خیلی تلاش می‌کنم؟»، و جوابی که به این سوال ها می دهیم اغلب این است که: «چون کسی نیست راه درست را به من نشان بدهد، یا در راهی که پیش گرفته ام مرا یاری کند، اصلا من شانس ندارم، اگر در خانوادۀ دیگری، یا کشور دیگری متولد می شدم خوشبخت بودم»، و غیره. در واقع هم خود را سرزنش می کنیم و هم اطرافیان را این رفتار تا زمانی از ما سر می‌زند که هویت خود را نمی‌شناسیم و اهدافی که تعیین می کنیم نه بر اساس خواست درونی خود بلکه بر اساس چهارچوب های خانوادگی و اجتماعی است، و در نتیجه انگیزۀ کافی برای پیشرفت نداریم و با اولین شکست یا عدم تأیید درمانده می‌شویم. پاسخ زندگی به این رفتار، اغلب اتفاقاتی است که منجر به درد بیشتر می شود، تا بلکه متوجه شویم راه را به غلط می رویم. در چنین حالتی گویی مورد قهر زندگی قرار گرفته ایم. حال اگر در اثر درد بیدار نشویم، تمام عمر در آه و ناله و ‌نارضایتی و حسرت و بی سرو سامانی به سر خواهیم برد و هرگز رشد نخواهیم کرد.

     

    اما اگر در برابر حس خلأ، از خود، از زندگی، بپرسیم: « من چه استعدادی دارم؟ من چگونه می‌توانم این استعداد را شکوفا کنم؟ من چگونه می توانم خدمت کنم؟»، زندگی با اتفاقاتی که بوجود می‌آورد، پاسخ این سوالات را به ما می‌دهد و در نتیجه راه خود را در زندگی پیدا می‌کنیم.

     

    وقتی هویت حقیقی خود را بشناسیم زندگی را فرصتی برای تبدیل می‌دانیم و ‌در نتیجه به هر اتفاقی، هر چند به ظاهر ناگوار به چشم فرصتی برای رشد نگاه می‌کنیم ‌و از زندگی، از خود سؤال‌های درست می‌پرسیم ‌و جواب درست دریافت می‌کنیم. در این حالت می‌دانیم که شکست یا سقوط، شروع راه رشد و تعالی است و این بینش، پذیرش درد را آسان و سختی راه را برایمان هموار می‌کند. مولوی می‌گوید اگر چنین رفتاری داشته باشیم زندگی ما را به حال خود رها نخواهد کرد بلکه ما را مورد لطف قرار خواهد داد و به ما کمک خواهد کرد که تبدیل شویم و روز به روز بیشتر بدرخشیم.

     

    آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی

    زآن ‌سَر رسد به بی‌ سَر و با سَر اشارتی

     

    در این لحظه با فکر و‌ گفتار و‌ یا رفتار خود به زندگی پیامی می‌فرستیم، و در خور آن پیام، از زندگی پیامی در یافت می کنیم. اگر پرسش ما از فضای گشوده شده باشد و ‌به قول مولانا «بی سر» باشیم، یعنی بدانیم که نمی دانیم و در سکوت از «او» بخواهیم مسیر درست را به ما نشان بدهد، سیل افکار خلاق به ذهن ما جاری می شود و‌ زندگی ما را به مسیر رشد هدایت می کند. اما اگر «با سر» باشیم، یعنی مقاومت کنیم و تسلیم نباشیم و تنها شکایت کنیم، خود را از لطف زندگی محروم می‌کنیم. یعنی راه ورود افکار خلاق را بر خود می‌بندیم و گمگشته و سرگردان در اتفاق درجا می‌زنیم.

     

    زآن‌ رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود

    کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی

     

    آنچه زندگی هر لحظه به دل ما می اندازد و به ما القاء می کند، از نوع ارتعاش است، چیزی که با تمام وجود حسش می کنیم، اگر در این لحظه مومن باشیم، یعنی فضاگشایی را آموخته باشیم، و در حضور به سر ببریم، هر چقدر هم که این پیام با باورهای شرطی شدۀ ما منافات داشته باشد، به آن بله می‌گوییم، ولی اگر کافر باشیم، یعنی در این لحظه از جنس زندگی نباشیم، اگر سکوت نمی‌کنیم و تسلیم نمی‌شویم، این ارتعاش را حس نمی‌کنیم.

     

    زیرا ‌که قهر و لطف، کز آن بحر دررسید

    بر سنگ اشارتی‌ست و به گوهر اشارتی

     

    چرا که قهر و لطف بودن آنچه هر لحظه از طرف زندگی، خرد کل، همچون امواجی از دریای یکتایی به ما می رسد بستگی به این دارد که ما در این لحظه از چه جنسی باشیم. اگر چون سنگ مقاومت کنیم، گویی مورد قهر قرار می‌گیریم و اگر چون گوهر، یعنی موازی با نظم زندگی و تسلیم باشیم، گویی مورد لطف قرار می‌گیریم.

     

    بر سنگ اشارتی‌ست، که بر حالِ خویش باش

    بر گوهر است هر دَم، دیگر اشارتی

     

    گویی زندگی، وقتیکه سرسخت هستیم و ‌مقاومت می‌کنیم ما را به حال خود رها می‌کند. ولی وقتی که درد را می‌پذیریم و‌ سکوت می‌کنیم، هر لحظه پیامی جدید و راه گشا به سوی ما می‌فرستد.

     

    بر سنگ کرده نقشی و آن نقش ‌بند اوست

    هر لحظه سویِ نقش ز آزَر اشارتی

     

    وقتی در مقابل اتفاق مقاومت می‌کنیم، در اتفاق به تله می‌افتیم و با یادآوری اتفاق، گویی آن اتفاق بارها و بارها تکرار می‌شود.

     

    چون در گُهَر رسید اشارت، گُداخت او

    اَحسنت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی

     

    اما وقتی در مقابل اتفاق تسلیم می‌شویم ‌و درد را آگاهانه می‌پذیریم، به عشق مرتعش می شویم و پیغام زندگی را از اتفاق دریافت می‌کنیم و خطاب به زندگی می گوییم: «احسنت، آفرین، چه راهنمایی عالی و موثری!».

     

    بَعد از گداز کرد گُهَر صد هزار جوش

    چون می‌رسید از تَفِ آذر اشارتی

     

    وقتی به عشق مرتعش می شویم، در حرارت عشقی که از طرف زندگی به ما می رسد می‌جوشیم. یعنی هر لحظه تسلیم می شویم و عشق در ما جاری می‌شود و ما هر چه بیشتر به حقیقت وجودی خود نزدیک می‌شویم و فکر های ما پخته تر و خلاق تر می‌شوند.

     

    جوشید و بَحر گشت و جهان در جهان گرفت

    چون آمدش زِ ایزدِ اکبر اشارتی

     

    و آنقدر این جوشیدن، ادامه پیدا می کند تا تبدیل صورت گیرد و بُعد معنوی ما آنقدر رشد کند که بُعد جسمی و ذهنی ما را در بر بگیرد. و این همه وقتی اتفاق می افتد که ما به طریقی پیام زندگی را دریافت کنیم.

     

    ما را اشارتی است ز تبریز و شمسِ دین

    چون تشنه را ز چشمۀ کوثر اشارتی

     

    مولانا که تشنۀ آگاهی بود پیام زندگی را از طریق شمس، یک انسان به حضور رسیده، دریافت کرد و به چشمۀ خرد و عشق بی پایان زندگی دست یافت. باشد که ما نیز خود را با انسان‌های به حضور رسیده قرین کنیم تا به عشق زنده شویم و از غم، رها.

     

    با احترام

    شکوه

    فایل متن تفسیر غزل ۲۹۷۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم شکوه

    جوبار - خانم پریسا از کانادا



    فایل صوتی جوبار - خانم پریسا از کانادا


        


    با سلام

     

    هر که به جوبار بُوَد، جامه بر او بار بُوَد

    چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا

    دیوان شمس، غزل شماره ۳۹

     

    چرا ما لحظات «لی مع الله وقت» را نمیتوانیم درست تجربه کنیم. مولانا در دفتر چهارم مثنوی، بیت ۲۹۶۰ می‌فرماید:

     

    لی مع الله وقت بود آن دم مرا

    لایَسَع فیهِ نبیّ مجتبی

     

    یعنی آن دم (که همین لحظه است) وقت یکی شدن من با زندگی بود. جایی که حتی پیامبر برگزیده خدا هم راه پیدا نمی‌کند.

     

    همه ما به طور طبیعی باید بتوانیم لحظات یکی شدن خود با خدا را تجربه کنیم. جایی که فضای درون کاملا باز است، و هیچ چیز دیگر جز خدا و زندگی در آن راه ندارد. جایی که فقط ما هستیم و زندگی.

     

    اما چرا وقتی در حالت سکوت و سکون نسبی قرار می‌گیریم و تا حدودی فضا باز است، این فضای خالی و سکوت و سکون زیاد با ما نمی‌ماند. مثل یک صید وحشی از ما می‌گریزد.

     

    همه آهنگ لِقا کن، خمش و صید رها کن

    به خموشیت میسّر شود آن صید وحوشت

    دیوان شمس، غزل ۴۰۴

     

    زندگی مثل یک صید وحشی است، مثل یک آهوی زیبای وحشی. اگر در یک صحرای گسترده ما به دنبال صید بدویم، او از ما فرار می‌کند. اما اگر در همان جا که هستیم، ساکت باشیم و سکون و قرار داشته باشیم، همان آهوی وحشی آرام آرام به ما نزدیک می‌شود و در کنار ما قرار می‌گیرد.

     

    آمدن زندگی و وصل شدن ما نیز به همین صورت است. تا با ذهن دنبال گرفتن زندگی می‌دویم، زندگی از ما می‌رمد. اما وقتی خاموش می‌شویم، خودش می آید و تمام وجود ما را در بر می‌گیرد.

     

    اما چرا این لحظات وصل و خاموشی اینقدر کوتاه هستند؟ اگر در لحظاتی که فضا را گشوده ایم و نسبتا آرام هستیم، ناظر باشیم، خواهیم دید که فکرها می آیند و می‌خواهند ما را به خود بکشند. تا وقتی که دنبال فکرها نرویم، این فکرها هیچ آسیبی نمی‌توانند به ما برسانند.‌ فکرها هستند و ما هم به صورت فضای اطراف آنها هستیم. اصلا خاموشی، به معنای نداشتن فکر نیست. فکرها بسته های انرژی هستند. فرم هستند. میتوانند همان جا که هستند باشند و هیج ایرادی هم ندارد. قسمتی از تجربه ما به عنوان هشیاری در قالب فیزیکی انسان همین است که بتواند این فکرها و بسته های انرژی را ببیند، و دیدن فکرها ذاتا مانعی برای یکی شدن ما با زندگی نیستند، البته تا زمانی که ما فضای اطراف فکرها باشیم. مشکل از جایی آغاز میشود که یک فکر ما را می‌کشد و تسلسل فکری ایجاد می‌شود. یکهو می‌بینیم که فکر ما را از جنس خود کرده است، و ما هم مثل فکر تبدیل به یک جسم شده ایم و دیگر فضای اطراف فکر نیستیم، بلکه خود فکر شده ایم. با فکر بالا و پایین می‌شویم و این فکرها، باعث ایجاد هیجانات در ما، چه خوب و چه بد، می‌شوند.

     

    اما سوال اینجاست که چطور یک فکر که تنها یک فُرم کوچک و حقیر است، می‌تواند چنین اثر زیادی روی ما بگذارد، به گونه ای که حتی ما را که از جنس فضای خالی و عدم هستیم را از آن فضای یکتایی با خدا بیرون بکشد؟

     

    فکرها به خودی خود قدرت و نیرویی ندارند. فکر در برابر قدرت و عظمت زندگی، مثل کاه است در برابر باد. اما ما با هشیاری خود به فکرها قدرت و نیرو تزریق می‌کنیم. ما موقعی این کار را انجام میدهیم که با چیزی هم هویت می‌شویم. وقتی یک چیز خارجی اینقدر برای ما مهم میشود که به مرکز دل خود می آوریم، و از آن هویت میگیریم، آن وقت فکر آن چیز بر ما سلطه و سیطره پیدا میکند. فکر آن چیز میتواند ما را به شدت به خود بکشد و فضای درون ما را ببندد.

     

    برای همین است که مولانا میگوید، خرقه و دستار (یعنی همانیدگیهای ما) سنگین و گران هستند، و به ما زیان می‌زنند.

     

    هر که به جوبار بُوَد، جامه بر او بار بُوَد

    چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا!

     

    پس ما به طور اصیل و در حالت طبیعی خود، در جویبارِ زندگی قرار داریم. کسی که در آب می‌رود، باید لباس خود را در آورد تا بتواند راحت شنا کند. پوشیدن لباس او را سنگین می‌کند و نمی‌گذارد آزاد شنا کند. ما هم که در فضای یکتایی هستیم، باید آن «ساکنِ روان» بشویم. سکون ما از وصل ما به زندگی حاصل می‌شود، و روانی ما هم همین کارهایی است که در دنیا در هنگام وصل انجام میدهیم و انرژی زندگی ما را به حرکت و جریان در می آورد و خرد و عشق زندگی از طریق ما در دنیای فیزیکی جاری می‌شود.

     

    اما کافی است یک همانیدگی و فکر آن به مرکزِ دلِ ما بیاید. آن وقت همان فکر، مثل یک لباسی میشود که در جویبار پوشیده ایم، اجازه حرکت و شنای ما را می‌گیرد.

     

    به همین دلیل است که آقای شهبازی اینقدر تاکید دارند که همانیدگیهای خود را بیندازید. وقتی سکوت را حتی به صورت نسبی تجربه میکنیم، و فضا را باز می‌کنیم، این همانیدگیها و فکرهای آن اجازه نمی‌دهند که این لحظات یکی شدن ما با خدا، و به قول مولانا «لی مع الله وقت» به اندازه کافی ادامه پیدا کند، و در نتیجه همین فکرهای همانیده ما را سریع از آن فضا بیرون می آورند.

     

    با احترام،

    پریسا از کانادا

    فایل متن جوبار - خانم پریسا از کانادا

    صاحب دام - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی صاحب دام - خانم سارا از آلمان


        


    صاحبِ دام

     

    حیله کرد انسان و حیله‌اش دام بود

    آنکه جان پنداشت، خون‌آشام بود

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۸

     

    در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟

    همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷

     

    دام چیست؟ حیلۀ انسان چیست؟ دیو چیست و چکار می‌کند؟

    صاحبِ دم کیست‌؟

    حیله، دام و دیو هر سه ساختاری را بیان می‌کنند که مرکزِ همانیدۀ انسان آن را می سازد. حاصلِ نهاییِ این ساختار ایجادِ درد است. دردهایی مثل ترس، حسادت و رنجش. اینچنین مرکزِ همانیده‌ای که حیله‌ساز، دام‌ساز و دیوساز می‌باشد دیدِ درستی‌ ندارد. نگاهش به خودش و به جهانِ بیرون دچار خلل یعنی‌ اشکال شده است. این مرکز نا‌اصل‌کار است یعنی‌ آن کاری را که برای آن ساخته شده انجام نمی‌دهد.

     

    مرکزِ همانیدۀ انسان اشارات حیات‌بخشِ زندگی‌ را نم‌یگرد. «صاحبِ دام» همچنین اشاره می‌کند به این حقیقت که انسان به اختیار مجهز است. انسان توانایی‌ و اختیارِ این را دارد که این لحظه و در تمامِ طولِ عمرش غلط انتخاب کند.

    مراقبه روی این موضوع که من باشنده ای هستم که می‌توانم این لحظه غلط انتخاب کنم بیدار کننده است.

    جمع بشری عموماً غلط انتخاب کرده و خودش را به دام انداخته. این انتخابِ غلط دیدِ هوشیاریِ جسمی همانیده‌ است. می‌گوید، توی انسان همین جسم هستی‌، خوشی‌ و سلامتیِ جسم‌ها هستی‌. حتی عقلِ انسان به او می‌گوید جسمش صد سالِ دیگر نخواهد بود، جسم همۀ انسان هایی که می‌شناسد از جمله بچه های کوچک اطرافش، همۀ روابطش ۱۰۰ سالِ دیگر نخواهند بود. انسان آفل بودن چیزهایی را که به ذهنش می‌آیند، می‌داند. ولی‌ پیغام پدیدۀ آفل بودن را نمیگرد و همچنان همۀ وقت و انرژیِ خودش را صرف آفلین می‌کند. برای آنها میترسد. وقتی‌ به خطر میافتند احساسِ خطر می‌کند، وقت کم میشود احساسِ کم شدن می‌کند.

     

    مولانا ما را بیدار می‌کند، نسبت به اینکه اصل انسان هوشیاریِ محدودِ جسمی‌ نیست. بلکه انسان از جنسِ هشیاری حضور است که بی‌ فرم است و زندگی‌اش به جسمها و اتفاقات بستگی ندارد. ماموریت انسان این است که به آن هوشیاری که اصلِ اوست، با اختیارِ خود و آگاهانه، زنده شود.

     

    هست این دکّان کِرایی، زود باش

    تیشه بستان و تَکَش را می‌تراش

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۱

     

    گفت آن یعقوب با اولادِ خویش

    جُستنِ یوسف کنید از حد بیش

     

    هر حسِ خود را درین جُستن به جِد

    هر طرف رانید، شکلِ مُستَعِد

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۲

     

     

    انسان در ابتدا به دام ذهنِ همانیده می‌‌افتد و به آن دام که در واقع بلای اوست متکی می‌شود. مثل کسی‌ که گرسنه است و برای رفع گرسنگی زهر می‌‌خورد. انسان در منِ ذهنی‌ به دیدهایی که این دام به او می‌دهد متعهد است و نا‌آگاهانه آنها را درست میداند. به خوب و بدِ ذهنش و هیجاناتی که از این خوب و بد کردن ساخته می‌شوند اعتماد دارد.

    درست است که ما به دامِ ذهنِ همانیده افتادیم اما هوشیاری یعنی‌ اصلِ ما خودش صاحبِ این دام است. فضا‌گشایی اطرافِ اتفاقِ این لحظه ما را از گرفتار شدن در دامها و حیله‌های منِ ذهنی‌ِ خودمان و دیگران آزاد می‌کند. طرحِ زندگی‌ این است که ما را از دامِ ذهنِ همانیده آزاد کند. فقط لازم است که ما با اختیارِ خودمان همکاری کنیم.

     

    حیلۀ انسان در منِ ذهنی‌ خواستن است. انسان می‌خواهد زندگی‌ و خوشبختی را از طریق چیزها و وضعیتها به دست آورد. حسِ امنیتش را از آنها می‌گیرد. مانند دانشِ بیشتر، تعداد دوستان بیشتر و پولِ بیشتر. در این دید گرفتن خوب است و دادن خطرناک و بد. انسان در دامِ منِ ذهنی‌ همیشه از کم شدن میترسد. می‌خواهد بگیرد، برسد، به دست آورد. دائماً با وضعیتها کار دارد، و از خدا می‌خواهد کاری کند که این وضعیتها حالشان خوب باشد.

    ولی‌ او به یادِ خویشِ حقیقیش نیست. از خودِ چشمۀ کوثر‌ غافل است، اصل را جستجو نمی‌کند.

     

    جمله عالَم زین غلط کردند راه

    کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه

    مثنوی دفتر ششم، بیت ۸۲۲

     

    بنابرین دیدِ منِ ذهنی‌ حیله ایست که انسان را به دام می‌اندازد و او را از تجربۀ زندگی‌ و شادیِ اصیل محروم می‌کند.

     

    اما معنی‌ِ دیو چیست؟ دیو می‌تواند اسمِ دیگری برای جاذبۀ هوشیاریِ همانیده با جسمها در درون ما و در جهان باشد. هوشیاریی که می‌گوید اصلِ تو همین جسم است، تنها کمکِ تو هم همین عقل و دانشِ تقلیدیِ تو می‌باشد. چیز دیگری نیست، بیخودی دنبالش نرو و بیا به جای آن برو دنبالِ خوشیهای سطحی، مگر همۀ مردم این کار را نمیکنند؟ تو هم مثلِ آنها باش! فکرِ نو که این لحظه خلق می‌شود دردِ سر دارد، تقلید و تکرار ساده‌تر و امن‌تر است.

    این دید از طرف جمع تقویت می‌شود، زیرا در اکثر انسانها هوشیاریِ جسمی‌ِ همانیده غالب است. مولانا ما را بیدار می‌کند، میگوید:

     

    هر طرف غولی همی ‌خوانَد تو را

    کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا

     

    ره نمایم، همرهت باشم رفیق

    من قلاووزم در این راهِ دقیق

     

    نی قلاوزست و نی رَه دانَد او

    یوسفا کم رو سویِ آن گرگ‌ْ خو

     

    حَزم، آن باشد که نفریبد تو را

    چرب و نوش و دام هایِ این سرا

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۶

     

    انسانی‌ که شروع کرده به فضاگشایی و با جدّیت روی خودش کار می‌کند حالتی شبیه به کسی‌ دارد که ناگهان به یک باغ مخفی‌ راهی پیدا کرده که آنجا پر از سکوت و برکت و عطر می‌باشد و یاری بسیار لطیف, مهربان و زیبا آن انسان را به سمت خودش دعوت می‌کند. این شخص با فضاگشایی وارد آن باغ شده و کم کم که قدم برمی‌دارد درک می‌کند که چشمۀ کوثر یعنی‌ منشا همۀ برکات از اینجا می‌جوشد.

    و در این حالت کارِ دیو که همان دلِ سنگ شده و همانیده با جسمهاست، این گونه مشخص می‌شود که با سر و صدا, خشونت, تهدید و چرب زبانی، تلاش می‌کند آن شخص را از آن باغ بیرون ببرد و به دنیای محدودیت ذهن برگرداند. او می‌گوید: «بیا از جسمها خوشی‌ بگیر، خوشی‌ همین است که انسان پولش زیاد شود, غذاهای خوب بخورد و همسرِ زیبا داشته باشد. من اینها را به تو می‌دهم.» اما تنها کاری که دیو می‌کند این است که ما را محروم می‌کند از همه چیز. زیرا بدون جاری شدنِ برکتِ زندگی‌ به مرکزِ انسان هیچ خوشی‌ِ اصیل حتی در امور مادی امکانپذیر نیست.

     

     

    هیچ چیدمان و وضعیتِ بیرونی که به ذهنِ ما می‌‌آید قادر نیست به ما شادی و خوشبختی‌ِ اصیل و ماندگار بدهد.

     

    دیده‌یی باید، سبب سوراخ کُن

    تا حُجُب را بَرکَند از بیخ و بُن

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۲

     

    از مُسبِّب می‌رسد هر خیر و شر

    نیست اسباب و وسایط ای پدر

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴

     

    زندگی‌ بر خلافِ دیو با سکوت و لطافت به ما اشاره می‌کند، اصرار و تحمیل نمی‌کند، مانندِ پیامِ یک عطر. انسان راهِ معنوی را از نقطه ای آغاز می‌کند که خودش هنوز تا حد زیادی در دیدِ دیو زندگی‌ می‌کند. همانیدگیها یا حداقل بقایای آنها در انسان هستند، هر لحظه می‌توانند فعال شوند و جلوی چشمِ هوشیاری را بگیرند. امکان دارد که کیفیت هوشیاریِ ما دچار خلل شود و در معرض عینک‌های دیو قرار گیرد.

     بنابراین بسیار مهم است که انسان یک بار به طور روشن برای خودش تعیین کند که دیدِ مولانا درست است.

     

    یعنی‌ وقتی‌ بیدار می‌شویم و یک بار دیدِ هوشیاریِ حضور را عمیقاً تجربه می‌کنیم و درک می‌کنیم که این دید درست است آن را برای خودمان روی کاغذ بنویسیم و بعد از آن به آن دید متعهد شویم و همۀ فکرها و اعمالمان را با آن بسنجیم.

     

    من یک بار آن باغ را دیدم، درک کردم مولانا چه می‌گوید، درک کردم که دنبالِ چی‌ باید باشم، بویی بردم از آن معشوقی که مولانا می‌گوید. پس آن دید را روی کاغذ می‌نویسم و متعهد می‌شوم به آن نگاه.

     

    بومان بِبَرَد، چو بوی بُردیم

    مِه مان کند ار چه ما کِهینیم

    دیوان شمس، غزل ۱۵۵۳

     

    وقتی‌ به جهان می‌روم، با جمع مصاحبت می‌کنم و مشغول کارهای ذهنی‌ میشوم همه چیز را با آن دید می‌سنجم و به روشن نگاه داشتنِ مرکزِ عدم متعهد می‌مانم.

     

    از ترازو کم کنی، من کم کنم

    تا تو با من روشنی، من روشنم

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰

     

     این روشن بودنِ با زندگی ‌یعنی‌ خالی‌ نگاه داشتنِ مرکز و جذب نشدن به فکرهای همانیده، دلِ حقیقی‌ِ انسان را که از جنس زندگیست به او نشان می‌دهد.

     

    مرکزِ عدم خودِ زندگیست که به زندگی‌ اشارت می‌فرستد و از زندگی‌ اشارت می‌گیرد. اینک اصل‌کار می‌شود، خودش خودش را می‌گدازد و می‌گشاید. با مرکزِ عدم همۀ اتفاقها در خدمتِ فضاگشایی قرار می‌گیرند و از برکتِ آن فضا سیراب می‌شوند و میوه میدهند. آنگاه خود را در آن باغ پیدا می‌کنم و متوجه می‌شوم که این زندگی ‌ِدر مرکزِ انسان است که همۀ وضعیتها از جمله چهار بعد او را شکوفا می‌کند. اینگونه انسان «ساکنِ روان» بودنِ خود را تجربه می‌کند.

     

    وضعیتها و همۀ جهان در آغوش فضای گشودۀ او جا می‌شوند و از آن برکت می‌گیرند.

     

    دیوان شمس، غزل ۲۹۷۴

    چون در گهر رسید اشارت گداخت او

    احسنت آفرین چه منور اشارتی

    بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش

    چون می‌رسید از تف آذر اشارتی

    جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت

    چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی

     

    - با احترام، سارا از آلمان -

    فایل متن صاحب دام - خانم سارا از آلمان

    اشارت زندگی - خانم لادن از کانادا





    برنامه ۸۷۴ گنج حضور

    غزل ۲۹۷۴، دیوان شمس


    -اشارت زندگی


    آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی

    زان سر رسد به بی سر و با سر اشارتی

     

    زان رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود

    کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی

     

    دید زیبایی که این غزل به همراه دارد توجه به جریان داشتن اشارت زندگی این لحظه بین انسان و زندگی است.

     

    این لحظه زندگی اشارتی از جنس خاموشی و بی رنگی بر جان انسان میکند، این اشارت از جنس اَلَست است. اَلَست یعنی من اتفاق نیستم، اسمم، جسمم، شغلم، و تمام نقشها و تجربیات این جهانی نیستم، اصلا وجودی به نام من نیست. تنها یک وجود اصیل هست که عین زیبایی و عشق است و میخواهد خودش را از طریق انسان بیان کند، کار انسان دیدن روی او در این لحظه، به جای دیدن اتفاق است.

    انسانی که روی او را می بیند یا انسانِ بی سر، سرمست از می ایزدی است و برکات زندگی را در جهان پخش میکند.

     

    ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

     

    بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

    سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

    -دیوان شمس، غزل ۱۷۸۶

     

    اتفاق این لحظه تنها روپوش و لباس اشارت زندگی است که به منظور آزادیِ هوشیاری در انسان از ذهنِ هویت دار، توسط قضا پدید می آید.

    بله گفتن به اتفاق این لحظه یا «وفا به اَلَست» به معنی کنار گذاشتن قضاوت من ذهنی و تسلیم شدن بر قضاوت زندگی است.

    پرهیز از من میدانمِ های من ذهنی

    پرهیز از حیله یا استفاده از عقل جزئی من ذهنی و در مقابل فکر و عمل از روی «صدق»

    پرهیز از جستجوی کمال در تصاویر ذهنی

    پرهیز از سرمایه گذاری کردن نیروی زنده زندگی در دامهای ذهنی

     

    مقصود از این طرح، دریافت اشارت زندگی در پشت پرده ی اتفاق این لحظه است. مولانا در این غزل، به زیبایی طرح تبدیل یک انسان توسط زندگی را روشن می‌سازد.

     

    چون در گهر رسید اشارت، گُداخت او

    احسنت، آفرین، چه منوّر اشارتی

     

    بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش

    چون می رسید از تَفِ آذر اشارتی

     

    جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت

    چون آمدش ز ایزدِ اکبر اشارتی

     

    اشارتی که بین دل و دلبر، انسان و زندگی در جریان است، اشارتی گدازنده است که سنگ را تبدیل به گوهر میکند.

    با هر اشارتی از جانب زندگی، دل انسان به صدهزار جوشش عشق ارتعاش میکند.

    این تبدیل تا آنجا پیش میرود که هوشیاری انسان به بینهایت و ابدیت زندگی، زنده شود و وجود مادی و ذهنی را در بر بگیرد.

     

    دریافتن اشارت زندگی، انداختن ترسها و دردها و افکار هم هویت شده و گداختن در آتش هوشیاری نظر و تبدیل به گوهر شدن است.

    گوهر، نور را بی واسطه منعکس میکند و زیبایی می آفریند بر خلاف سنگ که سرد و بی جان است.

     

    مرکز همه انسانها بالقوه گوهر است، گرچه به دلیل بی عشقی جوامع، در انسانها مرکز سنگ ساخته میشود ولی زندگی با کمکها و برکاتش از جمله آموزش مولانا درصدد تبدیل و دوباره گوهر ساختن مرکز انسانهاست.

     

    بر خلاف سنگ، گوهر، گوهر را در وجود انسانهای دیگر شناسایی میکند.

     

    بر سنگ اشارتیست، که بر حالِ خویش باش

    بر گوهرست هر دَم، دیگر اشارتی

     

    خوش‌آیند و بدآیند من ذهنی هر دو نشان مقاومت مرکز جسمی هستند. انسان با مرکز جسمی یا انسانِ با سر، اشارت زندگی را به درستی نمی‌شنود، خود را نقش میپندارد و اشارتِ نقشهایش را میشنود، زندگی هم سنگ بودن چنین حالتی را ادامه میدهد.

     

    در حالیکه فضاگشایی باعث میشود انسان اشارت زندگی را با مرکز عدم دریافت کند. در این حالت انسان، گرمای عشق و تابش نور تمییز دهنده را حس میکند. مولانا از زبان چنین انسانی میگوید: احسنت، آفرین، چه منور اشارتی...

     

    توجه به اشارت و دریافتن پیغام اتفاق، مسئولیت انسان است. این کار ممکن است درد هوشیارانه به همراه داشته باشد. پذیرش درد هوشیارانه یعنی زیر بار مسئولیت رفتن. من ذهنی از این مسؤلیت فرار میکند، یا انکار میکند، یا با سرگرم کردن انسان به کاری، قصد دارد تا این پروسه را به تأخیر بیندازد.

     

    مولانا در ابیات مختلفی انسان را به شیر یا جنگجویی پرقدرت، و من ذهنی را به روباه تشبیه میکند.


    می زن و می خور چو شیر تا به شهادت رسی

    یا

    بازیِ شیران مَصاف، بازی روبَه گریز

    روبه با شیرِ حق کی کند انبازیی؟

    دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳

     

    این ابیات به ما یادآوری میکنند که زندگی از طریق انسان این رویارویی با اوهام را انجام میدهد، تنها نیاز هست که انسان در ذهن ناظر باشد و توجهش را ندزد. هنگام یکی شدن با زندگی و انکار من ذهنی، ترسیدن و توقع کمک گرفتن از بیرون حتی از انسانهای معنوی، منطبق با طرح زندگی نیست.

     

    پس از آزاد شدن هوشیاریِ انسان از اوهام و قائم شدنش بر هوشیاریِ اصیل خویش، انسان تجربه ی سرمست کننده و شگفت انگیز پیوند دوباره با اصل خویشتن را تجربه میکند.

     

    انسان درمی‌یابد که چقدر در من ذهنی به خود ظلم کرده و ناآگاهانه دردِ فراق و جدایی را به دردهای ناهشیارانه ی ذهنی ریخته و برای رسیدن به زندگی به دنبال آرزوهای دور در آینده ذهنی رفته، درحالیکه زندگی با همه لطف و روشناییش هر لحظه با او بوده و هست.

     

    از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

    ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

     

    گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

    ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

     

    یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

    پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

    -دیوان شمس، غزل ۱۷۸۶

     

    با سپاس و احترام،

    -لادن از کانادا

    فایل متن اشارت زندگی - خانم لادن از کانادا