Parviz Shahbazi

Ganje Hozour audio Program #954

برنامه صوتی شماره ۹۵۴ گنج حضور

  • Currently 4.10/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
out of 343 votes
Comments (1)

    
Lights off
Sorry, your favorites list is FULL.

Support Ganje Hozour (حمایت از گنج حضور)

Link to this video/audio

Description

برنامه شماره ۹۵۴ گنج حضور

اجراپرویز شهبازی

۱۴۰۱ تاریخ اجرا۱۵ مارس ۲۰۲۳ -۲۵ اسفند


برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۵۴ بر روی این لینک کلیک کنید.

برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۵۴ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.


PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت

PDF متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمت

تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت 

تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت  


خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی

خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری


فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۵۴ (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۵۴ (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


جانِ جانهایی تو، جان را برشکن

کس تویی، دیگر کسان را برشکن


گوهرِ باقی، درآ در دیده‌ها

سنگ بستان، باقیان را برشکن


ز آسمانِ حق بتاب، ای آفتاب

اخترانِ آسمان را برشکن


غیب‌دان کن سینه‌هایِ خلق را

سینه‌هایِ عیب‌دان را برشکن


بانشان از بی‌نشان پرده شده

بی‌نشانی، هر نشان را برشکن


روزِ مطلق کن شبِ تاریک را

بارنامهٔ(۱) پاسبان را برشکن


شمسِ تبریز، آفتابی آفتاب

شمعِ جان و شمعدان را برشکن


(۱) بارنامه: فهرستِ بار، فهرستِ همانیدگی‌ها

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


جانِ جانهایی تو، جان را برشکن

کس تویی، دیگر کسان را برشکن


گوهرِ باقی، درآ در دیده‌ها

سنگ بستان، باقیان را برشکن


ز آسمانِ حق بتاب، ای آفتاب

اخترانِ آسمان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501


اوّل و آخِر تویی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان


« همانطور که عظمت بی‌نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم، ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی 

قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»


قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳

Quran, Al-Hadid(#57), Line #3


«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»


«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1241


تا نخوانی لا و اِلّاَ الله را

در نيابی مَنهَجِ(۲) این راه را


(۲مَنهَج: راه آشکار و روشن

----------

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۲۲۷

Poem(Qazal)#227, Divan e Hafez


گر چه بر واعظِ(۳) شهر این سخن آسان نشود

تا ریا(۴) وَرزَد و سالوس(۵)، مسلمان نشود


رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است

حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود


گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض(۶)

ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ(۷) و مرجان نشود


اسمِ اعظم(۸) بِکُنَد کارِ خود ای دل، خوش باش

که به تَلبیس(۹) و حیَل(۱۰)، دیو مسلمان نشود


عشق می‌ورزم و امّید که این فَنِّ شریف

چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان(۱۱) نشود


ذرّه را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ

طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود


(۳واعظ: ناصح، پند دهنده

(۴ریا: دورویی

(۵سالوس: فریب، تملّق، چرب‌زبانی

(۶قابلِ فیض: لایقِ بخشش و عطا

(۷لؤلؤ: مروارید

(۸اسمِ اعظم: نامی از نام‌های خداوند که اعجازگر است

(۹تَلبیس: لباس عوض کردن، روی‌پوش

(۱۰حیَل: جمعِ حیله

(۱۱حِرمان: ناامیدی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۲)


(۱۲ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۱۳)

گرچه جو صافی نماید مر تو را


(۱۳فَتیٰ: جوان، جوانمرد

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس را صد من حَدید(۱۴)

ای بسی بسته به بندِ ناپدید


(۱۴حَدید: آهن

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067


که درونِ سینه شرحت داده‌ایم

شرح اَندر سینه‌ات بِنهاده‌ایم


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا


مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» 

تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


 دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۱۵) بپذیر

کارِ او کُنْ فَیَکُون‌ست، نه موقوفِ علل


(۱۵نَفَخْتُ: دمیدم

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466


پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان

می‌دویم اندر مکان و لامَکان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams


چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۱۶) را؟

نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی


(۱۶قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


جانِ جانهایی تو، جان را برشکن

کس تویی، دیگر کسان را برشکن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #630, Divan e Shams


بر هر چه امیدستت، کی گیرد او دستت

بر شکلِ عصا آید وآن مارِ دوسر باشد


وآن غصّه که می‌گویی: آن چاره نکردم دی

هر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر(۱۷) باشد


(۱۷غَرَر: هلاکت، فریب خوردن

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۷۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3274


جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جان

جان چنان گردد که بی‌‌جان تن، بدان‌‌


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #937, Divan e Shams


فراغتی دَهَدَم عشقِ تو ز خویشاوند

از آنکه عشقِ تو بنیادِ عافیت(۱۸) برکَند


(۱۸عافیت: سلامت، زُهد، پرهیزکاری، مجازاً محافظه‌کاری

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


گوهرِ باقی، درآ در دیده‌ها

سنگ بستان، باقیان را برشکن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


ساقیِ باقی‌ست خوش و عاشقان

خاکِ سیه بر سرِ این باقیان


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #77


بلک ازو کن عاریت(۱۹) چشم و نظر

پس ز چشمِ او به رویِ او نگر


(۱۹عاریَت کردن: قرض گرفتن

----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359


ننگرم کس را و گر هم بنگرم

او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3342


چشم ‌داری تو، به چشمِ خود نِگر

مَنگر از چشمِ سَفیهی(۲۰) بی‌خبر


(۲۰سَفیه: احمق، نادان، ابله

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4054


ای اَیاز اکنون نگویی کین گُهَر

چند می‌ارزد بدین تاب و هنر 


گفت: افزون ز آنچه تانم گفت من

گفت: اکنون زود خُردش درشکن


سنگ‌ها در آستین بودش، شتاب 

خُرد کردش، پیشِ او بود آن صواب(۲۱)


(۲۱صواب: درست

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


ز آسمانِ حق بتاب، ای آفتاب

اخترانِ آسمان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4580


آفتابی در یکی ذَرّه نهان

ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


غیب‌دان کن سینه‌هایِ خلق را

سینه‌هایِ عیب‌دان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3036


چون که بر سر مر تو را دَه ریش(۲۲) هست

مَرهَمَت بر خویش باید کار بَست


عیب کردن ریش را داروی اوست

چون شکسته گشت، جایِ اِرْحَمُوست(۲۳)


گر همان عیبت نبود، ایمن مباش

بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش


حدیث


«اِرْحَمُوا تُرحَمُوا»


«رحم کنید، تا بر شما رحم شود.»


(۲۲ریش: زخم

(۲۳اِرْحَمُو: فعل امر به معنی رحم کنید.

----------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1944


پاک کن دو چشم را از مویِ عیب

تا ببینی باغ و سَروستانِ(۲۴) غیب


(۲۴سَروستانِ: جایی که درختِ سرو بسیار باشد، بوستان

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1065


در دلِ سالِک اگر هست آن رُموز

رمزدانی نیست سالِک را هنوز


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان(۲۵)

زُهره زند پردهٔ شنگولیان(۲۶)


(۲۵لولیان: جمعِ لولی، کولی، سرودخوانِ کوچه

(۲۶شنگولیان: جمعِ شنگولی، شاداب، شوخ

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


بانشان از بی‌نشان پرده شده

بی‌نشانی، هر نشان را برشکن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams


چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۲۷) را؟

نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی


(۲۷قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

----------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1280


این جهانِ نیست، چون هستان شده

وآن جهانِ هست، بس پنهان شده


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۴۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1048, Divan e Shams


ز انکارت برویَد پرده‌هایی

مکُن در کارِ آن دلبر تو انکار


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


شمسِ تبریز، آفتابی آفتاب

شمعِ جان و شمعدان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1396


آفتابی خویش را ذرّه نمود

واندک اندک، رویِ خود را برگشود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4580


آفتابی در یکی ذَرّه نهان

ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1480


مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۲۸)

چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش


چشم‌ها چون شد گذاره(۲۹)، نورِ اوست

مغزها می‌بیند او در عینِ پوست


بیند اندر ذَرّه، خورشیدِ بقا

بیند اندر قطره، کُلِّ بحر(۳۰) را


قرآن کریم، سورهٔ حِجر (۱۵)، آیهٔ ۹۹

Quran, Al-Hijr(#15), Line #99


«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ.»


«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین (مرگ) تو را در رسد.»


(۲۸عُش: آشیانهٔ پرندگان

(۲۹گذاره: آنچه از حدّ درگذرد، گذرنده.

(۳۰بحر: دریا

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #387


آن زمان کِت امتحان مطلوب شد

مسجدِ دینِ تو، پُر خَرُّوب(۳۱) شد


(۳۱خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوته‌ای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران می‌کند.

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #388


«قصّۀ مسجدِ اَقْصیٰ و خَرّوب و عزم کردنِ داود علیه‌السّلام 

پیش از سلیمان علیه‌السّلام، بر بنایِ آن مسجد»

 

چون درآمد عزمِ داودی به تنگ

که بسازد مسجدِ اَقْصیٰ به سنگ

 

وحی کردش حق که ترکِ این بخوان

که ز دَستت برنیاید این مکان

 

نیست در تقدیرِ ما آنکه تو این

مسجدِ اَقْصیٰ برآری ای گُزین

 

گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز

که مرا گویی که مسجد را مساز؟

 

گفت: بی‌جُرمی، تو خون‌ها کرده‌ای

خونِ مظلومان به گردن بُرده‌ای

 

که ز آوازِ تو خلقی بی‌شمار

جان بدادند و شدند آن را شکار


خون بسی رفته‌ست بر آوازِ تو

بر صدایِ خوبِ جان‌پردازِ(۳۲) تو

 

گفت: مغلوبِ تو بودم، مستِ تو

دستِ من بربسته بود از دستِ تو


نه که هر مغلوبِ شَه مرحوم(۳۳) بود؟

نَه که اَلْـمَغْلُوبُ کَالْـمَعْدُوم بود؟


مگر نه اینست که هر که مقهورِ شاهِ حقیقت شود مورد رحمت قرار می‌گیرد؟ 

و مگر نه اینست که هر که مغلوب شود گویی معدوم شده است؟


گفت: این مغلوب، معدومی‌ست کو

جز به نسبت نیست معدوم، اَیْقِنُوا(۳۴)


حضرت حق به داود(ع) جواب فرمود: درست است که تو مغلوب و مقهور من بودی، 

امّا هر مغلوبی، معدومِ مطلق نیست. «یقین پیدا کنید.»


قرآن کریم، سورهٔ حِجر (۱۵)، آیهٔ ۹۹

Quran, Al-Hijr(#15), Line #99


«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ.»


«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین (مرگ) تو را در رسد.»


(۳۲جان‌پرداز: جان‌ستان

(۳۳مرحوم: کسی که موردِ رحمت و شفقت قرار گیرد.

(۳۴اَیْقِنُوا: یقین پیدا کنید.

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008


چیست تعظیمِ(۳۵) خدا افراشتن؟

خویشتن را خوار و خاکی داشتن


چیست توحیدِ خدا آموختن؟

خویشتن را پیشِ واحد سوختن


گر همی‌خواهی که بفْروزی چو روز

هستیِ همچون شبِ خود را بسوز


(۳۵تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #398

 

این چنین معدوم کو از خویش رفت

بهترینِ هست‌ها افتاد و زَفت

 

او به نسبت با صفاتِ حق فناست

در حقیقت در فنا او را بقاست


جملۀ ارواح در تدبیرِ اوست

جملۀ اَشباح(۳۶) هم در تیرِ اوست


آنکه او مغلوب اندر لطفِ ماست

نیست مُضْطَر، بلکه مُختارِ وَلاست(۳۷)


کسی که عشق الهی را انتخاب کند با فنا کردنِ «من ذهنی» یا وجودِ مجازی خود 

«تعظیمِ خدا» را درک می‌کند و از آن بهره‌مند می‌گردد.


(۳۶اَشباح: جمعِ شَبَح به معنی تن، کالبد، سیاهی‌ای که از دور به نظر آید. در اینجا منظور مرتبهٔ جسم و جسمانیت است.

(۳۷وَلا: وَلاء، دوستی، محبّت، نزدیکی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4064


زآن عَوانِ(۳۸) مُقتَضی(۳۹) که شهوت است

دل اسیرِ حرص و آز و آفت است


(۳۸عَوان: مأمور

(۳۹مُقتَضی: خواهش‌گر

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #402


مُنتهایِ اختیار آن است خَود

که اختیارش گردد اینجا مُفْتَقَد(۴۰)

 

اختیاری را نبودی چاشنی(۴۱)

گر نگشتی آخِر او محو از منی


در جهان گر لقمه و گر شربت است

لذّتِ او فرعِ محوِ لذّت است


گرچه از لذّات، بی‌تأثیر شد

لذّتی بود او و لذّت‌گیر(۴۲) شد


(۴۰مُفْتَقَد: گم کرده شده

(۴۱چاشنی: مقداری اندک از خوراک که برای مزّه کردن بچشند، در اینجا به معنی لذّت و حلاوت است.

(۴۲لذّت‌گیر: گیرندهٔ لذّت و خوشی، جذب کنندهٔ لذّت و خوشی.

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #406

 

«شرحِ اِنَّمَاالْـمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ وَالْعُلَمٰاءُ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ، خاصّه اتحادِ داود و سلیمان 

و سایرِ انبیاء علیهم‌السّلام که اگر یکی از ایشان را منکر شوی، ایمان به هیچ نبی 

درست نباشد، و این علامتِ اتّحاد است که یک خانه از آن هزاران خانه ویران کنی 

آن همه ویران شود و یک دیوار، قایم نماند که لٰانُفَرِّقُ بَیْنَ اَحَدٍ مِنْهُمْ 

وَالْعٰاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ. این خود از اشارت گذشت»


قرآن کریم، سورهٔ حُجُرات (۴۹)، آیهٔ ۱۰

Quran, Al-Hujuraat(#49), Line #10


«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»


«هر آينه مؤمنان برادرانند. ميان برادرانتان آشتى بيفكنيد و از خدا بترسيد، باشد كه بر شما رحمت آرد.»


قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۸۴

Quran, Al-i-Imran(#3), Line #84


«… لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ… .»


«… ميان هيچ يك از ايشان فرقى نمى‌نهيم… .»


عبارت


«الْعٰاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ.»


«شخص خردمند را اشارتی کافی است.»


گرچه بَرنآیَد به جهد و زورِ تو

لیک مسجد را برآرَد پُورِ تو

 

کردۀ او کردۀ‌ توست ای حکیم

مؤمنان را اِتّصالی دان قدیم

 

مؤمنان معدود، لیک ایمان یکی

جسمشان معدود، لیکن جان یکی


غیرِ فهم و جان که در گاو و خر است

آدمی را عقل و جانی دیگر است

 

باز غیرِ جان و عقلِ آدمی

هست جانی در ولیِّ آن دَمی

 

جانِ حیوانی ندارد اتّحاد

تو مَجُو این اتّحاد از روحِ باد


گر خورَد این نان، نگردد سیر آن

ور کَشَد بار این، نگردد او گران

 

بلکه این شادی کند از مرگِ او

از حسد میرد، چو بیند برگِ او

 

جانِ گُرگان و سگان هر یک جداست

مُتّحد جان‌هایِ شیرانِ خداست


جمع گفتم جان‌هاشان من به اسم

کآن یکی جان صد بُوَد نِسبَت به جسم

 

همچو آن یک نورِ خورشیدِ سَما

صد بُوَد نسبت به صحنِ خانه‌ها

 

لیک یک باشد همۀ انوارشان

چونکه برگیری تو دیوار از میان


چون نمانَد خانه‌ها را قاعده

مؤمنان مانند، نَفْسِ واحده

 

فرق و اشکالات آید زین مقال

زآنکه نَبْوَد مِثل، این باشد مِثال

 

فرق‌ها بی‌حد بُوَد از شخصِ شیر

تا به شخصِ آدمیزادِ دلیر


حدیث


«اَلْـمُؤْمِنُونَ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ»


«مؤمنان مانند نفسی واحدند.»


لیک در وقتِ مثال ای خوش‌نظر

اتّحاد از رویِ جانبازی نگر

 

کآن دلیر آخِر مثالِ شیر بود

نیست مثلِ شیر در جملۀ‌ حُدود

 

متّحد، نقشی ندارد این سرا

تا که مِثلی وانمایم من تو را

 

هم مثالِ ناقصی دست آورم

تا ز حیرانی خِرَد را واخَرَم

 

شب به هر خانه چراغی می‌نهند

تا به نورِ آن ز ظُلمت می‌رهند

 

آن چراغ این تن بُوَد، نورش چو جان

هست محتاجِ فَتیل و این و آن


آن چراغِ شش فَتیلۀ‌ این حواس

جملگی بر خواب و خور دارد اساس

 

بی‌خور و بی‌خواب نَزْیَد نیم دَم

با خور و با خواب نَزْیَد نیز هم

 

بی‌فَتیل و روغنش نَبْوَد بقا

با فَتیل و روغن، او هم بی‌وفا


زآنکه نورِ علّتی‎‌اش(۴۳) مرگ‌جُوست

چون زیَد؟ که روزِ روشن(۴۴) مرگِ اوست

 

جمله حسّ‌های بَشَر هم بی‌بقاست

زآنکه پیشِ نورِ روزِ حَشْر، لاست

 

نورِ حسّ و جانِ بابایانِ ما

نیست کُلّی فانی و لا، چون گیا


لیک مانندِ ستاره و ماهتاب

جمله مَحوند از شعاعِ آفتاب

 

آنچنانکه سوز و دردِ زخمِ کیک(۴۵)

محو گردد چون درآید مار اِلَیْک(۴۶)

 

آن چنانکه عُور(۴۷) اندر آب جَست

تا در آب از زخم زنبوران بِرَست


می‌کند زنبور بر بالا طواف

چون برآرد سَر، ندارندش معاف

 

آب، ذکرِ حقّ و، زنبور این زمان

هست یادِ آن فلانه و آن فلان

 

دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن

تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن


قرآن کریم، سورهٔ رعد (۱۳)، آیهٔ ۲۸

Quran, Al-Ra’d(#13), Line #28


«… أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.»


«… آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مى‌يابد.»


بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صفا

خود بگیری جملگی سر تا به پا

 

آنچنان کز آب، آن زنبورِ شرّ

می‌گریزد، از تو هم گیرد حَذَر

 

بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش

که به سِر هم‌ طبعِ آبی خواجه‌تاش


پس کسانی کز جهان بگْذشته‌اند

لا نی‌اند و در صفات آغشته‌اند

 

در صفاتِ حق، صفاتِ جمله‌شان

همچو اختر، پیشِ آن خور بی‌نشان

 

گر ز قُرآن نَقْل خواهی، ای حَرون(۴۸)

خوان: جَمیعٌ هُمْ‎ لَدَیْنٰا مُحْضَرُون(۴۹)


قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۳۲

Quran, Yaseen(#36), Line #32


«وَإِنْ كُلٌّ لَـمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ»


«و كس نماند مگر آنكه نزد ما حاضرش آرند.»


مُحْضَرُون معدوم نَبْوَد، نیک بین

تا بقایِ روح‌ها دانی یقین

 

روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب

روحِ واصِل در بقا، پاک از حجاب

 

زین چراغِ حِسِّ حیوان، اَلْـمُراد(۵۰)

گفتمت هان تا نجویی اتّحاد

 

روحِ خود را مُتَّصل کن ای فلان

زود با ارواحِ قُدسِ سالکان

 

صد چراغت ار مُرَند(۵۱)، ار بیستند(۵۲)

پس جُدااند و یگانه نیستند

 

زآن همه جنگند این اصحابِ ما

جنگ کس نشْنید اندر انبیا


زآنکه نورِ انبیا خورشید بود

نورِ حسِّ ما چراغ و شمع و دود

 

یک بمیرد، یک بمانَد تا به روز

یک بُوَد پژمرده، دیگر بافُروز

 

جانِ حیوانی بُوَد حَیّ(۵۳) از غذی(۵۴)

هم بمیرد او به هر نیک و بذی(۵۵)


گر بمیرد این چراغ و، طَی شود

خانۀ همسایه، مُظْلَم کَی شود؟

 

نورِ آن خانه چو بی این هم به پاست

پس چراغِ حسِّ هر خانه جُداست

 

این مثالِ جانِ حیوانی بُوَد

نه مثالِ جانِ رَبّانی بُوَد


باز از هندویِ شب(۵۶) چون ماه زاد

در سرِ هر روزنی نوری فتاد

 

نورِ آن صد خانه را تو یک شُمَر

که نمانَد نورِ این، بی آن دگر

 

تا بُوَد خورشیدِ تابان بر افق

هست در هر خانه نورِ او قُنُق(۵۷)


باز چون خورشیدِ جان، آفِل شود

نورِ جملۀ خانه‌ها زایل شود

 

این مثالِ نور آمد مِثل، نی 

مر تو را هادی عَدُو را رهزنی

 

بر مثالِ عنکبوت آن زشتْ‌خو

پرده‌هایِ گَنده را بَر بافد او

 

از لُعابِ خویش پردۀ‌ نور کرد

دیدۀ ادراکِ خود را کور کرد

 

گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد(۵۸)

ور بگیرد پاش، بستاند لگد

 

کم نشین بر اسبِ توسن(۵۹) بی‌لگام

عقل و دین را پیشوا کن وَالسَّلام


اندرین آهنگ(۶۰)، منگر سُست و پست

کاندرین ره، صبر و شِقِّ اَنْفُس است


قرآن کریم، سورهٔ نحل (۱۶)، آیهٔ ۷

Quran, Al-Nahl(#16), Line #7


«وَتَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلَىٰ بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ ۚ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ.»


«بارهايتان را به شهرهايى كه جز به رنج تن بدانها نتوانيد رسيد، 

حمل مى‌كنند، زيرا پروردگارتان رئوف و مهربان است.»


(۴۳عِلّتی‎‌: مریض

(۴۴روزِ روشن: در اینجا به معنی اجل و فرارسیدن لحظه‌ای است که باید شبِ دنیا را ترک گفت و قدم به عرصهٔ روشن نشئهٔ دیگر نهاد.

(۴۵کَیک: حشرهٔ کَک 

(۴۶اِلَیْک: به سوی تو

(۴۷عُور: برهنه

(۴۸حَرون: سرکش و نافرمان

(۴۹مُحْضَرُون: حاضر کرده شدگان

(۵۰اَلْـمُراد: منظورِ من این است.

(۵۱مُرَند: می‌میرند

(۵۲بیستند: بایستند، زنده بمانند، فروزان باشند

(۵۳حَیّ:‌ زنده

(۵۴غذی: غذا

(۵۵بذی: بدی

(۵۶هندویِ شب: شب سیاه

(۵۷قُنُق: میهمان

(۵۸برخورَد: برخوردار شود، کامران گردد، دریابد

(۵۹اسبِ توسن: اسبِ رام نشده، اسبِ سرکش

(۶۰آهنگ: قصد و اراده، راه و رسم، قاعده و قانون

-------------------------

مجموع لغات:


(۱) بارنامه: فهرستِ بار، فهرستِ همانیدگی‌ها

(۲مَنهَج: راه آشکار و روشن

(۳واعظ: ناصح، پند دهنده

(۴ریا: دورویی

(۵سالوس: فریب، تملّق، چرب‌زبانی

(۶قابلِ فیض: لایقِ بخشش و عطا

(۷لؤلؤ: مروارید

(۸اسمِ اعظم: نامی از نام‌های خداوند که اعجازگر است

(۹تَلبیس: لباس عوض کردن، روی‌پوش

(۱۰حیَل: جمعِ حیله

(۱۱حِرمان: ناامیدی

(۱۲ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

(۱۳فَتیٰ: جوان، جوانمرد

(۱۴حَدید: آهن

(۱۵نَفَخْتُ: دمیدم

(۱۶قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

(۱۷غَرَر: هلاکت، فریب خوردن

(۱۸عافیت: سلامت، زُهد، پرهیزکاری، مجازاً محافظه‌کاری

(۱۹عاریَت کردن: قرض گرفتن

(۲۰سَفیه: احمق، نادان، ابله

(۲۱صواب: درست

(۲۲ریش: زخم

(۲۳اِرْحَمُو: فعل امر به معنی رحم کنید.

(۲۴سَروستانِ: جایی که درختِ سرو بسیار باشد، بوستان

(۲۵لولیان: جمعِ لولی، کولی، سرودخوانِ کوچه

(۲۶شنگولیان: جمعِ شنگولی، شاداب، شوخ

(۲۷قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

(۲۸عُش: آشیانهٔ پرندگان

(۲۹گذاره: آنچه از حدّ درگذرد، گذرنده.

(۳۰بحر: دریا

(۳۱خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوته‌ای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران می‌کند.

(۳۲جان‌پرداز: جان‌ستان

(۳۳مرحوم: کسی که موردِ رحمت و شفقت قرار گیرد.

(۳۴اَیْقِنُوا: یقین پیدا کنید.

(۳۵تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن

(۳۶اَشباح: جمعِ شَبَح به معنی تن، کالبد، سیاهی‌ای که از دور به نظر آید. در اینجا منظور مرتبهٔ جسم و جسمانیت است.

(۳۷وَلا: وَلاء، دوستی، محبّت، نزدیکی

(۳۸عَوان: مأمور

(۳۹مُقتَضی: خواهش‌گر

(۴۰مُفْتَقَد: گم کرده شده

(۴۱چاشنی: مقداری اندک از خوراک که برای مزّه کردن بچشند، در اینجا به معنی لذّت و حلاوت است.

(۴۲لذّت‌گیر: گیرندهٔ لذّت و خوشی، جذب کنندهٔ لذّت و خوشی.

(۴۳عِلّتی‎‌: مریض

(۴۴روزِ روشن: در اینجا به معنی اجل و فرارسیدن لحظه‌ای است که باید شبِ دنیا را ترک گفت و قدم به عرصهٔ روشن نشئهٔ دیگر نهاد.

(۴۵کَیک: حشرهٔ کَک 

(۴۶اِلَیْک: به سوی تو

(۴۷عُور: برهنه

(۴۸حَرون: سرکش و نافرمان

(۴۹مُحْضَرُون: حاضر کرده شدگان

(۵۰اَلْـمُراد: منظورِ من این است.

(۵۱مُرَند: می‌میرند

(۵۲بیستند: بایستند، زنده بمانند، فروزان باشند

(۵۳حَیّ:‌ زنده

(۵۴غذی: غذا

(۵۵بذی: بدی

(۵۶هندویِ شب: شب سیاه

(۵۷قُنُق: میهمان

(۵۸برخورَد: برخوردار شود، کامران گردد، دریابد

(۵۹اسبِ توسن: اسبِ رام نشده، اسبِ سرکش

(۶۰آهنگ: قصد و اراده، راه و رسم، قاعده و قانون


----------------------------

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


جان جانهایی تو جان را برشکن

کس تویی دیگر کسان را برشکن


گوهر باقی درآ در دیده‌ها

سنگ بستان باقیان را برشکن


ز آسمان حق بتاب ای آفتاب

اختران آسمان را برشکن


غیب‌دان کن سینه‌های خلق را

سینه‌های عیب‌دان را برشکن


بانشان از بی‌نشان پرده شده

بی‌نشانی هر نشان را برشکن


روز مطلق کن شب تاریک را

بارنامه پاسبان را برشکن


شمس تبریز آفتابی آفتاب

شمع جان و شمعدان را برشکن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


جان جانهایی تو جان را برشکن

کس تویی دیگر کسان را برشکن


گوهر باقی درآ در دیده‌ها

سنگ بستان باقیان را برشکن


ز آسمان حق بتاب ای آفتاب

اختران آسمان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501


اول و آخر تویی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان


همانطور که عظمت بی‌نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی 

قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم


قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳

Quran, Al-Hadid(#57), Line #3


«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»


«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1241


تا نخوانی لا و الا الله را

در نيابی منهج این راه را


حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۲۲۷

Poem(Qazal)#227, Divan e Hafez


گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود


رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود


گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود


اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود


عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود


ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشید درخشان نشود


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علتی بتر ز پندار کمال

نیست اندر جان تو ای ذودلال


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگ جو هست سرگین ای فتی

گرچه جو صافی نماید مر تو را


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسی بسته به بند ناپدید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067


که درون سینه شرحت داده‌ایم

شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک گوی لا علم لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا


مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست

تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر

کار او کن فیکون‌ست نه موقوف علل



مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466


پیش چوگانهای حکم کن فکان

می‌دویم اندر مکان و لامکان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams


چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را

نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


جان جانهایی تو جان را برشکن

کس تویی دیگر کسان را برشکن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #630, Divan e Shams


بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت

بر شکل عصا آید وآن مار دوسر باشد


وآن غصه که می‌گویی آن چاره نکردم دی

هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۷۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3274


جان جان چون واکشد پا را ز جان

جان چنان گردد که بی‌‌جان تن بدان‌‌


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #937, Divan e Shams


فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند

از آنکه عشق تو بنیاد عافیت برکند


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


گوهر باقی درآ در دیده‌ها

سنگ بستان باقیان را برشکن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


ساقی باقی‌ست خوش و عاشقان

خاک سیه بر سر این باقیان


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #77


بلک ازو کن عاریت چشم و نظر

پس ز چشم او به روی او نگر


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359


ننگرم کس را و گر هم بنگرم

او بهانه باشد و تو منظرم


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3342


چشم ‌داری تو به چشم خود نگر

منگر از چشم سفیهی بی‌خبر


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4054


ای ایاز اکنون نگویی کین گهر

چند می‌ارزد بدین تاب و هنر 


گفت افزون ز آنچه تانم گفت من

گفت اکنون زود خردش درشکن


سنگ‌ها در آستین بودش شتاب 

خرد کردش پیش او بود آن صواب


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


ز آسمان حق بتاب ای آفتاب

اختران آسمان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4580


آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


غیب‌دان کن سینه‌های خلق را

سینه‌های عیب‌دان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3036


چون که بر سر مر تو را ده ریش هست

مرهمت بر خویش باید کار بست


عیب کردن ریش را داروی اوست

چون شکسته گشت جای ارحموست


گر همان عیبت نبود ایمن مباش

بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش


حدیث


«اِرْحَمُوا تُرحَمُوا»


«رحم کنید، تا بر شما رحم شود.»


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1944


پاک کن دو چشم را از موی عیب

تا ببینی باغ و سروستان غیب


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1065


در دل سالک اگر هست آن رموز

رمزدانی نیست سالک را هنوز


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان

زهره زند پرده شنگولیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


بانشان از بی‌نشان پرده شده

بی‌نشانی هر نشان را برشکن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams


چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را

نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1280


این جهان نیست چون هستان شده

وآن جهان هست بس پنهان شده


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۴۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1048, Divan e Shams


ز انکارت بروید پرده‌هایی

مکن در کار آن دلبر تو انکار


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams


شمس تبریز آفتابی آفتاب

شمع جان و شمعدان را برشکن


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1396


آفتابی خویش را ذره نمود

واندک اندک روی خود را برگشود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4580


آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1480


مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش

چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش


چشم‌ها چون شد گذاره نور اوست

مغزها می‌بیند او در عین پوست


بیند اندر ذره خورشید بقا

بیند اندر قطره کل بحر را


قرآن کریم، سورهٔ حِجر (۱۵)، آیهٔ ۹۹

Quran, Al-Hijr(#15), Line #99


«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ.»


«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین (مرگ) تو را در رسد.»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #387


آن زمان کت امتحان مطلوب شد

مسجد دین تو پر خروب شد


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #388


قصه مسجد اقصی و خروب و عزم کردن داود علیه‌السلام 

پیش از سلیمان علیه‌السلام بر بنای آن مسجد

 

چون درآمد عزم داودی به تنگ

که بسازد مسجد اقصی به سنگ

 

وحی کردش حق که ترک این بخوان

که ز دستت برنیاید این مکان

 

نیست در تقدیر ما آنکه تو این

مسجد اقصی برآری ای گزین

 

گفت جرمم چیست ای دانای راز

که مرا گویی که مسجد را مساز

 

گفت بی‌جرمی تو خون‌ها کرده‌ای

خون مظلومان به گردن برده‌ای

 

که ز آواز تو خلقی بی‌شمار

جان بدادند و شدند آن را شکار


خون بسی رفته‌ست بر آواز تو

بر صدای خوب جان‌پرداز تو

 

گفت مغلوب تو بودم مست تو

دست من بربسته بود از دست تو


نه که هر مغلوب شه مرحوم بود

نه که الـمغلوب کالـمعدوم بود


مگر نه اینست که هر که مقهور شاه حقیقت شود مورد رحمت قرار می‌گیرد

و مگر نه اینست که هر که مغلوب شود گویی معدوم شده است


گفت این مغلوب معدومی‌ست کو

جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا


حضرت حق به داود(ع) جواب فرمود درست است که تو مغلوب و مقهور من بودی 

اما هر مغلوبی معدوم مطلق نیست یقین پیدا کنید


قرآن کریم، سورهٔ حِجر (۱۵)، آیهٔ ۹۹

Quran, Al-Hijr(#15), Line #99


«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ.»


«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین (مرگ) تو را در رسد.»


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008


چیست تعظیم خدا افراشتن

خویشتن را خوار و خاکی داشتن


چیست توحید خدا آموختن

خویشتن را پیش واحد سوختن


گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز

هستی همچون شب خود را بسوز


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #398

 

این چنین معدوم کو از خویش رفت

بهترینِ هست‌ها افتاد و زَفت

 

او به نسبت با صفات حق فناست

در حقیقت در فنا او را بقاست


جمله ارواح در تدبیر اوست

جمله اشباح هم در تیر اوست


آنکه او مغلوب اندر لطف ماست

نیست مضطر بلکه مختار ولاست


کسی که عشق الهی را انتخاب کند با فنا کردن من ذهنی یا وجود مجازی خود 

تعظیم خدا را درک می‌کند و از آن بهره‌مند می‌گردد


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4064


زآن عوان مقتضی که شهوت است

دل اسیر حرص و آز و آفت است


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #402


منتهای اختیار آن است خود

که اختیارش گردد اینجا مفتقد

 

اختیاری را نبودی چاشنی

گر نگشتی آخر او محو از منی


در جهان گر لقمه و گر شربت است

لذت او فرع محو لذت است


گرچه از لذات بی‌تأثیر شد

لذتی بود او و لذت‌گیر شد


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #406

 

شرح انماالـمومنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان 

و سایر انبیاء علیهم‌السلام که اگر یکی از ایشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی 

درست نباشد و این علامت اتحاد است که یک خانه از آن هزاران خانه ویران کنی 

آن همه ویران شود و یک دیوار، قایم نماند که لانفرق بین احد منهم 

والعاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت


قرآن کریم، سورهٔ حُجُرات (۴۹)، آیهٔ ۱۰

Quran, Al-Hujuraat(#49), Line #10


«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»


«هر آينه مؤمنان برادرانند. ميان برادرانتان آشتى بيفكنيد و از خدا بترسيد، باشد كه بر شما رحمت آرد.»


قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۸۴

Quran, Al-i-Imran(#3), Line #84


«… لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ… .»


«… ميان هيچ يك از ايشان فرقى نمى‌نهيم… .»


عبارت


«الْعٰاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ.»


«شخص خردمند را اشارتی کافی است.»


گرچه برنآید به جهد و زور تو

لیک مسجد را برآرد پور تو

 

کرده او کرده توست ای حکیم

مؤمنان را اتصالی دان قدیم

 

مؤمنان معدود لیک ایمان یکی

جسمشان معدود لیکن جان یکی


غیر فهم و جان که در گاو و خر است

آدمی را عقل و جانی دیگر است

 

باز غیر جان و عقل آدمی

هست جانی در ولی آن دمی

 

جان حیوانی ندارد اتحاد

تو مجو این اتحاد از روح باد


گر خورد این نان نگردد سیر آن

ور کشد بار این نگردد او گران

 

بلکه این شادی کند از مرگ او

از حسد میرد چو بیند برگ او

 

جان گرگان و سگان هر یک جداست

متحد جان‌های شیران خداست


جمع گفتم جان‌هاشان من به اسم

کآن یکی جان صد بود نسبت به جسم

 

همچو آن یک نور خورشید سما

صد بود نسبت به صحن خانه‌ها

 

لیک یک باشد هم انوارشان

چونکه برگیری تو دیوار از میان


چون نماند خانه‌ها را قاعده

مؤمنان مانند نفس واحده

 

فرق و اشکالات آید زین مقال

زآنکه نبود مثل این باشد مثال

 

فرق‌ها بی‌حد بود از شخص شیر

تا به شخص آدمیزاد دلیر


حدیث


«اَلْـمُؤْمِنُونَ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ»


«مؤمنان مانند نفسی واحدند.»


لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر

اتحاد از روی جانبازی نگر

 

کآن دلیر آخر مثال شیر بود

نیست مثل شیر در جمله حدود

 

متحد نقشی ندارد این سرا

تا که مثلی وانمایم من تو را

 

هم مثال ناقصی دست آورم

تا ز حیرانی خرد را واخرم

 

شب به هر خانه چراغی می‌نهند

تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند

 

آن چراغ این تن بود نورش چو جان

هست محتاج فتیل و این و آن


آن چراغ شش فتیله این حواس

جملگی بر خواب و خور دارد اساس

 

بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم

با خور و با خواب نزید نیز هم

 

بی‌فتیل و روغنش نبود بقا

با فتیل و روغن او هم بی‌وفا


زآنکه نور علتی‎‌اش مرگ‌جوست

چون زید که روز روشن مرگ اوست

 

جمله حس‌های بشر هم بی‌بقاست

زآنکه پیش نور روز حشر لاست

 

نور حس و جان بابایان ما

نیست کلی فانی و لا چون گیا


لیک مانند ستاره و ماهتاب

جمله محوند از شعاع آفتاب

 

آنچنانکه سوز و درد زخم کیک

محو گردد چون درآید مار الیک

 

آن چنانکه عور اندر آب جست

تا در آب از زخم زنبوران برست


می‌کند زنبور بر بالا طواف

چون برآرد سر ندارندش معاف

 

آب ذکر حق و زنبور این زمان

هست یاد آن فلانه و آن فلان

 

دم بخور در آب ذکر و صبر کن

تا رهی از فکر و وسواس کهن