Parviz Shahbazi

Ganje Hozour audio Program #952

برنامه صوتی شماره ۹۵۲ گنج حضور

  • Currently 3.97/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
out of 306 votes
Comments (1)

    
Lights off
Sorry, your favorites list is FULL.

Support Ganje Hozour (حمایت از گنج حضور)

Link to this video/audio

Description

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان(۱)

زُهره زند پردهٔ شنگولیان(۲)


بیند مرّیخ که بزم است و عیش

خنجر و شمشیر کُنَد در میان


ماه فشانَد پرِ(۳) خود چون خروس

پیش و پَسَش اخترِ چون ماکیان(۴)


دیدهٔ غمّاز(۵) بدوزد فلک

تا که گواهی ندهد بر کیان(۶)


خفته گروهی و گروهی به صید

تا که کند سود و که دارد زیان


پنج و شش است امشب مهرهٔ قمار

سست مَیَفکن لب چون ناشیان(۷)


جامِ بقا گیر و بِهِل جامِ خواب

پرده بُوَد خواب و حجابِ عیان


ساقیِ باقی‌ست خوش و عاشقان

خاکِ سیه بر سرِ این باقیان


زهر از آن دستِ کریمش بنوش

تا که شوی مِهتَرِ(۸) حلواییان


عشق چو مغز است جهان همچو پوست

عشق چو حلوا و جهان چون تیان(۹)


حلقِ من از لذّتِ حلوا بسوخت

تا نکنم حِلیهٔ(۱۰) حلوا بیان


(۱) لولیان: جمعِ لولی، کولی، سرودخوانِ کوچه

(۲) شنگولیان: جمعِ شنگولی، شاداب، شوخ

(۳) پَرِ ماه: مراد هالهٔ ماه است که حلقهٔ نورانی سفید یا رنگی است که گاهی گرد قرص ماه دیده می‌شود.

(۴) ماکیان: مرغان

(۵) غمّاز: خبرچین، سخن‌چین

(۶) کیان: چه کسانند

(۷) ناشیان: جمعِ ناشی، افرادِ نوخاسته و کم‌اطّلاع

(۸) مِهتَر: بزرگ‌تر

(۹) تیان: دیگِ سرگشادهٔ بزرگ

(۱۰) حِلیه: زینت، مشخصاتِ ظاهر، وصف

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان

زُهره زند پردهٔ شنگولیان


بیند مرّیخ که بزم است و عیش

خنجر و شمشیر کند در میان


ماه فشاند پرِ خود چون خروس

پیش و پَسَش اختر چون ماکیان


حافظ، غزلیّات، غزل شمارهٔ ۲۹۳

Poem(Qazal)#293, Divan e Hafez


طُرِّهٔ(۱۱) شاهدِ دنیا همه بند است و فریب

عارفان بر سرِ این رشته نجویند نِزاع


(۱۱) طُرِّه: موی پیشانی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۳۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #836


چون که غم بینی، تو استغفار کن

غم به امرِ خالق آمد، کار کن‌‌

  

چون بخواهد، عینِ غم، شادی شود

عینِ بندِ پای، آزادی شود


حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارۀ ٣١۶

Poem(Qazal)#316, Divan e Hafez


حافظ از جورِ تو حاشا(۱۲) که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم


(۱۲) حاشا: دور بادا، مبادا

----------

حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارۀ ۱۸۱

Poem(Qazal)#181, Divan e Hafez


باز مستان دل از آن گیسویِ مُشکین(۱۳) حافظ

زآن که دیوانه همان بِه که بُوَد اندر بند


(۱۳) مُشکین: آغشته به مُشک، خوشبو

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3012


در من و ما، سخت کردستی دو دَست

هست این جملهٔ خرابی از دو هست


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008


چیست تعظیمِ(۱۴) خدا افراشتن؟

خویشتن را خوار و خاکی داشتن


چیست توحیدِ خدا آموختن؟

خویشتن را پیشِ واحد سوختن


قرآن کریم، سورهٔ توحید (اخلاص) (۱۱۲)، آیهٔ ۱

Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #1


«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ.»


«بگو: «اوست خداى يكتا.»»


گر همی‌خواهی که بفْروزی چو روز

هستیِ همچون شبِ خود را بسوز


هستی‌ات در هستِ آن هستی‌نواز(۱۵)

همچو مِس در کیمیا(۱۶) اَندر گُداز


(۱۴) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن

(۱۵) هستی‌نواز: منظور حق‌تعالی است.

(۱۶) کیمیا: اکسیر، شربتِ حیات‌بخش، دانشی که بدآن وسیله مس را به طلا تبدیل می‌کنند.

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3002


ای برادر، صبر کُن بر دردِ نیش(۱۷)

تا رهی از نیشِ نفسِ گَبرِ(۱۸) خویش


کآن گروهی که رهیدند از وجود

چرخِ مِهر و ماهِشان، آرد سجود


هر که مُرد اندر تنِ او نفسِ گَبر

مر وَرا فرمان بَرَد خورشید و ابر


قرآن کریم، سورهٔ نساء (۴)، آیهٔ ۱۳۵

Quran, An-Nisaa(#4), Line #135


«فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَىٰ أَنْ تَعْدِلُوا… .»


«پس، از هوای نفس پيروى مكنيد مبادا از شهادت حق عدول كنيد… .»


چون دلش آموخت شمع‌افروختن

آفتاب او را نیارد سوختن


(۱۷) دردِ نیش: كنايه از مجاهده با نفس و رياضت است.

(۱۸) گَبر: کافر

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644


هست مهمانخانه این تَن ای جوان

هر صباحی ضَیفِ(۱۹) نو آید دوان


هین مگو کین مانْد اندر گردنم

که هم‌ اکنون باز پَرَّد در عَدم


هر چه آید از جهان غَیب‌وَش

در دلت ضَیف‌ست، او را دار خَوش


(۱۹) ضَیف: مهمان

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۲۰)


(۲۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۲۱)

گرچه جو صافی نماید مر تو را


(۲۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس را صد من حَدید(۲۲)

ای بسی بسته به بندِ ناپدید


(۲۲) حَدید: آهن

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067


که درونِ سینه شرحت داده‌ایم

شرح اَندر سینه‌ات بِنهاده‌ایم


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا


مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» 

تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


 دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۲۳) بپذیر

کارِ او کُنْ فَیَکُون‌ست، نه موقوفِ علل


(۲۳) نَفَخْتُ: دمیدم

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466


پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان

می‌دویم اندر مکان و لامَکان


قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲

Quran, Yaseen(#36), Line #82


«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»


«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد: موجود شو، پس موجود مى‌شود.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams


چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۲۴) را؟

نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی


(۲۴) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams


گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من

هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636


از قَرین بی‌قول و گفت‌وگویِ او

خو بدزدد دل نهان از خویِ او


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421


می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

از رهِ پنهان، صلاح و کینه‌ها


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856


گرگِ درّنده‌ست نفسِ بَد، یقین

چه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514


بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت

کآن فراق آرد یقین در عاقبت


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196


تا کنی مر غیر را حَبْر(۲۵) و سَنی(۲۶)

خویش را بدخُو و خالی می‌کنی


(۲۵) حَبر: دانشمند، دانا

(۲۶) سَنی: رفیع، بلند مرتبه

----------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151


مردهٔ خود را رها کرده‌ست او

مردهٔ بیگانه را جوید رَفو


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479


دیده آ، بر دیگران، نوحه‌گری

مدّتی بنشین و، بر خود می‌گِری


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235


در گویّ(۲۷) و در چَهی ای قَلتَبان(۲۸)

دست وادار از سِبالِ(۲۹) دیگران


چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش

بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش


ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش

نغزجایی، دیگران را هم بکَش


(۲۷) گَو: گودال

(۲۸) قَلتَبان: بی‌حمیّت، بی‌غیرت

(۲۹) سِبال: سبیل

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230


آشنایی گیر شب‌ها تا به روز

با چنین اِستاره‌های دیوْسوز


هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان

هست نفت‌اندازِ(۳۰) قلعهٔ آسمان


(۳۰) نفت‌اندازَنده: کسی که آتش می‌بارد.

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان

زُهره زند پردهٔ شنگولیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۴۸ 

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2948, Divan e Shams


ای لولیانِ لالا، با لا پَریده بالا

وارسته زین هَیولا، فارغ ز چون و چندی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


بیند مرّیخ که بزم است و عیش

خنجر و شمشیر کند در میان


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #17


چونکه سرکه سرکگی(۳۱) افزون کند

پس شِکَر را واجب افزونی بود


(۳۱) سرکگی: ترشی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550


چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نَفْسِ زنده سوی مرگی می‌تند


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


ماه فشانَد پرِ خود چون خروس

پیش و پَسَش اخترِ چون ماکیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۳۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2131, Divan e Shams


اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آنجا کَشَد

ز اندیشه بگذر چون قضا، پیشانه شو، پیشانه شو


مولوی، مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۲۱۶۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2165


هر که را دیو از کریمان وا بَرَد

بی کَسَش یابد، سرش را او خَورَد


یک بَدَست(۳۲) از جمع رفتن یک زمان

مکرِ شیطان باشد، این نیکو بدان


(۳۲) بَدَست: وَجب

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


دیدهٔ غمّاز بدوزد فلک

تا که گواهی ندهد بر کیان


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3782


آن سلیمان، پیشِ جمله حاضرست

لیک غیرت چشم‌بند و، ساحرست


تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فضول(۳۳)

او به پیشِ ما و، ما از وی مَلول(۳۴)


(۳۳) فَضول: بسیار یاوه‌گو

(۳۴) مَلول: افسرده، اندوهگین

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #34


آینه‌ات، دانی چرا غمّاز نیست؟

زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


پنج و شش است امشب مهرهٔ قمار

سست مَیَفکن لب چون ناشیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #588, Divan e Shams


صلا رندان دگرباره، که آن شاهِ قِمار آمد

اگر تلبیسِ(۳۵) نو دارد، همانست او که پار(۳۶) آمد


ز رندان کیست این‌کاره(۳۷)؟ که پیشِ شاهِ خون‌خواره

میان بندد(۳۸) دگرباره که اینک وقتِ کار آمد


بیا ساقی سَبُک‌‌دستم(۳۹)، که من باری میان بستم

به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد


(۳۵) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری، روپوش

(۳۶) پار: پارسال

(۳۷) این‌کاره: اهلِ عمل، اهلِ کار

(۳۸) میان بستن: سخت پیِ انجامِ کاری بودن، کمرِ همّت بستن

(۳۹) سَبُک‌دست: چابک‌دست، دست‌مبارک و خوش‌یُمن

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


زهر از آن دستِ کریمش بنوش

تا که شوی مِهتَرِ حلواییان


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396


پس ریاضت را به جان شو مُشتری

چون سپردی تن به خدمت، جان بَری


ور ریاضت آیدت بی‌اختیار

سر بنه، شکرانه دِه، ای کامیار


چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن

تو نکردی، او کشیدت زامر ِکُن


لیستِ اِشکالاتِ عاشق در داستانِ اوایلِ دفترِ چهارم


۱ - عاشق می‌پنداشت که با کوشش‌‌های ذهنی می‌تواند به معشوقِ خود برسد.


۲ - عاشق بعد از اینکه یک بار معشوق را دید، و متوجه شد که معشوق دنبال پیدا کردن انگشتری است که بر دست او کند، همانجا باید عقل منِ ذهنی خود را کنار می‌گذاشت و با معشوق در پیدا کردنِ انگشتر حضورِ خود، همکاری می‌کرد.


۳ عاشق، معشوق را با دید منِ ذهنی می‌دید. او باید پس از دیدنِ معشوق، دیدِ ذهنی خود را کنار می‌گذاشت و با چشمِ معشوق، معشوق را می‌دید.


۴ - عاشق بی‌ادب است. او پس از دیدن معشوق، به جای آنکه فنا شود، در فکر ارضای آرزوها و خواسته‌های منِ ذهنی خود است. او دنبالِ چیدن و حفظِ پارکِ ذهنی خود است، و عقل منِ ذهنی خود را ادامه می‌دهد.


۵ - عاشق ناموس دارد و نگرانِ حفظِ آبروی خود در چشمِ دیگران است.


۶ عاشق، باد را که نیروی زندگی است، بی‌اهمیت می‌شمارد.


۷ - عاشق ابله است و در عینِ حال دنبال این هم نیست که از بزرگان یاد بگیرد تا این ابلهی و نادانیِ منِ ذهنی از او گرفته شود.


۸ - عاشق پندار کمال دارد و پُرمدّعا است. او با وجودِ آنکه تا حدودی می‌پذیرد که بی‌ادبی کرده است، ولی ادّعا می‌کند که به معشوق وفادار است، و طلبِ زیادی دارد. معشوق این ادّعای عاشق را رد می‌کند.


۹ -  همانطور که زنِ صوفی با کفش‌دوز عشق‌بازی می‌کند و به صوفی وفادار نیست، عاشق هم از روی وسواسِ تن و از حرصِ رسیدن به همانیدگی‌های خود، با منِ ذهنیِ خود عشق‌بازی می‌کند. با این وجود ادّعا دارد که به معشوق یا خدا وفادار است.

 

۱۰ عاشق همانندِ زن صوفی، با ذهنِ خود می‌داند که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. امّا این دانسته‌های ذهنیِ خود را در عمل به کار نمی‌گیرد.


۱۱ - عاشق مانندِ زن صوفی است که ادّعای پاکدامنی، عفّت، صدق، همّت و باقی کمالات را دارد، ولی هیچ کدام از این فضایل در او دیده نمی‌شود.


۱۲ - عاشق لاف می‌بافد و حاضر نیست با معذرت‌خواهی، منِ ذهنی خود را کوچک کند. او ناموس و پندار کمال دارد. ناموسِ او به حدّی است که از دیگران شرم دارد، امّا از خدای خودش شرم نمی‌کند.


۱۳ - عاشق آگاه نیست که خدا بصیر، و سمیع، و علیم است.


۱۴ - عاشق به خاطرِ ستیزه با زندگی و حفظ منِ ذهنی خود، به شقاوت و بدبختیِ خود ادامه می‌دهد. او متوجه نیست که معشوق، همهٔ اینها را حتی پیش از ملاقاتِ یکدیگر، در او می‌دیده و به آنها آگاه بوده است.


۱۵ - عاشق نظر به ناجایگه دارد، یعنی حواسش پیش همانیدگی‌های خود است. او فکر می‌کند که با حفظ منِ ذهنی خود و همانیدگی‌هایش می‌تواند به وصالِ معشوق برسد. او متوجه نیست که غیرتِ زندگی چنین اجازه‌ای را به او نمی‌دهد، و معشوق حارس و نگهبانی دارد که از او محافظت می‌کند.


۱۶ - عاشق شهوتِ دنیا را دارد، در جهلِ پیچ‌پیچ است، و در تونِ حرص و شهواتِ خود سرنگون شده است.


۱۷ - عاشق چون در تونِ حرص و درد زاده شده است، بوی مُشکِ معشوق به او رنج می‌دهد. مولانا چارهٔ این کار را در این می‌داند که عاشق اجازه دهد رَشِّ نورِ زندگی به او بخورد.


۱۸ - عاشق چون دنبالِ پلیدی است، از نور و رَشِّ زندگی بی‌خبر است. او خام و نپخته است و نفاق دارد.


۱۹ - عاشق که از بویِ حقیقیِ عشق بی‌خبر است، به ارتعاشِ عشقیِ معشوق پاسخِ درست نمی‌دهد، و در عمل به دشمنی و ستیزه با معشوق بلند می‌شد، همانطور که حق‌ستیزان به مقابله با پیامبران و انسانهای زنده به حضور بلند می‌شوند.


۲۰ عاشق، معشوق را امتحان می‌کند. در اینجا یک امتحان‌کننده است. باشنده‌ای مستقل از زندگی که دارد زندگی را امتحان می‌کند. در حالیکه عاشق باید وقتی معشوق را می‌دید، همان لحظه محو و فنا می‌شد.


۲۱ - عاشق رابطهٔ خودش با معشوق را مثلِ رابطهٔ دشمنان با انبیا‌ء می‌داند. او همچنین رابطهٔ خودش با انسانهای دیگر را مثلِ رابطهٔ چند دشمن می‌بیند. او با انسانهای دیگر رابطه‌ای از روی وحدانیت برقرار نمی‌کند و به دنبال این است که پیش انسانهای دیگر خودی نشان دهد.


۲۲ - عاشق ادّعا دارد که آماده است به دست معشوق بمیرد. امّا این فقط یک ادّعاست. اگر راست می‌گفت، باید همین‌که معشوق را می‌دید، فنا می‌شد و بی‌ادبی و گستاخی و بی‌احترامی نسبت به معشوق را تا این حد ادامه نمی‌داد.


۲۳ - عاشق، معشوق را مسبّبِ وضعیتِ بدِ خود می‌داند، و می‌گوید: «تو مرا اینگونه ساخته‌ای.» او نمی‌بیند که خودش این وضعیتِ بد را برای خود درست کرده است.


۲۴ عاشق راستی و صداقت ندارد، و در برابرِ معشوق به حیله و مکر دست می‌زند. او تصوّر می‌کند که معشوق حیله‌های او را نمی‌بیند، در حالیکه معشوق بیناست و همه کارها و حیله‌های او را می‌بیند.


۲۵ - وقتی معشوق ایراداتِ عاشق را به او گوشزد می‌کند، عاشق نمی‌پذیرد و خود را صفر نمی‌کند. او مانندِ حضرت آدم عمل نمی‌کند که به پایگاه و پای‌ماچان رفت، و اقرار کرد که به خود ظلم کرده است. عاشق به جای صفر کردن خود، از یک شاخه به شاخهٔ دیگر می‌پرد تا اشتباهات خود را توجیه کند.


۲۶ - عاشق آگاه نیست که باید راستی و درستی پیشه کند و با نورِ زندگی حرکت کند تا در چاه نیفتد.


۲۷ - عاشق به دلیلِ داشتنِ منِ ذهنی در مشکلات و دردها می‌افتد، و نمی‌فهمد که آیا این دردها از بیرون است و یا از مرکزِ آلودهٔ خود او می‌آید.


۲۸ - اگر خوبی و خیری از معشوق به عاشق برسد، عاشق آن خیر و خوبی و احسان را از خود می‌داند و شکرگزار و قدردان نیست.


۲۹ - عاشق باید وقتی که جرمش مشخص می‌شد، تواضع و فروتنی پیشه می‌کرد. می‌بایستی همانندِ حضرت آدم می‌گفت: «من به خودم ستم کردم.» او باید حاجت و نیازِ خود را در برابرِ معشوق عرضه می‌کرد، و به بهانه‌تراشی نمی‌پرداخت.


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #353


مُرتَضی را گفت روزی یک عَنود(۴۰)

کو ز تعظیمِ خدا آگه نبود


بر سرِ بامی و قصری بس بلند

حفظِ حق را واقفی ای هوشمند؟


گفت: آری او حفیظ است و غنی

هستیِ ما را ز طفلی و مَنی


(۴۰) عَنود: ستیزه‌گر، مُعاند

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008


چیست تعظیمِ(۴۱) خدا افراشتن؟

خویشتن را خوار و خاکی داشتن


چیست توحیدِ خدا آموختن؟

خویشتن را پیشِ واحد سوختن


گر همی‌خواهی که بفْروزی چو روز

هستیِ همچون شبِ خود را بسوز


قرآن کریم، سورهٔ توحید (اخلاص) (۱۱۲)، آیهٔ ۱

Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #1


«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ.»


«بگو: «اوست خداى يكتا.»»


(۴۱) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #356


گفت: خود را اندر افگن هین ز بام

اعتمادی کن به حفظِ حق تمام


تا یقین گردد مرا ایقانِ(۴۲) تو

و اعتقادِ خوبِ با بُرهانِ تو


پس امیرش گفت: خاُمش کن، برو

تا نگردد جانْت زین جُرأت گِرو


(۴۲) ایقان: اعتماد، باور، یقین

----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1880


قومِ دیگر می‌شناسم ز اولیا

که دهانْشان بسته باشد از دعا


از رضا که هست رامِ آن کِرام(۴۳)

جُستنِ دفعِ قضاشان شد حرام


در قضا ذوقی همی‌ بینند خاص

کفرشان آید طلب کردن خلاص


حسنِ ظَنّی بر دلِ ایشان گشود

که نپوشند از غمی جامهٔ کبود


(۴۳) کِرام: جمعِ کریم، به معنیِ بزرگوار، بخشنده، جوانمرد

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #359


کی رسد مر بنده را که با خدا

آزمایش پیش آرد ز ابتلا؟


بنده را کی زَهره باشد کز فُضول(۴۴)

امتحانِ حق کند ای گیجِ گُول؟


آن، خدا را می‌رسد کو امتحان

پیش آرد هر دَمی با بندگان


تا به ما، ما را نماید آشکار

که چه داریم از عقیده در سِرار(۴۵)


هیچ آدم گفت حق را که تو را

امتحان کردم درین جُرم و خطا؟


تا ببینم غایتِ حِلْمت(۴۶) شَها

اَه، که را باشد مجالِ این؟ که را؟


عقلِ تو از بس که آمد خیره‌سر

هست عُذرت از گناهِ تو بَتَر


آن‌که او افراشت سقفِ آسمان

تو چه دانی کردن او را امتحان؟


ای ندانسته تو شَرّ و خیر را

امتحان خود را کن، آنگه غَیْر را


امتحانِ خود چو کردی ای فلان

فارغ آیی ز امتحانِ دیگران


چون بدانستی که شِکَّرْدانه‌ای

پس بدانی کاَهْلِ شِکَّرْخانه‌ای


پس بدان، بی‌امتحانی، که اِله

شِکَّری نفْرستدت ناجایگاه


این بدان، بی‌امتحان، از عِلمِ شاه

چون سَری، نفرستدت در پایگاه


هیچ عاقل افکَنَد دُرِّ ثَمین(۴۷)

در میانِ مُستراحی پُر چَمین(۴۸)؟


زآنکه گندم را حکیمِ آگهی

هیچ نفْرستد به انبارِ کَهی


شیخ را که پیشوا و رهبرست

گر مریدی امتحان کرد، او خَرست


امتحانش گر کنی در راهِ دین

هم تو گردی مُمْتَحَن ای بی‌یقین


جرأت و جهلت شود عریان و فاش

او برهنه کی شود ز آن اِفتتاش(۴۹)؟


گر بیآید ذَرّه، سَنْجَد کوه را

بر دَرَد زآن کُه، ترازوش ای فَتی


کز قیاسِ خود ترازو می‌تَنَد

مردِ حق را در ترازو می‌کُند


چون نگنجد او به میزانِ خِرَد

پس ترازویِ خِرَد را بردَرَد


امتحان همچون تصرّف(۵۰) دان در او

تو تصرف بر چنان شاهی مَجُو


چه تصرّف کرد خواهد نقش‌ها

بر چنان نقّاش، بهرِ ابتلا؟


امتحانی گر بدانست و بدید

نی که هم نقاش آن بَر وی کشید؟


چه قَدَر باشد خود این صورت که بست

پیش صورت‌ها که در عِلمِ وَی است؟


وسوسهٔ این امتحان، چون آمدت

بختِ بَد دان کآمد و گَردن زدت


چون چنین وسواس دیدی، زود زود

با خدا گَرد و، درآ اندر سجود


سَجده‌گَه را تَر کُن از اشکِ روان

کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان


آن زمان کِت امتحان مطلوب شد

مسجدِ دینِ تو، پُر خَرُّوب(۵۱) شد


(۴۴) فُضول: فضولی و گستاخی

(۴۵) سِرار: باطن، نهانخانه، دل یا مرکز انسان

(۴۶) حِلْم: بردباری

(۴۷) ثَمین: قيمتی، گرانبها

(۴۸) چَمین: کثافت، مدفوع، پیشآب

(۴۹) اِفتتاش: تفتيش كردن، جستجو کردن

(۵۰) تصرّف: زیرِ سلطه قرار دادن

(۵۱) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوته‌ای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران می‌کند.

-------------------------

مجموع لغات:


(۱) لولیان: جمعِ لولی، کولی، سرودخوانِ کوچه

(۲) شنگولیان: جمعِ شنگولی، شاداب، شوخ

(۳) پَرِ ماه: مراد هالهٔ ماه است که حلقهٔ نورانی سفید یا رنگی است که گاهی گرد قرص ماه دیده می‌شود.

(۴) ماکیان: مرغان

(۵) غمّاز: خبرچین، سخن‌چین

(۶) کیان: چه کسانند

(۷) ناشیان: جمعِ ناشی، افرادِ نوخاسته و کم‌اطّلاع

(۸) مِهتَر: بزرگ‌تر

(۹) تیان: دیگِ سرگشادهٔ بزرگ

(۱۰) حِلیه: زینت، مشخصاتِ ظاهر، وصف

(۱۱) طُرِّه: موی پیشانی

(۱۲) حاشا: دور بادا، مبادا

(۱۳) مُشکین: آغشته به مُشک، خوشبو

(۱۴) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن

(۱۵) هستی‌نواز: منظور حق‌تعالی است.

(۱۶) کیمیا: اکسیر، شربتِ حیات‌بخش، دانشی که بدآن وسیله مس را به طلا تبدیل می‌کنند.(۱۷) دردِ نیش: كنايه از مجاهده با نفس و رياضت است.

(۱۸) گَبر: کافر

(۱۹) ضَیف: مهمان

(۲۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

(۲۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

(۲۲) حَدید: آهن

(۲۳) نَفَخْتُ: دمیدم

(۲۴) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

(۲۵) حَبر: دانشمند، دانا

(۲۶) سَنی: رفیع، بلند مرتبه

(۲۷) گَو: گودال

(۲۸) قَلتَبان: بی‌حمیّت، بی‌غیرت

(۲۹) سِبال: سبیل

(۳۰) نفت‌اندازَنده: کسی که آتش می‌بارد.

(۳۱) سرکگی: ترشی

(۳۲) بَدَست: وَجب

(۳۳) فَضول: بسیار یاوه‌گو

(۳۴) مَلول: افسرده، اندوهگین

(۳۵) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری، روپوش

(۳۶) پار: پارسال

(۳۷) این‌کاره: اهلِ عمل، اهلِ کار

(۳۸) میان بستن: سخت پیِ انجامِ کاری بودن، کمرِ همّت بستن

(۳۹) سَبُک‌دست: چابک‌دست، دست‌مبارک و خوش‌یُمن

(۴۰) عَنود: ستیزه‌گر، مُعاند

(۴۱) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن

(۴۲) ایقان: اعتماد، باور، یقین

(۴۳) کِرام: جمعِ کریم، به معنیِ بزرگوار، بخشنده، جوانمرد

(۴۴) فُضول: فضولی و گستاخی

(۴۵) سِرار: باطن، نهانخانه، دل یا مرکز انسان

(۴۶) حِلْم: بردباری

(۴۷) ثَمین: قيمتی، گرانبها

(۴۸) چَمین: کثافت، مدفوع، پیشآب

(۴۹) اِفتتاش: تفتيش كردن، جستجو کردن

(۵۰) تصرّف: زیرِ سلطه قرار دادن

(۵۱) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوته‌ای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران می‌کند.


----------------------------

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان

زهره زند پرده شنگولیان


بیند مریخ که بزم است و عیش

خنجر و شمشیر کند در میان


ماه فشاند پر خود چون خروس

پیش و پسش اختر چون ماکیان


دیده غماز بدوزد فلک

تا که گواهی ندهد بر کیان


خفته گروهی و گروهی به صید

تا که کند سود و که دارد زیان


پنج و شش است امشب مهره قمار

سست میفکن لب چون ناشیان


جام بقا گیر و بهل جام خواب

پرده بود خواب و حجاب عیان


ساقی باقی‌ست خوش و عاشقان

خاک سیه بر سر این باقیان


زهر از آن دست کریمش بنوش

تا که شوی مهتر حلواییان


عشق چو مغز است جهان همچو پوست

عشق چو حلوا و جهان چون تیان


حلق من از لذت حلوا بسوخت

تا نکنم حلیه حلوا بیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان

زهره زند پرده شنگولیان


بیند مریخ که بزم است و عیش

خنجر و شمشیر کند در میان


ماه فشاند پر خود چون خروس

پیش و پسش اختر چون ماکیان


حافظ، غزلیّات، غزل شمارهٔ ۲۹۳

Poem(Qazal)#293, Divan e Hafez


طره شاهد دنیا همه بند است و فریب

عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۳۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #836


چون که غم بینی تو استغفار کن

غم به امر خالق آمد کار کن‌‌

  

چون بخواهد عین غم شادی شود

عین بند پای آزادی شود


حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارۀ ٣١۶

Poem(Qazal)#316, Divan e Hafez


حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم


حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارۀ ۱۸۱

Poem(Qazal)#181, Divan e Hafez


باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

زآن که دیوانه همان به که بود اندر بند


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3012


در من و ما سخت کردستی دو دست

هست این جمله خرابی از دو هست


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008


چیست تعظیم خدا افراشتن

خویشتن را خوار و خاکی داشتن


چیست توحید خدا آموختن

خویشتن را پیش واحد سوختن


قرآن کریم، سورهٔ توحید (اخلاص) (۱۱۲)، آیهٔ ۱

Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #1


«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ.»


«بگو: «اوست خداى يكتا.»»


گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز

هستی همچون شب خود را بسوز


هستی‌ات در هست آن هستی‌نواز

همچو مس در کیمیا اندر گداز


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3002


ای برادر صبر کن بر درد نیش

تا رهی از نیش نفس گبر خویش


کان گروهی که رهیدند از وجود

چرخ مهر و ماهشان آرد سجود


هر که مرد اندر تن او نفس گبر

مر ورا فرمان برد خورشید و ابر


قرآن کریم، سورهٔ نساء (۴)، آیهٔ ۱۳۵

Quran, An-Nisaa(#4), Line #135


«فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَىٰ أَنْ تَعْدِلُوا… .»


«پس، از هوای نفس پيروى مكنيد مبادا از شهادت حق عدول كنيد… .»


چون دلش آموخت شمع‌افروختن

آفتاب او را نیارد سوختن


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644


هست مهمانخانه این تن ای جوان

هر صباحی ضیف نو آید دوان


هین مگو کین ماند اندر گردنم

که هم‌ اکنون باز پرد در عدم


هر چه آید از جهان غیب‌وش

در دلت ضیف‌ست او را دار خوش


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علتی بتر ز پندار کمال

نیست اندر جان تو ای ذودلال


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگ جو هست سرگین ای فتی

گرچه جو صافی نماید مر تو را


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسی بسته به بند ناپدید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067


که درون سینه شرحت داده‌ایم

شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک گوی لا علم لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا


مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست

تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر

کار او کن فیکون‌ست نه موقوف علل


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466


پیش چوگانهای حکم کن فکان

می‌دویم اندر مکان و لامکان


قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲

Quran, Yaseen(#36), Line #82


«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»


«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد: موجود شو، پس موجود مى‌شود.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams


چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را

نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams


گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من

هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636


از قرین بی‌قول و گفت‌وگوی او

خو بدزدد دل نهان از خوی او


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421


می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

از ره پنهان صلاح و کینه‌ها


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856


گرگ درنده‌ست نفس بد یقین

چه بهانه می‌نهی بر هر قرین


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514


بر قرین خویش مفزا در صفت

کان فراق آرد یقین در عاقبت


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196


تا کنی مر غیر را حبر و سنی

خویش را بدخو و خالی می‌کنی


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151


مرده خود را رها کرده‌ست او

مرده بیگانه را جوید رفو


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479


دیده آ بر دیگران نوحه‌گری

مدتی بنشین و بر خود می‌گری


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235


در گوی و در چهی ای قلتبان

دست وادار از سبال دیگران


چون به بستانی رسی زیبا و خوش

بعد از آن دامان خلقان گیر و کش


ای مقیم حبس چار و پنج و شش

نغزجایی دیگران را هم بکش


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230


آشنایی گیر شب‌ها تا به روز

با چنین استاره‌های دیوسوز


هر یکی در دفع دیو بدگمان

هست نفت‌انداز قلعه آسمان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


شب که جهان است پر از لولیان

زهره زند پرده شنگولیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۴۸ 

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2948, Divan e Shams


ای لولیان لالا با لا پریده بالا

وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


بیند مریخ که بزم است و عیش

خنجر و شمشیر کند در میان


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #17


چونکه سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بود


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550


چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نفس زنده سوی مرگی می‌تند


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


ماه فشاند پر خود چون خروس

پیش و پسش اختر چون ماکیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۳۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2131, Divan e Shams


اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آنجا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو


مولوی، مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۲۱۶۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2165


هر که را دیو از کریمان وا برد

بی کسش یابد سرش را او خورد


یک بدست از جمع رفتن یک زمان

مکر شیطان باشد این نیکو بدان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


دیده غماز بدوزد فلک

تا که گواهی ندهد بر کیان


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3782


آن سلیمان پیش جمله حاضرست

لیک غیرت چشم‌بند و ساحرست


تا ز جهل و خوابناکی و فضول

او به پیش ما و ما از وی ملول


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #34


آینه‌ات دانی چرا غماز نیست

زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


پنج و شش است امشب مهره قمار

سست میفکن لب چون ناشیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #588, Divan e Shams


صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد

اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد


ز رندان کیست این‌کاره که پیش شاه خون‌خواره

میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد


بیا ساقی سبک‌‌دستم که من باری میان بستم

به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams


زهر از آن دست کریمش بنوش

تا که شوی مهتر حلواییان


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396


پس ریاضت را به جان شو مشتری

چون سپردی تن به خدمت جان بری


ور ریاضت آیدت بی‌اختیار

سر بنه شکرانه ده ای کامیار


چون حقت داد آن ریاضت شکر کن

تو نکردی او کشیدت زامر کن


لیست اشکالات عاشق در داستان اوایل دفتر چهارم


عاشق می‌پنداشت که با کوشش‌‌های ذهنی می‌تواند به معشوق خود برسد


عاشق بعد از اینکه یک بار معشوق را دید و متوجه شد که معشوق دنبال پیدا کردن انگشتری است که بر دست او کند همانجا باید عقل من ذهنی خود را کنار می‌گذاشت و با معشوق در پیدا کردن انگشتر حضور خود همکاری می‌کرد


عاشق معشوق را با دید من ذهنی می‌دید او باید پس از دیدن معشوق دید ذهنی خود را کنار می‌گذاشت و با چشم معشوق معشوق را می‌دید


عاشق بی‌ادب است او پس از دیدن معشوق به جای آنکه فنا شود در فکر ارضای آرزوها و خواسته‌های من ذهنی خود است او دنبال چیدن و حفظ پارک ذهنی خود است و عقل من ذهنی خود را ادامه می‌دهد


عاشق ناموس دارد و نگران حفظ آبروی خود در چشم دیگران است


عاشق باد را که نیروی زندگی است بی‌اهمیت می‌شمارد


عاشق ابله است و در عین حال دنبال این هم نیست که از بزرگان یاد بگیرد تا این ابلهی و نادانی من ذهنی از او گرفته شود


عاشق پندار کمال دارد و پرمدعا است او با وجود آنکه تا حدودی می‌پذیرد که بی‌ادبی کرده است ولی ادعا می‌کند که به معشوق وفادار است و طلب زیادی دارد معشوق این ادعای عاشق را رد می‌کند


همانطور که زن صوفی با کفش‌دوز عشق‌بازی می‌کند و به صوفی وفادار نیست عاشق هم از روی وسواس تن و از حرص رسیدن به همانیدگی‌های خود با من ذهنی خود عشق‌بازی می‌کند با این وجود ادعا دارد که به معشوق یا خدا وفادار است

 

عاشق همانند زن صوفی با ذهن خود می‌داند که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است اما این دانسته‌های ذهنی خود را در عمل به کار نمی‌گیرد


عاشق مانند زن صوفی است که ادعای پاکدامنی عفت صدق همت و باقی کمالات را دارد ولی هیچ کدام از این فضایل در او دیده نمی‌شود


عاشق لاف می‌بافد و حاضر نیست با معذرت‌خواهی من ذهنی خود را کوچک کند او ناموس و پندار کمال دارد ناموس او به حدی است که از دیگران شرم دارد اما از خدای خودش شرم نمی‌کند


عاشق آگاه نیست که خدا بصیر و سمیع و علیم است


عاشق به خاطرِ ستیزه با زندگی و حفظ من ذهنی خود به شقاوت و بدبختی خود ادامه می‌دهد او متوجه نیست که معشوق همه اینها را حتی پیش از ملاقات یکدیگر در او می‌دیده و به آنها آگاه بوده است


عاشق نظر به ناجایگه دارد یعنی حواسش پیش همانیدگی‌های خود است او فکر می‌کند که با حفظ من ذهنی خود و همانیدگی‌هایش می‌تواند به وصال معشوق برسد او متوجه نیست که غیرت زندگی چنین اجازه‌ای را به او نمی‌دهد و معشوق حارس و نگهبانی دارد که از او محافظت می‌کند


عاشق شهوت دنیا را دارد در جهل پیچ‌پیچ است و در تون حرص و شهوات خود سرنگون شده است


عاشق چون در تون حرص و درد زاده شده است بوی مشک معشوق به او رنج می‌دهد مولانا چاره این کار را در این می‌داند که عاشق اجازه دهد رش نور زندگی به او بخورد


عاشق چون دنبال پلیدی است از نور و رش زندگی بی‌خبر است او خام و نپخته است و نفاق دارد


عاشق که از بوی حقیقی عشق بی‌خبر است به ارتعاش عشقی معشوق پاسخ درست نمی‌دهد و در عمل به دشمنی و ستیزه با معشوق بلند می‌شد همانطور که حق‌ستیزان به مقابله با پیامبران و انسانهای زنده به حضور بلند می‌شوند


عاشق معشوق را امتحان می‌کند در اینجا یک امتحان‌کننده است باشنده‌ای مستقل از زندگی که دارد زندگی را امتحان می‌کند در حالیکه عاشق باید وقتی معشوق را می‌دید همان لحظه محو و فنا می‌شد


عاشق رابطه خودش با معشوق را مثل رابطه دشمنان با انبیا‌ می‌داند او همچنین رابطه خودش با انسانهای دیگر را مثل رابطه چند دشمن می‌بیند او با انسانهای دیگر رابطه‌ای از روی وحدانیت برقرار نمی‌کند و به دنبال این است که پیش انسانهای دیگر خودی نشان دهد


عاشق ادعا دارد که آماده است به دست معشوق بمیرد اما این فقط یک ادعاست اگر راست می‌گفت باید همین‌که معشوق را می‌دید فنا می‌شد و بی‌ادبی و گستاخی و بی‌احترامی نسبت به معشوق را تا این حد ادامه نمی‌داد


عاشق معشوق را مسبب وضعیت بد خود می‌داند و می‌گوید تو مرا اینگونه ساخته‌ای او نمی‌بیند که خودش این وضعیت بد را برای خود درست کرده است


عاشق راستی و صداقت ندارد و در برابر معشوق به حیله و مکر دست می‌زند او تصور می‌کند که معشوق حیله‌های او را نمی‌بیند در حالیکه معشوق بیناست و همه کارها و حیله‌های او را می‌بیند


وقتی معشوق ایرادات عاشق را به او گوشزد می‌کند عاشق نمی‌پذیرد و خود را صفر نمی‌کند او مانند حضرت آدم عمل نمی‌کند که به پایگاه و پای‌ماچان رفت و اقرار کرد که به خود ظلم کرده است عاشق به جای صفر کردن خود از یک شاخه به شاخه دیگر می‌پرد تا اشتباهات خود را توجیه کند


عاشق آگاه نیست که باید راستی و درستی پیشه کند و با نور زندگی حرکت کند تا در چاه نیفتد


عاشق به دلیل داشتن من ذهنی در مشکلات و دردها می‌افتد و نمی‌فهمد که آیا این دردها از بیرون است و یا از مرکز آلوده خود او می‌آید


اگر خوبی و خیری از معشوق به عاشق برسد عاشق آن خیر و خوبی و احسان را از خود می‌داند و شکرگزار و قدردان نیست


عاشق باید وقتی که جرمش مشخص می‌شد تواضع و فروتنی پیشه می‌کرد می‌بایستی همانند حضرت آدم می‌گفت من به خودم ستم کردم او باید حاجت و نیاز خود را در برابر معشوق عرضه می‌کرد و به بهانه‌تراشی نمی‌پرداخت


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #353


مرتضی را گفت روزی یک عنود

کو ز تعظیم خدا آگه نبود


بر سر بامی و قصری بس بلند

حفظ حق را واقفی ای هوشمند


گفت آری او حفیظ است و غنی

هستی ما را ز طفلی و منی


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008


چیست تعظیم خدا افراشتن

خویشتن را خوار و خاکی داشتن


چیست توحید خدا آموختن

خویشتن را پیش واحد سوختن


گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز

هستی همچون شب خود را بسوز


قرآن کریم، سورهٔ توحید (اخلاص) (۱۱۲)، آیهٔ ۱

Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #1


«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ.»


«بگو: «اوست خداى يكتا.»»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #356


گفت خود را اندر افگن هین ز بام

اعتمادی کن به حفظ حق تمام


تا یقین گردد مرا ایقان تو

و اعتقاد خوب با برهان تو