Parviz Shahbazi

Ganje Hozour Program #941

برنامه شماره ۹۴۱ گنج حضور

  • Currently 4.19/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
out of 185 votes
Comments (0)

    
Lights off
Sorry, your favorites list is FULL.

Support Ganje Hozour (حمایت از گنج حضور)

Link to this video/audio

Description

برنامه شماره ۹۴۱ گنج حضور

اجراپرویز شهبازی

۱۴۰۱ تاریخ اجرا۲۹ نوامبر ۲۰۲۲ -  ۹ آذر



برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۱ بر روی این لینک کلیک کنید.

برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۱ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.


PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت

تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت 

تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت  

PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمت

خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی

خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری


فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۱ (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۱ (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams


هله تا ظن نبری کز کفِ من بگریزی

حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی


جان شیرینِ تو در قبضه(۱) و در دستِ من است

تنِ بی‌جان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟


گر همه زهرم، با خویِ مَنَت باید ساخت

پس تو پروانه نه‌ای، گر ز لگن بگریزی


چون کدو بی‌خبری زین که گلویت بستم

بستم و می‌کَشمت، چون ز رَسَن(۲) بگریزی؟


بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند

جغد و بوم و جُعلی(۳)، گر ز چمن بگریزی


چون گرفتارِ منی، حیله میندیش، آن بِهْ

که شوی مرده و در خُلقِ حَسن بگریزی


تو کُهِ قاف نه‌ای، گر چو کَه از جا بروی

تو زرِ صاف نه‌ای، گر ز شکن(۴) بگریزی


جانِ مردان همه از جانِ تو بیزار شوند

چون مخنّث(۵) اگر از خوبِ ختن بگریزی


تو چو نقشی، نرهی از کفِ نقّاش مکوش

وثَنی(۶)، چون ز کفِ کِلک(۷) و شمن(۸) بگریزی؟


من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی

در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی


تو ز دیوی نرهی، گر ز سلیمان برمی

وز غریبی نرهی، چون ز وطن بگریزی


نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است

خود سُهیلت(۹) نهلد تا ز یمن بگریزی


(۱) قبضه کردن: به‌دست آوردن، تصرف کردن

(۲) رَسَن: ریسمان، طناب

(۳) جُعَل: سرگین گردانک

(۴) شکن: شکست، بریده شدن

(۵) مُخَنَّث: ترسو

(۶) وثَن: بت

(۷) کِلک: نی، قلم، قلم بت‌ تراشی

(۸) شمن: بت‌تراش

(۹) سُهیل: اشاره به آن است که ستارهٔ سُهیل در یمن نمایان‌تر دیده می‌شود و آن را سهیلِ یمانی نامند؛ که گویند باعثِ خوش‌بو شدنِ پوست و رنگ گرفتنِ سیب می‌شود.

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams


هله تا ظن نبری کز کفِ من بگریزی

حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی


جان شیرینِ تو در قبضه و در دستِ من است

تنِ بی‌جان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4074


این‌چنین ساحر درون توست و سِرّ

اِنَّ فی الْوَسواسِ سِحْراً مُسْتَتِرّ


چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است، 

همانا در وسوسه‌گری نفس، سحری نهفته شده است.


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4072


کارِ سِحر اینست کو دَم می‌زند

هر نَفَس، قلبِ حقایق می‌کند


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4065


زان عَوانِ سِرّ، شدی دزد و تباه

تا عوانان را به قهرِ توست راه


در خبر بشنو تو این پندِ نکو

بَیْنَ جَنْبَیْکُمْ لَکُمْ اَعْدی عَدُو


تو این اندرز خوب را که در یکی از احادیث شریف آمده بشنو و به آن

عمل کن: «سرسخت ترین دشمن شما در درون شماست».


طُمطراقِ(۱۰) این عدو مشنو، گریز

کو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز


(۱۰) طُمطراق: سروصدا، نمایش شکوه و جلال، آوازه، خودنمایی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053


نفس و شیطان، هر دو یک‌ تن بوده‌اند

در دو صورت خویش را بنموده‌اند


چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند

بهرِ حکمت‌هاش دو صورت شدند


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501


اوّل و آخِر تویی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان


« همانطور که عظمت بی‌نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم، 

ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد. 

باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»


قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳    

Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #3


«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»


«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۱۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2317


ای بکرده یار، هر اَغیار را

وی بداده خِلعتِ گُل خار را


خاکِ ما را ثانیا پالیز(۱۱) کن

هیچ نِی را بارِ دیگر چیز کن


(۱۱) پالیز: باغ، بوستان، مزرعه

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۹۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3698


پی، پیاپی، می‌بَر ار دوری ز اصل

تا رگِ مَردیت آرد سویِ وصل


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams


یار در آخر زمان، کرد طَرَب سازیی

باطنِ او جِدِّ جِدّ، ظاهرِ او بازیی


جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت

تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams


قضا که تیرِ حوادث به تو همی‌انداخت

تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری‏


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4467


بی‌مرادی شد قَلاووزِ(۱۲) بهشت

حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوش‌سرشت


حدیث نبوی


«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَ حُفَّتِ الْنَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»


«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»


(۱۲) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشروِ لشکر

----------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3785


چشمِ او مانده‌ست در جویِ روان

بی‌خبر از ذوقِ آبِ آسمان


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059


 هر که را فتح و ظَفَر(۱۳) پیغام داد

پیشِ او یک شد مُراد و بی‌مُراد


(۱۳) ظَفَر: پیروزی، کامروایی

----------


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466


عاشقان از بی‌مرادی‌هایِ خویش

با‌خبر گشتند از مولایِ خویش


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137


گفت: رَو، هر که غم دین برگزید

باقیِ غم‌ها خدا از وی بُرید


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1983


ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد

تا شود سَروَر، بدآن خود سر رَوَد


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3097


پس هماره رویِ معشوقه نگر  

این به دستِ توست، بشنو ای پدر


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621


سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند

خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #165


چونکه بد کردی، بترس، آمِن مباش

زآنکه تخم است و برویانَد خُداش


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۴)


از دل و از دیده‌ات بس خون رود

تا زِ تو این مُعْجِبی(۱۵) بیرون رود


علّتِ ابلیس اَنَاخیری بُده‌ست

وین مرض، در نَفْسِ هر مخلوق هست


(۱۴) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

(۱۵) مُعجِبی: خودبینی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق، ناموس را صد من حَدید(۱۶)

ای بسی بسته به بندِ ناپدید


(۱۶) حَدید: آهن

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3245


شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است

مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1366


ای بسا سرمستِ نار و نارجُو

خویشتن را نورِ مطلق داند او


جز مگر بندهٔ خدا، یا جذبِ حق

با رهش آرَد، بگردانَد ورق


تا بداند کآن خیالِ نارِیه(۱۷)

در طریقت نیست اِلّا عارِیه(۱۸)


(۱۷) نارِیه: آتشین

(۱۸) عاریه: قرضی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگِ(۱۹) جو هست سرگین ای فَتیٰ(۲۰)

گرچه جو صافی نماید مر تو را


هست پیرِ راه‌دانِ پر فِطَن(۲۱)

جوی‌های نَفْس و تن را جوی‌کَن


جوی، خود را کی تواند پاک کرد؟

نافع از عِلمِ خدا شد علمِ مرد


(۱۹) تَگ: ژرفا، عمق، پایین

(۲۰) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

(۲۱) فِطَن: جمع فِطنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3528


زآن رَهَش دور است تا دیدارِ دوست

کو نجویَد سَر، رئیسیش(۲۲) آرزوست


(۲۲) رئیسی: ریاست

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2146


بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام 

پست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام


هر زمانی که شدی تو کامران

آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2264


آن بهاران مُضمَرست(۲۳) اندر خزان

در بهارست آن خزان، مگْریز از آن


(۲۳) مُضمر: پنهان

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر

کارِ او کُنْ فَیکون‌ است نه موقوفِ علل


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644


هست مهمانخانه این تَن ای جوان

هر صباحی ضَیفِ(۲۴) نو آید دوان


هین مگو کین مانْد اندر گردنم

که هم‌ اکنون باز پَرَّد در عَدم


هر چه آید از جهان غَیب‌وَش

در دلت ضَیف‌ست، او را دار خَوش


(۲۴) ضَیف: مهمان

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams


چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۲۵) را؟

نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی


(۲۵) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams


گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من

هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636


از قَرین بی‌قول و گفت‌وگویِ او

خو بدزدد دل نهان از خویِ او


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421


می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

از رهِ پنهان، صلاح و کینه‌ها


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856


گرگِ درّنده‌ست نفسِ بَد، یقین

چه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514


بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت

کآن فراق آرد یقین در عاقبت


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams


چون کدو بی‌خبری زین که گلویت بستم

بستم و می‌کَشمت، چون ز رَسَن بگریزی؟


بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند

جغد و بوم و جُعلی، گر ز چمن بگریزی


چون گرفتارِ منی، حیله میندیش، آن بِهْ

که شوی مرده و در خُلقِ حَسن بگریزی


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690


کارگاهِ صُنع حق، چون نیستی است

پس برونِ کارگه بی‏‌قیمتی است


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1468


جمله استادان پیِ اظهارِ کار

نیستی جویند و جایِ اِنکسار(۲۶)  


لاجَرَم استادِ استادان صَمَد(۲۷)

کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد


هر کجا این نیستی افزون‌تر است

کارِ حق و کارگاهش آن سَر است


(۲۶) اِنکسار: شکسته‌شدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی

(۲۷) صَمَد: بی‌نیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468


جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام 

در غم و راحت همه مکرست و دام‌‌


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۳۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1535, Divan e Shams


کنون پندار مُردَم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams


تو کُهِ قاف نه‌ای، گر چو کَه از جا بروی

تو زرِ صاف نه‌ای، گر ز شکن بگریزی


جانِ مردان همه از جانِ تو بیزار شوند

چون مخنّث اگر از خوبِ ختن بگریزی


تو چو نقشی، نرهی از کفِ نقّاش مکوش

وثَنی، چون ز کفِ کِلک و شمن بگریزی؟


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #215


کاه باشد کو به هر بادی جَهَد

کوه کی مر باد را وزنی نَهد؟


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۹۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3794


کَهْ(۲۸) نیَم، کوهم ز حِلم(۲۹) و صبر و داد

کوه را کی در رُباید تُندباد؟


آنکه از بادی رَوَد از جا، خَسی است

زآنکه بادِ ناموافق، خود بسی است‌‌


بادِ خشم و بادِ شهوت، بادِ آز

بُرد او را که نبود اهلِ نماز


کوهم و هستیِّ من، بُنیادِ اوست

ور شوم چون کاه، بادم بادِ اوست


جز به بادِ او نجنبد میلِ من

نیست جز عشقِ اَحَد سَرخیلِ(۳۰) من


خشم، بر شاهان، شَه و ما را غلام

خشم را هم بسته‌ام زیرِ لگام


(۲۸) کَهْ: مخفّفِ كاه

(۲۹) حِلم: فضاگشایی

(۳۰) سَرخَیل: سردسته، سرگروه

----------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #824


از کجا جوییم هست؟ از تَرکِ هست  

از کجا جوییم سیب؟ از تَرکِ دست


مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams


من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی

در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی


تو ز دیوی نرهی، گر ز سلیمان برمی

وز غریبی نرهی، چون ز وطن بگریزی


نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است

خود سُهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی


مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2572, Divan e Shams


جانا، به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟!

بازآ تو از این غربت، تا چند پریشانی؟!


صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی، یا نامه نمی‌خوانی


گر نامه نمی‌خوانی، خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی، در پنجهٔ رَه‌دانی


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2211


از دَمِ حُبُّ الْوَطَن بگذر ‌مَایست

که وطن آن‌سوست، جان این سوی نیست


گر وطن خواهی، گذر زآن سویِ شَط(۳۱)

این حدیثِ راست را کم خوان غلط


حدیث


«حُبُّ‌الْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»


«وطن‌دوستی از ایمان است.»


(۳۱) شَط: رودخانه

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2230


همچنین حُبُّ الْوَطَن باشد درست

تو وطن بشناس، ای خواجه نخست


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #40


تمامی حکایتِ آن عاشق که از عَسَس گریخت در باغی مجهول، 

خودِ معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی، دعای خیر می‌کرد و 

می‌گفت که: عَسیٰ اَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ.


اندر آن بودیم کآن شخص از عَسَس(۳۲)

رانْد اندر باغ از خوفی فَرَس(۳۳)


بود اندر باغ، آن صاحب‌جمال

کز غمش این در عَنا بُد هشت سال


سایهٔ او را نبود امکانِ دید

همچو عَنقا(۳۴) وصفِ او را می‌شنید


(۳۲) عَسَس: شبگرد، گَزْمَه

(۳۳) فَرَس: اسب، اسب راندن در اینجا مجازاً یعنی شتابان وارد شدن

(۳۴) عَنقا: سیمرغ، کنایه از ذات الهی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4780


کان جوان در جُست و جو بُد هفت سال

از خیالِ وصل گشته چون خیال


سایهٔ حق بر سرِ بنده بُوَد

عاقبت جوینده یابنده بُوَد


گفت پیغمبر که چون کوبی دَری

عاقبت زان در بُرون آید سَری


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۱۶

Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #216


«… عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا 

وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ»

 

«… شايد چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد و شايد چيزى را دوست داشته باشيد 

و برايتان ناپسند افتد. خدا مى‌داند و شما نمى‌دانيد.»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #43


جز یکی لُقیَه(۳۵) که اوّل از قضا

بر وی افتاد و شد او را دلربا


بعد از آن، چندان که می‌کوشید او

خود مجالش می‌نداد آن تُندخُو


نه به لابه چاره بودش، نه به مال

چشم‌پُرّ(۳۶) و بی‌طمع بود آن نِهال(۳۷)


عاشقِ هر پیشه‌ای و مطلبی

حق بیآلود اوّلِ کارش، لبی


چون بِدان آسیب در جُست آمدند

پیشِ پاشان می‌نهد هر روز بند


چون در افگندش به جُست و جُویِ کار

بعد از آن دَر بَست که کابین بیآر


هم بر آن بُو می‌تَنَند و می‌روند

هر دَمی راجی(۳۸) و آیِس(۳۹) می‌شوند


هر کسی را هست اُمّیدِ بَری

که گشادندش در آن روزی دَری


باز در بستندش و، آن دَرْپَرَست(۴۰)

بر همان اُمّید آتش‌پا(۴۱) شده‌ست


چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان

خود فرو شُد پا به گنجش ناگهان


مر عَسَس را ساخته یزدان سبب

تا ز بیمِ او دَوَد در باغ، شب


بیند آن معشوقه را او با چراغ

طالبِ انگشتری در جُویِ باغ


پس قرین می‌کرد از ذوق آن نَفَس

با ثنایِ حق، دعایِ آن عَسَس


که زیان کردم عَسَس را از گریز

بیست چندان سیم و زر، بر وی بریز


از عَوانی مر وَرا آزاد کن

آنچنانکه شادم، او را شاد کن


سَعد دارَش این جهان و آن جهان

از عَوانیّ و، سگی‌اش وا رَهان


گرچه خُویِ آن عَوان هست ای خدا

که هماره خلق را خواهد بلا


گر خبر آید که شه جُرمی نهاد

بر مسلمانان، شود او زَفت(۴۲) و شاد


ور خبر آید که شه رحمت نمود

از مسلمانان فگند آن را به جُود


ماتمی در جانِ او افتد از آن

صد چنین اِدبارها دارد عَوان


او عَوان را در دعا درمی‌کشید

کز عَوان او را چنان راحت رسید


بر همه زَهر و، بَر او تِریاق بود

آن عَوان پیوندِ آن مشتاق بود


پس بَدِ مطلق نباشد در جهان

بد به نسبت باشد، این را هم بِدان


در زمانه هیچ زهر و قند نیست

که یکی را پا دگر را بند نیست


مر یکی را پا، دگر را پایْ‌بند

مر یکی را زهر و، بر دیگر چو قند


زهرِ مار، آن مار را باشد حیات

نسبتش با آدمی باشد مَمات(۴۳)


خلقِ آبی را، بُوَد دریا چو باغ

خلقِ خاکی را بُوَد آن مرگ و داغ


همچنین بر می‌شمر ای مردِ کار(۴۴)

نسبت این، از یکی کس تا هزار


زَید، اندر حقِّ آن شیطان بُوَد

در حق شخصی دگر، سلطان بُوَد


آن بگوید: زَید صدّیق(۴۵) سَنی‌ست

وین بگوید: زَید، گبرِ(۴۶) کُشتنی‌ست


زَید یک ذات است، بر آن یک جنان(۴۷)

او برین دیگر همه رنج و زیان


گر تو خواهی کو تو را باشد شِکَر

پس ورا از چشمِ عُشّاقش نگر


منگر از چشمِ خودت آن خوب را

بین به چشمِ طالبان، مطلوب را


چشمِ خود بر بند ز آن خوشْ‌چشم(۴۸)، تو

عاریت کن چشم از عُشّاقِ او


بلک ازو کن عاریت چشم و نظر

پس ز چشمِ او به رویِ او نگر


تا شوی ایمن ز سیریّ(۴۹) و ملال

گفت: کانَ اللُه لَهْ زین ذوالْجلال


حدیث


«مَنْ كانَ لِِلهِ كانَ اللهُ لَه»


«هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست»


(۳۵) لُقیَه: یک بار دیدن

(۳۶) چشم‌پُر: بی‌نیاز، بی‌توقّع، سیر

(۳۷) نِهال: درختِ جوانِ نو رُسته، درختی که تازه کاشته شده باشد.

(۳۸) راجی: امیدوار

(۳۹) آیِس: ناامید

(۴۰) دَرپرست: پرستندهٔ در، یعنی کسی که مراقب و امیدوارِ گشوده شدنِ درِ مقصود است.

(۴۱) آتش‌پا: شتابان و تیزرو

(۴۲) زَفت: درشت، بزرگ، ستبر، ضخیم، در اینجا منظور، سرحال و بانشاط شدن است.

(۴۳) مَمات: مرگ

(۴۴) مردِ کار: انسانِ لایق

(۴۵) صِدّیق: امین، درستکار، نیکومنش

(۴۶) گبر: کافر

(۴۷) جَنان: قلب، دل. جُنان: سپر. جِنان: باغ و بوستان

(۴۸) خوشْ‌چشم: عارفان دیده‌ور و بینادل، در اینجا به معنی معشوق حقیقی است.

(۴۹) سیری: دل‌سیری، دلتنگی

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1937


گفته او را من زبان و چشم تو

من حواس و من رضا و خشم تو


رَوْ که بی یَسْمَع و بی یُبصِر توی

سِر توی، چه جایِ صاحب‌سِر توی


چون شدی مَن کانَ لِلَه از وَلَه(۵۰)

من تو را باشم که کان اللهُ لَه


(۵۰) وَلَه: حیرت

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #79


چشمِ او من باشم و، دست و دلش

تا رهد از مُدبِری‌ها(۵۱) مُقْبِلش(۵۲)


هر چه مکروه‌ست، چون شد او دلیل

سویِ محبوبت، حبیب است و خلیل


(۵۱) مُدبِری: شقاوت و بدبختی

(۵۲) مُقبِل: روکننده به چیزی، خوشبخت

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #81


حکایتِ آن واعظ که هر آغازِ تذکیر دعایِ ظالمان و سخت‌دلان و بی‌اعتقادان کردی


آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی

قاطعانِ راه را داعی شدی


دست برمی‌داشت: یا رَب رحم ران

بر بَدان و مُفْسِدان و طاغیان


بر همهٔ تَسْخُرکنانِ اهلِ خَیر

بر همهٔ کافرْدلان و اهلِ دَیر


قاطعانِ راه: راهزنان و دزدان

تَسْخُرکُنان: مسخره کنندگان


می‌نکردی او دعا بر اَصفیا(۵۳)

می‌نکردی جز خبیثان را دعا


مر ورا گفتند کین معهود نیست

دعوتِ اهلِ ضلالت، جُود نیست


گفت: نیکویی ازینها دیده‌ام

من دعاشان زین سبب بگْزیده‌ام


خُبث و ظلم و جور چندان ساختند

که مرا از شر به خیر انداختند


هر گَهی که رُو به دنیا کردمی

من ازیشان زخم و ضربت خوردمی


کردمی از زخم، آن جانب پناه

باز آوردَنْدَمی گُرگان به راه


چون سبب‌سازِ صَلاحِ من شدند

پس دعاشان بر مَنَست، ای هوشمند


بنده می‌نالد به حق از درد و نیش

صد شکایت می‌کند از رنجِ خویش


حق همی گوید که: آخر رنج و درد

مر تو را لابه(۵۴) کنان و راست کرد


این گِله زآن نعمتی کُن کِت(۵۵) زند

از درِ ما، دُور و مطرودت(۵۶) کند


در حقیقت هر عدو داروی توست

کیمیا و نافع و دِلجُویِ توست


که ازو اندر گُریزی در خَلا(۵۷)

استعانت(۵۸) جویی از لطفِ خدا


حدیث


«اُذْکُرْنی فِی الْخَلَأ اَذْکُرْکُمْ فِی الْمَلَأ الْاَعلیٰ»


«مرا در خلوت یاد کنید تا شما را در ملأ اَعلیٰ یاد کنم.»


در حقیقت دوستانت دشمنند

که ز حضرت دور و مشغولت کنند


قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۶۷

Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #67


«الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ»

  

«در آن روز (رستاخیز) دوستان، دشمن یکدیگرند مگر پرواپیشگان.»


هست حیوانی که نامش اُشغُر(۵۹) است

او به زخمِ چوب زَفت و لمَتُر(۶۰) است


تا که چوبش می‌زنی، به می‌شود

او ز زخمِ چوب، فَربِه می‌شود


نفسِ مؤمن اُشغُری آمد یقین

کو به زخمِ رنج زفت است و سَمین(۶۱)


زین سبب بر انبیا رنج و شکست

از همه خَلقِ جهان افزون‌تر است


تا ز جان‌ها جان‌ِشان شد زَفْت‌تر

که ندیدند آن بلا قومِ دگر


حدیث


«اَشَدُّ النّاسِ بَلاءً اَلْاَنْبیاءُ ثُمَّ الصّالِحُونَ ثُمَّ الْاَمْثَلُ فَالْاَمْثَل.»


«بلاکش ترین مردم پیامبرانند و سپس صالحان. پس از آنها گُزیدگان بر حسب درجهٔ خوبی‌شان.»


پوست از دارو بلاکَش می‌شود

چون اَدیمِ طایفی(۶۲) خَوش می‌شود


وَرنه تلخ و تیز مالیدی دَر او

گَنده گشتی، ناخوش و ناپاک‌بُو


آدمی را پوستِ نامَدْبُوغ(۶۳) دان

از رُطوبت‌ها شده زشت و گران


تلخ و تیز و مالشِ بسیار ده

تا شود پاک و لطیف و با فَرِه(۶۴)


ور نمی‌تانی رضا ده ای عَیار

گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار


که بلایِ دوست تطهیرِ شماست

علمِ او بالایِ تدبیرِ شماست


چون صفا بیند، بَلا شیرین شود

خوش شود دارو، چو صحّت‌بین شود


بُرْد بیند خویش را در عَیْنِ مات

پس بگوید: اُقْتُلُونی یٰا ثِقات(۶۵)


این عوان در حقِّ غیری سود شد

لیک اندر حقِّ خود مردود شد


رحمِ ایمانی از او بُبْریده شد

کینِ شیطانی بر او پیچیده شد


کارگاهِ خشم گشت و کین‌وَری(۶۶)

کینه دان اصلِ ضَلال و کافری


(۵۳) اَصفیا: پاکان و برگزیدگانِ الهی

(۵۴) لابه: درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری

(۵۵) کِت: که تو را

(۵۶) مَطرود: رانده‌ شده، دور‌کرده‌ شده

(۵۷) خَلا: خلوت، خلوت‌گاه

(۵۸) اِستِعانَت: یاری خواستن، یاری، کمک

(۵۹) اُشغُر: خارپشتِ بزرگِ تیرانداز

(۶۰) لمَتُر: چاق

(۶۱) سَمین: چاق

(۶۲) اَدیمِ طایفی: پوست دبّاغی شده منسوب به شهر طایف

(۶۳) مَدْبُوغ: دبّاغی شده

(۶۴) فَرِه: شأن و شوکت و شکوه، بزرگواری و عظمت

(۶۵) اُقْتُلُونی یٰا ثِقات: ای یارانِ مورد اعتمادم مرا بکشید.

(۶۶) کین‌وَری: دشمنی و عداوت

----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3933


دانهٔ مُردن مرا شیرین شده‌ست

بَلْ هُمْ اَحْیاءٌ پیِ من آمده‌ست


دانهٔ مرگ برای من شیرین شده است. 

از این‌رو آیهٔ «آنها زندگانند»، در حقِّ من نازل شده است.


قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۶۹

Quran, Sooreh Aal-i-Imran(#3), Line #169


«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.»


«كسانى را كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده مپندار، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى‌شوند.»


اُقْتُلُونی یٰا ثِقاتی لٰايماً

اِنَّ فی قَتلی حَیٰاتی دايِماً


ای یارانم، مرا بکشید در حالی که سرزنشم می‌کنید، 

بدرستی که زندگانی جاودان در کشتن من نهفته شده است.


اِنَّ فی مُوْتی حَیاتی یا فَتی

کَم اُفارِقْ مُوْطِنی حَتّیٰ مَتیٰ؟


همانا در مرگ من، زندگی وجود دارد. ای صاحب فتوّت، 

تا کی و تا چه زمانی از موطن و منزلم جُدا باشم؟


فُرْقَتی لَوْلَمْ تَکُنْ فی ذَا السُّکُون

لَمْ یَقُلْ اِنّٰا اِلَیْهِ راجِعُون


اگر در این جهان، ما در فراق و جُدایی از خدا نبودیم، 

هرگز خدا از زبان ما نمی‌فرمود: همانا ما از خداوندیم و به سوی او بازمی‌گردیم.


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۵۶

Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #156


«الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.»


«كسانى كه چون مصيبتى به آنها رسيد گفتند: ما از آن خدا هستيم و به او باز مى‌گرديم.»


راجع آن باشد که باز آید به شهر

سویِ وحدت آید از دورانِ دهر


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #113


سؤال کردن از عیسی علیه‌السلام که: 

در وجود از همهٔ صَعب‌ها صعب‌تر چیست؟


گفت عیسی را یکی هُشیارْسَر

چیست در هستی ز جمله صعب‌تر؟


گفتش: ای جان صَعْب‌تر خشمِ خدا

که از آن دوزخ همی لرزد چو ما


گفت: ازین خشم خدا چه‌بْود امان؟

گفت: ترکِ خشمِ خویش اندر زمان


پس عَوان که معدنِ این خشم گشت

خشمِ زشتش از سَبُع(۶۷) هم در گذشت


چه امیدستش به رحمت، جز مگر

باز گردد زآن صفت آن بی‌هنر؟


گرچه عالَم را ازیشان چاره نیست

این سخن اندر ضَلال افگندنیست


چاره نَبْوَد هم جهان را از چَمین(۶۸)

لیک نَبْوَد آن چَمین، ماءِ مَعین(۶۹)


(۶۷) سَبُع: حیوانِ وحشی

(۶۸) چَمین: بول، سرگین، ادرار

(۶۹) ماءِ مَعین: آب گوارا

----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #120


قصد خیانت کردنِ عاشق و بانگ بر زدنِ معشوق بر وی


چونکه تنهایش بدید آن ساده‌ مَرْد

زود او قصدِ کنار و بوسه کرد


بانگ بر وی زد به هَیبت آن نگار

که: مرو گستاخ، ادب را هوش دار


گفت: آخِر خلوت‌ست و خلق، نی

آب حاضر، تشنه‌یی همچون منی


کس نمی‌جنبد در این‌جا جز که باد

کیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد؟


گفت: ای شیدا تو ابله بوده‌ای

ابلهی، وز عاقلان نشنوده‌ای؟


باد را دیدی که می‌جُنبد، بدان

بادجُنبانی‌ست اینجا بادْران


مرْوَحَهٔ(۷۰) تصریفِ صُنعِ ایزدش

زد برین باد و، همی جُنبانْدش


جزوْ بادی که به حکمِ ما، دَر است

بادبیزن تا نجُنبانی نَجَست


جنبشِ این جزوْ باد ای ساده‌ مرد

بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد


جنبشِ بادِ نَفَس کاندر لب است

تابعِ تصریفِ جان و قالب است


گاه دَم را مدح و پیغامی کنی

گاه دَم را هَجْو و دشنامی کنی


پس، بِدان احوالِ دیگر بادها

که ز جُزْوی، کُلّ می‌بیند نُهیٰ(۷۱)


باد را حق، گَه بهاری می‌کند

در دَیَش زین لطف عاری می‌کند


بر گروهِ عاد صَرْصَرْ می‌کند

باز بر هُودَش مُعَطَّر می‌کند


می‌کُند یک باد را زهرِ سَموم

مر صبا را می‌کند خُرَّم‌ قُدوم


سَموم: باد سوزان و گرم

صَرْصَرْ: بادی سرد و سخت


بادِ دَم را بر تو بنهاد او اساس

تا کنی هر باد را بر وی قیاس


دَم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر

بر گروهی شهد و بر قومی‌ست زهر


مِرْوَحه جُنبان پی اِنعامِ(۷۲) کس

وز برایِ قهرِ هر پشّه و مگس


مِرْوَحهٔ تقدیرِ رَبّانی، چرا

پُر نباشد ز امتحان و ابتلا؟


چونکه جُزوِ بادِ دَم یا مِرْوَحَه

نیست اِلّا مَفْسَدَه(۷۳) یا مَصْلَحه(۷۴)


این شَمال و این صَبا و این دَبُور

کی بُوَد از لطف و از اِنعام، دُور؟


حدیث


«فَاِذٰا رَأیْتُمُوهٰا فَلٰاتَسِبُّوهاٰ»


«هرگاه باد را مشاهده کردید به آن دشنام مدهید.»


یک کفِ گندم ز انباری ببین

فهم کن کآن جمله باشد همچنین


کلِّ باد از بُرجِ بادِ آسمان

کی جِهَد بی مِرْوَحهٔ آن بادْران؟


بر سرِ خِرمَن به وقتِ انتقاد(۷۵)

نه که فلّاحان ز حق جویند باد؟


تا جدا گردد ز گندم کاه‌ها

تا به انباری رَوَد یا چاه‌ها


چون بمانَد دیر آن بادِ وزان

جمله را بینی به حق لابه‌کنان


همچنین در طَلْق(۷۶)، آن بادِ وِلاد(۷۷)

گر نیآید، بانگِ درد آید که: داد


گر نمی‌دانند کِش راننده اوست

باد را، پس کردنِ زاری چه خوست؟


اهلِ کشتی همچنین جُویایِ باد

جمله خواهانش از آن ربُّ‌الْعِباد


همچنین در دردِ دندان‌ها ز باد

دفع می‌خواهی به سوز و اعتقاد


از خدا لابه‌کنان آن جُندیان(۷۸)

که بده بادِ ظَفَر ای کامران


رُقعهٔ(۷۹) تعویذ(۸۰ و ۸۱) می‌خواهند نیز

در شکنجهٔ طَلْقِ زن از هر عزیز


پس همه دانسته‌اند آنرا یقین

که فرستد باد رَبُّ الْعالَمین


پس یقین در عقل هر داننده هست

اینکه با جُنبنده جُنباننده هست


گر تو او را می‌نبینی در نظر

فهم کن آن را به اظهارِ اثر


تن به جان جُنبد، نمی‌بینی تو جان

لیک از جُنبیدنِ تن، جان بِدان


گفت او: گر اَبْلَهم من در ادب

زیرکم اندر وفا و در طلب


گفت: ادب این بود خود که دیده شد

آن دگر را خود همی‌ دانی تو لُدّ(۸۲)


(۷۰) مِرْوَحَه: بادبزن

(۷۱) نُهیٰ: عقل

(۷۲) اِنْعام: بخشیدن چیزی به کسی از راه نیکوکاری، نعمت دادن. در اینجا به معنی آسایش‌بخشی و راحتی دادن به دیگری است.

(۷۳) مَفْسَدَه: تخریب کردن

(۷۴) مَصْلَحَه: اصلاح کردن

(۷۵) انتقاد: در اصل به معنی تمییز دادن، در اینجا منظور، جدا کردن کاه از گندم است.

(۷۶) طَلْق: درد زایمان

(۷۷) ولاد: زاییدن

(۷۸) جُندیان: لشکریان

(۷۹) رُقعه: نامه

(۸۰) تعویذ: پناه دادن، دعا نمودن

(۸۱) رُقعهٔ تعویذ: نوشته و مکتوبی که در قدیم برای دفع درد می‌نوشتند.

(۸۲) لُدّ: دشمنِ سرسخت

------------------------

مجموع لغات:


(۱) قبضه کردن: به‌دست آوردن، تصرف کردن

(۲) رَسَن: ریسمان، طناب

(۳) جُعَل: سرگین گردانک

(۴) شکن: شکست، بریده شدن

(۵) مُخَنَّث: ترسو

(۶) وثَن: بت

(۷) کِلک: نی، قلم، قلم بت‌ تراشی

(۸) شمن: بت‌تراش

(۹) سُهیل: اشاره به آن است که ستارهٔ سُهیل در یمن نمایان‌تر دیده می‌شود و آن را سهیلِ یمانی نامند؛ 

که گویند باعثِ خوش‌بو شدنِ پوست و رنگ گرفتنِ سیب می‌شود.

(۱۰) طُمطراق: سروصدا، نمایش شکوه و جلال، آوازه، خودنمایی

(۱۱) پالیز: باغ، بوستان، مزرعه

(۱۲) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشروِ لشکر

(۱۳) ظَفَر: پیروزی، کامروایی

(۱۴) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

(۱۵) مُعجِبی: خودبینی

(۱۶) حَدید: آهن

(۱۷) نارِیه: آتشین

(۱۸) عاریه: قرضی

(۱۹) تَگ: ژرفا، عمق، پایین

(۲۰) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

(۲۱) فِطَن: جمع فِطنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی

(۲۲) رئیسی: ریاست

(۲۳) مُضمر: پنهان

(۲۴) ضَیف: مهمان

(۲۵) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)

(۲۶) اِنکسار: شکسته‌شدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی

(۲۷) صَمَد: بی‌نیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند

(۲۸) کَهْ: مخفّفِ كاه

(۲۹) حِلم: فضاگشایی

(۳۰) سَرخَیل: سردسته، سرگروه

(۳۱) شَط: رودخانه

(۳۲) عَسَس: شبگرد، گَزْمَه

(۳۳) فَرَس: اسب، اسب راندن در اینجا مجازاً یعنی شتابان وارد شدن

(۳۴) عَنقا: سیمرغ، کنایه از ذات الهی

(۳۵) لُقیَه: یک بار دیدن

(۳۶) چشم‌پُر: بی‌نیاز، بی‌توقّع، سیر

(۳۷) نِهال: درختِ جوانِ نو رُسته، درختی که تازه کاشته شده باشد.

(۳۸) راجی: امیدوار

(۳۹) آیِس: ناامید

(۴۰) دَرپرست: پرستندهٔ در، یعنی کسی که مراقب و امیدوارِ گشوده شدنِ درِ مقصود است.

(۴۱) آتش‌پا: شتابان و تیزرو

(۴۲) زَفت: درشت، بزرگ، ستبر، ضخیم، در اینجا منظور، سرحال و بانشاط شدن است.

(۴۳) مَمات: مرگ

(۴۴) مردِ کار: انسانِ لایق

(۴۵) صِدّیق: امین، درستکار، نیکومنش

(۴۶) گبر: کافر

(۴۷) جَنان: قلب، دل. جُنان: سپر. جِنان: باغ و بوستان

(۴۸) خوشْ‌چشم: عارفان دیده‌ور و بینادل، در اینجا به معنی معشوق حقیقی است.

(۴۹) سیری: دل‌سیری، دلتنگی

(۵۰) وَلَه: حیرت

(۵۱) مُدبِری: شقاوت و بدبختی

(۵۲) مُقبِل: روکننده به چیزی، خوشبخت

(۵۳) اَصفیا: پاکان و برگزیدگانِ الهی

(۵۴) لابه: درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری

(۵۵) کِت: که تو را

(۵۶) مَطرود: رانده‌ شده، دور‌کرده‌ شده

(۵۷) خَلا: خلوت، خلوت‌گاه

(۵۸) اِستِعانَت: یاری خواستن، یاری، کمک

(۵۹) اُشغُر: خارپشتِ بزرگِ تیرانداز

(۶۰) لمَتُر: چاق

(۶۱) سَمین