برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۸۶ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد، سلامٌ عَلَیْکُما(۱)
آنجا که شه نشیند و آن وقتِ مرتضا(۲)
دل ایستاده پیشش، بسته دو دستِ خویش
تا دستِ شاه بخشد پایان، زر و عطا
جان مستِ کاس(۳) و تا اَبَدالدَّهر(۴) گه گهی
بر خوانِ جسم کاسه نهد دل، نصیبِ ما
تا ز آن نصیب، بخشد دستِ مسیحِ عشق
مر مُرده را سعادت و بیمار را دوا
برگِ تمام یابد از او باغِ عشرتی
هم با نوا شود ز طرب، چَنگُلِ(۵) دوتا(۶)
در رقص گشته تن ز نواهایِ تَن تَنَن(۷)
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوشِ عشق
قاضیِّ عقل، مست در آن مَسنَدِ قضا
سویِ مُدَرِّسِ خِرَد آیند در سؤال
کاین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مُفتیِّ عقلِ کلّ به فَتویٰ دهد جواب
کاین دم قیامت است، روا کو و ناروا؟
در عیدگاهِ(۸) وصل برآمد خطیبِ عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا(۹)
از بحرِ لامکان، همه جانهایِ گوهری
کرده نثار، گوهر و مرجانِ جانها
خاصانِ خاصّ و پَردگیانِ(۱۰) سرایِ عشق
صف صف نشسته در هوسش بر درِ سرا
چون از شکافِ پرده بر ایشان نظر کند
بس نعرههایِ عشق برآید که: مرحبا
میخواست سینهاش که سَنایی(۱۱) دهد به چرخ
سینایِ سینهاش بِنگُنجید در سَما
هر چار عُنصرند در این جوش، همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نَم و هوا
گه خاک در لباسِ گیا رفت از هوس
گه آب، خود هوا شد از بهرِ این وَلـا
از راهِ روغْناس(۱۲) شده آب آتشی
آتش شده ز عشق، هوا هم در این فضا*
ارکان(۱۳) به خانه خانه بگشته چو بیذَقی(۱۴)
از بهرِ عشقِ شاه، نه از لهو، چون شما
ای بیخبر برو که تو را آبِ روشنیست
تا وارَهد ز آب و گِلت، صَفوَتِ(۱۵) صفا(۱۶)
زیرا که طالبِ صفتِ صَفوَت است آب
و آن نیست جز وصالِ تو با قُلزُمِ(۱۷) ضیا(۱۸)
ز آدم اگر بگردی، او بیخدای نیست
ابلیسوار سنگ خوری از کفِ خدا
آری خدای نیست، و لیکن خدای را
این سنّتیست رفته در اسرارِ کبریا
چون پیشِ آدم از دل و جان و بدن کُنی
یک سجدهای به امرِ حق از صدقِ بیریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو بهرِ دلِ تو را
مجموع(۱۹) چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقانِ باوفا؟
دیوارهایِ خانه چو مجموع شد به نظم
آنگاه اهلِ خانه در او جمع شد دلا
چون کیسه جمع نَبوَد، باشد دریده درز
پس سیم، جمع چون شود از وی؟ یکی بیا
مجموع چون شَوَم؟ چو به تبریز شد مقیم
شمسُ الْحَقی که او شد سَرجمعِ(۲۰) هر عُلا(۲۱)
* قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۰
«الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَارًا فَإِذَا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ»
«آن خدايى كه از درخت سبز برايتان آتش پديد آورد و شما از آن آتش مىافروزيد.»
(۱) سلامٌ عَلَیْکُما: سلام بر شما
(۲) مُرْتَضا: پسندیده، مورد رضایت
(۳) کاس: کأس، جام
(۴) اَبَدالدَّهر: همیشه، جاودان
(۵) چَنگُل: چنگال
(۶) دوتا: خمیده، چَنگُلِ دوتا: در اینجا منظور پژمردگان و مردهدلان است.
(۷) تَن تَنَن: صوتی است برای سنجش وزن موسیقایی
(۸) عیدگاه: جایی که نماز عید در آنجا اقامه میشود.
(۹) ثنا: مدح و ستایش
(۱۰) پردگیان: پردهنشینان، پوشیدگان، اولیای مستور
(۱۱) سَنا: نور، روشنایی
(۱۲) روغْناس: روناس، گیاهی است که ریشهٔ سرخ دارد و از آن برای رنگرزی استفاده میکنند. در اینجا منظور مطلق درخت است.
(۱۳) ارکان: جمعِ رُکن به معنی ستون و پایه
(۱۴) بیذَق: مهرهٔ پیادهٔ شطرنج
(۱۵) صَفوَت: خلوص، پاکی
(۱۶) صفا: پاکی، روشنی
(۱۷) قُلزُم: دریا
(۱۸) ضیا: نور
(۱۹) مجموع شدن: خاطر جمع شدن، آرامش و جمعیّتِ خاطر پیدا کردن
(۲۰) سَرجمع: خلاصه، گزیده، اصل
(۲۱) عُلا: بلندی، بزرگی، شکوه
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد، سلامٌ عَلَیْکُما
آنجا که شه نشیند و آن وقتِ مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دستِ خویش
تا دستِ شاه بخشد پایان، زر و عطا
جان مستِ کاس و تا اَبَدالدَّهر گه گهی
بر خوانِ جسم کاسه نهد دل، نصیبِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴
رحمتی، بیعلّتی، بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۲۲)
منتظر را بِهْ ز گفتن، استماع(۲۳)
منصبِ تعلیم نوعِ شهوت است
هر خیالِ شهوتی در رَه بُت است
(۲۲) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۲۳) استماع: شنیدن، گوش دادن
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣۶٩٢
پس شما خاموش باشید اَنْصِتُوا
تا زبانْتان من شوم در گفتوگو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو، مَکوش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۲۴) نو آید دوان
هین مگو کاین مانند اندر گردنم
که هماکنون باز پَرَّد در عَدم
هرچه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیف است، او را دار خَوش
(۲۴) ضَیف: مهمان
------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١۶۴٣
لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ(۲۵)
تا به خانه او بیابد مر تو را
ورنه خِلْعَت(۲۶) را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه هیچکس
(۲۵) فَتیٰ: جوانمرد، جوان
(۲۶) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند، مجازاً هدیه
------------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۸۳
سویِ حق گر راستانه خَم شوی
وارَهی از اختران، مَحْرَم شوی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۹۵
سهم(۲۷) آن مارِ سیاهِ زشتِ زَفت(۲۸)
چون بدید، آن دردها از وی برفت
گفت: خود تو جبرئیلِ رحمتی
یا خدائی که ولیِّ نعمتی
ای مبارکساعتی که دیدیَم
مُرده بودم، جانِ نُو بخشیدیَم
تو مرا جویان، مثالِ مادران
من گُریزان از تو مانندِ خَران
خر گُریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکوگوهری
نه از پیِ سود و زیان میجویَدَش
بلکه تا گُرگش نَدَرّد یا دَدَش(۲۹)
ای خُنُک(۳۰) آن را که بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در کویِ تو
(۲۷) سهم: هیبت، ترس
(۲۸) زَفت: بزرگ
(۲۹) دَد: حیوان درّنده و وحشی
(۳۰) خُنُک: خوشا
------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۶
کالهای که هیچ خلقش ننگرید
از خَلاقَت(۳۱) آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی(۳۲) پیشِ او مردود نیست
زآنکه قصدش از خریدن سود نیست
(۳۱) خَلاقَت: کهنگی و فرسودگی
(۳۲) قلب: تقلّبی
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۵
جانهایِ خَلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امرِ اِهْبِطُوا(۳۳) بندی(۳۴) شدند
حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند
قرآن کریم، سورۀ بقره (۲)، آیۀ ٣٨
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»
«گفتيم: همه از بهشت فرودآیید، پس اگر هدایتی از من بهسویِ شما رسید،
آنها كه هدایت مرا پيروى كنند، نه بيمى دارند و نه اندوهی.»
(۳۳) اِهْبِطُوا: فرودآیید، هُبوط کنید.
(۳۴) بندی: اسیر، به بند درآمده
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۳
طفل تا گیرا(۳۵) و تا پویا(۳۶) نبود
مَرکَبش جز گردنِ بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عَنا(۳۷) افتاد و در کور و کبود(۳۸)
(۳۵) گیرا: گیرنده، قوی
(۳۶) پویا: راهرونده، پوینده
(۳۷) عَنا: مخفّفِ عَناء، رنج، سختی
(۳۸) کور و کبود: دیدِ من ذهنی و آسیب های ناشی از آن
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۳۶
ناامیدی را خدا گردن زدهست
چون گناه و معصیت طاعت شدهست
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۵۳
«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ
إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ»
«بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كردهايد، از رحمت خدا مأيوس مشويد.
زيرا خدا همه گناهان را مىآمرزد. اوست آمرزنده و مهربان.»
چون مبدّل میکند او سیّئات
طاعتیاش میکند رغمِ وُشات(۳۹)
قرآن کریم، سورهٔ فرقان (۲۵)، آیهٔ ۷۰
«إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا»
«مگر آن كسان كه توبه كنند و ايمان آورند و كارهاى شايسته كنند.
خدا گناهانشان را به نيكیها بدل مىكند و خدا آمرزنده و مهربان است.»
(۳۹) وُشات: جمع واشی به معنی سخنچین، دروغگو؛ منکران، رغمِ وُشات یعنی برخلاف میل مخالفان
------------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٠٠۴
سَیِّئاتَم شد همه طاعات، شُکر
هَزْل شد فانیّ و جِدّ اثبات، شُکر
سیّئاتم چون وسیلت شد به حق
پس مَزَن بر سیّئاتم هیچ دَق(۴۰)
(۴۰) دَق: کوفتن، طعنه زدن، نکوهش کردن
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۳۸
زین شود مرجومْ(۴۱) شیطانِ رجیم(۴۲)
وز حسد او بِطْرَقَد(۴۳)، گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد
ز آن گُنه، ما را به چاهی آورد
چون ببیند کآن گُنه شد طاعتی
گردد او را نامبارکساعتی
اندر آ من در گشادم مر تو را
تُف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جَفاگر را چنینها میدهم
پیشِ پایِ چپ، چهسان سَر مینهم؟
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان
گنجها و مُلکهایِ جاودان
(۴۱) مرجوم: رانده شده، سنگسار شده، مطرود
(۴۲) رَجیم: رانده شده، مطرود، ملعون
(۴۳) بِطْرَقَد: بترکد
------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۹۹
حکایتِ صدرِ جهانِ بخارا که، هر سایلی که به زبان بخواستی،
از صدقهٔ عامّ، بیدریغ او محروم شدی، و آن دانشمندِ درویش به فراموشی
و فرطِ حرص و تعجیل، به زبان بخواست در مَوْکِب، صدرِ جهان از وی رو بگردانید،
و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر و گاه نابینا کردی
و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی، اِلیٰ آخِرِهِ
در بخارا خویِ آن خواجیم اَجَل(۴۴)
بود با خواهندگان حُسنِ عمل
دادِ بسیار و عطایِ بیشمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپارهها پیچیده بود
تا وجودش بود، میافشاند جود
همچو خورشید و چو ماهِ پاکباز
آنچه گیرند از ضیا، بِدْهند باز
خاک را زرْبخش کهبْوَد؟ آفتاب
زر ازو در کان و، گنج اندر خراب
هر صباحی یک گُرُه را راتبه(۴۵)
تا نمانَد اُمّتی زو خایبه(۴۶)
مبتلایان را بُدی روزی عطا
روزِ دیگر بیوگان را آن سَخا
روزِ دیگر بر عَلَوْیانِ مُقِل(۴۷)
با فقیهانِ فقیرِ مُشْتَغِل
روزِ دیگر بر تُهیدستانِ عام
روزِ دیگر بر گرفتارانِ وام
شرطِ او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ، نگشاید لبان
لیک خامُش بر حوالیِّ رَهَش
ایستاده مُفْلِسان، دیوارْوَش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گُنَه یک حبّه مال
مَنْ صَمَت مِنْکُم نَجٰا بُد یاسِهاش(۴۸)
خامُشان را بود کیسه و کاسهاش
حدیث
«مَنْ صَمَتَ نَجا»
«هر که خموشی گُزید رستگار شد»
نادرا روزی یکی پیری بگفت
دِه زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جِد گرفت
مانده خلق از جدِّ پیر اندر شگفت
گفت: بس بیشرم پیری، ای پدر
پیر گفت: از من توی بیشرمتر
کاین جهان خوردی و خواهی تو ز طَمْع
کآن جهان با این جهان گیری به جمع
خندهش آمد، مال داد آن پیر را
پیر تنها بُرد آن توفیر(۴۹) را
غیرِ آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حَبّه زر ندید و، نه تَسو(۵۰)
نوبتِ روزِ فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاریها بسی، چاره نبود
گفت هر نوعی، نبودش هیچ سود
روزِ دیگر با رُگُو(۵۱) پیچید پا
ناکِس(۵۲) اندر صفِّ قومِ مبتلا
تختهها بر ساق بست از چپّ و راست
تا گُمان آید که او اِشکسته پاست
دیدش و بشناختش، چیزی نداد
روزِ دیگر رو بپوشید از لُباد(۵۳)
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جُرم گفتن، هیچ چیز
چونکه عاجز شد ز صد گونه مَکید(۵۴)
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میانِ بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش، ندادش صَدْقهای
در دلش آمد ز حِرمان حُرقهای(۵۵)
رفت او پیشِ کَفَنْخواهی، پگاه
که بپیچم در نمد، نِهْ پیشِ راه
هیچ مگشا لب، نشین و مینگر
تا کند صدرِ جهان اینجا گذر
بو که بیند مُرده پندارد، به ظن
زر در اندازد پیِ وجهِ کفن
هر چه بدْهد، نیمِ آن بدْهم به تو
همچنان کرد آن فقیرِ صِلّهجو(۵۶)
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
مَعبرِ(۵۷) صدر جهان آنجا فتاد
زر در اندازید بر رویِ نمد
دست بیرون کرد از تعجیلِ خود
تا نگیرد آن کفنخواه آن صِله(۵۸)
تا نهان نکْند ازو آن دَه دله(۵۹)
مُرده از زیرِ نمد بر کرد دست
سر بُرون آمد پیِ دستش ز پست
گفت با صدرِ جهان چون بستدم؟
ای ببسته بر من ابوابِ کرم
گفت: لیکن، تا نُمردی ای عَنود
از جَنابِ(۶۰) من نَبُردی هیچ جود
سِرِّ مُوتُوا قَبْلَ مَوْتٍ این بُوَد
کز پسِ مُردن، غنیمتها رسد
حدیث
«مُوتُوا قَبْلَ اَن تَمُوتُوا»
«بمیرید پیش از آنکه بمیرید»
غیرِ مُردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بِهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
وآن عنایت هست موقوفِ مَمات
تجربه کردند این رَه را ثِقات(۶۱)
بلکه مرگش، بیعنایت نیز نیست
بیعنایت، هان و هان جایی مَایست
آن زُمُرُّد باشد این افعیِّ پیر
بی زُمُرُّد کی شود افعی ضَریر(۶۲)؟
(۴۴) خواجیم اَجَل: خواجهٔ مهین، سرورِ بزرگوار
(۴۵) راتبه: وظیفه، مقرّری، عطیّه
(۴۶) خایبه: نومید، ناکام
(۴۷) مُقِل: درویش، فقیر
(۴۸) یاسه: یاسا، قاعده، قانون
(۴۹) توفیر: در اینجا به معنی عطیهٔ فراوان است. اما در اصل به معنی افزودن و اندوختن مال و حق کسی را تمام دادن است.
(۵۰) تَسو: پول خُرد، پشیز
(۵۱) رُگُو: جامهٔ کهنه و فرسوده
(۵۲) ناکِس: سر فرود افکنده
(۵۳) لُباد: جامهٔ پشمی یا نمدی
(۵۴) مَکید: حیله و نیرنگ
(۵۵) حُرقه: سوزش، گرمی و حرارت
(۵۶) صِلّهجو: عطاخواه كسى كه چشم به عطا و انعام دیگران دارد.
(۵۷) مَعبر: عبور، گذر، محلّ عبور
(۵۸) صِله: عطا و بخشش
(۵۹) دَه دله: دو دل، دم دمی مزاج، غیر قابل اعتماد
(۶۰) جَناب: آستانه، درگاه
(۶۱) ثِقات: كسانی که در قول و فعل مورد اعتماد دیگران باشند
(۶۲) ضَریر: کور
------------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی زِ خود چیزی بدُزد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۷
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بُوَد با ما مقیم
کِی بُوَد بیمی از آن دزد لئیم(۶۳)
(۶۳) لئیم: پست
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۸۷۹
بیعنایاتِ حق و خاصانِ حق
گر مَلَک باشد، سیاهستش ورق
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک، کم خایش، که دارد صد خطر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۸
آنچنانکه حق ز گوشت و استخوان
از شهان بابِ صغیری ساخت هان
اهلِ دنیا سجدهٔ ایشان کنند
چونک سجدهٔ کبریا را دشمناند
ساخت سِرگین دانکی، مِحرابشان
نامِ آن محراب، میر و پهلوان
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۲۹۹۶
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۶۴)
ز آنکه جَبّاران(۶۵) بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
(۶۴) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۶۵) جَبّار: ستمگر، ظالم
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۶۶)
(۶۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶۷)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۶۷) حَدید: آهن
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۶۸)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۶۸) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۶۹)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۶۹) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
------------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۷۰) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۷۰) نَفَخْتُ: دمیدم
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
مُفتیِّ عقلِ کلّ به فَتویٰ دهد جواب
کاین دم قیامت است، روا کو و ناروا؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۴۸
صد هزاران فصل داند از علوم
جانِ خود را مینداند آن ظَلوم(۷۱)
داند او خاصیّتِ هر جوهری
در بیانِ جوهرِ خود چون خَری
که همیدانم یَجُوز و لایَجُوز
خود ندانی تو یَجُوزی یا عَجُوز(۷۲)
این روا، و آن ناروا دانی، و لیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک
قیمتِ هر کاله(۷۳) میدانی که چیست
قیمتِ خود را ندانی، احمقیست
سعدها و نحسها دانستهیی
ننگری تو سَعدی یا ناشُستهیی(۷۴)
جانِ جمله علمها این است، این
که بدانی من کیام در یَوْمِ دین
آن اصولِ دین بدانستی تو، لیک
بنگر اندر اصلِ خود، گر هست نیک
از اُصولَیْنَت، اصولِ خویش بِهْ
که بدانی اصلِ خود، ای مردِ مِه(۷۵)
(۷۱) ظَلوم: بسیار ستمگر
(۷۲) عَجُوز: پیرزن
(۷۳) کاله: کالا
(۷۴) ناشُسته: ناپاک
(۷۵) مردِ مِه: مردِ بزرگ، بزرگمرد
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
چون پیشِ آدم از دل و جان و بدن کُنی
یک سجدهای به امرِ حق از صدقِ بیریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو بهرِ دلِ تو را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۸۳
سویِ حق گر راستانه خَم شوی
وارَهی از اختران، مَحْرَم شوی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد، سلامٌ عَلَیْکُما
آنجا که شه نشیند و آن وقتِ مرتضا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹
بازگو آنچه بگفتی که فراموشم شد
سَلَّمَ اللهُ عَلَیْک(۷۶)، ای مَه و مَهپارهٔ(۷۷) ما
سَلَّمَ اللهُ عَلَیْک، ای همه ایّامِ تو خوش
سَلَّمَ اللهُ عَلَیْک، ای دَمِ یُحْیِی الْـمَوْتیٰ(۷۸)
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۷۲
«وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ۖ
قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِينَ»
«و پروردگار تو از پشت بنىآدم فرزندانشان را بيرون آورد. و آنان را بر خودشان گواه گرفت
و پرسيد: آيا من پروردگارتان نيستم؟ گفتند: آرى، گواهى مىدهيم.
تا در روز قيامت نگوييد كه ما از آن بىخبر بوديم.»
قرآن کریم، سورهٔ شوریٰ (۴۲)، آیهٔ ۹
«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ ۖ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ وَهُوَ يُحْيِي الْـمَوْتَىٰ وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»
«آيا جز خدا را به دوستى گرفتند؟ دوست حقيقى خداست.
و اوست كه مردگان را زنده مىكند، و اوست كه بر هر كارى تواناست.»
قرآن کریم، سورهٔ حج (۲۲)، آیهٔ ۶
«ذَٰلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ يُحْيِي الْـمَوْتَىٰ وَأَنَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»
«و اينها دليل بر آن است كه خدا حق است، مردگان را زنده مىسازد و بر هر كارى تواناست.»
(۷۶) سَلَّمَ اللهُ عَلَیْک: سلام خدا بر تو باد. خدا بر تو درود فرستاد.
(۷۷) مَهپاره: کنایه از زیبارو
(۷۸) یُحْیِی الْـمَوْتیٰ: زنده میکند مردگان را، برگرفته از آياتِ قرآن كريم.
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
دل ایستاده پیشش، بسته دو دستِ خویش
تا دستِ شاه بخشد پایان، زر و عطا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
جان مستِ کاس و تا اَبَدالدَّهر گه گهی
بر خوانِ جسم کاسه نهد دل، نصیبِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١۵٠٢
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی زِ خود چیزی بدُزد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
خوشخبران غلامِ تو، رطلِ(۷۹) گران سلامِ تو
چون شنوند نامِ تو، یاوه کنند پا و سَر
(۷۹) رطل: سطل
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
تو مرا مِی بِده و مست بخوابان و بِهِل(۸۰)
چون رسد نوبتِ خدمت، نشوم هیچ خجِل
(۸۰) هِلیدن: گذاشتن، اجازه دادن
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹
اوّل بگیر آن جامِ مِهْ(۸۱)، بر کفّهٔ(۸۲) آن پیر نِهْ
چون مست گردد پیرِ دِه، رُو سویِ مستان، ساقیا
(۸۱) مِه: بزرگ
(۸۲) کفّه: كفِ دست
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
تا ز آن نصیب، بخشد دستِ مسیحِ عشق
مر مُرده را سعادت و بیمار را دوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وانگهان خور خمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ(۸۳) ای پسر
(۸۳) فِرو مآ: مَایست
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
برگِ تمام یابد از او باغِ عشرتی
هم با نوا شود ز طرب، چَنگُلِ دوتا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۷۸
برگِ بیبرگی، تو را چون برگ شد
جانِ باقی یافتیّ و، مرگ شد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
سویِ مُدَرِّسِ خِرَد آیند در سؤال
کاین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار؟
که رختِ عمر ز که باز میبرد طرّار(۸۴)؟
(۸۴) طرّار: دزد
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
مُفتیِّ عقلِ کلّ به فَتویٰ دهد جواب
کاین دم قیامت است، روا کو و ناروا؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۱۰
نامِ من در نامۀ پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
آه کردم، چون رَسَن(۸۵) شد آهِ من
گشت آویزان رَسَن در چاهِ من
آن رَسَن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زَفْت(۸۶) و فَربِه و گُلگُون شدم
(۸۵) رَسَن: ریسمان، طناب
(۸۶) زَفْت: بزرگ، ستبر
------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
این باید و آن باید، از شرکِ خفی زاید
آزاد بُوَد بنده، زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرَد، او جمله گُهَر بارد
یارَب که چهها دارد آن ساقیِ شیرینفن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
در عیدگاهِ وصل برآمد خطیبِ عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸
تویی شاها و دیرینه، مقامِ(۸۷) توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار(۸۸) آمد
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
(۸۷) مقام: محل اقامت
(۸۸) نزار: ضعیف، ناتوان
-------------------------
مجموع لغات:
(۱) سلامٌ عَلَیْکُما: سلام بر شما
(۲) مُرْتَضا: پسندیده، مورد رضایت
(۳) کاس: کأس، جام
(۴) اَبَدالدَّهر: همیشه، جاودان
(۵) چَنگُل: چنگال
(۶) دوتا: خمیده، چَنگُلِ دوتا: در اینجا منظور پژمردگان و مردهدلان است.
(۷) تَن تَنَن: صوتی است برای سنجش وزن موسیقایی
(۸) عیدگاه: جایی که نماز عید در آنجا اقامه میشود.
(۹) ثنا: مدح و ستایش
(۱۰) پردگیان: پردهنشینان، پوشیدگان، اولیای مستور
(۱۱) سَنا: نور، روشنایی
(۱۲) روغْناس: روناس، گیاهی است که ریشهٔ سرخ دارد و از آن برای رنگرزی استفاده میکنند. در اینجا منظور مطلق درخت است.
(۱۳) ارکان: جمعِ رُکن به معنی ستون و پایه
(۱۴) بیذَق: مهرهٔ پیادهٔ شطرنج
(۱۵) صَفوَت: خلوص، پاکی
(۱۶) صفا: پاکی، روشنی
(۱۷) قُلزُم: دریا
(۱۸) ضیا: نور
(۱۹) مجموع شدن: خاطر جمع شدن، آرامش و جمعیّتِ خاطر پیدا کردن
(۲۰) سَرجمع: خلاصه، گزیده، اصل
(۲۱) عُلا: بلندی، بزرگی، شکوه
(۲۲) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۲۳) استماع: شنیدن، گوش دادن
(۲۴) ضَیف: مهمان
(۲۵) فَتیٰ: جوانمرد، جوان
(۲۶) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند، مجازاً هدیه
(۲۷) سهم: هیبت، ترس
(۲۸) زَفت: بزرگ
(۲۹) دَد: حیوان درّنده و وحشی
(۳۰) خُنُک: خوشا
(۳۱) خَلاقَت: کهنگی و فرسودگی
(۳۲) قلب: تقلّبی
(۳۳) اِهْبِطُوا: فرودآیید، هُبوط کنید.
(۳۴) بندی: اسیر، به بند درآمده
(۳۵) گیرا: گیرنده، قوی
(۳۶) پویا: راهرونده، پوینده
(۳۷) عَنا: مخفّفِ عَناء، رنج، سختی
(۳۸) کور و کبود: دیدِ من ذهنی و آسیب های ناشی از آن
(۳۹) وُشات: جمع واشی به معنی سخنچین، دروغگو؛ منکران، رغمِ وُشات یعنی برخلاف میل مخالفان
(۴۰) دَق: کوفتن، طعنه زدن، نکوهش کردن
(۴۱) مرجوم: رانده شده، سنگسار شده، مطرود
(۴۲) رَجیم: رانده شده، مطرود، ملعون
(۴۳) بِطْرَقَد: بترکد
(۴۴) خواجیم اَجَل: خواجهٔ مهین، سرورِ بزرگوار
(۴۵) راتبه: وظیفه، مقرّری، عطیّه
(۴۶) خایبه: نومید، ناکام
(۴۷) مُقِل: درویش، فقیر
(۴۸) یاسه: یاسا، قاعده، قانون
(۴۹) توفیر: در اینجا به معنی عطیهٔ فراوان است. اما در اصل به معنی افزودن و اندوختن مال و حق کسی را تمام دادن است.
(۵۰) تَسو: پول خُرد، پشیز
(۵۱) رُگُو: جامهٔ کهنه و فرسوده
(۵۲) ناکِس: سر فرود افکنده
(۵۳) لُباد: جامهٔ پشمی یا نمدی
(۵۴) مَکید: حیله و نیرنگ
(۵۵) حُرقه: سوزش، گرمی و حرارت
(۵۶) صِلّهجو: عطاخواه كسى كه چشم به عطا و انعام دیگران دارد.
(۵۷) مَعبر: عبور، گذر، محلّ عبور
(۵۸) صِله: عطا و بخشش
(۵۹) دَه دله: دو دل، دم دمی مزاج، غیر قابل اعتماد
(۶۰) جَناب: آستانه، درگاه
(۶۱) ثِقات: كسانی که در قول و فعل مورد اعتماد دیگران باشند
(۶۲) ضَریر: کور
(۶۳) لئیم: پست
(۶۴) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۶۵) جَبّار: ستمگر، ظالم
(۶۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
(۶۷) حَدید: آهن
(۶۸) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
(۶۹) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
(۷۰) نَفَخْتُ: دمیدم
(۷۱) ظَلوم: بسیار ستمگر
(۷۲) عَجُوز: پیرزن
(۷۳) کاله: کالا
(۷۴) ناشُسته: ناپاک
(۷۵) مردِ مِه: مردِ بزرگ، بزرگمرد
(۷۶) سَلَّمَ اللهُ عَلَیْک: سلام خدا بر تو باد. خدا بر تو درود فرستاد.
(۷۷) مَهپاره: کنایه از زیبارو
(۷۸) یُحْیِی الْـمَوْتیٰ: زنده میکند مردگان را، برگرفته از آياتِ قرآن كريم.
(۷۹) رطل: سطل
(۸۰) هِلیدن: گذاشتن، اجازه دادن
(۸۱) مِه: بزرگ
(۸۲) کفّه: كفِ دست
(۸۳) فِرو مآ: مَایست
(۸۴) طرّار: دزد
(۸۵) رَسَن: ریسمان، طناب
(۸۶) زَفْت: بزرگ، ستبر
(۸۷) مقام: محل اقامت
(۸۸) نزار: ضعیف، ناتوان
Sign in or sign up to post comments.