Parviz Shahbazi

Ganje Hozour Program #902

برنامه شماره ۹۰۲ گنج حضور

  • Currently 4.23/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
out of 123 votes
Comments (0)

    
Lights off
Sorry, your favorites list is FULL.

Support Ganje Hozour (حمایت از گنج حضور)

Link to this video/audio

Description

برنامه شماره ۹۰۲ گنج حضور

اجراپرویز شهبازی


۱۴۰۰ تاریخ اجرا۲۵ ژانویه ۲۰۲۲ - ۶ بهمن



.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۰۲ بر روی این لینک کلیک کنید


برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.


PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت

PDF تمام اشعار این برنامه

   PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت 

مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF



مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


بر آن شده‌ست دلم کآتشی بگیرانم(۱)

که هر که او نَمُرَد پیشِ تو، بمیرانم


کمانِ عشق بدرّم که تا بداند عقل

که بی‌نظیرم و سلطانِ بی‌نظیرانم


که رفت در نظرِ تو که بی‌نظیر نشد؟

مقامِ گنج شده‌ست این نهادِ ویرانم


من از کجا و مباهاتِ(۲) سلطنت ز کجا!

فقیرِ فقرم و افتادهٔ فقیرانم


من آن کسم که تو نامم نهی، «نمی‌دانم»

چو من اسیرِ توام، پس امیرِ میرانم


جز از اسیری و میری مقامِ دیگر هست

چو من از این دو گذر کردم از مُجیرانم(۳)


چو شب بیاید، میر و اسیر محو شوند

اسیر هیچ نداند که از اسیرانم


به خوابِ شب گرو آمد امیریِ میران

چو عشق هیچ نخسبد، ز عشق ‌گیرانم


به آفتاب نگر پادشاهِ یک روزه‌ست

همی‌گدازد مَه نیز کز وزیرانم


منم که پختهٔ عشقم، نه خام و خام‌طَمَع

خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم*


خمیرکردهٔ یزدان کجا بماند خام؟

خمیرمایه پذیرم، نه از فَطیرانم(۴)


فَطیر چون کند او؟ فاطِرُالسَّمٰوات(۵) است

چو اخترانِ سماوات از مُنیرانم(۶)


تو چند نام نهی خویش را؟ خَمُش می‌باش

که کودکی است که گویی که من ز پیرانم


(۱) گیراندَن: روشن کردن، افروختن

(۲) مباهات: افتخار، بالیدن

(۳) مُجیر: پناهنده، پناه گیرنده

(۴) فَطیر: نانی که درست پخته نشده باشد.

(۵) فاطِر: شکافنده، باز كننده

(۶) مُنیر: نور دهنده، درخشنده

----------------

*حدیث 


«خَمَّرَ طينَةَ آدَمَ بِيَدِه أَرْبَعينَ صَباحاً.»


«خداوند خميرهٔ آدم را چهل روز با دست خود سرشت.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


بر آن شده‌ست دلم کآتشی بگیرانم

که هر که او نَمُرَد پیشِ تو بمیرانم


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3106 


جانِ سَر برخوان دَمی فهرستِ طِب

نارِ علّت‌ها نظر کن مُلْتَهِب


زآن همه غُرها(۷) درین خانه رَه است

هر دو گامی پُر زِ کژدم‌ها چَه است


باد، تُندست و چراغم اَبْتَری(۸)

زو بگیرانم چراغِ دیگری


تا بُوَد کز هر دو یک وافی(۹) شود

گر به باد، آن یک چراغ از جا رَوَد


همچو عارف، کز تنِ ناقص چراغ

شمعِ دل افروخت از بهرِ فَراغ


تا که روزی کین بمیرد ناگهان

پیشِ چشمِ خود نَهَد او شمعِ جان


او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۱۰)

شمعِ فانی را به فانیّی دِگر


(۷) غُر: بیماری فتق، در اینجا مطلقاً به معنی بیماری است.

(۸) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور.

(۹) وافی: بسنده، کافی، وفاکننده به عهد

(۱۰) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بی‌خبری و غرور

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #127 


پس بِنِه بر جای هر دَم را عِوَض

تا ز وَاسْجُدْ واقتَرِبْ یابی غَرَض


قرآن کریم، سورهٔ علق (۹۶)، آیهٔ ۱۹

Quran, Sooreh Al-Alaq(#96), Line #19


«كَلَّا لَا تُطِعْهُ وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ.»


«نه، هرگز از او پيروى مكن و سجده كن و به خدا نزديک شو.»


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #310 


ناسپاسیّ و فراموشیِّ تو 

یاد نآورد آن عسل نوشیِّ تو


لاجَرَم(۱۱) آن راه، بر تو بَسته شد

چون دلِ اهلِ دل، از تو خسته شد


زودِشان دریاب و اِسْتِغْفار کُن

همچو ابری گریه‌های زار کُن


(۱۱) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر

----------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۱۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 914, Divan e Shams


ز ناسپاسیِ ما بسته است روزنِ دل

خدایْ گفت که انسان لِربِّه لَکَنود


قرآن کریم، سورهٔ عادیات (۱۰۰)، آیهٔ ۶

Quran, Sooreh Al-Adiyat(#100), Line #6


«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»


«همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است.»


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #946 


زآنکه بی شُکری بُوَد شُوم و شَنار(۱۲)

می بَرَد بی شُکر را در قَعرِ نار(۱۳)


گر توکُّل می‌کنی، در کار کُن

کِشت کن، پس تکیه بر جَبّار کُن


(۱۲) شَنار: ننگ و عار، شوم و زشت

(۱۳) قَعرِ نار: ژرفای آتش

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1068 


هر که مانْد از کاهلی(۱۴) بی‌شُکر و صبر

او همین داند که گیرد پایِ جَبر


هر که جبر آورد، خود رنجور(۱۵) کرد

تا همان رنجوری‌اش، در گور کرد


(۱۴) کاهلی: تنبلی

(۱۵) رنجور: بیمار

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3187 


ترک کن این جبر را که بس تهی‌ست

تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست


ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان(۱۶)

تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان


(۱۶) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4466 


عاشقان از بی‌مرادی‌هایِ خویش

با‌خبر گشتند از مولایِ خویش


بی‌مرادی شد قَلاووزِ(۱۷) بهشت

حُفَّتِ‌الْجَنَّة شنو ای خوشْ‌سرشت


(۱۷) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشرو لشکر

----------------

حدیث نبوی:


«قالَ رَسولُ اللّٰه: حُفَّتِ‌الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ‌النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»


«رسول خدا فرمود: بهشت در سختی‌ها و ناملایمات 

پیچیده شده‌ است و دوزخ در شهوات.»


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3386 


پس چه چاره جز پناهِ چاره‌گر؟

ناامیدی مسّ و، اِکسیرش(۱۸) نظر


ناامیدی ها به پیشِ او نهید

تا ز دردِ بی‌دوا بیرون جهید


(۱۸) اِکسیر: کیمیا، شربتِ حیات‌بخش

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #361 


یُسر(۱۹) با عُسر(۲۰) است، هین آیِس(۲۱) مباش

راه داری زین مَمات(۲۲) اندر معاش


رَوْح(۲۳) خواهی، جُبّه(۲۴) بشکاف ای پسر

تا از آن صَفْوَت(۲۵) برآری زود سر


هست صوفی آنکه شد صَفوَت‌طلب

نه از لباسِ صوف و خیّاطی و دَب(۲۶)


قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۵

Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #5


«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»


«پس بی‌تردید با دشواری آسانی است.»


(۱۹) یُسر: آسانی

(۲۰) عُسر: سختی

(۲۱) آیِس: ناامید 

(۲۲) مَمات: مرگ

(۲۳) رَوح: آسودگی، آسایش

(۲۴) جُبّه: جامۀ گشاد و بلند که روی جامه‌های دیگر بر تن کنند، خِرقه

(۲۵) صَفوَت: خالص، پاکیزه و برگزیده

(۲۶) دَب: کهنگی در جامه

----------------


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3072 


اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست

اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش(۲۷) نیست


لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش

ور نه پیلی، در پی تبدیل باش


قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۴۱

Quran, Sooreh Al-Ahzaab(#33), Line #41


«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا.»


«اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»


(۲۷) قَلاش: بیکاره، ولگرد، مُفلس

----------------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


که رفت در نظرِ تو که بی‌نظیر نشد؟

مقامِ گنج شده‌ست این نهادِ ویرانم


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1463 


درگُداز این جمله تن را در بَصَر

در نظر رَو، در نظر رَو، در نظر


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2146 


از همه اوهام و تصویرات، دور

نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


من آن کسم که تو نامم نهی، «نمی‌دانم»

چو من اسیرِ توام، پس امیرِ میرانم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams


یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی


جمله‌ی عشّاق را یار بدین عِلم کُشت

تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1130 


چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دست تو عَلَّمْتَنا


مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» تا 

«جز آنکه به ما آموختی» دست تو را بگیرد.


عطار، مصیبت نامه، بخش دوازدهم، الحكایة و التمثیل

Attar, Musibat-Nameh


اشک می‌بارم به زاری بر دَوام

چه‌کنم و چه‌کنم همی‌ گویم مُدام


تا کسی کو پیشم آید رازجوی

گویدم آخر چه بودت؟ بازگوی


من بدو گویم که: ای صاحب‌مقام

می‌ندانم می‌ندانم والسّلام


چه‌کنم و چه‌کنم همیشه جفتِ ماست

می‌ندانم می‌ندانم گفتِ ماست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


چو شب بیاید، میر و اسیر محو شوند

اسیر هیچ نداند که از اسیرانم


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #389 


می‌رهند اَرواح هر شب زین قفس

فارغان از حکم و گفتار و قِصَص(۲۸)


شب ز زندان بی‌خبر زندانیان

شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان


نی غم و اندیشهٔ سود و زیان

نی خیالِ این فلان و آن فلان


(۲۸) قِصَص: قِصّه‌ها، جمع قِصّه

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٩٣

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #393 


خُفته از احوالِ دنیا روز و شب

چون قلم در پنجهٔ تَقلیبِ(۲۹) رب


(۲۹) تَقلیب: بر‌گردانیدن، واژگون کردن

----------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


جز از اسیری و میری مقامِ دیگر هست

چو من از این دو گذر کردم از مُجیرانم


حالت دیگر بیت بالا 


جز از اسیری و میری مقام دیگر هست

چو من فنا شوم، از هر دو کس نفیرانم(۳۰)


(۳۰) نفیر: گریزان، دور شونده

----------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


فَطیر چون کند او؟ فاطِرُالسَّموات است

چو اخترانِ سماوات از مُنیرانم


قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیهٔ ۱۴

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #14


«قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ يُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ ۗ 

قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ ۖ وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ.»


«بگو: آیا غیر خدا را به یاری و دوستی برگزینم؟ در صورتی که 

آفرینندهٔ آسمان و زمین خداست و او روزی می‌بخشد و خود از 

طعام بی‌نیاز است. بگو: من مأمورم که اول شخصی که 

تسلیم حکم خداست باشم. و البته از گروهی که 

به خدا شرک آورند نباش.»


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3192 


«گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه‌ آوردمت ارمغان، تا هربار که 

در وی نگری، رویِ خود بینی، مرا یاد کنی.»


گفت یوسف: هین بیاور ارمغان

او ز شرمِ این تقاضا زد فغان


گفت: من چند ارمغان جُستم تو را

ارمغانی در نظر نآمد مرا


حَبّه‌ای را جانبِ کان چُون بَرَم؟

قطره‌ای را سوی عُمّان چون بَرَم؟


زیره را من سویِ کِرمان آورم

گر به پیشِ تو دل و جان آورم


نیست تُخمی کاندر این انبار نیست

غیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست


لایقْ آن دیدم که من آیینه‌ای

پیش تو آرم، چو نورِ سینه‌ای


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888 


از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۳۱)

هست آن سلطانِ دل‌ها منتظر


(۳۱) بِرّ: نیکی، نیکویی

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2263 


دلْ تو این آلوده را پنداشتی

لاجَرَم(۳۲) دل ز اهلِ دل برداشتی


(۳۲) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #881 


صد جَوالِ(۳۳) زر بیآری ای غَنی

حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۳۴)


(۳۳) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای 

حمل بار درست می‌کردند، بارجامه.

(۳۴) مُنحَنی: خمیده، خمیده قامت، بیچاره و درمانده

----------------

مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۷۷۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 777, Divan e Shams


کاری ز درونِ جانِ تو می‌باید

کز عاریه‌ها تو را دَری نگشاید

 

یک چشمه‌ٔ آب از درونِ خانه

بِهْ زآن جویی که آن ز بیرون آید


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۵۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1758 


من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و دُرفشان


ما زبان را ننگریم و قال را

ما روان را بنگریم و حال را


ناظرِ قلبیم اگر خاشع(۳۵) بُود

گرچه گفتِ لفظ ناخاضع(۳۶) رَود


(۳۵) خاشِع: فروتن، عابد

(۳۶) خاضِع: فروتن

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۷۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #574 


من نمی گویم مرا هدیه دهید

بلکه گفتم لایقِ هدیه شوید


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3198 


تا ببینی رویِ خوبِ خود در آن

ای تو چون خورشیدِ شمعِ آسمان


آینه آوردمت، ای روشنی

تا چو بینی روی خود، یادم کُنی


آینه بیرون کشید او از بغل

خوب را آیینه باشد مُشتَغَل(۳۷)


آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی

نیستی بر، گر تو ابله نیستی


هستی اندر نیستی بتْوان نمود

مالْ‌داران، بر فقیر آرند جود


آینهٔ صافیِّ نان، خود گُرْسِنه‌ است

سوخته(۳۸) هم آینهٔ آتشْ‌زنه‌ است


نیستی و نقص، هرجایی که خاست

آینهٔ خوبیِّ جملهٔ پیشه‌هاست


چونکه جامه چُست و دوزیده(۳۹) بُوَد

مظهرِ فرهنگِ دَرزی(۴۰) چون شود؟


ناتراشیده همی باید جُذوع(۴۱)

تا دُروگر اصل سازد یا فروع


خواجهٔ اشکسته‌بند، آن‌جا رَوَد

که در آن‌جا پایِ اِشکسته بُوَد


کی شود، چون نیست رنجورِ نَزار(۴۲)

آن جمالِ صنعتِ طِبّ آشکار؟


خواری و دونیِّ(۴۳) مس‌ها برمَلا

گر نباشد، کی نماید کیمیا(۴۴)؟


نقص‌ها آیینهٔ وصفِ کمال

و آن حقارت آینهٔ عِزّ و جلال


زآن‌که ضِد را ضِد کند ظاهر، یقین

زآن‌که با سِرکه پدید است انگبین


هر‌ که نقصِ خویش را دید و شناخت

اندر اِستِکمال(۴۵) خود، دو اسبه تاخت(۴۶)


زآن نمی‌پَرّد به سویِ ذوالْجَلال

کو گُمانی می‌بَرَد خود را کمال


علّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۷)


از دل و از دیده‌ات بس خون رَوَد

تا ز تو این مُعْجِبی(۴۸) بیرون رَوَد


علّتِ ابلیس اَنَا خیری بُده‌ست

وین مرض، در نفسِ هر مخلوق هست


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۲

Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #12


«قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ.»


«ابلیس گفت: من از آدم بهترم. مرا از آتش و او را از گل‌ آفریده‌ای.»


گرچه خود را بس شکسته بیند او

آبِ صافی دان و سِرگین(۴۹) زیرِ جُو


چون بشورانَد ترا در امتحان

آب، سِرگین‌ رنگ گردد در زمان


در تگِ(۵۰) جُو هست سِرگین ای فَتیٰ(۵۱)

گرچه جُو صافی نماید مر تو را


هست پیرِ راهْ‌دانِ پُر‌فِطَن(۵۲)

جوی‌هایِ نفْس و تن را جوی‌کَن


جویْ خود را کَی توانَد پاک کرد؟

نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد


کی تراشد تیغ، دستهٔ خویش را

رَو، به جرّاحی سپار این ریش(۵۳) را


بر سرِ هر ریش جمع آمد مگس

تا نبیند قُبحِ(۵۴) ریش خویش کس


آن مگس، اندیشه‌ها وآن مالِ تو

ریشِ تو، آن ظلمتِ اَحوالِ تو


ور نهد مَرْهَم(۵۵) بر آن ریشِ تو، پیر

آن زمان ساکن شود درد و نَفیر(۵۶)


تا که پنداری که صحّت یافته‌ست

پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافته‌ست


هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشتْ‌ریش

و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش


(۳۷) مُشتَغَل: هر چه بدان مشغول و مأنوس شوند.

(۳۸) سوخته: تکه‌چوبی که در میان دیگر چوب‌ها می‌نهند تا با 

سنگِ آتش‌زنه بر آن زنند و آن را روشن کنند.

(۳۹) دوزیده: دوخته شده، صفت مفعولی از مصدر دوزیدن به معنی دوختن

(۴۰) دَرزی: جامه دوز، خیاط

(۴۱) جُذوع: جمع جِذع به معنی تنه درخت خرما

(۴۲) نَزار: لاغر، ناتوان

(۴۳) دونی: فرومایگی، پستی

(۴۴) کیمیا: دانشی است که بدان وسیله مس را به طلا تبدیل می‌کند.

(۴۵) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی

(۴۶) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن

(۴۷) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه

(۴۸) مُعْجِبی: خودبینی

(۴۹) سرگین: مدفوع چهارپایان

(۵۰) تَگ: ژرفا، عمق، پایین

(۵۱) فَتی': جوان، جوانمرد

(۵۲) فِطَن: جمع فِطْنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی

(۵۳) ریش: زخم، جراحت

(۵۴) قُبح: زشتی

(۵۵) مَرْهَم: دارویی که روی زخم می نهند

(۵۶) نَفیر: ناله و زاری و فریاد

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3228 


«مرتد شدنِ کاتبِ وحی به سبب آنکه پرتوِ وحی بر او زد 

آن آیت را پیش از پیغامبر (صَلَّی‌الله عَلیهِ و سَلَّم) 

بخواند گفت: پس من هم محلِّ وحی‌ام.»


پیش از عثمان یکی نَسّاخ(۵۷) بود

کو به نَسْخِ(۵۸) وحی جدّی می‌نمود


وحیِ پیغمبر چو خواندی در سَبَق(۵۹)

او همآن را وانبشتی بر ورق


پرتوِ آن وحی، بر وَی تافتی

او درونِ خویش، حکمت یافتی


عینِ آن حکمت بفرمودی رسول

زین قَدَر گمراه شد آن بوالفُضُول(۶۰)


کآنچه می‌گوید رسولِ مُسْتَنیر(۶۱)

مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر


پرتوِ اندیشه‌اش زد بر رسول

قهرِ حق آورد بر جانش نزول


هم ز نَسّاخی برآمد، هم ز دین

شد عَدوِّ(۶۲) مصطفی‌ٰ و دین، به کین


مصطفیٰ فرمود کای گَبرِ عَنود(۶۳)

چُون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود


گر تو یَنْبُوعِ(۶۴) الهی بودیی

این چنین آبِ سیه نگشودیی


تا که ناموسش به پیش این و آن

نشکنَد، بربست این او را دهان


اندرون می‌شوردش هم زین‌ سبب

او نیآرد(۶۵) توبه کردن این عجب


آه می‌کرد و نبودش آه، سود

چون درآمد تیغ و سَر را دَررُبود


کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶۶)

ای بسی بسته به بندِ ناپدید


کبر و کفر آنسان ببست آن راه را

که نیارد کرد ظاهر، آه را


گفت: اَغلالاً(۶۷) فَهُمْ بِه مُقْمَحُون

نیست آن اَغلال بر ما از بُرون


حق‌تعالی فرمود: ما بر گردن کافران، غُل و زنجیرها افکنده‌ایم. 

پس آنان به‌سبب این غُل و زنجیرها سر به‌ هواکنندگانند. 

و آن غُل و زنجیرها از بیرون ما نیست بلکه درونی و باطنی است.


قرآن كريم، سورهٔ يس(۳۶)، آيهٔ ٨

Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #8


«إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ.»


«مسلماً ما غل‌هایی بر گردنشان نهاده‌ایم که تا چانه‌هایشان 

قرار دارد به طوری که سرهایشان بالا مانده است.»



خَلْفَهُم سَدّاً فَاَغْشَیْناهُمُ

پیش و پس سَدّ را نمی‌بیند عمو


قرآن كريم، سورهٔ يس(۳۶)، آيهٔ ۹

Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #9


«وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ.»


«و از پیشِ رویشان حایلی و از پشتِ سرشان [نیز] حایلی قرار داده‌ایم، 

و به صورتِ فراگیر دیدگانشان را فرو پوشانده‌ایم، به این خاطر 

حقایق را نمی‌بینند.»


رنگِ صحرا دارد آن سدّی که خاست

او نمی‌داند که آن سدِّ قضاست


شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است

مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است


ای بسا کفّار را سودایِ دین

بندِ او ناموس و کِبر و آن و این


بندِ پنهان، لیک از آهن بَتَر

بندِ آهن را بِدَرّانَد تبر


بندِ آهن را توان کردن جدا

بند غیبی را نداند کس دوا


مرد را زنبور گر نیشی زنَد

نیشِ آن زنبور از خود می‌کنَد


زخمِ نیش، اما چو از هستیِّ توست

غم قوی باشد، نگردد درد سُست


شرحِ این، از سینه بیرون می‌جهد

لیک می‌ترسم که نومیدی دهد


نی مشو نومید، خود را شاد کن

پیشِ آن فریادرس، فریاد کن


کای مُحِبِّ(۶۸) عفو، از ما عفو کُن

ای طبیبِ رنجِ ناسورِ(۶۹) کُهُن


عکسِ حکمت آن شقی(۷۰) را یاوه کرد

خود مَبین، تا بر نیآرد از تو گَرد


ای برادر، بر تو حکمت، جاریه‌ است

آن ز اَبدال(۷۱) است و، بر تو عاریه‌(۷۲) است


گرچه در خود خانه نوری یافته‌ست

آن ز همسایهٔ منوَّر تافته‌ست


شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مَکُن(۷۳)

گوش دار و هیچ خودبینی مَکُن


صد دریغ و درد کین عاریّتی

اُمّتان را دور کرد از اُمّتی


منْ غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۷۴)

خویش را واصل نداند بر سِماط(۷۵)


بس رِباطی که بباید ترک کرد

تا به مَسْکَن دررسد یک روز مرد


گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست

پرتوِ عاریّتِ آتشْ‌زنی‌ست(۷۶)


گر شود پُرنور روزن یا سرا

تو مدان روشن، مگر خورشید را


هر در و دیوار گوید روشنم

پرتوِ غیری ندارم، این منم


پس بگوید آفتاب: ای نارَشید(۷۷)

چونکه من غارِب(۷۸) شوم، آید پدید


سبزه‌ها گویند: ما سبز از خودیم

شاد و خندانیم و ما عالی‌قدیم


فصلِ تابستان بگوید: کِای اُمَم(۷۹)

خویش را بینید چون من بگذرم


تن همی‌نازد به خوبیّ و جمال

روحْ پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال


گویدش کای مَزْبَله(۸۰) تو کیستی؟

یک‌دو روز از پرتوِ من زیستی


غَنج(۸۱) و نازت، می‌نگنجد در جهان

باش تا که من شوم از تو جهان


گرم‌ْدارانت(۸۲)(۸۳) تو را گوری کُنَند

طعمهٔ موران و مارانت کُنَند


بینی از گَندِ تو گیرد آن کسی

کو به پیشِ تو همی‌مُردی بسی


پرتوِ روح است نطق و چشم و گوش

پرتو آتش بُوَد در آب، جوش


آن‌چنان که پرتوِ جان، بر تن است

پرتوِ اَبدال، بر جانِ من است


جانِ جان، چو واکَشد پا را زِ جان

جان چنان گردد که بی‌جان تن، بدان


سَر از آن رُو می‌نَهَم من بر زمین

تا گواهِ من بُوَد در یَوْمِ دین(۸۴)


یَوْمِ دین که زُلْزِلَت زِلْزا‌لَ‌ها

این زمین باشد گُواهِ حال‌ها


کو تُحَدِّث جَهْرَةً اَخْبارَها

در سخن آید زمین و خارها


قرآن كريم، سورهٔ زلزال(۹۹)، آيات ۱ تا ۵

Quran, Sooreh Az-Zalzala(#99), Line #1-5


«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا. وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا. وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا. 

يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا. بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَىٰ لَهَا.»


«هنگامی که زمین را با [شدیدترین] لرزشش بلرزانند، و زمین بارهای 

گرانش را بیرون اندازد، و انسان بگوید: زمین را چه شده‌است؟ 

آن روز است که زمین خبرهای خود را می‌گوید؛ زیرا که 

پروردگارت به او وحی کرده‌است.»


فلسفی، مُنکِر شود در فکر و ظن

گو: برو، سَر را بر این دیوار زن


نطقِ آب و نطقِ خاک و نطق گِل

هست محسوسِ حواس اهلِ دل


فلسفی، کو منکر حَنّانه(۸۵) است

از حواسِ اولیا بیگانه است


گوید او که پرتوِ سودایِ خلق

بس خیالات آوَرَد در رایِ خلق


بلکه عکسِ آن فَساد و کفرِ او

این خیالِ مُنکری را زد بر او


فلسفی، مر دیو را مُنکِر شود

در همان دَم سُخرهٔ(۸۶) دیوی بود


گر ندیدی دیو را، خود را ببین

بی جنون نَبْوَد کبودی در جَبین(۸۷)


هر‌که را در دل شک و پیچانی(۸۸) است

در جهان، او فلسفی پنهانی است


می‌نماید اعتقاد و گاه‌گاه

آن رَگِ فَلْسَف(۸۹) کُند رویش سیاه


اَلْحَذَر(۹۰) ای مؤمنان، کآن در شماست

در شما بس عالَمِ بی‌مُنتهاست


جمله هفتاد و دو ملّت، در تو است

وه که روزی، آن برآرَد از تو دست


هر‌که او را برگِ این ایمان بُوَد

هم‌چو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد


بر بِلیس(۹۱) و دیو از آن خندیده‌ای

که تو خود را نیکِ مردم دیده‌ای


چون کند جان، بازگونه(۹۲) پوستین

چند واوَیْلی(۹۳) برآرد ز اهلِ دین


بر دکان، هر زرنما خندان شده‌ست

زآن‌که سنگِ امتحان، پنهان شده‌ست


پَرده‌ ای ستّار(۹۴)، از ما برمگیر

باش اندر امتحانِ ما مُجیر(۹۵)


قلب(۹۶)، پهلو می‌زند با زر به شب

انتظارِ روز می‌دارد، ذَهَب(۹۷)


با زبانِ حال، زر گوید که باش

ای مُزَوِّر(۹۸) تا برآید روز، فاش


صد هزاران سال ابلیسِ لعین

بود اَبْدالِ اَمیرالْمُؤْمِنین


پنجه زد با آدم از نازی که داشت

گشت رسوا، همچو سِرگین(۹۹) وقتِ چاشت(۱۰۰)


(۵۷) نَسّاخ: رونوشت نویس، نویسنده، نسخه نویس، کاتب وحی

(۵۸) نَسْخ: نوشتن

(۵۹) سَبَق: فضای ایزدی

(۶۰) بوالفُضُول: نادانی که خود را دانا نماید، کنایه از یاوه‌گو

(۶۱) مُستَنیر: روشنایی جوینده، روشن و تابان

(۶۲) عَدوّ: دشمن

(۶۳) عَنود: ستیزه‌کار، ستیزنده

(۶۴) یَنْبُوع: چشمه، جویِ پُرآب

(۶۵) نیآرد: نمی‌تواند

(۶۶) حَدید: آهن

(۶۷) اَغلال: جمع غُل به معنی طوق آهنی یا آنچه دست و گردن را با آن بَندَند.

(۶۸) مُحِبّ: دوست‌دار

(۶۹) ناسور: زخم سخت و چرکین، زخمی که آب کشیده و چرک و ورم کرده باشد.

(۷۰) شقی: بدبخت

(۷۱) اَبدال: مردم شریف، صالح، و نیکوکار، مردانِ خدا

(۷۲) عاریه‌: قرضی

(۷۳) بینی کردن: تکبّر کردن، مغرور شدن

(۷۴) رِباط: خانه، سرا، منزل، کاروان‌سرا

(۷۵) سِماط: بساط، سفره، خوان، فضای یکتایی، فضای بی‌نهایتِ گشوده شده

(۷۶) آتش‌زن: آتش‌زنه

(۷۷) نارَشید: هدایت نشده

(۷۸) غارِب: غروب کننده

(۷۹) اُمَم: جمع اُمّة، گروه‌ها، جماعت‌ها

(۸۰) مَزْبَله: جای ریختن خاک‌روبه

(۸۱) غَنج: ناز و کرشمه

(۸۲) گَرم‌ْداران: دوست‌داران

(۸۳) گُرم‌ْداران: غم‌خواران

(۸۴) یَوْمِ دین: روزِ قیامت

(۸۵) حَنّانه: ستونی چوبی که در مسجد پیامبر در مدینه بود و آن حضرت 

به هنگام خطابه بر آن تکیه می‌کرد و چون منبر ساخته شد و بر منبر 

برآمدند و خطبه خواندند از آن ستون ناله برآمد از دوری.

(۸۶) سُخره‌: ذلیل و مقهور و زیردست

(۸۷) جَبین: پیشانی

(۸۸) پیچانی: اعتراض، شک و تردید

(۸۹) فَلسَف: فَلسفی

(۹۰) اَلْحَذَر: حذر کنید

(۹۱) بِلیس: مخفف ابلیس، شیطان

(۹۲) بازگونه: واژگونه

(۹۳) واوَیْلی: کلمۀ افسوس که در نوحه و ماتم استعمال می‌کنند، مصیبت

(۹۴) ستّار: بسیار پوشاننده، از نامهای خداوند

(۹۵) مُجیر: پناه دهنده، از نامهای خداوند

(۹۶) قلب: وارونه کردن، به زر و سیم ناسره نیز گویند.

(۹۷) ذَهَب: طلا، زر

(۹۸) مُزَوِّر: تزویرکننده، دورو، دروغ‌گو

(۹۹) سِرگین: فضلۀ چهارپایان از‌قبیلِ اسب و الاغ و استر، مدفوع

(۱۰۰) چاشت: اوّل روز، ساعتی از آفتاب گذشته

-------------------------


مجموع لغات: 

(۱) گیراندَن: روشن کردن، افروختن

(۲) مباهات: افتخار، بالیدن

(۳) مُجیر: پناهنده، پناه گیرنده

(۴) فَطیر: نانی که درست پخته نشده باشد.

(۵) فاطِر: شکافنده، باز كننده

(۶) مُنیر: نور دهنده، درخشنده

(۷) غُر: بیماری فتق، در اینجا مطلقاً به معنی بیماری است.

(۸) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور.

(۹) وافی: بسنده، کافی، وفاکننده به عهد

(۱۰) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بی‌خبری و غرور

(۱۱) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر

(۱۲) شَنار: ننگ و عار، شوم و زشت

(۱۳) قَعرِ نار: ژرفای آتش

(۱۴) کاهلی: تنبلی

(۱۵) رنجور: بیمار

(۱۶) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار

(۱۷) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشرو لشکر

(۱۸) اِکسیر: کیمیا، شربتِ حیات‌بخش

(۱۹) یُسر: آسانی

(۲۰) عُسر: سختی

(۲۱) آیِس: ناامید 

(۲۲) مَمات: مرگ

(۲۳) رَوح: آسودگی، آسایش

(۲۴) جُبّه: جامۀ گشاد و بلند که روی جامه‌های دیگر بر تن کنند، خِرقه

(۲۵) صَفوَت: خالص، پاکیزه و برگزیده

(۲۶) دَب: کهنگی در جامه

(۲۷) قَلاش: بیکاره، ولگرد، مُفلس

(۲۸) قِصَص: قِصّه‌ها، جمع قِصّه

(۲۹) تَقلیب: بر‌گردانیدن، واژگون کردن

(۳۰) نفیر: گریزان، دور شونده

(۳۱) بِرّ: نیکی، نیکویی

(۳۲) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر

(۳۳) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای 

حمل بار درست می‌کردند، بارجامه.

(۳۴) مُنحَنی: خمیده، خمیده قامت، بیچاره و درمانده

(۳۵) خاشِع: فروتن، عابد

(۳۶) خاضِع: فروتن

(۳۷) مُشتَغَل: هر چه بدان مشغول و مأنوس شوند.

(۳۸) سوخته: تکه‌چوبی که در میان دیگر چوب‌ها می‌نهند تا 

با سنگِ آتش‌زنه بر آن زنند و آن را روشن کنند.

(۳۹) دوزیده: دوخته شده، صفت مفعولی از مصدر دوزیدن به معنی دوختن

(۴۰) دَرزی: جامه دوز، خیاط

(۴۱) جُذوع: جمع جِذع به معنی تنه درخت خرما

(۴۲) نَزار: لاغر، ناتوان

(۴۳) دونی: فرومایگی، پستی

(۴۴) کیمیا: دانشی است که بدان وسیله مس را به طلا تبدیل می‌کند.

(۴۵) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی

(۴۶) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن

(۴۷) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه

(۴۸) مُعْجِبی: خودبینی

(۴۹) سرگین: مدفوع چهارپایان

(۵۰) تَگ: ژرفا، عمق، پایین

(۵۱) فَتی': جوان، جوانمرد

(۵۲) فِطَن: جمع فِطْنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی

(۵۳) ریش: زخم، جراحت

(۵۴) قُبح: زشتی

(۵۵) مَرْهَم: دارویی که روی زخم می نهند

(۵۶) نَفیر: ناله و زاری و فریاد

(۵۷) نَسّاخ: رونوشت نویس، نویسنده، نسخه نویس، کاتب وحی

(۵۸) نَسْخ: نوشتن

(۵۹) سَبَق: فضای ایزدی

(۶۰) بوالفُضُول: نادانی که خود را دانا نماید، کنایه از یاوه‌گو

(۶۱) مُستَنیر: روشنایی جوینده، روشن و تابان

(۶۲) عَدوّ: دشمن

(۶۳) عَنود: ستیزه‌کار، ستیزنده

(۶۴) یَنْبُوع: چشمه، جویِ پُرآب

(۶۵) نیآرد: نمی‌تواند

(۶۶) حَدید: آهن

(۶۷) اَغلال: جمع غُل به معنی طوق آهنی یا آنچه دست و گردن را با آن بَندَند.

(۶۸) مُحِبّ: دوستدار

(۶۹) ناسور: زخم سخت و چرکین، زخمی که آب کشیده و چرک و ورم کرده باشد.

(۷۰) شقی: بدبخت

(۷۱) اَبدال: مردم شریف، صالح، و نیکوکار، مردانِ خدا

(۷۲) عاریه‌: قرضی

(۷۳) بینی کردن: تکبّر کردن، مغرور شدن

(۷۴) رِباط: خانه، سرا، منزل، کاروان‌سرا

(۷۵) سِماط: بساط، سفره، خوان، فضای یکتایی، فضای بی‌نهایتِ گشوده شده

(۷۶) آتش‌زن: آتش‌زنه

(۷۷) نارَشید: هدایت نشده

(۷۸) غارِب: غروب کننده

(۷۹) اُمَم: جمع اُمّة، گروه‌ها، جماعت‌ها

(۸۰) مَزْبَله: جای ریختن خاک‌روبه

(۸۱) غَنج: ناز و کرشمه

(۸۲) گَرم‌ْداران: دوست‌داران

(۸۳) گُرم‌ْداران: غم‌خواران

(۸۴) یَوْمِ دین: روزِ قیامت

(۸۵) حَنّانه: ستونی چوبی که در مسجد پیامبر در مدینه بود و آن حضرت 

به هنگام خطابه بر آن تکیه می‌کرد و چون منبر ساخته شد و بر منبر 

برآمدند و خطبه خواندند از آن ستون ناله برآمد از دوری.

(۸۶) سُخره‌: ذلیل و مقهور و زیردست

(۸۷) جَبین: پیشانی

(۸۸) پیچانی: اعتراض، شک و تردید

(۸۹) فَلسَف: فَلسفی

(۹۰) اَلْحَذَر: حذر کنید

(۹۱) بِلیس: مخفف ابلیس، شیطان

(۹۲) بازگونه: واژگونه

(۹۳) واوَیْلی: کلمۀ افسوس که در نوحه و ماتم استعمال می‌کنند، مصیبت

(۹۴) ستّار: بسیار پوشاننده، از نامهای خداوند

(۹۵) مُجیر: پناه دهنده، از نامهای خداوند

(۹۶) قلب: وارونه کردن، به زر و سیم ناسره نیز گویند.

(۹۷) ذَهَب: طلا، زر

(۹۸) مُزَوِّر: تزویرکننده، دورو، دروغ‌گو

(۹۹) سِرگین: فضلۀ چهارپایان از‌قبیلِ اسب و الاغ و استر، مدفوع

(۱۰۰) چاشت: اوّل روز، ساعتی از آفتاب گذشته

----------------------------------

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


بر آن شده‌ست دلم کآتشی بگیرانم

که هر که او نمرد پیش تو بمیرانم


کمان عشق بدرم که تا بداند عقل

که بی‌نظیرم و سلطان بی‌نظیرانم


که رفت در نظر تو که بی‌نظیر نشد

مقام گنج شده‌ست این نهاد ویرانم


من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا

فقیر فقرم و افتاده فقیرانم


من آن کسم که تو نامم نهی نمی‌دانم

چو من اسیر توام پس امیر میرانم


جز از اسیری و میری مقام دیگر هست

چو من از این دو گذر کردم از مجیرانم


چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند

اسیر هیچ نداند که از اسیرانم


به خواب شب گرو آمد امیری میران

چو عشق هیچ نخسبد ز عشق ‌گیرانم


به آفتاب نگر پادشاه یک روزه‌ست

همی‌گدازد مه نیز کز وزیرانم


منم که پخته عشقم نه خام و خام‌طمع

خدای کرد خمیری از آن خمیرانم*


خمیرکرده یزدان کجا بماند خام

خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم


فطیر چون کند او فاطرالسموات است

چو اختران سماوات از منیرانم


تو چند نام نهی خویش را خمش می‌باش

که کودکی است که گویی که من ز پیرانم


*حدیث 


«خَمَّرَ طينَةَ آدَمَ بِيَدِه أَرْبَعينَ صَباحاً.»


«خداوند خميرهٔ آدم را چهل روز با دست خود سرشت.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


بر آن شده‌ست دلم کآتشی بگیرانم

که هر که او نمرد پیش تو بمیرانم


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3106 


جان سر برخوان دمی فهرست طب

نار علت‌ها نظر کن ملتهب


زآن همه غرها درین خانه ره است

هر دو گامی پر ز کژدم‌ها چه است


باد تندست و چراغم ابتری

زو بگیرانم چراغ دیگری


تا بود کز هر دو یک وافی شود

گر به باد آن یک چراغ از جا رود


همچو عارف کز تن ناقص چراغ

شمع دل افروخت از بهر فراغ


تا که روزی کین بمیرد ناگهان

پیش چشم خود نهد او شمع جان


او نکرد این فهم پس داد از غرر

شمع فانی را به فانیی دگر


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #127 


پس بنه بر جای هر دم را عوض

تا ز واسجد واقترب یابی غرض


قرآن کریم، سورهٔ علق (۹۶)، آیهٔ ۱۹

Quran, Sooreh Al-Alaq(#96), Line #19


«كَلَّا لَا تُطِعْهُ وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ.»


«نه هرگز از او پيروى مكن و سجده كن و به خدا نزديک شو.»


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #310 


ناسپاسی و فراموشی تو 

یاد نآورد آن عسل نوشی تو


لاجرم آن راه بر تو بسته شد

چون دل اهل دل از تو خسته شد


زودشان دریاب و استغفار کن

همچو ابری گریه‌های زار کن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۱۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 914, Divan e Shams


ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل

خدای گفت که انسان لربه لکنود


قرآن کریم، سورهٔ عادیات (۱۰۰)، آیهٔ ۶

Quran, Sooreh Al-Adiyat(#100), Line #6


«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»


«همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است.»


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #946 


زآنکه بی شکری بود شوم و شنار

می برد بی شکر را در قعر نار


گر توکل می‌کنی در کار کن

کشت کن پس تکیه بر جبار کن


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1068 


هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر

او همین داند که گیرد پای جبر


هر که جبر آورد خود رنجور کرد

تا همان رنجوری‌اش در گور کرد


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3187 


ترک کن این جبر را که بس تهی‌ست

تا بدانی سر سر جبر چیست


ترک کن این جبر جمع منبلان

تا خبر یابی از آن جبر چو جان


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4466 


عاشقان از بی‌مرادی‌های خویش

با‌خبر گشتند از مولای خویش


بی‌مرادی شد قلاووز بهشت

حفت‌الجنة شنو ای خوش‌سرشت


حدیث نبوی:


«قالَ رَسولُ اللّٰه: حُفَّتِ‌الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ‌النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»


«رسول خدا فرمود: بهشت در سختی‌ها و ناملایمات 

پیچیده شده‌ است و دوزخ در شهوات.»


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3386 


پس چه چاره جز پناه چاره‌گر

ناامیدی مس و اکسیرش نظر


ناامیدی ها به پیش او نهید

تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #361 


یسر با عسر است هین آیس مباش

راه داری زین ممات اندر معاش


روح خواهی جبه بشکاف ای پسر

تا از آن صفوت برآری زود سر


هست صوفی آنکه شد صفوت‌طلب

نه از لباس صوف و خیاطی و دب


قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۵

Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #5


«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»


«پس بی‌تردید با دشواری آسانی است.»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3072 


اذکروا الله کار هر اوباش نیست

ارجعی بر پای هر قلاش نیست


لیک تو آیس مشو هم پیل باش

ور نه پیلی در پی تبدیل باش


قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۴۱

Quran, Sooreh Al-Ahzaab(#33), Line #41


«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا.»


«اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


که رفت در نظر تو که بی‌نظیر نشد

مقام گنج شده‌ست این نهاد ویرانم


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1463 


درگداز این جمله تن را در بصر

در نظر رو در نظر رو در نظر


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2146 


از همه اوهام و تصویرات دور

نور نور نور نور نور نور


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


من آن کسم که تو نامم نهی نمی‌دانم

چو من اسیر توام پس امیر میرانم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams


یار در آخر زمان کرد طرب سازیی

باطن او جد جد ظاهر او بازیی


جمله‌ی عشاق را یار بدین علم کشت

تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1130 


چون ملایک گوی لا علم لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا


مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست تا 

جز آنکه به ما آموختی دست تو را بگیرد.


عطار، مصیبت نامه، بخش دوازدهم، الحكایة و التمثیل

Attar, Musibat-Nameh


اشک می‌بارم به زاری بر دوام

چه‌کنم و چه‌کنم همی‌ گویم مدام


تا کسی کو پیشم آید رازجوی

گویدم آخر چه بودت بازگوی


من بدو گویم که ای صاحب‌مقام

می‌ندانم می‌ندانم والسلام


چه‌کنم و چه‌کنم همیشه جفت ماست

می‌ندانم می‌ندانم گفت ماست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند

اسیر هیچ نداند که از اسیرانم


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #389 


می‌رهند ارواح هر شب زین قفس

فارغان از حکم و گفتار و قصص


شب ز زندان بی‌خبر زندانیان

شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان


نی غم و اندیشه سود و زیان

نی خیال این فلان و آن فلان


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٩٣

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #393 


خفته از احوال دنیا روز و شب

چون قلم در پنجه تقلیب رب


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


جز از اسیری و میری مقام دیگر هست

چو من از این دو گذر کردم از مجیرانم


حالت دیگر بیت بالا 


جز از اسیری و میری مقام دیگر هست

چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams


فطیر چون کند او فاطرالسموات است

چو اختران سماوات از منیرانم


قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیهٔ ۱۴

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #14


«قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ يُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ ۗ 

قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ ۖ وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ.»


«بگو آیا غیر خدا را به یاری و دوستی برگزینم؟ در صورتی که 

آفرینندهٔ آسمان و زمین خداست و او روزی می‌بخشد و خود از 

طعام بی‌نیاز است. بگو: من مأمورم که اول شخصی که 

تسلیم حکم خداست باشم. و البته از گروهی که 

به خدا شرک آورند نباش.»


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3192 


«گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه‌ آوردمت ارمغان، تا هربار که 

در وی نگری، رویِ خود بینی، مرا یاد کنی.»


گفت یوسف هین بیاور ارمغان

او ز شرم این تقاضا زد فغان


گفت من چند ارمغان جستم تو را

ارمغانی در نظر نآمد مرا


حبه‌ای را جانب کان چون برم

قطره‌ای را سوی عمان چون برم


زیره را من سوی کرمان آورم

گر به پیش تو دل و جان آورم


نیست تخمی کاندر این انبار نیست

غیر حسن تو که آن را یار نیست


لایق آن دیدم که من آیینه‌ای

پیش تو آرم چو نور سینه‌ای


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888 


از برای آن دل پر نور و بر

هست آن سلطان دل‌ها منتظر


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2263 


دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #881 


صد جوال زر بیآری ای غنی

حق بگوید دل بیار ای منحنی


مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۷۷۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 777, Divan e Shams


کاری ز درون جان تو می‌باید

کز عاریه‌ها تو را دری نگشاید

 

یک چشمه‌ آب از درون خانه

به زآن جویی که آن ز بیرون آید


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۵۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1758 


من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و درفشان


ما زبان را ننگریم و قال را

ما روان را بنگریم و حال را


ناظر قلبیم اگر خاشع بود

گرچه گفت لفظ ناخاضع رود


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۷۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #574 


من نمی گویم مرا هدیه دهید

بلکه گفتم لایق هدیه شوید


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3198 


تا ببینی روی خوب خود در آن

ای تو چون خورشید شمع آسمان


آینه آوردمت ای روشنی

تا چو بینی روی خود یادم کنی


آینه بیرون کشید او از بغل

خوب را آیینه باشد مشتغل


آینه هستی چه باشد نیستی

نیستی بر گر تو ابله نیستی


هستی اندر نیستی بتوان نمود

مال‌داران بر فقیر آرند جود


آینه صافی نان خود گرسنه‌ است

سوخته هم آینه آتش‌زنه‌ است


نیستی و نقص هرجایی که خاست

آینه خوبی جمله پیشه‌هاست


چونکه جامه چست و دوزیده بود

مظهر فرهنگ درزی چون شود


ناتراشیده همی باید جذوع

تا دروگر اصل سازد یا فروع


خواجه اشکسته‌بند آن‌جا رود

که در آن‌جا پای اشکسته بود


کی شود چون نیست رنجور نزار

آن جمال صنعت طب آشکار


خواری و دونی مس‌ها برملا

گر نباشد کی نماید کیمیا


نقص‌ها آیینه وصف کمال

و آن حقارت آینه عز و جلال


زآن‌که ضد را ضد کند ظاهر یقین

زآن‌که با سرکه پدید است انگبین


هر‌ که نقص خویش را دید و شناخت

اندر استکمال خود دو اسبه تاخت


زآن نمی‌پرد به سوی ذوالجلال

کو گمانی می‌برد خود را کمال


علتی بتر ز پندار کمال

نیست اندر جان تو ای ذودلال


از دل و از دیده‌ات بس خون رود

تا ز تو این معجبی بیرون رود


علت ابلیس انا خیری بده‌ست

وین مرض در نفس هر مخلوق هست


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۲

Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #12


«قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ.»


«ابلیس گفت من از آدم بهترم. مرا از آتش و او را از گل‌ آفریده‌ای.»


گرچه خود را بس شکسته بیند او

آب صافی دان و سرگین زیر جو


چون بشوراند ترا در امتحان

آب سرگین‌ رنگ گردد در زمان


در تگ جو هست سرگین ای فتی

گرچه جو صافی نماید مر تو را


هست پیر راه‌دان پر‌فطن

جوی‌های نفس و تن را جوی‌کن


جوی خود را کی تواند پاک کرد

نافع از علم خدا شد علم مرد


کی تراشد تیغ دسته‌ خویش را

رو به جراحی سپار این ریش را


بر سر هر ریش جمع آمد مگس

تا نبیند قبح ریش خویش کس


آن مگس اندیشه‌ها وآن مال تو

ریش تو آن ظلمت احوال تو


ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر

آن زمان ساکن شود درد و نفیر


تا که پنداری که صحت یافته‌ست

پرتو مرهم بر آنجا تافته‌ست


هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش

و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3228 


«مرتد شدنِ کاتبِ وحی به سبب آنکه پرتوِ وحی بر او زد 

آن آیت را پیش از پیغامبر (صَلَّی‌الله عَلیهِ و سَلَّم) 

بخواند گفت: پس من هم محلِّ وحی‌ام.»


پیش از عثمان یکی نساخ بود

کو به نسخ وحی جدی می‌نمود


وحی پیغمبر چو خواندی در سبق

او همآن را وانبشتی بر ورق


پرتو آن وحی بر وی تافتی

او درون خویش حکمت یافتی


عین آن حکمت بفرمودی رسول

زین قدر گمراه شد آن بوالفضول


کآنچه می‌گوید رسول مستنیر

مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر


پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول

قهر حق آورد بر جانش نزول


هم ز نساخی برآمد هم ز دین

شد عدو مصطفی‌ و دین به کین


مصطفی فرمود کای گبر عنود

چون سیه گشتی اگر نور از تو بود


گر تو ینبوع الهی بودیی

این چنین آب سیه نگشودیی


تا که ناموسش به پیش این و آن

نشکند بربست این او را دهان


اندرون می‌شوردش هم زین ‌سبب

او نیآرد توبه کردن این عجب


آه می‌کرد و نبودش آه سود

چون درآمد تیغ و سر را درربود


کرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسی بسته به بند ناپدید


کبر و کفر آنسان ببست آن راه را

که نیارد کرد ظاهر آه را


گفت اغلالا فهم به مقمحون

نیست آن اغلال بر ما از برون


حق‌تعالی فرمود ما بر گردن کافران غل و زنجیرها افکنده‌ایم. 

پس آنان به‌سبب این غل و زنجیرها سر به‌ هواکنندگانند. 

و آن غل و زنجیرها از بیرون ما نیست بلکه درونی و باطنی است.


قرآن كريم، سورهٔ يس(۳۶)، آيهٔ ٨

Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #8


«إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ.»


«مسلما ما غل‌هایی بر گردنشان نهاده‌ایم که تا چانه‌هایشان 

قرار دارد به طوری که سرهایشان بالا مانده است.»


خلفهم سدا فاغشیناهم

پیش و پس سد را نمی‌بیند عمو


قرآن كريم، سورهٔ يس(۳۶)، آيهٔ ۹

Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #9


«وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ.»


«و از پیش رویشان حایلی و از پشت سرشان [نیز] حایلی قرار داده‌ایم 

و به صورت فراگیر دیدگانشان را فرو پوشانده‌ایم به این خاطر 

حقایق را نمی‌بینند.»


رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست

او نمی‌داند که آن سد قضاست


شاهد تو سد روی شاهد است

مرشد تو سد گفت مرشد است


ای بسا کفار را سودای دین

بند او ناموس و کبر و آن و این


بند پنهان لیک از آهن بتر

بند آهن را بدراند تبر


بند آهن را توان کردن جدا

بند غیبی را نداند کس دوا


مرد را زنبور گر نیشی زند

نیش آن زنبور از خود می‌کند


زخم نیش اما چو از هستی توست

غم قوی باشد نگردد درد سست


شرح این از سینه بیرون می‌جهد

لیک می‌ترسم که نومیدی دهد


نی مشو نومید خود را شاد کن

پیش آن فریادرس فریاد کن


کای محب عفو از ما عفو کن

ای طبیب رنج ناسور کهن


عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد

خود مبین تا بر نیآرد از تو گرد


ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ است

آن ز ابدال است و بر تو عاریه‌ است


گرچه در خود خانه نوری یافته‌ست

آن ز همسایه منور تافته‌ست


شکر کن غره مشو بینی مکن

گوش دار و هیچ خودبینی مکن


صد دریغ و درد کین عاریتی

امتان را دور کرد از امتی


من غلام آنکه اندر هر رباط

خویش را واصل نداند بر سماط


بس رباطی که بباید ترک کرد

تا به مسکن دررسد یک روز مرد


گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست

پرتو عاریت آتش‌زنی‌ست


گر شود پرنور روزن یا سرا

تو مدان روشن مگر خورشید را


هر در و دیوار گوید روشنم

پرتو غیری ندارم این منم


پس بگوید آفتاب ای نارشید

چونکه من غارب شوم آید پدید


سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم

شاد و خندانیم و ما عالی‌قدیم


فصل تابستان بگوید کای امم

خویش را بینید چون من بگذرم


تن همی‌نازد به خوبی و جمال

روح پنهان کرده فر و پر و بال


گویدش کای مزبله تو کیستی

یک‌دو روز از پرتو من زیستی


غنج و نازت می‌نگنجد در جهان

باش تا که من شوم از تو جهان


گرم‌دارانت تو را گوری کنند

طعمه موران و مارانت کنند


بینی از گند تو گیرد آن کسی

کو به پیش تو همی‌مردی بسی


پرتو روح است نطق و چشم و گوش

پرتو آتش بود در آب جوش


آن‌چنان که پرتو جان بر تن است

پرتو ابدال بر جان من است


جان جان چو واکشد پا را ز جان

جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان


سر از آن رو می‌نهم من بر زمین

تا گواه من بود در یوم دین


یوم دین که زلزلت زلزال‌ها

این زمین باشد گواه حال‌ها


کو تحدث جهرة اخبارها

در سخن آید زمین و خارها


قرآن كريم، سورهٔ زلزال(۹۹)، آيات ۱ تا ۵

Quran, Sooreh Az-Zalzala(#99), Line #1-5


«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا. وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا. وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا. 

يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا. بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَىٰ لَهَا.»


«هنگامی که زمین را با [شدیدترین] لرزشش بلرزانند، و زمین بارهای 

گرانش را بیرون اندازد، و انسان بگوید: زمین را چه شده‌است؟ 

آن روز است که زمین خبرهای خود را می‌گوید؛ زیرا که 

پروردگارت به او وحی کرده‌است.»


فلسفی منکر شود در فکر و ظن

گو برو سر را بر این دیوار زن


نطق آب و نطق خاک و نطق گل

هست محسوس حواس اهل دل


فلسفی کو منکر حنانه است

از حواس اولیا بیگانه است


گوید او که پرتو سودای خلق

بس خیالات آورد در رای خلق


بلکه عکس آن فساد و کفر او

این خیال منکری را زد بر او


فلسفی مر دیو را منکر شود

در همان دم سخره دیوی بود


گر ندیدی دیو را خود را ببین

بی جنون نبود کبودی در جبین


هر‌که را در دل شک و پیچانی است

در جهان او فلسفی پنهانی است


می‌نماید اعتقاد و گاه‌گاه

آن رگ فلسف کند رویش سیاه


الحذر ای مؤمنان کآن در شماست

در شما بس عالم بی‌منتهاست


جمله هفتاد و دو ملت در تو است

وه که روزی آن برآرد از تو دست


هر‌که او را برگ این ایمان بود

هم‌چو برگ از بیم این لرزان بود


بر بلیس و دیو از آن خندیده‌ای

که تو خود را نیک مردم دیده‌ای


چون کند جان بازگونه پوستین

چند واویلی برآرد ز اهل دین


بر دکان هر زرنما خندان شده‌ست

زآن‌که سنگ امتحان پنهان شده‌ست


پرده‌ ای ستار از ما برمگیر

باش اندر امتحان ما مجیر


قلب پهلو می‌زند با زر به شب

انتظار روز می‌دارد ذهب


با زبان حال زر گوید که باش

ای مزور تا برآید روز فاش


صد هزاران سال ابلیس لعین

بود ابدال امیرالمؤمنین


پنجه زد با آدم از نازی که داشت

گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت


Tags

902


Comments

Be the first to comment

Sign in or sign up to post comments.
Parviz Shahbazi
Ganje Hozour Program #902
برنامه شماره ۹۰۲ گنج حضور
Category:
برنامه های تصویری گنج حضور
برنامه های تصویری ۱۰۰۰ - ۹۰۱
Views: 3,266
Submitted by: , Jan 27 2022






حمایت گنج حضور


 بیننده عزیز برنامه گنج حضور:

  با سلام و احوالپرسی، با تشکر و قدردانی ازشما که این برنامه را تماشا می کنید، از شما تقاضا  داریم که عضو خانواده گنج حضور شوید و به هر اندازه که می توانید و می خواهید این برنامه و تلویزیون را ،هر ماهه، حمایت مالی کنید. لطفاً به این امر مهم توجه فرمایید که برای ادامه خدمات  فرهنگی این تلویزیون حمایت مالی اشخاصی که از آن استفاده می کنند، ضروری است. این تلویزیون منبع دیگری برای درآمد ندارد. لطفاً تصمیم خود را در این مورد به ایمیل: support@parvizshahbazi.com اطلاع دهید.


در صورت لزوم با ‍پشتیبانی گنج حضور با شماره 001-438-686-7580 تماس بگیرید.


حمایت مالی به روشهای آسان زیر امکان پذیر است:

     

   
   

    ۱- از طریق کردیت کارت و Paypal







۲- از طریق دادن کردیت کارت خودتان به ما، تا هر ماهه به مقداری که شما می خواهید، بعنوان حق عضویت، چارج شود.





۳- از طریق فرستادن چک به آدرس زیر: 







Parviz Shahbazi

P.O. Box 745 Woodland Hills, CA

91365 USA. 







               

۴- از طریق فرستادن پول نقد به حساب بانکی گنج حضور، از تمام نقاط دنیا غیر از ایران، یا واریز (Deposit) کردن از نقاط مختلف آمریکا یا کانادا، به شرح  زیر:



 

 

 

WELLS FARGO BANK



6001 Topanga Canyon Blvd
Woodland Hills, CA

91367 USA.

Beneficiary Name: TREASURE OF PRESENCE FOUNDATION, INC.


Account #: 9375957264 Routing: 121000248


Swift #WFBIUS6S